عید هزارتا بدی هم که داشته باشه، یه خوبی داره، اونم اینه که میتونی گوشیت رو بذاری تووی خونه، ساعت مُچیت رو از دستت باز کنی، اندازه ی دو وعده فلاکسِ لیوانیت رو پر از چایی لاهيجان کنی، توي جيبات توت خشك بريزی و بزنی به خیابون و توی خلوتی شهر قدم بزنی، بدون اینکه نگران باشی کسی به تنهاییت تنه بزنه.
انقدر راه برای رفتن داری و انقدر حرف برای نگفتن که میتونی عین سیزده روز، اندازهی همهی عمرت بغض کنی و كنار تنهاییت بشکنیش.
بذار برای یکبار هم که شده مثبت فکر کنیم؛ تنهایی، تنها کسی هست که باهات به دنیا میاد، پابهپات قد میکشه و باهات پیر میشه. تووی بدترين روزا و شبا كنارته و هيچوقت به رفاقتت خيانت نمیكنه.
میدونی؛
یه وقتایی باید دست تنهاییت رو بگیری، باهاش بری توی شلوغترين خیابون شهر و درست وقتی جلوی چشم صد نفر دستت رو انداختی دور كمرش و داری لباش رو میبوسی، زل بزنی توی چشماش و بهش بگی؛ دورت بگردم، بیخيالِ اونی كه نيست...
ما همدیگه رو داریم.
#پویا_جمشیدی
#دلتنگیهای_احمقانه
انقدر راه برای رفتن داری و انقدر حرف برای نگفتن که میتونی عین سیزده روز، اندازهی همهی عمرت بغض کنی و كنار تنهاییت بشکنیش.
بذار برای یکبار هم که شده مثبت فکر کنیم؛ تنهایی، تنها کسی هست که باهات به دنیا میاد، پابهپات قد میکشه و باهات پیر میشه. تووی بدترين روزا و شبا كنارته و هيچوقت به رفاقتت خيانت نمیكنه.
میدونی؛
یه وقتایی باید دست تنهاییت رو بگیری، باهاش بری توی شلوغترين خیابون شهر و درست وقتی جلوی چشم صد نفر دستت رو انداختی دور كمرش و داری لباش رو میبوسی، زل بزنی توی چشماش و بهش بگی؛ دورت بگردم، بیخيالِ اونی كه نيست...
ما همدیگه رو داریم.
#پویا_جمشیدی
#دلتنگیهای_احمقانه
اينكه قهوهام رو تلخ میخورم، يعنی هيچ دليلی واسه خوشحالی الكی ندارم. واقعيت زندگی چيزی نيست كه بشه با قند و شكر شيرينش كرد.
وقتی كسی به زندگی آدم پا میذاره، تنها مياد. اما وقت رفتن، تورو هم با خودش میبره.
امروز يه نفر رو ديدم كه بُرده بودنش. اين رو از قهوهی تلخی كه سفارش داد فهميدم.
#پویا_جمشیدی
وقتی كسی به زندگی آدم پا میذاره، تنها مياد. اما وقت رفتن، تورو هم با خودش میبره.
امروز يه نفر رو ديدم كه بُرده بودنش. اين رو از قهوهی تلخی كه سفارش داد فهميدم.
#پویا_جمشیدی
آنقَدَر سوختم از فاصله، بیتاب شدم
لای صد خاطره گندیدم و مرداب شدم
آه! مرداب شدم تا که تو دریا بشوی
پای تو آب شدم تا که تو سر پا بشوی
مو به مو پیر شدم تا تو کنارم باشی
از همه سیر شدم تا کس و کارم باشی
سخت ماندم که مرا یادِ تو رسوا نکند
در خودم گریه کنم بغض دهان وا نکند
#پویا_جمشیدی
لای صد خاطره گندیدم و مرداب شدم
آه! مرداب شدم تا که تو دریا بشوی
پای تو آب شدم تا که تو سر پا بشوی
مو به مو پیر شدم تا تو کنارم باشی
از همه سیر شدم تا کس و کارم باشی
سخت ماندم که مرا یادِ تو رسوا نکند
در خودم گریه کنم بغض دهان وا نکند
#پویا_جمشیدی
فصل نبودنها شبیه هیچ فصلی نیست
گاهی به باران میزنم، با من هوای توست
یک شب میان آرزوهایت گُمم کردی
هر شب میان خاطراتم ردپای توست
#پویا_جمشیدی
گاهی به باران میزنم، با من هوای توست
یک شب میان آرزوهایت گُمم کردی
هر شب میان خاطراتم ردپای توست
#پویا_جمشیدی
بي تو با تلخترين ثانيهها رقصيدم
اینکه باور نکنی بی کس و کارم سخت است
.
ای که چشمان تو آرامش بیگانه شدند...
دل بریدن بشود قول و قرارم سخت است
.
#پویا_جمشیدی
اینکه باور نکنی بی کس و کارم سخت است
.
ای که چشمان تو آرامش بیگانه شدند...
دل بریدن بشود قول و قرارم سخت است
.
#پویا_جمشیدی
ازت متنفرم...
بُهت زده به من خيره شد. چيزی كه شنيده بود رو باور نمیكرد.. آب دهنش رو به زحمت قورت داد. انگار برای حرف زدن عجله داشته باشه با دست، عينكش رو كمی عقب داد و گفت:
«اين رو جدی نمیگی نه؟»
گفتم: «هيچوقت به اين قاطعيت در مورد كسی حرف نزدم.»
رووش رو برگردوند، سعی كرد خودش رو بیتفاوت نشون بده، كولهاش رو مرتب كرد و ازم دور شد. نگاهم به امتداد خيابون بود كه دوباره برگشت، يه نفس عميق كشيد، دستش رو توی سينهاش جمع كرد و گفت:
«چطور میتونی همچين حرفی بزنی؟»
خودم رو به يك قدمیش رسوندم، سعی كردم چند ثانيه به چشماش خيره بشم، نگاهش رو كه دزديد گفتم: بچه كه بودم، يه باغبون پير داشتيم كه خونهی پسرش زندگی میكرد. توی بهار و تابستون، ماهی دوبار ميومد و كمك بابا میكرد. عصر يكی از روزهای تابستون، بابا من رو فرستاد تا چندتا بستنی بگيرم، تاكيد هم داشت كه حتما بستنی عروسكی بخرم، اون روزا بستنی عروسكی تازه اومده بود و قيمتش، دو برابر بستنی چوبیهای معمولی بود. پيرمرد از ديدن بستنی عروسكی بينهايت متعجب و هيجان زده به نظر ميومد. با يه لذت خاصی به تن بستنی حمله میكرد و بعد از هربار گاز زدن، با دقت به قيافهی تيكه پاره شدهی عروسكِ وارفته نگاه میكرد. يه جا خجالت رو گذاشت كنار و با لبخند رو به بابا گفت؛ مهندس اينا چند قيمتن؟
وقتی بابا قيمت حدودی بستنی رو گفت، خنده روی لبای پيرمرد ماسيد، آخرين ته ماندههای روی چوب بستنيش رو ليسيد و اون رو توی باغچه انداخت و رووش خاك ريخت. بندهی خدا تا آخر اون روز حرف نزد.
موقع پرداخت دستمزد، بابا يه كم پول بيشتر بهش داد و گفت؛ اينم همرات باشه، سر راه، از همين كوچه اول براي خونه چندتا بستنی عروسكی بخر ببر با خودت. پيرمرد سرش رو انداخت پايين، پول رو به بابا برگردوند و گفت؛ نه مهندس، پيش خودتون باشه. من نمیخوام..
بابا كه نگران بود پيرمرد ناراحت شده باشه گفت؛ اصلن از طرف من بگير، هديه هس، ناراحت نشو.
پيرمرد قبول نكرد، عقب عقب به سمت در رفت و گفت؛ موضوع اين نيست مهندس، همهی دلخوشی نوههای من به اينه كه هر شب، وقتی میرسم خونه، از سر و كولم برن بالا و از دستم بستنی دوقلو بگيرن، من پيشونيشون رو ببوسم و اونا هم برن گوشه حياط با لذت بستنيشون رو بخورن. من وُسعم نمیرسه كه هر روز براشون بستنی گرون بخرم، اگر امروز براشون از اينا بخرم، ديگه هيچوقت بستنی دوقلو خوشحالشون نمیكنه!
.
.
«من ازت متنفرم، چون بعد از تو، هيچكس و هيچچيز خوشحالم نمیكنه».
#پویا_جمشیدی
بُهت زده به من خيره شد. چيزی كه شنيده بود رو باور نمیكرد.. آب دهنش رو به زحمت قورت داد. انگار برای حرف زدن عجله داشته باشه با دست، عينكش رو كمی عقب داد و گفت:
«اين رو جدی نمیگی نه؟»
گفتم: «هيچوقت به اين قاطعيت در مورد كسی حرف نزدم.»
رووش رو برگردوند، سعی كرد خودش رو بیتفاوت نشون بده، كولهاش رو مرتب كرد و ازم دور شد. نگاهم به امتداد خيابون بود كه دوباره برگشت، يه نفس عميق كشيد، دستش رو توی سينهاش جمع كرد و گفت:
«چطور میتونی همچين حرفی بزنی؟»
خودم رو به يك قدمیش رسوندم، سعی كردم چند ثانيه به چشماش خيره بشم، نگاهش رو كه دزديد گفتم: بچه كه بودم، يه باغبون پير داشتيم كه خونهی پسرش زندگی میكرد. توی بهار و تابستون، ماهی دوبار ميومد و كمك بابا میكرد. عصر يكی از روزهای تابستون، بابا من رو فرستاد تا چندتا بستنی بگيرم، تاكيد هم داشت كه حتما بستنی عروسكی بخرم، اون روزا بستنی عروسكی تازه اومده بود و قيمتش، دو برابر بستنی چوبیهای معمولی بود. پيرمرد از ديدن بستنی عروسكی بينهايت متعجب و هيجان زده به نظر ميومد. با يه لذت خاصی به تن بستنی حمله میكرد و بعد از هربار گاز زدن، با دقت به قيافهی تيكه پاره شدهی عروسكِ وارفته نگاه میكرد. يه جا خجالت رو گذاشت كنار و با لبخند رو به بابا گفت؛ مهندس اينا چند قيمتن؟
وقتی بابا قيمت حدودی بستنی رو گفت، خنده روی لبای پيرمرد ماسيد، آخرين ته ماندههای روی چوب بستنيش رو ليسيد و اون رو توی باغچه انداخت و رووش خاك ريخت. بندهی خدا تا آخر اون روز حرف نزد.
موقع پرداخت دستمزد، بابا يه كم پول بيشتر بهش داد و گفت؛ اينم همرات باشه، سر راه، از همين كوچه اول براي خونه چندتا بستنی عروسكی بخر ببر با خودت. پيرمرد سرش رو انداخت پايين، پول رو به بابا برگردوند و گفت؛ نه مهندس، پيش خودتون باشه. من نمیخوام..
بابا كه نگران بود پيرمرد ناراحت شده باشه گفت؛ اصلن از طرف من بگير، هديه هس، ناراحت نشو.
پيرمرد قبول نكرد، عقب عقب به سمت در رفت و گفت؛ موضوع اين نيست مهندس، همهی دلخوشی نوههای من به اينه كه هر شب، وقتی میرسم خونه، از سر و كولم برن بالا و از دستم بستنی دوقلو بگيرن، من پيشونيشون رو ببوسم و اونا هم برن گوشه حياط با لذت بستنيشون رو بخورن. من وُسعم نمیرسه كه هر روز براشون بستنی گرون بخرم، اگر امروز براشون از اينا بخرم، ديگه هيچوقت بستنی دوقلو خوشحالشون نمیكنه!
.
.
«من ازت متنفرم، چون بعد از تو، هيچكس و هيچچيز خوشحالم نمیكنه».
#پویا_جمشیدی
موندن بهانه میخواد.
وقتی توی دلگيرترين غروب هفته، چشمات رو میبندی، بغضت رو میخوری، دار و ندارت رو میريزی تووی خودت.. يعنی بريدی.
وقتی خودت رو صفر میكنی و از خاطراتت میزنی بيرون، يعنی ديگه دليلی برای موندن نداری.
انگار خيلی زودتر از اينها بايد میفهميدی، بندِ ناف بريده شده رو به زور گره نمیزنن.
چقدر دير فهميدی؛
برای موندن، بايد كسی میبود، تا بودنت رو به چنگ و دندون بكشه.
اما نبود...
بايد كسی میبود تا ترس از نبودنت، كابوس همهی عمرش بشه.
اما نشد...
چقدر دير فهميدی از يه جايی به بعد؛
بايد نباشی
بايد نمونی
بايد بری، وقتی «اتفاقِ كسی» نيستی.
...موندن، بهانه میخواست.
#پویا_جمشیدی
#دلتنگیهای_احمقانه
#خطنوشتهها @pouyajamshidi💠
وقتی توی دلگيرترين غروب هفته، چشمات رو میبندی، بغضت رو میخوری، دار و ندارت رو میريزی تووی خودت.. يعنی بريدی.
وقتی خودت رو صفر میكنی و از خاطراتت میزنی بيرون، يعنی ديگه دليلی برای موندن نداری.
انگار خيلی زودتر از اينها بايد میفهميدی، بندِ ناف بريده شده رو به زور گره نمیزنن.
چقدر دير فهميدی؛
برای موندن، بايد كسی میبود، تا بودنت رو به چنگ و دندون بكشه.
اما نبود...
بايد كسی میبود تا ترس از نبودنت، كابوس همهی عمرش بشه.
اما نشد...
چقدر دير فهميدی از يه جايی به بعد؛
بايد نباشی
بايد نمونی
بايد بری، وقتی «اتفاقِ كسی» نيستی.
...موندن، بهانه میخواست.
#پویا_جمشیدی
#دلتنگیهای_احمقانه
#خطنوشتهها @pouyajamshidi💠
من به بیرحمی «اتفاق» معتقدم. به اينكه وقتی ميفته، میخواد زندگيت رو زير و رو كنه. وگرنه من كه يك عمر، خودم بودم و خودم.
تو يادت نمياد، من غروبا مینشستم پشت همين پنجره، دستم رو میذاشتم زير چونم و آدمايی رو نگاه میكردم كه بود و نبودشون برام فرقی نمیكرد.
تو خبر نداری، من همينجا با هر لبی كه به ليوان چايی میزدم، به حماقت هر دونفری كه شونه به شونهی هم راه میرفتن میخنديدم.
اون وقتا چه میدونستم روز بارونی چيه؟
غروب جمعه چه درديه؟
انتظار چی مرگیه؟
من فقط يه بار چشمام رو بستم.
فقط يه بار بستم و وقتی باز كردم، ديدم «تو» وسط زندگيمی. دقيقا وسط زندگيم.
.
من اصلا قبل از تو...
تو نمیدونی، وقتی نيومده بودی من حتی معنی «قبل» و «بعد» رو نمیدونستم.
من حتی نمیدونستم از پشت پنجره، با آدمی كه زير بارون داره تنها قدم میزنه بايد همدردی كنم.
من انقدر پرت بودم كه نمیدونستم به اون دونفری كه دارن با هم راه میرن بايد حسادت كنم.
من فكرشم نمیكردم كه يك روز، خودم رو پيش يكی ديگه جا بذارم.
شايد تو بیتقصير بودی، اما كاش میفهميدی؛
يا از اول نبايد ميومدی، يا وقتی اومدی، حق رفتن نداشتی.
#پویا_جمشیدی
#دلتنگیهای_احمقانه
#خطنوشتهها @pouyajamshidi💠
تو يادت نمياد، من غروبا مینشستم پشت همين پنجره، دستم رو میذاشتم زير چونم و آدمايی رو نگاه میكردم كه بود و نبودشون برام فرقی نمیكرد.
تو خبر نداری، من همينجا با هر لبی كه به ليوان چايی میزدم، به حماقت هر دونفری كه شونه به شونهی هم راه میرفتن میخنديدم.
اون وقتا چه میدونستم روز بارونی چيه؟
غروب جمعه چه درديه؟
انتظار چی مرگیه؟
من فقط يه بار چشمام رو بستم.
فقط يه بار بستم و وقتی باز كردم، ديدم «تو» وسط زندگيمی. دقيقا وسط زندگيم.
.
من اصلا قبل از تو...
تو نمیدونی، وقتی نيومده بودی من حتی معنی «قبل» و «بعد» رو نمیدونستم.
من حتی نمیدونستم از پشت پنجره، با آدمی كه زير بارون داره تنها قدم میزنه بايد همدردی كنم.
من انقدر پرت بودم كه نمیدونستم به اون دونفری كه دارن با هم راه میرن بايد حسادت كنم.
من فكرشم نمیكردم كه يك روز، خودم رو پيش يكی ديگه جا بذارم.
شايد تو بیتقصير بودی، اما كاش میفهميدی؛
يا از اول نبايد ميومدی، يا وقتی اومدی، حق رفتن نداشتی.
#پویا_جمشیدی
#دلتنگیهای_احمقانه
#خطنوشتهها @pouyajamshidi💠
Forwarded from خطنوشتهها | پویاجمشیدی
افتادهام در ابتدای كوچهای بن بست
از دست دارم میروم، اصلا حواست هست!؟
.
بیرون زدم از خاطراتت برف میآمد
من گریه كردم آخر این قصه را باید
.
بعد از تو فکر روزهای آخرم باشم
بعد از تو فكر ضجههای دفترم باشم
.
بعد از تو چشمم دفترم را آبیاری كرد
بعد از تو تهران پابهپایم بی قراری كرد
.
بعد از تو راهی از جهنم رو به من وا شد
بعد از تو بهمن بدترین میدان دنیا شد
.
بعد از تو دیگر آرزوهایم زمین خوردند
بعد از تو با پای خودم نعش مرا بردند
.
بعد از تو من زانو زدم، آینده را كشتم
دیوار میزد هی خودش را بر سر و مشتم
.
بعد از تو در من اشتیاق زنده ماندن مُرد
كابوس تنهاتر شدن آیندهام را خورد
.
حس میکنم بعد از تو تاریخم دو قسمت شد
میخواستم باور کنی در من قیامت شد
.
از حسرت بازی دستت لای موهایم
از گریه هایم لابه لای آرزوهایم
.
از بوسههای آخرت، از دستِ بر دوشم
از لذت یك دوستت دارم در آغوشم
.
از من سكوت، از تو سكوت، از عشق پنهانی
لبخندهای زورکی در اوج ویرانی
.
انگار بغضی در گلویم گم شده باشد
انگار قلبم قسمت مردم شده باشد
.
انگار خواهم مرد از این کابوس وا مانده
انگار نیمی از وجودم در تو جا ماند
.
انگار که بازندهام در اوج رویایت
پای پیاده میروم از آرزوهایت
.
از دورتر میبینمت این آخرین بار است
دنیا به ما یک زندگی کردن بدهکار است
.
غمگینم از آینده از تقدیر، غمگینم
دارم تو را در خاطراتم خواب میبینم
.
میفهمم این رفتن برایت آخرین راه است
دیوار من از زندگی یک عمر كوتاه است
.
من رفتنت را با دو چشم بستهام دیدم
از بوسههایت لابهلای گریه فهمیدم
.
قدِّ زمستانیترین روز خدا سردی
تا گریه كردم، گریه كردی.. برنمیگردی؟
.
اسم تو را در شعرهایم خط خطی كردم
وقتی نباشی من به دنیا برنمیگردم
.
باران ببارد آسمان عطر تو را دارد
بغضت گریبان میدرد تا صبح میبارد
.
لبخند دارم میزنم با اینکه دلتنگم
دارم برای زندگی با مرگ میجنگم
.
میبوسمت از دورتر این رشته محکم نیست
میبوسمت با اینکه لبهای تو سهمم نیست
.
میبوسمت، میبوسمت، تا درد پابرجاست
دلواپسم، دلواپسی از خندهام پیداست
.
بعد از تو حتی رد شدن از کوچه آسان نیست
حتی برای گریه کردن یک خیابان نیست
.
این خاطرات لعنتی بعد از تو بیرحمند
زانو زدن کنج خیابان را نمیفهمند
.
دارم تو را حس میکنم با دستِ در دستم
با هرکه باشی باز هم دلواپست هستم
.
ای کاش من تنها دلیل بودنت بودم
از سایهات نزدیکتر پیراهنت بودم
.
حالا من و ، تنها من و تنها دو چشمتر
از بیقراریهای عصر جمعه تنهاتر
.
لعنت به پایانیترین ساعاتِ هر هفته
لعنت به رویایی كه دیگر یادمان رفته
.
لعنت به آغوشت، به آغوشش، به تنهایی
لعنت به من وقتی که با هر بغض میآیی
.
لعنت به من وقتی هنوز از عطر تو مستم
لعنت اگر در انتظار دیدنت هستم
.
اصلا مگر راهی برای دیدنت هم هست؟
اصلا مگر حرفی به جز بوسیدنت هم هست؟
.
اصلا همین حال و همین روز و همین ساعت
اصلا به شبهای بدون بودنت لعنت
.
*
باید تو را از راههای رفته برگردم
باید نفهمی قاب عکست را بغل کردم
.
باید تو را از هرچه بود و هست بردارم
باید نفهمی بعد از این هم دوستت دارم
.
باید نفهمم خندهات بیمن برای کیست
از دست دارم میروم، اصلا حواست نیست!
#پویا_جمشیدی
#خطنوشتهها @pouyajamshidi💠
از دست دارم میروم، اصلا حواست هست!؟
.
بیرون زدم از خاطراتت برف میآمد
من گریه كردم آخر این قصه را باید
.
بعد از تو فکر روزهای آخرم باشم
بعد از تو فكر ضجههای دفترم باشم
.
بعد از تو چشمم دفترم را آبیاری كرد
بعد از تو تهران پابهپایم بی قراری كرد
.
بعد از تو راهی از جهنم رو به من وا شد
بعد از تو بهمن بدترین میدان دنیا شد
.
بعد از تو دیگر آرزوهایم زمین خوردند
بعد از تو با پای خودم نعش مرا بردند
.
بعد از تو من زانو زدم، آینده را كشتم
دیوار میزد هی خودش را بر سر و مشتم
.
بعد از تو در من اشتیاق زنده ماندن مُرد
كابوس تنهاتر شدن آیندهام را خورد
.
حس میکنم بعد از تو تاریخم دو قسمت شد
میخواستم باور کنی در من قیامت شد
.
از حسرت بازی دستت لای موهایم
از گریه هایم لابه لای آرزوهایم
.
از بوسههای آخرت، از دستِ بر دوشم
از لذت یك دوستت دارم در آغوشم
.
از من سكوت، از تو سكوت، از عشق پنهانی
لبخندهای زورکی در اوج ویرانی
.
انگار بغضی در گلویم گم شده باشد
انگار قلبم قسمت مردم شده باشد
.
انگار خواهم مرد از این کابوس وا مانده
انگار نیمی از وجودم در تو جا ماند
.
انگار که بازندهام در اوج رویایت
پای پیاده میروم از آرزوهایت
.
از دورتر میبینمت این آخرین بار است
دنیا به ما یک زندگی کردن بدهکار است
.
غمگینم از آینده از تقدیر، غمگینم
دارم تو را در خاطراتم خواب میبینم
.
میفهمم این رفتن برایت آخرین راه است
دیوار من از زندگی یک عمر كوتاه است
.
من رفتنت را با دو چشم بستهام دیدم
از بوسههایت لابهلای گریه فهمیدم
.
قدِّ زمستانیترین روز خدا سردی
تا گریه كردم، گریه كردی.. برنمیگردی؟
.
اسم تو را در شعرهایم خط خطی كردم
وقتی نباشی من به دنیا برنمیگردم
.
باران ببارد آسمان عطر تو را دارد
بغضت گریبان میدرد تا صبح میبارد
.
لبخند دارم میزنم با اینکه دلتنگم
دارم برای زندگی با مرگ میجنگم
.
میبوسمت از دورتر این رشته محکم نیست
میبوسمت با اینکه لبهای تو سهمم نیست
.
میبوسمت، میبوسمت، تا درد پابرجاست
دلواپسم، دلواپسی از خندهام پیداست
.
بعد از تو حتی رد شدن از کوچه آسان نیست
حتی برای گریه کردن یک خیابان نیست
.
این خاطرات لعنتی بعد از تو بیرحمند
زانو زدن کنج خیابان را نمیفهمند
.
دارم تو را حس میکنم با دستِ در دستم
با هرکه باشی باز هم دلواپست هستم
.
ای کاش من تنها دلیل بودنت بودم
از سایهات نزدیکتر پیراهنت بودم
.
حالا من و ، تنها من و تنها دو چشمتر
از بیقراریهای عصر جمعه تنهاتر
.
لعنت به پایانیترین ساعاتِ هر هفته
لعنت به رویایی كه دیگر یادمان رفته
.
لعنت به آغوشت، به آغوشش، به تنهایی
لعنت به من وقتی که با هر بغض میآیی
.
لعنت به من وقتی هنوز از عطر تو مستم
لعنت اگر در انتظار دیدنت هستم
.
اصلا مگر راهی برای دیدنت هم هست؟
اصلا مگر حرفی به جز بوسیدنت هم هست؟
.
اصلا همین حال و همین روز و همین ساعت
اصلا به شبهای بدون بودنت لعنت
.
*
باید تو را از راههای رفته برگردم
باید نفهمی قاب عکست را بغل کردم
.
باید تو را از هرچه بود و هست بردارم
باید نفهمی بعد از این هم دوستت دارم
.
باید نفهمم خندهات بیمن برای کیست
از دست دارم میروم، اصلا حواست نیست!
#پویا_جمشیدی
#خطنوشتهها @pouyajamshidi💠
دستهایم را دور خودم حلقه زدم، حس میکردم بعد از مدتها خودم را میبینم. سرد بودم، خیلی سرد. انگار سالها کسی از من بیرون رفته باشد.
مادربزرگ همیشه میگفت: «ناشکر نباش، ممکن بود اتفاق بدتری بیفتد».
راست میگفت. از این بدتر هم میتوانست اتفاق بیفتد. مثلا اینکه هیچوقت نمیآمدی. مثلا اینکه هرگز نمیدیدمت. مثلا اینکه حتی یکبارهم اسمم را صدا نمیزدی. من باید آدم خوشبختی بوده باشم که توانستم با تو قدم زدن را تجربه کنم.
که روزها به تو فکر کردم، که زمانی به من فکر میکردی.
نمیدانم آدمها دقیقا از چه لحظهای با هم غریبه میشوند، نمیدانم دقیقا از چه روزی دیگر نگران هم نیستند، اما تو هرچقدر هم که دورتر بروی، هرچقدر هم که نباشی، نمیتوانی از خاطراتم گم بشوی. من میدانم و تو، حالا که میروی، دیگر هیچکس نمیفهمد که زمانی من، پیدای پنهان در نوشتههایت بودم.. بودم!؟
*
«یک روز باید دست خودت را بگیری، آرزوهایت را کنار بگذاری و سالها در کنار کسی که نیست زندگی کنی».
#پویا_جمشیدی
مادربزرگ همیشه میگفت: «ناشکر نباش، ممکن بود اتفاق بدتری بیفتد».
راست میگفت. از این بدتر هم میتوانست اتفاق بیفتد. مثلا اینکه هیچوقت نمیآمدی. مثلا اینکه هرگز نمیدیدمت. مثلا اینکه حتی یکبارهم اسمم را صدا نمیزدی. من باید آدم خوشبختی بوده باشم که توانستم با تو قدم زدن را تجربه کنم.
که روزها به تو فکر کردم، که زمانی به من فکر میکردی.
نمیدانم آدمها دقیقا از چه لحظهای با هم غریبه میشوند، نمیدانم دقیقا از چه روزی دیگر نگران هم نیستند، اما تو هرچقدر هم که دورتر بروی، هرچقدر هم که نباشی، نمیتوانی از خاطراتم گم بشوی. من میدانم و تو، حالا که میروی، دیگر هیچکس نمیفهمد که زمانی من، پیدای پنهان در نوشتههایت بودم.. بودم!؟
*
«یک روز باید دست خودت را بگیری، آرزوهایت را کنار بگذاری و سالها در کنار کسی که نیست زندگی کنی».
#پویا_جمشیدی
نگاهم کرد و گفت: کم آوردی نه؟
گفتم معلوم نیست؟
گفت شاید.
گفتم همیشه دیوار حاشا بلنده و هزار راه برای توجیه کردن هست... اما آدم باید با خودش صادق باشه، سر خودش رو که دیگه نمیتونه شیره بماله. میتونه!؟
شونههاش رو انداخت بالا.
گفتم کم آوردم. این راه رو تنهایی رفتن ساده نیست. من آدم بازی یهنفره نیستم. تنهایی مثل خوره میمونه، نمیدونی از کِی شروع میشه، اما به خودت میای و میبینی ذرهذره کل زندگیت رو گرفته. انقدر از آدم خالی میشی که دلت میخواد توی خیابون یه نفر، سفت بغلت کنه. تا حالا از سر بدبختی دلت خواسته کسی رو بغل کنی؟
سرش پایین بود و حرفی نزد.
«به کسی که میخواد بره، حداقل این شانس رو داری که بگی بمون، اما به کسی که رفته.. امان از اونی که رفته».
#پویا_جمشیدی
#دلتنگیهای_احمقانه
گفتم معلوم نیست؟
گفت شاید.
گفتم همیشه دیوار حاشا بلنده و هزار راه برای توجیه کردن هست... اما آدم باید با خودش صادق باشه، سر خودش رو که دیگه نمیتونه شیره بماله. میتونه!؟
شونههاش رو انداخت بالا.
گفتم کم آوردم. این راه رو تنهایی رفتن ساده نیست. من آدم بازی یهنفره نیستم. تنهایی مثل خوره میمونه، نمیدونی از کِی شروع میشه، اما به خودت میای و میبینی ذرهذره کل زندگیت رو گرفته. انقدر از آدم خالی میشی که دلت میخواد توی خیابون یه نفر، سفت بغلت کنه. تا حالا از سر بدبختی دلت خواسته کسی رو بغل کنی؟
سرش پایین بود و حرفی نزد.
«به کسی که میخواد بره، حداقل این شانس رو داری که بگی بمون، اما به کسی که رفته.. امان از اونی که رفته».
#پویا_جمشیدی
#دلتنگیهای_احمقانه
با اينكه تمام تو سهمم نبود
نخواستم به غير از تو عادت كنم
ته قصه رو خونده بودم ولی...
قسم خورده بودم حماقت كنم
#پویا_جمشیدی
نخواستم به غير از تو عادت كنم
ته قصه رو خونده بودم ولی...
قسم خورده بودم حماقت كنم
#پویا_جمشیدی
توی زندگی، آدما با خيليا حرف میزنن، اما با همشون درد و دل نمیكن.
درد و دل كردن، مثل جار زدن نقطه ضعفه. عين اين میمونه كه خودت رو در برابر يكی ديگه خلع سلاح كنی. حالا دیگه آدم بیدفاع با يه تلنگر زمين میخوره.
واقعیت اینه که همهی حرفا رو نبايد گفت، همهی اشكا رو نبايد ريخت، اما كسی كه تا پای درد و دل كردن میره، يعنی ديگه چيزی واسهی از دست دادن نداره.
.
سخته يه روز، مو به موی خودت رو واسه يه نفر وا كنی، بعد همون يه نفر، كنار بشينه و آب شدنت رو تماشا كنه.
#پویا_جمشیدی
#دلتنگیهای_احمقانه
درد و دل كردن، مثل جار زدن نقطه ضعفه. عين اين میمونه كه خودت رو در برابر يكی ديگه خلع سلاح كنی. حالا دیگه آدم بیدفاع با يه تلنگر زمين میخوره.
واقعیت اینه که همهی حرفا رو نبايد گفت، همهی اشكا رو نبايد ريخت، اما كسی كه تا پای درد و دل كردن میره، يعنی ديگه چيزی واسهی از دست دادن نداره.
.
سخته يه روز، مو به موی خودت رو واسه يه نفر وا كنی، بعد همون يه نفر، كنار بشينه و آب شدنت رو تماشا كنه.
#پویا_جمشیدی
#دلتنگیهای_احمقانه
جهان بدون دلبستگی، چیزی شبیه به جهنمی بیمرز است. تهران، پاریس یا هر خرابشدهی دیگری، چه فرقی با هم دارند وقتی آنسوی خیابان کسی منتظرت نباشد؟
#پویا_جمشیدی
#پویا_جمشیدی
آمدم تا به نفسهای تو عادت بکنم
هر نفس گرم تر از قبل صدایت بکنم
آمدم آیه شوی واژه به واژه تا من
از همه غیر تو اعلام برائت بکنم
بی تو دلگیر ترین ثانیه ها سهم من است
حقم این نیست که با گریه رقابت بکنم
کارم این است که سرگرم خیالت شَوَم و
به هر آن کس که تو را دید حسادت بکنم
" بی تو من شعر ندارم بنویسم " ٬ باید
همه ی ثانیه ها ذکر مصیبت بکنم
منتظر باشم و یک هفته به پایان برسد
گله از تلخی و بی رحمی ساعت بکنم
جمعه یعنی دلم از غصه بگیرد اما
به همین بودنت از دور....قناعت بکنم
#پویا_جمشیدی
هر نفس گرم تر از قبل صدایت بکنم
آمدم آیه شوی واژه به واژه تا من
از همه غیر تو اعلام برائت بکنم
بی تو دلگیر ترین ثانیه ها سهم من است
حقم این نیست که با گریه رقابت بکنم
کارم این است که سرگرم خیالت شَوَم و
به هر آن کس که تو را دید حسادت بکنم
" بی تو من شعر ندارم بنویسم " ٬ باید
همه ی ثانیه ها ذکر مصیبت بکنم
منتظر باشم و یک هفته به پایان برسد
گله از تلخی و بی رحمی ساعت بکنم
جمعه یعنی دلم از غصه بگیرد اما
به همین بودنت از دور....قناعت بکنم
#پویا_جمشیدی
با اينكه تمام تو سهمم نبود
نخواستم به غير از تو عادت كنم
ته قصه رو خونده بودم ولی...
قسم خورده بودم حماقت كنم
#پویا_جمشیدی
نخواستم به غير از تو عادت كنم
ته قصه رو خونده بودم ولی...
قسم خورده بودم حماقت كنم
#پویا_جمشیدی