شامکان: خاطرات، فرهنگ، هنر و ادب
516 subscribers
817 photos
1.75K videos
36 files
570 links
🔸گوشه‌هایی از خاطرات، آوازها، حکایات و فرهنگ بخش شامکان، واقع در شهرستان ششتمد، استان خراسان رضوی
Download Telegram
یک روز با #پدر

چیزی به عید نمانده بود آسمان صاف بود همچون آینه.
آفتاب ملایم صبحگاهی بر گنبدهای خیس تابیده بود..
بخار از گنبدهای گلی به هوا برمیخواست و بعد از رقص کوتاهی غیب میشد.

جو وگندمی که داخل گل پشت بام دفن شده بودند، مخصوصا آنهایی که کناره ناودون بودند جوانه زده بودند و درآفتاب برق میزدند.

هنوز هوا سوز داشت.کت قرمز پشمی تن من بود و وچکمه های نارنجی پلاستیکی در پایم. پدر هم پالتو مشکی به تن داشت وچکمه سیاه به پا.

پدر درحالی که شعری را آرام زیرلب زمزمه میکرد، دورتا دور گنبد گلی را با حوصله ورانداز کرد تا مطمئن شود جایی از پشت بام در طول فصل سرما وبارندگی خراب نشده باشه .
ناودون کمی کج شده بود و پدر نشست و مشغول درست کردنش شد .

من هم تکه سنگ تیزی که توی گل پشت بام که شبیه خمیربود فرو رفته بود را درآوردم و مابین دو تا گنبد گلی شروع کردم به خط کشیدن و خط خط بازی کردن.

مورچه ها از خانه کاهی که داخل حیاط بود دانه های جو را همچون غنایم جنگی پیدا کرده،
روی سرگرفته بودند ودرصف منظمی به پشت بام میاوردند.صف سیاه و منظم اون سربازان پرتلاش برایم جالب بود
رفتم و شروع کردم به گرفتن دانه های جو از آنها.
مشتی از دانه هارا از آنها گرفته بودم که پدر سر رسید.

باصدای آرامی گفت داری چکار میکنی باباجان ها؟ برگشتم نگاهش کردم لبخند زده بود وبا علامت سوال سرش را تکانی داد و دوباره گفت داری چکار میکنی؟
مشتم را که پر از جو بود باز کردم .

کنارم نشست وگفت این غذای اوناست و به زحمت بدستش آوردند تو که نمیخوای اونا تو این سرما گشنه بمونند میخوای؟شکم خودم ازگشنگی قاروقور به راه انداخته بود وحسابی گشنم بود و میفهمیدم  گشنگی یعنی چی.

گفتم نه و بعد روی خیل مورچه ها که دنبال دانه های گمشده شان دور خود میچرخیدند مشتم را بازکردم ودانه ها را روی زمین ریختم.

فورا دور آنها جمع شدند خوشحالیشان را در دستپاچه بودنشان وسریع به دندان گرفتن دانه میشد دید.
طولی نکشید دانه ها را دوباره روی سر گرفتند، به صف شدند وشروع کردن به رفتن .

منم دنبال آنها شروع کردم به قدم رو رفتن تا رسیدم به گوشه دیوار که لانه آنها بود.
ایستادم تا آنها همه دانه هایی را که بهشون پس داده بودم  را بردند داخل لانه.

حسابی گشنم بود. مادر از کله سحر توی حیاط لباس میشت .لگن پربود از لباس کف آلودی که مادر به آنها چنگ زده بود وحالا باید میبرد توی جوی آبی که سرکوچه بود آب میکشید و بعد میومد و تدارک صبحانه را میدید.

ضعف داشتم ونمیتونستم صبرکنم اوکارش تموم بشه.به پدر گفتم من گشنمه .

پدر از پشت بام رفت پایین و لحظه ای بعد با یک تکه نون که رویش کمه کشیده شده بود برگشت، داد بهم وگفت صبرکن الان یک چیز خوشمزه میدم با نونت بخوری. نگاه کردم چیزی تو دستهای پدر نبود با تعجب گفتم چی؟خندید و گفت صبرکن بعد رفت کنار ناودون

منم باهاش رفتم نشست وشروع کرد به کندن
بوته کوچکی که کنار ناودون سبز شده بود و از تازگی برق میزد. درحالی که بوته را میکند گفت به این میگن گل سفیدک.

علف را کند برد داخل حیاط شست و برگشت. درهوا تکونی داد تا آبش بره بعد لای نون
کمه ای که دستم بود گذاشت وساندویجش کرد و داد بهم و گفت حالا بخور.

یک گاز به نون زدم خیلی خوشمزه بود طعم سبزیهایی را میداد که مادر همیشه از نادعلی میخرید حتی از اونهم خوشمزه تر.
گفتم خیلی خوشمزه است پدر.

صدایی از دور پدر را صدا میزد. سرم را برگردوندم به سمت صدا، صدای مادربزرگ بود.
روی تراس خونش که دوسه تا خونه بالاتر ازما و بالای کوه قرارداشت ایستاده بود و ما را صدا میزد،
وقتی نگاهش کردیم با دست اشاره کرد که بریم پیشش.
خیلی دوست داشتم برم خونه مادربزرگ ولی حوصله بالارفتن از سراشیبی کوه را نداشتم واسه همین به پدر گفتم ،من نمیام.

پدر که فهمیده بود واسه چی میخوام نرم خندید، پشتش را به من کرد و خم شد و گفت اگه کولت کنم چی؟

کمی از ساندویجم مونده بود پرت کردم واسه مورچه ها و گفتم اینم مال شما و با خوشحالی پریدم کول پدر دستمو انداختم دورگردنش وگفتم میااااام.

روی کول پدر لم دادم واو باقدمهای محکم از کوه بالا رفت.باد ملایمی میوزید وصورتم را نوازش میداد و گرمی پالتو نرمی که تن پدربود برایم خوشایند بود.

نزدیک خونه مادربزرگ که رسیدیم صدای
قل قل سماور بگوش میرسید پدر من را روی کولش تکونی داد وگفت چای چی ناقلا؟ میخوای؟
مادربزرگ همیشه باچای بهم آبنبات میداد و بعضی وقتها شکلات.
بعد از صبحانه خاصی که پدر بهم داده بود چای آبنبات مادربزرگ حسابی میچسبید خندیدم وداد زدم آررررره میخواااااام.
نویسنده #فاطمه_نیکو (حسن/حبیبه)
بهمن ماه ۱۴۰۲خورشیدی
@MemoriesOfShamkan
#مرغ_کرچ (کروک)
#قسمت_اول
تابستان بود، هوا گرم وکوچه خلوت .
حوصله ام حسابی سر رفته بود

تصمیم گرفتم برم خونه مادربزرگ مادریم  که خونش فاصله زیادی با خونه ما داشت.

به راه افتادم. وقتی رسیدم درب حیاط باز بود و زنجیرش آویزان .

درب را هل دادم و وارد حیاط شدم هوا دم کرده بود و برگهای سنجد بیحرکت بودند

فقط صدای وز وز زنبوری از لابلای شاخه ها بگوش میرسید.
کسی داخل حیاط نبود.توی سایه ورودی ایوان نشستم ،به دیوارتکیه دادم. نه بچه ای بود که باهاش بازی کنم و نه وسیله ای برای بازی .

گنجشکی که در گوشه ایوون لانه داشت ومدام درتکاپوی دانه برای جوجه هایش بود،بادیدنم مثل بی بی گذاشت به سروصدا و بجای رفتن به لانه، رفت گوشه ناودون نشست و زل زد به من و شروع کرد به داد وبیداد کردن گویا بازبان بی زبانی داشت بهم میگفت آهای مزاحم برو از اینجا.
حوصله سروصدایش را نداشتم پاشدم لباسم را که خاکی شده بود تکانی دادم ورفتم از شاخه سنجد آویزان شدم وچند تا تاب خوردم.

پدربزرگ و بی بی خواب بودند همانطور که تاب میخوردم چشمم افتاد به خانه
کاه که گوشه حیاط زیرپله ها قرارداشت و
بی بی با نخ درش را بسته بود.

یکی دو هفته بود که مرغ کورچ بی بی روی تخم خوابیده بود و قرار بود چند روز دیگه جوجه هایش سر ازتخم بیرون بیارند.

بی بی هر روز نیم ساعتی مرغ را  بیرون میاورد آب و دون میداد تا هم مرغ حال وهوایی عوض کنه وهم  تخمهایش خراب نشوند و بعد دوباره میفرستادش داخل خانه تا روی تخمهایش بخوابه.

مثل بی بی برای درآمدن جوجه ها از تخم لحظه شماری میکردم .
رفتم دم در  ،صورتم را چسبوندم به درب چوبی تا از درز آن مرغ را ببینم وشایدم مرغ وجوجه هایش را.

خانه تاریک بود و چیزی دیده نمیشد. نخی که به درب بسته شده بود را بازکردم وبعد درب را.

خیره شدم به تاریکی تا مرغ را ببینم که یکدفعه یک چیز سیاه پف کرده با ناخن تیز پرید روی کله ام و بعد به بیرون.

مرغ کرچ بی بی بود ناخنهایش صورتم را خراش داده بود و میسوخت.
با گوشه روسری خونش را پاک کردم وموهای پریشان شده ام را مرتب کردم.

تا اومدم بجنبم وببرمش داخل خونه، مرغ عصبانی پرید روی دیوار وشروع کرد به سروصدا کردن.

یک دفعه درب ایوون باز شد بی بی سرش را آورد بیرون، وقتی مرغ را روی دیوار دید ومنو در حال فرار، همه چیز را فهمید.
مثل مرغ پف کرد وچهره اش را درهم کشید وشروع کرد به بدو بیراه گفتن به من.

صدای پدربزرگ از داخل خونه اومد که چی شده و بی بی ،بی توجه به سوال او درحالی که تند تند دمپاییهشو میپوشید وچادرش را کج وکوله سر میکرد، گوشه چادر را باعصبانیت زیر بغل داد و از ایوون زد بیرون.

داد زد دخترهههه... گذاشتم به فرار و بی بی به دنبالم.
نفس نفس میزد و دنبالم میدوید وبدوبیراه نثارم میکرد. اگه گیرم میاورد تیکه بزرگم گوشم بود.

بی بی داشت بهم میرسید دمپاییهامو از پا درآوردم تا تندتر بدوم.از کوچه های پیچ درپیچ که ردشدیم رسیدیم به لب جوی و من از سراشیبی کوچکمون رفتم بالا .
صدای بی بی دورشده بود.

برگشتم عقب را نگاه کردم بی بی کم آورده بود وروی پل نشسته بود .یکی از همسایه ها کاسه آبی را از شیر پر کرده بود و داشت بهش میداد.

حین آب خوردن ماجرا را برای همسایه درحالی که نفس نفس میزد تعریف میکرد بعد سرش را برمیگردوند به سمت کوچه ودوباره شروع میکرد به بدوبیراه نثار کردن .

او مثل کوه آتشفشان فوران کرده بود وحالا حالاها آروم نمیشد
اگه خونمون میرفتم میومد ومعلوم نبود چه بلایی به سرم بیاره واسه همین از کوه رفتم بالا

ریگهای کوه کف پایم را زخمی کرده بود ودیگه نای راه رفتن نداشتم. هر جوربود خودم را رسوندم به خونه مادربزرگ پدریم که خونش بالای کوه بود وبرخلاف بی بی شخصیت آرومی داشت.

رفتم روی تراس ایستادم نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به کوچه انداختم
بی بی دم درحیاط خونمون بود، رفت داخل ساعتی طول کشید تا بیاد بیرون .

وقتی دراومد آروم بود وبی سروصدا معلوم بود هرچی گلایه داشته ازم به مادرم کرده.
 
بی بی دستش را روی چادر به کمرش قلاب کرده بود و آروم از سراشیبی کوچه رفت پایین.
پیر بود وخسته، یک لحظه دلم براش سوخت و از خودم بدم اومد ولی نمیدونستم چکارکنم.  روی تراس ایستادم تا بی بی رفت.

روزها گذشت جوجه ها سراز تخم دراوردند پرهای نو دراوردند ولی من جرات رفتن به خونه بی بی و دیدنش را نداشتم میدونستم مادرهم از دستم ناراحته ولی چیزی بهم نگفت حتی یک کلمه.

خلاصه هرجا بی بی بود سعی میکردم من اونجا نباشم .دلم برای پدربزرگ ،درخت سنجد وحتی برای بی بی تنگ شده بود.
خیلی دوست داشتم بی بی زودتر منو ببخشه و باهام آشتی کنه ولی چجوری؟

یک روز دیدم مادر شال وکلاه کرده بره بیرون، ازش پرسیدم کجا میری ؟گفت بی بی خیلی وقته حموم نرفته گفته برم، ببرمش حموم .

حموم روستا داغ بود وماندن طولانی و سابیدن بدن با کیسه حسابی تشنه ات میکرد وخسته تجربه اش  را داشتم.
نویسنده #فاطمه_نیکو
#مرغ_کرچ(کروک)
#قسمت_دوم
یکدفعه چیزی توذهنم جرقه زد آشتی.اره بهترین موقیت بود برای آشتی با بی بی.

مدتی بعد از رفتن مادر، با هیجان ازیخچال یک کاسه یخ برداشتم وانداختم داخل یک دبه آب و به سمت حموم به راه افتادم .

حموم روستا بیرون ده قرارداشت ؤآب زلال جوی آرام  به سمتش روان بود .

کنار جوی پربود از بچه قورباغه هایی که با دیدنت میپریدند داخل جوی. آب زلال بود ولی شور وغیرقابل خوردن.

دبه را گذاشتم کنار.کمی با بچه قورباغه ها بازی کردم پاهامو توی اب سرد و زلال جوی فرو بردم.
نگاهی به دبه کردم، یخ داخلش آب شده بود و چیزی ازش باقی نمونده بود.دست زدم به دبه سرد بود واماده خوردن.
دیرم شده بود اگه دیر میرسیدم شاید بی بی و مادر ازحموم میومدند بیرون و همه چیزخراب میشد.

سریع بلند شدم و براه افتادم هر چه جلوتر میرفتم اضطرابم بیشتر میشد ولی توی دلم امیدوار بودم سردی آب ،آتش خشم بی بی را خاموش کنه و چهره اش را مثل قبل مهربان.

به جلوی درب که رسیدم ایستادم .جرات نکردم برم داخل . دبه را دادم حمومی ببره واسه
بی بی و خودم توی راهرو ورودی حموم منتظر ایستادم .
بعد از چند دقیقه صدای بی بی از داخل حموم بگوش رسید: ای خدا خیرت بده نه نه  ...بیا،بیا دبه روبگیر خیر ببینی نه نه جان.

قربون صدقه رفتنهای بی بی که توی فضای حموم پیچید،ترسم مثل قطره های سقف فروریخت.

رفتم داخل ،چهره بی بی مثل قبل مهربان شده بود و بشاش. آن لحظه خوش فرا رسیده بود.
لحظه ای که گویا بی بی هم منتظرش بود.
لحظه آشتی.
نویسنده #فاطمه_نیکو
اسفند ماه ۱۴۰۲خورشیدی
@MemoriesOfShamkan
#تماشاچی_سمج😁

اون سالها تلویزیون تو روستا کم بود
پسردایی ابتدایی بود.
واسه تماشاکردن پلنگ صورتی وچارلی چاپلین هر روز به خونمون میومد حین تماشای تلویزیون اینقدر بلند میخندید که دلش درد میگرفت وبه شکمش میچسبید ولی ول کن نبود .
کارهر روزش همین بود و ما از دستش کلافه.هروقت اعتراض میکردیم به خنده هاش مادر منعمون میکرد.
چون برادرزادشو خیلی دوست داشت واو ازاین احساس مادر همیشه سوئ استفاده میکرد. واسه همین منتظر بودیم یک روز که مادر نباشه به حسابش برسیم .

یک روز که مادر نبود و او مثل همیشه حین نگاه کردن تلویزیون باصدای بلند میخندید  و میخواست از خنده روده بر بشه وبه اعتراضهای ما توجه نمیکرد، دست وپاهاشو باخواهرم گرفتیم تااز خونه بندازیمش بیرون ولی او با پنجه هاش محکم به چهار چوب درب چسبیده بود.

یکی یکی و به زحمت انگشتاش را باز کردیم و از چهار چوب کندیمش و انداختیمش بیرون و درب را بستیم.

راحت شدیم از دستش ونشستیم با خیال راحت و بدون مزاحمت فیلم دیدن  .

شروع کرد به بد و بیراه گفتن ولی وقتی دید فایده ای نداره  به التماس کردن افتاد. بیفایده بود . دل ما از دستش اینقدر پربود که التماسهاشو نمیشنیدیم.

او رفت و یک ساعت بعد سرو کله اش جلو پنجره ای که به کوچه باز میشد پیدا شد .

پرده را انداختیم ولی او موزیانه از سوراخ کوچکی که توی پرده بود فیلم میدید
خیلی سریش بود وچندش.
پاشدم از گوشه بالش مقداری پنبه دراوردم وسوراخ پرده را بستم واخرین امیدش را نا امید کردم😁😁😁

سالها گذشته ولی این انتقام سخت با گذر زمان هنوز رنگ نباخته و از یادها نرفته.

کودکی یادش بخیر
نویسنده #فاطمه_نیکو
اسفند ماه ۱۴۰۲خورشیدی
@MemoriesOfShamkan
#نوروز
درکودکی نوروز باشکستن کوزه سفالی مادربزرگ توی چهارشنبه سوری شروع میشد وبا گره زدن سبزه در ۱۳بدر، به اتمام میرسید .

گویا نوروز برای آمدن عجله داشت و برای رفتن اکراه.
همه چیز بوی تازگی میداد. لباسهای نو، تن ما بچه ها برق میزد و پرده های پرازنقش ونگار بر دیوار.
آسمان ده آبیتر بنظرمیرسید و خانه های خشتی اش زیباتر.
سبزه عید مادربزرگ قدکشیده بود تا به ما سلام گوید و پسته از داخل سفره به ما لبخند میزد.

جیبهای لباس منتظر کش رفتن آجیل ما بود وکفشهای نو ، منتظر فرار ما.
برای گرفتن عیدی عجله داشتیم و برای زدن به کوچه هیجان.عصرها مابچه ها قاشق به دست ودختران جوان دایره به دست میزدیم به دشت .
نوروزگاه هر روز ، میزبان دخترانی میشد که بعد از یکسال نقش زدن بردار قالی آمده بودند تا مثل گلها، همراه نسیم برقصند وصدای خنده شان گوش دشت را کرکند.
مابچه ها بعداز جمع کردن گل سفیدک وشستن درجویی که در همان نزدیکی روان بود، بالای کوه میرفتیم گل سفیدک  وآجیل میخوردیم و شادی دختران را به نظاره مینشستیم .

بعداز ۱۲روز عید دیدنی و شادی، بالاخره ۱۳ بدر از راه میرسید.از شب قبل زنان تدارک نهار میدیدند و مردان تدارک وسیله نقلیه، که اغلب اوقات تریلی یکی از تراکتورداران روستا بود.

صبح بعد از خوردن صبحانه ده خالی میشد از مردم .
خویدار ،خیراباد ،مکانهایی بود که شامکانیها سیزده بدر به آنجا میرفتند.
کسانی که وسیله نقلیه نداشتند و یا به هردلیلی نمیتوانستند از ده خارج شوند به کوه سنگر و یا پشت بام خانه میرفتند چون عقیده داشتند سیزده نحص است و با رفتن به طبیعت بایدنحصی اش را بدر کرد.

توی سیزده بدر، مردان خیز میانداختند وجوانان تیله بازی میکردند .
دختران جوان محیط دنجی پیدا کرده و دور از چشم مردان میرقصیدند .
بچه ها در دشت مشغول بازی میشدند و زنان تدارک نهار میدیدند .
پیران ده هم به پشتی تکیه زده گوش بیکاری، گیر آورده، ازگذشته ها میگفتند.خسته که میشدند با چای آتیشی گلویی تازه میکردند.

تفریح وشادی تا ظهر ادامه داشت.
ظهر بعدازخوردن چای ، هرفامیل سفره بزرگی پهن میکرد و هرکه هرچه داشت سر سفره میاورد.
زنان سالخورده فامیل فتیرهایی که با مهارت تمام و با حوصله پخته بودند را توی سفره میگذاشتند.
آش،نان محلی .برنج خوشتلی دار(رشته پلو) خورشت و...
گل سفیدکی هم که دختران از دشت جمع کرده بودند، بعنوان  سبزی.
بعضی اوقات بورانی کمای هم دسر غذای سفره  میشد.
بعد ازخوردن نهار جل وپلاس نوروز جمع میشد.
دختران جوان با قشنگترین آرزوها ، سبزه گره میزدند و با خواندن ۱۳بدر، ۱۴سلامت با نوروز خداحافظی میکردند.

هر روزتان نوروز 🌱🌱🌸🌸🌸
نویسنده #فاطمه_نیکو
نوروز ۱۴۰۳
@MemoriesOfShamkan
بعد از پدر

بعد از پدر شبهای پر ستاره کویر دیگر جلوه قبل رو نداشت و صدای باد که پشت بام گلی خونه رو آروم جارو میزد با ناله و گریه‌های یواشکی مادر عجین شده بود و فضا را غمگین کرده بود.

دیگر از صدای گرم پدر که شبها قصه تکراری مرد و نامرد رو برایمان تعریف می‌کرد و به آخر قصه نرسیده خوابمان می‌برد، خبری نبود.

دور از چشم ما بچه‌ها مادر دوچرخه گرد و خاک گرفته پدر را- که دیگر کسی نبود برقش بیندازد- قایم کرده بود.

قرآنی که هر صبح توسط پدر ورق می‌خورد و از خواب بیدارمان می‌کرد حالا گوشه تاقچه گلی خونه ساکت جاخوش کرده بود.

خنده از روی لبهای مادر رخت بربسته بود و صورتش دیگر بشاشیت قبل رونداشت.

آری پدر رفته بود و رویاهای قشنگ کودکی‌مان رو هم با خود برده بود.

هرشب مادر بعد از اینکه ما بچه‌ها خوابمان می‌برد و برقهای روستا در ساعت مشخصی از شب می‌رفت فانوس رو روشن می‌کرد و اون رو می‌برد روی دار قالی می‌گذاشت و قالی می‌بافت.

من که بزرگتر از بقیه بچه‌ها بودم شبها شاهد تنهایی و ترس و گریه‌های پنهانی مادر در حین بافتن قالی بودم.

او با دستان و شانه‌های لرزانش سعی داشت امید را بر تار و پود زندگی گره بزند.

او بازیگر زبردستی بود که هر دو نقش را خوب ایفا کرد و در هر دو خوش درخشید: صلابت پدر و لطافت مادر▪️

#دست‌نوشته‌ ای از #فاطمه_نیکو (دختر بانو #حبیبه_نیکو و زنده‌نام شهید #حسن_نیکو)
@MemoriesOfShamkan
#ترس

یک شب سرد زمستون که
برف بود وبوران وبرق توی ده رفته بود،باصدای زوزه باد ازخواب بیدارشدم .مادر مثل هرشب فانوس را لب تاقچه گذاشته وفتیلشو پایین داده بود.

بچه ها خواب بودند ولی استرس وتنهایی خواب را از چشمان مادر ربوده بود.
از وقتی پدر برای همیشه رفته بود اکثرشبها که ازخواب بیدارمیشدم مادر را دراین حال میدم.

باد زوزه میکشید وصدای جیر جیر پنجره چوبی را درآورده بود و شیشه اش مثل دستان من عرق کرده بود.
مادر زیر کرسی کنار من نشسته بود ومدام نگاهش به پنجره بود و زیرلب ورد میخواند.

دستانش را بهم میمالید و گاهی نفس عمیقی میکشید. وجودش سراسر استرس بود.
دیدن مادردرآن حال و صدای جیرجیر پنجره که شبیه ناله پیرزنان ده بود دلهره بردلم انداخت.

همونجوری که زیرکرسی درازکشیده بودم ازگوشه لحاف نگاهی به بیرون انداختم مادرحق داشت بترسد سایه ای پشت پنجره بود.از ترس میخواستم قالب تهی کنم گوشه روسریم را گاز گرفتم تا صدایم درنیاد و بقیه را ازخواب بیدارنکنم.

لحظه ای برهمین منوال گذشت.سایه به پنجره نزدیک میشد و گاهی دور .مادر که متوجه تکون خوردنهای من شده بود و ترس هم براو غلبه کرده بود،باصدای لرزانی گفت...بیداری؟گوشه روسری را از دهانم درآوردم وگفتم آآاااره.
گفت پاشو مادرکارت دارم .نشستم مادر که متوجه ترس من شده بود خودش را جمع وجور کرد و گفت چیزی نیست مادر،
این فقط صدای باده.

پاشدتا فانوس را ازلب تاقچه بردارد .سایه به پنجره نزدیک شد ایستاد وتکون نمیخورد. دستان مادر میلرزید و فانوس را تکان میداد.

مادر سریع فانوس را برداشت و از پنجره دورشد. اشاره کرد بیا دنبالم. رفت داخل ایوون و من دنبالش .پشت درب آهنی که به بیرون راه داشت ایستاد.

نفس عمیقی کشید وآب دهانش را قورت داد و برگشت فانوس را روی زمین گذاشت و خم شد و روسریمو که کج وکوله شده بود درست کرد بعد دوتا دستش را روی
شونه هام گذاشت و زل زد به من،مکثی کرد و گفت نترس دخترم چیزی نیست تو قوی هستی مگه نه؟میخواستم بگم نه نیستم وبزنم زیرگریه ولی دلم به حال مادر که جلوی من نقش بازی میکرد وترسش را پنهان کرده بود سوخت، گفتم آره.

مادر منو بوسید وگفت افرین دخترم. حالا میخوام برام کاری انجام بدی انجام میدی؟ توی نور کم فانوس به چشمهای مادر زل زدم خسته بودند ومعلوم بوداصلا نتونسته بخوابه گفتم اره انجام میدم .بعد ادامه داد ببین من درب را آروم باز میکنم وتو یواشکی ببین کی پشت پنجره هست باشه ؟شاید کسی سردش شده بیرون وایستاده وروش نمیشه درب بزنه.

میدونستم الکی میگه ولی با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم. مادر فانوس را به من داد با دست لرزانش چفت در را آروم باز کرد و با دست دیگرش محکم لباس منو ازپشت گرفت درب نیمه چاک بود میترسیدم سرم را ببرم بیرون ولی باید بخاطر مادراین کار روانجام میدادم. هنوز سرم را بیرون نبرده بودم که ناگهان صدای پایی از بیرون بگوش رسید.

مادر فورا منو داخل کشید و درب را بست پشتش را به درب زد، آب دهانش را قورت داد نفسهامون به شماره افتاده بود.لحظه ای گذشت فایده نداشت باید دلش را میزد به دریا و من را میفرستادبیرون تا همه چیز معلوم بشه. پشت درب آروم نشست روبه آسمون کردو زیرلب زمزمه کرد ای خدا... بعد نگاهی به من انداخت، بلند شد وایستاد محکم تر ازقبل و گفت حاضری؟ گفتم اره.
دوباره اروم درب را باز کرد من بدون هیچ درنگی و بخاطر مادر فورا سرم را بردم بیرون روبروی پنجره الاغی وایستاده بود زدم زیرخنده وگفتم مادر،مادر یک الاغ یک الاغ
نویسنده #فاطمه_نیکو
خردادماه ۱۴۰۳خورشیدی
@ShabeShamkoo
@MemoriesOfShamkan
#جوجه_گنجشک

تابستان بود .هوا گرم و روزها طولانی.
زمان مورچه وار میگذشت وبچه ها مدام دنبال تنوعی بودند تا خود را سرگرم کنند و روز را شب کنند.

آنروز علی که ابتدایی بود و یک سروگردن از
ما بچه ها بزرگتر،با چوب وبقایای تیوب برای خودش پلخمون ساخته بود.

پیراهن سفیدی که به تن داشت توآفتاب رنگ‌ ورویش رفته بود ،یقه لباسش پاره شده بود شلوارش خاکی و صورتش در آفتاب تموز سوخته بود.

پاهایش بس که پابرهنه راه رفته بود همرنگ زمین شده بود و‌ پاشنه اش مثل کف باغچه مادر بزرگ ترک خورده بود.

پلخمون را از گردن درآورد و توی سایه ایوون نشست.
ازصبح علی،ما بچه ها را به کناره جوی برده بود تا از درختچه های وحشی که برکنارآن روئیده بود سکنگور (شبیه انگور لعل ولی ریزتر) بچینیم.
برایمان دانه خارکجیره که تخم نوعی خاربود و دانه روغنی ریز و براقی بود جمع کرده بود.

سنکنگور وخارکجیره هیچکدام خوشمزه نبودند ولی برای بچه های اون زمان هله هوله  محسوب میشدند.

ما دخترها که از عروسک بازی خسته شده بودیم از گلهایی که همسایه مادربزرگ جهت بنایی درست کرده بود کمی برداشتیم ،آوردیم تو سایه وشروع کردیم به گل بازی.

گل ورز داده شده را به شکل کاسه درآورده  بالای سرمیبریم و محکم به زمین میزدیم کف کاسه گلی سوراخ میشد وصدای تق میداد.

بچه هایی که با حوصله تر بودند با گل  آفتابه ،قلیون ویا کاسه،لیوان وقوری
میساختند آنها را تو آفتاب میگذاشتند
تا خشک بشه.

علی همونجوری که به سایه دیوار تکیه داده بود خوابش برده بود و رگ نمیجنباند ، گویا خستگی گوشش را هم کر کرده بود و سروصدای ما بچه ها را نمیشنید.

ساعتی گذشت همه گلها تو دست ما بچه ها تبدیل به کاسه و...شد و توآفتاب روی دیوار ردیف شدند.

کم کم خستگی به سراغ ما هم آمد همه کنار یکدیگر نشستیم وبه دیوار تکیه زدیم هوا گرم بود وسایه خنک.

جز صدای آرام بادی که گاهی صدای خش خش  برگهای سنجد را درمیاورد صدایی به گوش نمیرسید.

اون موقع روز وتوی اون گرما پیران ده  همه خواب بودند وجوانترها توی دشت وصحرا.

خستگی داشت کم کم پلکهامونو سنگین میکرد دمپاییهای پلاستیکی را از پادرآوردیم زیر سر گذاشتیم ودراز کشیدیم.

هنوز خوابمان نبرده بود که صدای جیک جیک گنجشکی که گوشه ایوون لانه داشت توجه همه را به خود جلب کرد مخصوصا توجه علی را که حالا خستگیش کم شده بود.

بعداز بیرون آمدن گنجشک از درز داخل ایوون که لانه اش بود، صدای جیک جیک جوجه ها بلند شد.

علی فورا از جا بلند شد،چسبید به درب و ازش بالا رفت.دستش را تا آرنج برد داخل لانه و بچه گنجشکی را درآورد.انداخت تو لباسش وفورا اومد پایین.

اون را از داخل لباسش درآورد ما با هیجان چشم دوخته بودیم به مشت بسته علی .

علی آروم مشتش را باز کرد.داخلش یک جوجه کوچک لخت که گوشه لبش زرد رنگ بود ومیلرزید قرار داشت.

جوجه بیچاره که فقط یک خورده پر دراورده بود،گرسنه اش بود دهانش را باز کرده بود بالهایش را بهم میزد وعلی را به اشتباه به جای مادر گرفته بود.

خیلی خوشکل بود وناز وخیلی دوست داشتم نازش کنم دستش زدم نرم بود و با مزه ولی وقتی بال زدنهای مادرش را گوشه ایوون دیدم و بی پناه بودن جوجه را، گریه ام گرفت.

به علی گفتم گناه داره ببین مادرش چقدر ناراحته برو بزارش سرجاش. ولی علی خودش را زده بود به کوچه علی چپ.

التماس کردم بزار سرجاش جوجه میمیره. علی نگاهی به جوجه انداخت که دهانش را باز کرده بود وگفت، بهش غذا میدم تا نمیره

اون مال خودمه نمیزارم بمیره علی اصلا حرف گوش نمیداد وبچه گنجشک شده بود براش یک اسباب بازی درست مثل پلخمونی که به گردن داشت.

رفت از خونه مادربزرگ کمی نون ویک کاسه آب اورد نون را تو کاسه خیسوند و بعد با یک چوب آنرا چپوند توی دهان کوچک جوجه.

جوجه بیچاره داشت خفه میشد، شروع کرد به جون دادن.جوجه جون داد وما دخترها اشک ریختیم.

علی که دست وپاشو گم کرده بود و دلش به حال جوجه سوخته بود آروم شروع کرد به توضیح دادن تا خودش را تبرئه کنه ولی، ولی، من تقصیری نداشتم فقط، فقط میخواستم بهش غذا بدم همین‌.

نگاهش کردم او شده بود مثل عمو و بقیه مردان ده که کفترچاهی میگرفتند وکباب میکردند ومیخوردند وبعد واسه کارشون که اشتباه بود دلیل وبرهان میاوردند از علی بدم گرفته بود.

گوشهامو گرفتم وداد زدم نمیخوام دیگه صداتو بشنوم عروسکم رابغل کردم و از
ایوون زدم بیرون.

گنجشک مادر روی ایوون نشسته بود و سروصدا میکرد گویا هنوز نتوانسته بود مرگ
جوجه اش را باور کند.

دردی تودلش بود که فقط گذر زمان میتوانست التیامش بخشد.
خردادماه ۱۴۰۳خورشیدی
نویسنده #فاطمه_نیکو
@ShabeShamkoo
#قباله

پدربزرگ هیکلی داشت درشت و پهلوانی و خلقی آرام و برخلاف او مادربزرگ ریزنقش بود و زود از کوره درمیرفت وموقع بگو مگو آخرش این پدربزرگ بود که باید کوتاه میومد.

مادرم تعریف میکرد:وقتی بچه بودم و حدود ۱۰سال بیشتر نداشتم مادربزرگ همیشه با کوچکترین حرفی از جانب پدربزرگ زودقهرمیکرد وراهی خونه مادرش که توی روستای نوبهار که نزدیک شامکان بود میشد
وتا آتش خشمش فروکش نمیکرد وپدربزرگ دنبالش نمیرفت والتماسش نمیکرد برنمیگشت.

طی این قهروآشتی که خیلی هم طول میکشید همه کارهای خونه میافتاد گردن من.
واین برای من که سن و سال
کمی داشتم وجثه ای نحیف ، خیلی سخت بود.

مادربزرگ سند و مدرک براش خیلی مهم بود واگه چیزی مکتوب بود آن را قبول داشت درغیر اینصورت به آن اهمیت نمیداد وپدربزرگ این را فهمیده بود وطی چندسال زندگی عاقبت پاشنه آشیل مادربزرگ را پیدا کرده بود.

یک روز مادربزرگ باز دوباره فیلش یاد هندوستان کرد و هوای نوبهار به سرش زد.

دنبال بهونه میگشت تا دوباره قهر کنه وچند روزی بره پیش پدر ومادرش و فارغ بشه از کار تکراری وطاقت فرسای خونه.

یک روز که ازکله سحر پای تنور مشغول نان پختن بود وحسابی خسته شده بود، شروع کرد به غرغرکردن.
روکرد به پدربزرگ وگفت خسته شدم از این زندگی و...  پدربزرگ نیز شروع کرد به کل کل با او و برخلاف همیشه اینبار این پدربزرگ بود که کوتاه نمیومد.

مادربزرگ که شده بود تنور آتش و خشمش زبانه میکشید،رو کرد به پدربزرگ وگفت مگه زوره خسته شدم نمیخوام دیگه یک لحظه تو این زندگی بمونم.خودت میدونی وبچه هات،طلاقم را بده و راحتم کن.

پدربزرگ که گویا منتظر شنیدن چنین حرفی بود گفت برو قبالتوبیار تا طلاقت بدم.

ازتعجب شاخ درآورده بودم روکردم به پدربزرگ وگفتم ولی پدررررر!!!!باورنمیکردم او اینقدر تغییر کرده باشه.

مادربزرگ فورا رفت داخل خونه و با تیکه ای کاغذ کهنه برگشت، باعصبانیت گذاشت کف دست پدربزرگ وگفت بیا این هم قبالم.

پدربزرگ ناگهان شروع کرد به پاره کردن کاغذ وجلوی چشمان مات ومبهوت ما جوید وقورتش داد. بعد دستش را روی شکمش گذاشت و گفت حالا طلاقت توشکممه.

مادربزرگ که آماده رفتن بودیکدفعه سرجایش نشست. اون آخرین قهر مادربزرگ
بی مدرک بود.
نويسنده #فاطمه_نیکو
#روستایی_ام

آشنا با دشت و زوزه باد
گردباد نماد پریشانی من هست و
قاصدک پیام آور شادی


دم جنبانک، کنار جوی برای من میرقصد و شانه به سر دشت برایم کاکل شانه میکند

نی چوپان مرا به شادی دعوت  میزند وقل قلی اش مرا به صرف چای

خش خش خوشه های گندم برایم بهترین موسیقی دنیاست و بازی با تایر و چوب
بهترین سرگرمی

شبهای پرستاره کویر برایم رویایی است و گنبدهای گلی اش نوستالژیک

شب ، آسمان مشت مشت ستاره  نثارم میکند و جغد هزاران هوهو  
نسیم صورتم را نوازش میدهد و باد درگوشم فریاد میزند که من

یک روستایی ام
دست نوشته #فاطمه_نیکو
خرداد ماه ۱۴۰۳خورشیدی
@ShabeShamkoo
#دخترک_خسته
دخترک خسته است خسته از روزهای تکراری روزهای بدون هیجان، بدون شادی.

یادش نیست آخرین باری که جوی آب او را همچون مادر درآغوش گرفت و سوار برموج ملایمش تا پایین دست برد وسکه ای زنگارزده به اوهدیه داد کی بود؟
آخرین بار صدای دانه های تسبیح مادربزرگ را از لابلای کدام گنبد گلی شنید؟

او دلش برای تراس خونه مادربزرگ که از بالاترین نقطه ده غروب را به نظاره مینشست و شب با هوهوی جغد همنوا میشد و از میان هزاران ستاره آسمانش برای خود ستاره ای میچید تنگ شده است.

دلش برای دویدن تا پایین کوه و سپردن موها بدست باد،برای عموحسن پیر و کلبه کوچکش.

برای سرزدن به آهنگر پیر و خالی کردن خاکستر چپقش،برای صدیقه خانم ودون دادن به یاکریمها.

برای لیس زدن بستنی یخی روی پل ودنبال بچه قورباغه گشتن زیر پل.

برای پابرهنه دویدن دنبال الاغی که بارش خربزه است و قایم باشک بازی روی گنبدهای گلی دلش تنگ شده است.

کاش میشد مادربزرگ بازهم بر شاخه های سنجد برایش تاب میانداخت و او دلتنگیش را میریخت توی کوچه و سوار برشانه های سنجد تاب میخورد از ته دل میخندید وصدای
خنده اش گوش حیاط را کر میکرد.

باد موهای پریشانش را شانه میکرد و از لابلای برگهای سنجد دوباره برایش هورا میکشید.

گلهای کاغذی ایوان را برایش به رقص درمیاورد تا دخترک خسته لختی در سایه ایوان لم دهد، با موسیقی دل انگیزشان
شعری زمزمه کند و پلکی سنگین.

آهای کودکی آهای باتوام با تو
بگودرکدام کوچه،پشت کدام
گنبد گلی جامانده ای؟دخترک شاد قصه ات کو؟
نویسنده #فاطمه_نیکو
تیرماه ۱۴۰۳خورشیدی
@ShabeShamkoo
#کله_شووی

هوا داغ بود وآبی که برای بیرون آمدن از زیر پل عجله داشت ولرم.

بچه های بزرگتر مثل چوپانهایی که میشها را در آب‌ فرومیبردند ومشو میدادند آماده کله شو دادن بچه های کوچکتری بودند که بیخبراز نقشه آنها به آب میزدند.

دستهای آنها را میگرفتند واینقدر درآب فرو میبردند وبیرون میاوردند که نزدیک بود خفه شوند و یک لحظه فرصت نفس کشیدن به آنها نمیدادند.
شانس بچه کوچک میخوند دل کله شودهنده بحالش میسوخت یا مرد یا زنی گذرش به لب جوی میافتاد و اورا ازشر آن دستان قوی وخشن رهامیساخت.

بچه هایی که یکبار کله شو داده میشدند توی شلوغی جوی وحضور بچه های درشت هیکل مثل ادمهای مار گزیده بودند وهیچگاه جرات نمیکردند به آب بزنند و فکر آبتنی وغته هرگز به سرشان نمیزد.
  وقتی به آب میزدند که جوی خلوت میشد وخالی از بچه های بزرگتر.

درآن هوای داغ وسوزان کویر هیچ چیز بهتر از غوته ور شدن درآب ،خنک شدن بدن وزدودن عرق از خود نبود.
اکثر بچه ها برای غته خوردن سراز پانمیشناختند.
بعضیها اینقدر عجله داشتند که با لباس به آب میزدند،توی جوی مینشستند.دو تا پاچه شلوارشون مثل دونیمه پر خورجین ازدوطرف میزد بیرون .
بچه ها میزدند زیر خنده ومسخره شان میکردند و واسشون هورا میکشیدند طوری که مجبورمیشدند برای ساکت شدن آنها دودستی و با سرعت باد پاچه های شلوار را مثل بادکنک خالی کنند.
اوج هیجان وقتی بود که آب از بالا دست توت باخودش میاورد وآنها برای گرفتن توت از یکدیگر سبقت میگرفتند.

حتی بعضی اوقات بچه هایی که جرات بیشتری داشتند میرفتند زیر پل تا هرچه توت آب با خودش میاورد فقط گیر اونها بیاید و فرصت بیرون آمدن آنها از زیر پل را نداده وهمونجا نوش جان میکردند

وسط جوی که سرعت جریان آب بیشتر بود وکف آن شنی ،آب زلال بود وشنهای کف مخصوصا صبحها قابل رویت ولی کناره های جوی که سرعت آب کم بود، پربود از گل ولایی تیره که به آن لوش میگفتند.

اگر بچه ای را زنبور نیش میزد بزرگترها فورا مشتی از لوش برمیداشتند وروی ناحیه گزیده شده میگذاشتند واعتقاد داشتند درد آروم میشه وزهر زنبور خنثی.

بعضی از بچه ها که طرفدار هیجان زیادتری بودند میرفتند روی پل و شیرجه میزدند درآب و اونهایی که هیجان کمتری داشتند و یاخسته خودشان را میسپردند به موج آب و تا پایین دست میرفتند وسالار سالار آو بردکوم و... میخوندند و معلوم نبود سالاری که میگفتند
کی بود وکجا؟

غته‌خوردن بعضی از بچه ها ساعتها طول میکشید.
وقتی خورشید میرفت تا از خستگی یک روز طولانی وگرم در پشت کوه آرام گیرد و مردان خسته از درو والاغهای تشنه کم کم سرو کلشون لب جوی پیدا میشد،آنها از آب میزدند بیرون. آب جوی سرد شده بود ولبهای آنها کبود.

لباسهایی که کنار جوی رها کرده بودند را پوشیده و پابرهنه راه خانه را در پیش میگرفتند.

خسته ولی شاد🌸🌸🌸🌸
نویسنده #فاطمه_نیکو
مردادماه ۱۴۰۳خورشیدی
@MemoriesOfShamkan
#دخترک_خسته
دخترک خسته است خسته از روزهای تکراری روزهای بدون هیجان، بدون شادی.

یادش نیست آخرین باری که جوی آب او را همچون مادر درآغوش گرفت و سوار برموج ملایمش تا پایین دست برد وسکه ای زنگارزده به اوهدیه داد کی بود؟
آخرین بار صدای دانه های تسبیح مادربزرگ را از لابلای کدام گنبد گلی شنید؟

او دلش برای تراس خونه مادربزرگ که از بالاترین نقطه ده غروب را به نظاره مینشست و شب با هوهوی جغدش همنوا میشد و از میان هزاران ستاره  برای خود ستاره ای میچید تنگ شده است.

دلش برای دویدن تا پایین کوه و سپردن موها بدست باد،برای عموحسن پیر و کلبه کوچکش.

برای سرزدن به آهنگر پیر و خالی کردن خاکستر چپقش،برای صدیقه خانم ودون دادن به یاکریمها.

برای لیس زدن بستنی یخی روی پل ودنبال بچه قورباغه گشتن زیر پل.

برای پابرهنه دویدن دنبال الاغی که بارش خربزه است و قایم باشک بازی روی گنبدهای گلی دلش تنگ شده است.

کاش میشد مادربزرگ بازهم بر شاخه های سنجد برایش تاب میانداخت و او دلتنگیش را میریخت توی کوچه و سوار برشانه های سنجد تاب میخورد از ته دل میخندید وصدای
خنده اش گوش حیاط را کر میکرد.

باد موهای پریشانش را شانه میکرد و از لابلای برگهای سنجد دوباره برایش هورا میکشید.

گلهای کاغذی ایوان را برایش به رقص درمیاورد تا دخترک خسته لختی در سایه ایوان لم دهد، با موسیقی دل انگیزشان
شعری زمزمه کند و پلکی سنگین.

آهای کودکی آهای
بگودرکدام کوچه،پشت کدام
گنبد گلی جامانده ای؟
دخترک شاد قصه ات کو؟
نویسنده #فاطمه_نیکو
مردادماه ۱۴۰۳خورشیدی
@MemoriesOfShamkan
#گارسون

پاییز بود وصدای قیل وقال
بچه ها از مدرسه،که فاصله کمی با خانه ما داشت بگوش میرسید.
نزدیک ظهربود. ما بچه ها در نبود مادرخانه را روی سرمان گذاشته بودیم.

درمیان اونهمه سروصدا و هیجان یکدفعه صدایی بگوش رسید خواهرم دستهاشو به علامت ساکت باشین برد بالا وگفت بچه ها، ساکت،ساکت مثل اینکه کسی درب میزنه.

همه ساکت شدند آری صدای درب چوبی حیاط بود که کسی زنجیرش را گرفته بود و پشت سرهم به درب میکوبید و ول کن نبود.

به همدیگه نگاه کردیم. اوج هیجان بازیمان بود وهیچکدوممان حوصله مهمان ناخوانده را نداشتیم،اگر هم حوصله بخرج میدادیم،اصلا پذیرایی از مهمان را بلد نبودیم.

درب هردفعه محکمترازقبل کوبیده میشد بناچار رفتم داخل حیاط و داد زدم کیه ؟صدای مردی غریبه گفت باز کن،بازکن.

درب حیاط را باز کردم. یکی ازفامیلهای دور پدریم بود که به اتفاق مادرپیرش ازمشهد به شامکان اومده بود وقراربود مهمان ما باشند.

بعداز احوالپرسی آنها را تا اتاق پذیرایی که اون زمان بهش خانه نو میگفتند و مخصوص مهمان بود همراهی کردم.

مهمانها پس از وراندازکردن اتاق نشستند و به پشتی تکیه زدند تا خستگی از تن بدر کنند و با صرف چای گلویی تازه.ازمن پرسیدند مادرت نیست؟ گفتم نه رفته جایی ،میاد.

بچه ها زدند به کوچه ولی من باید خانه میموندم واز مهمانها پذیرایی میکردم.

کتری را پرآب کردم وگذاشتم روی پیک نیکی که توایوون بود کبریت را روشن کردم ولی هرکاری کردم زورم نرسید پیچ پیک نیک را بازکنم. خیلی سفت بود.

چوب کبریت  سوخت وانگشتم را هم سوزاند ولی پیک نیک روشن نشد چوب سوخته کبریت را گوشه ای پرت کردم . فکری به ذهنم رسید اره علی،علی اون زورش زیاده و میتونه پیک نیک را روشن کنه.

علی پسر داییم کلاس پنجم ابتدایی بود و دوسه سالی بزرگتراز من . یواشکی نگاهی به پذیرایی انداختم.

مهمانها غرق صحبت با یکدیگر بودند و فقط صدای پچ پچی از آنها بگوش میرسید.
آروم از ایوون زدم بیرون به درب حیاط که رسیدم شروع کردم به دویدن و از سراشیبی کوچه رفتم پایین وخودم را به درب مدرسه رسوندم.

زنگ تفریح بود وبچه ها داخل حیاط مشغول بازی.
علی هم گوشه حیاط با دوستش درحال صحبت بود شروع کردم به صدا زدن.
چندبار صداش کردم ولی اینقدر بچه ها سروصدا میکردند که صدا به صدا نمیرسید.

دستامو بلند گو کردم جلو دهانم  و داد زدم علیییی ،علییییی. علی سرش را برگردوند وقتی منو دید فورا دوید اومد دم درب و گفت چی شده، ها چی شده ؟

گفتم مهمون اومده مادرم نیست میتونی بیای واسشون چای درست کنی نمیتونم پیک نیک را روشن کنم؟

علی درحالی که هراسان دوروبر رو میپایید وترس از ناظم تونگاهش پیدا بود دستم را گرفت و گفت برو بیرون، برو برو اگه ناظم ببیندت دعوام میکنه بزار همینکه حواسش پرت بشه میام بیرون باشه؟
گفتم باشه.

رفتم بیرون مدرسه، منتظر موندم مدتی گذشت ولی ازعلی خبری نشد. از گوشه درب  یواشکی نگاهی به داخل انداختم. ناظم با کت وشلواری اتوکشیده، دم درب دفتر ایستاده بود صاف، مثل خط کشی که در دست داشت .

مدتی گذشت ناظم دستش را آرام بالا برد و نگاهی به ساعتی که پشت دستش بسته بود کرد و بعد رفت به سمت زنگ مدرسه و شروع کرد به زنگ زدن.

علی نگاهی به من کرد و بعد نگاهی به ناظم وقتش بود.پشت ناظم به علی بود، شروع کرد به دویدن و مثل جت از مدرسه زد بیرون .

به ناظم نگاه کردم اصلا متوجه فرارعلی نشده بود خندیدیم وباهمدیگه  شروع کردیم از سراشیبی کوچه بالا رفتن.

حسابی دیرشده بود وسط راه دعا میکردم مهمانها نرفته باشند وبتونیم  براشون چای درست کنیم.
وقتی به خونه رسیدیم آنها هنوز مشغول صحبت بودند وخیال رفتن نداشتند. فورا کبریت را دادم به علی وگفتم زودباش زودباش پیک نیک را روشن کن دیرشده .

علی پیک نیک را روشن کرد و من کتری را گذاشتم روی آن.
کتری که جوش آمد علی یک مشت چای توی قوری ریخت وآب کتری را رویش خالی کرد  وبدون ثانیه ای درنگ برد داخل پذیرایی.

سلام کرد گذاشت و اومد بیرون. باعجله قندان را برداشت وبس که عجله داشت بجای سلام گفت سام گذاشت و اومد بیرون. خلاصه هرچه را میبرد سام میکرد میگذاشت ومیومد بیرون

اینقدر سام سام کرد که عاقبت آقایی که مهمون بود گفت لازم نیست اینقدر سلام کنی پسرجان.

ولی علی شده بود گارسونی مودب که مثل عروسک کوکی که کوکش کرده باشند مدام بین ایوون وپذیرایی در رفت وآمد بود و سام سام میکرد.
.

مهمانها  چایی که علی درست کرده بود را از فرت تشنگی وخستگی با تفاله نوش جان کردند.

عاقبت مادر از راه رسید و گارسونی علی هم به اتمام رسید.
آنروز علی به مدرسه نرفت و خونه ما موند. ولی روز بعد به همراه مادر به مدرسه رفت .
مادر همه ماجرا را برای ناظم تعریف کرده بود.

علی نه تنها تنبیه نشد بلکه به پاس کمکی که به من کرده بود به عنوان یک شاگرد خوب ازش تقدیر شد.
نویسنده #فاطمه_نیکو
مردادماه ۱۴۰۳خورشیدی
@MemoriesOfShamkan