#گربه سیاه
#پارت210
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شيرين جواب نداد. رامين دستی به سر فردی کشيد و بعد از کمی قلقلک دادنش او را راهی کرد تا برود.
رو به شيرين گفت: برو وسايلت رو بذار تا بريم.
شیرین: کجا بريم؟
رامین :همين نزديکیها.
شیرین:چکار کنيم؟
رامین :میتونی کمتر سؤال کنی و فقط زودتر راه بيفتی؟
شيرين از جايش بلند شد و به مهلقا خبر داد برگشته است. او بعد از گذاشتن کيفش در اتاق سريع لباسهای فرمش را عوض کرد و بعد از پوشيدن يک شلوار جين مشکی و بلوز پاييزه کاپشنش را تن زد و شالش را روی سرش انداخت. به سالن آمد و به مهلقا گفت که همراه با رامين میرود. مهلقا دليل رفتنش را جويا شد و او اظهار بیخبری کرد. کمی بعد وقتی وارد باغ شد رامين چند لحظه او را نگريست و بعد گفت: بريم.
همين که به در پارکينگ نزديک شدند ربکا و شيلا وارد باغ شدند و سلام کردند. جواب گرفتند.
رامین :چکار کردی شيلا؟
شیلا: فعلا هيچی، اونجا هم فقط فرم پر کردم.
رامین :دير اومدين.
شيلا با شانههای افتاده گفت: دو جای ديگه هم رفتم.
رامین :چی شد؟
شیلا: فقط فرم پر کرديم.
رامین :چرا به حاج دديت نميگی به کسی معرفيت کنه؟
شیلا: نه، دوست ندارم جايی کار کنم اخبار احوالاتم دست بابا باشه.
رامين لبخند زد و رو به ربکا گفت: تو چی؟
ربکا: منم هيچی.
رامین :تو با من ميای.
ربکا سرس را به چپ و راست تکان داد و گفت: نمیدونم.
شيلا متعجب پرسيد: کجا به سلامتی؟
رامین:میخوام برگردم.
شیلا: کجا؟
رامین :دانمارک.
شیلا: و ربکا رو هم ببری؟
رامین :بله.
شیلا: ديوونه ای؟ يک روز ميای يک روز ميری. میدونی داری با پدر مادرم چکار میکنی؟
رامين سرش را تکانی داد و به درون پارکينگ رفت. شيرين هم در سکوت با او همراه شد.
شيلا و ربکا سمت ساختمان رفتند. شيلا پرسيد: آخه مشکل رامين چيه؟
رامين و شيرين سوار ماشين شدند و به سمت مقصد مورد نظر رفتند. شيرين نيمنگاهی به سمت رامين انداخت. او را آشفته ديد ولی به خود جرأت داد و پرسيد: میخوايين برين؟
رامین :به زودی!
شیرین :چرا؟
رامین :چون ديگه حوصله ندارم نقش بازی کنم. میخوام دور بشم و بشينم زندگی کنم. بايد ربکا رو هم ببرم.
شریین: ولی من چيزی به کسی نمیگم.
رامین :برای همين بود که دفترخاطره رو دادی به نيلا؟
شیرین: من اين کار رو نکردم.
رامین :پس کار کی بود؟
شیرین: نمیدونم، قسم میخورم، به روح پدرم.
رامين نفس عميقی کشيد و گفت: به خاطر اون روز که بهت توهين کردم ازت معذرت میخوام.
شيرين رويش را به خيابان کرد. چشمهايش پر از اشک شد. رامين گفت: تو که بچه بودی و چيزی يادت نيست ولی مادرت هم هيچوقت دربارهی پدرت حرف نزد.
شیرین: مامانم ميگه پدرم پسر خاله اش بوده. بين خانواده ها مشکلات زيادی بوده و راضی به ازدواجشون نبودن. به زور با هم ازدواج کردن. میخواستن مادرم رو بدن به پسرعموش اما مامان قبول نمیکنه. بعد از ازدواجشون همه پدر مادرم رو طرد کردن.
رامین :و بعد...
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#پارت210
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شيرين جواب نداد. رامين دستی به سر فردی کشيد و بعد از کمی قلقلک دادنش او را راهی کرد تا برود.
رو به شيرين گفت: برو وسايلت رو بذار تا بريم.
شیرین: کجا بريم؟
رامین :همين نزديکیها.
شیرین:چکار کنيم؟
رامین :میتونی کمتر سؤال کنی و فقط زودتر راه بيفتی؟
شيرين از جايش بلند شد و به مهلقا خبر داد برگشته است. او بعد از گذاشتن کيفش در اتاق سريع لباسهای فرمش را عوض کرد و بعد از پوشيدن يک شلوار جين مشکی و بلوز پاييزه کاپشنش را تن زد و شالش را روی سرش انداخت. به سالن آمد و به مهلقا گفت که همراه با رامين میرود. مهلقا دليل رفتنش را جويا شد و او اظهار بیخبری کرد. کمی بعد وقتی وارد باغ شد رامين چند لحظه او را نگريست و بعد گفت: بريم.
همين که به در پارکينگ نزديک شدند ربکا و شيلا وارد باغ شدند و سلام کردند. جواب گرفتند.
رامین :چکار کردی شيلا؟
شیلا: فعلا هيچی، اونجا هم فقط فرم پر کردم.
رامین :دير اومدين.
شيلا با شانههای افتاده گفت: دو جای ديگه هم رفتم.
رامین :چی شد؟
شیلا: فقط فرم پر کرديم.
رامین :چرا به حاج دديت نميگی به کسی معرفيت کنه؟
شیلا: نه، دوست ندارم جايی کار کنم اخبار احوالاتم دست بابا باشه.
رامين لبخند زد و رو به ربکا گفت: تو چی؟
ربکا: منم هيچی.
رامین :تو با من ميای.
ربکا سرس را به چپ و راست تکان داد و گفت: نمیدونم.
شيلا متعجب پرسيد: کجا به سلامتی؟
رامین:میخوام برگردم.
شیلا: کجا؟
رامین :دانمارک.
شیلا: و ربکا رو هم ببری؟
رامین :بله.
شیلا: ديوونه ای؟ يک روز ميای يک روز ميری. میدونی داری با پدر مادرم چکار میکنی؟
رامين سرش را تکانی داد و به درون پارکينگ رفت. شيرين هم در سکوت با او همراه شد.
شيلا و ربکا سمت ساختمان رفتند. شيلا پرسيد: آخه مشکل رامين چيه؟
رامين و شيرين سوار ماشين شدند و به سمت مقصد مورد نظر رفتند. شيرين نيمنگاهی به سمت رامين انداخت. او را آشفته ديد ولی به خود جرأت داد و پرسيد: میخوايين برين؟
رامین :به زودی!
شیرین :چرا؟
رامین :چون ديگه حوصله ندارم نقش بازی کنم. میخوام دور بشم و بشينم زندگی کنم. بايد ربکا رو هم ببرم.
شریین: ولی من چيزی به کسی نمیگم.
رامین :برای همين بود که دفترخاطره رو دادی به نيلا؟
شیرین: من اين کار رو نکردم.
رامین :پس کار کی بود؟
شیرین: نمیدونم، قسم میخورم، به روح پدرم.
رامين نفس عميقی کشيد و گفت: به خاطر اون روز که بهت توهين کردم ازت معذرت میخوام.
شيرين رويش را به خيابان کرد. چشمهايش پر از اشک شد. رامين گفت: تو که بچه بودی و چيزی يادت نيست ولی مادرت هم هيچوقت دربارهی پدرت حرف نزد.
شیرین: مامانم ميگه پدرم پسر خاله اش بوده. بين خانواده ها مشکلات زيادی بوده و راضی به ازدواجشون نبودن. به زور با هم ازدواج کردن. میخواستن مادرم رو بدن به پسرعموش اما مامان قبول نمیکنه. بعد از ازدواجشون همه پدر مادرم رو طرد کردن.
رامین :و بعد...
#ادامه_دارد
@RomanVaBio