سرِ بی سایه ی ما را، سر و سامانی نیست
شهر قحطی زده در فکر فراوانی نیست
عشق رفته است به تاراج تنفر هر چند
قصه ی عشق به جز شرح پریشانی نیست
دین آلوده به شک نور یقین را کشته ست
هنر شیخ به جز سفسطه درمانی نیست
می برم رشک به دوران زلیخا اینجا
یوسفی هست اگر؛ یوسف کنعانی نیست
سگ چوپان گله را داد به یک زوزه ی گرگ
دشت خفت و خبر از هی هی چوپانی نیست
نیمه شب کفر شبیخون زده بر مسجد شهر
داغ این ننگ؛ برازنده ی پیشانی نیست
باغ سبزی که نمودند به ما دوزخ بود
آیه هاشان به خدا، آیت رحمانی نیست
کسب تکلیف کن از مرشد دیگر ای دل
آنچه گفتند به ما اصل مسلمانی نیست
#زهرا_وهاب_ساقی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
شهر قحطی زده در فکر فراوانی نیست
عشق رفته است به تاراج تنفر هر چند
قصه ی عشق به جز شرح پریشانی نیست
دین آلوده به شک نور یقین را کشته ست
هنر شیخ به جز سفسطه درمانی نیست
می برم رشک به دوران زلیخا اینجا
یوسفی هست اگر؛ یوسف کنعانی نیست
سگ چوپان گله را داد به یک زوزه ی گرگ
دشت خفت و خبر از هی هی چوپانی نیست
نیمه شب کفر شبیخون زده بر مسجد شهر
داغ این ننگ؛ برازنده ی پیشانی نیست
باغ سبزی که نمودند به ما دوزخ بود
آیه هاشان به خدا، آیت رحمانی نیست
کسب تکلیف کن از مرشد دیگر ای دل
آنچه گفتند به ما اصل مسلمانی نیست
#زهرا_وهاب_ساقی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:
احساس میکنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگزای
چندین هزار چشمهی خورشید
در دلم
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شورهزارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
آه ای یقینِ گمشده، ای ماهیِ گریز
در برکههای آینه لغزیده توبهتو!
من آبگیرِ صافیام، اینک! به سِحرِ عشق؛
از برکههای آینه راهی به من بجو!
من فکر میکنم
هرگز نبوده
دستِ من
این سان بزرگ و شاد:
احساس میکنم
در چشمِ من
به آبشرِ اشکِ سُرخگون
خورشیدِ بیغروبِ سرودی کشد نفس؛
احساس میکنم
در هر رگم
به هر تپشِ قلبِ من
کنون
بیدارباشِ قافلهیی میزند جرس.
آمد شبی برهنهام از در
چو روحِ آب
در سینهاش دو ماهی و در دستش آینه
گیسویِ خیسِ او خزهبو، چون خزه بههم.
من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:
«ــ آه ای یقینِ یافته، بازت نمینهم!»
ماهی _ از مجموعه باغ آیینه
#احمد_شاملو
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:
احساس میکنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگزای
چندین هزار چشمهی خورشید
در دلم
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شورهزارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
آه ای یقینِ گمشده، ای ماهیِ گریز
در برکههای آینه لغزیده توبهتو!
من آبگیرِ صافیام، اینک! به سِحرِ عشق؛
از برکههای آینه راهی به من بجو!
من فکر میکنم
هرگز نبوده
دستِ من
این سان بزرگ و شاد:
احساس میکنم
در چشمِ من
به آبشرِ اشکِ سُرخگون
خورشیدِ بیغروبِ سرودی کشد نفس؛
احساس میکنم
در هر رگم
به هر تپشِ قلبِ من
کنون
بیدارباشِ قافلهیی میزند جرس.
آمد شبی برهنهام از در
چو روحِ آب
در سینهاش دو ماهی و در دستش آینه
گیسویِ خیسِ او خزهبو، چون خزه بههم.
من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:
«ــ آه ای یقینِ یافته، بازت نمینهم!»
ماهی _ از مجموعه باغ آیینه
#احمد_شاملو
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
شادی داشتنت
شادی بغل کردن سازی ست
که درست نمی شناسمش
درست می نوازمش
نت به نت
نفس در نفس
تو از همه جا شروع می شوی
و من هربار بداهه می نوازمت
از هر جای تنت
سبز آبی کبود من
لم بده، رها کن خودت را
آب شو در آغوشم
مثل عطر یاس فراگیرم شو
بگذار یادت بگیرم.
#عباس_معروفی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
شادی بغل کردن سازی ست
که درست نمی شناسمش
درست می نوازمش
نت به نت
نفس در نفس
تو از همه جا شروع می شوی
و من هربار بداهه می نوازمت
از هر جای تنت
سبز آبی کبود من
لم بده، رها کن خودت را
آب شو در آغوشم
مثل عطر یاس فراگیرم شو
بگذار یادت بگیرم.
#عباس_معروفی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
آن روز که کار وصل را ساز آید
این مرغ ازین قفس به پرواز آید
از شه چو صفیر ارجعی روح شنید
پرواز کـــنان به دست شه باز آید
#شاه_نعمت_الله_ولی
- رباعی شمارهٔ ۹۶
#صبح_بخیر
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
این مرغ ازین قفس به پرواز آید
از شه چو صفیر ارجعی روح شنید
پرواز کـــنان به دست شه باز آید
#شاه_نعمت_الله_ولی
- رباعی شمارهٔ ۹۶
#صبح_بخیر
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
هر چند که از عالم و آدم گله دارد
حرف دل ما میشود و مشغله دارد
از طالع برگشته این عاشق رنجور
بهر همه اهل جهان حوصله دارد
ابریست که بر پهنه دریاچه ببارد
از تشنه ترین خاک زمین فاصله دارد
گیسوی پریشان نگارم ، بنگارید
از صبح ازل تا به ابد سلسله دارد
تقدیرِ مرا یکسره هجران ننویسید
اینگونه عدالت بخدا مسئله دارد
در بند کمند تو مرا بیم رهائیست
معشوقه دیوانه شدن ها صله دارد
#قاسم_مطهری_راد
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
حرف دل ما میشود و مشغله دارد
از طالع برگشته این عاشق رنجور
بهر همه اهل جهان حوصله دارد
ابریست که بر پهنه دریاچه ببارد
از تشنه ترین خاک زمین فاصله دارد
گیسوی پریشان نگارم ، بنگارید
از صبح ازل تا به ابد سلسله دارد
تقدیرِ مرا یکسره هجران ننویسید
اینگونه عدالت بخدا مسئله دارد
در بند کمند تو مرا بیم رهائیست
معشوقه دیوانه شدن ها صله دارد
#قاسم_مطهری_راد
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قشنگیه لیاقت به اینه که
هر کسی نمیتونه داشته باشه...
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
هر کسی نمیتونه داشته باشه...
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
در آفتاب رخش باده تاب انداخت
چه آب بود که آتش در آفتاب انداخت؟
هنوز جلوهٔ آن گنج حسن پنهان بود
که عشق فتنه در این عالم خراب انداخت
قضا نگر: که چو پیمانه ساخت از گل من
مرا به یاد لبش باز در شراب انداخت
فسانهٔ دگران گوش کرد در شب وصل
ولی به نوبت من خویش را به خواب انداخت
بیا و یک نفس آرام جان شو از ره لطف
که آرزوی تو جان را در اضطراب انداخت
ز بهر آن که دل از دام زلف او نرهد
به هر خمی گره افکند و پیچ و تاب انداخت
ندیده بود هلالی عذاب دوزخ هجر
بلای عشق تو او را درین عذاب انداخت
#هلالی_جغتایی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چه آب بود که آتش در آفتاب انداخت؟
هنوز جلوهٔ آن گنج حسن پنهان بود
که عشق فتنه در این عالم خراب انداخت
قضا نگر: که چو پیمانه ساخت از گل من
مرا به یاد لبش باز در شراب انداخت
فسانهٔ دگران گوش کرد در شب وصل
ولی به نوبت من خویش را به خواب انداخت
بیا و یک نفس آرام جان شو از ره لطف
که آرزوی تو جان را در اضطراب انداخت
ز بهر آن که دل از دام زلف او نرهد
به هر خمی گره افکند و پیچ و تاب انداخت
ندیده بود هلالی عذاب دوزخ هجر
بلای عشق تو او را درین عذاب انداخت
#هلالی_جغتایی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
.
بخوان
نامم را به تکرار
و صدایم کن
آهسته و عمیق
رسوخ کن در استخوانهایم
میخواهمت
شبیه تشنهای در توهم سراب
شبیه نفسهای بریده ی دوندهای نرسیده
شبیه حرفهای به لب ماسیده
از فهم لهجه گوشها
و شبیه منتظری رفته از نیامدنها
من از کدام هزاره عشق برگشتهام؟
که نیمی از من
چون روی دیگر ماه
همیشه پنهان است
و تو آنجا جاودانه
بر سرزمین خیالم میتابی
#مریم_امینی
.❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
بخوان
نامم را به تکرار
و صدایم کن
آهسته و عمیق
رسوخ کن در استخوانهایم
میخواهمت
شبیه تشنهای در توهم سراب
شبیه نفسهای بریده ی دوندهای نرسیده
شبیه حرفهای به لب ماسیده
از فهم لهجه گوشها
و شبیه منتظری رفته از نیامدنها
من از کدام هزاره عشق برگشتهام؟
که نیمی از من
چون روی دیگر ماه
همیشه پنهان است
و تو آنجا جاودانه
بر سرزمین خیالم میتابی
#مریم_امینی
.❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
زانو می زنـم
زانو می زنم
بـر روی مزاری
کــه مـحال اسـت دیدنت
محال است آمدنت
بعد از رفتن تـو
هیـچ درختـی به بار ننشسته
هیچ پرنده ای اواز شادی سرنداده
سایه مـرگت هــر روز مرا
بـه خـاک مـی کـشاند؛
خندهایم در غربت
تنــهایی خشـک می شود
و نـفس ڪـشیدنم ڪنج اتاق
هیچ نفری را دلـشاد نمی کند
زندگی پـر اسـت از پرواز
پـر است از راز
مـرگ تنها چیزی هسـت
ڪه هرگز دروغ نمی گوید..
#ثریا_شجاعی_اصل
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
زانو می زنـم
زانو می زنم
بـر روی مزاری
کــه مـحال اسـت دیدنت
محال است آمدنت
بعد از رفتن تـو
هیـچ درختـی به بار ننشسته
هیچ پرنده ای اواز شادی سرنداده
سایه مـرگت هــر روز مرا
بـه خـاک مـی کـشاند؛
خندهایم در غربت
تنــهایی خشـک می شود
و نـفس ڪـشیدنم ڪنج اتاق
هیچ نفری را دلـشاد نمی کند
زندگی پـر اسـت از پرواز
پـر است از راز
مـرگ تنها چیزی هسـت
ڪه هرگز دروغ نمی گوید..
#ثریا_شجاعی_اصل
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
آمدی جانم به قربانت" چه پنهان آمدی
بی خبر مانند یک ناخوانده مهمان ، آمدی
آمدی آهسته صاحبخانه ی قلبم شدی
تا بنا از نو کنی ، این قلبِ ویران ، آمدی
چشم هایت را برایم ارمغان آورده ای
با نگاهی گرم و با لب های خندان آمدی
#پریناز_جهانگیری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
بی خبر مانند یک ناخوانده مهمان ، آمدی
آمدی آهسته صاحبخانه ی قلبم شدی
تا بنا از نو کنی ، این قلبِ ویران ، آمدی
چشم هایت را برایم ارمغان آورده ای
با نگاهی گرم و با لب های خندان آمدی
#پریناز_جهانگیری
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
دلتنگ که باشی
انگار همهی روزها شب هستندو
شبها بی انتها
و جای خالیاش مدام خالیترو خالی تر،،،
یکی در من نیست
در خیال شعرم
گم شده است
ومن هر شب
خاطره هایش را
بااندوه برای ماه مینویسم!
#مینو_پناهپور
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
انگار همهی روزها شب هستندو
شبها بی انتها
و جای خالیاش مدام خالیترو خالی تر،،،
یکی در من نیست
در خیال شعرم
گم شده است
ومن هر شب
خاطره هایش را
بااندوه برای ماه مینویسم!
#مینو_پناهپور
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
تا چند روی از پی تقلید و قیاس
بگذر ز چهار اسم و از پنج حواس
گر معرفت خدای خود می طلبی
در خود نگر و خدای خود را بشناس
#باباافضل_کاشانی
#صبح_بخیر
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
بگذر ز چهار اسم و از پنج حواس
گر معرفت خدای خود می طلبی
در خود نگر و خدای خود را بشناس
#باباافضل_کاشانی
#صبح_بخیر
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
میروی... امّا دلت پُر بود از آزارها
مثل اسبی سرکش امّا خسته از افسارها
میرود آن نازِ اندامت به استقبالِ مرگ
میروم باران شوم دلخونتر از رگبارها
هی قسم دادم خدا را تا نگه دارد تو را...
من پُر از خواهش ولی از عرشِ او اِنکارها
آنقَدَر رفتی که گم شد ردّ پایت توی برف
آنقَدَر گشتم که گم کردم خودم را بارها
توی این جنگل مرا آخر رهایم میکنی
مینشیند مِهر من در سُفرهی کفتارها
زرد شد گلبرگهایت... هی زمستان میشدی
منجمد شد در عزایت واژه در خودکارها
شمع جانت توی دستانم به خاموشی رسید
توی دنیایم ندارم نور... جز سیگارها
یک شب از دیوانِ شعرت رونمایی میکنم
خونغزلهایی که میپاشند بر دیوارها...
#مهدی_خدا_بخش
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
مثل اسبی سرکش امّا خسته از افسارها
میرود آن نازِ اندامت به استقبالِ مرگ
میروم باران شوم دلخونتر از رگبارها
هی قسم دادم خدا را تا نگه دارد تو را...
من پُر از خواهش ولی از عرشِ او اِنکارها
آنقَدَر رفتی که گم شد ردّ پایت توی برف
آنقَدَر گشتم که گم کردم خودم را بارها
توی این جنگل مرا آخر رهایم میکنی
مینشیند مِهر من در سُفرهی کفتارها
زرد شد گلبرگهایت... هی زمستان میشدی
منجمد شد در عزایت واژه در خودکارها
شمع جانت توی دستانم به خاموشی رسید
توی دنیایم ندارم نور... جز سیگارها
یک شب از دیوانِ شعرت رونمایی میکنم
خونغزلهایی که میپاشند بر دیوارها...
#مهدی_خدا_بخش
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فکر کن من باشم و تو باشی و بارون🤍
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را
سروبالایِ کمانابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را
دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را
کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را
همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را
لیکن آن نقش که در روی تو من میبینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را
چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را
گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم این درمان را
پنجه با ساعدِ سیمین نَه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را
سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را
سر بنه گر سر میدان ارادت داری
ناگزیرست که گویی بود این میدان را
#سعدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را
سروبالایِ کمانابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را
دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را
کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را
همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را
لیکن آن نقش که در روی تو من میبینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را
چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را
گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم این درمان را
پنجه با ساعدِ سیمین نَه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را
سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را
سر بنه گر سر میدان ارادت داری
ناگزیرست که گویی بود این میدان را
#سعدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
در این
شلوغیِ بودن ها و نبودن ها،
صدای نمنم باران
قرارِ دلها را ربوده!
اگر کنار پنجره ای
آخرین #جامهٔ #زمستانی_ات
را به تن کن
می خواهم
دلم را با خیالت
به هم ببافم،
می خواهم
با بارش باران
برخاک این کاغذ
بذر #عشق بیفشانم،
تا در گلدانِ نگاهت
جوانه زنم و
خوشههای امید را
درو کنم،
من فردا
در تنورِ دلم #شعر نان را
بر سفرهٔ تو به #یادگار می گذارم .
#فریبا_قربان_کریمی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
شلوغیِ بودن ها و نبودن ها،
صدای نمنم باران
قرارِ دلها را ربوده!
اگر کنار پنجره ای
آخرین #جامهٔ #زمستانی_ات
را به تن کن
می خواهم
دلم را با خیالت
به هم ببافم،
می خواهم
با بارش باران
برخاک این کاغذ
بذر #عشق بیفشانم،
تا در گلدانِ نگاهت
جوانه زنم و
خوشههای امید را
درو کنم،
من فردا
در تنورِ دلم #شعر نان را
بر سفرهٔ تو به #یادگار می گذارم .
#فریبا_قربان_کریمی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀