[هشدار نامه]
471 subscribers
30.5K photos
23.3K videos
186 files
4.26K links
+مبادا که ترس از مردم، شما را از گفتن حقیقت باز دارد!
.

#حضرت_محمد(ص)

#شاهنشاه_رضاشاه_پهلوی:
@OfficialRezaPahlavi

کانال مرجع :
@Rastakhiz_Simorgh1339

کانالهای مرتبط:
@rakib_nameh
@rakik_nameh
🆔 @neshat_shirin

#با_ما_همراه_باشید
🌞
Download Telegram
🌞رکیک نامه:


@rakik_nameh



☀️زندگینامه‌ #کورش_کبیر (بخش #یکم ):



#ایختوویگو ،آخرین پادشاه سلسله #ماد ، در خواب دید که از بدن دخترش #ماندانا جوی آب بزرگی روان شد که نه تنها پایتخت او بلکه وسعت پهناوری از زمین را فراگرفت.او ماجرای رویای خویش را با خوابگزار ویژه‌اش بازگفت.خوابگزار چنین پاسخ داد:"از دخترت پسری زاده خواهد شد که نه تنها پادشاهی تو،بلکه سراسر #آسیا را فرمانبردار خواهد کرد."

ایختوویگو که از این پاسخ هراسان شده بود،دختر خود را به همسری هیچ یک از بزرگان مادی درنیاورد.پس او را به #کمبوجیه ،شاه #انشان ،داد که نواده ی #هخامنش ،پسر #کورش_یکم و یک شاهزاده ی #پارسی بود.کمبوجیه خویی ملایم داشت و خاندانی #نژاده بود.او پس از پایان مراسم عروسی همراه با ماندانا رهسپار #انشان شد.در همان سال ایختوویگو دوباره به‌خواب دید که از بدن ماندانا تاکی روییده،برومند شده و بر سراسر آسیا سایه افکنده است.این بار نیز خوابگزاران همان گزارش پیشین را پیش‌داشتند.ایختوویگو پیکی به پارس فرستاد و ماندانا را که در آستانه ی زایش بود،به #اکباتان بازگردانید.از ماندانا پسری زاده شد خوب‌رو و تندرست.

ایختوویگو نوزاد را به #هارپاگ که از خانواده ی خود او و از میان #مادها راست‌رو ترین بود،سپرد و فرمان داد او را به خانه ی خویش برده به هلاکت رساند.هارپاگ مردی دانا بود پس با خود اندیشید که ایختوویگو پیر و نزدیک به مرگ است و پس از او ماندانا بر تخت خواهد نشست.چنانچه کودک به دست او کشته گردد و ماندانا آگاه شود،بیگمان از او کین پسر خواهد‌خواست.پس کودک را به یکی از چوپانان آستیاگ به نام #میثرادات سپرده و از او خواست کودک را بکشد و تنش را برای حیوانات اندازد.همچنین بر او آشکار ساخت که نام پسر،کورش است و از تبار ماندانا و کمبوجیه میباشد.

در همان زمان، #سپاکو ،همسر میثرادات ، برای چندمین بار کودکی مرده زاده بود که جسدش هنوز در خانه بود.میثرادات جسد کودکش را به هارپاگ داد و به جای او کورش را نزد خود نگاه داشت.هارپاگ دانست که این کودک مرده،کورش نیست اما سخنی بر زبان نیاورد.او نیز خوش نداشت در مرگ شاهزاده دست داشته باشد.چرا که باور داشت ریختن خون شاهانه بد‌شگون است و دامانش را خواهد گرفت.بر کسی نیز آشکار نشد که کورش فرزند راستین میثرادات نیست.
چون کورش به ده سالگی رسید،پیشامدی رخ داد که کیستی او را بر همگان آشکار ساخت


@rakik_nameh
🌞
🌞رکیک نامه:


@rakik_nameh


☀️ زندگینامه #کورش بزرگ(بخش #دوم ):


کورش پسری باهوش و دوست‌داشتنی بود.به همین روی همبازی بزرگ‌زادگان دربار ماد شد.او و چند تن از کودکان همسالش در دهکده سرگرم بازی بودند.در بازی خود،کودکان کورش را به شاهی برگزیدند و او هرکس را به انجام کاری فرمان میداد.یکی از کودکان،فرزند بزرگ‌زاده ای به نام #آرتمبارس بود.او که خود را بالاتر از #شبان‌زاده میدانست،از فرمان کورش سرپیچی کرد و تلاش نمود تا بازی را برهم بزند.کودکان از این کار او به خشم آمدند پس کورش فرمان داد او را به درختی ببندند و تا پایان بازی همانجا نگاه دارند.

پس از بازی،پسر آرتمبارس سوی پدرش رفت و ماجرا را برای او بازگو کرد.آرتمبارس همراه پسرش به نزد ایختوویگو رفت؛ از گستاخی شبانزاده سخن گفت و گله کرد که شبانزادگان نباید همبازی بزرگ‌زادگان گردند. #ایختوویگو فرمان داد چوپان‌زاده و پدرش را به دربار بیاورند تا او را به سزای کار ناشایست خویش برساند.
هنگامی که کورش و #میثرادات به دربار آمدند،شاه چشم در چشم کورش دوخت و گفت:"ای غلام‌زاده،این تو بودی که نسبت به فرزند یکی از بزرگترین درباریانم چنین گستاخی روا داشتی؟"

کورش داستان بازی کودکان را بازگفت و کردار خود را پادافرهی(مجازاتی)دانست که میبایستی درباره ی آن کودک نافرمان انجام گرفته باشد.سپس افزود:"انگاه من شاه بودم و چنین فرمان دادم‌اکنون تو شاه هستی.اگر برای اینکار سزاوار پادافره هستم،اماده ام تا فرمان شاه را بپذیرم." هنوز سخن کورش به پایان نرسیده بود که ایختوویگو درباره ی شبان‌زاده بودن او بدگمان شد.پاسخ کودک عادی نبود.چهره‌اش به #ماندانا میمانست و سنش با سال‌های زندگی کودکی که فرمان کشتنش را داده بود برابری میکرد.

ایختوویگو چندی از سخن گفتن بازماند سپس آرتمبارس را پروانه ی رفتن داد و کورش را همراه با چند خدمتکار به اندرون فرستاد.
هنگامی که شاه و شبان با هم تنها ماندند،ایختوویگو از شبان پرسید که کودک را از کجا پیدا کرده یا چه کسی او را به میثرادات سپرده است.هنگامی که میثرادات کورش را پسر خود خواند،ایختوویگو فرمان داد تا چوپان را به شکنجه‌گران سپارند پس ترس بر جان میثرادات افتاد و ناگزیر داستان را بازگفت.

#ایختوویگو خشمگین شد و در پی #هارپاگ فرستاد.چون هارپاگ به دربار رسید،دانست که ایختوویگو به رازش پی برده است پس چنین بازگو کرد:"هنگامی‌که نوزاد به من سپرده شد،اندیشیدم تا راهی بیابم که هم فرمان شاهانه انجام شود و هم دستم به خون نوه ی سرورم آلوده نگردد.پس کودک را به این چوپان سپردم و فرمان شاهانه را به اون گفتم.او نیز آنچه خواسته بودید،کرد و تن بیجان کودک را به کارگزاران من داد تا به خاک بسپارند."

هنگامی که سخن هارپاگ به پایان رسید،ایختوویگو گفت:"خوشبختانه اکنون کودک زنده است و این بهترین رخداد برای من است.چراکه سرنوشت او مایه ی اندوه من بود و ازردگی ماندانا که گمان میکرد کودکی مرده زاده است مرا آزار میداد.اکنون برو و فرزندت را به اینجا گسیل دار تا همبازی نوه‌ام باشد.خودت نیز به میهمانی شامی که برای کورش برپا میشود،بیا."
هارپاگ شادمانه به خانه رفت و این خبر را با همسرش بازگفت انگاه تنها پسرش را که آن هنگام سیزده ساله بود،نزد شاه فرستاد.


@rakik_nameh
🌞
🌞رکیک نامه:


@rakik_nameh


☀️ #زندگینامه #کورش بزرگ(بخش #سوم ):


شب هنگام که میهمانی آغاز شد،شاه فرمان داد خوراکی ویژه برای #هارپاگ بیاورند تا سزای زنده نگاه داشتن #کورش باشد.پس کباب و خورشی ویژه دربرابر هارپاگ گذاشتند.

چون هارپاگ خوردن را به پایان رسانید،پادشاه درباره ی مزه‌ی خوراک از او پرسید.هارپاگ از شاه سپاسگزاری کرد و گفت که خوراکش لذیذ بوده است پس به فرمان #ایختوویگو ،سبدی برای هارپاگ اوردند.ایختوویگو گفت:"حیف باشد که همسر و فرندانت از چنین خوراکی نخورند.پس این را برای آنان ببر."سپس از او خواست سرپوش از آن برگیرد.هارپاگ با برداشتن سرپوش،سر و دستان و پاهای فرزند خود را دید اما برخود چیره شد و سخنی نگفت.ایختوویگو از او پرسید:"آیا میدانستی کباب دلچسبی که به دندان گرفتی،گوشت بدن تنها پسرت بود؟"هارپاگ پاسخ داد:"فرمان و خواست شاه هرچه باشد،رواست."

ایختوویگو همچنان از وجود کورش هراسان بود پس خوابگزاران را فراخواند و ماجرای بازی کودکانه و بازگشت نوه‌اش را برای آنان بازگو کرد.
خوابگزاران پاسخ دادند که شاه نباید از زنده بودن نوه‌اش بیمناک باشد چراکه خوابش رخ داده است و کورش در بازی کودکان شاه شده است.ایختوویگو نیز با آنان همداستان بود و می‌اندیشید که این کودک دیگر شاه نخواهد شد.

خوابگزاران از ایختوویگو خواستند دل خود را آسوده کند و کودک را سوی پدر و مادرش بفرستد تا دیدار او اندیشه ی شاه را تیره نسازد.ایختوویگو چنین کرد.هنگامی که کورش به درگاه پدرش رسید،با پیشواز گرمی رو به رو شد. #کمبوجیه و #ماندانا از دیدن او بسیار شاد شدند سپس از کودک خواستند تا روزگارش را برایشان بازگوید.کورش داستانش را برای آنان بازگفت.از نیکی و مهربانی #میثرادات و همسرش #سپاکو (گروهی این نام را #کونو نوشته اند) با لحنی آمیخته به سپاس و ستایش سخن به‌میان آورد


@rakik_nameh
🌞
Forwarded from نهضت جنگل
☑️ #زندگینامه‌ ی #کورش بزرگ (بخش #یکم ):


#ایختوویگو ،آخرین پادشاه سلسله #ماد ، در خواب دید که از بدن دخترش #ماندانا جوی آب بزرگی روان شد که نه تنها پایتخت او بلکه وسعت پهناوری از زمین را فراگرفت.او ماجرای رویای خویش را با خوابگزار ویژه‌اش بازگفت.خوابگزار چنین پاسخ داد:"از دخترت پسری زاده خواهد شد که نه تنها پادشاهی تو،بلکه سراسر #آسیا را فرمانبردار خواهد کرد."

ایختوویگو که از این پاسخ هراسان شده بود،دختر خود را به همسری هیچ یک از بزرگان مادی درنیاورد.پس او را به #کمبوجیه ،شاه #انشان ،داد که نواده ی #هخامنش ،پسر #کورش_یکم و یک شاهزاده ی #پارسی بود.کمبوجیه خویی ملایم داشت و خاندانی #نژاده بود.او پس از پایان مراسم عروسی همراه با ماندانا رهسپار #انشان شد.در همان سال ایختوویگو دوباره به‌خواب دید که از بدن ماندانا تاکی روییده،برومند شده و بر سراسر آسیا سایه افکنده است.این بار نیز خوابگزاران همان گزارش پیشین را پیش‌داشتند.ایختوویگو پیکی به پارس فرستاد و ماندانا را که در آستانه ی زایش بود،به #اکباتان بازگردانید.از ماندانا پسری زاده شد خوب‌رو و تندرست.

ایختوویگو نوزاد را به #هارپاگ که از خانواده ی خود او و از میان #مادها راست‌رو ترین بود،سپرد و فرمان داد او را به خانه ی خویش برده به هلاکت رساند.هارپاگ مردی دانا بود پس با خود اندیشید که ایختوویگو پیر و نزدیک به مرگ است و پس از او ماندانا بر تخت خواهد نشست.چنانچه کودک به دست او کشته گردد و ماندانا آگاه شود،بیگمان از او کین پسر خواهد‌خواست.پس کودک را به یکی از چوپانان آستیاگ به نام #میثرادات سپرده و از او خواست کودک را بکشد و تنش را برای حیوانات اندازد.همچنین بر او آشکار ساخت که نام پسر،کورش است و از تبار ماندانا و کمبوجیه میباشد.

در همان زمان، #سپاکو ،همسر میثرادات ، برای چندمین بار کودکی مرده زاده بود که جسدش هنوز در خانه بود.میثرادات جسد کودکش را به هارپاگ داد و به جای او کورش را نزد خود نگاه داشت.هارپاگ دانست که این کودک مرده،کورش نیست اما سخنی بر زبان نیاورد.او نیز خوش نداشت در مرگ شاهزاده دست داشته باشد.چرا که باور داشت ریختن خون شاهانه بد‌شگون است و دامانش را خواهد گرفت.بر کسی نیز آشکار نشد که کورش فرزند راستین میثرادات نیست.
چون کورش به ده سالگی رسید،پیشامدی رخ داد که کیستی او را بر همگان آشکار ساخت



https://t.me/Nehzate_Jangal/966

🆔 @Nehzate_Jangal
Forwarded from نهضت جنگل
☑️ #زندگینامه‌ ی #کورش بزرگ (بخش #یکم ):


#ایختوویگو ،آخرین پادشاه سلسله #ماد ، در خواب دید که از بدن دخترش #ماندانا جوی آب بزرگی روان شد که نه تنها پایتخت او بلکه وسعت پهناوری از زمین را فراگرفت.او ماجرای رویای خویش را با خوابگزار ویژه‌اش بازگفت.خوابگزار چنین پاسخ داد:"از دخترت پسری زاده خواهد شد که نه تنها پادشاهی تو،بلکه سراسر #آسیا را فرمانبردار خواهد کرد."

ایختوویگو که از این پاسخ هراسان شده بود،دختر خود را به همسری هیچ یک از بزرگان مادی درنیاورد.پس او را به #کمبوجیه ،شاه #انشان ،داد که نواده ی #هخامنش ،پسر #کورش_یکم و یک شاهزاده ی #پارسی بود.کمبوجیه خویی ملایم داشت و خاندانی #نژاده بود.او پس از پایان مراسم عروسی همراه با ماندانا رهسپار #انشان شد.در همان سال ایختوویگو دوباره به‌خواب دید که از بدن ماندانا تاکی روییده،برومند شده و بر سراسر آسیا سایه افکنده است.این بار نیز خوابگزاران همان گزارش پیشین را پیش‌داشتند.ایختوویگو پیکی به پارس فرستاد و ماندانا را که در آستانه ی زایش بود،به #اکباتان بازگردانید.از ماندانا پسری زاده شد خوب‌رو و تندرست.

ایختوویگو نوزاد را به #هارپاگ که از خانواده ی خود او و از میان #مادها راست‌رو ترین بود،سپرد و فرمان داد او را به خانه ی خویش برده به هلاکت رساند.هارپاگ مردی دانا بود پس با خود اندیشید که ایختوویگو پیر و نزدیک به مرگ است و پس از او ماندانا بر تخت خواهد نشست.چنانچه کودک به دست او کشته گردد و ماندانا آگاه شود،بیگمان از او کین پسر خواهد‌خواست.پس کودک را به یکی از چوپانان آستیاگ به نام #میثرادات سپرده و از او خواست کودک را بکشد و تنش را برای حیوانات اندازد.همچنین بر او آشکار ساخت که نام پسر،کورش است و از تبار ماندانا و کمبوجیه میباشد.

در همان زمان، #سپاکو ،همسر میثرادات ، برای چندمین بار کودکی مرده زاده بود که جسدش هنوز در خانه بود.میثرادات جسد کودکش را به هارپاگ داد و به جای او کورش را نزد خود نگاه داشت.هارپاگ دانست که این کودک مرده،کورش نیست اما سخنی بر زبان نیاورد.او نیز خوش نداشت در مرگ شاهزاده دست داشته باشد.چرا که باور داشت ریختن خون شاهانه بد‌شگون است و دامانش را خواهد گرفت.بر کسی نیز آشکار نشد که کورش فرزند راستین میثرادات نیست.
چون کورش به ده سالگی رسید،پیشامدی رخ داد که کیستی او را بر همگان آشکار ساخت



https://t.me/Nehzate_Jangal/966

🆔 @Nehzate_Jangal
Forwarded from نهضت جنگل
☑️ #زندگینامه ی #کورش بزرگ(بخش #دوم ):


کورش پسری باهوش و دوست‌داشتنی بود.به همین روی همبازی بزرگ‌زادگان دربار ماد شد.او و چند تن از کودکان همسالش در دهکده سرگرم بازی بودند.در بازی خود،کودکان کورش را به شاهی برگزیدند و او هرکس را به انجام کاری فرمان میداد.یکی از کودکان،فرزند بزرگ‌زاده ای به نام #آرتمبارس بود.او که خود را بالاتر از #شبان‌زاده میدانست،از فرمان کورش سرپیچی کرد و تلاش نمود تا بازی را برهم بزند.کودکان از این کار او به خشم آمدند پس کورش فرمان داد او را به درختی ببندند و تا پایان بازی همانجا نگاه دارند.

پس از بازی،پسر آرتمبارس سوی پدرش رفت و ماجرا را برای او بازگو کرد.آرتمبارس همراه پسرش به نزد ایختوویگو رفت؛ از گستاخی شبانزاده سخن گفت و گله کرد که شبانزادگان نباید همبازی بزرگ‌زادگان گردند. #ایختوویگو فرمان داد چوپان‌زاده و پدرش را به دربار بیاورند تا او را به سزای کار ناشایست خویش برساند.

هنگامی که کورش و #میثرادات به دربار آمدند،شاه چشم در چشم کورش دوخت و گفت:"ای غلام‌زاده،این تو بودی که نسبت به فرزند یکی از بزرگترین درباریانم چنین گستاخی روا داشتی؟"

کورش داستان بازی کودکان را بازگفت و کردار خود را پادافرهی(مجازاتی)دانست که میبایستی درباره ی آن کودک نافرمان انجام گرفته باشد.سپس افزود:"انگاه من شاه بودم و چنین فرمان دادم‌اکنون تو شاه هستی.اگر برای اینکار سزاوار پادافره هستم،اماده ام تا فرمان شاه را بپذیرم." هنوز سخن کورش به پایان نرسیده بود که ایختوویگو درباره ی شبان‌زاده بودن او بدگمان شد.پاسخ کودک عادی نبود.چهره‌اش به #ماندانا میمانست و سنش با سال‌های زندگی کودکی که فرمان کشتنش را داده بود برابری میکرد.

ایختوویگو چندی از سخن گفتن بازماند سپس آرتمبارس را پروانه ی رفتن داد و کورش را همراه با چند خدمتکار به اندرون فرستاد.
هنگامی که شاه و شبان با هم تنها ماندند،ایختوویگو از شبان پرسید که کودک را از کجا پیدا کرده یا چه کسی او را به میثرادات سپرده است.هنگامی که میثرادات کورش را پسر خود خواند،ایختوویگو فرمان داد تا چوپان را به شکنجه‌گران سپارند پس ترس بر جان میثرادات افتاد و ناگزیر داستان را بازگفت.

#ایختوویگو خشمگین شد و در پی #هارپاگ فرستاد.چون هارپاگ به دربار رسید،دانست که ایختوویگو به رازش پی برده است پس چنین بازگو کرد:"هنگامی‌که نوزاد به من سپرده شد،اندیشیدم تا راهی بیابم که هم فرمان شاهانه انجام شود و هم دستم به خون نوه ی سرورم آلوده نگردد.پس کودک را به این چوپان سپردم و فرمان شاهانه را به اون گفتم.او نیز آنچه خواسته بودید،کرد و تن بیجان کودک را به کارگزاران من داد تا به خاک بسپارند."

هنگامی که سخن هارپاگ به پایان رسید،ایختوویگو گفت:"خوشبختانه اکنون کودک زنده است و این بهترین رخداد برای من است.چراکه سرنوشت او مایه ی اندوه من بود و ازردگی ماندانا که گمان میکرد کودکی مرده زاده است مرا آزار میداد.اکنون برو و فرزندت را به اینجا گسیل دار تا همبازی نوه‌ام باشد.خودت نیز به میهمانی شامی که برای کورش برپا میشود،بیا."
هارپاگ شادمانه به خانه رفت و این خبر را با همسرش بازگفت انگاه تنها پسرش را که آن هنگام سیزده ساله بود،نزد شاه فرستاد.




https://t.me/Nehzate_Jangal/337

🆔 @Nehzate_Jangal
Forwarded from نهضت جنگل
☑️ #زندگینامه ی #کورش بزرگ(بخش #سوم ):


شب هنگام که میهمانی آغاز شد،شاه فرمان داد خوراکی ویژه برای #هارپاگ بیاورند تا سزای زنده نگاه داشتن #کورش باشد.پس کباب و خورشی ویژه دربرابر هارپاگ گذاشتند.

چون هارپاگ خوردن را به پایان رسانید،پادشاه درباره ی مزه‌ی خوراک از او پرسید.هارپاگ از شاه سپاسگزاری کرد و گفت که خوراکش لذیذ بوده است پس به فرمان #ایختوویگو ،سبدی برای هارپاگ اوردند.ایختوویگو گفت:"حیف باشد که همسر و فرندانت از چنین خوراکی نخورند.پس این را برای آنان ببر."سپس از او خواست سرپوش از آن برگیرد.هارپاگ با برداشتن سرپوش،سر و دستان و پاهای فرزند خود را دید اما برخود چیره شد و سخنی نگفت.ایختوویگو از او پرسید:"آیا میدانستی کباب دلچسبی که به دندان گرفتی،گوشت بدن تنها پسرت بود؟"هارپاگ پاسخ داد:"فرمان و خواست شاه هرچه باشد،رواست."

ایختوویگو همچنان از وجود کورش هراسان بود پس خوابگزاران را فراخواند و ماجرای بازی کودکانه و بازگشت نوه‌اش را برای آنان بازگو کرد.

خوابگزاران پاسخ دادند که شاه نباید از زنده بودن نوه‌اش بیمناک باشد چراکه خوابش رخ داده است و کورش در بازی کودکان شاه شده است.ایختوویگو نیز با آنان همداستان بود و می‌اندیشید که این کودک دیگر شاه نخواهد شد.

خوابگزاران از ایختوویگو خواستند دل خود را آسوده کند و کودک را سوی پدر و مادرش بفرستد تا دیدار او اندیشه ی شاه را تیره نسازد.ایختوویگو چنین کرد.هنگامی که کورش به درگاه پدرش رسید،با پیشواز گرمی رو به رو شد. #کمبوجیه و #ماندانا از دیدن او بسیار شاد شدند سپس از کودک خواستند تا روزگارش را برایشان بازگوید.کورش داستانش را برای آنان بازگفت.از نیکی و مهربانی #میثرادات و همسرش #سپاکو (گروهی این نام را #کونو نوشته اند) با لحنی آمیخته به سپاس و ستایش سخن به‌میان آورد


🎋 #این_داستان_ادامه_دارد ‌‌...


https://t.me/Nehzate_Jangal/359

🆔 @Nehzate_Jangal