#دختر_دهاتی
#پارت_چهاردهم
#بانو_اسیه_سلیمانی
داکتر: مه کسی به کاری مجبور نکردم شما هم میتونن ساکت باشن
نرس آمد گزارش داد و خودیو برفت
داکتر : دست خو بدین که ......
هنوز گپ خو ادامه نداده بود گپ از
دهنی گرفتم
مه : شما خجالت نمیکشن اسم خو هم داکتر میگن مه چری دست خو بدم هااا
از خو خوهر مادر ندارن شما
داکتر : آهسته به زمین نخورن یک وقتی
گفتم دست خو بدین که ....
مه : بازم میگه دست خو بده توبرو بمور که مه دست خو بدم
داکتر: هی هی چی میگی توو گفتم دست خو بدین که فشار شما بگیرم عجب
هنوز گپ خو نزدم وقت ببریدن و بدوختن
مه : خوب شما گپ خو درست نمیفهمونن
آدم فکر بد میکنه 🫢
داکتر : فکرشما بد بود که فکر بد کردن باز شماکجا بگدیشتن مه گپ خو کامل بگم زود از دهن مه گپه بگرفتن
دختره وحشی تور اشتباه آوردن شفاخونه باید میبردن باغ وحش🤦
گپ خو آهسته زد اما مه بشنیدم
مه : شما هم اول خود خو باید تداوی میکردن
بعد داکتر میشدن
دکتر :خو حالی باید از شما اجازه بگیرم چی وقت داکتر بشم چی وقت نه
مه : شما درست منظور خو نرسوندن پس گناه خود شمانه
داکتر :میشه چپ باشن دگه گپ نزنن
#از_زبان_رهان
خوب شکر که امروز مریض ندارم
کمی استراحت کنم
خیلی مونده شدم
در اطاق وا شد دیدم شهرامه
مه : کار دیشتی شهرام جان
شهرام: یک مریض داریم آمدم تور صدا کنم بیایی ببینی اور
مه : حامد بگو بره مه کمی مونده شدم
شهرام : حامد مریض داره
مه : افف باشه بریم
بلند شدم خدی شهرام رفتیم طرف اطاق مریض
داکتر شریفی: شهرام تو اینجی هستی بیاین اطاق مه ب شما کار دارم
مه : باشه تو برو مه میرم مریض میبینم
شهرام رفت با داکتر شریفی
مم رفتم اطاق مریض یک دختر بود
خیلی اعصاب مر خراب کرد
دختر که نبود وحشی تمام اعیار بود
هرچی می گفتم زبون میزد
فکر نمی کردم دخترا ده هم زبون بزنن😐چندی بمه توهین کرد دختره وحشی
بعد چند دقه دیدم یک بچه داخل
شد
اول فکر کردم شوهر او دختر باشه
مه : شما از نزدیکا مریض هستن
_ بلی ها برار هما هستم داکتر......
مه :داکتر رهان نیکزاد و شما؟
_اسم مه حمید
تشکر که به خوهرمه کمک کردن
میشه بپرسم چری ای قسم شده
مه :خوهر شما زیاد تشویش میکنن فکر کنم چیزی هم نمیخورن
فشارینا آمده پایین
نسخه نوشته میکنم دوا ها خو سر وقت بخورن ان شاءالله خوب میشن
حمید : باشه داکتر صاحب بازم تشکر
مه :خواهش میکنم وظیفه مانه بازم شفا باشه
طرف هما نگاه کردم چشم به چشم شدیم اوهم مر نگاه میکرد
چشما ابی خیلی مقبولی دیشت
زود کله خو ته انداخت دختره وحشی زبون دراز😏
مه : آقای حمید
حمید : بلی داکتر صاحب چیزی شده
مه :نه نشده شما میتونن مریض خو ببرن خونه کارا مرخصی انجام بدن
حمید: باشه داکتر صاحب
از اطاق بیرون شدم حامد جلو رو مه خورد دوتا دوسیه دستی بود بفتاد رو زمین
حامد اونا مث دخترا با ناز و عشوه جم میکرد بمه نگاه میکرد☺️
مه :وخی ای ناز و عشوه ها دخترونه دگه چیه اصلا بتو نمیایه
حامد صدا خو دخترونه کرد
حامد: ببخشید داکتر رهان میشه کمک کنن اینار جم کنم
مه: همی کار مه بمونده بود وخی
حامد: بد رقم عاشق تو شدم رهان بداخلاق باید کمک میکردی
هر وقت حامد مر بد اخلاق میگفت خیلی اعصبانی میشدم
مه : تا لت نخوردی از جلو چشما مه برو باز خودتو می فهمی چیکار میکنم
حامد: چیکار میکنی خوب خدی مم مث او دختره جنگ میکنی
😳 ای از کجا خبر شد
یاری هیچی از دست ای حامد پنهون نمیمونه🤦♂
مه : زود جم کو دوسیه ها چرت پرت هم نگو
حامد: حالی میرم به مریض ها خو برسم باز میام اطاق تو همه چی از اول باید تعریف کنی
مه : مه حوصله ایته چیزا ندارم نیایی در اطاق خو قفل میکنم
حامد : بخاکی قفل کنی از پنجره میام😂
حامد نمی شه به گپ بس آورد همیشه کار خود خو میکنه .....
@RomanVaBio
#پارت_چهاردهم
#بانو_اسیه_سلیمانی
داکتر: مه کسی به کاری مجبور نکردم شما هم میتونن ساکت باشن
نرس آمد گزارش داد و خودیو برفت
داکتر : دست خو بدین که ......
هنوز گپ خو ادامه نداده بود گپ از
دهنی گرفتم
مه : شما خجالت نمیکشن اسم خو هم داکتر میگن مه چری دست خو بدم هااا
از خو خوهر مادر ندارن شما
داکتر : آهسته به زمین نخورن یک وقتی
گفتم دست خو بدین که ....
مه : بازم میگه دست خو بده توبرو بمور که مه دست خو بدم
داکتر: هی هی چی میگی توو گفتم دست خو بدین که فشار شما بگیرم عجب
هنوز گپ خو نزدم وقت ببریدن و بدوختن
مه : خوب شما گپ خو درست نمیفهمونن
آدم فکر بد میکنه 🫢
داکتر : فکرشما بد بود که فکر بد کردن باز شماکجا بگدیشتن مه گپ خو کامل بگم زود از دهن مه گپه بگرفتن
دختره وحشی تور اشتباه آوردن شفاخونه باید میبردن باغ وحش🤦
گپ خو آهسته زد اما مه بشنیدم
مه : شما هم اول خود خو باید تداوی میکردن
بعد داکتر میشدن
دکتر :خو حالی باید از شما اجازه بگیرم چی وقت داکتر بشم چی وقت نه
مه : شما درست منظور خو نرسوندن پس گناه خود شمانه
داکتر :میشه چپ باشن دگه گپ نزنن
#از_زبان_رهان
خوب شکر که امروز مریض ندارم
کمی استراحت کنم
خیلی مونده شدم
در اطاق وا شد دیدم شهرامه
مه : کار دیشتی شهرام جان
شهرام: یک مریض داریم آمدم تور صدا کنم بیایی ببینی اور
مه : حامد بگو بره مه کمی مونده شدم
شهرام : حامد مریض داره
مه : افف باشه بریم
بلند شدم خدی شهرام رفتیم طرف اطاق مریض
داکتر شریفی: شهرام تو اینجی هستی بیاین اطاق مه ب شما کار دارم
مه : باشه تو برو مه میرم مریض میبینم
شهرام رفت با داکتر شریفی
مم رفتم اطاق مریض یک دختر بود
خیلی اعصاب مر خراب کرد
دختر که نبود وحشی تمام اعیار بود
هرچی می گفتم زبون میزد
فکر نمی کردم دخترا ده هم زبون بزنن😐چندی بمه توهین کرد دختره وحشی
بعد چند دقه دیدم یک بچه داخل
شد
اول فکر کردم شوهر او دختر باشه
مه : شما از نزدیکا مریض هستن
_ بلی ها برار هما هستم داکتر......
مه :داکتر رهان نیکزاد و شما؟
_اسم مه حمید
تشکر که به خوهرمه کمک کردن
میشه بپرسم چری ای قسم شده
مه :خوهر شما زیاد تشویش میکنن فکر کنم چیزی هم نمیخورن
فشارینا آمده پایین
نسخه نوشته میکنم دوا ها خو سر وقت بخورن ان شاءالله خوب میشن
حمید : باشه داکتر صاحب بازم تشکر
مه :خواهش میکنم وظیفه مانه بازم شفا باشه
طرف هما نگاه کردم چشم به چشم شدیم اوهم مر نگاه میکرد
چشما ابی خیلی مقبولی دیشت
زود کله خو ته انداخت دختره وحشی زبون دراز😏
مه : آقای حمید
حمید : بلی داکتر صاحب چیزی شده
مه :نه نشده شما میتونن مریض خو ببرن خونه کارا مرخصی انجام بدن
حمید: باشه داکتر صاحب
از اطاق بیرون شدم حامد جلو رو مه خورد دوتا دوسیه دستی بود بفتاد رو زمین
حامد اونا مث دخترا با ناز و عشوه جم میکرد بمه نگاه میکرد☺️
مه :وخی ای ناز و عشوه ها دخترونه دگه چیه اصلا بتو نمیایه
حامد صدا خو دخترونه کرد
حامد: ببخشید داکتر رهان میشه کمک کنن اینار جم کنم
مه: همی کار مه بمونده بود وخی
حامد: بد رقم عاشق تو شدم رهان بداخلاق باید کمک میکردی
هر وقت حامد مر بد اخلاق میگفت خیلی اعصبانی میشدم
مه : تا لت نخوردی از جلو چشما مه برو باز خودتو می فهمی چیکار میکنم
حامد: چیکار میکنی خوب خدی مم مث او دختره جنگ میکنی
😳 ای از کجا خبر شد
یاری هیچی از دست ای حامد پنهون نمیمونه🤦♂
مه : زود جم کو دوسیه ها چرت پرت هم نگو
حامد: حالی میرم به مریض ها خو برسم باز میام اطاق تو همه چی از اول باید تعریف کنی
مه : مه حوصله ایته چیزا ندارم نیایی در اطاق خو قفل میکنم
حامد : بخاکی قفل کنی از پنجره میام😂
حامد نمی شه به گپ بس آورد همیشه کار خود خو میکنه .....
@RomanVaBio
#دختر_دهاتی
#پارت_هفدهم
#بانو_اسیه_سلیمانی
وقتی داخل اطاق حمید شدم به
چشما حمید اشک حلقه زد
حمید:با ای رختا درست عین مادر شدی
چشما مه پر از اشک شد
حمید: نه دگه امروز روز گریه نیه نبینم گریه کنی
اشکا خو پاک کردم و لبخند زدم
مه : خوبه نگفتی کجا می ریم
حمید: گفتم که سوپرایزه جوجو مه
مه: باز جوجو 😒 اخه مه از خو اسم دارم
حمید: اوتو نکو چشما ابی تو گنده میشه 😂😂
مه : لااالااا 😡
حمید: باشه هما حالی خوب شد😂
حالی بیا بریم
مه: باشه چادر خو بیارم بریم
حمید: هما به حسنا و حسینا هم بگو اگه خدی ما میرن بیاین برن
مه: باشه میرم میگم
رفتم حسنا و حسینا صدا کردم
مه: لالا مه مر مایه ببره بیرون شماها هم اگه میرین آماده شین بریم
حسنا: مخو حوصله بیرون رفتن ندارم
حسینا : مه میرم صبر کو حالی آماده میشم
مه: باشه زود کو که حمید معتل مانه
چند دقه میشه حسینا رفته هنوز نیاماده
چون حسینا خیلی حسوده همیشه هر جا که حمید مر ببره او هم میایه و خوش
داره همیشه فضولی مه بکنه چی پیش مادر چی هم پیش پدر
حمید: هما برو سیل کو اگه حسینا نمیره ما بریم دیر میشه 😡
مه : حسینااااا حسیناااا🗣
حسینا: انی آمدم کر کردی مر
مه: چیکار میکنی دگه بیا دیر میشه
حسینا: از مادرمه اجازه گرفتن
حمید : ها اجازه گرفتم ما که به عروسی نمیریم ایته بخو رسیدی
حسینا: مه همیته راحتم بریم دگه......
#از_زبان_رهان
......آخ کمرمه ایشته درد میکنه مه تاحالی رو زمین خاو نشده بودم بیخی همه جون
مه به درد آمده احساس خسته گی میکنم
حامد: رهان چی میشه امروز بریم سر زیارت بعد از زیارت هم بریم بازار
مه کمی کار دارم یک چیزی مام بخرم به مادر خو
مریض هم که نداریم
مه : مچم بخدا برو از داکتر شریفی اجازه بگیر ببین چی میگن
حامد: باشه حالی میرم اجازه میگیرم تو هم به شهرام و خانم تابش خبر بدی
مه: اول تو برو اجازه بگیر باز مه به همه خبر میدم
حامد رفت که اجازه بگیره مه هم بلند شدم گفتم تا حامد بیایه حموم کنم
حموم کردم لباس ها خو میپالیدم دیدم یک دست لباس سیاه افغانی یخن دوخته داخل
چمدون گدیشته بود ور دیشتم و پوشیدم موها خو سشوار کردم و بالا زدم که حامد آمد
حامد : به به ایشته خوشتیپ کردی نکنه خبر مبریه
مه: چی خبر مایه باشه مادرمه ای لباس بمه گدیشته منم پوشیدم خیلی
وقت میشه نپوشیده بودم خوب چی شد اجاره گرفتی
حامد : ها گرفتم بریم
مه: به شهرام اینا هم خبر دادی
حامد: ها اونا هم معتل تونه بیا بریم
همه سوار موتر شدیم و حرکت کردیم طرف زیارت
شهرام:خانم تابش ایشته چپن هیچی نمیگن
مهتاب :چی بگم شما گپ میزنن مه هم گوش میکنم
حامد: رهان یک آهنگ بزن تور بخدا دلمه که تو بترقندی از دست ای کارا خو
مه: مه چیکار کردم خودتو بزن مگه مه نوکر تونم
مه هم یک آهنگ از مسیح و آرش زدم
(شاخه نبات)
همه چپ بودیم وگوش میکردیم
ده با شهر فرق میکرد اینجی همه خونه ها کاگلی موتر زیاد نیه
نه ازدحام نه هم بیروبار همه جا ساکت و بی. صدا
اما شهر پر از سروصدا بیروبار و ترافیک .......
@RomanVaBio
#پارت_هفدهم
#بانو_اسیه_سلیمانی
وقتی داخل اطاق حمید شدم به
چشما حمید اشک حلقه زد
حمید:با ای رختا درست عین مادر شدی
چشما مه پر از اشک شد
حمید: نه دگه امروز روز گریه نیه نبینم گریه کنی
اشکا خو پاک کردم و لبخند زدم
مه : خوبه نگفتی کجا می ریم
حمید: گفتم که سوپرایزه جوجو مه
مه: باز جوجو 😒 اخه مه از خو اسم دارم
حمید: اوتو نکو چشما ابی تو گنده میشه 😂😂
مه : لااالااا 😡
حمید: باشه هما حالی خوب شد😂
حالی بیا بریم
مه: باشه چادر خو بیارم بریم
حمید: هما به حسنا و حسینا هم بگو اگه خدی ما میرن بیاین برن
مه: باشه میرم میگم
رفتم حسنا و حسینا صدا کردم
مه: لالا مه مر مایه ببره بیرون شماها هم اگه میرین آماده شین بریم
حسنا: مخو حوصله بیرون رفتن ندارم
حسینا : مه میرم صبر کو حالی آماده میشم
مه: باشه زود کو که حمید معتل مانه
چند دقه میشه حسینا رفته هنوز نیاماده
چون حسینا خیلی حسوده همیشه هر جا که حمید مر ببره او هم میایه و خوش
داره همیشه فضولی مه بکنه چی پیش مادر چی هم پیش پدر
حمید: هما برو سیل کو اگه حسینا نمیره ما بریم دیر میشه 😡
مه : حسینااااا حسیناااا🗣
حسینا: انی آمدم کر کردی مر
مه: چیکار میکنی دگه بیا دیر میشه
حسینا: از مادرمه اجازه گرفتن
حمید : ها اجازه گرفتم ما که به عروسی نمیریم ایته بخو رسیدی
حسینا: مه همیته راحتم بریم دگه......
#از_زبان_رهان
......آخ کمرمه ایشته درد میکنه مه تاحالی رو زمین خاو نشده بودم بیخی همه جون
مه به درد آمده احساس خسته گی میکنم
حامد: رهان چی میشه امروز بریم سر زیارت بعد از زیارت هم بریم بازار
مه کمی کار دارم یک چیزی مام بخرم به مادر خو
مریض هم که نداریم
مه : مچم بخدا برو از داکتر شریفی اجازه بگیر ببین چی میگن
حامد: باشه حالی میرم اجازه میگیرم تو هم به شهرام و خانم تابش خبر بدی
مه: اول تو برو اجازه بگیر باز مه به همه خبر میدم
حامد رفت که اجازه بگیره مه هم بلند شدم گفتم تا حامد بیایه حموم کنم
حموم کردم لباس ها خو میپالیدم دیدم یک دست لباس سیاه افغانی یخن دوخته داخل
چمدون گدیشته بود ور دیشتم و پوشیدم موها خو سشوار کردم و بالا زدم که حامد آمد
حامد : به به ایشته خوشتیپ کردی نکنه خبر مبریه
مه: چی خبر مایه باشه مادرمه ای لباس بمه گدیشته منم پوشیدم خیلی
وقت میشه نپوشیده بودم خوب چی شد اجاره گرفتی
حامد : ها گرفتم بریم
مه: به شهرام اینا هم خبر دادی
حامد: ها اونا هم معتل تونه بیا بریم
همه سوار موتر شدیم و حرکت کردیم طرف زیارت
شهرام:خانم تابش ایشته چپن هیچی نمیگن
مهتاب :چی بگم شما گپ میزنن مه هم گوش میکنم
حامد: رهان یک آهنگ بزن تور بخدا دلمه که تو بترقندی از دست ای کارا خو
مه: مه چیکار کردم خودتو بزن مگه مه نوکر تونم
مه هم یک آهنگ از مسیح و آرش زدم
(شاخه نبات)
همه چپ بودیم وگوش میکردیم
ده با شهر فرق میکرد اینجی همه خونه ها کاگلی موتر زیاد نیه
نه ازدحام نه هم بیروبار همه جا ساکت و بی. صدا
اما شهر پر از سروصدا بیروبار و ترافیک .......
@RomanVaBio
#دختر_دهاتی
#پارت_بیستم
#بانو_سلیمانی
#از_زبان_رهان
از بس که ای طرف او طرف میرفتن بیخی
حوصله مه سر بودن اینا گوشی خو ور دیشتم دیدم نرگس مسج داده
نرگس: سلام لالا بی وفا مه خوبن بیخی نمیگن که مه خوهری هم دارم
نکنه دختر مختری چشم شما گیر کرده
مر خنده گرفت از گپ نرگس
جواب مسجی دادم
مه : ههه دختر کجایه که چشم مه گیر کنه وله کمی مصروفیتم زیاد شده نمیرسم که زنگ بزنم تو لالا خو ببخش
دیدم جواب نداد فهمیدم که مکتب رفته
گوشی ته کیسه خو کردم
هما یک گلو بند خیلی ظریف گرفت چند دقه همتو نگاه کرد پس سر جایی گدیشت
آمد پیش خوهرخوکه به او کمک کنه
یک ست خیلی ظریف اما شیک ور دیشت
خیلی هم مقبول بود حامد هم خوش کرد اور خرید
از دیکون بیرون شدیم
اونا هم بیرون شدن
حامد: اگه مشکل ندیشته باشن مه به همه بستنی بخرم چون هوا هم خیلی گرمه
حمید : نه ما میریم شما بخود خو بخرن
حامد : چی میشه قبول کنن
حمید طرف هما نگاه کرد گفت باشه
ما رفتیم داخل موتر شیشتیم تا حامد بیایه
مه : حمید جان مه تا همی دیکون میرم زود میام باشه
حمید : خوبه برن
آمدم همو دیکون زرگری خودم هم نمیفهمم چری همو گلوبند که هما نگاه میکرد گرفتم
مه :قیمت ازی چنده
فروشنده: ازو فقط همو یک دانه مونده ای هم فروخته شده صاحبی هم شاید حالی بیا یه
مه : لطفا بگن قیمتی چنده سه برابر قیمتی پول میدم
گلو بند به هر قیمتی که بود خریدم داخل یک جعبه کرد گرفتم رفتم پیش اونا
مه: ای نامردا بدون مه بستنی میخورن
حامد: ها دگه تو که نبودی بیا اینم حق تو
مه : مه نمام خود تو بخور
حامد: مه هم نمام از بس شیرینه دلمه بزده
به حامد اشاره کردم که بده به اونا
حامد: مه حمید جان ای هم بگیر
تا خواست حمید رد کنه هما بری اشاره کرد که بگیر اوهم گرفت داد به هما
خووب فهمیدم که اودم چری حمید طرف هما نگاه کرد و قبول کرد حامد بستنی
بخره حتمن هما بستنی خوش دیشته
عه بمه چی که چی خوش داره چی خوش نداره 🫢
حرکت کردیم اونا رسوندم دم خونه اینا خودم هم با حامد رفتم طرف کلینیک.......
@RomanVaBio
#پارت_بیستم
#بانو_سلیمانی
#از_زبان_رهان
از بس که ای طرف او طرف میرفتن بیخی
حوصله مه سر بودن اینا گوشی خو ور دیشتم دیدم نرگس مسج داده
نرگس: سلام لالا بی وفا مه خوبن بیخی نمیگن که مه خوهری هم دارم
نکنه دختر مختری چشم شما گیر کرده
مر خنده گرفت از گپ نرگس
جواب مسجی دادم
مه : ههه دختر کجایه که چشم مه گیر کنه وله کمی مصروفیتم زیاد شده نمیرسم که زنگ بزنم تو لالا خو ببخش
دیدم جواب نداد فهمیدم که مکتب رفته
گوشی ته کیسه خو کردم
هما یک گلو بند خیلی ظریف گرفت چند دقه همتو نگاه کرد پس سر جایی گدیشت
آمد پیش خوهرخوکه به او کمک کنه
یک ست خیلی ظریف اما شیک ور دیشت
خیلی هم مقبول بود حامد هم خوش کرد اور خرید
از دیکون بیرون شدیم
اونا هم بیرون شدن
حامد: اگه مشکل ندیشته باشن مه به همه بستنی بخرم چون هوا هم خیلی گرمه
حمید : نه ما میریم شما بخود خو بخرن
حامد : چی میشه قبول کنن
حمید طرف هما نگاه کرد گفت باشه
ما رفتیم داخل موتر شیشتیم تا حامد بیایه
مه : حمید جان مه تا همی دیکون میرم زود میام باشه
حمید : خوبه برن
آمدم همو دیکون زرگری خودم هم نمیفهمم چری همو گلوبند که هما نگاه میکرد گرفتم
مه :قیمت ازی چنده
فروشنده: ازو فقط همو یک دانه مونده ای هم فروخته شده صاحبی هم شاید حالی بیا یه
مه : لطفا بگن قیمتی چنده سه برابر قیمتی پول میدم
گلو بند به هر قیمتی که بود خریدم داخل یک جعبه کرد گرفتم رفتم پیش اونا
مه: ای نامردا بدون مه بستنی میخورن
حامد: ها دگه تو که نبودی بیا اینم حق تو
مه : مه نمام خود تو بخور
حامد: مه هم نمام از بس شیرینه دلمه بزده
به حامد اشاره کردم که بده به اونا
حامد: مه حمید جان ای هم بگیر
تا خواست حمید رد کنه هما بری اشاره کرد که بگیر اوهم گرفت داد به هما
خووب فهمیدم که اودم چری حمید طرف هما نگاه کرد و قبول کرد حامد بستنی
بخره حتمن هما بستنی خوش دیشته
عه بمه چی که چی خوش داره چی خوش نداره 🫢
حرکت کردیم اونا رسوندم دم خونه اینا خودم هم با حامد رفتم طرف کلینیک.......
@RomanVaBio
#دختر_دهاتی
#پارت_بیست_وپنجم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
از اطاق بیرون شدم دیدم هما خدی یک زن گپ میزنه و گریه میکنه رفتم پخش پذیرش
بعد کمی پرسو پال فهمیدم خوهر هما مریضه اور آوردن اینجی
حامد به جلو رو مه خورد
حامد: کجا با این عجله
مه: هما آمده فکر کنم خوهری مریضه میرم که ببینم اور
حامد: شهرام پخش عاجل بتو نیاز دیشت آمدم تور صدا کنم
تو برو پیش شهرام مه میرم مریض میبینم
نمیفهمم چری گپ حامد خیلی سرمه بد خورد
از پیش حامد رفتم که به شهرام کمک کنم
بعد چند دقه از اطاق بیرون شدم دیدم حامد خدی هما گپ میزنه و میخنده
بدون ای که طرفینا ببینم از اونجی دور شدم
مهتاب : داکتر رهان
مه: بلی بفرماین
مهتاب: ای مریض که آوردن تبی خیلی شدیده هنوز کم نشده به هوش هم نیاماده میشه بیاین ببینن
مه: برن به داکتر حامد بگن مه کمی کار دارم🙄
مهتاب: داکتر حامد پیش داکتر شریفی هست یک مریض عملیاتی دارن فکر کنم
مه: باشه بیا بریم
از خانمتابش درباره مریض می پرسیدم
هما رو چوکی شیشته بود هم مر دید بلند شد
هما: خواهش میکنم به خوهرمه کمک کنن هنوز به هوش نیاماده گریه هم میکرد 😓
مه: لطفا گریه نکنن خوهر شما خوب میشه
مهتاب: چند روز میشه خوهر شما تب داره
مه : دو روز میشه
خانم تابش با صدای بلند گفت
مهتاب: دو روز میشه او تب داره و شما اور امروز اینجی آوردن نمیفهمم شما
مردم چری ایته بی پروا هستن وقتی مریض بموره میارن شفاخونه😡
خیلی ناراحت شدم اخه راست میگفت
رهان: خانم تابش کمی آروم تر گپ بزنن
مهتاب: مه که چیزی بدی نگفتم
پوز خو دور داد خدی رهان برفت اطاقی که خوهرمه بستری بود ....
@RomanVaBio
#پارت_بیست_وپنجم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
از اطاق بیرون شدم دیدم هما خدی یک زن گپ میزنه و گریه میکنه رفتم پخش پذیرش
بعد کمی پرسو پال فهمیدم خوهر هما مریضه اور آوردن اینجی
حامد به جلو رو مه خورد
حامد: کجا با این عجله
مه: هما آمده فکر کنم خوهری مریضه میرم که ببینم اور
حامد: شهرام پخش عاجل بتو نیاز دیشت آمدم تور صدا کنم
تو برو پیش شهرام مه میرم مریض میبینم
نمیفهمم چری گپ حامد خیلی سرمه بد خورد
از پیش حامد رفتم که به شهرام کمک کنم
بعد چند دقه از اطاق بیرون شدم دیدم حامد خدی هما گپ میزنه و میخنده
بدون ای که طرفینا ببینم از اونجی دور شدم
مهتاب : داکتر رهان
مه: بلی بفرماین
مهتاب: ای مریض که آوردن تبی خیلی شدیده هنوز کم نشده به هوش هم نیاماده میشه بیاین ببینن
مه: برن به داکتر حامد بگن مه کمی کار دارم🙄
مهتاب: داکتر حامد پیش داکتر شریفی هست یک مریض عملیاتی دارن فکر کنم
مه: باشه بیا بریم
از خانمتابش درباره مریض می پرسیدم
هما رو چوکی شیشته بود هم مر دید بلند شد
هما: خواهش میکنم به خوهرمه کمک کنن هنوز به هوش نیاماده گریه هم میکرد 😓
مه: لطفا گریه نکنن خوهر شما خوب میشه
مهتاب: چند روز میشه خوهر شما تب داره
مه : دو روز میشه
خانم تابش با صدای بلند گفت
مهتاب: دو روز میشه او تب داره و شما اور امروز اینجی آوردن نمیفهمم شما
مردم چری ایته بی پروا هستن وقتی مریض بموره میارن شفاخونه😡
خیلی ناراحت شدم اخه راست میگفت
رهان: خانم تابش کمی آروم تر گپ بزنن
مهتاب: مه که چیزی بدی نگفتم
پوز خو دور داد خدی رهان برفت اطاقی که خوهرمه بستری بود ....
@RomanVaBio
#دختر_دهاتی
#پارت_بیست_ونهم
#بانو_اسیه_سلیمانی
صبح وقت بیدار شدم نماز خوندم حسنا هم بیدار کردم که نماز خو بخونه
بعد رفتم دنبال کارا خونه
همه جا بهم چینی کردم جارو کردم
امدم دیدم حسنا چای گدیشته
مه: تو چری چایی گدیشتی مه میگدیشتم
هنوز خوب نشدی الدی برو خاو شو
حسنا: خوب شدم ایته مث مریضا خدی مه رفتار نکو باز نازدونه میشم مادر جان😌
مه:ههه خوبه دختر مه
حسنا: ای مادر اینا ایشته دیر کردن به تشویشی نا شدم
مه: ها بخدا مم به تشویش شدم گوشی هم نیه که زنگ بزنیم
حسنا :خوب شد همه پولا خو جم کردم دادم دست بابا که بمه گوشی بخرن
همیته جاها بدرد میخوره گوشی
وقتی حسنا اسم گوشی برد یادمه از دیروز آمد 🤦♀ ابرومه پیش رهان برفت
خوب تا حالی گوشی ندیشتم
خدای خیلی مقبول میخندید 😁
حسنا: هما کجایی 😂 چری می خندی
مه:هیچی کی خندیدم دورغگو🙂
حسنا: خوبه فهمیدم 😉
مه: بلا بیا که چای ها تو به جوش آمد بریز مم صبحانه تیار کنم
حسنا: باشه فرار کو😂😂
مه: 😂😂
#از_زبان_رهان
خیلی اعصاب مه خراب بود سر حامد گوشی خو وردیشتم یک آهنگی بزدم هی گوشی میکردم
دیدم شهرام بیاماد
شهرام: بیکاری لالا رهان
گوشیکی ها از گوش خو ور دیشتم گفتم
مه: ها شهرام جان بیا بشین
شهرام: ماستم یک گپ مهمی بتو بگم نمیفهمم از کجا شروع کنم
مه: از هرجا دوست داری می شنوم
شهرام: راستی بگم خیلی وقته مایم خدی تو گپ بزنم لالا رهان
مه: خو گپ خو بزن
شهرام: هروقت اور میبنیم یک حسی عجیبی دارم اما نمیفهمم او درباره مه می فکر میکنه
مه: کی ؟ 😉
شهرام:فکر کنم عاشق شدم ☺️
مه:عاشق کی شدی
شهرام: میشناسی😊 همی مهتاب خود ما
مه : 😳چی تو عاشق مهتاب یعنی خانم تابش
شهرام : ها لالا به کسی چیزی نگی خیلی اور دوست دارم حالی امدم از تو مشوره بگیرم چیکار کنم اوهم عاشق مه بشه
مه: ببین لالا مه سرمه از عشق و عاشقی بدر نمیشه و نمیفهمم به تو چی بگم اما به ای راه که تو دچار شدی باید خیلی آهسته پیش بری
شهرام: بازم خوب مشوره دادی
مه: کاری نکردم خیلی هم خوش شدم که عاشق شدی خدا کنه به عشق خو برسی جان لالا
شهرام: تشکر خوب با اجازه مه دگه میرم
مه : باشه
هم شهرام بلند شد حامد بیاماد
حامد: سلام سلام
شهرام: چکاره کبک تو خروس میخونه 😂😂ایشته خوشحالی
حامد: بتوچی 😂که خوشحالم
شهرام: گمشو خدی تو هم گپ زده نمی شه مه رفتم
حامد: گمشو دگه تور نبینم
شهرام: مم آرزو دیدار رنگ زرد تو ندارم 😂😂
حامد : 😏هرچی مایی بگو به حال مه فرق نمی کنه 😂😂
حامد: رهان میفهمی امروز چی شد
مه: حامد جان زیاد مونده یم باز صبا گپ میزنیم مایم خاو شم اگه مشکلی نیه
حامد: اما مه ماستم گپ بزنم خیلی گپا دارم که بتو بگم 😏
مه : گفتم که صبا گپ میزنیم حالی هم با اجازه
حامد: باشه شب خوش 😐
مه: شب خوش....
@RomanVaBio
#پارت_بیست_ونهم
#بانو_اسیه_سلیمانی
صبح وقت بیدار شدم نماز خوندم حسنا هم بیدار کردم که نماز خو بخونه
بعد رفتم دنبال کارا خونه
همه جا بهم چینی کردم جارو کردم
امدم دیدم حسنا چای گدیشته
مه: تو چری چایی گدیشتی مه میگدیشتم
هنوز خوب نشدی الدی برو خاو شو
حسنا: خوب شدم ایته مث مریضا خدی مه رفتار نکو باز نازدونه میشم مادر جان😌
مه:ههه خوبه دختر مه
حسنا: ای مادر اینا ایشته دیر کردن به تشویشی نا شدم
مه: ها بخدا مم به تشویش شدم گوشی هم نیه که زنگ بزنیم
حسنا :خوب شد همه پولا خو جم کردم دادم دست بابا که بمه گوشی بخرن
همیته جاها بدرد میخوره گوشی
وقتی حسنا اسم گوشی برد یادمه از دیروز آمد 🤦♀ ابرومه پیش رهان برفت
خوب تا حالی گوشی ندیشتم
خدای خیلی مقبول میخندید 😁
حسنا: هما کجایی 😂 چری می خندی
مه:هیچی کی خندیدم دورغگو🙂
حسنا: خوبه فهمیدم 😉
مه: بلا بیا که چای ها تو به جوش آمد بریز مم صبحانه تیار کنم
حسنا: باشه فرار کو😂😂
مه: 😂😂
#از_زبان_رهان
خیلی اعصاب مه خراب بود سر حامد گوشی خو وردیشتم یک آهنگی بزدم هی گوشی میکردم
دیدم شهرام بیاماد
شهرام: بیکاری لالا رهان
گوشیکی ها از گوش خو ور دیشتم گفتم
مه: ها شهرام جان بیا بشین
شهرام: ماستم یک گپ مهمی بتو بگم نمیفهمم از کجا شروع کنم
مه: از هرجا دوست داری می شنوم
شهرام: راستی بگم خیلی وقته مایم خدی تو گپ بزنم لالا رهان
مه: خو گپ خو بزن
شهرام: هروقت اور میبنیم یک حسی عجیبی دارم اما نمیفهمم او درباره مه می فکر میکنه
مه: کی ؟ 😉
شهرام:فکر کنم عاشق شدم ☺️
مه:عاشق کی شدی
شهرام: میشناسی😊 همی مهتاب خود ما
مه : 😳چی تو عاشق مهتاب یعنی خانم تابش
شهرام : ها لالا به کسی چیزی نگی خیلی اور دوست دارم حالی امدم از تو مشوره بگیرم چیکار کنم اوهم عاشق مه بشه
مه: ببین لالا مه سرمه از عشق و عاشقی بدر نمیشه و نمیفهمم به تو چی بگم اما به ای راه که تو دچار شدی باید خیلی آهسته پیش بری
شهرام: بازم خوب مشوره دادی
مه: کاری نکردم خیلی هم خوش شدم که عاشق شدی خدا کنه به عشق خو برسی جان لالا
شهرام: تشکر خوب با اجازه مه دگه میرم
مه : باشه
هم شهرام بلند شد حامد بیاماد
حامد: سلام سلام
شهرام: چکاره کبک تو خروس میخونه 😂😂ایشته خوشحالی
حامد: بتوچی 😂که خوشحالم
شهرام: گمشو خدی تو هم گپ زده نمی شه مه رفتم
حامد: گمشو دگه تور نبینم
شهرام: مم آرزو دیدار رنگ زرد تو ندارم 😂😂
حامد : 😏هرچی مایی بگو به حال مه فرق نمی کنه 😂😂
حامد: رهان میفهمی امروز چی شد
مه: حامد جان زیاد مونده یم باز صبا گپ میزنیم مایم خاو شم اگه مشکلی نیه
حامد: اما مه ماستم گپ بزنم خیلی گپا دارم که بتو بگم 😏
مه : گفتم که صبا گپ میزنیم حالی هم با اجازه
حامد: باشه شب خوش 😐
مه: شب خوش....
@RomanVaBio
#دختر_دهاتی
#پارت_سی_ودوم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
چند روز بعد .....
رهان عجله کو دگه مریض از دست میدیم
مه: اکسیجن زیاد کن
حامد: زیاد کردم حالی چی میشه
بعد چند دقه .....
مه: خلاص شد شکر 🥲
حامد: خیلی نزدیک بود
مه: خدا رحم کرد حالی هم نخ بیار که بخیه بزنم
حامد: بیا بگیر
بخیه زدن خلاص کردم از عملیات خونه بیرون شدم
برفتم دست رو خو بشوشتم
به داکتر ساناز گفتم که به خانواده مریض خبر بدن
چون خیلی خسته شده بودم رفتم اطاق خو
حامد: مونده نباشی
مه: زنده باشی لالا
حامد: میفهمم مونده یی ولی ایته نمیشه چند روز میشه که دگه قسم خدی مه رفتار میکنی دلیل ای کارا تو چیه
مه: دلیلی ندارم فقط خسته هستم ازی خاطره
حامد: ای گپا به کسی بگو که تور نشناسه
مه: خوب حالی چی
حامد: هیچی ببخشید وقت خوش
مه: کجا صبررر
از اطاق بیرون شد اخه به او چی بگم خودمه هم دلیلی به ای کارا خو ندارم
اففف🤦
بلند شدم از پشت سر حامد رفتم
مه: ببخشید خانم تابش حامد ندیدن
مهتاب : نه مم هماله امدم
مه: داکتر ساناز شما داکترحامد ندیدن
سانار: بدیدم رفتن بیرون
مه: تشکرر
رفتم دیدم حامد رو چوکی بیرون شفاخونه شیشته یه
نزدیک حامد شدم و کنار چوکی پیشی بشیشتم
حامد ماست بلند شه بره
مه : کجا میری دیونه صبر بتو کار دارم
حامد: چی کار داری همه کار خو بگفتی هرکار هم دل تو ماست بکردی دگه چی مونده ها
مه: خیلی چیزا مونده مثلا دوستی بین ما
حامد: چی دوستی ها هروقت پیش تو میایم ازمه فرار میکنی نمیفهمم چری
مه: ببخش لالا مه
حامد بغل خو کردم
بیا بشین و باهم مث دوتا ادم گپ بزنیم
حامد: یعنی ازو دم مث حیوون گپ میزدیم
مه: 😂😂هه خوب کم بود همدیگر خو بزنیم
حامد: چند روز میشه مایم یک چیزی بگم
مه: بگو میشنوم
حامد: راستیو فکر کنم عاشق شدم
وقتی حامد ایته گفت خیلی حسی
عجیبی داشتم که نکنه ...نه نه او نیه
مه:جدی میگی خوب کیه او دختری که دل لالا مه ببرده 😉
حامد: تو هم اور میشناسی خیلی دختر خوبیه دختر ساده ایه از وقتی اور دیدم خاو از چشما مقبول گرفته
چی به خاو چی به بیداری همه هوش مه طرف اونه
چشمایی خیلی مقبوله
خیلی وقت کم میشه که اور دیدم ولی ایته زود به او دل دادم
چپ طرفی نگاه میکردم چشمایی برق میزد🤩
حامد: خوب ت چیزی نمیگی
مه: چی بگم لالا خدا کنه خوشبخت بشی به او برسی
حامد: تشکر خدا کنه تو هم نیمه گم شده خو پیدا کنی 😉
مه : از مه هنوز خشومه به دنیا نیاماده
حامد: آمده مه خبر دارم 😂
یک دفه از پشت سر شهرام هم آمد
شهرام : چکار میکنن اینجی بدون مه نامردا
حامد :هیچی همیته قصه داریم
شهرام : ای قصه ها شما از خلاصی نیه
بیاین که جلسه داریم به اطاق شریفی صاحب
هر سه تاما برفتیم اطاق جلسه.....
@RomanVaBio
#پارت_سی_ودوم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
چند روز بعد .....
رهان عجله کو دگه مریض از دست میدیم
مه: اکسیجن زیاد کن
حامد: زیاد کردم حالی چی میشه
بعد چند دقه .....
مه: خلاص شد شکر 🥲
حامد: خیلی نزدیک بود
مه: خدا رحم کرد حالی هم نخ بیار که بخیه بزنم
حامد: بیا بگیر
بخیه زدن خلاص کردم از عملیات خونه بیرون شدم
برفتم دست رو خو بشوشتم
به داکتر ساناز گفتم که به خانواده مریض خبر بدن
چون خیلی خسته شده بودم رفتم اطاق خو
حامد: مونده نباشی
مه: زنده باشی لالا
حامد: میفهمم مونده یی ولی ایته نمیشه چند روز میشه که دگه قسم خدی مه رفتار میکنی دلیل ای کارا تو چیه
مه: دلیلی ندارم فقط خسته هستم ازی خاطره
حامد: ای گپا به کسی بگو که تور نشناسه
مه: خوب حالی چی
حامد: هیچی ببخشید وقت خوش
مه: کجا صبررر
از اطاق بیرون شد اخه به او چی بگم خودمه هم دلیلی به ای کارا خو ندارم
اففف🤦
بلند شدم از پشت سر حامد رفتم
مه: ببخشید خانم تابش حامد ندیدن
مهتاب : نه مم هماله امدم
مه: داکتر ساناز شما داکترحامد ندیدن
سانار: بدیدم رفتن بیرون
مه: تشکرر
رفتم دیدم حامد رو چوکی بیرون شفاخونه شیشته یه
نزدیک حامد شدم و کنار چوکی پیشی بشیشتم
حامد ماست بلند شه بره
مه : کجا میری دیونه صبر بتو کار دارم
حامد: چی کار داری همه کار خو بگفتی هرکار هم دل تو ماست بکردی دگه چی مونده ها
مه: خیلی چیزا مونده مثلا دوستی بین ما
حامد: چی دوستی ها هروقت پیش تو میایم ازمه فرار میکنی نمیفهمم چری
مه: ببخش لالا مه
حامد بغل خو کردم
بیا بشین و باهم مث دوتا ادم گپ بزنیم
حامد: یعنی ازو دم مث حیوون گپ میزدیم
مه: 😂😂هه خوب کم بود همدیگر خو بزنیم
حامد: چند روز میشه مایم یک چیزی بگم
مه: بگو میشنوم
حامد: راستیو فکر کنم عاشق شدم
وقتی حامد ایته گفت خیلی حسی
عجیبی داشتم که نکنه ...نه نه او نیه
مه:جدی میگی خوب کیه او دختری که دل لالا مه ببرده 😉
حامد: تو هم اور میشناسی خیلی دختر خوبیه دختر ساده ایه از وقتی اور دیدم خاو از چشما مقبول گرفته
چی به خاو چی به بیداری همه هوش مه طرف اونه
چشمایی خیلی مقبوله
خیلی وقت کم میشه که اور دیدم ولی ایته زود به او دل دادم
چپ طرفی نگاه میکردم چشمایی برق میزد🤩
حامد: خوب ت چیزی نمیگی
مه: چی بگم لالا خدا کنه خوشبخت بشی به او برسی
حامد: تشکر خدا کنه تو هم نیمه گم شده خو پیدا کنی 😉
مه : از مه هنوز خشومه به دنیا نیاماده
حامد: آمده مه خبر دارم 😂
یک دفه از پشت سر شهرام هم آمد
شهرام : چکار میکنن اینجی بدون مه نامردا
حامد :هیچی همیته قصه داریم
شهرام : ای قصه ها شما از خلاصی نیه
بیاین که جلسه داریم به اطاق شریفی صاحب
هر سه تاما برفتیم اطاق جلسه.....
@RomanVaBio
#دختر_دهاتی
#پارت_چهل_ام
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
شهرامببین تو اشتباه فهمیدی
بین مه خانمتابش هیچی نیه
شهرام : بسه دگه تا کی مایی بمه دورغ بگی
حالی فهمیدم که چری او روز بمه گفتی آهسته پیش برو یک دفه ای به مهتاب ابراز علاقه نکو
شهرام: بخدا قسم بین مه و خانم تابش چیزی نیه تو چری گپ نمی فهمی تو مث برار منی مه هیچی از تو پنهان نمیکنم
شهرام: بسه دگه هرچی ماستم فهمیدم نیاز به توضیح نیه
خانم تابش به شهرام گفته مه رهان مایم رهان هم مر مایه
مه: اووفف خانمتابش خدا بگم تور چکار کنه
از اطاق رفتم رو چوکی بیرون
شفاخونه شیشتم خیلی ناراحت بودم
طرف گل ها نگاه میکردم که چشم مه افتاد
به همازود از جاخو بلند شدم هماو خوهری نزدیک مه شدن
حسنا: سلام داکتر صاحب
مه: علیک خیریت باشه شفاخونه آمدن
حسنا: دست خوهرمه بسوخته ازو خاطر آمدیم
مه: کو ببینم
هما: بسته کردم
مه : بیاین بریم داخل
هر سه تا ما رفتیم داخل اطاق
مه: هما خانم دست خو نشون بدن
دست هما بسته بود دست خو وا کرد
خیلی سوخته بود
مه: چیکار میکردن که دست شما سوخت
هما: او جوش ریخته
مه: خوب که اوجوش ریخته 🤨
هما: بلی ها
مه: حتمن لباس اوتو میکردن هوش شما نبوده
با تعجب طرفمه نگاه کرد
هما: ن....نه اوتو نمی کردم
حسنا: چری دورغ میگی به داکتر صاحب با اوتو سوخته
هما: تو میشه چپ باشی
حسنا : مه میرم بیرون تحمل ندارم تور ایته ببینم 😢
حسنا بیرون رفت مه و هما تنها بودیم
مه: اجازه هست دست شما بگیرم 😂اگه مث او دفه جنگ نمیکنن
هما: 😬 نه اجازه نیه
مه: اگه دست شما نگیرم ایشته زخم شما ببندم
هما: باشه☹️
دستی گرفتم فقط ته برفا بود خیلی یخ کرده بود
مه: چند روز میشه دست تو سوخته
هما: سه روز میشه🥺....
@RomanVaBio
#پارت_چهل_ام
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
شهرامببین تو اشتباه فهمیدی
بین مه خانمتابش هیچی نیه
شهرام : بسه دگه تا کی مایی بمه دورغ بگی
حالی فهمیدم که چری او روز بمه گفتی آهسته پیش برو یک دفه ای به مهتاب ابراز علاقه نکو
شهرام: بخدا قسم بین مه و خانم تابش چیزی نیه تو چری گپ نمی فهمی تو مث برار منی مه هیچی از تو پنهان نمیکنم
شهرام: بسه دگه هرچی ماستم فهمیدم نیاز به توضیح نیه
خانم تابش به شهرام گفته مه رهان مایم رهان هم مر مایه
مه: اووفف خانمتابش خدا بگم تور چکار کنه
از اطاق رفتم رو چوکی بیرون
شفاخونه شیشتم خیلی ناراحت بودم
طرف گل ها نگاه میکردم که چشم مه افتاد
به همازود از جاخو بلند شدم هماو خوهری نزدیک مه شدن
حسنا: سلام داکتر صاحب
مه: علیک خیریت باشه شفاخونه آمدن
حسنا: دست خوهرمه بسوخته ازو خاطر آمدیم
مه: کو ببینم
هما: بسته کردم
مه : بیاین بریم داخل
هر سه تا ما رفتیم داخل اطاق
مه: هما خانم دست خو نشون بدن
دست هما بسته بود دست خو وا کرد
خیلی سوخته بود
مه: چیکار میکردن که دست شما سوخت
هما: او جوش ریخته
مه: خوب که اوجوش ریخته 🤨
هما: بلی ها
مه: حتمن لباس اوتو میکردن هوش شما نبوده
با تعجب طرفمه نگاه کرد
هما: ن....نه اوتو نمی کردم
حسنا: چری دورغ میگی به داکتر صاحب با اوتو سوخته
هما: تو میشه چپ باشی
حسنا : مه میرم بیرون تحمل ندارم تور ایته ببینم 😢
حسنا بیرون رفت مه و هما تنها بودیم
مه: اجازه هست دست شما بگیرم 😂اگه مث او دفه جنگ نمیکنن
هما: 😬 نه اجازه نیه
مه: اگه دست شما نگیرم ایشته زخم شما ببندم
هما: باشه☹️
دستی گرفتم فقط ته برفا بود خیلی یخ کرده بود
مه: چند روز میشه دست تو سوخته
هما: سه روز میشه🥺....
@RomanVaBio
#دختر_دهاتی
#پارت_چهل_وهشتم
#بانو_اسیه_سلیمانی
سرمه پایین انداخته بود حسنا مر تکون داد
حسنا: هما حامد نگاه ایشته مقبول خدی مادر مه گرم گرفته
مه: ههه خوب خدی خشو جان خو
گپ میزنه
حسنا: مرگچپ کو میشنون
مه: هههه
حسنا: فکر کنم چشم رهان هم از تو کنده نمیشه یک سر طرف تو نگاه میکنه از اینه جلو موتر
مه: بخاکی بمه مهم نیه خدی همو دختر مچم اسمی چی بود ها مهتاب جان خو باشه
حسنا:هههه
نزدیک خونه خاله رسیده بودیم
مادر هی آدرس میگفت بلاخره رسیدم
رهان و حامد هردو از موتر پیاده شدن
ماهم پیاده شدیم در سرا وا شد نوید بیرون شد
خدی رهان و حامد دست داد
خیلی هم طرف مه نگاه میکرد چشم چرون عبرت😐
مادر هم از رهان حامد تشکری کردن
اونا خواستن که بیاین داخل مادر خیلی اسرار کردن اونا هم امدن راه هم دور بود و مونده شدن
#از_زبان_رهان
خاله خیلی سخت کردن که بریم داخل حامد هم خیلی خوش بود چون حسنا
پیشی بود بمه اشاره کردکه قبول کنم مم قبول کردم بخاطر حامد
رفتیم داخل نمیفهمم چری ازی بچه خوش مه نماد خیلی چشم چرون معلوم میشه
هم هما از موتر پایین شد یکسر طرفی نگاه میکرد
مم او بچه به گپ گرفتم
مه: ببخشید اسم شما چیه
_: اسم مه نویده
مه: خوبه میشه یالا کنن کسی نباشه
نوید: نه کسی نیه راحت بیاین
باهم رفتیم اطاق مه وحامد تنها بودیم او بچه برفت بیرون
حامد: ازی بچه هیچ خوش مه نیاماد
مه: مم ☹️
حامد لبخند زد
حامد :تو چری
مه: از دمی که هما از موتر پایین شد تا دمی که داخل رفت طرفی نگاه میکرد
حامد: غیرتی شدی سر هما 😂
مه: نه چی ربط داره ....
گپاما نصفه شد که نوید امد خدی
پیاله ها چای
چای ریخت
نوید: شما تاحالی ندیدم میشه معرفی کنن
مه: مه داکتر رهان نیکزاد هستم ای هم همکارم و دوستم حامده
نوید: خوب خوش آمدن
چای خوردیم خدی نوید هم کمی قصه کردیم بلند شدیم که بریم
نوید : نرن چاشته
حامد: تشکر ازی بیشتر مزاحم شما نمیشم
هر دوتا ما ازاطاق بیرونشدیم یک دختر ته سرا بود
چهار طرف سرا نگاه کردم بلکم هما ببینم اما نبود
نوید برفت خاله صدا کرد که خداحافظی کنیم
خاله: کجا میرن نمایه که برین خوهر مه دیگ پخته کرده نمی گذارم که برن
مه: نه خاله جان ازی بیشتر شما به زحمت نمیدیم دگه باید رفع زحمت کنیم
خاله: ای بخدا اگه بگذارم پا شما از سرا بدر شه
حامد: نمیشه خاله جان باید بریم
خاله: ای صاحب روزی اگه بگذارم که برن
خاله مار قسم دادن مجبور شدیم چاشت بستکیم
خاله: میگم شما که داکترن بیاین به ای خونه همی دختر خوهر مه کمی مریضه مچم ریزش کرده چی ببینن چی کار شده اور ......
@RomanVaBio
#پارت_چهل_وهشتم
#بانو_اسیه_سلیمانی
سرمه پایین انداخته بود حسنا مر تکون داد
حسنا: هما حامد نگاه ایشته مقبول خدی مادر مه گرم گرفته
مه: ههه خوب خدی خشو جان خو
گپ میزنه
حسنا: مرگچپ کو میشنون
مه: هههه
حسنا: فکر کنم چشم رهان هم از تو کنده نمیشه یک سر طرف تو نگاه میکنه از اینه جلو موتر
مه: بخاکی بمه مهم نیه خدی همو دختر مچم اسمی چی بود ها مهتاب جان خو باشه
حسنا:هههه
نزدیک خونه خاله رسیده بودیم
مادر هی آدرس میگفت بلاخره رسیدم
رهان و حامد هردو از موتر پیاده شدن
ماهم پیاده شدیم در سرا وا شد نوید بیرون شد
خدی رهان و حامد دست داد
خیلی هم طرف مه نگاه میکرد چشم چرون عبرت😐
مادر هم از رهان حامد تشکری کردن
اونا خواستن که بیاین داخل مادر خیلی اسرار کردن اونا هم امدن راه هم دور بود و مونده شدن
#از_زبان_رهان
خاله خیلی سخت کردن که بریم داخل حامد هم خیلی خوش بود چون حسنا
پیشی بود بمه اشاره کردکه قبول کنم مم قبول کردم بخاطر حامد
رفتیم داخل نمیفهمم چری ازی بچه خوش مه نماد خیلی چشم چرون معلوم میشه
هم هما از موتر پایین شد یکسر طرفی نگاه میکرد
مم او بچه به گپ گرفتم
مه: ببخشید اسم شما چیه
_: اسم مه نویده
مه: خوبه میشه یالا کنن کسی نباشه
نوید: نه کسی نیه راحت بیاین
باهم رفتیم اطاق مه وحامد تنها بودیم او بچه برفت بیرون
حامد: ازی بچه هیچ خوش مه نیاماد
مه: مم ☹️
حامد لبخند زد
حامد :تو چری
مه: از دمی که هما از موتر پایین شد تا دمی که داخل رفت طرفی نگاه میکرد
حامد: غیرتی شدی سر هما 😂
مه: نه چی ربط داره ....
گپاما نصفه شد که نوید امد خدی
پیاله ها چای
چای ریخت
نوید: شما تاحالی ندیدم میشه معرفی کنن
مه: مه داکتر رهان نیکزاد هستم ای هم همکارم و دوستم حامده
نوید: خوب خوش آمدن
چای خوردیم خدی نوید هم کمی قصه کردیم بلند شدیم که بریم
نوید : نرن چاشته
حامد: تشکر ازی بیشتر مزاحم شما نمیشم
هر دوتا ما ازاطاق بیرونشدیم یک دختر ته سرا بود
چهار طرف سرا نگاه کردم بلکم هما ببینم اما نبود
نوید برفت خاله صدا کرد که خداحافظی کنیم
خاله: کجا میرن نمایه که برین خوهر مه دیگ پخته کرده نمی گذارم که برن
مه: نه خاله جان ازی بیشتر شما به زحمت نمیدیم دگه باید رفع زحمت کنیم
خاله: ای بخدا اگه بگذارم پا شما از سرا بدر شه
حامد: نمیشه خاله جان باید بریم
خاله: ای صاحب روزی اگه بگذارم که برن
خاله مار قسم دادن مجبور شدیم چاشت بستکیم
خاله: میگم شما که داکترن بیاین به ای خونه همی دختر خوهر مه کمی مریضه مچم ریزش کرده چی ببینن چی کار شده اور ......
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#دختر_دهاتی #پارت_پنجا_ام #بانو_اسیه_سلیمانی #از_زبان_هما حسنا : هما چری ایته یک رقمی هستی چیزی شده مه: نه نشده تو بیا بریم بیرون مایم یک چیزی بتو بگم حسنا: باشه بریم مه وحسنا بیامادیم ته سرا یک گوشه بشیشتیم حسنا : بگو چی مایی بگی مه: حسنا…
#دختر_دهاتی
#پارت_پنجا_ویکم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
به مه گفت بخاطر مه نیا نمام تور ببینم
از مه دور باش
بار هاو بارها ای گپایی ته ذهن مه
میپرخید انگار دنیا بری مه
رنگ سیاهی خو نشون داده بود
هیچ وقت به دخترا محل
نمی دادم با هیچ دختری حتی گپ نمیزدم چری امروز غرور خو شکستم
چری امدم خواستم برم
حامد: کجا میری بده بی خبر بریم بیا بریم داخل
مه: مه میرم تو هم اگه میایی بیا نمیایی هیچی
حامد: دیونه نشو بیا بریم داخل صبا میریم
به زور رفتم داخل شب نون خوردیم
حسینا:آقای رهان
دو سه دفه مر صدا کرده بود ولی هوش مه نبود دیدم حامد مر تکون داد
حامد : تور حسینا صدا میکنه
مه: بلی بفرماین میبخشن هوش مه نبود
حسینا : گپی نیه دست خوهر مه سوخته دستی پانسمان میکنن
چپ طرفی نگاه میکردم
حامد:البته که پانسمان میکنه بگن بیایه
حسینا : دستی خون شده ضد کرده میگه نمایه
حامد رفت که از داخل موتر جعبه کمک ها اولیه بیاره
حامد : بیا رهان بگیر
مه: خودتو برو دستی پانسمان کو
حامد بدون ای که چیزی بگه برفت چون دستی گرفته بودم خیلی خود خو سرزنش کردم شاید بخاطر مه خون شده باشه.....
صبح وقت بیدار شدم حامد بیدار کردم گفتم وخی نماز خو بخون که حالی حرکت میکنیم
رفتم بیرون که وضو بگیرم دیدم هما ته سرا ایستاد یه یک گوشه خیره شده
همونجی ایستاد شدم مم خیره به هما
نگاه میکردم
چری هرکار ای دختر میکنه بمه مهمه چری وقتی
او درد میکشه مم حس میکنم وقتی ناراحته مم ناراحتم یعنی مه ....😳
نه مه رهانم عشق و عاشقی کار مه نیه
به خودخو آمدم دیدم کسی ته سرا نیه رفتم وضوگرفتم امدم نماز خلاص کردم ماستیم بریم
حامد: بده ایشته بی خبر بریم
مه: همه گی خاون ایشته بگیم
حامد: خوب صبر کو چایی بخوریم بریم
مه: باشه
چای خوردیم خاله آمد
خاله: به شما زحمت هم میشه بی زحمت همی حسنا و همارم خدی خو ببرن باباینا
زنگ زدن که بیایم مر خوهر مه نمیگذاره
حامد:باشه خاله جان پس بیاین که بریم چون میریم شفاخونه وقت تر باید برسیم
مه و حامد ته موتر معتل اونا بودیم
حامد: همی دخترا به هرجا مگرم مار سه ساعت معتل کنن😂....
@RomanVaBio
#پارت_پنجا_ویکم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
به مه گفت بخاطر مه نیا نمام تور ببینم
از مه دور باش
بار هاو بارها ای گپایی ته ذهن مه
میپرخید انگار دنیا بری مه
رنگ سیاهی خو نشون داده بود
هیچ وقت به دخترا محل
نمی دادم با هیچ دختری حتی گپ نمیزدم چری امروز غرور خو شکستم
چری امدم خواستم برم
حامد: کجا میری بده بی خبر بریم بیا بریم داخل
مه: مه میرم تو هم اگه میایی بیا نمیایی هیچی
حامد: دیونه نشو بیا بریم داخل صبا میریم
به زور رفتم داخل شب نون خوردیم
حسینا:آقای رهان
دو سه دفه مر صدا کرده بود ولی هوش مه نبود دیدم حامد مر تکون داد
حامد : تور حسینا صدا میکنه
مه: بلی بفرماین میبخشن هوش مه نبود
حسینا : گپی نیه دست خوهر مه سوخته دستی پانسمان میکنن
چپ طرفی نگاه میکردم
حامد:البته که پانسمان میکنه بگن بیایه
حسینا : دستی خون شده ضد کرده میگه نمایه
حامد رفت که از داخل موتر جعبه کمک ها اولیه بیاره
حامد : بیا رهان بگیر
مه: خودتو برو دستی پانسمان کو
حامد بدون ای که چیزی بگه برفت چون دستی گرفته بودم خیلی خود خو سرزنش کردم شاید بخاطر مه خون شده باشه.....
صبح وقت بیدار شدم حامد بیدار کردم گفتم وخی نماز خو بخون که حالی حرکت میکنیم
رفتم بیرون که وضو بگیرم دیدم هما ته سرا ایستاد یه یک گوشه خیره شده
همونجی ایستاد شدم مم خیره به هما
نگاه میکردم
چری هرکار ای دختر میکنه بمه مهمه چری وقتی
او درد میکشه مم حس میکنم وقتی ناراحته مم ناراحتم یعنی مه ....😳
نه مه رهانم عشق و عاشقی کار مه نیه
به خودخو آمدم دیدم کسی ته سرا نیه رفتم وضوگرفتم امدم نماز خلاص کردم ماستیم بریم
حامد: بده ایشته بی خبر بریم
مه: همه گی خاون ایشته بگیم
حامد: خوب صبر کو چایی بخوریم بریم
مه: باشه
چای خوردیم خاله آمد
خاله: به شما زحمت هم میشه بی زحمت همی حسنا و همارم خدی خو ببرن باباینا
زنگ زدن که بیایم مر خوهر مه نمیگذاره
حامد:باشه خاله جان پس بیاین که بریم چون میریم شفاخونه وقت تر باید برسیم
مه و حامد ته موتر معتل اونا بودیم
حامد: همی دخترا به هرجا مگرم مار سه ساعت معتل کنن😂....
@RomanVaBio
#دختر_دهاتی
#پارت_پنجا_وششم
#بانو_اسیه_سلیمانی
نه امکان نداره رهان نمیتونه ای کار بکنه نمیتونه بره اوفف با عشق خو رفته هما تو اشتباه کردی اینجی امدی
موتر حرکت کرد خیلی دور شده بود از پشت موتر صدا کردم
رهاااان رهاااننن😭
موتر دور شد گریه کرده خونه آمدم
رفتم اطاق خو در هم قفل کردم
حسنا: هما چی شده در وا کو
مه: هیچیییی نشده برررو
حسنا: نگران تو شدم لطفا بگو چیکاره تو
مه: گفتم که چیزی نشده
حسنا : خوبی
مه: ها خوبم😭
در اطاق وا کردم حسنا رفته بود
بسه دگه تا کی مایی گریه کنی
بری کسی که از خو عشق داره دو دفه بتو خوبی کرد تو هم فکر کردی ..
مغرور بداخلاق خود خواه وحشی😭
چری رفتی هاا چری با مهتاب رفتی
اشکا خو پاک کردم بلند شدم که بروم پیش حسنا
چری بری کسی که رفته گریه کنم از اطاق خو بیرون شدم اشکا خو پاک کردم
مه: شاو چی پخته میکنی حسنا
حسنا: چی شد رهان دیدی؟
مه : دلمه هوس ماکارونی کرده بیا ماکارونی پخته کنیم
حسنا : خدی تونم هما میگم رهان بدیدی
مه: دگه اسم رهان پیش مه نبری
حسنا: چری چکارشده
مه: هرچی بود خلاص شدهرچند بین مه و او چیزی نبوده
حالی هم کجایه ماکارونی ها
مه هی ماکارونی میپالیدم حسنا تعجب طرف مه نگاه میکرد ...
#از_زبان_رهان
از گپا هما خیلی دل مه بشکسته بود حوصله هیچی ندیشتم برفتم هرچی
لباس دیشتم جم کردم ته ساک خو کردم
در اطاق مه تک شد
مه: بیاین داخل
دیدم خانم تابش خدی شهرامه
اگه آمدن بحث کنن هیچی حوصله جنگ و بحث ندارم
شهرام:نه امدم از تو معذرت خواهی کنم لالا
مهتاب: رهان مه ببخشن خیلی بشما بدی کردم
شهرام : مرم ببخش لالا بتو تهمت زدم خیلی چیزا بدی گفتم اشتباه کردم
مه: مشکلی نیه هر دو تا شما بخشیدم
مهتاب: یک خبر خوش داریم بشما
شهرام : مهتاب تو میگی ای خبر خوش یا مه بگم
خانم تابش: باش مه میگم رهان قراره مه و شهرام جان نامزاد بشیم
مه: جدی خیلی خوشحال شدم بری شما دو نفر
شهرام: رهان فکر کنم تو صبا میری
مه: ها صبا میرم
شهرام : خوبه مهتاب هم صبا خدی خو ببر مه چند روز دگم کار دارم باز خدی حامد میایم
مه: اگه شما مشکل ندارین باشه میبرم
شهرام: باشه پس ما میریم
هردو از اطاق بیرون شدن
ای هما خدی مه چیکار کردی چری ایته کردی 😔
افف چری مه به او فکر میکنم به او دختری که همیشه ازمه فرار میکنه......
صبح وقت بیدار شدم نماز خوندم
بازم به فکر گپا هما شدم که دگه نمام
تور ببینم از مه دور باش ای حس مه به هما چیه عشقه ☹️
خودمم نمیفهمم تا هنوز
رفتم اطاق داکتر شریفی که ازو تشکری کنم
مه: سلام داکتر صاحب خوبن
شریفی: شکر رهان خوبم
مه: اگه اجازه بدین مه امروز میرم یک ماه وقت مه اینجی خلاص شده
شریفی: باشه رهان جان بخیر برن وهاتشکر ازی که آمدن و همکاری کردن خدی ما
مه: خواهش میکنم وظیفه ما بوده ما هم در قبال مردم خو مسوولیم
ازاقای شریفی خداحافظی کردم
امدم بیرون
یک مریض آمده بود خواستم به آخرین
بار ای مریض مه ببینم داخل اطاق بودم که خانمتابش بیآمادن
مهتاب: داکتر رهان بریمدگه دیر میشه دو دقه داخلاطاق بود از اطاق بیرون شد مم مریض دیدم نسخه دادم
رفتم کیف خو بگدیشتم ته موتر خدی حامد وشهرام هم خدا حافظی کردم
هردو تا ما طرف موتر رفتیم خیلی حس بدی دیشتم که دگه هما نمی بینم
کاش به آخرین بار اور ببینم چهار طرف خو نگاه کردم
هیچ کس نبود😑
مهتاب : به چی نگاه میکنن
مه: هیچی
مهتاب: رهان مه خیلی خوشحالم که با
شهرام جان نامزاد میشم بری لبخند زدم و گفتم مم بری شما خوشحالم
خنده کرده سوار موتر شدیم حرکت کردم
کمی از شفاخونه دور شدم حس کردم یکی مر صدا کرد
رهاان رهااان
پشت سر خو نگاه کردم هیچ کس نبود
به راننده کی خو ادامه دادم...
@RomanVaBio
#پارت_پنجا_وششم
#بانو_اسیه_سلیمانی
نه امکان نداره رهان نمیتونه ای کار بکنه نمیتونه بره اوفف با عشق خو رفته هما تو اشتباه کردی اینجی امدی
موتر حرکت کرد خیلی دور شده بود از پشت موتر صدا کردم
رهاااان رهاااننن😭
موتر دور شد گریه کرده خونه آمدم
رفتم اطاق خو در هم قفل کردم
حسنا: هما چی شده در وا کو
مه: هیچیییی نشده برررو
حسنا: نگران تو شدم لطفا بگو چیکاره تو
مه: گفتم که چیزی نشده
حسنا : خوبی
مه: ها خوبم😭
در اطاق وا کردم حسنا رفته بود
بسه دگه تا کی مایی گریه کنی
بری کسی که از خو عشق داره دو دفه بتو خوبی کرد تو هم فکر کردی ..
مغرور بداخلاق خود خواه وحشی😭
چری رفتی هاا چری با مهتاب رفتی
اشکا خو پاک کردم بلند شدم که بروم پیش حسنا
چری بری کسی که رفته گریه کنم از اطاق خو بیرون شدم اشکا خو پاک کردم
مه: شاو چی پخته میکنی حسنا
حسنا: چی شد رهان دیدی؟
مه : دلمه هوس ماکارونی کرده بیا ماکارونی پخته کنیم
حسنا : خدی تونم هما میگم رهان بدیدی
مه: دگه اسم رهان پیش مه نبری
حسنا: چری چکارشده
مه: هرچی بود خلاص شدهرچند بین مه و او چیزی نبوده
حالی هم کجایه ماکارونی ها
مه هی ماکارونی میپالیدم حسنا تعجب طرف مه نگاه میکرد ...
#از_زبان_رهان
از گپا هما خیلی دل مه بشکسته بود حوصله هیچی ندیشتم برفتم هرچی
لباس دیشتم جم کردم ته ساک خو کردم
در اطاق مه تک شد
مه: بیاین داخل
دیدم خانم تابش خدی شهرامه
اگه آمدن بحث کنن هیچی حوصله جنگ و بحث ندارم
شهرام:نه امدم از تو معذرت خواهی کنم لالا
مهتاب: رهان مه ببخشن خیلی بشما بدی کردم
شهرام : مرم ببخش لالا بتو تهمت زدم خیلی چیزا بدی گفتم اشتباه کردم
مه: مشکلی نیه هر دو تا شما بخشیدم
مهتاب: یک خبر خوش داریم بشما
شهرام : مهتاب تو میگی ای خبر خوش یا مه بگم
خانم تابش: باش مه میگم رهان قراره مه و شهرام جان نامزاد بشیم
مه: جدی خیلی خوشحال شدم بری شما دو نفر
شهرام: رهان فکر کنم تو صبا میری
مه: ها صبا میرم
شهرام : خوبه مهتاب هم صبا خدی خو ببر مه چند روز دگم کار دارم باز خدی حامد میایم
مه: اگه شما مشکل ندارین باشه میبرم
شهرام: باشه پس ما میریم
هردو از اطاق بیرون شدن
ای هما خدی مه چیکار کردی چری ایته کردی 😔
افف چری مه به او فکر میکنم به او دختری که همیشه ازمه فرار میکنه......
صبح وقت بیدار شدم نماز خوندم
بازم به فکر گپا هما شدم که دگه نمام
تور ببینم از مه دور باش ای حس مه به هما چیه عشقه ☹️
خودمم نمیفهمم تا هنوز
رفتم اطاق داکتر شریفی که ازو تشکری کنم
مه: سلام داکتر صاحب خوبن
شریفی: شکر رهان خوبم
مه: اگه اجازه بدین مه امروز میرم یک ماه وقت مه اینجی خلاص شده
شریفی: باشه رهان جان بخیر برن وهاتشکر ازی که آمدن و همکاری کردن خدی ما
مه: خواهش میکنم وظیفه ما بوده ما هم در قبال مردم خو مسوولیم
ازاقای شریفی خداحافظی کردم
امدم بیرون
یک مریض آمده بود خواستم به آخرین
بار ای مریض مه ببینم داخل اطاق بودم که خانمتابش بیآمادن
مهتاب: داکتر رهان بریمدگه دیر میشه دو دقه داخلاطاق بود از اطاق بیرون شد مم مریض دیدم نسخه دادم
رفتم کیف خو بگدیشتم ته موتر خدی حامد وشهرام هم خدا حافظی کردم
هردو تا ما طرف موتر رفتیم خیلی حس بدی دیشتم که دگه هما نمی بینم
کاش به آخرین بار اور ببینم چهار طرف خو نگاه کردم
هیچ کس نبود😑
مهتاب : به چی نگاه میکنن
مه: هیچی
مهتاب: رهان مه خیلی خوشحالم که با
شهرام جان نامزاد میشم بری لبخند زدم و گفتم مم بری شما خوشحالم
خنده کرده سوار موتر شدیم حرکت کردم
کمی از شفاخونه دور شدم حس کردم یکی مر صدا کرد
رهاان رهااان
پشت سر خو نگاه کردم هیچ کس نبود
به راننده کی خو ادامه دادم...
@RomanVaBio
#دختر_دهاتی
#پارت_پنجا_ونهم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
ده دقه دگه مونده بود که به شهر برسیم
که یادمه آمد یک چیزی مهمی فراموش کردم
اففف رهان تو ایشته می تونی اور فراموش کنی
گوشی مه زنگ آمد بابا مه بودن
مه: بلی بابا جان خوبن
بابا: خوبم بچه مه بیامادی بخیر
مه: ها بابا جان نزدیک شدم حالی میایم خونه
بابا: باشه خداحافظ
مهتاب: تشکر که مر رسوندن
مه: خواهش میکنم
مهتاب : رهان میشه یک سوال از شما بکنم
مه: بلی بفرماین
مهتاب: شما او دختر دهاتی دوست دارن
مه: اولا هما دوما ب شما او روز گفتم دگه توهین به هما نمام بشنوم
مهتاب: خوب ببخشید حال جواب مه ندادن
خودمه هم خیلی مطمعین نیوم حال به ای چی جواب بودم
مه: نه دوست ندارم
لبخند به چهره خانم تابش دیدم
چقدر خوشحال شده از گپا مه
مهتاب: مم میفهمیدم که شما اور دوست ندارن چون او دختر بی سوادیه هیچی به مکتب نرفته شما ادم تحصیل کرده و داکترن
مه: نام خدا میبینم خیلی معلومات دارن درباره هما
مهتاب : از خوهری او روز چند سوال پرسیدم اوهم جواب داد
مه: خوبه پایین شن رسیدیم
مهتاب: تشکر بیاین بخونه
مه: نه باید برم جایی خداحافظ
خانم تابش برفت مم رفتم خونه
مه: سلام سلام
نرگس: مادررر بیاین که لالا رهان مه آمده
مه: چپ کن کجاین مادر
نرگس: ته اطاق خو
مه: باش مه میرم پیشی نا
نرگس: هههه مم میایم......
@RomanVaBio
#پارت_پنجا_ونهم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
ده دقه دگه مونده بود که به شهر برسیم
که یادمه آمد یک چیزی مهمی فراموش کردم
اففف رهان تو ایشته می تونی اور فراموش کنی
گوشی مه زنگ آمد بابا مه بودن
مه: بلی بابا جان خوبن
بابا: خوبم بچه مه بیامادی بخیر
مه: ها بابا جان نزدیک شدم حالی میایم خونه
بابا: باشه خداحافظ
مهتاب: تشکر که مر رسوندن
مه: خواهش میکنم
مهتاب : رهان میشه یک سوال از شما بکنم
مه: بلی بفرماین
مهتاب: شما او دختر دهاتی دوست دارن
مه: اولا هما دوما ب شما او روز گفتم دگه توهین به هما نمام بشنوم
مهتاب: خوب ببخشید حال جواب مه ندادن
خودمه هم خیلی مطمعین نیوم حال به ای چی جواب بودم
مه: نه دوست ندارم
لبخند به چهره خانم تابش دیدم
چقدر خوشحال شده از گپا مه
مهتاب: مم میفهمیدم که شما اور دوست ندارن چون او دختر بی سوادیه هیچی به مکتب نرفته شما ادم تحصیل کرده و داکترن
مه: نام خدا میبینم خیلی معلومات دارن درباره هما
مهتاب : از خوهری او روز چند سوال پرسیدم اوهم جواب داد
مه: خوبه پایین شن رسیدیم
مهتاب: تشکر بیاین بخونه
مه: نه باید برم جایی خداحافظ
خانم تابش برفت مم رفتم خونه
مه: سلام سلام
نرگس: مادررر بیاین که لالا رهان مه آمده
مه: چپ کن کجاین مادر
نرگس: ته اطاق خو
مه: باش مه میرم پیشی نا
نرگس: هههه مم میایم......
@RomanVaBio
#دختر_دهاتی
#پارت_شصت_وپنجم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
وقتی هما و نرگس از دور دیدم که باهم گپمیزنن و میخندن خیلی حس خوبی دیشتم
نزدیک شدم
فکر کنم خبرندیشت که نرگس خوهر منه
مه به نرگس گفتم که دنبال تو میگشتم
هما کم بود مر بزنه فکر کرد ب او میگم
وقتی خبر شدکه نرگس خوهر منه یک جیغ بلندی کشید چیی چشمایی از تعجب چهار تا شده بود 😂😂
حسنا و حامد هم آمدن
حامد: مایم به همه شما یک چیزی بگم جم شن
مه: جم شدیم بگو
حامد: اگه خدا خواسته باشه از حسنا پیش مادری خسورنی میکنم
هما: چی😳
نرگس:هورا فهمیدم که عروسی به راه داریم
مه: هما بگیرن بجا عروس حالی او غش میکنه 😂
همه ما شروع کردیم به خندیدن
هما : 😏 اصلا هم غش نمیکنم حسنا بیا دگه بریمکه دیر شده
حسنا: ها بخدا بریم
از همه خدا حافظی کردن و رفتن
نرگس: خیلی دختر جالبی بود
مه: ها خیلی خوشگله 😍
نرگس:😳چی
وای خدا چی سوتی دادم 🤦
مه: یعنی جالبه ماستم بگم
نرگس: ها فهمیدم ههههه
مه: خوبه گپ نزن بریم داخل که مریض دارم
نرگس: بریم
مه: فسقلی مه گشنه نشدی
نرگس:😁بشدم بریم نون بخوریم
باهم نون خوردیم قرار بود نرگس ببرم بیرون و ده بری نشون بدم
نرگس: لالا بریم دگه
مه: نرگس جان خوهرمقبول مه نمیتونم برم مریض دارم قول که دگه روز تور میبرم
نرگس: خیره ما که چند روز دگم همینجی هستیم باز میریم
مه: جیگر لالا خو
تو اینجی باش مه برم به مریض ها خو برسم ......
@RomanVaBio
#پارت_شصت_وپنجم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
وقتی هما و نرگس از دور دیدم که باهم گپمیزنن و میخندن خیلی حس خوبی دیشتم
نزدیک شدم
فکر کنم خبرندیشت که نرگس خوهر منه
مه به نرگس گفتم که دنبال تو میگشتم
هما کم بود مر بزنه فکر کرد ب او میگم
وقتی خبر شدکه نرگس خوهر منه یک جیغ بلندی کشید چیی چشمایی از تعجب چهار تا شده بود 😂😂
حسنا و حامد هم آمدن
حامد: مایم به همه شما یک چیزی بگم جم شن
مه: جم شدیم بگو
حامد: اگه خدا خواسته باشه از حسنا پیش مادری خسورنی میکنم
هما: چی😳
نرگس:هورا فهمیدم که عروسی به راه داریم
مه: هما بگیرن بجا عروس حالی او غش میکنه 😂
همه ما شروع کردیم به خندیدن
هما : 😏 اصلا هم غش نمیکنم حسنا بیا دگه بریمکه دیر شده
حسنا: ها بخدا بریم
از همه خدا حافظی کردن و رفتن
نرگس: خیلی دختر جالبی بود
مه: ها خیلی خوشگله 😍
نرگس:😳چی
وای خدا چی سوتی دادم 🤦
مه: یعنی جالبه ماستم بگم
نرگس: ها فهمیدم ههههه
مه: خوبه گپ نزن بریم داخل که مریض دارم
نرگس: بریم
مه: فسقلی مه گشنه نشدی
نرگس:😁بشدم بریم نون بخوریم
باهم نون خوردیم قرار بود نرگس ببرم بیرون و ده بری نشون بدم
نرگس: لالا بریم دگه
مه: نرگس جان خوهرمقبول مه نمیتونم برم مریض دارم قول که دگه روز تور میبرم
نرگس: خیره ما که چند روز دگم همینجی هستیم باز میریم
مه: جیگر لالا خو
تو اینجی باش مه برم به مریض ها خو برسم ......
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#دختر_دهاتی #پار_هفتاد_ام #بانو_اسیه_سلیمانی بازی همه ما خیلی مونده کرده بود هر کدوم ما به یک گوشه شیشته بودیم و خنده میکردیم گرم هم بود عرق از سر و کله ما میریخت نرگس: بابیلا ایشته پاها مه درد میکنه به مکتب هم همی قذر ندویدم که امروز دویدم و…
#دختر_دهاتی
#پارت_هفتاد_ویکم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
تقریبا تا ساعت ۶ شاو بیرون بودیم خیلی مونده شده بودم
مه: حامد شاو شده بسه دگه ادامه ندیم
حامد: راست میگی بخدا بموردم 🥵
مه: بیا بریم نرگس هم بیاریم
حامد:باشه بریم
سوار موتر شدیم رفتیم دنبال نرگس
تک تک کردم
هما: کیه
مه: منم رهان به رد نرگس آمدم
در وا نکرد برفت
عجب دختریه ای😐
بعد چند دقه در وا شد نرگس خدی همه خدا حافظی میکرد هما محکم بغل خو
کرد مچم چی ته گوشی گفت او هم به خنده شد
سوار موتر شد مم یک سلام به همه دادم و سوار موتر شدم
رفتیم شفا خونه
مه: حامد مه مونده گی دلمه نون نمایه
حامد: مم دلمه نون نمایه تو چی نرگس
نرگس: از بس بمه خوش گدیشته مم نون نمام
مه: خوب چیکارا کردی امروز تعریف کو
نرگس: گرگک بازی کردیم دزد بازی کردیم .....خیلی از بازی ها دگه
حامد: حسنا درباره مه چیزی نگفت
مه: هما چی او درباره مه چیزی نگفت
هر دوتا به تعجب طرفمه نگاه میکردن😳😳😳😳
از دست مه همه جا سوتی پشت سوتی🤦
مه: منظورم ای که ...
حامد: 😂😂منظور تور فهمیدیم نمایه توضیح بدی
نرگس: شما گپ بزنن مه چپ میکنم😕
حامد: نه تور بخدا بگو
نرگس: حسنا خیلی از تو تعریف میکرد میگفت خیلی بچه خوبیه
حامد: ایر که خودمه هم میفهمم دگه چی گفت
نرگس: دگه چیزی نگفت
حامد: یعنی هیچی نگفت😏
نرگس: هههه ایرم گفت که خیلی تور دوست داره
حامد : بلیییییییی🗣
مه: مرگ گمشو کر کردی مار
حامد: ببخشید نفهمیدم 🤪😂
مه:بی مزه ☹
مه منتظر بودم که نرگس از هما بگه ولی هیچی نگفت
حامد خوشحال بود برفت به اطاق خو که خاو شه
مه و نرگس یکه بودیم
نرگس : رهان
مه: چی مایی
نرگس: از هما خوش شما میایه؟
مه: نه خوش مه ازو نمیایه
نرگس : از هرکی پنهان کنن از مه نمیتونن پس بگن
مه: ها مه اور مایم فکر میکنم او مر نمایه
نرگس: از کجا ایته مطمعینن که شما نمایه
مه: حتمن میفهمم که میگم
نرگس:خوب اما مه حس میکنم اوهم شما مایه
مه: تور بخدا البت چیزی گفته
نرگس:نه هیچی از شما نگفت خوب مه همتو حس کردم لالا جانم
مه: 😐مچم
خوب خاو شو که صبا باید وقت بیدار بشم
هر دوتا ما سر خو بگدیشتیم
به فکر هما بودم او مر نمایه اگه ماست که او روز نمی گفت تور نمام ببینم
از مه دور باش
بخدا گیچ شدم اگه مر مایه خوب بیایه بگه
به هما فکر میکردم که نفهمیدم مر ایشته خاو برد ...
@RomanVaBio
#پارت_هفتاد_ویکم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
تقریبا تا ساعت ۶ شاو بیرون بودیم خیلی مونده شده بودم
مه: حامد شاو شده بسه دگه ادامه ندیم
حامد: راست میگی بخدا بموردم 🥵
مه: بیا بریم نرگس هم بیاریم
حامد:باشه بریم
سوار موتر شدیم رفتیم دنبال نرگس
تک تک کردم
هما: کیه
مه: منم رهان به رد نرگس آمدم
در وا نکرد برفت
عجب دختریه ای😐
بعد چند دقه در وا شد نرگس خدی همه خدا حافظی میکرد هما محکم بغل خو
کرد مچم چی ته گوشی گفت او هم به خنده شد
سوار موتر شد مم یک سلام به همه دادم و سوار موتر شدم
رفتیم شفا خونه
مه: حامد مه مونده گی دلمه نون نمایه
حامد: مم دلمه نون نمایه تو چی نرگس
نرگس: از بس بمه خوش گدیشته مم نون نمام
مه: خوب چیکارا کردی امروز تعریف کو
نرگس: گرگک بازی کردیم دزد بازی کردیم .....خیلی از بازی ها دگه
حامد: حسنا درباره مه چیزی نگفت
مه: هما چی او درباره مه چیزی نگفت
هر دوتا به تعجب طرفمه نگاه میکردن😳😳😳😳
از دست مه همه جا سوتی پشت سوتی🤦
مه: منظورم ای که ...
حامد: 😂😂منظور تور فهمیدیم نمایه توضیح بدی
نرگس: شما گپ بزنن مه چپ میکنم😕
حامد: نه تور بخدا بگو
نرگس: حسنا خیلی از تو تعریف میکرد میگفت خیلی بچه خوبیه
حامد: ایر که خودمه هم میفهمم دگه چی گفت
نرگس: دگه چیزی نگفت
حامد: یعنی هیچی نگفت😏
نرگس: هههه ایرم گفت که خیلی تور دوست داره
حامد : بلیییییییی🗣
مه: مرگ گمشو کر کردی مار
حامد: ببخشید نفهمیدم 🤪😂
مه:بی مزه ☹
مه منتظر بودم که نرگس از هما بگه ولی هیچی نگفت
حامد خوشحال بود برفت به اطاق خو که خاو شه
مه و نرگس یکه بودیم
نرگس : رهان
مه: چی مایی
نرگس: از هما خوش شما میایه؟
مه: نه خوش مه ازو نمیایه
نرگس : از هرکی پنهان کنن از مه نمیتونن پس بگن
مه: ها مه اور مایم فکر میکنم او مر نمایه
نرگس: از کجا ایته مطمعینن که شما نمایه
مه: حتمن میفهمم که میگم
نرگس:خوب اما مه حس میکنم اوهم شما مایه
مه: تور بخدا البت چیزی گفته
نرگس:نه هیچی از شما نگفت خوب مه همتو حس کردم لالا جانم
مه: 😐مچم
خوب خاو شو که صبا باید وقت بیدار بشم
هر دوتا ما سر خو بگدیشتیم
به فکر هما بودم او مر نمایه اگه ماست که او روز نمی گفت تور نمام ببینم
از مه دور باش
بخدا گیچ شدم اگه مر مایه خوب بیایه بگه
به هما فکر میکردم که نفهمیدم مر ایشته خاو برد ...
@RomanVaBio
#دختر_دهاتی
#پارت_هفتاد_وهفتم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
مریضا خو معاینه کردم برفتم اطاق خو
گوشی خو بزنم به برق دیدم گوشی نرگس
به برق زده یه نگاه کردم صد فیصد برق گرفته بود گوشیو از برق کشیدم چند تا پیام هم اماده بود
اول نماستم فضولی کنم وقتی دیدم اسم هما هم هسته فضولی مه گل کرد زود
پیام ها نگاه کردم
دیدم نوشته سلام مم جواب دادم
مه: علیک سلام
ان بود زود جواب داد
هما: بلا کجا بودی ازو دم
مه: بیرون بودم ایشته زود دل تنگ مه شدی 🤪
هما: ها دگه امروز نت کردم دیدم شماره تو هم بالا امده مم پیام دادم
مه: خوب کاری کردی دست تو ایشته شده
هما: خوبه شکر سلام میگه 😂
مه : 😂😂 علیکم سلام
خیلی دختر شوخیه همچنین
زبون دراز لجبازی😜😁
خوب دگه ازی بیشتر پیام ندم باز نرگس
خبر شه مر میکشه
مه: فعلا کار دارم باز پیام میدم
هما: باشه خدا حافظ راستی کی میرن
ماستم جواب بدم که نرگس بیاماد
نرگس : شما خدی گوشی مه چکار میکنن
مه: هیچی پیام امد مم جواب دادم😁
نرگس: چری بی اجازه به گوشی مه دست زدن خوش دارن مم بی اجازه گوشی شما ور دارم پیام ها شما بخونم 😒
مه: ببخشید دگه تکرار نمیشه بیا بگیر گوشی خو
گوشی دادم از اطاق بیرون شدم
#از_زبان_نرگس
مه: جان شاید صبا میریم
به جواب هما گفتم
هما: ایشته دیر جواب دادی چی کار دیشتی که خداحافظی کردی
مه: هیچ کار ندیشتم
هما: هماله خداحافظی کردی😂گفتی کار دارم
برفتم پیام ها بالا بخوندم دیدم رهان گفته 🤦♀
مه: ها هیچی همتو گفتم
هما: خوب حامداینا هم میرن یا نه
مه: ها همه ما میریم
هما: 😔
مه: عه ناراحت نباش ازی بعد بیشتر همدیگرخو میبینم اگه خدا خواسته باشه
هما: باشه کاری نداری مر صدا میکنن برم
مه: نه باز پیام میدم
هما : باشه خداحافظ
از رفتن ما هما خیلی ناراحت شد از چتی فهمیدم
هما و رهان همدیگر خودوست دارن اما ای غرور که بین هر دو هسته نمیگذاره باهم باشن
اگه مه اینا باهم یکجا نکنم اسمم نرگس نیه
باید از عشق هما هم نسبت به برار خو خبر بشم
بعد کاری نکنم که باز پشیمون بشم ...
#از_زبان_رهان
صبا باید بریم خیلی ناراحت بودم که از اینجی میریم
روز اول خوب یاد منه وقتی به ده امدم خیلی بد مه میامد
اما حال بهترین کس زنده گیم اینجی یه اور گذاشته میرم 😑 حالی از عشق خو نسبت به هما مطعینم😁
خدایا بمهصبر بده تحمل کنم به ای چند روز که هما دیدم فهمیدم حس مه به او چیه
هردم که هما می دیدم قلب مه شروع میکرد به زدن
حامد: رهان حالی صبا حتمن میریم
مه : ها دگه از داکتر شریفی اجازه گرفتم که صبا میریم اونا هم قبول کردن
حامد: باشه پس مه برم وسایلا خو جم کنم
مه: ها همه جم کو دگه اینجی نمیایم
حامد:تور نمیفهمم ولی مه میایم😉
مه: باشه به خوشی بیایی حالی گپ کم کن برو وسایلا خو جم کن چیزی یاد تو نره
حامد:ههه نه مث تو نیوم راستی نگفتی
که او چیز بارزش تو چی بود؟
مه: حالی برو باز میگم ....
@RomanVaBio
#پارت_هفتاد_وهفتم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
مریضا خو معاینه کردم برفتم اطاق خو
گوشی خو بزنم به برق دیدم گوشی نرگس
به برق زده یه نگاه کردم صد فیصد برق گرفته بود گوشیو از برق کشیدم چند تا پیام هم اماده بود
اول نماستم فضولی کنم وقتی دیدم اسم هما هم هسته فضولی مه گل کرد زود
پیام ها نگاه کردم
دیدم نوشته سلام مم جواب دادم
مه: علیک سلام
ان بود زود جواب داد
هما: بلا کجا بودی ازو دم
مه: بیرون بودم ایشته زود دل تنگ مه شدی 🤪
هما: ها دگه امروز نت کردم دیدم شماره تو هم بالا امده مم پیام دادم
مه: خوب کاری کردی دست تو ایشته شده
هما: خوبه شکر سلام میگه 😂
مه : 😂😂 علیکم سلام
خیلی دختر شوخیه همچنین
زبون دراز لجبازی😜😁
خوب دگه ازی بیشتر پیام ندم باز نرگس
خبر شه مر میکشه
مه: فعلا کار دارم باز پیام میدم
هما: باشه خدا حافظ راستی کی میرن
ماستم جواب بدم که نرگس بیاماد
نرگس : شما خدی گوشی مه چکار میکنن
مه: هیچی پیام امد مم جواب دادم😁
نرگس: چری بی اجازه به گوشی مه دست زدن خوش دارن مم بی اجازه گوشی شما ور دارم پیام ها شما بخونم 😒
مه: ببخشید دگه تکرار نمیشه بیا بگیر گوشی خو
گوشی دادم از اطاق بیرون شدم
#از_زبان_نرگس
مه: جان شاید صبا میریم
به جواب هما گفتم
هما: ایشته دیر جواب دادی چی کار دیشتی که خداحافظی کردی
مه: هیچ کار ندیشتم
هما: هماله خداحافظی کردی😂گفتی کار دارم
برفتم پیام ها بالا بخوندم دیدم رهان گفته 🤦♀
مه: ها هیچی همتو گفتم
هما: خوب حامداینا هم میرن یا نه
مه: ها همه ما میریم
هما: 😔
مه: عه ناراحت نباش ازی بعد بیشتر همدیگرخو میبینم اگه خدا خواسته باشه
هما: باشه کاری نداری مر صدا میکنن برم
مه: نه باز پیام میدم
هما : باشه خداحافظ
از رفتن ما هما خیلی ناراحت شد از چتی فهمیدم
هما و رهان همدیگر خودوست دارن اما ای غرور که بین هر دو هسته نمیگذاره باهم باشن
اگه مه اینا باهم یکجا نکنم اسمم نرگس نیه
باید از عشق هما هم نسبت به برار خو خبر بشم
بعد کاری نکنم که باز پشیمون بشم ...
#از_زبان_رهان
صبا باید بریم خیلی ناراحت بودم که از اینجی میریم
روز اول خوب یاد منه وقتی به ده امدم خیلی بد مه میامد
اما حال بهترین کس زنده گیم اینجی یه اور گذاشته میرم 😑 حالی از عشق خو نسبت به هما مطعینم😁
خدایا بمهصبر بده تحمل کنم به ای چند روز که هما دیدم فهمیدم حس مه به او چیه
هردم که هما می دیدم قلب مه شروع میکرد به زدن
حامد: رهان حالی صبا حتمن میریم
مه : ها دگه از داکتر شریفی اجازه گرفتم که صبا میریم اونا هم قبول کردن
حامد: باشه پس مه برم وسایلا خو جم کنم
مه: ها همه جم کو دگه اینجی نمیایم
حامد:تور نمیفهمم ولی مه میایم😉
مه: باشه به خوشی بیایی حالی گپ کم کن برو وسایلا خو جم کن چیزی یاد تو نره
حامد:ههه نه مث تو نیوم راستی نگفتی
که او چیز بارزش تو چی بود؟
مه: حالی برو باز میگم ....
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#دختر_دهاتی #پارت_هفتاد_وهفتم #بانو_اسیه_سلیمانی #از_زبان_رهان مریضا خو معاینه کردم برفتم اطاق خو گوشی خو بزنم به برق دیدم گوشی نرگس به برق زده یه نگاه کردم صد فیصد برق گرفته بود گوشیو از برق کشیدم چند تا پیام هم اماده بود اول نماستم فضولی کنم…
#دختر_دهاتی
#پارت_هفتاد_وهشتم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_هما
خدی نرگس چت کردم قرار بود صبا برن
خیلی ناراحت شدم کاش بشه به آخرین بار رهان ببینم
حسنا: چکاره باز لب و رو تو کشاله
مه: صبا رهان اینا میرن ☹️
حسنا: یعنی حامد هم میرن خدینا
مه: هادگ همه گی میرن
حسنا : چری حامد جان چیزی بمه نگفتن
مه: مچم شاید خاطری ناراحت میشی نگفته
حسنا: خوب
گوشی حسنا پیام امد
حسنا: انی حامده
مه: چیزی نگی از رفتنینا
حسنا: نه نمیگم انی خودینا بگفتن که صبا ماین برن 😑
مه: ها مم همی گفتم
حسنا:اگه حامد بره مه چی میشم 😔
مه : ناراحت نباش میایه بخیر حامد
حسنا: اگه به شهر بره مر فراموش کنه چی
مه: نه دگه حامد تور مایه ای کار نمیکنه به عشق خو باور دیشته باش
حسنا:😭😭
مه هم خیلی دلمه گرفته بود هردو با هم گریه میکردیم 😭
حسنا : هما
مه: جان 😢
حسنا : اونا میرن پی زنده گی خو ما دوتا دیونه اینجی اشک میریزیم
مه:😂😢
حسنا : هم گریه هم خنده میگم که دیونه شدیم 😂😐
#از_زبان_رهان
صبح وقت بیدار شدم نماز خوندم
هر چند دیشب تا خیلی دیر هیچی مر خاو نبرد
به هما فکر بودم
مه : نرگس وخی دگه دیر میشه
نرگس: خاو دارم لالا
مه: وخی ته راه باز خاو شو
نرگس : انی وخیستم
مه:باشه مه برم حامد و شهرام هم بیدار کنم
برفتم اونا هم بیدار کردم
ازی که میریم حالمه گرفته بود کاش
میشد یک دفه دگم هما ببینم مچم
هما خبر داره یا نه که ما میریم 🥲
ها دگه شاید نرگس گفته باشه
حامد هم به حسنا گفته پس خبر داره 😕
حامد : دلمه میگه برم حسنا ببینم 😑
مه: نمایه بریمکه دیر میشه
مم خیلی دلمه ماست که هما ببینم
اما دیدن او رفتن مر سخت تر میکرد به همی خاطر به حامد گفتم که نمایه بره
همه ما سوار موتر شدیم و حرکت کردیم به طرف شهر
چه زود گذشت همه چی
یعنی فکر هم نمی کردم روزی به اینجی عادت کنم و از همه بدتر اینجی عاشق بشم
خداحافظ شهر خاطرات من .....
@RomanVaBio
#پارت_هفتاد_وهشتم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_هما
خدی نرگس چت کردم قرار بود صبا برن
خیلی ناراحت شدم کاش بشه به آخرین بار رهان ببینم
حسنا: چکاره باز لب و رو تو کشاله
مه: صبا رهان اینا میرن ☹️
حسنا: یعنی حامد هم میرن خدینا
مه: هادگ همه گی میرن
حسنا : چری حامد جان چیزی بمه نگفتن
مه: مچم شاید خاطری ناراحت میشی نگفته
حسنا: خوب
گوشی حسنا پیام امد
حسنا: انی حامده
مه: چیزی نگی از رفتنینا
حسنا: نه نمیگم انی خودینا بگفتن که صبا ماین برن 😑
مه: ها مم همی گفتم
حسنا:اگه حامد بره مه چی میشم 😔
مه : ناراحت نباش میایه بخیر حامد
حسنا: اگه به شهر بره مر فراموش کنه چی
مه: نه دگه حامد تور مایه ای کار نمیکنه به عشق خو باور دیشته باش
حسنا:😭😭
مه هم خیلی دلمه گرفته بود هردو با هم گریه میکردیم 😭
حسنا : هما
مه: جان 😢
حسنا : اونا میرن پی زنده گی خو ما دوتا دیونه اینجی اشک میریزیم
مه:😂😢
حسنا : هم گریه هم خنده میگم که دیونه شدیم 😂😐
#از_زبان_رهان
صبح وقت بیدار شدم نماز خوندم
هر چند دیشب تا خیلی دیر هیچی مر خاو نبرد
به هما فکر بودم
مه : نرگس وخی دگه دیر میشه
نرگس: خاو دارم لالا
مه: وخی ته راه باز خاو شو
نرگس : انی وخیستم
مه:باشه مه برم حامد و شهرام هم بیدار کنم
برفتم اونا هم بیدار کردم
ازی که میریم حالمه گرفته بود کاش
میشد یک دفه دگم هما ببینم مچم
هما خبر داره یا نه که ما میریم 🥲
ها دگه شاید نرگس گفته باشه
حامد هم به حسنا گفته پس خبر داره 😕
حامد : دلمه میگه برم حسنا ببینم 😑
مه: نمایه بریمکه دیر میشه
مم خیلی دلمه ماست که هما ببینم
اما دیدن او رفتن مر سخت تر میکرد به همی خاطر به حامد گفتم که نمایه بره
همه ما سوار موتر شدیم و حرکت کردیم به طرف شهر
چه زود گذشت همه چی
یعنی فکر هم نمی کردم روزی به اینجی عادت کنم و از همه بدتر اینجی عاشق بشم
خداحافظ شهر خاطرات من .....
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#دختر_دهاتی #پارت_هشتاد_ام #بانو_اسیه_سلیمانی حسینا: چی مهمونی دارن اینا مه: چپ کو بده همه مار هدف گرفتن طرف ما نگاه میکنن حسینا: باشه بعد چند دقه مادر حامد همه به ما معرفی کردن که زن کاکا ها حامد عمه های و دختراینا بودن عمه حامد: حالی عروس…
#دختر_دهاتی
#پارت_هشتاد_ویکم
#بانو_سلیمانی
#از_زبان_رهان
از شفا خونه مونده و هلاک امدم رفتم اطاق خو حموم کردم رختا خاو خو پوشیدم
سر خو بگدیشتم به فکر ای
یک سال بودم ایشته زود گذشت به ای یک سال خیلی چیزا عوض شد بود بهترین
داکتر هرات شناخته شدم زیاد هم زحمت کشیدم حامد هم با حسما نامزاد شد
شهرام رفت به خسرونی خانم تابش ولی خانم تابش قبول نکرد فکر کنمقصدی جدا کردن مه و هما بود که تقریبا همتو که او میخاست شد حالی خارج رفته
شهرام خدی داکتر سارا نامزاد شده خیلی هم خوشحاله
خیلی یاد هما کردم
شماره هما دیشتم همیشه پروفایل های آخرین حضوری چک میکردم یک بار
اشتباهی عکس خو پروف کرده بود مم
شات گرفتم زود بری نرگس گفتم به
هما پیام بدی عکس خو از پروف پاک کنه اوزود هم پاک کرده بود
بعد ازو همیشه او عکسی نگاه میکردم گاهی عکسی رو صفحه گوشی مه بود
گوشی مه زنگ آمد حامد
مه: بلی لالا
حامد : میگم صبا مهمون ما نن
مه: از چی وقته که منتظرم تو زنگ بزنی مار دعوت کنی ههه
حامد: مگرم مه شما دعوت نامه ری کنم خونه خودتونه
مه: شوخی کردم دگه کینه مهمونا شما
حامد: خوبه خونه خشومه
مه: یعنی هما اینا😅
حامد: ها صبا میاین به شهر
مه: خوبه پس ما نمیایم
حامد:چری نمیایی نمایی هما ببینی
مه: نه شما راحت باشن باز دفه دگه بخیر
گوشی قط کردم قلبم به تاب تاب افتاد یعنی هما میایه زود برفتم پاین
مادر : رهان جان حامد بمه زنگ زدن مار دعوت کردن
مه: شما چی گفتن
مادر: گفت خونه خشو مه از ده میاین مم قبول کردم
مه: نمایه ما نمیریم
مادر: مه قول دادم بده ایشته نریم
مه: زنگ میزنم کسی جای نمیره همی که گفتم
نرگس:اخه لالا هما...
مه:نشنیدی چی گفتم
از خونه بیرون شدم خودمم نمیفهمیدم دلیل نرفتن مه چی بود
موتر سوار شدم برفتم به شفاخونه
ته راه به حامد هم زنگ زدم که ما
نمیایم
حامدهم ازمه ناراحت شد
خوب خیره باز از دلی بیرون میکنم
هروقت اسم هما میشنوم ضربان قلب مه بیشتر میشه
خیلی وقته اور ندیدم اما بازم یادی
و خاطراتی از ذهن مه پاک نمیشه
تو چی بودی و چی کردی بامه که این همه خاطر خواه تو شدم
بین ای همه آدم تو شدی
صاحب قلبم
بااین که داکترم بازم مریض تو هستم
یک شاعر نبودم از دست هما شاعر هم شدم 🤦😂
موتر یک گوشه ایستاد کردم رفتم شرکت ماهان
مه: میبخشن اقا ماهان کجاین
منشی:یک جلسه دارن پنج دقه دگه خلاص میشن شما میتونن رو چوکی منتظر باشن
مه: باشه
منشی: چیزی میل دارن بیارم
مه: نه تشکر..
@RomanVaBio
#پارت_هشتاد_ویکم
#بانو_سلیمانی
#از_زبان_رهان
از شفا خونه مونده و هلاک امدم رفتم اطاق خو حموم کردم رختا خاو خو پوشیدم
سر خو بگدیشتم به فکر ای
یک سال بودم ایشته زود گذشت به ای یک سال خیلی چیزا عوض شد بود بهترین
داکتر هرات شناخته شدم زیاد هم زحمت کشیدم حامد هم با حسما نامزاد شد
شهرام رفت به خسرونی خانم تابش ولی خانم تابش قبول نکرد فکر کنمقصدی جدا کردن مه و هما بود که تقریبا همتو که او میخاست شد حالی خارج رفته
شهرام خدی داکتر سارا نامزاد شده خیلی هم خوشحاله
خیلی یاد هما کردم
شماره هما دیشتم همیشه پروفایل های آخرین حضوری چک میکردم یک بار
اشتباهی عکس خو پروف کرده بود مم
شات گرفتم زود بری نرگس گفتم به
هما پیام بدی عکس خو از پروف پاک کنه اوزود هم پاک کرده بود
بعد ازو همیشه او عکسی نگاه میکردم گاهی عکسی رو صفحه گوشی مه بود
گوشی مه زنگ آمد حامد
مه: بلی لالا
حامد : میگم صبا مهمون ما نن
مه: از چی وقته که منتظرم تو زنگ بزنی مار دعوت کنی ههه
حامد: مگرم مه شما دعوت نامه ری کنم خونه خودتونه
مه: شوخی کردم دگه کینه مهمونا شما
حامد: خوبه خونه خشومه
مه: یعنی هما اینا😅
حامد: ها صبا میاین به شهر
مه: خوبه پس ما نمیایم
حامد:چری نمیایی نمایی هما ببینی
مه: نه شما راحت باشن باز دفه دگه بخیر
گوشی قط کردم قلبم به تاب تاب افتاد یعنی هما میایه زود برفتم پاین
مادر : رهان جان حامد بمه زنگ زدن مار دعوت کردن
مه: شما چی گفتن
مادر: گفت خونه خشو مه از ده میاین مم قبول کردم
مه: نمایه ما نمیریم
مادر: مه قول دادم بده ایشته نریم
مه: زنگ میزنم کسی جای نمیره همی که گفتم
نرگس:اخه لالا هما...
مه:نشنیدی چی گفتم
از خونه بیرون شدم خودمم نمیفهمیدم دلیل نرفتن مه چی بود
موتر سوار شدم برفتم به شفاخونه
ته راه به حامد هم زنگ زدم که ما
نمیایم
حامدهم ازمه ناراحت شد
خوب خیره باز از دلی بیرون میکنم
هروقت اسم هما میشنوم ضربان قلب مه بیشتر میشه
خیلی وقته اور ندیدم اما بازم یادی
و خاطراتی از ذهن مه پاک نمیشه
تو چی بودی و چی کردی بامه که این همه خاطر خواه تو شدم
بین ای همه آدم تو شدی
صاحب قلبم
بااین که داکترم بازم مریض تو هستم
یک شاعر نبودم از دست هما شاعر هم شدم 🤦😂
موتر یک گوشه ایستاد کردم رفتم شرکت ماهان
مه: میبخشن اقا ماهان کجاین
منشی:یک جلسه دارن پنج دقه دگه خلاص میشن شما میتونن رو چوکی منتظر باشن
مه: باشه
منشی: چیزی میل دارن بیارم
مه: نه تشکر..
@RomanVaBio
#دختر_دهاتی
#پارت_هشتاد_وهفتم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
مادر مه اینا برفتن خونه مه نرفتم چند دقه ته موتر شیشتم
نمیفهمیدم ایشته خدی هما مقابل شم
دیدم حامد هم بیاماد شیشه موتر پاین کردم
حامد: چری به خونه نمیایی
مه: میایم یک زنگ مهم دارم تو برو مم میایم
همتو گپ میزدم رفتم ته سرا یک دفه گی یکی شلنگ او از پشت گرفت بالی مه کلا تر شدم
دیدم هما مر تر میکنه وقتی مر دید انگار شوکه شده بود
هرچی میگفتم چپ بمه نگاه میکرد
مم شلینگ گرفتم روی اور تر کردم
یعنی واقعا ای دختر دیونه یه 🤦
همه تر کرد بجست😂
برفتیم خونه وقتی هما آمد خیلی مقبول شده بود رنگ سیاه خیلی بری میامد
چند دقه شیشت گاهی طرف مه نگاه میکرد ولی خود خو بیخیال میگریفت
مه و حامد بیرون شدیم
حامد: رهان کی به فکر میشی اخه
مه : به فکر چی
حامد: به فکر چی به فکر زن دگه
مه: هههه به همی موضوع هی فکر میکنم
حامد: زود دگه دل مه مایه باجه دار بشم
مه: کی باجه تو شد🙄
حامد: خوبه تو باجه مه نشو مم میرم همو نوید جان باجه خو میکنم
مه: چکاره تور هما از منه دگه اختیار خو داری هرکی باجه خو میکنی
حامد: خخخخ اول مث ادم بگو
مه: نگم هم نباید اوتو بگی 🙄😐
حامد: خوب چی وقت پیشنهاد میدی
مه: همی چند روز منتظر یک فرصتم
حامد: اگه مه ای فرصت بتوفراهم کنم چی 😁
مه: خیلی کار نمیکنی 😂
حامد:😏به تو خوبی هم نیاماده
مه: شوخی میکنم خدی تو
می فهمی حامد امروز خیلی از دیدن هما خوشحال شدم
حامد: خدای جنگ شما هم خوب مار مزه داد هههه
مه:یعنی از اول اونجی ایستاد بودن
حامد : ها شما دوتا وقتی پیش هم باشن کسی نمیبنن مث دفه اول جنگ شما که امدم اطاق
مه:هههه خوب بریم بستنی بخریم به هما مه
حامد: هنوز هما تو نشده🤨
مه: ههههه تو شده بگیر....
@RomanVaBio
#پارت_هشتاد_وهفتم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
مادر مه اینا برفتن خونه مه نرفتم چند دقه ته موتر شیشتم
نمیفهمیدم ایشته خدی هما مقابل شم
دیدم حامد هم بیاماد شیشه موتر پاین کردم
حامد: چری به خونه نمیایی
مه: میایم یک زنگ مهم دارم تو برو مم میایم
همتو گپ میزدم رفتم ته سرا یک دفه گی یکی شلنگ او از پشت گرفت بالی مه کلا تر شدم
دیدم هما مر تر میکنه وقتی مر دید انگار شوکه شده بود
هرچی میگفتم چپ بمه نگاه میکرد
مم شلینگ گرفتم روی اور تر کردم
یعنی واقعا ای دختر دیونه یه 🤦
همه تر کرد بجست😂
برفتیم خونه وقتی هما آمد خیلی مقبول شده بود رنگ سیاه خیلی بری میامد
چند دقه شیشت گاهی طرف مه نگاه میکرد ولی خود خو بیخیال میگریفت
مه و حامد بیرون شدیم
حامد: رهان کی به فکر میشی اخه
مه : به فکر چی
حامد: به فکر چی به فکر زن دگه
مه: هههه به همی موضوع هی فکر میکنم
حامد: زود دگه دل مه مایه باجه دار بشم
مه: کی باجه تو شد🙄
حامد: خوبه تو باجه مه نشو مم میرم همو نوید جان باجه خو میکنم
مه: چکاره تور هما از منه دگه اختیار خو داری هرکی باجه خو میکنی
حامد: خخخخ اول مث ادم بگو
مه: نگم هم نباید اوتو بگی 🙄😐
حامد: خوب چی وقت پیشنهاد میدی
مه: همی چند روز منتظر یک فرصتم
حامد: اگه مه ای فرصت بتوفراهم کنم چی 😁
مه: خیلی کار نمیکنی 😂
حامد:😏به تو خوبی هم نیاماده
مه: شوخی میکنم خدی تو
می فهمی حامد امروز خیلی از دیدن هما خوشحال شدم
حامد: خدای جنگ شما هم خوب مار مزه داد هههه
مه:یعنی از اول اونجی ایستاد بودن
حامد : ها شما دوتا وقتی پیش هم باشن کسی نمیبنن مث دفه اول جنگ شما که امدم اطاق
مه:هههه خوب بریم بستنی بخریم به هما مه
حامد: هنوز هما تو نشده🤨
مه: ههههه تو شده بگیر....
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#دختر_دهاتی #پارت_نود_ام #بانو_اسیه_سلیمانی نون شب خوردیم بابا خدی کاکا اینا کباب پخته کرده بودن بابا : خوب دگه بیاین بریم به خونه خوب نیه نصف شاو شده راه هم خرابه کاکا:ها عبدالله جان راست میگن بریم همه وسایلا جم کنیم همه وسایلا جم کردیم بگدیشتم…
#دختر_دهاتی
#پارت_نود_ویکم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
هما اینا دم در تالار پایین کردم بچگه خود خو بزد به جون هما چادری بفتاد
خیلی مو ها بلندی دیشت اولین باری بود هما اوقسم دیدم رنگ سرخ بری مقبول
میگفت ضربان قلب مم هی تند تند میزد
زود چادر خو سر خو کرد برفت
مم برفتم پیش حمید
مه: حمید زنگ زدی به حامد کی میاین
حمید: ها زنگ زدم حالی میاین
مه: خوبه پس بریم پیش مهمونا
چند دقه تیر نشد که حامد خدی حسنا بیامدن
برفتم پیش حامد بری تبریکی دادم اونا هم برفتن داخل تالار
مچم چی میگذره ته تالار😒
حمید: چکاره لالا چری اینجی ایستادی
مه:هیچی همی محفل هم بری دخترا مزه داره رقص و اهنگ مار نگاه کو ازاینجی به اونجی 😂😂
حمید: ها بخدا راست میگی ایته نمیشه بیا ماهم بریم
مه: نمایه بده لالا
حمید: تو باش مه به هما زنگ بزنم بری بگم بیایم یا نه
حمید به هما زنگ زد او هم گفته بود حاالی نه باز بتو خبر میدم بیا
یک ساعت تیر شد مه و حمید معتل زنگ هما بودیم که حمید آمد
حمید: رهان بیا بریم
مه: مرم بگفتن یانه
حمید: وخی 😂مگرم بری تو دعوت نامه ری کنن
مه و حمید برفتیم ته تالار
هرچی پالیدم هما ندیدم پیش حامد رفتم بری حسنا هم تبریکی دادم حمید هم پینک حسنا بوس کرد اور
بغل خو کرد
نرگس: لالا رهان حالی که امدن باید برقصن
مه: یاد ندارم نمایه
نرگس: یاد دارن بیا برقصن دگه
کاکاجان باباحمید خدی بابا مم امدن
مادرحامد: ازی که مردتکا همه بیامادن برو هانیه اتن بزن همه برقصیم
مه یک گوشه ایستاد بودم چشما نه مه دنبال هما بود که اور ببینم
حامد دست مه کش کرد
حامد: ای نامردیه به شیرینی خوری برار خو نرقصی زن و مرد قاطی بودیم یک
دفه دیدم هما پیش حمیده او هم رقص میکنه
حامد: ایشته هما مقبولی شده
مه : ها بخدا 😍
حمید:شرم کن
مه: چپ کن میشنون😂
هما هم گاه گاهی طرف مه نگاه میکرد
نمیتونستم چشم ازو ور دارم شال
هم سر خو کرده بود اما از پشت سر موها بلندی معلوم میشد
اتن خلاص شد مه نزدیک حامد بودم
نرگس یک اوشاری بزد دست مه و حامد
هم کش کرد مه هم دست حمید کش کردم هر سه تا ما رقص کردیم مه کمی خجالت
میکشیدم 🤦♂
از هما ماستم بشینم حمید مر نگدیشت
تا آهنگ خلاص شد مجبور شدم برقصم 🕺
آهنگ خلاص شد خدارشکر
حامد: هههههه ایشته خوب رقصیدم
مه: جذاب شما مه بودم همه دخترا طرف مه نگاه میکردن😎
چون هما نزدیک ما بود بشنید پینک خو ترش کرد😒
حمید: تا مه بودم یک دختر هم طرف شما نگاه نمیکرد
حامد: مه که قوطی مرغا شدم حالی نوبت شما دوتایه 😂😂😂
که حسنا دست حامد محکم گرفت😂
حسنا: یعنی قاطی مرغا شدن😡
مه:ایشته میترسی از حسنا😂😂
حامد: باز تورم میبنیم 😕
@RomanVaBio
#پارت_نود_ویکم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
هما اینا دم در تالار پایین کردم بچگه خود خو بزد به جون هما چادری بفتاد
خیلی مو ها بلندی دیشت اولین باری بود هما اوقسم دیدم رنگ سرخ بری مقبول
میگفت ضربان قلب مم هی تند تند میزد
زود چادر خو سر خو کرد برفت
مم برفتم پیش حمید
مه: حمید زنگ زدی به حامد کی میاین
حمید: ها زنگ زدم حالی میاین
مه: خوبه پس بریم پیش مهمونا
چند دقه تیر نشد که حامد خدی حسنا بیامدن
برفتم پیش حامد بری تبریکی دادم اونا هم برفتن داخل تالار
مچم چی میگذره ته تالار😒
حمید: چکاره لالا چری اینجی ایستادی
مه:هیچی همی محفل هم بری دخترا مزه داره رقص و اهنگ مار نگاه کو ازاینجی به اونجی 😂😂
حمید: ها بخدا راست میگی ایته نمیشه بیا ماهم بریم
مه: نمایه بده لالا
حمید: تو باش مه به هما زنگ بزنم بری بگم بیایم یا نه
حمید به هما زنگ زد او هم گفته بود حاالی نه باز بتو خبر میدم بیا
یک ساعت تیر شد مه و حمید معتل زنگ هما بودیم که حمید آمد
حمید: رهان بیا بریم
مه: مرم بگفتن یانه
حمید: وخی 😂مگرم بری تو دعوت نامه ری کنن
مه و حمید برفتیم ته تالار
هرچی پالیدم هما ندیدم پیش حامد رفتم بری حسنا هم تبریکی دادم حمید هم پینک حسنا بوس کرد اور
بغل خو کرد
نرگس: لالا رهان حالی که امدن باید برقصن
مه: یاد ندارم نمایه
نرگس: یاد دارن بیا برقصن دگه
کاکاجان باباحمید خدی بابا مم امدن
مادرحامد: ازی که مردتکا همه بیامادن برو هانیه اتن بزن همه برقصیم
مه یک گوشه ایستاد بودم چشما نه مه دنبال هما بود که اور ببینم
حامد دست مه کش کرد
حامد: ای نامردیه به شیرینی خوری برار خو نرقصی زن و مرد قاطی بودیم یک
دفه دیدم هما پیش حمیده او هم رقص میکنه
حامد: ایشته هما مقبولی شده
مه : ها بخدا 😍
حمید:شرم کن
مه: چپ کن میشنون😂
هما هم گاه گاهی طرف مه نگاه میکرد
نمیتونستم چشم ازو ور دارم شال
هم سر خو کرده بود اما از پشت سر موها بلندی معلوم میشد
اتن خلاص شد مه نزدیک حامد بودم
نرگس یک اوشاری بزد دست مه و حامد
هم کش کرد مه هم دست حمید کش کردم هر سه تا ما رقص کردیم مه کمی خجالت
میکشیدم 🤦♂
از هما ماستم بشینم حمید مر نگدیشت
تا آهنگ خلاص شد مجبور شدم برقصم 🕺
آهنگ خلاص شد خدارشکر
حامد: هههههه ایشته خوب رقصیدم
مه: جذاب شما مه بودم همه دخترا طرف مه نگاه میکردن😎
چون هما نزدیک ما بود بشنید پینک خو ترش کرد😒
حمید: تا مه بودم یک دختر هم طرف شما نگاه نمیکرد
حامد: مه که قوطی مرغا شدم حالی نوبت شما دوتایه 😂😂😂
که حسنا دست حامد محکم گرفت😂
حسنا: یعنی قاطی مرغا شدن😡
مه:ایشته میترسی از حسنا😂😂
حامد: باز تورم میبنیم 😕
@RomanVaBio
#دختر_دهاتی
#پارت_نود_وپنجم
#بانو_اسیه_سلیمانی
یک هفته تیر شد حالی دست مه خوب شده بود
شب نون خوردیم همه دور هم شیشته بودیم که مه رو طرف بابا خوکردم
مه: بابا چی وقت برار مه زن میدن
بابا: هههه اگه زن ماسته باشه همی امشو
مه: هههه خود لالا حمید که چیزی نمیگن خجالت می کشن
بابا: دختری هم زیر نظر داره یا نه
حمید: چپکن هما
مه: ها نرگس دختر کاکا رضا
بابا: بدیدم خوب دختریه باشه بخیر صبا خدی مادر خو برو سی کو چی میگن
مه: یک چشمکی هم طرف حمید زدم 😉😌
صبح شد مه و مادر خدی حسنا برفتیم
خونه اینا بلد هم نبودیم حسنا زنگ زد به حامد آدرس گرفت
ماهم رفتیم زنگ در زدم
در وا شد برفتیم ته سرا چهار طرف سرا گل کاری بود خونه اینا چهار طبقه بود
هنوز داخل نشده بودیم که خاله جان خدی مرسل بیامادن
خاله جان : ای چی عجب شما اینجی میبینم
خدی مرسل و خاله جان رو بوسی کردیم داخل خونه شدیم
دهلیزینا خیلی کلون بود یک طرف مبل و چوکی بود یک طرف دهلیز نالنچه
انداخته بود فکر کنم چهار اطاق هم دیشت ته حال
برفتیم رو مبل ها بشیشتیم
مه: کجایه خاله جان نرگس
خاله جان : پهنتونه شاید حالی بیایه
چند دقه همتو شیشته بودیم خدمت کار هم دیشتن مرسل برفت چاها بیاورد
مادر سر گپ بالا کرد
مادر: ما بیامادیم به خسرونی نرگس جان بری بچه خو
خاله : خوش امدن دختر گله هرکی میایه بوی میکنه
مادر:راست میگن بیزو دختر گله حالی هم ما آمدیم ک ای گل ار خونه شما ببریم
خاله:هرچی نصیب و قسمت باشه
بعد نیم ساعت اختلات بلند شدم ک بریم
مادر: ما دگ میریم باز میایم شما هم فکرا خو بکنن
خاله جان: مچم بخدا مه خو نمیتونم هماله چیزی بگم باشه خدی بابایی گپ بزنم
مادر:خوبه ما بازم میایم شما خدی بابا نرگس جان گپ بزنن
بخدا هما و حمید از دخترا خو کم نمام ۹ سال میشه که خدی بابا حمید عروسی
کردم هما و حمید خود مه کلون کردم
خاله جان: راست میگن
مادر:خوب دگه ما زحمت کم میکنیم بازم به خدمت شما می رسیم
خاله جان: خوش میاین
از خونه بیرون شدیم
حسنا: انگار مادر نرگس خوش بودن چون گفتن خوش میاین ....
#از_زبان_رهان
شب دیر خونه امدم همه نون خورده بودن
مرسل بری مه نون آورد هی میخوردم که مادر رو به طرف بابا مه کردن
مادر : رضا جان میفهمین امروز کی خونه ما امدن
بابا: کی امدن
مادر:زن اقا عبدالله امده بودن
بلند گفتم یعنی
مه : مادر هما
همه به تعجب طرف مه نگاه میکردن
مادر به خنده شدن
مادر:ها هما و نامزاد حامد جان هم بودن
بابا: خو چری آمده بودن
مادر: به خسرونی نرگس امدن به بچه خو
مه: بری حمید
مادر : ها دگ بچه که ندارم
بابا: رهان حمید ایشته بچه ایه
مه: تا جایی که می شناسم بچه خوبیه
درس خو هم خونده وظیفه هم داره
بابا: یعنی تو خوشی
مه: مهم نرگسه ازو بپرسن
نرگس خجالت کشید برفت اطاق خو
بابا هم از پشتی رفتن بعد چند دقه امدن
مه: چکار شد بابا
بابا: وخی صدف جان برو خدی دختر خو گپ بزن مچم از مه خجالت میکشید چی هیچی نگفت چپ بود
مادر برفتن دیر کردن مم خیلی مونده بودم برفتم ته اطاق خو سر خو بگدیشتم
خاو شدم زود هم مر خاو برد چون مونده شده بودم کمی هم به هما
فکر کردم دستی 😐.......
@RomanVaBio
#پارت_نود_وپنجم
#بانو_اسیه_سلیمانی
یک هفته تیر شد حالی دست مه خوب شده بود
شب نون خوردیم همه دور هم شیشته بودیم که مه رو طرف بابا خوکردم
مه: بابا چی وقت برار مه زن میدن
بابا: هههه اگه زن ماسته باشه همی امشو
مه: هههه خود لالا حمید که چیزی نمیگن خجالت می کشن
بابا: دختری هم زیر نظر داره یا نه
حمید: چپکن هما
مه: ها نرگس دختر کاکا رضا
بابا: بدیدم خوب دختریه باشه بخیر صبا خدی مادر خو برو سی کو چی میگن
مه: یک چشمکی هم طرف حمید زدم 😉😌
صبح شد مه و مادر خدی حسنا برفتیم
خونه اینا بلد هم نبودیم حسنا زنگ زد به حامد آدرس گرفت
ماهم رفتیم زنگ در زدم
در وا شد برفتیم ته سرا چهار طرف سرا گل کاری بود خونه اینا چهار طبقه بود
هنوز داخل نشده بودیم که خاله جان خدی مرسل بیامادن
خاله جان : ای چی عجب شما اینجی میبینم
خدی مرسل و خاله جان رو بوسی کردیم داخل خونه شدیم
دهلیزینا خیلی کلون بود یک طرف مبل و چوکی بود یک طرف دهلیز نالنچه
انداخته بود فکر کنم چهار اطاق هم دیشت ته حال
برفتیم رو مبل ها بشیشتیم
مه: کجایه خاله جان نرگس
خاله جان : پهنتونه شاید حالی بیایه
چند دقه همتو شیشته بودیم خدمت کار هم دیشتن مرسل برفت چاها بیاورد
مادر سر گپ بالا کرد
مادر: ما بیامادیم به خسرونی نرگس جان بری بچه خو
خاله : خوش امدن دختر گله هرکی میایه بوی میکنه
مادر:راست میگن بیزو دختر گله حالی هم ما آمدیم ک ای گل ار خونه شما ببریم
خاله:هرچی نصیب و قسمت باشه
بعد نیم ساعت اختلات بلند شدم ک بریم
مادر: ما دگ میریم باز میایم شما هم فکرا خو بکنن
خاله جان: مچم بخدا مه خو نمیتونم هماله چیزی بگم باشه خدی بابایی گپ بزنم
مادر:خوبه ما بازم میایم شما خدی بابا نرگس جان گپ بزنن
بخدا هما و حمید از دخترا خو کم نمام ۹ سال میشه که خدی بابا حمید عروسی
کردم هما و حمید خود مه کلون کردم
خاله جان: راست میگن
مادر:خوب دگه ما زحمت کم میکنیم بازم به خدمت شما می رسیم
خاله جان: خوش میاین
از خونه بیرون شدیم
حسنا: انگار مادر نرگس خوش بودن چون گفتن خوش میاین ....
#از_زبان_رهان
شب دیر خونه امدم همه نون خورده بودن
مرسل بری مه نون آورد هی میخوردم که مادر رو به طرف بابا مه کردن
مادر : رضا جان میفهمین امروز کی خونه ما امدن
بابا: کی امدن
مادر:زن اقا عبدالله امده بودن
بلند گفتم یعنی
مه : مادر هما
همه به تعجب طرف مه نگاه میکردن
مادر به خنده شدن
مادر:ها هما و نامزاد حامد جان هم بودن
بابا: خو چری آمده بودن
مادر: به خسرونی نرگس امدن به بچه خو
مه: بری حمید
مادر : ها دگ بچه که ندارم
بابا: رهان حمید ایشته بچه ایه
مه: تا جایی که می شناسم بچه خوبیه
درس خو هم خونده وظیفه هم داره
بابا: یعنی تو خوشی
مه: مهم نرگسه ازو بپرسن
نرگس خجالت کشید برفت اطاق خو
بابا هم از پشتی رفتن بعد چند دقه امدن
مه: چکار شد بابا
بابا: وخی صدف جان برو خدی دختر خو گپ بزن مچم از مه خجالت میکشید چی هیچی نگفت چپ بود
مادر برفتن دیر کردن مم خیلی مونده بودم برفتم ته اطاق خو سر خو بگدیشتم
خاو شدم زود هم مر خاو برد چون مونده شده بودم کمی هم به هما
فکر کردم دستی 😐.......
@RomanVaBio
#دختر_دهاتی
#پارت_نود_وهشتم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
سرمه رو تخت گدیشته بود به فکر هما بودم که مادر بیامادن داخل
مادر: بیکاری چند دقه خدی تو گپ بزنم
مه: ها بیاین مادر جان
مادر: مایم یک چیزی بگم
مه: بگن مادر جان
مادر: خوهر تم که نامزاد کردیم مرسل هم امروز صبا میبرن
مه: خوب چی ربط بمه داره
مادر: خیلی هم ربط داره مایم تورم نامزاد دار کنم
مه: مادرر
مادر: جان مادر همی دختر خاله تو خوبه دگه اگه تو راضی باشی مه خدی بابا تو گپ میزنم
مه: باشه قبوله ولی دختر خاله مه نه
مادر: دختری زیر نظر داری بگو
چپ بودم هیچی نگفتم
مادر :هما ایشتنه
مه هیچی نگفتم
مادر: دختر بدیدم خجالت بکشه اولین باره بچه خو دیدم خجالت میکشه 😂
مه:شما از کجا فهمیدن
مادر: همه خبر دارن جز تو
مه: یعنی چی 😳
مادر: دیشب بابا تو بمه گفتن هما بری رهان خسرونی کو
حالیم مه اینجی امدم که از زیر زبون تو گپ بگیرم 😂
مه: یاری بد چیزی بودن مادر🤦♂
مادر:مه میرم تم خاو شو مونده ای
سر خو بگدیشتم از خوشحالی مر خاو نمیبرد گوشی خو وردیشتم
دیدم هما آنلاینه ساعت نگاه کردم ۱شاوه ای ساعت چری انلاینه صد دل
یک دل کردم به اولین بار بری پیام
دادم
چری انلاینی دیدم اف شد😏
مم زودی چت خو دو طرفه پاک کردم
به نرگس پیام دادم
مه: نرگس هما چری آن بود
همودم جواب پیام مه بداد
نرگس: خدی مه پیام میداد
دگه راحت شدم خدی نرگس هم شب بخیری کردم
نفهمیدم ایشته مر خاو برد .....
یک ماه بعد........
حامد: چکاره تور رهان چری ایته شدی
مه: خوبم فقط کمی استرس دارم
حامد:ههههه فقط عروس باشی
مه: چپ کو
امروز قرار بود که جواب اخری بدن بری ما
به ای یک ماه مرسل عروسی کردن
شیرینی خوری حمید و نرگس هم بشد
دو هفته میشه که مادر مه میره خونه هما اینا به خسرونی
منتظرم تا هما خانم بلی بگه انگار خیلی دوست داره مر اذیت کنه تلافی همه
کارای که به ای دو هفته کرده به سرمه همه از سری در میارم 😁
برفتیم به خونه اینا همه چپ بودن
ته دل خو می گفتم شروع کنن دگه دلمه بترقید یکسره چایی میخورن
که بابا سر گپ بالا آوردن
بابا: خوب آقا عبدالله جان اگه شما راضی باشن به امر خدا و سنت پیامبر دختر
شما هما جان به بچه خو رهان خسرونی میکنم
کاکا جان با اعصبانیت از جا خو بلند شدن
که خودم یک تکون خوردم
کاکاجان: 😡
دادم دختر خو به رهان
از دست ای کاکا دل مه بنداختن😁
همه خوشحال بودیم
وخیستم دست بابا خو کاکا و کلونایی که به خونه بودن بوس کردم
بعد چند دقه شاهدا هم امدن گفتن قبول کرده
ملا صاحب نکاح ما بسته کرد
خیلی خوشحال بودم یعنی هما از مه شده هیچی باور مه نمی شد
حامد: تبریک باشه باجه جان
مه: بمه باجه نگو خوش مه نمیایه
حامد:😂😂 خو مه چکار کنم که بد تو میایه اما باجه مه شدی قبول کو
حامد مر محکم بغل خو کرد ته گوش مه گفت
حامد: بلاخره به هما برسیدی
مه:میگم کاری کو مه هما ببینم
حامد: حالا چی عجله داری
مه:یک امانتی داره پیش مه باید همی امشو اور بری بدم
حامد: چی امانتی پیش تو داره
مه: روزی که به دیکون زرگری رفتی یاد تونه
حامد: ها
مه: اونجی هما یک گلوبند خوش کرد
مچم چری ن خرید مه همو روز رفتم او گلوبند خریدم
باز وقتی رفتم شهر فقط به خاطر همو
گلو بند امدم فراموش کرده بودم که
ببرم عشق مه و هما بخاطر همو گلوبند محکم تر شد
حامد: هههه پس گلوبند بوده تور دوباره به ده کشونده باشه یک کاری میکنم....
@RomanVaBio
#پارت_نود_وهشتم
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_رهان
سرمه رو تخت گدیشته بود به فکر هما بودم که مادر بیامادن داخل
مادر: بیکاری چند دقه خدی تو گپ بزنم
مه: ها بیاین مادر جان
مادر: مایم یک چیزی بگم
مه: بگن مادر جان
مادر: خوهر تم که نامزاد کردیم مرسل هم امروز صبا میبرن
مه: خوب چی ربط بمه داره
مادر: خیلی هم ربط داره مایم تورم نامزاد دار کنم
مه: مادرر
مادر: جان مادر همی دختر خاله تو خوبه دگه اگه تو راضی باشی مه خدی بابا تو گپ میزنم
مه: باشه قبوله ولی دختر خاله مه نه
مادر: دختری زیر نظر داری بگو
چپ بودم هیچی نگفتم
مادر :هما ایشتنه
مه هیچی نگفتم
مادر: دختر بدیدم خجالت بکشه اولین باره بچه خو دیدم خجالت میکشه 😂
مه:شما از کجا فهمیدن
مادر: همه خبر دارن جز تو
مه: یعنی چی 😳
مادر: دیشب بابا تو بمه گفتن هما بری رهان خسرونی کو
حالیم مه اینجی امدم که از زیر زبون تو گپ بگیرم 😂
مه: یاری بد چیزی بودن مادر🤦♂
مادر:مه میرم تم خاو شو مونده ای
سر خو بگدیشتم از خوشحالی مر خاو نمیبرد گوشی خو وردیشتم
دیدم هما آنلاینه ساعت نگاه کردم ۱شاوه ای ساعت چری انلاینه صد دل
یک دل کردم به اولین بار بری پیام
دادم
چری انلاینی دیدم اف شد😏
مم زودی چت خو دو طرفه پاک کردم
به نرگس پیام دادم
مه: نرگس هما چری آن بود
همودم جواب پیام مه بداد
نرگس: خدی مه پیام میداد
دگه راحت شدم خدی نرگس هم شب بخیری کردم
نفهمیدم ایشته مر خاو برد .....
یک ماه بعد........
حامد: چکاره تور رهان چری ایته شدی
مه: خوبم فقط کمی استرس دارم
حامد:ههههه فقط عروس باشی
مه: چپ کو
امروز قرار بود که جواب اخری بدن بری ما
به ای یک ماه مرسل عروسی کردن
شیرینی خوری حمید و نرگس هم بشد
دو هفته میشه که مادر مه میره خونه هما اینا به خسرونی
منتظرم تا هما خانم بلی بگه انگار خیلی دوست داره مر اذیت کنه تلافی همه
کارای که به ای دو هفته کرده به سرمه همه از سری در میارم 😁
برفتیم به خونه اینا همه چپ بودن
ته دل خو می گفتم شروع کنن دگه دلمه بترقید یکسره چایی میخورن
که بابا سر گپ بالا آوردن
بابا: خوب آقا عبدالله جان اگه شما راضی باشن به امر خدا و سنت پیامبر دختر
شما هما جان به بچه خو رهان خسرونی میکنم
کاکا جان با اعصبانیت از جا خو بلند شدن
که خودم یک تکون خوردم
کاکاجان: 😡
دادم دختر خو به رهان
از دست ای کاکا دل مه بنداختن😁
همه خوشحال بودیم
وخیستم دست بابا خو کاکا و کلونایی که به خونه بودن بوس کردم
بعد چند دقه شاهدا هم امدن گفتن قبول کرده
ملا صاحب نکاح ما بسته کرد
خیلی خوشحال بودم یعنی هما از مه شده هیچی باور مه نمی شد
حامد: تبریک باشه باجه جان
مه: بمه باجه نگو خوش مه نمیایه
حامد:😂😂 خو مه چکار کنم که بد تو میایه اما باجه مه شدی قبول کو
حامد مر محکم بغل خو کرد ته گوش مه گفت
حامد: بلاخره به هما برسیدی
مه:میگم کاری کو مه هما ببینم
حامد: حالا چی عجله داری
مه:یک امانتی داره پیش مه باید همی امشو اور بری بدم
حامد: چی امانتی پیش تو داره
مه: روزی که به دیکون زرگری رفتی یاد تونه
حامد: ها
مه: اونجی هما یک گلوبند خوش کرد
مچم چری ن خرید مه همو روز رفتم او گلوبند خریدم
باز وقتی رفتم شهر فقط به خاطر همو
گلو بند امدم فراموش کرده بودم که
ببرم عشق مه و هما بخاطر همو گلوبند محکم تر شد
حامد: هههه پس گلوبند بوده تور دوباره به ده کشونده باشه یک کاری میکنم....
@RomanVaBio