آخرین چیزی که برمیداشت یک مسواک بود
شیشه بُغ کرد از بخار آن شب هوا کولاک بود
تا نگاهی سَرسَری انداخت در اطراف میز
خیره شد بر دفتر شعری که رویَش خاک بود
ذهنِ او آشوب از فردای نامعلومِ خود
در گریز از چنگِ یک کابوسِ وحشتناک بود
خوب هم یادش نمیآمد چه مدت میشد او
در تمیزِ خواب از بیداریاش شکاک بود
میچپاند آن شب خودش را در میانِ خاطرات
آن زمانهایی که او همچون«خَس و خاشاک» بود
چشمها را بست، دردی سینهاش را میفشرد
کاغذی در دستِ او، در دستِ دیگر ساک بود
بر سکوتِ خانهاش، در، جیغِ کِشداری کشید
برخلافِ خانهی او شهر پُر پژواک بود
سازِ آن شب کوبِشِ ساطورِ قصابان ولی
خنده بر لبهای مردی نشئه از تریاک بود
یک طرف داسی درو میکرد مرگ و یک طرف
دختری بر سنگِ گوری نامِ خود حکاک بود
سویِ دیگر میشنید از فالگیرِ بی سری
از امانتداریِ دزدی که دستش پاک بود
میخزید از کوچهها تا گم کند ویرانیاش
زوزه میزد بادِ غم، سرها همه در لاک بود
بر زمین خونابه اما، بر در و دیوار شهر
ذکرِ خیر از مارهایِ حضرتِ ضحّاک بود
#زهرا_آهن
#آ
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
شیشه بُغ کرد از بخار آن شب هوا کولاک بود
تا نگاهی سَرسَری انداخت در اطراف میز
خیره شد بر دفتر شعری که رویَش خاک بود
ذهنِ او آشوب از فردای نامعلومِ خود
در گریز از چنگِ یک کابوسِ وحشتناک بود
خوب هم یادش نمیآمد چه مدت میشد او
در تمیزِ خواب از بیداریاش شکاک بود
میچپاند آن شب خودش را در میانِ خاطرات
آن زمانهایی که او همچون«خَس و خاشاک» بود
چشمها را بست، دردی سینهاش را میفشرد
کاغذی در دستِ او، در دستِ دیگر ساک بود
بر سکوتِ خانهاش، در، جیغِ کِشداری کشید
برخلافِ خانهی او شهر پُر پژواک بود
سازِ آن شب کوبِشِ ساطورِ قصابان ولی
خنده بر لبهای مردی نشئه از تریاک بود
یک طرف داسی درو میکرد مرگ و یک طرف
دختری بر سنگِ گوری نامِ خود حکاک بود
سویِ دیگر میشنید از فالگیرِ بی سری
از امانتداریِ دزدی که دستش پاک بود
میخزید از کوچهها تا گم کند ویرانیاش
زوزه میزد بادِ غم، سرها همه در لاک بود
بر زمین خونابه اما، بر در و دیوار شهر
ذکرِ خیر از مارهایِ حضرتِ ضحّاک بود
#زهرا_آهن
#آ
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
خواب دیدم شوقِ شومی شهر را دلگیر کرد
گردبادی از توحش آسمان را قیر کرد
فالگیر از آسمان آمد میان مردگان
منفعت جویی پرید و نام او را «پیر» کرد
رَمل و اُسطُرلاب خود را گفت از سویِ خداست
آن کلامش بین مردم خوب هم تاثیر کرد
سفرهی رمّالیاش گسترد و جمعی گرد کرد
او خدا را نیزه هم نه، بر سرِ شمشیر کرد
میدرید از فرق و گردن هر جوانی را که یافت
مغزها را خورد و بعدش عقل را زنجیر کرد
باغِ مردم را به غارت بُرد و خورد و بعد از آن
وعده از زیتون و خرما، وعده از انجیر کرد
خشکسالی شعله میزد، شهرِ ویران پر شد از
یونجه خوارانی که او بر جانِ مردم شیر کرد
پوستین انداخت، عریان، چلّهای از خون گرفت
او که نانش خون، شرابش خون، به خون تطهیر کرد
خوابِ خون دیدم پریدم، خوابِ باطل بوده آن
پس چه کس در بند بندم غصه را واگیر کرد؟
پشتِ پلکم دیدهام تصویری از یک مردِ کُرد
در جوانی دردِ نان او را ز جانش سیر کرد
کولهبر شد، بینشان او میگذشت از کوهها
دخترش میگفت بابایم چرا پس دیر کرد؟!
بی نشان را من نشانم، من ملکبانوی سیب
تا بدانی یک نفر در زیرِ «بهمن» گیر کرد
#زهرا_آهن
#خ
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
گردبادی از توحش آسمان را قیر کرد
فالگیر از آسمان آمد میان مردگان
منفعت جویی پرید و نام او را «پیر» کرد
رَمل و اُسطُرلاب خود را گفت از سویِ خداست
آن کلامش بین مردم خوب هم تاثیر کرد
سفرهی رمّالیاش گسترد و جمعی گرد کرد
او خدا را نیزه هم نه، بر سرِ شمشیر کرد
میدرید از فرق و گردن هر جوانی را که یافت
مغزها را خورد و بعدش عقل را زنجیر کرد
باغِ مردم را به غارت بُرد و خورد و بعد از آن
وعده از زیتون و خرما، وعده از انجیر کرد
خشکسالی شعله میزد، شهرِ ویران پر شد از
یونجه خوارانی که او بر جانِ مردم شیر کرد
پوستین انداخت، عریان، چلّهای از خون گرفت
او که نانش خون، شرابش خون، به خون تطهیر کرد
خوابِ خون دیدم پریدم، خوابِ باطل بوده آن
پس چه کس در بند بندم غصه را واگیر کرد؟
پشتِ پلکم دیدهام تصویری از یک مردِ کُرد
در جوانی دردِ نان او را ز جانش سیر کرد
کولهبر شد، بینشان او میگذشت از کوهها
دخترش میگفت بابایم چرا پس دیر کرد؟!
بی نشان را من نشانم، من ملکبانوی سیب
تا بدانی یک نفر در زیرِ «بهمن» گیر کرد
#زهرا_آهن
#خ
❀═༅࿇✤ ⃟❤ ⃟ ✤࿇༅═❀
پرچمی سرخ به تابوت وطن میپیچد
پیِ هر حادثه را شعر به تن میپیچد
از افق سر زده انگار فروغی اما
نالهی مرغ سحر در سر من میپیچد
سوسن و یاسمن آورده بهاران اما
بوی دلمردهی کافور و کفن میپیچد
بوی مُشکی نوَزَد زیر دماغم اما
ترکمانچای چرا سوی خُتَن میپیچد؟
از همان روز که گفت از فر ایمان با ما
پیچک هرزگیاش را به سُنَن میپیچد
گرچه در قالی او نیست ترنجی اما
با خشونت لچکی بر سر زن میپیچد
مصلحتبین که خودش ساکن سعدآبادست
مردم اما همه در لُنگ یمن میپیچد
انقلابی که بنا بود بکاهد از فقر
سفره گسترده ولی بوی لجن میپیچد
تشت رسواگر جنگش که شب از بام افتاد
نسخهای تازهتر از صلح حسن میپیچد
هر زمان راه به جایی نبرد مرگامرگ
بر خَرش هُش کند و رو به وین میپیچد
من امیدم همه بیداری مردم باشد
عاقبت میرسد آن روز و سخن می پیچد
#زهرا_آهن
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
پیِ هر حادثه را شعر به تن میپیچد
از افق سر زده انگار فروغی اما
نالهی مرغ سحر در سر من میپیچد
سوسن و یاسمن آورده بهاران اما
بوی دلمردهی کافور و کفن میپیچد
بوی مُشکی نوَزَد زیر دماغم اما
ترکمانچای چرا سوی خُتَن میپیچد؟
از همان روز که گفت از فر ایمان با ما
پیچک هرزگیاش را به سُنَن میپیچد
گرچه در قالی او نیست ترنجی اما
با خشونت لچکی بر سر زن میپیچد
مصلحتبین که خودش ساکن سعدآبادست
مردم اما همه در لُنگ یمن میپیچد
انقلابی که بنا بود بکاهد از فقر
سفره گسترده ولی بوی لجن میپیچد
تشت رسواگر جنگش که شب از بام افتاد
نسخهای تازهتر از صلح حسن میپیچد
هر زمان راه به جایی نبرد مرگامرگ
بر خَرش هُش کند و رو به وین میپیچد
من امیدم همه بیداری مردم باشد
عاقبت میرسد آن روز و سخن می پیچد
#زهرا_آهن
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀