شامکان: خاطرات، فرهنگ، هنر و ادب
524 subscribers
830 photos
1.87K videos
36 files
591 links
🔸گوشه‌هایی از خاطرات، آوازها، حکایات و فرهنگ بخش شامکان، واقع در شهرستان ششتمد، استان خراسان رضوی
Download Telegram
یک روز با #پدر

چیزی به عید نمانده بود آسمان صاف بود همچون آینه.
آفتاب ملایم صبحگاهی بر گنبدهای خیس تابیده بود..
بخار از گنبدهای گلی به هوا برمیخواست و بعد از رقص کوتاهی غیب میشد.

جو وگندمی که داخل گل پشت بام دفن شده بودند، مخصوصا آنهایی که کناره ناودون بودند جوانه زده بودند و درآفتاب برق میزدند.

هنوز هوا سوز داشت.کت قرمز پشمی تن من بود و وچکمه های نارنجی پلاستیکی در پایم. پدر هم پالتو مشکی به تن داشت وچکمه سیاه به پا.

پدر درحالی که شعری را آرام زیرلب زمزمه میکرد، دورتا دور گنبد گلی را با حوصله ورانداز کرد تا مطمئن شود جایی از پشت بام در طول فصل سرما وبارندگی خراب نشده باشه .
ناودون کمی کج شده بود و پدر نشست و مشغول درست کردنش شد .

من هم تکه سنگ تیزی که توی گل پشت بام که شبیه خمیربود فرو رفته بود را درآوردم و مابین دو تا گنبد گلی شروع کردم به خط کشیدن و خط خط بازی کردن.

مورچه ها از خانه کاهی که داخل حیاط بود دانه های جو را همچون غنایم جنگی پیدا کرده،
روی سرگرفته بودند ودرصف منظمی به پشت بام میاوردند.صف سیاه و منظم اون سربازان پرتلاش برایم جالب بود
رفتم و شروع کردم به گرفتن دانه های جو از آنها.
مشتی از دانه هارا از آنها گرفته بودم که پدر سر رسید.

باصدای آرامی گفت داری چکار میکنی باباجان ها؟ برگشتم نگاهش کردم لبخند زده بود وبا علامت سوال سرش را تکانی داد و دوباره گفت داری چکار میکنی؟
مشتم را که پر از جو بود باز کردم .

کنارم نشست وگفت این غذای اوناست و به زحمت بدستش آوردند تو که نمیخوای اونا تو این سرما گشنه بمونند میخوای؟شکم خودم ازگشنگی قاروقور به راه انداخته بود وحسابی گشنم بود و میفهمیدم  گشنگی یعنی چی.

گفتم نه و بعد روی خیل مورچه ها که دنبال دانه های گمشده شان دور خود میچرخیدند مشتم را بازکردم ودانه ها را روی زمین ریختم.

فورا دور آنها جمع شدند خوشحالیشان را در دستپاچه بودنشان وسریع به دندان گرفتن دانه میشد دید.
طولی نکشید دانه ها را دوباره روی سر گرفتند، به صف شدند وشروع کردن به رفتن .

منم دنبال آنها شروع کردم به قدم رو رفتن تا رسیدم به گوشه دیوار که لانه آنها بود.
ایستادم تا آنها همه دانه هایی را که بهشون پس داده بودم  را بردند داخل لانه.

حسابی گشنم بود. مادر از کله سحر توی حیاط لباس میشت .لگن پربود از لباس کف آلودی که مادر به آنها چنگ زده بود وحالا باید میبرد توی جوی آبی که سرکوچه بود آب میکشید و بعد میومد و تدارک صبحانه را میدید.

ضعف داشتم ونمیتونستم صبرکنم اوکارش تموم بشه.به پدر گفتم من گشنمه .

پدر از پشت بام رفت پایین و لحظه ای بعد با یک تکه نون که رویش کمه کشیده شده بود برگشت، داد بهم وگفت صبرکن الان یک چیز خوشمزه میدم با نونت بخوری. نگاه کردم چیزی تو دستهای پدر نبود با تعجب گفتم چی؟خندید و گفت صبرکن بعد رفت کنار ناودون

منم باهاش رفتم نشست وشروع کرد به کندن
بوته کوچکی که کنار ناودون سبز شده بود و از تازگی برق میزد. درحالی که بوته را میکند گفت به این میگن گل سفیدک.

علف را کند برد داخل حیاط شست و برگشت. درهوا تکونی داد تا آبش بره بعد لای نون
کمه ای که دستم بود گذاشت وساندویجش کرد و داد بهم و گفت حالا بخور.

یک گاز به نون زدم خیلی خوشمزه بود طعم سبزیهایی را میداد که مادر همیشه از نادعلی میخرید حتی از اونهم خوشمزه تر.
گفتم خیلی خوشمزه است پدر.

صدایی از دور پدر را صدا میزد. سرم را برگردوندم به سمت صدا، صدای مادربزرگ بود.
روی تراس خونش که دوسه تا خونه بالاتر ازما و بالای کوه قرارداشت ایستاده بود و ما را صدا میزد،
وقتی نگاهش کردیم با دست اشاره کرد که بریم پیشش.
خیلی دوست داشتم برم خونه مادربزرگ ولی حوصله بالارفتن از سراشیبی کوه را نداشتم واسه همین به پدر گفتم ،من نمیام.

پدر که فهمیده بود واسه چی میخوام نرم خندید، پشتش را به من کرد و خم شد و گفت اگه کولت کنم چی؟

کمی از ساندویجم مونده بود پرت کردم واسه مورچه ها و گفتم اینم مال شما و با خوشحالی پریدم کول پدر دستمو انداختم دورگردنش وگفتم میااااام.

روی کول پدر لم دادم واو باقدمهای محکم از کوه بالا رفت.باد ملایمی میوزید وصورتم را نوازش میداد و گرمی پالتو نرمی که تن پدربود برایم خوشایند بود.

نزدیک خونه مادربزرگ که رسیدیم صدای
قل قل سماور بگوش میرسید پدر من را روی کولش تکونی داد وگفت چای چی ناقلا؟ میخوای؟
مادربزرگ همیشه باچای بهم آبنبات میداد و بعضی وقتها شکلات.
بعد از صبحانه خاصی که پدر بهم داده بود چای آبنبات مادربزرگ حسابی میچسبید خندیدم وداد زدم آررررره میخواااااام.
نویسنده #فاطمه_نیکو (حسن/حبیبه)
بهمن ماه ۱۴۰۲خورشیدی
@MemoriesOfShamkan
شامکان: خاطرات، فرهنگ، هنر و ادب
Photo
چه بر سر واژه‌ای به نام " امید " آمده است که دیگر تاثیر خود را بر انسانی که به قصد کشتن خویشتن برآمده است، از دست داده است.
هر انسانی حداقل یکبار در طول زندگی خود به کشتن خویش، اندیشیده است اما در اغلب موارد، یک خبر ، یک درد دل، یک بغل، یک لبخند، در آخرین لحظه به نجات او برخاسته است و بعدها که شرایط زندگی و روحی او بهبود یافته است، وقتی به آن روز و ساعت و دقایق فکر می‌کند، شگفت‌زده می‌شود از تصمیمی که در آن لحظه‌ی وحشتناک گرفته بود  و البته خوشحال از اینکه آن تصمیم شوم را عملی نکرده است.
پدری که بخاطر فقر مطلق، تصمیم به قتل خویشتن گرفته است، در آخرین دقایق زندگی به چه چیزهایی اندیشیده است؟
چرا هیچ روزنه‌ای برای نجات او، در آن لحظات شوم آخر، دریچه‌اش را برای او نگشوده است؟
این روزها که مردمان زیادی به امید رهایی از مشکلات شدید اقتصادی خود، دل به کسب درآمد از ارز دیجیتال همستر خوش کرده‌اند، هم خوشحالم بابت روشنایی جرقه‌ی امیدی که در دل آنان جوانه زده، و هم از آنسو کمی نگران، که اگر این پروژه بر خلاف پروژه‌ی قبلی ( نات کوین) نتواند به موفقیتی منجر نشود، چه یاس و سرخوردگی را می‌تواند در این جمعیت بزرگ مردمان سرزمینم ایجاد کند.
مردمانی که ته مانده‌ی امیدشان را به پروژه‌ای بسته‌اند که هنوز هیچ چشم‌اندازی برای آن قابل پیش‌بینی نیست.

✍️مسعود احمدی شامکانی

@masoudahmadi912


#خودکشی
#پدر
#همستر

https://www.instagram.com/p/C79je4QKlSR/?igsh=MTl0eDlyMHZjM3Fneg==