Hesare Aseman
102 subscribers
410 photos
16 videos
2 files
7 links
💠 در زندگی هیچ چیز مهمتر از این نیست که با قلب و وجدان خودت در آرامش باشی. #کارین_مونسن

🌐Blog: Hesare-Aseman.blog.ir
📷 Insta: Instagram.com/hesare.aseman
Download Telegram
✍️دو تا جسم داغ، پر از تنش، در آروزی مالش، این نهایت کلمه #عشق و #بودن در دهان نامبارک جماعتی که خود را اشرف مخلوقات و اشرف ترِ نژادها می داند!
اگر تمام منطق نداشته شان اجازه می داد یک کلی گوییِ احمقانه ای می کردم که آبرویی برای احدی نمانَد در این رستنگاه شهوت!
روز و شب تمام وقت، اول صبح در آروزی تن چرانی، پلک های چسبیده با چرک چشمان را باز می کنند و تا شب چیزی جز شهوت و هوس و چهار پا مآبی به مغرِ قدرِ نخودشان خطور نمی کند؛ با پافشاری بر روی اندیشه های دگماتیسمشان حال چاه مستراح را با بوی #عفونت مغزشان بهم می زنند آن وقت شعار می دهند که "انسانم آرزوست!"
عجب از این خلق! جمعش کنید جان عزیزتان! شما را چه به انسان؟! دوپاهای حقیری که در دو ناحیه ی تناسلی ختم می شوید و زندگی می کنید!
کرم های لیز تن و لزج!! بیست چهار ساعت در حال لولیدن و رفع شهوت هستید آن وقت شعار به کجایتان بند است؟!
تا یادم است از چیزی جز "انسان"، "حیوان"، "فقر" و "عشق" ننوشته ام و پولم را جز برای خرید خودکارهای فناپذیر توی جوب نریخته ام اما نمی دانم حقیقتا بعضی ها دنبال چه هستند؟! واقعا دنبال چه هستند؟
ای کاش یک نماینده از لای این بعضی ها سرش را بالا می آورد و میگفت شرفش را خرج چه چیزی کرده است؟!
توی این چند متر جا که ما نفس می کشیم ، مردم بیشتر دنبال مسخره بازی و دختر بازی و بی ناموسی و جوک و متلک و سایر چرندیات هستند! این را من نمیگویم؛ دگر اظهر من الشمس است!!! خودتان توی این گندابِ فضای مجازی که چرخی بزنید متوجه می شوید و با چشم های مبارکتان می بینید صفحاتِ مستهجن و جوک و کمدین و دخترهای جلف و دلقک ها ، میلیون ها و صدها برابر بیشتر از صفحات ادبی و علمی و... طرفدار دارد!
برای فرهنگ یک ملت زشت است که تعداد دنبال کننده های صفحه ی #بزرگ_ادبیاتشان سی هزار باشد اما تعداد دنبال کننده ی صفحه ی دلقک های مجازیشان میلیونی!
جای ما که خوش است! سرمان را از ترسِ دیدن بعضی ها از لای #کتاب ها و #دیوانگانِ از نظر شما در نمی آوریم.
بگذارید دو روز ما هم اکسیژن زمین را به فنا بدهیم چه می شود! ما که کاه و یونجه ی بقیه را نمی دزدیم!


#خطاب_بعضی_ها
✍️#ارسلان_ملکوتیان
آرامشم با تو نشان زنده بودن بود
بی تو تمام زندگی انگار پژمرده
اغراق نیست بانو، با چشم خود دیدم
در سنگری تنها، شبی تیره، کسی مرده

در کوچه دنیا، کمی آنسوتر از این شب
قلبم به سویت قایقی در آبها انداخت
نور امیدی در دلی با عشق روشن شد
پروردگارم با تو بر من هم نظر انداخت

باید برای فهم دردم آسمان باشی
شاید توانستی، کمی نزدیکتر بنشین
عشقم گواهی می دهد، نور امیدی هست
ای روشنایی غریب، نزدیک تر بنشین

#حصار_آسمان
نمیخواهد به خاطر من به کل دنیا پشت کنی!
همین که با آمدنت، به بدترین کابوس زندگی ام تبدیل نشوی، کافیست!
تنهایی؛
تنهاترین بلای بودن نیست!
چیزهای بدتری هم هست مثل دیر آمدن! دیر آمدن!

#چارلز_بوکفسکی
جمعه یعنی دلم از غصه بگیرد اما
به همین بودنت از دور قناعت بکنم!

#پویا_جمشیدی
❤️ روزه پرهیز بگیریم❤️


کاش کسی برایمان گفته بود
که پراندن گنجشک روزه را باطل می کند
و ترساندن گربه ای
و له کردن گل های روییده لای علف های سبز
و چیدن یک یاس به بهانه بوی خوش
و نا امید کردن درمانده ای

کاش کسی برایمان از مبطلات روزه گفته بود
رساندن غبار غم به قلب دیگری
چشاندن شوری اشک به لب های دیگری
قی کردن اشتباه سال های خود به روی دیگری
و فرو کردن وجدان تن پرور در آب بی تفاوتی
و باقی ماندن بر جنایت سنگین بی مسئولیتی تا اذان صبح

چه فرق می کند رمضان باشد یا تیر یا جولای؟!
هر روزی که دستی را گرفتی؛
دلی را بدست آوردی؛
اشکی را پاک کردی؛
انسانی!

روزه ی پرهیز بگیریم
پرهیز از قضاوت ، از دروغ
از ریا ، از تهمت ، از درویی
از نیرنگ ، از کینه ، از کینه ، و از کینه
و گرنه تا بوده
انسان هایی بوده اند که بسیار گرسنگی کشیده اند
ولی هرگز روزه نبوده اند!


🌸حلول ماه رمضان مبارک🌸
من خودم را در معرض چیز وحشتناکی به اسم صندلی‌های موسیقایی قرار دادم، یک بازی بی‌مروت دیگر. یک صندلی کم است و وقتی موسیقی قطع می‌شود باید بدوی تا بتوانی بنشینی. درس‌های زندگی در مهمانی بچه‌ها تمامی ندارند. عربده‌ی موسیقی بلند است. نمیدانی کی قرار است قطع شود. تمام مدتِ بازی دلهره داری و فشار غیرقابل تحمل است. همه دور صندلی‌ها میرقصند، ولی رقصی که شاد نیست. همه چشمشان به مادری‌ست که بالاسر رادیو ایستاده و پیچ کم و زیاد کردن صدا را در دست دارد. صورت بچه‌ها از وحشت بی‌ریخت شده. هیچکس دوست ندارد حذف شود.
بازی یک جور تمثیل است: به اندازه‌ی کافی صندلی یا خوشبختی وجود ندارد که به همه برسد، همین‌طور غذا، همین‌طور شادی، همین‌طور تخت و شغل و خنده و دوست و لبخند و پول و هوای تمیز برای نفس کشیدن... و موسیقی همچنان ادامه دارد.
من یکی از اولین بازنده‌ها بودم و داشتم فکر میکردم آدم باید در زندگی صندلی خودش را همراه داشته باشد.

#جزء_از_کل #استیو_تولتز
شاید باید یکبار هم که شده این حس را تجربه کنی؛
اینکه برای کسی که برایت مهم است مهم نباشی !
قطعا اول باور نمی کنی؛ به دنبال دلایلی میگردی که اثبات کنی برایش مهم هستی!
وقتی برای قانع کردن خودت چیز خاصی پیدا نمی کنی یک تلخی ناجور پس زمینه لحظه هایت میشود و بعد از آن تقلایی بیهوده!
تقلاهای بیهوده هم که به جایی نرسید دچار عدم اعتماد به نفس میشوی. با خودت میگویی من زشتم، من کمم!
و فکر می کنی لابد پای از ما بهترانی وسط است.
این موقع ها دیگران هر چقدر هم که به گوشت بخوانند تو بهترینی و لایق بهترین ها؛ تو فقط شنونده کلیشه ای ترین جمله دنیایی!
میدانی این داستان از یک آدم به آدم دیگر ادامه دار میشود!
روزی میرسد که می بینی انگار برای هیچکس مهم نیستی!
می شکنی و شاید لازم باشد که چند باره بشکنی! آنقدر بشکنی تا بالاخره روزی از تکه های شکسته ات هویتی شکل بگیرد و همان لحظه یکی دیگر می آید!
اما تو دیگر نمیتوانی خوب باشی! عاشق باشی! دیگر نمیتوانی شاد باشی! هرجا که میروی یاد خاطرات گذشته ته مانده روحت را هورت می کشند!
تا دیر نشده، تا این زخم تازه است باید کاری کرد. اگر قرار است برگردی، بازگرد. اگر قرار است کسی را باز گردانی، بازگردان!
قلب و زندگی انسانها حرمت دارد! مبادا پایمال احساسات ما شود و مبادا به حال خود رهایشان کنیم!
اين منم، مرد تا همين ديروز
مرد پابند آرزوهايت
مرد يك عمر كودكي كردن
لابلاي بلند موهايت

خاطرت هست روزگارم را؟
جايگاه مقدسي بودم
وزن يك عشق روي دوشم بود
من براي خودم كسي بودم...

#عليرضا_آذر
ساعت 9 و 30 دقیقه صبح، اینجا ...
نه تهران است، نه اهواز، نه کردستان، نه مشهد مقدس، نه تورنتو، نه مکزیکو سیتی، نه سواحل دریای سیاه!
اینجا یک مکان نیست!
زمان است ...
زمانی برای دوست داشتن، زمانی برای عشق ورزیدن، زمانی برای مرهم شدن بر زخم های قلب آدمی!
مکانها کهنه میشوند، محو میشوند، از بین می روند اما زمان ...
هرگز از بین نخواهد رفت! کهنه نمیشود، و یا تاریخ انقضا ندارد! اما تمام میشود ...
مانند برخی از آدم ها
قبول کنی یا نه، روزی خواهد رسید که با تمام وجودت به این جمله معتقد خواهی شد:
"زمان بعضی از آدم ها که سر بیاید، فرقی نمیکند کجا باشی! هر جای ممکن این دنیا، تو برای همیشه فرصت عشق ورزیدن به آنها را برای ابد از دست داده ای"
و چه دردی میکند، جای زمانهای از دست رفته ای که با آدم های تکرار ناشدنی سپری شد!

#حصار_آسمان
چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می آمد

زندگی از دروغ تا سوگند
خسته از زیر و روی و رودررو
زیر صورت، هزارها صورت
خسته از چهره های تودرتو

بی گناه از شکنجه ها زخمی
پشتِ هم اتهام ها خوردن
هق هق از درد و اَلکَن از گفتن
انتهای کلام را خوردن

غرقه در موج های پیش آمد
گوشه گوش های دور از من
پشت سکان خدا نشست اما
باز هم ناخدا پرستیدن

دل به دریای هر چه باداباد
قایقم را به بادها دادم
ناگزیر از گریز از ماندن
توی شیب مسیر افتادم

بادبان پاره ، عرشه بی سکان
قایقم رفت و قبل ساحل مُرد
پیکرش داشت وقت جان کندن
روی گِل ها تلوتلو می خورد

دستم از هرچه هست کوتاهست
از جهان قایقی به گِل دارم
بشنو ای شاهِ گوش ماهی ها
دل اگر نیست ، درد و دل دارم

چشم وا کردم از تو بنویسم
لایِ در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می آمد

با زبان ، با نگاه ، با رفتن
زخم جز زخم های کاری نیست
پای اگر بود، پای رفتن بود
دست اگر هست، دست یاری نیست

آسمان هیچِ سربلندی بود
از صعودی که نیست افتادم
لااقل با تو بال وا کردم
زندگی را اگر هدر دادم

این منم مردِ تا همین دیروز
مردِ پابند آرزوهایت
مردِ یک عمر عاشقی کردن
لابلای بلند موهایت

خاطرت هست روزگارم را ؟
جایگاه مقدسی بودم
وزن یک عشق روی دوشم بود
من برای خودم کسی بودم

من برای خودم کسی هستم
دور و بر خورده عشق هم کم نیست
آن که دل از تو برد ، هرکس هست
بندِ انگشت کوچکم هم نیست

می شد از خود بگیرمت اما
زورِ بازو به دستم هایم نیست
می شد از رفتنت گذشت اما
جان در اندازه های پایم نیست

زندگی سرد بود ... اما عشق
می توانست کارگر باشد
می توان قطب را جهنم کرد
پای دل در میان اگر باشد

خواب دیدم که شعر و شاعر را
هر دو در عذاب می خواهی
از تعابیر خواب ها پیداست
خانه ام را خراب می خواهی

دیگر ای داغِ دل چه می خواهی
از چُنین مرد زیر آواری
رد شو از این درخت افتاده
می توانی که دست برداری

گفته بودی همیشه خواهی ماند
سنگ بارید ، شیشه خواهی ماند

گفته بودی دچار باید بود
مردِ این روزگار باید بود

گفته بودی ... ولی نشد انگار
دست از این کودکانه ها بردار

گفته بودم نفاق می افتد
اتفاق ، اتفاق می افتد

گفته بودم شکست خواهم خورد
از تو هم ضرب شست خواهم خورد

گفته بودم در اوج ویرانی
از من و خانه روبگردانی

هرچه بود و نبود خواهد مُرد
مَرد این قصه زود خواهد مُرد

ماجرا زخم و داستان ها درد
نازنین ! پیچ قصه را برگرد

نازنین قصه ها خطر دارند
نقش ها نقشه زیر سر دارند

نازنین راه و چاه را گفتم
آخر اشتباه را گفتم

گفتم اما عقب عقب رفتی
شب شنیدی و نیمه شب رفتی

دیدی آخر نفاق هم افتاد ؟
اتفاق از اتاق هم افتاد !

از اتاقی که باز تنها ماند
پر کشیدی و لای در وا ماند

چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می آمد

در اتاقی که پیش از این ها
در سرت فکر و ذکر رفتن داشت
در اتاقی که روی کاشی هاش
پشت پاهات آرزو می کاشت

لای دیوارها چروکیدم
در نمائی که تنگ تر می شد
هر چه این دوربین جلو می رفت
مرگ من هم قشنگ تر می شد

نقش یک مَرد مُرده در فالت
توی فنجان مانده در میزم
خط بکش دور مرد دیگر را
قهوه ات را دوباره می ریزم

دردسرهای ما تفاوت داشت
من سرم گرمِ پای بستن بود
نقشه ها می کشید چشمانت
چشم ها چشم دل شکستن بود

غوطه ور در سیاه شب بودم
صبح فردای آنچه را دیدن
در خیالم نرفته برمی گشت
هم تو را هم مرا نبخشیدن

جای پاهای خیس از حمام
تا اتاقی که رفتنت را رفت
یک قدم مانده بود تا برگرد
یک قدم مانده تا تنت را ... رفت

چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می آمد

رفته ای کوله پشتی ات هم نیست
رفتی اما اتاق پابرجاست
گیرم از یاد هردومان هم رفت
خاطرات چراغ پابرجاست

لای در باز و سوز می آمد
قلبم آتشفشانی از غم بود
عُقده ها حس و حال طغیان داشت
کنج پاگرد یک تبر هم بود

زیر پلکم تگرگ باران بود
در اتاقم هوا که ابری شد
رو به آیینه حرص ها خوردم
کینه ام سینه ستبری شد

رو به برفی سپید می رفتم
ردِ پاهات رو به خون می رفت
مثل گرگی که بوی آهو را
عطر موهات تا جنون می رفت

تا نگاهی به پشت سر کردم
پشت هر جای پا درختی بود
این درختان هویتم بودند
من ؟ تبر ؟ انتخاب سختی بود ...

ترسم از مرگ بیشتر می شد
تا تبر روی دوش چرخاندم
هر درختی که ضربه ای می خورد
زیرِ آوارِ درد می ماندم

توی هر برگ ، هم تو هم من بود
ساقه ها ساقِ پای ما بودند
آن تبر حکم قتل ما را داشت
این درختان به جای ما بودند

قسمتی از شعر بلند #اتاق
#علیرضا_آذر
خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی
بشنود دوستش از نامزدش دل برده
مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی
که به پرونده جرم پسرش برخورده

خسته ام مثل پسربچه که در جای شلوغ
بین دعوای پدرمادرِ خود گم شده است
خسته مثل زن راضی شده به مهرِ طلاق
که پر از چشمِ بد و تهمتِ مردم شده است

خسته مثل پدری که پسر معتادش
غرق در درد خماری شده، فریاد زده
مثل یک پیرزنی که شده سربار عروس
پسرش، پیشِ زنش، بر سرِ او داده زده!

خسته ام مثل زنی حامله که ماه نهم
دکترش گفته به دردِ سرطان مشکوک است
مثلِ مردی که قسم خورده خیانت نکند
زنش اما به قسم خوردنِ آن مشکوک است

خسته مثل پدری گوشه آسایشگاه
که کسی غیر پرستار سراغش نرود
خسته ام بیشتر از پیرزنی تنها که
عید باشد، نوه اش سمت اتاقش نرود!

خسته ام! کاش کسی حال مرا می فهمید
غیر از این بغض که در راهِ گلو سد شده است
شدم ام مثل مریضی که پس از قطع امید
در پی معجزه ای، راهی مشهد شده است


#علی_صفری
🌺
هر زمان که از جور روزگار
و رسوایی میان مردمان
در گوشه ی تنهایی بر بینوایی خود اشک می ریزم
و گوش ناشنوای آسمان را با فریادهای بی حاصل خویش می آزارم
و بر خود می نگرم و بر بخت بد خویش نفرین می فرستم
و آرزو می کنم که ای کاش چون آن دیگری بودم
که دلش از من امیدوارتر
و قامتش موزون تر
و دوستانش بیشتر است

و ای کاش هنر این یک
و شکوه و شوکت آن دیگری از آن من بود

و در این اوصاف چنان خود را محروم می بینم
که حتی از آنچه بیشترین نصیب را برده ام
کمترین خرسندی احساس نمی کنم

❤️ اما در همین حال که خود را چنین خوار و حقیر می بینم
از بخت نیک، حالی به یاد #تو می افتم
و آنگاه روح من
همچون چکاوک سحر خیز
بامدادان از خاک تیره اوج گرفته
و بر دروازه ی بهشت سرود می خواند

و با یاد #عشق_تو
چنان دولتی به من دست می دهد
که شأن سلطانی به چشمم خوار می آید
و از سودای مقام خود با پادشاهان ، عار دارم

#ویلیام_شکسپیر
پس سیاره هفتم #زمین شد.
زمین از این سیاره های معمولی نیست!
سیاره ای است با صد و یازده شاه و هفت هزار جغرافی دان
و نهصدهزار تاجر و هفت میلیون و نیم میخواره
و سیصد و یازده میلیون خودپسند،
یعنی تقریباً دو میلیارد آدم بزرگ!

#شازده_کوچولو / #آنتوان_دوسنت_اگزوپری
رسول این زمان منم! گواه من، همین که من
به هر چه دست می زنم بدل به هیچ می شود

#یاسر_قنبرلو
دست‌هایم را دور خودم حلقه زدم، حس می‌کردم بعد از مدت‌ها خودم را می‌بینم. سرد بودم، خیلی سرد. انگار سال‌ها کسی از من بیرون رفته باشد.
مادربزرگ همیشه می‌گفت: «ناشکر نباش، ممکن بود اتفاق بدتری بیفتد».
راست می‌گفت. از این بدتر هم می‌توانست اتفاق بیفتد. مثلا اینکه هیچوقت نمی‌آمدی. مثلا اینکه هرگز نمی‌دیدمت. مثلا اینکه حتی یک‌بارهم اسمم را صدا نمی‌زدی. من باید آدم خوشبختی بوده باشم که توانستم با تو قدم زدن را تجربه کنم.
که روزها به تو فکر کردم، که زمانی به من فکر می‌کردی.
نمی‌دانم آدم‌ها دقیقا از چه لحظه‌ای با هم غریبه می‌شوند، نمی‌دانم دقیقا از چه روزی دیگر نگران هم نیستند، اما تو هرچقدر هم که دورتر بروی، هرچقدر هم که نباشی، نمی‌توانی از خاطراتم گم بشوی. من می‌دانم و تو، حالا که می‌روی، دیگر هیچ‌کس نمی‌فهمد که زمانی من، پیدای پنهان در نوشته‌هایت بودم.. بودم!؟
*
«یک روز باید دست خودت را بگیری، آرزوهایت را کنار بگذاری و سال‌ها در کنار کسی که نیست زندگی کنی».

#پویا_جمشیدی