【رمان و بیو♡】
1.2K subscribers
998 photos
617 videos
16 files
39 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
#گربه سیاه
#پارت200
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
با دست موهايش را پشت سرش نگهداشت و بعد گفت: از دست دادن سخته، من افتادم توی زندگی دو نفر، يعنی هلم دادن تو زندگيشون، من...
علی: هی هی هی، چی میگی؟ صبر کن! يادت باشه با تقدير و سرنوشت نمیشه جنگيد.
شاهین :نيلا بهش گفت تو خيلی وقت پيش از اينها اين کار رو بامن کردی. برای برگشت به هم خيلی ديره. اين مردک تقريباً ولش کرده بود اما حالا بهش برگشته.
علی: غلط خورد با هفت جد و آبادش. داره تاوان پس ميده، حقش هم هست. گور باباش.
شاهین :من هم اينطور خودم رو راضی میکنم.
علی بيشتر سمت شاهين چرخيد و دست چپ او را گرفت و گفت: اگه خودت کسی رو ول کنی بعد اون ازدواج کنه، بعدش پشيمون بشی، پا میشی بری سراغش زندگيش رو به هم بريزی؟
شاهین :نه.
علی: اگه خودت کسی رو ول کنی انتظار داری اون بهت برگرده؟
شاهین :نه. انتظار ندارم.
علی: تو به زور نيلا رو ازش گرفتی؟
شاهین :نه.
علی: نيلا با رضايت اومد تو زندگيت؟
شاهین :مجبور بود چون...
علی: دليلش رو ول کن. هر کس برای ازدواج دليلی داره. عشق، خوشتيپی، پول، ماشين، خوشگلی، دليل اون هم نجات برادرش بوده. خوب مگه خودش هم قبولت نکرده؟
شاهین :بله.
علی: پس الهی شکر. بشين زندگيت رو بکن. اين فکرا چيه؟ اون به اندازه خودش فرصت داشته و استفاده نکرده. اگر مرد بود يه جوری خودشون رو از اون مخمصه خلاص میکرد. اين حلقه هم نشان تعهد تو به اون زنه. ناموسته، حق نداری به اين چيزا فکر کنی.
شاهين سر فرود آورد. دستش را پس کشيد که علی لبخند زد و گفت: دوسش داری ها!
شاهين پلکهايش را روی هم گذاشت و لبخند زد. رو به علی کرد و پلک گشود و گفت: نمیدونم.
علی لبخند زد و مشت گره کردهاش را به بازوی شاهين زد و گفت: چرا، دوسش داری. اگه نداشتی اينقدر هواش رو نداشتی.
شاهین :من تنها پناهشم
علی: اين حرفای توجيهی رو ول کن. همهی ما پناه زن و بچه مون هستيم. ولی تو دوسش داری.
شاهین :حالم باهاش خوبه.
علی: اوه... پس از دست رفتی، تو عاشقشی!
شاهين با دهان بسته آرام خنديد. علی با خوشرويی گفت: بهت تبريک میگم... الان تبريک گفتن داره... خودتم با افکار غلط گول نزن.
و بعد از جايش بلند شد و بازوی شاهين را گرفت و گفت: بيا بريم تو، باهات کار دارم.
شاهين از جايش بلند شد و دنبال علی تقريبا کشيده شد. وقتی به درون ساختمان رفتند علی گفت: شبت بخير... برو بخواب کارشون تموم شده.
و به اتاقش رفت. شاهين هم به جلوی اتاق رفت و در زد.
نیلا؛ کيه؟
شاهین :اجازه هست بيام تو؟
نیلا: بفرماييد.
شاهين در را بازکرد و با احتياط وارد شد و گفت: کسی نيست؟
نیلا: نه عزيزم.
شاهين وارد شد و در را بست و قفل کرد. نگاهی به نيلا کرد که روی تخت نشسته بود و داشت ناخن پاهايش را لاک میزد. شال را دور موهايش پيچانده بود و تمام حواسش به لاک زدنش بود. شاهين اولين بار بود که میديد او سرگرم اين کارهاست. دو قرص مسکن از داخل داروهايش برداشت و خورد تا سردردش فروکش کند. به درون سرويس رفت و مسواک زد. دست و رويش را طبق معمول هرشب صابون زد و شست. زمانی که بيرون آمد ديد نيلا در حال فوت کردن انگشتان پايش است.
شاهين سمت او رفت و گفت: ببينمت. نيلا سر بلند کرد. شاهين صورت صاف و روشن او را نگريست. آن چشمهای درشت سبز و ابروهای کشيده، بينی کوچک و لبهای قلوهای چه آتشی به جانش میانداخت.
مخصوصا حالا که چون روز اول حضورش در خانهشان زيبا شده بود. ديگر خبری از آن ابروهای نامرتب و خط سيبيل نبود.
شاهين جلو رفت و گفت: موهات رو ببينم. چرا قايمشون کردی. نکنه گند زدين بهشون؟
نیلا: نه. خيلی هم خوشگل شدن

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت205
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
رامين رو به ربکا گفت: باز اومده دل همه رو پر از غصه کنه، ما بريم.
و بعد خداحافظی جمعی کردند و راه افتادند. نيلا به خاطر حرفهای ماه منير با غصه با گلهای دسته گلش ور میرفت.
ماه منير بعد از پاک کردن اشکهايش رو به نيلا گفت: الهی به زمين گرم بخوری دختر! داداشت شاهرخ رو گرفت، خودت شاهينم رو گرفتی.
کاسه چشمهای نيلا پر، لبريز و خالی شدند. شيوا سرزنشوار به مادرش گفت: مامان باز اومدی همه رو خون به جيگر کنی؟
منیره: آره مادر اومدم خون به جيگرتون کنم. مگه من چی ازم بر مياد جز اين؟ بگم خدا اون پسر رو مرگ بده که پسرم رو مرگ داد.
نيلا نتوانست خود را کنترل کند. از جا بلند شد که دسته گلش افتاد. گريان به سمت پلهها رفت و بعد با سرعت از آنها بالا رفت.
شاهين رو به مادرش گفت: کافيه حاج خانم... کافيه تو رو خدا!
رامين با چهره گرفته در حال رانندگی بود و ربکا داشت از پنجره بيرون را نگاه میکرد. رامين نيمنگاهی به ربکا انداخت. او را بسيار در خود و دور از خويش ديد.
رامين گفت: ربی!
ربکا:هوم.
رامین :تو فکری عزيزم.
ربکا: چيزی نيست.
رامین :بگو.
ربکا نفس عميقی کشيد و گفت: اونا به هم ميان.
رامین :کيا؟
ربکا: شاهين و زنش.
رامین :نيلا.
ربکا: مگه زن ديگه هم داره؟
رامین :میخوام اسمش رو بهت ياد بدم.
ربکا: اسمش رو بلدم. فقط دلم نمیخواد به زبون بيارم.
رامین: ديگه بهشون فکر نکن.
ربکا: اون دختر ظريف و زيباييه، شاغله، با سواده. ناز مخصوص به خودش رو داره. چ صبور و خوش اخلاقه. برای همين شاهين عاشقش شد.
ربکا به گريه افتاد. رامين با غصه آهی کشيد و گفت: گريه نکن قربونت برم، اينطور بهتر شد. بذار با هم خوش باشن.
ربکا هقهق زنان گفت: مگه کار ديگهای از دستم بر مياد؟
ربکا پلک زد و گلولههای داغ اشک از چشمش سرازير شد.
با همان حال زار گفت: من هيچوقت به چشم شاهين نيومدم. اون هيچوقت به من به چشم عشق توجه نکرد. چرا من با همه محبتم به شاهين نتونستم دلش رو به دست بيارم؟ حتی وقتی نوشين بود من همون زمان هم دوستش داشتم، حتی قبل از نوشين. از وقتی که مامان بابا مردن و اومديم خونه عمو، شبايی که با غصه تو باغ يا تو اتاقم گريه میکردم و کسی نبود دلداريم بده شاهين بود که دلداريم میداد. همون بار اولی که فهميد من دارم گريه میکنم اومد بغلم کرد و موهام رو نوازش کرد بهش دلبستم. گفت حواسش بهم هست و هرگز تنهام نمیذاره. اون با اون جمله دنيام رو زير و زبر کرد. من عاشقش شدم در حالی که خودش برادرم شد، پشتوانهام شد.
ربکا دستش را زير چشمهايش کشيد و با بغض گفت: هيچوقت يادم نمیره که همه مشکلاتم رو بهش میگفتم. حتی کسی که مدتها تو راه مدرسه مزاحمم میشد رو نتونستم به تو بگم اما به شاهين گفتم. اصلا هم فکر نمیکردم دنبالمون راه بيفته و به اون شکل اون پسر رو آش و لاش کنه. اون هميشه يه حامی خوبه. هيچوقت واسه خودش زندگی نمیکنه. تمام نفس کشيدنهاش برای ديگرانه. تا بود حامی من و خواهرهاش بود، بعد هم نوشين، حالا هم نيلا. اما خوشحالم، خوشحالم اگر حامی نيلاست در عوض نيلا بهش آرامش ميده. نيلا رو خدا براش رسوند.
رامين به ربکا نگاه کرد. دلش برای او پر از غصه شد. بازوی ربکا را گرفت و او را سمت خود کشيد. ربکا را به خود نزديک کرد و بر روی موهای نيمه لختش بوسه زد.
ربکا به شانهی برادرش تکيه کرد و با خيال راحت گريه کرد و اشک ريخت. وقتی به منزل رسيدند ربکا آرام شده بود.
هر دو درها را باز کردند تا پياده شوند که ربکا بازوی رامين را گرفت و گفت: رامين!
رامین :جان رامين.
ربکا :میخوام به کاوه فکر کنم.
رامين مات شد. بعد از چند لحظه گفت: -آدم قحطه؟ فکر نمیکنی زود تصميم گرفتی.
ربکا: من سالها دلم گروی شاهين بود و همهی اين سالها دل کاوه گرو من بود. ما چون باهاش لج میکرديم عشقش رو نديديم اما زندگی با کسی که عشق بزرگی بهت داره بايد خيلی خوب باشه.
رامين با غيظ سر تکان داد و گفت: بهش فکر نکن. اصلا نمیشه!
ربکا: بذار شانسم رو امتحان کنم.
رامين چند لحظه ساکت بود و بعد زير لب گفت: گندش بزنن... باشه.
و بعد هر دو پياده شدند و سمت ساختمان رفتند. نرسيده به ساختمان ربکا دست در کيفش کرد و دفتر خاطرات نوشين را در آورد و سمت رامين گرفت و گفت: بيا.
رامين با ديدن دفتر مات شد و بعد هيجان زده گفت: اين رو از کجا آوردی؟
ربکا: از تو کيف نيلا خانمتون.
رامین :خدای من... چطوری اين کار رو کردی؟
ربکا: گفتم میرم بالا لباس عوض کنم. رفتم تو اتاقشون، در رو قفل کردم و رفتم سراغ وسايل نيلا. توی کيفش بود و برداشتمش ... ديگه نگی به فکر من نيستی.
رامين خنديد و گفت:

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت210
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شيرين جواب نداد. رامين دستی به سر فردی کشيد و بعد از کمی قلقلک دادنش او را راهی کرد تا برود.
رو به شيرين گفت: برو وسايلت رو بذار تا بريم.
شیرین: کجا بريم؟
رامین :همين نزديکیها.
شیرین:چکار کنيم؟
رامین :میتونی کمتر سؤال کنی و فقط زودتر راه بيفتی؟
شيرين از جايش بلند شد و به مهلقا خبر داد برگشته است. او بعد از گذاشتن کيفش در اتاق سريع لباسهای فرمش را عوض کرد و بعد از پوشيدن يک شلوار جين مشکی و بلوز پاييزه کاپشنش را تن زد و شالش را روی سرش انداخت. به سالن آمد و به مهلقا گفت که همراه با رامين میرود. مهلقا دليل رفتنش را جويا شد و او اظهار بیخبری کرد. کمی بعد وقتی وارد باغ شد رامين چند لحظه او را نگريست و بعد گفت: بريم.
همين که به در پارکينگ نزديک شدند ربکا و شيلا وارد باغ شدند و سلام کردند. جواب گرفتند.
رامین :چکار کردی شيلا؟
شیلا: فعلا هيچی، اونجا هم فقط فرم پر کردم.
رامین :دير اومدين.
شيلا با شانههای افتاده گفت: دو جای ديگه هم رفتم.
رامین :چی شد؟
شیلا: فقط فرم پر کرديم.
رامین :چرا به حاج دديت نميگی به کسی معرفيت کنه؟
شیلا: نه، دوست ندارم جايی کار کنم اخبار احوالاتم دست بابا باشه.
رامين لبخند زد و رو به ربکا گفت: تو چی؟
ربکا: منم هيچی.
رامین :تو با من ميای.
ربکا سرس را به چپ و راست تکان داد و گفت: نمیدونم.
شيلا متعجب پرسيد: کجا به سلامتی؟
رامین:میخوام برگردم.
شیلا: کجا؟
رامین :دانمارک.
شیلا: و ربکا رو هم ببری؟
رامین :بله.
شیلا: ديوونه ای؟ يک روز ميای يک روز ميری. میدونی داری با پدر مادرم چکار میکنی؟
رامين سرش را تکانی داد و به درون پارکينگ رفت. شيرين هم در سکوت با او همراه شد.
شيلا و ربکا سمت ساختمان رفتند. شيلا پرسيد: آخه مشکل رامين چيه؟
رامين و شيرين سوار ماشين شدند و به سمت مقصد مورد نظر رفتند. شيرين نيمنگاهی به سمت رامين انداخت. او را آشفته ديد ولی به خود جرأت داد و پرسيد: میخوايين برين؟
رامین :به زودی!
شیرین :چرا؟
رامین :چون ديگه حوصله ندارم نقش بازی کنم. میخوام دور بشم و بشينم زندگی کنم. بايد ربکا رو هم ببرم.
شریین: ولی من چيزی به کسی نمیگم.
رامین :برای همين بود که دفترخاطره رو دادی به نيلا؟
شیرین: من اين کار رو نکردم.
رامین :پس کار کی بود؟
شیرین: نمیدونم، قسم میخورم، به روح پدرم.
رامين نفس عميقی کشيد و گفت: به خاطر اون روز که بهت توهين کردم ازت معذرت میخوام.
شيرين رويش را به خيابان کرد. چشمهايش پر از اشک شد. رامين گفت: تو که بچه بودی و چيزی يادت نيست ولی مادرت هم هيچوقت دربارهی پدرت حرف نزد.
شیرین: مامانم ميگه پدرم پسر خاله اش بوده. بين خانواده ها مشکلات زيادی بوده و راضی به ازدواجشون نبودن. به زور با هم ازدواج کردن. میخواستن مادرم رو بدن به پسرعموش اما مامان قبول نمیکنه. بعد از ازدواجشون همه پدر مادرم رو طرد کردن.
رامین :و بعد...

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت215
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
انيس خانم طبق معمول هميشه در حال تميز کاری منزل بود. آنقدر تنها مانده بود که تمام وقتش را با شستوشو وگردگيری میگذراند.
صدای اف اف در منزل پيچيد. به پای دستگاه رفت و با ديدن حسام پشت در متعجب شد. دگمه را زد که حسام به درون آمد. چند لحظه بعد حسام در ورودی را زد و گفت: سلام، مهمون نمیخوايين؟
انیس: بيا تو مادر.
حسام با انيس خانم احوالپرسی کرد و به تعارف او روی يک دسته از مبلهای راحتی نشست و لم داد.
انيس خانم برای آوردن وسايل پذيرايی به آشپزخانه رفت و حسام نگاهش را در سالن گرداند. چقدر نبود نيلا را حس میکرد. آنقدر گريه کرده بود و نبودنهای نيلا را اشک ريخته بود که حالا با همهی دردهايش اشکی برای ريختن نداشت. بغضش را قورت داد و نفس عميقی کشيد.
انیس: مادر از اين طرفا؟
حسام: هم دلم هوای اينجا رو کرده بود، هم اينکه يه کار مهم داشتم.
انیس: خير باشه مادر.
حسام يه فلش مموری هست که مربوط به کارای شرکته، اونو لازم دارم؛ اگه اون نباشه کارامون لنگ میمونه.
انیس: مادر من که از اين چيزا سر در نميارم.
انيس خانم با ظرف چای و شيرينی آمد. آنها را روی ميز گذاشت. حسام تشکر کرد و گفت: سينا اسناد مربوط به شرکت رو کجا نگه میداره؟
انیس: توی کمدش میذاشت مادر، داخل اتاق.
حسام از جا بلند شد و گفت: اجازه بدين من برم نگاهی بندازم.
انیس: اول يه چيزی بخور مادر.
حسام: ممنون، ميل ندارم.
حسام به درون اتاق رفت. در کمدهای سينا قفل بودند. انيس خانم برايش کليد آورد و در يکی از کمدها را باز کرد و گفت: همينه مادر.
حسام: ممنون.
انيس خانم از اتاق بيرون رفت و حسام مشغول گشتن کمد او شد. چند دقيقه کمد او را وارسی کرد. بعد از پيدا کردن چند فلش مموری از جايش بلند شد و رايانه او را روشن کرد.
و بعد مشغول بررسی محتوای فلشها شد. چند دقيقه بعد توانست فلش مموری مورد نظرش را بيابد. بعد فلش را برداشت و بقيه را سرجا گذاشت و در کمد را قفل کرد. از اتاق سينا بيرون آمد و خطاب به انيس خانم گفت: پيداش کردم مادر... ممنون.
انیس: خواهش میکنم مادر.
حسام چند لحظه اين پا و آن پا کرد و بعد پرسيد: حال نيلا چطوره؟
انیس: خوبه مادر، خداروشکر.
حسام :شوهرش اذيتش نمیکنه؟
انیس: نه خدا رو شکر. مرد بدی نيست.
حسام سر تکان داد و گفت: خوبه. من برم ديگه.
انیس: چيزی نخوردی مادر.
حسام :ممنون، ميل ندارم. با اجازه.
انیس: به سلامت مادر.
حسام رفت و انيس خانم روی نزديکترين مبل نشست و برای حال و روز او به گريه افتاد. حسام به سمت مقصدش رفت. دور از خود و افسرده. وقتی به مقصد رسيد پياده شد و به درون زندان رفت. برايش ملاقات ترتيب داده بودند.
چند دقيقه بعد خشک و سخت مقابل سينا نشسته بود. سينا با مهر هميشگیاش گفت: خوبی حسام؟ چه خبرا؟ باز هم که تنها اومدی مرد حسابی. نيلا کجاست؟
حسام خيره به ميز گفت: نيلا نمیتونه بياد ديدنت.
سينا سرش را کمی پايين آورد و لبخندش را جمع کرد و گفت: چرا؟
حسام در سکوت به ميز جلويشان نگاه میکرد و جرأت بلند کردن نگاهش را نداشت.
سينا متعجب پرسيد: حسام! طوری شده؟ اتفاقی افتاده؟
حسام :شوهرش نمیذاره.
سينا که سر از حرفهای حسام در نمیآورد پرسيد: چی؟
حسام آب دهانش را قورت داد و گفت: گفتم شوهرش نمیذاره.
سينا گيج سر تکان داد و خندهای از روی سردرگمی کرد و گفت: شوهر نره خرش که تويی. غلط هم میکنی که نذاری. چی داری میگی؟
حسام :من شوهرش نيستم.
سينا گيج و سر در گم گفت: چه غلطی داری میکنی؟ درست حرف بزن ببينم چی میگی.
حسام :تو میدونی چرا بهت رضايت دادن؟
سینا: خوب رضايت دادن چه ربطی داره؟
حسام :نيلا زن پسر بزرگ راستاد شده و برای همين بهت رضايت دادن، برای همين اعدام نشدی. با اين شرط گذاشتن بيای بيرون.
سينا خيره به دهان حسام گفت: چی زر میزنی حسام؟
حسام:من قاطی بودم سينا، داغون بودم. نتونستم خودم رو جمع کنم.
حسام به گريه افتاد و شانههايش تکان خورد. سينا داشت جوش میآورد.
سینا: مگه شما نيومدين اينجا گفتين ازدواج کردين؟

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت220
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
آقای راستاد ؛اما اگه به صورت قانونی اقدام کنن...  شاهين ناخواسته صدايش را بالا برد و گفت:  اون زن منه. قبلاً هم گفتم، يک گلوله تو مغزم خالی میکنم ولی برگه طلاق رو   امضا نمیکنم.  پدرش با ناراحتی دستهايش را روی صورتش کشيد. میدانست شاهين کسی نيست  که فقط حرفی زده باشد.  آقای راستاد:برای خونه چکار کردی؟
شاهین:تازه امروز صبح پول اومد به حسابم و تونستم يه ماشين ارزون بگيرم. بايد زودتر دنبال يه آپارتمان باشم.
آقای راستاد:چرا لج میکنی، اين حق توئه که من برات خونه بگيرم.
شاهین :ممنونم از پسش بر ميام.
آقای راستاد:هر چه زودتر بری خونهی خودت به نفعته.
شاهین :میدونم ولی نيلا حتماً درک میکنه.
شاهين در خيابان به سمت منزل میرفت. هوا تاريک بود و باران میباريد. تلفن همراهش به صدا در آمد. جواب داد: جانم نيلا.
نیلا: سلام، کجايی چرا دير کردی؟
شاهین :سلام عزيزم، دارم ميام. چيزی لازم نداری؟
نیلا: چره! اگر امکانیو هست برامه شکلات تلخ بگيری.
نیلا: باشه عزيزم.
شاهین :میدونم خسته ای ولی مه هوس کردم.
شاهین :من برای تو هيچوقت خسته نيستم، خوشحال ميشم هر چی میخوای بهم بگی.
نیلا: ممنونم، زود بيا رامين اينجایه میایه تو ببينه.
شاغ: باشه.
وقتی خداحافظی کردند شاهين سر راه چند بسته شکلات تلخ و يک پاکت شيرينی تهيه کرد. وقتی روی صندلی نشست، بستهها را کنارش گذاشت. نگاهش روی شکلاتها ماند. کمی انديشيد و بعد ماشين را به حرکت در آورد و به منزل رفت.
با همه احوالپرسی کرد و شيرينی را به زنعمويش داد و گفت: اين شيرينی ماشين جديمه. البته هر چند ماشين قابلی نيست.
و بعد شکلاتها را به نيلا داد و در او دقيق شد. نيلا ذوق زده تشکر کرد و يک بسته برداشت و آن را باز کرد و گاز زد و گفت: خيلی خوبه!
و بعد يک بسته هم سمت رامين گرفت و گفت: بيا بخور خوشمزه اس.
رامين هم يک بسته باز کرد و گاز زد و گفت: اين زهرماريو چجوری میخوری.
نیلا: عاليه که!
شاهين راه پله ها را گرفت و بالا رفت. رامين بلند شد و گفت: ميرم پيش شاهين.
بعد از شاهين به اتاق رفت و او را در حال تعويض لباسهايش ديد. به کنار ديوار تکيه کرد.
شاهين او را برانداز کرد و گفت: بابا میگفت داری يه غلطايی میکنی!
رامين آهسته پست سرش را به ديوار زد و گفت: آره.
شاهین :چرا اينقدر مادرمو اذيت میکنی؟
رامین :قصد اين کار رو ندارم.
شاهين پيراهن را از تنش بيرون کشيد و گفت: ولی اذيت میکنی.
رامین :شاهين بايد برم.
شاهین :دختره کيه؟
رامين چند لحظه شاهين را نگريست و بعد سر به زير گرفت و گفت: نمیشناسی.
شاهین :از دوست دخترای قديمیات نيست؟
رامین :نه!
شاهین :خارجيه؟
رامین :نه!
شاهین:بيارش با خانواده آشناش کن، سر خود که نمیتونی کاری کنی.
رامین:منم مثل تو.
شاهين او را با اخم نگريست. يک تيشرت برداشت و پوشيد و گفت: اين چه دختريه که خانواده تو براش مهم نيست من شرايطم خاص بود و پدرم راضی بود. تو چی! اصلا
رامين نفسش را فوت کرد و گفت: باشه بابا.
وقتی به طبقهی پايين رفتند دور هم شام خوردند. رامين تمام مدت غرق خود بود و شاهين نيلا را برای خورد و خوراکش زير نظر داشت.
بعد از صرف شام نيلا چايش را با همان شکلات تلخ نوشيد و اين تغيير ذائقه برای شاهين مشکوک بود. وقتی رامين حرف از رفتنش زد همه مخالف بودند اما او اصرار داشت بهتر است برود و زندگیاش را در جای ديگر بسازد.
بعد از رفتن رامين پيامی به نيلا آمد. از رامين بود. خواهش کرده بود مراقب شاهين باشد و دليل خوشحالی او بماند. بعد هم آدرس ايميلش را برای نيلا فرستاده بود تا در صورت نياز از او کمک بخواهد.
رامين گفته بود حتی اگر آن سر دنيا هم باشد خود را به او خواهد رساند.

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت225
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
ماهمنير صورت اندوهگين شاهين را نگريست و زير لب گفت: نيلا ولت نمیکنه، نگران نباش.
شاهين لبخند زد و گفت: اميدوارم مامان.
قلب ماه منير سراسر شور و شادی شد. لبخند زد و گفت: هميشه مامان صدام کن. ديگه نگو حاج خانم.
آنها زمان بازگشت داشتند در مورد مسئلهی شاهين صحبت میکردند.
منیر: پس نيلا هنوز بیخبره؟!
شاهین :همه بیخبرن مادر. حتی پدر و مادرش هم نمیدونن.
منیر: برادرش کار اشتباهی کرده. نزديک بود سرش بره بالای دار. اگر بابات و اين ايدهی عجيبش نبود کشته میشد. مطمئن باشه اون پسره هم با نيلا ازدواج نمیکرد.
شاهین :بله.
منیر: میتونن قانونی اقدام کنن و طلاق نيلا رو بگيرن؟
شاهین :بله، اگر نيلا خودش بخواد.
منیره: نمیخواد، تو که بهش بدی نکردی!
شاهین :اگر تحت فشار قرار بگيره و...
منیر: تو هم تحت فشار بودی، پشتش رو خالی کردی؟
شاهین :نه...
شاهين نفس عميقی کشيد و گفت: الان ديگه از نيلا متنفر نيستی؟ نمیخوای بره؟ اون حتی به خاطر من قيد شغلش رو زد.
منیر: شايد حالا که میدونم برادرش قاتل نيست، کمکم حسهای بدم از بين برن و بتونم به چشم همسرت نگاش کنم.
نيلا در آن سکوت سنگين بين ربکا و شيلا نشسته بود. ربکا در حال پيام دادن بود و شيلا به تصاوير بیصدای صفحه نمايش نگاه میکرد. آقای راستاد هم به اتاق کارش رفته بود.
نيلا ساعت ايستاده برنزی گوشهی سالن را نگريست. خيلی وقت گذشته بود. آن سکوت داشت خفهاش میکرد. شيلا او را نگريست و حالش را فهميد. آهسته گفت: برات چايی بيارم؟
نيلا سر بلند کرد و وقتی ديد نگاه شيلا به او است سرش را تکان داد و گفت: نه! ممنونم.
ربکا که روی مبل دراز کشيده بود رو به آن دو کرد کرد و گفت: اگه میخوای برو بخواب تا شاهين مياد.
نیلا: نه ممنون، الان پيداشون ميشه بايد بريم.
شيلا ادامه داد: کجا برين؟ در سوئيت رو باز میکنم برو بخواب.
نیلا: بايد ببينم شاهين چی ميگه.
ربکا خنديد و خطاب به شيلا گفت: ياد بگير، ببين چقدر حرف گوش کن و مطيعه.
شیلا: من که فعلا کسی رو ندارم بخوام ياد بگيرم. تو ياد بگير که همين روزا آقا گاوه مياد ببرتت.
و اشارهای به گوشی دست ربکا داد. ربکا خنديد و گفت: گاوه يعنی چی بیشعور!
شیلا: يعنی اينکه تو هم الان شدی عين رامين، هی میشينی رو مبل و هی سرت تو گوشيته!
ربکا: چکار کنم ديگه! بسوزه پدر عشق!
ربکا پنجه در ميان موهايش کشيد و آنها را عقب داد و بعد رو به نيلا گفت: ده روز کاوه اينجا بود. تو هم ديديش، به نظرت چجور پسری بود؟
نيلا متعجب ربکا را نگريست که از او نظر میخواهد و بعد گفت: کاوه خيلی پسر خوبيه، درست مثل رامين. خوش برخورده، شوخطبعه، کاريه.
شيلا گفت: از کجا میدونی کاريه؟
نیلا: اگر نبود، شهر به اين بزرگی و با اين امکانات رو ول نمیکرد بره عسلويه. لب تر کنه حاج آقا کلی امکانات بهش ميده ولی دنبال علايقش رفته و اين اتکای به خود خيلی خوبه.
شيلا رو به ربکا خنديد و گفت: پس از سرت هم زياديه.
ربکا؛ زهرمار، اينو جايی نگی، بشنوه پررو ميشه.
زنگ در به صدا در آمد و شيلا رفت در را باز کرد. کمی بعد شاهين و ماه منير آمدند. دخترها برخاستند و سلام کردند و آن دو جواب دادند. شاهين خطاب به نيلا گفت: نيلا يه ليوان آب بيار مامان قرصاشو بخوره.
نیلا: چشم.
نيلا به آشپزخانه رفت و ماه منير به کمک ربکا مانتويش را در آورد و نشست و گفت: بابات خوابيده؟
ماهمنير هيچگاه با ربکا و رامين طوری صحبت نمیکرد که حس کنند منزل عمويشان هستند. ربکا جواب داد: نه! تو اتاق کارشه.

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت230
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
به کنار زنگ رفت و دوبار پشت هم زنگ در را زد. کمی منتظر ماند که صدای دختر جوانی در اطرافش پيچيد:
- کيه؟
سینا: منزل آقای راستاد؟
- بله، امرتون رو بفرماييد.
سینا: نيلا هست؟
صدا تعجب زده پرسيد: شما؟
سینا: اگه هستن بگين بيان دم در، کار واجبی باهاش دارم.
- آقا نمیخوايين خودتون رو معرفی کنين؟
سینا: خودم رو معرفی کنم! نيلا رو میفرستی دم در؟
- جناب، ايشون نيستن. بهتر نيست خودتون رو معرفی کنيد که بدونيم کی با نيلا کار داره؟
سینا: زندونی که نگرفتی بهش بگو بياد دم در باهاش کار دارم.
- من که عرض کردم خدمتتون، نيستن.
سينا عصبانی شد و گفت: اين در رو باز میکنی يا از بالای در بيام تو؟
- وا! مگه ديوونهای آقا؟
سینا: خيلی بدتر از ديوونه! خودش نيست شوهر ديوثش که هست. بگو بياد دم در.
صدا عصبی داد زد: چ مثل اين که حرف حاليت نمیشه، هيچکدوم نيستن. خدانگهدار.
و صدای گذاشته شدن گوشی افاف در اطرافش پيچيد. با عصبانيت چند بار زنگ زد و بعد مشت و لگدهايش را داخل در فرود آورد که باغبان در را باز کرد و معترض گفت: آرومتر، سر که نياوردی عمو.
سینا: بيشتر از سر آوردم، برو کنار عمو...
و بعد دستش را روی شانهی باغبان زد و او را کنار زد و وارد باغ منزل راستاد شد و با قدمهای محکم سمت ساختمان رفت. از پلهدهای برف گرفته عمارت بالا رفت و مقابل در ساختمان ايستاد و مشتش را به در زد.
چند لحظه بعد شيلا در را باز و از لای در نگاه کرد و با ديدن مرد مقابلش چشمهايش گرد شد و طولی نکشيد که سينا را به خاطر آورد. ترسيده در را رها کرد و عقب رفت. سينا در را هل داد و با صدای بلند گفت: يا الله.
بعد وارد سالن شد. شيلا با موهای پريشان و تاپ شلوارک بافت زرشکی تنش با فاصله چند متر مقابلش ايستاده بود. گوشوارههای حلقهای گوشش خود نمايی میکرد و آن گردنبند بلند گردنش به خوبی به چشم میآمد.
سينا نگاهی به سر تا پای او انداخت. پوزخندی به شانه ها و ساقهای لخت او زد و زير لب طوری که شيلا هم بشنود گفت: دختر حاجی رو... هيچيشون به حاجيا نرفته. نه مرامشون نه مسلکشون.
و بعد از شيلا نگاه گرفت و با صدای بلند داد زد: نيلا... نيلا کجايی؟
وقتی خبری نشد، دوباره داد زد: نيلا.
مه لقا هراسان از پله های آشپزخانه بالا آمد و با ديدن سينا گفت: تو کی هستی؟ اينجا چی میخوای؟
ربکا هم از پله ها سرازير شد. نگاه سينا روی ربکا چرخيد و با ديدن آن دختر با دامن کوتاه فون و تاپ آستين کوتاهش ابروهايش بالا پريد.
- چی شده؟
چرخيد و شيرين را با لباس مدرسه ديد. بعد هم ماه منير راه افتاد و با عصای شيک و تزئينی دستش آهسته از پله ها پايين آمد. سينا پوزخند ديگری زد و گفت: خانواده راستاد حرمسرا دارن؟
ربکا از بالای پله ها گفت: خجالت بکش. تو به چه اجازهای اومدی تو خونه ما و صدات رو انداختی سرت و داد میزنی؟
سینا: خانومای حرمسرا چه زبونی هم دارن.
منیر: خجالت بکش.
سینا: بهتون برخورد؟ خانمای مرغ دونی خوب بلدين قدقد کنين. بگو خواهرم کجاست؟ نيلا کجاس؟
ربکا پشت سر ماه منير راه افتاد و گفت: بايد هم قاتل زندان رفته و از اعدام برگشته، همين قدر بی اغماض و بیادب باشه. خواهرت يه خورده مؤدبتر از خودته.
سینا: اسم خواهر من رو نيار بیچارهتون میکنم.
ماهمنير به سالن رسيد و سرتاپای سينا را برانداز کرد. حالا میدانست او قاتل پسرش نيست که اينچنين مقابلشان قد علم کرده است. به خونشان تشنه بود اما حالا داغ نفرتش نسبت به سينا سردتر شده بود.
از شبی که شاهين موضوع را برايش تعريف کرده بود هزاران بار به اتفاق آن شب پليد تا آن لحظه فکر کرده بود. هزاران بار مرگ سينا را از خدا خواسته بود. اما سرنوشت طوری رقم زده بود که سر بیگناه بالای دار نرود.

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت235
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نيلا بی هيچ واکنشی به سينا نگاه میکرد. سينا نفس عميق ديگری کشيد و گفت: حسام او زد. مه قتل گردن گرفتم که شما دو تا از هم دور نشين. اما نمیدونستم او عوضی با تو چیکار میکنه. تو ميری زن او پسره ميشی که مه نجات بدی. مه و تو خودخو به خاطر هم فدا کرديم اما در غلطترين حال. نه مه بايد اصل ماجرا پنهون میکردم، نه تو بايد بدون مشورت مه ايی فداکاری میکردی. او از حسام که راست راست داره راه ميره و اي از ما که سوختيم و ساختيم.
نيلا از سينا نگاه گرفت و به مقابلش نگريست و در سکوت فرود آمدن دانههای برف را روی شيشه نگاه کرد. به اين انديشيد که چه اشتباه بزرگی کرده است. اين همه از حرکات حسام درد کشيد، در حالی که بی ارزشترين انسان زمين بود.
آرزوی پوشيدن لباس عروس را به گور برد. آرزوی يک مراسم پر سر و صدا را در خود کشت و اصلاً نياز نبود چون دست برادرش به خون کسی آلوده نبود. به اين انديشيد که به اجبار تن به تنی داد که کوچکترين حسی به او نداشت و مجبور شد با کسی خود را وفق دهد که خود را مجبور به بودن در زندگیاش میديد.
از خود پرسيد اکنون که شاهين اينها را بفهمد چه میکند! غافل از اينکه شاهين پيش از او همه چيز را فهميده بود اما سکوت را در پيش گرفته بود چون از واکنش نيلا میترسيد.
سينا پر درد گفت: وقتی فهميدم زن پسر راستاد شدی تا مه نجات بدی به جنون رسيدم. از او لحظه تا حالا هزار بار خودخو توی خودم کشتم. حسام توی خودم کشتم که تاوان کار ما دو تا تو دادی.
او سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: مه چی به سر تو آوردم؟ ببخشيد نيلا جانم. اما ديگه نگران نباش، مه هستم. پشت تو می ايستم و همه چيز به حالت اول بر میگردونم. قول میدم همهی اونايی که بايد تاوان اشتباهات خود پس ميدن.
نيلا سکوت کرده بود و حالا تنها چيزی که در مقابل چشمش رژه میرفت حالات شاهين بود.
از خود پرسيد: «حالا که بریو عادت کردم، حالا که شاهين وابسته مه شده، اي جدايی که سينا ازاو حرف میزنه، به هم سادگي که سينا ميگه؟»
اطمينان داشت شاهين، مردش، هرگز اين مسئله را قبول نمیکند و بدتر از آن نگران واکنشهای او در نبودش بود. وقتی فکر میکرد، اگر شاهين برگردد و او در منزل نباشد، چه حال بدی پيدا میکند، چيزی ته دلش میشکست و صدايش در مغزش طنين بیقراری مینواخت. وقتی با خود گفت: «حالا ديگه چه اهميتی داره که چه اتفاقی افتاده؟ مخصوصا سرنوشت اي بود که کنار اي مرد قرار بگيرم.»
تَنِش در پس و پيش مغزش زياد شده بود. افکار در فراسوی ثانيه ها در مغزش به تلاطم در آمده بودند. يک بار چيزی در درونش میخنديد که چه خوب سينا قاتل نيست و میشود حال چند نفر را گرفت و به حالت درماندگیشان خنديد. به گريههايشان دهن کجی کرد و با نگاهی از بالا به پايين خوردشان کرد.
اما از يک سو تلاطم افکاری که شاهين را به خاطرش میآورد به شدت قوی بود. نگاه او، خشم او، قدرت حرفها و منطق او، احساسات ناب او را به يادش میآورد. با قدرت، مردی را به خاطرش میآورد که از جنس هيچکس نبود. ياد او افکار پليد و حس انتقام را از دل و جانش میشست.
مردش را حتی اگر عشقی بينشان نبود طوری میخواست که ديگر برايش اهميت نداشت سينا قاتل نبود، اهميت نداشت حسام چه خيانتی کرده بود! اهميت نداشت که لباس عروس به تن نکرده بود و چون مادر مردهها به منزل مردی رفته بود که روز اول نخواسته بودش.
مهم اين بود، آن مرد، شبها بدون حضور او نمیخوابيد و شب تا صبحش را، در يک تراس سرد، سيگار میکشيد و پلک بر هم نمیگذاشت. انرژی نداشتهاش را همراه با هر نخ سيگارش دود کرده بود تا آفتاب برآيد و نيلايش را ببيند که از در وارد میشود.
مردی را به ياد آورد، که عمر زندگیاش با او، سه ماه بود اما حس میکرد اين سه ماه چون سه قرن تجربه و خوشی گذشته است. خود فکر کرد در آن مدت کوتاه آن همه رنج کشيدم و آن همه رنج کشيديم. پس چرا حالا حسم به آنچه گذشته است رؤيايی در بهشت است؟ منی که تا چند لحظه پيش زندگی با شاهين را اجباری میخواندم.
در تعجب اين تناقضات دل و عقلش مانده بود و خود را درگير حسی میديد که عجيب ناشناخته بود.
سینا: بيا پايين عزيزم.
نيلا رو به سينا کرد. چند لحظه گيج و منگ او را نگريست و بعد نگاهش را در اطراف چرخاند و خود را در کوچه خاطرات کودکیاش يافت وقتی تازه به ایران سفر کرده بودند. نگاهی به در کرم رنگ کرد و منزل پدری اش را شناخت. ذهنش باز هم سمت شاهين پرواز کرد و قول و قرار نزديک شبشان را به خاطر آورد که با هم بروند و مبل و پرده انتخاب کنند اما حالا با لباس راحتی منزل، جلوی خانه پدرش بود.

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت240
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شاهين در زد و وارد سالن شد و با ورودش نيلا را نزديک در ورودی ديد. انگار آبی روی آتش ريختند. فاصله را به صفر رساند و نيلا را بیمحابا در آغوش کشيد و گفت: خيلی نگرانت شدم.
نیلا: مه خوبم.
سينا به سالن آمد و با ديدن نيلا در آغوش شاهين يکه خورد. با خود فکر کرد چقدر شاهين از لحاظ چهره و تيپ و قيافه عوض شده است.
نگاه شاهين بالا رفت و در نگاه مشکی و سرد سينا نشست. بوسه ای روی سر نيلا زد و از او جدا شد و بعد به خانواده نيلا که منتظر ايستاده بودند سلام کرد. هر سه جوابش را دادند. آقا جلال گفت: بيا بشين پسرم.
شاهين نمیخواست حتی يک دقيقه ديگر آنجا بماند. دوست داشت دست نيلا را بگيرد و سريع از آنجا دور شود. با اين حال سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. جلو رفت و با آقا جلال دست داد و بعد دستش را سمت سينا بلند کرد. سينا به چهره و چشم های منتظر او خيره شد و بعد آرام دستش را در دست شاهين گذاشت و فشرد. فشار دستش کمی بيش ِ تر از حد معمولی بود. شاهين هم متوجه شد و فک سخت شده او را نگريست. اما نخواست مقابله به مثل کند و آرامش خود را حفظ کرد. سينا کوتاه آمد و دستش را پس کشيد.
شاهین:خوش اومدي.
سينا سر فرود آورد و جواب نداد. شاهين روی مبل دونفره نشست و بعد سينا و آقا جلال نشستند. شاهين سمت راستش را نگاه کرد و نيلا را نگريست. تا رسيده بود کلی اضطراب کشيده بود. دستش را سمت نيلا بلند کرد و گفت: بيا بشين عزيزم.
نيلا جلو رفت و کنار او نشست. نگاهی به لباسهای تن نيلا کرد و گفت: با اينا اومدی؟
نیلا: بله.
شاهین :گوشیات هم که جا گذاشتی. چرا اينقدر با عجله؟ خيلی نگران شدم.
نیلا: ببخشيد ديگه شد.
شاهين دستش را روی کمر نيلا کشيد و گفت: اشکال نداره. ولی کاش قبلش خبرم میکردی.
نیلا: سينا اونقدر عجله کرد که نشد.
شاهین :فدای سرت.
او چهره نيلا را برانداز کرد. دانست گريه کرده است. به حساب گريه خوشحالی برای آزادی سينا گذاشت. پس ترجيح داد چيزی از او نپرسد. سرش سوت میکشيد و نمیتوانست درست حواسش را جمع کند.
انيس خانم با سينی چايش آمد. از همه پذيرايی کرد و بعد شيرينی آورد که شاهين رد کرد.
انیس: اين شيرينی آزادی سيناس، بايد بردارين.
شاهين يک شيرينی برداشت و در پيشدستی گذاشت. با اين حال چايش را داغ و تلخ نوشيد. در تمام طول مدت احساس بدی داشت. حضور سينا به او حال بدی را منتقل میکرد و درست نمیدانست که دليلش چيست!
بعد از دقايقی سکوت، شاهين خطاب به نيلا گفت: عزيزم، پاشو ديگه بريم.
انیس: کجا برين، شام حاضر کردم!
شاهین:ممنون مادر، يک مقدار سر درد دارم. بايد حتماً استراحت کنم واگرنه شديد میشه.
سينا از جايش بلند شد و سمت اتاقش رفت. نيلا گفت: پس بهتره بريم.
سينا در اتاقش را باز کرد و گفت: با اجازه کی؟
همه به او چشم دوختند. او برگشت و خطاب به نيلا گفت: از اين خونه پات رو بيرون نمیذاری اگه رفتی ديگه برنگرد و بعدش ديگه نه من نه تو.
همه مات شدند. نيلا به حرف آمد و معترض گفت: سينا نتيجه حرف های ما اي بود؟
سینا: بله. بايد تکليف يک سری چيزا روشن بشه.
شاهين از جايش بلند شد و سعی کرد خونسرد باشد. با آرامش گفت: شما برای همسر من تعيين تکليف میکنين؟
سینا: وقتی خواهر من بود، همسر شما نبود.
شاهین :چه ربطی داره؟ الان که همسر منه و به حرف من.
سينا پوزخندی زد و گفت: همتون خودتون رو به خواب زدين، آره! حرف بزن ببينم کی به حرفته؟
بعد حين چرخيدن گفت: تشريف بياريد.
و به درون اتاقش رفت و در را باز گذاشت. نيلا با ترس دست شاهين را گرفت. شاهين نگاهی به چشمهای نگران نيلا کرد.
لبخند دلگرم کنندهای زد و گفت: - نگران نباش.

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت245
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نيلا کمی به سر و وضعش فکر کرد و بعد گفت: باشه، ميام.
آقای راستاد:خوبه.
بعد خداحافظی کرد و رو به شاهين کرد. دستش را روی موهای او کشيد و گفت: من از اول میدونستم که اون دختر درمون دردت میشه. میدونستم کمک میکنه بلند شی. من اون روز که برای اولين بار ديدمش نيت کردم به نامش. نيت کردم که اولين جملهای که از مادرت بشنوم به حساب اون رضايت بدم يا نه. وقتی مادرت گفت درد خودش درمون بشه خيليه، چند روز بهش فکر کردم. اون روز نيلا درمون درد تو شد.کمکم به دلم افتاد نيلا تا ابد میتونه درمونت باشه. خيلی هم زود سرپات کرد.
آقای راستاد موهای شاهين را بوسيد و گفت: خيليم زود همه چی درست میشه.
°°°~
نيلا موهايش را شانه کشيد آنها را بالای سرش بست. روسريش را روی سرش انداخت و شال بانو را روی شانههايش انداخت و به سالن رفت. خطاب به آقا جلال
گفت: سوئيچ لطفاً.
جلال :براه چی مایی باباجون؟
نیلا: مام برم خونه.
جلال :کجا بری؟ سينا بيایه ببينه ني ناراحت میشه.
نیلا: شوهرمه حالیپ بده بايد برم خونه.
جلال:چی شده؟
نیلا: قرص و دارو خورده باز فشاریو افت کرده. بايد بروم بریو رسيدگی کنم.
جلال :سينا امد چی جواب بديم؟
نیلا: بگين رفت پيش شوهرخو.
انيس خانم اشارهای به آقا جلال داد.
انیس: خدا عاقبت کار به خير کنه. سينا امد خودشما جوابگو باشين.
نيلا سکوت کرد. آقا جلال اشارهای به ديوار داد و گفت: اونجایه سر جای هميشگی.
نيلا تشکر کرد و سمت آويز رفت. سوئيچ را برداشت و رو به پدر مادرش گفت: ببخشيد. بايد بروم چون میفهموم حاله چه حالی داره.
انیس: برو به سلامت مادر. مراقب باش همه جا برف گرفته.
نیلا: چشم.
نيلا از در ساختمان بيرون رفت. سرما بدنش را لرزاند. در ميان برف و يخ سمت ماشين پدرش راه افتاد که کليد در قفل در حياط چرخيد و قامت سينا در ميان چهارچوب در هويدا شد.
سينا به درون آمد و در را پشت سرش بست. جلو آمد و با برانداز کردن نيلا و سوئيچ دستش گفت: جايی میرفتی؟
نيلا به تته پته افتاد و گفت: آ... آره.
سینا: کجا؟
نیلا: خونه.
سینا:خونهی؟
نیلا: شوهرمه.
سینا: شوهرتو مگه خونه هم داره؟
نیلا: داره، ولی فعلا خونه عموخونه.
سینا: پس میرفتی خونه عموی شوهرخو؟
نیلا: بله.
سینا: چرا؟
نیلا: چون حالیو بد شده بايد بروم بریو رسيدگی کنم. پدر شوهرمه به بابا زنگ زد و مه خودیو حرف زدم، گفت که حال شاهين باز هم بد شده.
سینا: اورژانسی؟ يا پرستار شخصی؟ به اورژانس زنگ بزنن.
نیلا: زنیونم.
سينا با صدای بلند گفت: کدوم زن، کدوم کشک؟ تو خودتو او ازدواج مسخره زوری قبول داری که شوهرمه شوهرم میکنی؟
نیلا: سينا لج نکن. حال شاهين بده.
سينا با لجاجت سوئيچ را از دست نيلا قاپيد و گفت: - برگرد داخل خونه، پدرشوهرتو اونقدر تو خوار و خفيف میبينه که زنگ زده بيا شوهرخو درمون کن. حتی به خودخو اجازه نداده بيایه سراغ تو؟ دستور صادر کرده که حال پسر مه خرابه زود برگرد؟
نیلا:: سينا عزيزم! در هر حال اون شوهر منه.
سینا: نه در هر حالی! خيلی نگران پسرشوخون چرا بره تو احترام نمی‌گذارند و نميان دنبالتو؟ حالا که خبر دارن مه قاتل نيوم پس چرا دنبالتو نیامدن؟ هان؟
نيلا سکوت کرد. سينا بسيار جدی گفت: برو داخل.
نيلا دو دل و بیحرف به درون منزل رفت. سينا بعد از او وارد شد. سلام کرد و اخم کرده به درون اتاقش رفت و در را بست. نيلا روی مبل نشست و زانوهايش را در آغوش کشيد.
انیس: چیکار شد عزيزم؟
نیلا: نذاشت برم.
انیس: اونا قبل از تو شرايط پسرخو ديدن نگران نباش، بریو رسيدگی میکنن.
نيلا حرفی نزد و به نقطه نامعلومی خيره شد و به حال و روز شاهين انديشيد. نيم ساعت بعد آقای راستاد دوباره با پدر نيلا تماس گرفت. آقا جلال گفت: پدر شاهينه.
نيلا از جا جهيد تا جواب بدهد. در اتاق سينا به شدت باز شد که نيلا وسط راه خشکش زد.
سينا بيرون آمد و خطاب به پدرش گفت: بدين مه.
جلال :سينا جان...
سینا: بدين به مه حرف دارم.
او به پدرش رسيد و گوشی را از دست او گرفت و جواب داد و گفت: بله.
آقای راستاد چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: سلام عليکم.
سینا: عليکم و رحمة الله، بفرمايين.
آقای راستاد:نيلا خانم هستن؟
سینا: هستن اما با من صحبت کنين، فرمايشتون؟
آقای راستاد:نيلا چرا نمياد سر خونه زندگیاش؟
سینا: کدوم خونه زندگی؟ خونهی مردم؟
آقای راستاد:اينا داشتن خونشون رو آماده میکردن که شما نذاشتی.
سینا: هر وقت آماده شد تحت شرط و شروطی میتونه بياد همسرش رو ببره.

#ادامه_دارد

@RomanVaBio