صبا زنی که بیست سال بیوه موند
1402/11/28
#اقوام #میلف
این داستان فاقد قسمت های سکسی هست ،
در یک محله متوسط در یک شهر کوچیک با گویش خاص زندگی میکنم ،
صبا از اقوام مامانم بود که من هرگز شوهرش رو به یاد نیاوردم و بیش از بیست سال از بیوه شدنش گذشته بود و حالا چهار سال بود که پسرش سعید داماد ما شده بود ،
صبا اغلب اوقات در مهمونی ها با ظاهر پوشیده و با حجاب بود و باید خیلی ریز بین باشی تا بدنش رو زیر پوشش تشخیص بدی ولی از صورت سفید و نورانیش میشد فهمید که یک بدن تو دل برو رو زیر حجابش پنهون کرده ،
صبا به قدری متین و با حجب و حیا بود که کمتر کسی میتونست جرأت فکر کردن به چنین خانمی رو داشته باشه و برای من که به سوراخ دیوار رحم نمیکردم هم همینطور بود و همیشه خاله صبا صداش میکردم ،
در واقعیت من هم اسم پسرش هستم و اینجا هم اسممو سعید میزارم و هفده سال اختلاف سنی با صبا دارم ،
خونه ما با خونه صبا دو خیابون فاصله داشت و جفتمون خونه ویلایی داشتیم با این اختلاف که خونه ما سه خوابه و حیاط بزرگ داشت و خونه صبا تک خواب و بدون حیاط بود ،
خونه خواهرم آپارتمانی بود و در شهر مجاور نزدیک به محل کار سعید بود ،
از سرکار برگشتم خونه که دیدم خواهرم اومده خونه و آشوب به پا شده بود و در چند لحظه پر اضطراب فهمیدم که خواهرم از سعید خیانت دیده ،
دختری با سطح سواد و زیبایی بالا رو بخاطر احترامی که برای صبا قائل بودیم به ی پسر سطح پایین تر داده بودیم و تهش هم این شده بود که خواهرم با ی بچه توی بغلش متوجه خیانت شوهرش شده بود ،
اولش قرار بود دختر و پسر که سن کمی داشتن با هم در ارتباط باشن تا دانشگاه خواهرم تموم بشه ولی چیزی نگذشت که خواستن محرم بشن شش ماه نشد که قرار عقد و عروسی رو گذاشتن ،
وانمود کردم که عادی رفتار میکنم ولی تندی دوش گرفتم و زدم بیرون ،
روز دومی بود که سر کار نرفتم و داشتم دنبال سعید میگشتم ،
بعد از رفتن به حوالی خونه سعید حالا به محله صبا خانم برگشته بودم و از سر خیابون داشتم خونشون رو دید میزدم تا ردی از سعید بگیرم ،
ساعت ده و نیم شب شده بود و داشتم ساندویچم رو توی ماشین میخوردم و شیشه های جلوی ماشین رو پایین داده بودم ،
آخرای ساندویچم بود که یکی از پشت به شیشه شاگرد نزدیک شد و سرشو خم کرد و گفت سلام سعید جان… اینجا چیکار میکنی ؟!
صبا بود و منو غافلگیر کرد ،
داشتم خفه میشدم که توی مغزم تا اومدم بهونه ای جور کنم و یا نمیدونستم باید سلام کنم یا نه که صبا گفت دنبال سعید میگردی؟! دستت درد نکنه!بیا بریم داخل تا زنگ بزنم سعید بیاد،
نفهمیدم جواب سلامش رو دادم یا نه و چه چرت و پرتی تحویلش دادم و با اینکه میدونستم سعید رو توی دامم نمیندازه با اصرارش و به بهانه حرف زدن راهی خونش شدم ،
نمیخواستم با بی احترامی پل های برگشت رو خراب کنم و از طرف دیگه نمیتونستم ناراحتیم رو پنهون کنم ،
وقتی وارد خونش شدم دنبال ردی از سعید میگشتم که جایی برای پنهون شدن نبود مگر اینکه توی اتاق خواب که اونم درش تا نصفه باز بود ،
صبا که سماورش روشن بود به خیال من که چای رو دم انداخت و راهی اتاق شد و با کالکشن سورمه ای روسری لبنانی با سنجاق و مانتو شلوار و ساق دست بافتنی برگشت ،
وقتی دید من هنوز سرپا ایستادم و دستمو به تک نفره تکیه دادم اصرار به نشستنم کرد و گفت سعید جان بشین دمنوش دم کردم که اعصابت آروم کنه ،
شک کردم که سعید تهدیداتی که براش پیام کردم رو بهش گفته و امیدوار بودم که فحش ها رو نگفته باشه ،
روی تک نفره نشستم و منتظر شدم و بیست دقیقه به چطور رفتار کردنم فک کردم تا با دو تا لیوان دمنوش اومد و روی کاناپه نشست و ادامه حرفهاش رو میداد ،
گل میز
1402/11/28
#اقوام #میلف
این داستان فاقد قسمت های سکسی هست ،
در یک محله متوسط در یک شهر کوچیک با گویش خاص زندگی میکنم ،
صبا از اقوام مامانم بود که من هرگز شوهرش رو به یاد نیاوردم و بیش از بیست سال از بیوه شدنش گذشته بود و حالا چهار سال بود که پسرش سعید داماد ما شده بود ،
صبا اغلب اوقات در مهمونی ها با ظاهر پوشیده و با حجاب بود و باید خیلی ریز بین باشی تا بدنش رو زیر پوشش تشخیص بدی ولی از صورت سفید و نورانیش میشد فهمید که یک بدن تو دل برو رو زیر حجابش پنهون کرده ،
صبا به قدری متین و با حجب و حیا بود که کمتر کسی میتونست جرأت فکر کردن به چنین خانمی رو داشته باشه و برای من که به سوراخ دیوار رحم نمیکردم هم همینطور بود و همیشه خاله صبا صداش میکردم ،
در واقعیت من هم اسم پسرش هستم و اینجا هم اسممو سعید میزارم و هفده سال اختلاف سنی با صبا دارم ،
خونه ما با خونه صبا دو خیابون فاصله داشت و جفتمون خونه ویلایی داشتیم با این اختلاف که خونه ما سه خوابه و حیاط بزرگ داشت و خونه صبا تک خواب و بدون حیاط بود ،
خونه خواهرم آپارتمانی بود و در شهر مجاور نزدیک به محل کار سعید بود ،
از سرکار برگشتم خونه که دیدم خواهرم اومده خونه و آشوب به پا شده بود و در چند لحظه پر اضطراب فهمیدم که خواهرم از سعید خیانت دیده ،
دختری با سطح سواد و زیبایی بالا رو بخاطر احترامی که برای صبا قائل بودیم به ی پسر سطح پایین تر داده بودیم و تهش هم این شده بود که خواهرم با ی بچه توی بغلش متوجه خیانت شوهرش شده بود ،
اولش قرار بود دختر و پسر که سن کمی داشتن با هم در ارتباط باشن تا دانشگاه خواهرم تموم بشه ولی چیزی نگذشت که خواستن محرم بشن شش ماه نشد که قرار عقد و عروسی رو گذاشتن ،
وانمود کردم که عادی رفتار میکنم ولی تندی دوش گرفتم و زدم بیرون ،
روز دومی بود که سر کار نرفتم و داشتم دنبال سعید میگشتم ،
بعد از رفتن به حوالی خونه سعید حالا به محله صبا خانم برگشته بودم و از سر خیابون داشتم خونشون رو دید میزدم تا ردی از سعید بگیرم ،
ساعت ده و نیم شب شده بود و داشتم ساندویچم رو توی ماشین میخوردم و شیشه های جلوی ماشین رو پایین داده بودم ،
آخرای ساندویچم بود که یکی از پشت به شیشه شاگرد نزدیک شد و سرشو خم کرد و گفت سلام سعید جان… اینجا چیکار میکنی ؟!
صبا بود و منو غافلگیر کرد ،
داشتم خفه میشدم که توی مغزم تا اومدم بهونه ای جور کنم و یا نمیدونستم باید سلام کنم یا نه که صبا گفت دنبال سعید میگردی؟! دستت درد نکنه!بیا بریم داخل تا زنگ بزنم سعید بیاد،
نفهمیدم جواب سلامش رو دادم یا نه و چه چرت و پرتی تحویلش دادم و با اینکه میدونستم سعید رو توی دامم نمیندازه با اصرارش و به بهانه حرف زدن راهی خونش شدم ،
نمیخواستم با بی احترامی پل های برگشت رو خراب کنم و از طرف دیگه نمیتونستم ناراحتیم رو پنهون کنم ،
وقتی وارد خونش شدم دنبال ردی از سعید میگشتم که جایی برای پنهون شدن نبود مگر اینکه توی اتاق خواب که اونم درش تا نصفه باز بود ،
صبا که سماورش روشن بود به خیال من که چای رو دم انداخت و راهی اتاق شد و با کالکشن سورمه ای روسری لبنانی با سنجاق و مانتو شلوار و ساق دست بافتنی برگشت ،
وقتی دید من هنوز سرپا ایستادم و دستمو به تک نفره تکیه دادم اصرار به نشستنم کرد و گفت سعید جان بشین دمنوش دم کردم که اعصابت آروم کنه ،
شک کردم که سعید تهدیداتی که براش پیام کردم رو بهش گفته و امیدوار بودم که فحش ها رو نگفته باشه ،
روی تک نفره نشستم و منتظر شدم و بیست دقیقه به چطور رفتار کردنم فک کردم تا با دو تا لیوان دمنوش اومد و روی کاناپه نشست و ادامه حرفهاش رو میداد ،
گل میز
شوگر مامی وحشی
1402/11/28
#تجاوز #ارباب_و_برده #میلف
سلام دوستان . مجیدم ۴۰ ساله . از همسرم جدا شدم یه بچه دارم که با زن سابقم زندگی میکنه و هفته ای یه بار میاد پیشم . ۱۸۰ قد ۹۰ کیلو وزن تو پر چهره بدک نیست سبزه کیر کلفت . سریع میرم سر اصل داستان . یه رفیقی دارم به اسم علی رضا کس باز حرفه ای . زن و بچه داره ولی هفته ای ۴ تا کوس مختلف نکنه هفته اش به سر نمیاد . چند باری هم کوس آورد و ما هم کردیم . یه روز زنگ زد یه کوس بیاد قیمت و اوکی کرد زنه با نیم ساعت تاخیر اومد . اومد تو دیدیم که زن ۴۷ الی ۵۰ ساله است . علیرضا گفت چقدر دیر کردید من کار دارم نمیتونم برنامه کنم . زنه هم گفت ترافیک بود و من راه دور اومدم و مشتری قبول نکردم که اومدم تا اینجا و … داشت دعواشون میشد گفتم من میکنم اشکال نداره . خلاصه پول کوسش و دادیم من رفتم تو به ۷ روش سامورایی ترتیب زنه رو دادم . اومدیم بیرون زنه رفت . رفتم تو اتاق علیرضا کلی بد وبیراه به زنه گفت و گفت به خاطر صد گرم گوشت حرفم و ریدی توش باید ردش میکردیم اسکل گیرمون آورد و من پول بابت کس پیرزن نمیدم و … گفتم به خدا بد نبود بعد کلی تعریف از کوس و کون زنه علیرضا یه کم آروم شد گفتم من از سن بالا بیشتر خوشم میاد تا بچه . گفت اگه سن بالا دوست داری یکی از بچه ها یه ۵۵ ساله تو دستش داره پول هم بهت میده ولی سکس غیر معمول باید بکنی باهاش . گفتم غیر معمول چیه ؟ گفت نمیدونم وایسا . زنگ زد به دوستش . طرف بالای ۱۰۰۰ تا کوس دست و بالش بود و برای کله گنده ها کوس جور میکرد و پول خوبی هم به جیب زده بود . زنگ زد بهش و گفت مجید دوستم کوس پیرزن خیلی دوست داره الان هم ی پیرزن و زد زمین . اون کیسی که دو ماه پیش به من گفتی و داریش ؟ دیدم داره میخنده و با سر تکون دادن به من نگاه میکنه . گفت بیا با خودش صحبت کن . گوشی و داد به من و با منصور راجع بهش صحبت کردم .زیاد توضیح نداد ولی گفت زنه اسمش آذر ۵۶ ساله سوپر حشری و سوپر پولدار از شوهرش ۲۰ ساله جدا شده یه دختر داره کاناداست فقط سکس معمولی نمیخواد . گفتم سکس غیر معمول چطوریه دیگه ؟ گفت شماره اش و بهت میدم خودت باهاش صحبت کن . واسه چند دور عشق و حال ۱۰۰ میلیون میده که ۱۵ درصدش مال منه . اوکیه ؟ گفتم باشه ولی بزار باهاش صحبت کنم ببینم سکس غیر معمولی که میخواد چیه ؟ گفت صبر کن خودم باهاش حرف بزنم اگه با کسی اوکی نشده بود شماره اش و میدم بهت شماره تو رو هم میدم اون اول عکس بفرست بعد خودش اگه خوشش اومد بهت زنگ میزنه . شماره رو داد و منم دو تا عکس لب ساحل که چند ماه پیش رفته بودم براش فرستادم . تیک خورد و دید ولی جواب نداد . گفتم لابد ازم خوشش نیومده . دو سه روزی گذشت دیدم پیام داد . یه دوساعتی سوال و پرسش و سایز کیر رنگ پوست و تاهل و تجرد و … رو پرسید بعد گفت ادرس میدم شب جمعه بیا به این آدرس . شب جمعه پسرم میومد پیشم گفتم میشه روز دیگه که گفت اصلا نمیخواد بیایی . گفتم حالا عصبی نشو میام . دیدم جواب نداد و تیک یکی بیشتر نخورد . گفتم بلاکم کرده کونکش . یه ربع بعد پیام داد و گفت روی حرفم نباید حرف بزنی اصلا خوشم نمیاد . الان هم زنگ زدم منصور که این اسکل کیه معرفی کردی خیلی ازت تعریف کرد و به خاطر اون یه فرصت دیگه بهت میدم به شرطی که آخرین باری باشه که مخالفت کردی . گفتم این دیگه چه کوسخلیه . خودش غیر عادیه معلومه که سکس غیر عادی هم میخواد . قبول کردم . به زن سابقم هم گفتم این هفته جایی ام نمیتونم پسرمون و بیارم پیش خودم . گفت اشکالی نداره . تو چند روزی که که تا پنجشنبه مونده بود خیلی با خودم کلنجار رفتم که برم یا نرم و … . خلاصه گفتم هم فاله هم تما
1402/11/28
#تجاوز #ارباب_و_برده #میلف
سلام دوستان . مجیدم ۴۰ ساله . از همسرم جدا شدم یه بچه دارم که با زن سابقم زندگی میکنه و هفته ای یه بار میاد پیشم . ۱۸۰ قد ۹۰ کیلو وزن تو پر چهره بدک نیست سبزه کیر کلفت . سریع میرم سر اصل داستان . یه رفیقی دارم به اسم علی رضا کس باز حرفه ای . زن و بچه داره ولی هفته ای ۴ تا کوس مختلف نکنه هفته اش به سر نمیاد . چند باری هم کوس آورد و ما هم کردیم . یه روز زنگ زد یه کوس بیاد قیمت و اوکی کرد زنه با نیم ساعت تاخیر اومد . اومد تو دیدیم که زن ۴۷ الی ۵۰ ساله است . علیرضا گفت چقدر دیر کردید من کار دارم نمیتونم برنامه کنم . زنه هم گفت ترافیک بود و من راه دور اومدم و مشتری قبول نکردم که اومدم تا اینجا و … داشت دعواشون میشد گفتم من میکنم اشکال نداره . خلاصه پول کوسش و دادیم من رفتم تو به ۷ روش سامورایی ترتیب زنه رو دادم . اومدیم بیرون زنه رفت . رفتم تو اتاق علیرضا کلی بد وبیراه به زنه گفت و گفت به خاطر صد گرم گوشت حرفم و ریدی توش باید ردش میکردیم اسکل گیرمون آورد و من پول بابت کس پیرزن نمیدم و … گفتم به خدا بد نبود بعد کلی تعریف از کوس و کون زنه علیرضا یه کم آروم شد گفتم من از سن بالا بیشتر خوشم میاد تا بچه . گفت اگه سن بالا دوست داری یکی از بچه ها یه ۵۵ ساله تو دستش داره پول هم بهت میده ولی سکس غیر معمول باید بکنی باهاش . گفتم غیر معمول چیه ؟ گفت نمیدونم وایسا . زنگ زد به دوستش . طرف بالای ۱۰۰۰ تا کوس دست و بالش بود و برای کله گنده ها کوس جور میکرد و پول خوبی هم به جیب زده بود . زنگ زد بهش و گفت مجید دوستم کوس پیرزن خیلی دوست داره الان هم ی پیرزن و زد زمین . اون کیسی که دو ماه پیش به من گفتی و داریش ؟ دیدم داره میخنده و با سر تکون دادن به من نگاه میکنه . گفت بیا با خودش صحبت کن . گوشی و داد به من و با منصور راجع بهش صحبت کردم .زیاد توضیح نداد ولی گفت زنه اسمش آذر ۵۶ ساله سوپر حشری و سوپر پولدار از شوهرش ۲۰ ساله جدا شده یه دختر داره کاناداست فقط سکس معمولی نمیخواد . گفتم سکس غیر معمول چطوریه دیگه ؟ گفت شماره اش و بهت میدم خودت باهاش صحبت کن . واسه چند دور عشق و حال ۱۰۰ میلیون میده که ۱۵ درصدش مال منه . اوکیه ؟ گفتم باشه ولی بزار باهاش صحبت کنم ببینم سکس غیر معمولی که میخواد چیه ؟ گفت صبر کن خودم باهاش حرف بزنم اگه با کسی اوکی نشده بود شماره اش و میدم بهت شماره تو رو هم میدم اون اول عکس بفرست بعد خودش اگه خوشش اومد بهت زنگ میزنه . شماره رو داد و منم دو تا عکس لب ساحل که چند ماه پیش رفته بودم براش فرستادم . تیک خورد و دید ولی جواب نداد . گفتم لابد ازم خوشش نیومده . دو سه روزی گذشت دیدم پیام داد . یه دوساعتی سوال و پرسش و سایز کیر رنگ پوست و تاهل و تجرد و … رو پرسید بعد گفت ادرس میدم شب جمعه بیا به این آدرس . شب جمعه پسرم میومد پیشم گفتم میشه روز دیگه که گفت اصلا نمیخواد بیایی . گفتم حالا عصبی نشو میام . دیدم جواب نداد و تیک یکی بیشتر نخورد . گفتم بلاکم کرده کونکش . یه ربع بعد پیام داد و گفت روی حرفم نباید حرف بزنی اصلا خوشم نمیاد . الان هم زنگ زدم منصور که این اسکل کیه معرفی کردی خیلی ازت تعریف کرد و به خاطر اون یه فرصت دیگه بهت میدم به شرطی که آخرین باری باشه که مخالفت کردی . گفتم این دیگه چه کوسخلیه . خودش غیر عادیه معلومه که سکس غیر عادی هم میخواد . قبول کردم . به زن سابقم هم گفتم این هفته جایی ام نمیتونم پسرمون و بیارم پیش خودم . گفت اشکالی نداره . تو چند روزی که که تا پنجشنبه مونده بود خیلی با خودم کلنجار رفتم که برم یا نرم و … . خلاصه گفتم هم فاله هم تما
عاشق مادرزن کص تپل
1402/12/17
#میلف #مادرزن
سلام دوستان من محسن ۲۷ سال دارم و بدن معمولی دارم با قیافه معمولی، اما یه کیر درشت و کلفت دارم که زیر شلوار تابلو تابلویه،
من یه مادر زن مطلقه ۵۰ ساله اما با ظاهر خیلی جوون، سینه های درشت و بدن فوق سفید، و یه کس فوق تپل که همیشه از زیر شلوار زده بیرون روند های تپل بدن پر، موهای همیشه بلوند چند بار هم صیغه شده به این و اون،
در ضمن ما تویه ساختمون زندگی میکنیم که ما طبقه دوم هستیم و مادر خانومم هم طبقه سوم و بیشتر اوقات تنهاس خونه اگه صیغهای هاش نباشن.
چند بار تا حالا نخ داده اما میترسم حرکتی بزنم یهو سلیته بازی در میاره یا به زنم بگه.
از نخ دادنشاش بگم که یروز زنگ زد به خانومم گفت بگو محسن بیاد بالا مرغ عشقام از قفس در اومدن تو خونه نمیتونم بگیرمشون، من رفتم بالا دیدم طبق معمول یه تیشرت یقه باز با یه شلوار جذب پوشیده. احوال پرسی کردیم و من شروع کردم به دنبال پرندها افتادن از عمد خودمو الاف کردم که خوب چاک سینه هاشو دید بزنم.
همینطور که مشغول بودم گفت زودتر بگیرشون باید برم بیرون، فهمیدم که باز قرار کس دادن داره،
گفتم اینجوری نمیشه بگیرمشون اومدم طبقه پایین (خونه خودم)
یه چادر بزرگ برداشتم خیلی آروم پله هارو رفتم بالا از لایه در دیدم تیشرتش رو در اورده و داره بند سوتینش رو مرتب میکنه،
واااای یه سوتین مشکی توری که داشت میترکید انقد که تو فشار بود، تور سوتین انقدر نازک بود که اون هاله قهوهای رنگ سینه هاش معلوم بود، قلبم داشت از جاش در میومد اینقد تندتند میزد.
اصلا حواسش نبود که من در خونه رو باز گذاشتم، یهو رفتم تو،
هول شد دستش رو گذاشت رو سینه اش، منم الکی چشامو بستم گفتم وای ببخشید، خیلی طبیعی گفت اشکال نداره، پشتش رو کرد به من مانتوشو که رو مبل بود برداشت و پوشید ولی فهمید که دیدش میزدم آخه خیلی بی سر و صدا پله هارو رفتم بالا.
زهرا (مادرزنم) رفت تو اتاق خواب از صدای کش شورتش که می خورد به بدنش فهمیدم داره شورت میپوشه، هیچ وقت شورت نمیپوشه همیشه چاک کصش معلومه و تابلویه که شورت نداره،مگه اینکه بخواد بره بیرون یا سرقرار که شورت بپوشه.
از اتاقش اومد بیرون دیدم دکمه های مانتوشو بسته یه مانتو که مطمئنم خودش از عمد این کارو کرد مانتویی که پشتش از قسمت یکم پایین تر از کونش همش تور بود تا پشت پاهاش. از سفیدی پاهاش فهمیدم شلوارش رو نپوشیده هنوز و اون صدای کش شورتش بوده.
چادر رو پرت کردم رو یکی از مرغ عشقاش گرفتمش انداختمش تو قفس دومی رفت زیر مبل خم کردم بگیرمش از زیرمبل که یهو پشت مانتوی زهرا سلام توجهم رو جلب کرد همینطور مه رو زمین دراز کشیده بودم و زهرا پشتش به من بود دیدم یه شورت قرمز از این قدیمیا پوشیده که کون تپلش از اینور و اونور شورت زده بیرون،تمام کونش و تمام روناش تو دید من بود یهو نفسم بند اومد و قلبم شروع کرد به تند تند زدن، چند ثانیه چشمم به همونجا خشک شده بود، چقد قشنگ بود خدای من…
مطمئنا از عمد پشتش رو به من کرده بود…یکبار دیگه هم تو خونه قبلی که با هم مشترک زندگی می کردیم ((به دلیل اینکه زن من خیلی به مادرش وابستگی داره،و بخاطر همینم الان تو یه ساختمون خونه گرفتیم.))
خونه قبلی با هم مشترک زندگی می کردیم سه سال یه خونه ۹۰ متری دو خواب بود که در اتاق خواباش دقیقا روبروی هم بود،
یروز خانومم رو بردم کلاس برگشتم خونه دیدم زهرا داره آماده میشه و آرایش غلیظ میکنه فهمیدم که باز قرار کس دادن داره این دفعه با یه کیس جدید چون فقط واسه جدیدا آرایش میکرد. و تمام صیغهای هاش سنشون بیست و پنج تا سی و دو سه سال بودن.
زود اومدم تو اتاق از سوراخ در نگاه کر
1402/12/17
#میلف #مادرزن
سلام دوستان من محسن ۲۷ سال دارم و بدن معمولی دارم با قیافه معمولی، اما یه کیر درشت و کلفت دارم که زیر شلوار تابلو تابلویه،
من یه مادر زن مطلقه ۵۰ ساله اما با ظاهر خیلی جوون، سینه های درشت و بدن فوق سفید، و یه کس فوق تپل که همیشه از زیر شلوار زده بیرون روند های تپل بدن پر، موهای همیشه بلوند چند بار هم صیغه شده به این و اون،
در ضمن ما تویه ساختمون زندگی میکنیم که ما طبقه دوم هستیم و مادر خانومم هم طبقه سوم و بیشتر اوقات تنهاس خونه اگه صیغهای هاش نباشن.
چند بار تا حالا نخ داده اما میترسم حرکتی بزنم یهو سلیته بازی در میاره یا به زنم بگه.
از نخ دادنشاش بگم که یروز زنگ زد به خانومم گفت بگو محسن بیاد بالا مرغ عشقام از قفس در اومدن تو خونه نمیتونم بگیرمشون، من رفتم بالا دیدم طبق معمول یه تیشرت یقه باز با یه شلوار جذب پوشیده. احوال پرسی کردیم و من شروع کردم به دنبال پرندها افتادن از عمد خودمو الاف کردم که خوب چاک سینه هاشو دید بزنم.
همینطور که مشغول بودم گفت زودتر بگیرشون باید برم بیرون، فهمیدم که باز قرار کس دادن داره،
گفتم اینجوری نمیشه بگیرمشون اومدم طبقه پایین (خونه خودم)
یه چادر بزرگ برداشتم خیلی آروم پله هارو رفتم بالا از لایه در دیدم تیشرتش رو در اورده و داره بند سوتینش رو مرتب میکنه،
واااای یه سوتین مشکی توری که داشت میترکید انقد که تو فشار بود، تور سوتین انقدر نازک بود که اون هاله قهوهای رنگ سینه هاش معلوم بود، قلبم داشت از جاش در میومد اینقد تندتند میزد.
اصلا حواسش نبود که من در خونه رو باز گذاشتم، یهو رفتم تو،
هول شد دستش رو گذاشت رو سینه اش، منم الکی چشامو بستم گفتم وای ببخشید، خیلی طبیعی گفت اشکال نداره، پشتش رو کرد به من مانتوشو که رو مبل بود برداشت و پوشید ولی فهمید که دیدش میزدم آخه خیلی بی سر و صدا پله هارو رفتم بالا.
زهرا (مادرزنم) رفت تو اتاق خواب از صدای کش شورتش که می خورد به بدنش فهمیدم داره شورت میپوشه، هیچ وقت شورت نمیپوشه همیشه چاک کصش معلومه و تابلویه که شورت نداره،مگه اینکه بخواد بره بیرون یا سرقرار که شورت بپوشه.
از اتاقش اومد بیرون دیدم دکمه های مانتوشو بسته یه مانتو که مطمئنم خودش از عمد این کارو کرد مانتویی که پشتش از قسمت یکم پایین تر از کونش همش تور بود تا پشت پاهاش. از سفیدی پاهاش فهمیدم شلوارش رو نپوشیده هنوز و اون صدای کش شورتش بوده.
چادر رو پرت کردم رو یکی از مرغ عشقاش گرفتمش انداختمش تو قفس دومی رفت زیر مبل خم کردم بگیرمش از زیرمبل که یهو پشت مانتوی زهرا سلام توجهم رو جلب کرد همینطور مه رو زمین دراز کشیده بودم و زهرا پشتش به من بود دیدم یه شورت قرمز از این قدیمیا پوشیده که کون تپلش از اینور و اونور شورت زده بیرون،تمام کونش و تمام روناش تو دید من بود یهو نفسم بند اومد و قلبم شروع کرد به تند تند زدن، چند ثانیه چشمم به همونجا خشک شده بود، چقد قشنگ بود خدای من…
مطمئنا از عمد پشتش رو به من کرده بود…یکبار دیگه هم تو خونه قبلی که با هم مشترک زندگی می کردیم ((به دلیل اینکه زن من خیلی به مادرش وابستگی داره،و بخاطر همینم الان تو یه ساختمون خونه گرفتیم.))
خونه قبلی با هم مشترک زندگی می کردیم سه سال یه خونه ۹۰ متری دو خواب بود که در اتاق خواباش دقیقا روبروی هم بود،
یروز خانومم رو بردم کلاس برگشتم خونه دیدم زهرا داره آماده میشه و آرایش غلیظ میکنه فهمیدم که باز قرار کس دادن داره این دفعه با یه کیس جدید چون فقط واسه جدیدا آرایش میکرد. و تمام صیغهای هاش سنشون بیست و پنج تا سی و دو سه سال بودن.
زود اومدم تو اتاق از سوراخ در نگاه کر
همسایه جندمون
#میلف #زن_همسایه
توجه : داستان واقعی و طولانی میباشد اگر از داستان طولانی خوشت نمیاد نخون تابستون بود و خیلی وقت میشد که خونه پایینی مون خالی بود و هیچ مستاجری توش نیومده بود(خونه خودمون نبود)، داشتم رو پشت بوم سیگار میکشیدم و کوچه رو نگاه میکردم که یکدفعه یه کامیون پیچید تو کوچه فهمیدم که احتمالا باید واسمون همسایه جدید اومده باشه ، بعد از اینکه سیگارم دود کردم رفتم پایین تا ببینم چه خبره ، دیدم یه خانوم خوش هیکل با ساپورت مشکی و مانتو نسبتا باز وایساده بود دم در و در حال زنگ زدن بود ، بی معطلی گوشی رو قطع کرد و با هیجان و اومد سمت من و گفت
+سلام اتفاقا داشتم به صاحب خونمون زنگ میزدم که شمارتون ازش بگیرم
-شما؟
+من همسایه جدیدتون لیلا هستم قراره چند ماهی مزاحمتون باشم
-خوشبختم منم آرین هستم.
+میخوام اثاث مون رو خالی کنم اگه میشه بیزحمت در رو تا ته باز میکنید؟
(بوی عطرش و هیکل تراشیده اش داشت دیوونم میکرد)
-حتما
+کمکی از دستم بر میاد ؟
-ممنون اگه کاری داشتم بهتون اطلاع میدم
یک ساعت گذشت و اثاثشون رو کارگرا تخلیه کردن
یه دفعه زنگ خونمون به صدا در اومد و من سریع پریدم ور داشتم ، همسایمون بود!
+اقا ارین یه لحظه تشریف میارید پایین؟
(کتابی صحبت کردنش داشت اذیتم میکرد)
رفتم تو راه پله با شلوارک و زیر پیراهن چون حال عوض کردنش نداشتم اونم با یه تاپ بود و اصلا دیگه محجبه نبود و واسم عجیب بود سلام علیک کردیمو گفت ماهوارمون قطع شده اگه میشه یه نگاه بهش بنداز رفتم تو با اینکه معذب بودم ،
+چایی ، یا شربت میخوری؟
-ممنون مزاحم نمیشم
+هر طور راحتی
دیگه کتابی صحبت نمی کرد
خم شد از تو کشو میز تلویزیون کنترل رو برداره که یدفه کون قلمبه و سکسی خانوم از پشت ساپورت داشت ساپورتو جر میداد .منم همینجوری مات بهش نگاه میکردم ، به خودم اومدم و دیدم کیرم شق شده ، چون چهار زانو نشسته بودم و ماهواره رو نگاه میکردم کیرم مشخص نبود ولی به هر حال باید پا میشدم و میرفتم ، تو همین حال متوجه شدم که کابل ماهواره خرابه ،
گفتم : +لیلا خانوم کابل ماهواره قطع شده
( در ضمن ازم خیلی بزرگتر بود از لحاظ سنی من ۱۶ سالم بود و اون فکر کنم ۳۰ سالش میشد)
-آرین راحت باش لازم نیست معذب باشی راحت باش
+باشه
-آرین اگه زحمتت نمیشه کارت منو بگیر و برو این کابلیو که میگی بخر
+باشه لیلا خانوم ، خودم میگیرم لازم نیست کارتتون رو بدید
-ای بابا مگه نگفتم راحت باش!
+باشه لیلا!
خیلی معذب بودم از اینکه باهاش اینطوری صحبت کردم
با اجبارش رفتم کابلو با کارت خودش خریدم و اومدم
در خونشون زدم لیلا با یه تیشرت سبز خیلی تنگ جدید که فوق سکسی بود این سری رو برو من بود و ممه های فک کنم سایز ۸۰ اش داشتن تیشترو جر میدادن، داشتم چاک سینه شو که سفید بود مثل برف برانداز میکردم که با صدای :
-آرین؟ آرین؟ آرین!
+بله؟
-کجایی خاله
+یه لحظه تو فکر رفتم ببخشید
-خریدی؟
+اره
-پس بیا ببند
رفتم تو در حال لحیم کردن بودم که ازش پرسیدم خب ، چیشد که اینجا اومدی؟
-من شمال بودم ولی چون ارایشگاه ام اینجا بود مجبور شدم بیام اینجا خونه اجاره کنم
+اهان
کارم که تموم شد خداحافظی کردم و بعد کلی تشکر اومدم خونه با خیالش جق زدم اخ که چه زن سکسی بود درسته که ازم بزرگتر بود ولی بدنش مثل دخترای ۱۹ ساله بود. همونقدر سفید و روفرم با موهای لخت و بلند و صورتی تقریبا استخوانی .
ساعت ۷ شب شده بود.
یذره با گوشیم ور رفتم ساعت ۱ شب شد
دیدم صدای عجیبی از راه پله میاد رفتم ببینم چی شده دیدم لیلا داره با در خونش کلنجار میره سلام دادم گفتم چی شده؟ گفت فکر کنم کلیدمو اشتباه برداشتم ، گفتم باز نمیشه ؟
-نه
+بزار ببینم …
+نه وا نمیشه خب الان میخوای چیکار کنی؟
-هیچی میرم کلید ساز بیارم
+کلید ساز؟! ساعت ۱ شب؟
-راست میگی کلید سازی باز نیست این ساعت ، میرم هتل یا مسافرخانه
+مسافر خونه چرا تشریف بیار خونه ما اتفاقا خانوادم هم مسافرتن( از قصد گفتم )
-مزاحم نیستم؟
+نه بابا بیا بالا
اومد تو و گفت من که خیلی خوابم میاد
+اتفاقا منم خیلی خوابم میاد میخواستم بخوابم ولی لباس خواب نداری که ؟
-عیب نداره با همینا میخوابم
ساعت نزدیکای ۲ بود واسش بالش و تشک اوردم پذیرایی خوابیدیم ولی من از فکرش نمیتونستم در بیام من تو اتاقم بودم و اون تو پذیرایی
با خودم کلنجار میرفتم که دلو زدم به دریا و رفتم پذیرایی
کتش در آورده بود و با یه ساپورت مشکی خوابیده بود
کیرم داشت منفجر میشد باورم نمیشد که میخوام بکنمش
با دست چند بار به قمبلش اروم زدم که مطمئن شم خوابه و بعدش کیرمو در اوردم ، رفتم سراغ پاهاش بوی عجیب و خوبی میداد! شروع کردم مالوندن کیرم به پاهاش اخ که چقد داغ بود!
یه تکون ریز خورد ترسیدم خودمو کشیدم عقب دوباره شروع کردم مالوندن لای پاش که یه دفعه بلند شد
-عه وا آرین چیکار میکنی؟
+هیچی بخدا
-پس
#میلف #زن_همسایه
توجه : داستان واقعی و طولانی میباشد اگر از داستان طولانی خوشت نمیاد نخون تابستون بود و خیلی وقت میشد که خونه پایینی مون خالی بود و هیچ مستاجری توش نیومده بود(خونه خودمون نبود)، داشتم رو پشت بوم سیگار میکشیدم و کوچه رو نگاه میکردم که یکدفعه یه کامیون پیچید تو کوچه فهمیدم که احتمالا باید واسمون همسایه جدید اومده باشه ، بعد از اینکه سیگارم دود کردم رفتم پایین تا ببینم چه خبره ، دیدم یه خانوم خوش هیکل با ساپورت مشکی و مانتو نسبتا باز وایساده بود دم در و در حال زنگ زدن بود ، بی معطلی گوشی رو قطع کرد و با هیجان و اومد سمت من و گفت
+سلام اتفاقا داشتم به صاحب خونمون زنگ میزدم که شمارتون ازش بگیرم
-شما؟
+من همسایه جدیدتون لیلا هستم قراره چند ماهی مزاحمتون باشم
-خوشبختم منم آرین هستم.
+میخوام اثاث مون رو خالی کنم اگه میشه بیزحمت در رو تا ته باز میکنید؟
(بوی عطرش و هیکل تراشیده اش داشت دیوونم میکرد)
-حتما
+کمکی از دستم بر میاد ؟
-ممنون اگه کاری داشتم بهتون اطلاع میدم
یک ساعت گذشت و اثاثشون رو کارگرا تخلیه کردن
یه دفعه زنگ خونمون به صدا در اومد و من سریع پریدم ور داشتم ، همسایمون بود!
+اقا ارین یه لحظه تشریف میارید پایین؟
(کتابی صحبت کردنش داشت اذیتم میکرد)
رفتم تو راه پله با شلوارک و زیر پیراهن چون حال عوض کردنش نداشتم اونم با یه تاپ بود و اصلا دیگه محجبه نبود و واسم عجیب بود سلام علیک کردیمو گفت ماهوارمون قطع شده اگه میشه یه نگاه بهش بنداز رفتم تو با اینکه معذب بودم ،
+چایی ، یا شربت میخوری؟
-ممنون مزاحم نمیشم
+هر طور راحتی
دیگه کتابی صحبت نمی کرد
خم شد از تو کشو میز تلویزیون کنترل رو برداره که یدفه کون قلمبه و سکسی خانوم از پشت ساپورت داشت ساپورتو جر میداد .منم همینجوری مات بهش نگاه میکردم ، به خودم اومدم و دیدم کیرم شق شده ، چون چهار زانو نشسته بودم و ماهواره رو نگاه میکردم کیرم مشخص نبود ولی به هر حال باید پا میشدم و میرفتم ، تو همین حال متوجه شدم که کابل ماهواره خرابه ،
گفتم : +لیلا خانوم کابل ماهواره قطع شده
( در ضمن ازم خیلی بزرگتر بود از لحاظ سنی من ۱۶ سالم بود و اون فکر کنم ۳۰ سالش میشد)
-آرین راحت باش لازم نیست معذب باشی راحت باش
+باشه
-آرین اگه زحمتت نمیشه کارت منو بگیر و برو این کابلیو که میگی بخر
+باشه لیلا خانوم ، خودم میگیرم لازم نیست کارتتون رو بدید
-ای بابا مگه نگفتم راحت باش!
+باشه لیلا!
خیلی معذب بودم از اینکه باهاش اینطوری صحبت کردم
با اجبارش رفتم کابلو با کارت خودش خریدم و اومدم
در خونشون زدم لیلا با یه تیشرت سبز خیلی تنگ جدید که فوق سکسی بود این سری رو برو من بود و ممه های فک کنم سایز ۸۰ اش داشتن تیشترو جر میدادن، داشتم چاک سینه شو که سفید بود مثل برف برانداز میکردم که با صدای :
-آرین؟ آرین؟ آرین!
+بله؟
-کجایی خاله
+یه لحظه تو فکر رفتم ببخشید
-خریدی؟
+اره
-پس بیا ببند
رفتم تو در حال لحیم کردن بودم که ازش پرسیدم خب ، چیشد که اینجا اومدی؟
-من شمال بودم ولی چون ارایشگاه ام اینجا بود مجبور شدم بیام اینجا خونه اجاره کنم
+اهان
کارم که تموم شد خداحافظی کردم و بعد کلی تشکر اومدم خونه با خیالش جق زدم اخ که چه زن سکسی بود درسته که ازم بزرگتر بود ولی بدنش مثل دخترای ۱۹ ساله بود. همونقدر سفید و روفرم با موهای لخت و بلند و صورتی تقریبا استخوانی .
ساعت ۷ شب شده بود.
یذره با گوشیم ور رفتم ساعت ۱ شب شد
دیدم صدای عجیبی از راه پله میاد رفتم ببینم چی شده دیدم لیلا داره با در خونش کلنجار میره سلام دادم گفتم چی شده؟ گفت فکر کنم کلیدمو اشتباه برداشتم ، گفتم باز نمیشه ؟
-نه
+بزار ببینم …
+نه وا نمیشه خب الان میخوای چیکار کنی؟
-هیچی میرم کلید ساز بیارم
+کلید ساز؟! ساعت ۱ شب؟
-راست میگی کلید سازی باز نیست این ساعت ، میرم هتل یا مسافرخانه
+مسافر خونه چرا تشریف بیار خونه ما اتفاقا خانوادم هم مسافرتن( از قصد گفتم )
-مزاحم نیستم؟
+نه بابا بیا بالا
اومد تو و گفت من که خیلی خوابم میاد
+اتفاقا منم خیلی خوابم میاد میخواستم بخوابم ولی لباس خواب نداری که ؟
-عیب نداره با همینا میخوابم
ساعت نزدیکای ۲ بود واسش بالش و تشک اوردم پذیرایی خوابیدیم ولی من از فکرش نمیتونستم در بیام من تو اتاقم بودم و اون تو پذیرایی
با خودم کلنجار میرفتم که دلو زدم به دریا و رفتم پذیرایی
کتش در آورده بود و با یه ساپورت مشکی خوابیده بود
کیرم داشت منفجر میشد باورم نمیشد که میخوام بکنمش
با دست چند بار به قمبلش اروم زدم که مطمئن شم خوابه و بعدش کیرمو در اوردم ، رفتم سراغ پاهاش بوی عجیب و خوبی میداد! شروع کردم مالوندن کیرم به پاهاش اخ که چقد داغ بود!
یه تکون ریز خورد ترسیدم خودمو کشیدم عقب دوباره شروع کردم مالوندن لای پاش که یه دفعه بلند شد
-عه وا آرین چیکار میکنی؟
+هیچی بخدا
-پس
این ترکیب برنده است!
#میلف #اتفاقی #فانتزی
تو اون فضای خالی از میز و صندلی جلوی سالن، عدهای میرقصیدن و بقیه هم دورشون حلقه زده، دست میزدن و بعضی ها هم سرجای خودشون تکونی میدادند. به مرور تعداد رقصندهها زیاد شد و دیجی گفت؛ لطفا دوسه قدم برید عقبتر تا فضای کافی برای رقصیدن باشه، هنوز حرفش تموم نشده، سیمین خانم که جلوی من ایستاده بود یک قدم اومد عقب، پاشنه کفشش رو درست روی پنجه پای من گذاشت. ناگهانی بود و به خاطر قرار گرفتن روی یکی از استخوانهای پنجه، درد شدیدی توی پام پیچید. خودش هم متوجه شد و همزمان با من که بصورت ناخواسته دستام رو گذاشتم روی کمرش و هلش دادم، پاش رو برداشت. متعجب برگشت و منم سریع دستام رو برداشتم، اما صورت مچاله شده و پایی که که بالا گرفته بودم، خودش گویای اتفاق بود. کامل چرخید به عقب و به شوخی و البته مقداری عشوه: وای بگردم، پا گذاشتم رو پات؟!
در حالیکه توجه اطرافیان هم جلب شده و یکی دونفر هم شوخی میکردند. تلاش داشتم وانمود کنم چیز مهمی نبوده، اما واقعا درد داشتم و ناچار شدم لنگ لنگان برم عقب و روی یک صندلی بشینم. بقیه دوباره سرگرم شدند اما خودش برای لحظاتی بیخیال مراسم شده و اومد به طرف من، اما در کنار عذرخواهی و دلجویی، به شوخی گیر داده بود پات رو در بیار تا بمالمش. بعد از لحظاتی اصرار اون و خنده و مقاومت من، همزمان با بالا کشیدن پاچه شلوارش و نشون دادن پاشنه کفشش: آخه این ذره چیه، که اینقدر کولی بازی درمیاری؟! نگاهی به پاشنه نازک و بلند کفشش و بعدش هم با تلفیقی از حرص و خنده به خودش انداختم، اما قبل از اینکه چیزی بگم سرش رو تا دم گوشم نزدیک کرد و خیلی آروم: دیدی وقتی یک دسته بیل میکنید او تو، میگید یک ذره است؟!
خنده روی لبم ماسید و متعجب زل زدم بهش اما بازم غافلگیرم کرد، لپم رو کشید و با لحنی بامزه: پاشو کم ادا درآر خوشتیپ، مثلا مردی! درد پا فراموشم شد و ذهنم درگیر شوخیش شد، قبلا هم شوخی و شیطنت زیاد ازش دیده بودم و جزو کسانی بودم که باهام شوخی میکرد، ولی این اولین بار بود که شوخی این سبکی و مثبت هجده میکرد.
مورمورم شده بود و یک حسی میگفت که نخ داده ولی با اینحال نمیخواستم به خودم امید واهی و ذهنیتم رو تغییر بدم، گفتم،احتمالا اینم یک شوخی مثل شوخیهای دیگهش و تموم شده.
با کمی فاصله منم بلند شدم و رفتم دوباره پشت سرشون ایستادم. کمی بعد متوجه حضورم شد، بعد از اینکه پرسید: خوبی؟ به بهانه صدای زیاد، دوباره سرش رو آورد عقب و باز آروم: دیدی گفتم، فقط اولش یکم درد داره! و قهقهه زنان برگشت رو به جلو. به ظاهر خندیدم اما فکرم مشغول شد. بوی الکل نمیداد اما نکنه اینم چیزی نوشیده و حرفاش تحت تاثیر الکل است، و گرنه چرا باید لحنش یهو اینقدر تغییر کنه؟ چند دقیقه بعد درحالی که فکرم حسابی مشغول بود، یهو تکونی خورد. خیال کردم بازم داره میاد عقب، بازم دستم رو بردم به طرف کمرش، اما اینبار کمی شیطنت چاشنی کارم کردم و دستم رو نگه داشتم. خوشبختانه رقصنور سالن روشن بود و اینقدر نورش چشم رو میزد که اگر کسی هم میخواست نمیتونست چیزی ببینه، اما عجیب بود که خودش هم بر خلاف سری قبل، نه تنها عکس العملی نشون نداد، بلکه احساس کردم کمر و باسنش رو به عقب هل داد! با ترس و دلهره دستم رو خیلی آروم تا روی باسنش کشیدم و چند ثانیه نگه داشتم، اما شرایط مناسبی نبود و بخاطر ترس از روشن شدن ناگهانی چراغها و آبروریزی، با یک فشار کوچیک به باسنش، دوباره تا روی پهلوش کشیدم و دیگه برداشتم. با اطمینان از عدم عکسالعملش دیگه جای تردیدی باقی نمیموند که یک چیزیش میشه و من با فراغ بال بیشتری دوسه بار دستم رو به پهلوها و باسنش رسوندم و نوازشی کردم. تنها نکته ابهامآمیز همون موضوع مستی بود، و گرنه شنیده بودم که قبلا یکی دو نفر بهش پیشنهاد دوستی داده و این چه برخورد بدی باهاش داشته، حالا من رسما دارم دست مالیش میکنم و اون هیچی نمیگه؟ اینقدر فکر و ذهنم معطوف این قضیه شد که دیگه از مهمونی چیزی نفهمیدم. ساعت ده آخرین آهنگ هم تموم شد و رفتیم به سمت سالن دیگه که شام بخوریم. توی همهمه و شلوغی جلوی ورودی غذا خوری نزدیکم شد و اولی پرسید کسی همراهته و بعد از اینکه گفتم نه، با اشاره به دوستش: پس امشب باید من و لیلی جون رو برسونی!
آب دهنم رو قورت دادم و همراه با لبخند دستم رو گذاشت بالای آبرو و گفتم: با کمال افتخار!
مورد عجیبی نبود، چون معمولا اونایی که ماشین نداشتند با بقیه هماهنگ میکردند و خودم هم چندباری افرادی رو آورده و برده بودم.
رفتند سر میز گروهی که معمولا با هم بودند و من سر یک میز دیگه نشستم، اما همچنان ذهنم درگیر رفتار و گفتار سیمین بود. بالاخره وقت رفتن شد و با خداحافظی رفتیم به سمت ماشینها، اما یک خانم دیگه هم همراهشون اومد و اتفاقا اون نشست جلو و سیمین و لیلی عقب نشستند. ب
#میلف #اتفاقی #فانتزی
تو اون فضای خالی از میز و صندلی جلوی سالن، عدهای میرقصیدن و بقیه هم دورشون حلقه زده، دست میزدن و بعضی ها هم سرجای خودشون تکونی میدادند. به مرور تعداد رقصندهها زیاد شد و دیجی گفت؛ لطفا دوسه قدم برید عقبتر تا فضای کافی برای رقصیدن باشه، هنوز حرفش تموم نشده، سیمین خانم که جلوی من ایستاده بود یک قدم اومد عقب، پاشنه کفشش رو درست روی پنجه پای من گذاشت. ناگهانی بود و به خاطر قرار گرفتن روی یکی از استخوانهای پنجه، درد شدیدی توی پام پیچید. خودش هم متوجه شد و همزمان با من که بصورت ناخواسته دستام رو گذاشتم روی کمرش و هلش دادم، پاش رو برداشت. متعجب برگشت و منم سریع دستام رو برداشتم، اما صورت مچاله شده و پایی که که بالا گرفته بودم، خودش گویای اتفاق بود. کامل چرخید به عقب و به شوخی و البته مقداری عشوه: وای بگردم، پا گذاشتم رو پات؟!
در حالیکه توجه اطرافیان هم جلب شده و یکی دونفر هم شوخی میکردند. تلاش داشتم وانمود کنم چیز مهمی نبوده، اما واقعا درد داشتم و ناچار شدم لنگ لنگان برم عقب و روی یک صندلی بشینم. بقیه دوباره سرگرم شدند اما خودش برای لحظاتی بیخیال مراسم شده و اومد به طرف من، اما در کنار عذرخواهی و دلجویی، به شوخی گیر داده بود پات رو در بیار تا بمالمش. بعد از لحظاتی اصرار اون و خنده و مقاومت من، همزمان با بالا کشیدن پاچه شلوارش و نشون دادن پاشنه کفشش: آخه این ذره چیه، که اینقدر کولی بازی درمیاری؟! نگاهی به پاشنه نازک و بلند کفشش و بعدش هم با تلفیقی از حرص و خنده به خودش انداختم، اما قبل از اینکه چیزی بگم سرش رو تا دم گوشم نزدیک کرد و خیلی آروم: دیدی وقتی یک دسته بیل میکنید او تو، میگید یک ذره است؟!
خنده روی لبم ماسید و متعجب زل زدم بهش اما بازم غافلگیرم کرد، لپم رو کشید و با لحنی بامزه: پاشو کم ادا درآر خوشتیپ، مثلا مردی! درد پا فراموشم شد و ذهنم درگیر شوخیش شد، قبلا هم شوخی و شیطنت زیاد ازش دیده بودم و جزو کسانی بودم که باهام شوخی میکرد، ولی این اولین بار بود که شوخی این سبکی و مثبت هجده میکرد.
مورمورم شده بود و یک حسی میگفت که نخ داده ولی با اینحال نمیخواستم به خودم امید واهی و ذهنیتم رو تغییر بدم، گفتم،احتمالا اینم یک شوخی مثل شوخیهای دیگهش و تموم شده.
با کمی فاصله منم بلند شدم و رفتم دوباره پشت سرشون ایستادم. کمی بعد متوجه حضورم شد، بعد از اینکه پرسید: خوبی؟ به بهانه صدای زیاد، دوباره سرش رو آورد عقب و باز آروم: دیدی گفتم، فقط اولش یکم درد داره! و قهقهه زنان برگشت رو به جلو. به ظاهر خندیدم اما فکرم مشغول شد. بوی الکل نمیداد اما نکنه اینم چیزی نوشیده و حرفاش تحت تاثیر الکل است، و گرنه چرا باید لحنش یهو اینقدر تغییر کنه؟ چند دقیقه بعد درحالی که فکرم حسابی مشغول بود، یهو تکونی خورد. خیال کردم بازم داره میاد عقب، بازم دستم رو بردم به طرف کمرش، اما اینبار کمی شیطنت چاشنی کارم کردم و دستم رو نگه داشتم. خوشبختانه رقصنور سالن روشن بود و اینقدر نورش چشم رو میزد که اگر کسی هم میخواست نمیتونست چیزی ببینه، اما عجیب بود که خودش هم بر خلاف سری قبل، نه تنها عکس العملی نشون نداد، بلکه احساس کردم کمر و باسنش رو به عقب هل داد! با ترس و دلهره دستم رو خیلی آروم تا روی باسنش کشیدم و چند ثانیه نگه داشتم، اما شرایط مناسبی نبود و بخاطر ترس از روشن شدن ناگهانی چراغها و آبروریزی، با یک فشار کوچیک به باسنش، دوباره تا روی پهلوش کشیدم و دیگه برداشتم. با اطمینان از عدم عکسالعملش دیگه جای تردیدی باقی نمیموند که یک چیزیش میشه و من با فراغ بال بیشتری دوسه بار دستم رو به پهلوها و باسنش رسوندم و نوازشی کردم. تنها نکته ابهامآمیز همون موضوع مستی بود، و گرنه شنیده بودم که قبلا یکی دو نفر بهش پیشنهاد دوستی داده و این چه برخورد بدی باهاش داشته، حالا من رسما دارم دست مالیش میکنم و اون هیچی نمیگه؟ اینقدر فکر و ذهنم معطوف این قضیه شد که دیگه از مهمونی چیزی نفهمیدم. ساعت ده آخرین آهنگ هم تموم شد و رفتیم به سمت سالن دیگه که شام بخوریم. توی همهمه و شلوغی جلوی ورودی غذا خوری نزدیکم شد و اولی پرسید کسی همراهته و بعد از اینکه گفتم نه، با اشاره به دوستش: پس امشب باید من و لیلی جون رو برسونی!
آب دهنم رو قورت دادم و همراه با لبخند دستم رو گذاشت بالای آبرو و گفتم: با کمال افتخار!
مورد عجیبی نبود، چون معمولا اونایی که ماشین نداشتند با بقیه هماهنگ میکردند و خودم هم چندباری افرادی رو آورده و برده بودم.
رفتند سر میز گروهی که معمولا با هم بودند و من سر یک میز دیگه نشستم، اما همچنان ذهنم درگیر رفتار و گفتار سیمین بود. بالاخره وقت رفتن شد و با خداحافظی رفتیم به سمت ماشینها، اما یک خانم دیگه هم همراهشون اومد و اتفاقا اون نشست جلو و سیمین و لیلی عقب نشستند. ب
میلف با کلاس پولدار دیوانه ام کرده
#زن_شوهردار #میلف
درود خدمت شهوانی های عزیز
بنده سالهاست شهوانی رو دنبال میکنم و خیلی داستان مطالعه میکنم تایمهای ازادم و این شد ک بعد سالها تصمیم گرفتم اولین داستانم رو بنویسم و امیدوارم رضایت کاربران که وقت با ارزش شونو میزارن برای مطالعه داستان من جلب کنم/.
اسمها کاملا عوض میکنم و این کاملا واقعیت هست
بنده سهند هستم الان 33 سالم ساکن یکی از شهرهای از غرب کشور و مجرد هستم مردی خوشتیپ هستم و خشگل نیستم سبزه روشن و موها پر پشت و چارشونه ام و اندام تو پر دارم و ورزیده با قد 181 وزن 90
داستان برمیگرده به پاییز سال 99، وقتی که من 30سالم بود/ با خانمی 55 ساله متاهل آشنا شده بودم که اسمشون( آمنه ) بود با قد بین 170 تا175 و وزن 80ایشون ساکن شمال تهران هستن ک دو بچه دارن یک پسر بزرگ و یک دختر بزرگ شوهرشون از خودش حدود 14 سال بزرگتره و به گفته خودشون چون وضع مالی خیلی عالی دارن خونه خیلی بزرگی دارن و کلا شوهرشون رابطه جنسی ندارن این چند سال اخیر و اتاق خوابش کاملا جدا هست/ من بر حسب شغلم خیلی به تهران و شهرمون رفت آمد دارم با اتومبيل شخصیم/ خیلی اتفاقی آشنا شدیم و واقعا از لحاظ وضع مالی سطح بالایی دارن و سطح شغلی بالایی شاید خیلی از عزیزان بگن دروغه یا چیزی ولی بنده بر روی وجدان خودم حقیقت رو مینویسم. از اونجای ک من مردی کاملا سالم با شخصیت بدون حاشیه و با اخلاق خاص و متعهد و خوش قول هستم خیلی زود ارتباط خیلی عاشقانه ای پیدا کردم با آمنه جان و روزها تماس صوتی زیادی داشتیم و تایم شب ویدئو کال و باعث شد خیلی علاقه مند بشن و متاسفانه بسیار محدود بود بخاطر یک پسرش و یک دخترش که بزرگ بودن این شکلی مدتی ادامه پیدا کرد که دی ماه 99 بعد گذر چند ماه پیشنهاد سفر به کیش رو دادن ک اونجا منزل شخصیشون بود و به بهانه تهیه کردن تحقیقات شغلی به خانوادهش گفت میرم کیش و یک هفته ای خونه خودمون میمونم، ما بلیط جداگانه گرفتیم و من بعد یک روز از رسیدن ایشون عصر بود ک رسیدم کیش واقعا منزل زیبایی بود و بسیار لباس زیبا و آرایش عالی کرده بودن آمنه جان قد بلند و اندام خیلی عالی دارن و واقعا مثل یه خانم 40 ساله هستن و بسیار به خودشون میرسن. بعد از رسیدن یه دوش گرفتم و تا من از حمام دراومدم سفره شام آماده بود، شام که میل شد روی کاناپه نشستیم و بغل هم قرار گرفتیم و خیلی زود لبامون به لبهای همدیگه گره خورد و دیونه وار با تمام احساس لبهاشو مکیدم و اون هم همینطور و همزمان آروم با سینه ها سایز 90 سفتش ور میرفتم و خیلی زود آه ناله اش بعد 5 مین دراومد و من یواش یواش گردن و لباشو میخوردم و همزمان بالا تنش لخت کردم و وقتی سوتیش صورتی خیلی تنگشو دیدم واقعا شوکه شدم خیلی سفید و سفت بودن سینهاش و بدون یه لکه و یه تار مو و دیونه وار از سوتین درشون آوردم و شروع ب خوردنشون کردم انقد طولانی ک به دیوانگی رسوندمش و ناله هاااااش خیلی بلند بود و شروع کرد به لخت کردن من و من شلوارکشو درآوردم همراه با شورتش ک اینجور شد وقتی کسشو دیدم برا بار اول تعجب کردم با این سن ججور انقد زیبا و خوب مونده اول من سرمو بردم لای پاهای گوشتی و کشیده اش ک کس طلاش لای پاهاش زد بیرون و شروع به خوردن کس و چوچولش کردم خیلی حساس و آرام آرام چون بار اول بود خواستم جوری لذت بدم بهش ک برای بار اول به دیوانگی برسونمشون ک از دستش ندم هرگز چون واقعا خیلی با ارزش هست خیلی خیلی. بعد چنددقیقه زبون زدن داخل کسش و لب های کسش مک زدن حالت 69 گفتم بشیم و شروع کرد به مکیدن کیرم ( ک 17 سانتیمتر و کولوفتیش زیاده ) خیلی عالی و با احساس میخورد کیر و تخمام خیلی خیلی لذتبخش بود و بلعکس من دیونه وار داشتم کسشو و سوراخ باسنش میلیسیدم و خیلی زود ارضا شد بعد 10 مین خوردن ازونجایی من قوای جنسی بالایی دارم و خیلی کم خودارضایی داشتم ابم بین ۲۰ تا ۱۵ تلمبه زدن میاد و ازخودم مطمئن بودم ب محض اینکه متوجه شدم ارضاشد دیونه وار و وحشی خوردم براش حدود 5 دقیقه بعد بلافاصله دراز شدم روش و پاهاش انداختم رو شونه هام و کسش به طرز دیونه کننده ای زد بیرون و کلاهک کیرم گذاشتم لای لبا کسش و یکی دوبار بین کسش بالا پایین کردم و آروم یهو سر کیرم فشار دادم و رفت داخل ک صدای عجیب و نعره و ااااااه بلند ازش بلند شد و به جرات میگم هرچی کس تااون تایم کرده بودم کس آمنه جان از همه بهتر بود چون تنگگگگگ بود و خیلی زیبا بود و آروم آروم تا چنددقیقه اول تلمبه میزدم و اون سینه های دیونه کنندش رو داشتم میخوردم و دو دستم زیر گردنش برده بودم و قشنگ جوش خورده بودم بهش و وقتی دیدم جا بهتر باز کرده خیلی شیک فشار دادم و تا تخمام رفت داخل ک ناله هاش بیشتر شد و من به مرز جنون رسیده بودم از لذت واقعا اعتراف میکنم این خانم 55 ساله انقد بدن ب این خوبی و تنگی داشته باشه، با تمام توان داشتم تلمب
#زن_شوهردار #میلف
درود خدمت شهوانی های عزیز
بنده سالهاست شهوانی رو دنبال میکنم و خیلی داستان مطالعه میکنم تایمهای ازادم و این شد ک بعد سالها تصمیم گرفتم اولین داستانم رو بنویسم و امیدوارم رضایت کاربران که وقت با ارزش شونو میزارن برای مطالعه داستان من جلب کنم/.
اسمها کاملا عوض میکنم و این کاملا واقعیت هست
بنده سهند هستم الان 33 سالم ساکن یکی از شهرهای از غرب کشور و مجرد هستم مردی خوشتیپ هستم و خشگل نیستم سبزه روشن و موها پر پشت و چارشونه ام و اندام تو پر دارم و ورزیده با قد 181 وزن 90
داستان برمیگرده به پاییز سال 99، وقتی که من 30سالم بود/ با خانمی 55 ساله متاهل آشنا شده بودم که اسمشون( آمنه ) بود با قد بین 170 تا175 و وزن 80ایشون ساکن شمال تهران هستن ک دو بچه دارن یک پسر بزرگ و یک دختر بزرگ شوهرشون از خودش حدود 14 سال بزرگتره و به گفته خودشون چون وضع مالی خیلی عالی دارن خونه خیلی بزرگی دارن و کلا شوهرشون رابطه جنسی ندارن این چند سال اخیر و اتاق خوابش کاملا جدا هست/ من بر حسب شغلم خیلی به تهران و شهرمون رفت آمد دارم با اتومبيل شخصیم/ خیلی اتفاقی آشنا شدیم و واقعا از لحاظ وضع مالی سطح بالایی دارن و سطح شغلی بالایی شاید خیلی از عزیزان بگن دروغه یا چیزی ولی بنده بر روی وجدان خودم حقیقت رو مینویسم. از اونجای ک من مردی کاملا سالم با شخصیت بدون حاشیه و با اخلاق خاص و متعهد و خوش قول هستم خیلی زود ارتباط خیلی عاشقانه ای پیدا کردم با آمنه جان و روزها تماس صوتی زیادی داشتیم و تایم شب ویدئو کال و باعث شد خیلی علاقه مند بشن و متاسفانه بسیار محدود بود بخاطر یک پسرش و یک دخترش که بزرگ بودن این شکلی مدتی ادامه پیدا کرد که دی ماه 99 بعد گذر چند ماه پیشنهاد سفر به کیش رو دادن ک اونجا منزل شخصیشون بود و به بهانه تهیه کردن تحقیقات شغلی به خانوادهش گفت میرم کیش و یک هفته ای خونه خودمون میمونم، ما بلیط جداگانه گرفتیم و من بعد یک روز از رسیدن ایشون عصر بود ک رسیدم کیش واقعا منزل زیبایی بود و بسیار لباس زیبا و آرایش عالی کرده بودن آمنه جان قد بلند و اندام خیلی عالی دارن و واقعا مثل یه خانم 40 ساله هستن و بسیار به خودشون میرسن. بعد از رسیدن یه دوش گرفتم و تا من از حمام دراومدم سفره شام آماده بود، شام که میل شد روی کاناپه نشستیم و بغل هم قرار گرفتیم و خیلی زود لبامون به لبهای همدیگه گره خورد و دیونه وار با تمام احساس لبهاشو مکیدم و اون هم همینطور و همزمان آروم با سینه ها سایز 90 سفتش ور میرفتم و خیلی زود آه ناله اش بعد 5 مین دراومد و من یواش یواش گردن و لباشو میخوردم و همزمان بالا تنش لخت کردم و وقتی سوتیش صورتی خیلی تنگشو دیدم واقعا شوکه شدم خیلی سفید و سفت بودن سینهاش و بدون یه لکه و یه تار مو و دیونه وار از سوتین درشون آوردم و شروع ب خوردنشون کردم انقد طولانی ک به دیوانگی رسوندمش و ناله هاااااش خیلی بلند بود و شروع کرد به لخت کردن من و من شلوارکشو درآوردم همراه با شورتش ک اینجور شد وقتی کسشو دیدم برا بار اول تعجب کردم با این سن ججور انقد زیبا و خوب مونده اول من سرمو بردم لای پاهای گوشتی و کشیده اش ک کس طلاش لای پاهاش زد بیرون و شروع به خوردن کس و چوچولش کردم خیلی حساس و آرام آرام چون بار اول بود خواستم جوری لذت بدم بهش ک برای بار اول به دیوانگی برسونمشون ک از دستش ندم هرگز چون واقعا خیلی با ارزش هست خیلی خیلی. بعد چنددقیقه زبون زدن داخل کسش و لب های کسش مک زدن حالت 69 گفتم بشیم و شروع کرد به مکیدن کیرم ( ک 17 سانتیمتر و کولوفتیش زیاده ) خیلی عالی و با احساس میخورد کیر و تخمام خیلی خیلی لذتبخش بود و بلعکس من دیونه وار داشتم کسشو و سوراخ باسنش میلیسیدم و خیلی زود ارضا شد بعد 10 مین خوردن ازونجایی من قوای جنسی بالایی دارم و خیلی کم خودارضایی داشتم ابم بین ۲۰ تا ۱۵ تلمبه زدن میاد و ازخودم مطمئن بودم ب محض اینکه متوجه شدم ارضاشد دیونه وار و وحشی خوردم براش حدود 5 دقیقه بعد بلافاصله دراز شدم روش و پاهاش انداختم رو شونه هام و کسش به طرز دیونه کننده ای زد بیرون و کلاهک کیرم گذاشتم لای لبا کسش و یکی دوبار بین کسش بالا پایین کردم و آروم یهو سر کیرم فشار دادم و رفت داخل ک صدای عجیب و نعره و ااااااه بلند ازش بلند شد و به جرات میگم هرچی کس تااون تایم کرده بودم کس آمنه جان از همه بهتر بود چون تنگگگگگ بود و خیلی زیبا بود و آروم آروم تا چنددقیقه اول تلمبه میزدم و اون سینه های دیونه کنندش رو داشتم میخوردم و دو دستم زیر گردنش برده بودم و قشنگ جوش خورده بودم بهش و وقتی دیدم جا بهتر باز کرده خیلی شیک فشار دادم و تا تخمام رفت داخل ک ناله هاش بیشتر شد و من به مرز جنون رسیده بودم از لذت واقعا اعتراف میکنم این خانم 55 ساله انقد بدن ب این خوبی و تنگی داشته باشه، با تمام توان داشتم تلمب
ننه بابا باکلاس
#میلف
سلام دوستان عزیز سعید هستم . داستانی که میخوام براتون تعریف کنم واقعیه و کیک نیست و یه کوچولو طولانیه و یه کم هم فان چون ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ دارم مینویسمش و بیکارم و حالم خوبه و حال شما هم روز قبل عیدی میدونم خوبه به بزرگی خودتون ببخشید . ۳۳ سالمه و از همسرم جدا شدم . و یه شرکت تبلیغاتی دارم و از اینا که تبلیغات میفرستن برای مردم و فحش میخورن درآمدم بدکنیست و قدم ۱۸۵ و وزنم ۹۷ و سبزه . سریع میرم سر اصل مطلب . بعد از جدایی از همسرم و تاوان های سنگینی که بابت یه انتخاب اشتباه و سر موضوع مهریه و … دادم دیدم خودم هستم و خودم . همه شیره جونم و خانواده زن سابقم کسکشا کشیدن بیرون. خونه و ماشین و هر چی داشتم و نداشتم سر خریت و احمقیت خودم که زده بودم به نام زنم بالا کشیدن حتی به اون هم بسنده نکردن و حسابهای بانکی ام که به نام خودم هم بود مسدود کردن . از این گدا گشنه هایی بودن که یکی گیر میاوردن مثل زالو خونش و تمام و کمال تا نمیخوردن ولش نمیکردن . تو دوران تاهل هم پدر زن سابقم یه پسر عمو داشت که وضع مالیش خوب بود. ننه مرده و اینقدر گاییدنش و ازش پول دستی و وام و قرض و کمک تحت عناوین مختلف مثل کمک هزینه تحصیل پسرشون و کمک خرید جهیزیه و خرید خونه هر چی که به ذهنتون برسه و نرسه ازش گرفتن که دیگه داشت به کس کشی میافتاد و بالاخره عقلش رسید و خونه زندگیش و جمع کرد و رفت سمت گرگان و موبایل و همه چیزش هم از ترس بقیه عوض کرد . نمیدونم آتو داشتن ازش یا آدم کسخلی بود یا دل رحم بود یا هر چی معمولا جواب رد به درخواست کمک مالی خانواده پدر زنم نمیداد . با این اوصاف من بیشعور نمیدونم چرا اینا رو دیدم ولی باز خونه و ماشین خودم و بنام دخترشون کردم . البته دوستش داشتم ولی اون بعد جدایی چنان ضربه مالی بهم زد که اگه خدا کمکم نمی کرد تا آخر عمر کمر راست نمیکردم . فقط یه میلیارد و خورده ای یه خونه کوچیک سمت اطراف تهران به نام خواهرم کرده بودم که نتونستن اون و توقیف کنن بابت مهریه . خلاصه این ماجرا تموم شد و من یه مدت رفتم خونه پدر مادرم زندگی کنم . تو این سن و سال سن باز مجبور بودم خونه مامانم اینا باشم . هر وقت خاله یا دایی یا عمو و عمه ای میومد خونه مامانم اینا فرارو بر قرار ترجیح میدادم . کسکش ها فقط متلک بلد بودن بندازن زن عموم میگفت اِوااا آقا سعید حیف شد طلاق گرفت زنش قدرشو ندونست ولی من یه دختر خوب براش سراغ دارم دختر همسایه بالایی مون هست مونا جون اون کِر آقا سعیده . بعد نیشخندی میزد که از صدتا فحش خواهر ومادر بدتر بود . چرا ؟ چون مونا جونش یه دختر ترشیده ۴۰ ساله سیبیلو بود مثل سوگلی های پادشاه های قاجار که یه کم هم شیرین میزد . ننه بابای ما هم مثل ماست فقط نگاهش میکردن و فقط بلد بودن به من سرکوفت بزنن و جواب من و بدن . زن دایی و زن داداش و دختر خاله و … هم هر کدوم یه جوری متلک پرونی میکردن .هر کدومشون و به عنوان شاهد معرفی کردم دادگاه که بیان شهادت بدن خونه و ماشین مال منه و پولش و من دادم هر کدوم به یه بهونه ای شونه خالی کردن و نیومدن . شاید بگید دادگاه شهادت فامیلتو قبول نمیکنه یا وکیل میتونست ثابت کنه که پول خونه و ماشین و تو دادی ولی زنم هم که بیل کمرش نخورده بود وکیل گرفته بود و همه اموالی که به نامش کرده بودم رو به نام یکی از آشناهاش کرده بود که من نتونم هبه یعنی بخشش مال و ثابت کنم تا پسش بگیرم ولی با وجود این موارد حقوقی چیزی از کسکشی اونا کم نمی کرد چون اونا به این دلیل که شاید دادگاه شهادتشان قبول نکنه نبود که نیومدن چون یه جورایی ته دلشون خوشحال بودن که من ضربه خوردم و شاید هم میخواستن دردسر برای خودشون درست نکنن چون بالاخره دو بار هم بخوای بری دادگاه پاسگاه چند روز معطلی داره ولی واقعا تنهام گذاشتن . اگه میومدن و شهادتشان و دادگاه قبول نمیکرد باز حمایتشان و نشون داده بودن . جاکشا اصلا نگفتن پسر خواهر یا برادری داریم کمکش کنیم . منم دیگه قید همشون و زده بودم . دایی و عموهام خداییش بد نبودن ولی از بس بیخایه و کس لیس بودن از ترس زنهاشون نیومدن دادگاه . خاله و عمه هم که ازشون آبی داغ نمیشد . القصه خانه اطراف تهران و فروختم با پولش و یه کوچولو قرض و قوله و پس اندازی که تو این مدت کرده بودم یه جای کوچیک توی جنوب شرق تهران پیش خرید کردم که متاسفانه اونم خورد به عن و کارمون با سازنده رسید به دادگاه و دادگاه کشی . تو یکی از روزهایی که رفته بودم دادگاه و دادسرا همینجوری که نشسته بودم تا نوبتم بشه دیدم از راه پله دو تا زن خوش کوس و کون اومدن بالا . یکیشون شبیه خانم الیزابت امینی بازیگر سینما بود . یه شلوار چرم مشکی پوشیده بود و تیپی زده بود که تا رسید تو طبقه ای که ما بودیم بلا استثنا همه زنها و مردها میخش شدن . مردها با کیر راست و زنها با حسادت زن
#میلف
سلام دوستان عزیز سعید هستم . داستانی که میخوام براتون تعریف کنم واقعیه و کیک نیست و یه کوچولو طولانیه و یه کم هم فان چون ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ دارم مینویسمش و بیکارم و حالم خوبه و حال شما هم روز قبل عیدی میدونم خوبه به بزرگی خودتون ببخشید . ۳۳ سالمه و از همسرم جدا شدم . و یه شرکت تبلیغاتی دارم و از اینا که تبلیغات میفرستن برای مردم و فحش میخورن درآمدم بدکنیست و قدم ۱۸۵ و وزنم ۹۷ و سبزه . سریع میرم سر اصل مطلب . بعد از جدایی از همسرم و تاوان های سنگینی که بابت یه انتخاب اشتباه و سر موضوع مهریه و … دادم دیدم خودم هستم و خودم . همه شیره جونم و خانواده زن سابقم کسکشا کشیدن بیرون. خونه و ماشین و هر چی داشتم و نداشتم سر خریت و احمقیت خودم که زده بودم به نام زنم بالا کشیدن حتی به اون هم بسنده نکردن و حسابهای بانکی ام که به نام خودم هم بود مسدود کردن . از این گدا گشنه هایی بودن که یکی گیر میاوردن مثل زالو خونش و تمام و کمال تا نمیخوردن ولش نمیکردن . تو دوران تاهل هم پدر زن سابقم یه پسر عمو داشت که وضع مالیش خوب بود. ننه مرده و اینقدر گاییدنش و ازش پول دستی و وام و قرض و کمک تحت عناوین مختلف مثل کمک هزینه تحصیل پسرشون و کمک خرید جهیزیه و خرید خونه هر چی که به ذهنتون برسه و نرسه ازش گرفتن که دیگه داشت به کس کشی میافتاد و بالاخره عقلش رسید و خونه زندگیش و جمع کرد و رفت سمت گرگان و موبایل و همه چیزش هم از ترس بقیه عوض کرد . نمیدونم آتو داشتن ازش یا آدم کسخلی بود یا دل رحم بود یا هر چی معمولا جواب رد به درخواست کمک مالی خانواده پدر زنم نمیداد . با این اوصاف من بیشعور نمیدونم چرا اینا رو دیدم ولی باز خونه و ماشین خودم و بنام دخترشون کردم . البته دوستش داشتم ولی اون بعد جدایی چنان ضربه مالی بهم زد که اگه خدا کمکم نمی کرد تا آخر عمر کمر راست نمیکردم . فقط یه میلیارد و خورده ای یه خونه کوچیک سمت اطراف تهران به نام خواهرم کرده بودم که نتونستن اون و توقیف کنن بابت مهریه . خلاصه این ماجرا تموم شد و من یه مدت رفتم خونه پدر مادرم زندگی کنم . تو این سن و سال سن باز مجبور بودم خونه مامانم اینا باشم . هر وقت خاله یا دایی یا عمو و عمه ای میومد خونه مامانم اینا فرارو بر قرار ترجیح میدادم . کسکش ها فقط متلک بلد بودن بندازن زن عموم میگفت اِوااا آقا سعید حیف شد طلاق گرفت زنش قدرشو ندونست ولی من یه دختر خوب براش سراغ دارم دختر همسایه بالایی مون هست مونا جون اون کِر آقا سعیده . بعد نیشخندی میزد که از صدتا فحش خواهر ومادر بدتر بود . چرا ؟ چون مونا جونش یه دختر ترشیده ۴۰ ساله سیبیلو بود مثل سوگلی های پادشاه های قاجار که یه کم هم شیرین میزد . ننه بابای ما هم مثل ماست فقط نگاهش میکردن و فقط بلد بودن به من سرکوفت بزنن و جواب من و بدن . زن دایی و زن داداش و دختر خاله و … هم هر کدوم یه جوری متلک پرونی میکردن .هر کدومشون و به عنوان شاهد معرفی کردم دادگاه که بیان شهادت بدن خونه و ماشین مال منه و پولش و من دادم هر کدوم به یه بهونه ای شونه خالی کردن و نیومدن . شاید بگید دادگاه شهادت فامیلتو قبول نمیکنه یا وکیل میتونست ثابت کنه که پول خونه و ماشین و تو دادی ولی زنم هم که بیل کمرش نخورده بود وکیل گرفته بود و همه اموالی که به نامش کرده بودم رو به نام یکی از آشناهاش کرده بود که من نتونم هبه یعنی بخشش مال و ثابت کنم تا پسش بگیرم ولی با وجود این موارد حقوقی چیزی از کسکشی اونا کم نمی کرد چون اونا به این دلیل که شاید دادگاه شهادتشان قبول نکنه نبود که نیومدن چون یه جورایی ته دلشون خوشحال بودن که من ضربه خوردم و شاید هم میخواستن دردسر برای خودشون درست نکنن چون بالاخره دو بار هم بخوای بری دادگاه پاسگاه چند روز معطلی داره ولی واقعا تنهام گذاشتن . اگه میومدن و شهادتشان و دادگاه قبول نمیکرد باز حمایتشان و نشون داده بودن . جاکشا اصلا نگفتن پسر خواهر یا برادری داریم کمکش کنیم . منم دیگه قید همشون و زده بودم . دایی و عموهام خداییش بد نبودن ولی از بس بیخایه و کس لیس بودن از ترس زنهاشون نیومدن دادگاه . خاله و عمه هم که ازشون آبی داغ نمیشد . القصه خانه اطراف تهران و فروختم با پولش و یه کوچولو قرض و قوله و پس اندازی که تو این مدت کرده بودم یه جای کوچیک توی جنوب شرق تهران پیش خرید کردم که متاسفانه اونم خورد به عن و کارمون با سازنده رسید به دادگاه و دادگاه کشی . تو یکی از روزهایی که رفته بودم دادگاه و دادسرا همینجوری که نشسته بودم تا نوبتم بشه دیدم از راه پله دو تا زن خوش کوس و کون اومدن بالا . یکیشون شبیه خانم الیزابت امینی بازیگر سینما بود . یه شلوار چرم مشکی پوشیده بود و تیپی زده بود که تا رسید تو طبقه ای که ما بودیم بلا استثنا همه زنها و مردها میخش شدن . مردها با کیر راست و زنها با حسادت زن
سکس با مامان دوست دخترم
#خاطرات_نوجوانی #میلف
درود رفقا من تاحالا داستانی ننوشتم گفتم یکی بنویسم اگ خوشتون اومد بازم سعی میکنم ادامه بدم
من اسمم سعیده الان ۲۷ سالمه و داستانی که میگم براتون برای ۹ ساله پیشه که هجده سالم بود
اون موقع یه اکیپی داشتیم ما که چند تا پسر بودیم و چند تا دختر من ولی با کسی توی رابطه نبودم یه دختری بود توی اون اکیپ که اسمش رو اینجا میذاریم هانیه
این هانیه خانوم دختر خجالتی و کمرویی بود به خاطر همین به یکی از دوستاش که میشد دوست دختر دوست صمیمی من گفته بود که من از سعید خوشم میاد و اون هم به دوسته من گفت و خلاصه سرتونو درد نیارم ما بعد از چند روز و چت کردن توی وایبر با همدیگه اوکی شدیم … به شدت دختر خجالتی ای بود و همین مسئله باعث میشد که من بیشتر از بوس کردن و بغل کردن نزدیکش نشم…اینو یادم رفت بگم راستی که هانیه همیشه با مامانش میومد بیرون … خلاصه شیش ماه باهم دوست بودیم و سه تایی کلی جا رفتیم …حالا شاید بگید پدر هانیه کجا بود… پدرش فوت کرده بود و مادرش خیلی زیبا بود واقعا ولی به خاطر هانیه با هیچ مردی اوکی نمیشد وگرنه من خودم شاهد بودم که کلی خاطرخواه داشت
اسمش سپیده بود ۳۸ سالش بود تو ۲۱ سالگی بچه دار شده بود قدش تقریبا ۱۶۰ بود و وزنش هم ۷۵ کیلو… پوستش سبزه بود و سینه ها و باسن نسبتا بزرگی داشت…راستش همیشه بهش یه حس عجیبی داشتم ولی خب به خودم اجازه نمیدادم بیشتر از فکر باشه…بگذریم…یه روز بهم پیام داد که کجایی میخوام ببینمت گفتم هانیه ک الان کلاس زبانه گفت اره خودم کارت دارم بپوش میام دنبالت…منم سریع حاضر شدم و رفتم پایین …پیاده شد و گفت خودت بشین پشت فرمون من حال ندارم رفتیم یه گوشه ای کنار یه پارک وایسادم و گفتم بفرما…شروع کرد کلی از زندگیش گفت و سختی هایی که توی این زندگی کشیده بود و اخرشم بهم گفت نمیدونم چرا تصمیم گرفتم به تو بگم اینارو…حس میکنم از سنت بیشتر میفهمی و … حس خوبی بهم میدی و منم کلی باهاش حرف زدم و ارومش کردم
رفتیم دنبال هانیه و رفتیم یه آیس پک خوردیم و هانیه گفت دوستای اموزشگاهش میخوان فردا شب جمع شن خونه یه یکی و اگه میشه اونم بره اونجا شب رو …اولش مامانش مخالفت کرد و گفت میدونی که من فوبیا دارم شب تنها نمیتونم بمونم و … هانیه رو به من کرد و گفت میشه خواهشا تو یه شب بیای بمونی خونمون منم گفتم کاری ندارم اوکیه و با مامانش صحبت کردم و اجازشو داد
فرداش ساعت هفت رفتم خونشون هانیه داشت حاضر میشد من زیاد اونجا رفته بودم ولی هیچوقت شب نمونده بودم هانی که حاضر شد گفتم خودم میبرمش سوییچ رو گرفتم و بردمش تا دم خونه ی دوستش و برگشتنی یه راکی گرفتم و مزه و خوردنی و شام و رفتم خونه…وارد که شدم برق از کلم پرید تا حالا ندیده بودم لباس اینجوری بپوشه سپیده
یه تاپ مشکی تنگ پوشیده بود با شلوارک مشکی تاپش از پشت کامل باز بود من هاج و واج داشتم نگاش میکردم که با یه لبخند شیطونی گفت چیه ؟پسندیدی؟بپیچم ببری؟😅🤣
خودمو جمع و جور کردم و گفتم بگو پس هانیه به کی رفته خلاصه یکم شوخی کردیم و جلوی تلویزیون شون روی کاناپه نشستیم کاناپه شون بزرگ بود از اینایی که هم مبل میشه هم تخت…چند تا پیک راکی خوردیم باهم و داشتم سیگار میکشیدم که گفت امروز کار خونه کردم شونه هام خیلی درد گرفت بهش گفتم برگرد دراز بکش برات ماساژش بدم…من از دوستم که ماساژوره یه چیزایی یاد گرفته بودم شروع کردم ماساژ دادنش خیلی آروم داشت ناله میکرد صدای تی وی زیاد بود شنیده نمی شد خیلی صداش…بهم گفت چقدر دستات خوبه دردش کم شد واقعا…گفتم میخوای کل بدنت رو ماساژ بدم گفت نه خسته میشی گفتم نمیشم خیالت تخت فقط باید تاپت رو در بیاری گفت اوکی و درش اورد و بدون اینک ببینم سینه ش رو دراز کشید به پشت و منم شروع کردم ادامه دادن ماساژ … بعد از ده دقیقه از کمرش یکم پایین تر رفتم ببینم واکنشش چیه دیدم چیزی نگفت باز ترسیدم و گفتم زووده رفتم سراغ پاهاش…لاک قرمز زده بود و خیلی قشنگ شده بود پاهاش منم از ساق پاش تا کنار کصش رو با انگشتام ماساژ میدادم از قصد دورو بره کصش رو هی لمس میکردم البته از روی شلوارک یهو دلو زدم به دریا گفتم اینو در بیاری بهتر میتونم ماساژت بدم ها گفت خودت در بیار منم تو کسری از ثانیه پایین کشیدمش و خشکم زد خیلی جالب بود که شورت نپوشیده بود خودش سریع گفت من کلا تو خونه شورت نمیپوشم حواسم نبود بگم بهت…خندیدم گفتم تا باشه از این عادت ها…منم باسنشو حسابی ماساژ دادم و دوباره رون پاهاش رو مالیدم داشتم کصش رو نگا میکردم که دیدم یکم خیس شده گفتم الان دیگه وقتشه همینطور که میمالیدم روناشو خم شدم زبونمو کشیدم روی چاک کصش از بالا تا پایین و میک زدم چوچولشو…به محض اینک اینکارو کردم یه آاااااه کشید و گفت این چکاری بود …گفتم اینم یه نوع ماساژه دیگه 😅😉 همینجوری ادامه دادم و اونم فقط چشاشو بسته بود و ناله
#خاطرات_نوجوانی #میلف
درود رفقا من تاحالا داستانی ننوشتم گفتم یکی بنویسم اگ خوشتون اومد بازم سعی میکنم ادامه بدم
من اسمم سعیده الان ۲۷ سالمه و داستانی که میگم براتون برای ۹ ساله پیشه که هجده سالم بود
اون موقع یه اکیپی داشتیم ما که چند تا پسر بودیم و چند تا دختر من ولی با کسی توی رابطه نبودم یه دختری بود توی اون اکیپ که اسمش رو اینجا میذاریم هانیه
این هانیه خانوم دختر خجالتی و کمرویی بود به خاطر همین به یکی از دوستاش که میشد دوست دختر دوست صمیمی من گفته بود که من از سعید خوشم میاد و اون هم به دوسته من گفت و خلاصه سرتونو درد نیارم ما بعد از چند روز و چت کردن توی وایبر با همدیگه اوکی شدیم … به شدت دختر خجالتی ای بود و همین مسئله باعث میشد که من بیشتر از بوس کردن و بغل کردن نزدیکش نشم…اینو یادم رفت بگم راستی که هانیه همیشه با مامانش میومد بیرون … خلاصه شیش ماه باهم دوست بودیم و سه تایی کلی جا رفتیم …حالا شاید بگید پدر هانیه کجا بود… پدرش فوت کرده بود و مادرش خیلی زیبا بود واقعا ولی به خاطر هانیه با هیچ مردی اوکی نمیشد وگرنه من خودم شاهد بودم که کلی خاطرخواه داشت
اسمش سپیده بود ۳۸ سالش بود تو ۲۱ سالگی بچه دار شده بود قدش تقریبا ۱۶۰ بود و وزنش هم ۷۵ کیلو… پوستش سبزه بود و سینه ها و باسن نسبتا بزرگی داشت…راستش همیشه بهش یه حس عجیبی داشتم ولی خب به خودم اجازه نمیدادم بیشتر از فکر باشه…بگذریم…یه روز بهم پیام داد که کجایی میخوام ببینمت گفتم هانیه ک الان کلاس زبانه گفت اره خودم کارت دارم بپوش میام دنبالت…منم سریع حاضر شدم و رفتم پایین …پیاده شد و گفت خودت بشین پشت فرمون من حال ندارم رفتیم یه گوشه ای کنار یه پارک وایسادم و گفتم بفرما…شروع کرد کلی از زندگیش گفت و سختی هایی که توی این زندگی کشیده بود و اخرشم بهم گفت نمیدونم چرا تصمیم گرفتم به تو بگم اینارو…حس میکنم از سنت بیشتر میفهمی و … حس خوبی بهم میدی و منم کلی باهاش حرف زدم و ارومش کردم
رفتیم دنبال هانیه و رفتیم یه آیس پک خوردیم و هانیه گفت دوستای اموزشگاهش میخوان فردا شب جمع شن خونه یه یکی و اگه میشه اونم بره اونجا شب رو …اولش مامانش مخالفت کرد و گفت میدونی که من فوبیا دارم شب تنها نمیتونم بمونم و … هانیه رو به من کرد و گفت میشه خواهشا تو یه شب بیای بمونی خونمون منم گفتم کاری ندارم اوکیه و با مامانش صحبت کردم و اجازشو داد
فرداش ساعت هفت رفتم خونشون هانیه داشت حاضر میشد من زیاد اونجا رفته بودم ولی هیچوقت شب نمونده بودم هانی که حاضر شد گفتم خودم میبرمش سوییچ رو گرفتم و بردمش تا دم خونه ی دوستش و برگشتنی یه راکی گرفتم و مزه و خوردنی و شام و رفتم خونه…وارد که شدم برق از کلم پرید تا حالا ندیده بودم لباس اینجوری بپوشه سپیده
یه تاپ مشکی تنگ پوشیده بود با شلوارک مشکی تاپش از پشت کامل باز بود من هاج و واج داشتم نگاش میکردم که با یه لبخند شیطونی گفت چیه ؟پسندیدی؟بپیچم ببری؟😅🤣
خودمو جمع و جور کردم و گفتم بگو پس هانیه به کی رفته خلاصه یکم شوخی کردیم و جلوی تلویزیون شون روی کاناپه نشستیم کاناپه شون بزرگ بود از اینایی که هم مبل میشه هم تخت…چند تا پیک راکی خوردیم باهم و داشتم سیگار میکشیدم که گفت امروز کار خونه کردم شونه هام خیلی درد گرفت بهش گفتم برگرد دراز بکش برات ماساژش بدم…من از دوستم که ماساژوره یه چیزایی یاد گرفته بودم شروع کردم ماساژ دادنش خیلی آروم داشت ناله میکرد صدای تی وی زیاد بود شنیده نمی شد خیلی صداش…بهم گفت چقدر دستات خوبه دردش کم شد واقعا…گفتم میخوای کل بدنت رو ماساژ بدم گفت نه خسته میشی گفتم نمیشم خیالت تخت فقط باید تاپت رو در بیاری گفت اوکی و درش اورد و بدون اینک ببینم سینه ش رو دراز کشید به پشت و منم شروع کردم ادامه دادن ماساژ … بعد از ده دقیقه از کمرش یکم پایین تر رفتم ببینم واکنشش چیه دیدم چیزی نگفت باز ترسیدم و گفتم زووده رفتم سراغ پاهاش…لاک قرمز زده بود و خیلی قشنگ شده بود پاهاش منم از ساق پاش تا کنار کصش رو با انگشتام ماساژ میدادم از قصد دورو بره کصش رو هی لمس میکردم البته از روی شلوارک یهو دلو زدم به دریا گفتم اینو در بیاری بهتر میتونم ماساژت بدم ها گفت خودت در بیار منم تو کسری از ثانیه پایین کشیدمش و خشکم زد خیلی جالب بود که شورت نپوشیده بود خودش سریع گفت من کلا تو خونه شورت نمیپوشم حواسم نبود بگم بهت…خندیدم گفتم تا باشه از این عادت ها…منم باسنشو حسابی ماساژ دادم و دوباره رون پاهاش رو مالیدم داشتم کصش رو نگا میکردم که دیدم یکم خیس شده گفتم الان دیگه وقتشه همینطور که میمالیدم روناشو خم شدم زبونمو کشیدم روی چاک کصش از بالا تا پایین و میک زدم چوچولشو…به محض اینک اینکارو کردم یه آاااااه کشید و گفت این چکاری بود …گفتم اینم یه نوع ماساژه دیگه 😅😉 همینجوری ادامه دادم و اونم فقط چشاشو بسته بود و ناله
جهان سوم
#زن_شوهردار #میلف #کنستانتین
✍️ سخن نویسنده:
این داستان چند سال پیش با یه اسم دیگه منتشر شده بود که با هک سایت پاک شد. نسبت به داستانهایی که این اواخر منتشر کردم حرفی برای گفتن نداره و انتظار یه داستان عالی رو نداشته باشید، اما فکر میکنم خوندنش خالی از لطف نباشه. «مغزهای کوچک زنگ زده» قدیم و «جهان سوم» جدید، با یه ویرایش جزئی تقدیم شما:
-آخ کیرم تو این آفتاب خارکصه! یَنی ناموسا تو آسمون به این گندگی چارتا تیکه ابر پیدا نمیشه بیاد جلو این خورشید خانوم جنده رو بگیره؟ پختم به قرآ….
در حالیکه عمیقا توی فکر بودم، از پُر حرفی مهدی عاصی شدم و پریدم تو حرفش:
-اَه خفه شو دیگه مغز ما رو نمودی! دو دیقه گاله رو ببند شاید خوشت اومد.
تو این یه ساعت و اندی که سر گذر نشسته بودیم، این دفعه چهارم بود که به گرمای هوا گیر میداد. از صبح ساعت 6:30 بیل و کلنگ به دست دم خیابون منتظر بودیم تا یکی پیدا شه طالب کارگر باشه، اما انگار وجود خارجی نداشتیم و کسی ما رو نمیدید. روی جدول کنار خیابون نشسته بودیم و دو نفرمون عین همدیگه دستامون رو جلوی صورتمون گرفته بودیم تا بیشتر از این سیاه نشیم. مهدی که عادت به کم حرفی نداشت، طاقت نیاورد و دوباره خواست شروع کنه به ناله کردن که همون لحظه یه ماشین شاسی بلند سفید رنگ که حتی تو رویاهام اسمش رو بلد نبودم از رو به رومون رد شد. شیشه ماشین پایین بود. با دیدن راننده که یه زن جوون و خوش بر و رو بود، جفتمون بهم نگاه کردیم و مهدی گفت:
-اوف، چه چیزی بود پدسگ!
چینی به دماغم انداختم و گفتم:
-همهاش عمل و پروتز بود بابا.
-کُص نگو دیگه…عملی یا طبیعی خیلی داف حقی بود. ناموسا صبحونهای که خورده بودم هضم شد!
با دیدن همون ماشین که دنده عقب داشت به سمتون میومد، طعنهای بهش زدم تا دهنشو ببنده. ماشین صاف رو به رومون ایستاد و با پایین اومدن شیشه، چهره زن مشخصتر شد. صورت کشیده و لاغر همراه با پوست صیغلی و برنزهاش تصویر جذابی ازش ساخته بود. ته چهرهاش نه خیلی، اما یه نمه شبیه به آنجلیا جولی بود، منتهی صورتش یه مقدار کشیدهتر بود و نکته برجسته صورتش که خیلی جلب توجه میکرد، لبهاش بود. فرم لبهاش به شدت توی چشم بود و یه شکل خاصی داشت. به معنای واقعی کلمه، هوس انگیز بود! ابروهاش نه خیلی باریک بود و نه از این مدل پهن جدیدا بود، خیلی خانومانه و عادی. ببینیش رو قلمی عمل کرده بود که انصافا به شکل صورتش میومد. در کل فیسش رو دستکاری کرده بود، اما چیز تمیزی در اومده بود! میخورد 25-26 سالش باشه. کمی با نگاهش وراندازمون کرد و گفت:
-اوستا ندارین؟
اخم کردم و گفتم:
-ما خودمون اوستاییم خانوم!
یه نیمچه لبخند روی لبش نشست و سریع جمعش کرد. مشخص بود به خاطر سن پایینمون تردید داره و زیاد جدیمون نگرفته. کمی فکر کرد و گفت:
-میخوام یه تیغه تو خونهام بکشین که گچکاری هم داره…اگه میتونین بپرین بالا.
قبل از اینکه چیزی بگم، مهدی مثه میگ میگ رفت صندلی عقب نشست. کصمشنگ باز عجله کرد. هنوز میخواستم راجع به دستمزد با زنه چک و چونه بزنم. سرم رو تکون دادم و کنار مهدی نشستم.
تو مسیر در حالی که زیر گوشش به خاطر بی عقلیهاش بهش غر میزدم، چندین بار سنگینی نگاه زنه رو از آیینه جلو روی خودمون حس کردم. به نظرم این نگاهها از روی ترحم، یا حتی شاید تحقیر بود. بی توجه از پنجره ماشین به بیرون زل زدم و با دیدن خونه و محلههای بالای شهر دوباره حسرتی عمیق تو وجودم زبونه کشید. یاد کوچه و محله تنگ و باریک خودمون افتادم که نصفش فاضلاب بود و آدم از ترس خفت نشدن تخم نمیکرد از ساعت 10 شب به بعد توشون قدم بزنه! فاصله از زمین تا آسمون بود.
زن جلوی یه خونه ویلایی نگه داشت و یه نفر در رو باز کرد. وقتی وارد خونه شدیم و نگاهمون به حیاط بزرگ و سرسبزش افتاد، مهدی سوت بلند بالایی کشید که محکم زدم پس کلهاش و به زنه که جلوتر از ما حرکت میکرد اشاره کردم. اصلا دوست نداشتم این قشر از ما بهترون به خاطر عقدههای امثال من و مهدی دلسوزی کنن. وارد خونهای که کم از قشنگی حیاطش نداشت شدیم. خانومه به دیوار آشپزخونه اشاره کرد و گفت میخواد کوچیکش کنه تا اتاق مهمان بزرگتر شه و مصالح هم حاضر و آماده. لعنتیا آشپزخونهشون نصف خونه ما بود!
پُتک به دست داشتم دیوار و خراب میکردم که مهدی زد به شونهام و نامحسوس به زنه اشاره کرد. تازه از اتاق خواب اومده بود بیرون و لباسهاش رو عوض کرده بود. شالش رو برداشته بود و با تیشرت و شلوار خونگی، بیاعتنا به ما جولان میداد. لباسهاش خیلی باز نبود ولی بازم اندام بینقصش رو قاب گرفته بود و همین برای ما جوونای عذبِ کُص ندیده که به پشه مادههم رحم نمیکردیم، خیلی بود! سینههاش کاملا با ظرافت اندامش متضاد بودن. حتی از روی لباس بزرگ و آبدار به نظر میرسیدن! از نترس بودنش متعجب بودم. با دوتا پسر جوون
#زن_شوهردار #میلف #کنستانتین
✍️ سخن نویسنده:
این داستان چند سال پیش با یه اسم دیگه منتشر شده بود که با هک سایت پاک شد. نسبت به داستانهایی که این اواخر منتشر کردم حرفی برای گفتن نداره و انتظار یه داستان عالی رو نداشته باشید، اما فکر میکنم خوندنش خالی از لطف نباشه. «مغزهای کوچک زنگ زده» قدیم و «جهان سوم» جدید، با یه ویرایش جزئی تقدیم شما:
-آخ کیرم تو این آفتاب خارکصه! یَنی ناموسا تو آسمون به این گندگی چارتا تیکه ابر پیدا نمیشه بیاد جلو این خورشید خانوم جنده رو بگیره؟ پختم به قرآ….
در حالیکه عمیقا توی فکر بودم، از پُر حرفی مهدی عاصی شدم و پریدم تو حرفش:
-اَه خفه شو دیگه مغز ما رو نمودی! دو دیقه گاله رو ببند شاید خوشت اومد.
تو این یه ساعت و اندی که سر گذر نشسته بودیم، این دفعه چهارم بود که به گرمای هوا گیر میداد. از صبح ساعت 6:30 بیل و کلنگ به دست دم خیابون منتظر بودیم تا یکی پیدا شه طالب کارگر باشه، اما انگار وجود خارجی نداشتیم و کسی ما رو نمیدید. روی جدول کنار خیابون نشسته بودیم و دو نفرمون عین همدیگه دستامون رو جلوی صورتمون گرفته بودیم تا بیشتر از این سیاه نشیم. مهدی که عادت به کم حرفی نداشت، طاقت نیاورد و دوباره خواست شروع کنه به ناله کردن که همون لحظه یه ماشین شاسی بلند سفید رنگ که حتی تو رویاهام اسمش رو بلد نبودم از رو به رومون رد شد. شیشه ماشین پایین بود. با دیدن راننده که یه زن جوون و خوش بر و رو بود، جفتمون بهم نگاه کردیم و مهدی گفت:
-اوف، چه چیزی بود پدسگ!
چینی به دماغم انداختم و گفتم:
-همهاش عمل و پروتز بود بابا.
-کُص نگو دیگه…عملی یا طبیعی خیلی داف حقی بود. ناموسا صبحونهای که خورده بودم هضم شد!
با دیدن همون ماشین که دنده عقب داشت به سمتون میومد، طعنهای بهش زدم تا دهنشو ببنده. ماشین صاف رو به رومون ایستاد و با پایین اومدن شیشه، چهره زن مشخصتر شد. صورت کشیده و لاغر همراه با پوست صیغلی و برنزهاش تصویر جذابی ازش ساخته بود. ته چهرهاش نه خیلی، اما یه نمه شبیه به آنجلیا جولی بود، منتهی صورتش یه مقدار کشیدهتر بود و نکته برجسته صورتش که خیلی جلب توجه میکرد، لبهاش بود. فرم لبهاش به شدت توی چشم بود و یه شکل خاصی داشت. به معنای واقعی کلمه، هوس انگیز بود! ابروهاش نه خیلی باریک بود و نه از این مدل پهن جدیدا بود، خیلی خانومانه و عادی. ببینیش رو قلمی عمل کرده بود که انصافا به شکل صورتش میومد. در کل فیسش رو دستکاری کرده بود، اما چیز تمیزی در اومده بود! میخورد 25-26 سالش باشه. کمی با نگاهش وراندازمون کرد و گفت:
-اوستا ندارین؟
اخم کردم و گفتم:
-ما خودمون اوستاییم خانوم!
یه نیمچه لبخند روی لبش نشست و سریع جمعش کرد. مشخص بود به خاطر سن پایینمون تردید داره و زیاد جدیمون نگرفته. کمی فکر کرد و گفت:
-میخوام یه تیغه تو خونهام بکشین که گچکاری هم داره…اگه میتونین بپرین بالا.
قبل از اینکه چیزی بگم، مهدی مثه میگ میگ رفت صندلی عقب نشست. کصمشنگ باز عجله کرد. هنوز میخواستم راجع به دستمزد با زنه چک و چونه بزنم. سرم رو تکون دادم و کنار مهدی نشستم.
تو مسیر در حالی که زیر گوشش به خاطر بی عقلیهاش بهش غر میزدم، چندین بار سنگینی نگاه زنه رو از آیینه جلو روی خودمون حس کردم. به نظرم این نگاهها از روی ترحم، یا حتی شاید تحقیر بود. بی توجه از پنجره ماشین به بیرون زل زدم و با دیدن خونه و محلههای بالای شهر دوباره حسرتی عمیق تو وجودم زبونه کشید. یاد کوچه و محله تنگ و باریک خودمون افتادم که نصفش فاضلاب بود و آدم از ترس خفت نشدن تخم نمیکرد از ساعت 10 شب به بعد توشون قدم بزنه! فاصله از زمین تا آسمون بود.
زن جلوی یه خونه ویلایی نگه داشت و یه نفر در رو باز کرد. وقتی وارد خونه شدیم و نگاهمون به حیاط بزرگ و سرسبزش افتاد، مهدی سوت بلند بالایی کشید که محکم زدم پس کلهاش و به زنه که جلوتر از ما حرکت میکرد اشاره کردم. اصلا دوست نداشتم این قشر از ما بهترون به خاطر عقدههای امثال من و مهدی دلسوزی کنن. وارد خونهای که کم از قشنگی حیاطش نداشت شدیم. خانومه به دیوار آشپزخونه اشاره کرد و گفت میخواد کوچیکش کنه تا اتاق مهمان بزرگتر شه و مصالح هم حاضر و آماده. لعنتیا آشپزخونهشون نصف خونه ما بود!
پُتک به دست داشتم دیوار و خراب میکردم که مهدی زد به شونهام و نامحسوس به زنه اشاره کرد. تازه از اتاق خواب اومده بود بیرون و لباسهاش رو عوض کرده بود. شالش رو برداشته بود و با تیشرت و شلوار خونگی، بیاعتنا به ما جولان میداد. لباسهاش خیلی باز نبود ولی بازم اندام بینقصش رو قاب گرفته بود و همین برای ما جوونای عذبِ کُص ندیده که به پشه مادههم رحم نمیکردیم، خیلی بود! سینههاش کاملا با ظرافت اندامش متضاد بودن. حتی از روی لباس بزرگ و آبدار به نظر میرسیدن! از نترس بودنش متعجب بودم. با دوتا پسر جوون
شبی با ماهمنیر
#بیوه #میلف
((هشدار: این داستان طولانی است))
داییمنوچهر، دایی مامان بود. بازنشسته آموزش و پرورش، آدمی فرهیخته و اهل شعر و کتاب بود که اتفاقا سخنور خیلی خوبی هم بود و گاهی هم دوسه بیتی شعر میگفت. اما در کنار همه این حُسنها متاسفانه حرف پشت سرش زیاد بود. حرفایی که پایه و اساس محکمی نداشتند و از حدود ده سال پیش که زندایی خدابیامرز فوت کرد، شروع شده بود، دایی از روزی که زندایی فوت کرد تا آخر عمر فکر کنم ده تایی زن گرفته بود. البته این که میگم زن گرفت بعضیهاشون حتی یک ماه هم نموندن و رفتند ولی خب طبیعتا توی جامعه ایرانی وقتی کسی این تعداد زن گرفته و مدام به فکر تجدید فراش باشه، تکلیفش معلومه. همین حرف و حدیثها باعث شده بود که بقیه فکر کنند دایی یک آدم هوسران است و حتی برخی از فامیل باهاش قطع رابطه کرده بودند که این برای یک پیرمرد توی اون سن خیلی خوشایند نبود!
اما واقعیت داستان این نبود، واقعیت این بود که دایی بشدت از تنهایی میترسید و تنهایی براش یک کابوس بود، این رو خودش بارها به مامان گفته و توی رفتارش نشون داده بود، ولی متاسفانه کسی درک نمیکرد مخصوصا تهمینه دخترش که عامل تمام این حرف و حدیثها بود! تهمینه با این ادعا که نمیتونه ببینه کسی جای مامانش اومده، با رفتارش هرکسی رو که وارد زندگی دایی میشد، فراری میداد و برای توجیح رفتارش این خونه اون خونه مزخرفایی در مورد دایی میگفت که نتیجهش شده بود این!
خودش که سر خونه و زندگیش بود و اگر هم میخواست نمیتونست، اما از طرفی هم نمیذاشت که لااقل یک نفر در کنار دایی بمونه و تنهاییش رو پر کنه! صحبتهای مامان، خود دایی و چندنفر عاقلتر از خودش هم هیچ فایدهای نداشت و در نهایت هم نیش خودش رو میزد و گاهی هم حسابی آبروریزی میکرد.
مامان بعنوان تنها خواهرزاده دایی این وسط گیر افتاده بود و دائم نگرانش بود چون بعد از مثلا دخترش، نزدیکترین فرد به دایی و یک جورایی محرم اسرارش بود دایی هم خیلی دوستش داشت. مامان کلی تلاش کرد که دایی بیاد با ما زندگی کنه ولی دایی زیر بار نرفت و گفت که نمیخواد سربار باشه و کار خودش رو میکرد. با توجه به نزدیکی خونهش به ما، بیشتر از اینکه به تهمینه سر بزنه خونه ما بود و یا اگه کاری داشت به ما میسپرد.
این اواخر با یک خانمی ازدواج کرده بود که حدودا هفتاد سال داشت، یک خانم خوب، با شخصیت و البته مهربون که به قول بقیه شباهت زیادی به زندایی خدا بیامرز داشت. خوب بود و یکسالی در آرامش زندگی کردند. خانمه حسابی به دایی احترام میگذاشت و تر و خشکش میکرد. اما یک روز بازم تهمینه جنی شده و بنده خدا رو با آبروریزی از خونه بیرون کرده بود! متاسفانه خانمه رفت و پا درمیانی مامان هم برای برگردوندنش بی فایده بود. بعد از منتفی شدن موضوع، دعوای دایی و تهمینه هم بیخ پیدا کرد و دایی گفت تهمینه دیگه حق نداره اینجا بیاد، حتی به این هم بسنده نکرد و تهدید کرد که از ارث محرومش میکنه و همه چیز رو به خیریه میبخشه! و البته اینبار سر لجبازی با تهمینه غوغا کرده بود. انگار تهمینه سر قبلیها گفته بود که اونا فقط دنبال مال و منال دایی هستند و گرنه خانمای شصت هفتاد ساله که خودشون نیاز به مراقبت دارند چرا باید بیان زن یک پیرمرد بشوند؟! حالا دایی برای تو دهنی به تهمینه رفته بود سراغ یکی که حداقل پانزده سال از تهمینه کوچیکتر و البته پانزده برابر هم خوشگلتر بود!
اسمش ماهمنیر بود و حدودا سی و دوسه ساله و البته شاغل(معلم)! بنا به گفته مامان، شوهرش پنج سال پیش توی یک سانحه رانندگی فوت کرده بود. ماهمنیر از زیبایی، خانمی و حتی پول چیزی کم نداشت و مطمئنم که خواستگار هم کم نداشت ولی نمیدونم چرا قبول کرده بود زن کسی بشه که بیش از چهل سال از خودش بزرگتر بود. درسته که دایی سرپا، خوش بررو و حتی پولدار بود، اما خود ما هم خیلی مطمئن نبودیم که خیلی عمر کنه!
دروغ چرا، ازدواج با ماهمنیر بیشتر از اینکه تهمینه رو آزار بده، کون من رو میسوزوند! من با بیست و هشت سال سن هنوز راه رابطه گرفتن با یک خانم رو بلد نبودم و اونوقت دایی با این سن و سال و اوضاع مخ یک همچین کسی رو زده بود! بعد از آشنایی و باز شدن پاش به خونه ما، هرچند که سربهسر دایی میگذاشتم و باهاش شوخی می.کردم ولی رفتار و گفتارماه منیر نشون میداد خانم فوق العاده با شخصیت و قابل احترامیه.
تقریبا دو هفته بعد از اومدنش، یک صبح جمعه دایی زنگ زده بود که شیر آب توی حیاط خرابه و برم درستش کنم. صبحانه خوردم و رفتم خونهشون. دایی توی حیاط نشسته و مثل همیشه مشغول خوندن کتاب بود. آها تا یادم نرفته بگم که شب قبل مامان میگفت؛ غروب تهمینه اومده در خونه، دایی محل نداده! همزمان با ورود من به حیاط، ماه منیر هم از توی خونه بیرون اومد و همراه با سلام کردن، اومد به سمت ما! قبل از
#بیوه #میلف
((هشدار: این داستان طولانی است))
داییمنوچهر، دایی مامان بود. بازنشسته آموزش و پرورش، آدمی فرهیخته و اهل شعر و کتاب بود که اتفاقا سخنور خیلی خوبی هم بود و گاهی هم دوسه بیتی شعر میگفت. اما در کنار همه این حُسنها متاسفانه حرف پشت سرش زیاد بود. حرفایی که پایه و اساس محکمی نداشتند و از حدود ده سال پیش که زندایی خدابیامرز فوت کرد، شروع شده بود، دایی از روزی که زندایی فوت کرد تا آخر عمر فکر کنم ده تایی زن گرفته بود. البته این که میگم زن گرفت بعضیهاشون حتی یک ماه هم نموندن و رفتند ولی خب طبیعتا توی جامعه ایرانی وقتی کسی این تعداد زن گرفته و مدام به فکر تجدید فراش باشه، تکلیفش معلومه. همین حرف و حدیثها باعث شده بود که بقیه فکر کنند دایی یک آدم هوسران است و حتی برخی از فامیل باهاش قطع رابطه کرده بودند که این برای یک پیرمرد توی اون سن خیلی خوشایند نبود!
اما واقعیت داستان این نبود، واقعیت این بود که دایی بشدت از تنهایی میترسید و تنهایی براش یک کابوس بود، این رو خودش بارها به مامان گفته و توی رفتارش نشون داده بود، ولی متاسفانه کسی درک نمیکرد مخصوصا تهمینه دخترش که عامل تمام این حرف و حدیثها بود! تهمینه با این ادعا که نمیتونه ببینه کسی جای مامانش اومده، با رفتارش هرکسی رو که وارد زندگی دایی میشد، فراری میداد و برای توجیح رفتارش این خونه اون خونه مزخرفایی در مورد دایی میگفت که نتیجهش شده بود این!
خودش که سر خونه و زندگیش بود و اگر هم میخواست نمیتونست، اما از طرفی هم نمیذاشت که لااقل یک نفر در کنار دایی بمونه و تنهاییش رو پر کنه! صحبتهای مامان، خود دایی و چندنفر عاقلتر از خودش هم هیچ فایدهای نداشت و در نهایت هم نیش خودش رو میزد و گاهی هم حسابی آبروریزی میکرد.
مامان بعنوان تنها خواهرزاده دایی این وسط گیر افتاده بود و دائم نگرانش بود چون بعد از مثلا دخترش، نزدیکترین فرد به دایی و یک جورایی محرم اسرارش بود دایی هم خیلی دوستش داشت. مامان کلی تلاش کرد که دایی بیاد با ما زندگی کنه ولی دایی زیر بار نرفت و گفت که نمیخواد سربار باشه و کار خودش رو میکرد. با توجه به نزدیکی خونهش به ما، بیشتر از اینکه به تهمینه سر بزنه خونه ما بود و یا اگه کاری داشت به ما میسپرد.
این اواخر با یک خانمی ازدواج کرده بود که حدودا هفتاد سال داشت، یک خانم خوب، با شخصیت و البته مهربون که به قول بقیه شباهت زیادی به زندایی خدا بیامرز داشت. خوب بود و یکسالی در آرامش زندگی کردند. خانمه حسابی به دایی احترام میگذاشت و تر و خشکش میکرد. اما یک روز بازم تهمینه جنی شده و بنده خدا رو با آبروریزی از خونه بیرون کرده بود! متاسفانه خانمه رفت و پا درمیانی مامان هم برای برگردوندنش بی فایده بود. بعد از منتفی شدن موضوع، دعوای دایی و تهمینه هم بیخ پیدا کرد و دایی گفت تهمینه دیگه حق نداره اینجا بیاد، حتی به این هم بسنده نکرد و تهدید کرد که از ارث محرومش میکنه و همه چیز رو به خیریه میبخشه! و البته اینبار سر لجبازی با تهمینه غوغا کرده بود. انگار تهمینه سر قبلیها گفته بود که اونا فقط دنبال مال و منال دایی هستند و گرنه خانمای شصت هفتاد ساله که خودشون نیاز به مراقبت دارند چرا باید بیان زن یک پیرمرد بشوند؟! حالا دایی برای تو دهنی به تهمینه رفته بود سراغ یکی که حداقل پانزده سال از تهمینه کوچیکتر و البته پانزده برابر هم خوشگلتر بود!
اسمش ماهمنیر بود و حدودا سی و دوسه ساله و البته شاغل(معلم)! بنا به گفته مامان، شوهرش پنج سال پیش توی یک سانحه رانندگی فوت کرده بود. ماهمنیر از زیبایی، خانمی و حتی پول چیزی کم نداشت و مطمئنم که خواستگار هم کم نداشت ولی نمیدونم چرا قبول کرده بود زن کسی بشه که بیش از چهل سال از خودش بزرگتر بود. درسته که دایی سرپا، خوش بررو و حتی پولدار بود، اما خود ما هم خیلی مطمئن نبودیم که خیلی عمر کنه!
دروغ چرا، ازدواج با ماهمنیر بیشتر از اینکه تهمینه رو آزار بده، کون من رو میسوزوند! من با بیست و هشت سال سن هنوز راه رابطه گرفتن با یک خانم رو بلد نبودم و اونوقت دایی با این سن و سال و اوضاع مخ یک همچین کسی رو زده بود! بعد از آشنایی و باز شدن پاش به خونه ما، هرچند که سربهسر دایی میگذاشتم و باهاش شوخی می.کردم ولی رفتار و گفتارماه منیر نشون میداد خانم فوق العاده با شخصیت و قابل احترامیه.
تقریبا دو هفته بعد از اومدنش، یک صبح جمعه دایی زنگ زده بود که شیر آب توی حیاط خرابه و برم درستش کنم. صبحانه خوردم و رفتم خونهشون. دایی توی حیاط نشسته و مثل همیشه مشغول خوندن کتاب بود. آها تا یادم نرفته بگم که شب قبل مامان میگفت؛ غروب تهمینه اومده در خونه، دایی محل نداده! همزمان با ورود من به حیاط، ماه منیر هم از توی خونه بیرون اومد و همراه با سلام کردن، اومد به سمت ما! قبل از
گاییدن سمانه دختر دایی میلفم
#میلف #دختر_دایی
سلام دوستان آرمینم ۲۴ از ساری این اولین داستانمه که میخوام براتون تعریف کنم اگه کمو کسری داره ببخشید.داستان ما از اونجایی شروع میشه که حدود پنج سال پیش که خانوادگی تصمیم گرفتیم برای تعطیلات بریم زاهدان.دختر داییم حدود ۳۵ سالشه قد ۱۷۰ اسکینی و خیلی سفید سکسی اسمشم سمانهِ ازون بچگی یادمه همیشه با دیدنش جق میزدم.دختر دایی ما ۱۹ سالگی شوهر کرده بود ولی راضی نبود از ازدواجش همیشه قهر بودن.مامانم به بابام گفت بهشون بگو شاید بیان بابام که گفته بود اونا قبول کردن و حرکت کردیم حدود دو سه روز تو راه بودیم تا رسیدیم.اونجا که رسیدیم یه کمی دور زدیمو رفتیم چابهار.به چابهار که رسیدیم همگی با هم رفتیم لب دریا دختر دایی سکسی ما یه دامن پوشیده بود تو راه که با همون اومد رفتیم تو آب وقتی اومدیم بیرون دیدم واییی دامنش خیس شده چسبیده بود به کون پاهاش نمیدونین چه صحنه ای بود خیلی اون شب حشری شدم ولی کاری نتونستم انجام بدم.گذشت تا همه فامیل می خواستن برن پاساژ خرید منم حوصلشونو نداشتمو تو ماشین موندم.رفتن بعد یه ساعت سمانه اومد.ازش پرسیدم برای چی برگشتی گفت کمرم گرفته حالم بده.بهش گفتم بیا عقب ماشین ما اونم اومد دراز کشید.یهو تو آینه نگاه کردمو بدن سکسیشو دیدم پیش خودم گفتم اگه امروز کاری نکنم دیگه نمیتونم ازش پرسیدم بقیه کجان گفت هرکی یه قسمتی مشغوله.بهش گفتم می خوای بیام عقب کمرتو ماساژ بدم بلدم( چند وقت تو یه استخر کار می کردم) اولش گفت نه نمی خواد ولی بازم اصرار کردمو گفتم وایسا الان میام عقب.رفتم عقب و گفتم به شکم دراز بکش.دراز کشید و از روی مانتو نازکش شروع کردم ماساژ دادن و بهش گفتم نشون بده کجات گرفته نشون که داد شروع کردم مالیدنش.رو پاهاش نشستم جوری قشنگ کونش جلو کیرم بود.داشتم می مالیدمش یهو دستامو بردم زیر لباسش گفتم از زیر بهتر عمل می کنه دستمو از قصد میزدم به بند سوتینش و تکونش میدادمم.وایی که چه بدن سفید سکسی داشت حیف اون شوهر دول موشی.همینطوری که داشتم می مالیدمش کیرم شق شق شد تصمیم گرفتم بچسبونمش بهش ببینم واکنش چیه کیرمو چسبوندم به کونش جوری که کیرم رفت لا کونش با دستام داشتم شونه هاشو ماساژ میدادم که یه هو سمانه گفت این کارا یعنی چی گفتم کدوم کارا گفت همین که کیرتو چسبوندی به کونم یکم هول شدم به مِن مِن افتادم خودمو جمع کردمو گفتم من عاشقتم سمانه ازون بچگی روت شق بودم تا به امروز.گفتم تو بدنت خیلی خوبو سکسیه اون روز که رفتیم دریا دامنت چسبیده بود به پاهات شبش از شق درد خواب نرفتم بیا الان حال کنیم برا کمر دردتم خوبه که حدس میزنم برا ارضا نشدنه.یهو خواست از زیرم بلند شه که افتادم روشو شروع کردم خوردن گردنش سمانه می گفت زشته تو مث برادرمی الان بقیه میان زشته گفتم نترس سمانه جون اونا حالا حالا ها نمیان شل کن لذت ببر.همین طوری که گردنشو میخوردم دستمو بردم ممه هاشو از رو لباس گرفتم داشتم با دستم با نوکشون بازی می کردم که یهو سمانه گفت پس سریع بیا کارتو انجام بده تا بقیه نیومدن.من از که شق شق بودم گفت بچرخ هفتی شو.شلوارشو تا زانوهاش کشیدم پایین مانتو شو زدم کنار و تاپ زیرشو در اوردم . دیدم وایی چه بدنی دارههه خیلی سکسی.شلوارمو کشیدم پایین کیرمو گذاشتم رو شرتش.جنده خانوم خودشم خیس کرده بود نمی خواست بده یه کم کیرمو به کصش فشار دادم دیدم آه نالش داره بلند میشه شرتشو کشیدم پایین کیرمو گذاشتم رو چوچولشو خوابیدم روش یه لب درس حسابی ازش گرفتمو سوتینشو دادم بالا که دیدم دوتا ممه سفیددد نوک صورتی کوچیک افتاد بیرون با دستام نوکشونو گرفتم هم زمان کلاه کیرمو کردم تو کصش نگم براتون از کصش داشت کیرمو آب می کرد.یه کم که کلاه کیرمو جلو عقب کردم یه دفعه همه کیرمو تا ته کردم تو کص سمانه خانومم جیغش در اومد.یه ده دقیقه ای گذشت داشتم سریع جلو عقب می کردم که سمانه رو دیدم حسابی حشری شده چشاشو بسته فقط آه می کشه پیش خودم گفتم اگه ارضاش کنم بازم بم میده پس دست چپمو بردم گذاشتم رو لباش گفتم خیسش کن اونم حسابی مکیدش گفت می خوای چیکار کنی گفتم سوراخ کونتو ماساژ بدم گفت نه بسه دیگه گفتم به خواب سمانه تو دیگه جندم شدی تو همین زمان دستمو بردم گذاشتم رو سوراخ کونش داشتم ماساژش میدادم سوراخشو که انگشت فاکمو کردم تو کونش دیدم بله کونش دست خوردس ولی کیر طرف کلفت نبوده که پارش کنه گفتم می خوای از کون بگامت که یه دفه شوهرش زنگ زد همین طور که داشت حرف میزد منم تلمبه هامو بیشتر کردم که سریع گوشیو قط کرد گفت دیوونه شدی منم که حسابی حشری شده بودم گفتم اره دیوونه تو شدم که یه دفه یه آهه بلند کشیدو بدنش شروع کرد لرزیدن کیرمو کشیدم بیرون که آبم نیادد بیشتر حال کنم حال سمانه که جا اومد گفتم حالا چیکار کنیم گفت بیا برات ساک بزنم من از خدا خواسته تا لباشو به کیرم چسبوند چهرشو دید
#میلف #دختر_دایی
سلام دوستان آرمینم ۲۴ از ساری این اولین داستانمه که میخوام براتون تعریف کنم اگه کمو کسری داره ببخشید.داستان ما از اونجایی شروع میشه که حدود پنج سال پیش که خانوادگی تصمیم گرفتیم برای تعطیلات بریم زاهدان.دختر داییم حدود ۳۵ سالشه قد ۱۷۰ اسکینی و خیلی سفید سکسی اسمشم سمانهِ ازون بچگی یادمه همیشه با دیدنش جق میزدم.دختر دایی ما ۱۹ سالگی شوهر کرده بود ولی راضی نبود از ازدواجش همیشه قهر بودن.مامانم به بابام گفت بهشون بگو شاید بیان بابام که گفته بود اونا قبول کردن و حرکت کردیم حدود دو سه روز تو راه بودیم تا رسیدیم.اونجا که رسیدیم یه کمی دور زدیمو رفتیم چابهار.به چابهار که رسیدیم همگی با هم رفتیم لب دریا دختر دایی سکسی ما یه دامن پوشیده بود تو راه که با همون اومد رفتیم تو آب وقتی اومدیم بیرون دیدم واییی دامنش خیس شده چسبیده بود به کون پاهاش نمیدونین چه صحنه ای بود خیلی اون شب حشری شدم ولی کاری نتونستم انجام بدم.گذشت تا همه فامیل می خواستن برن پاساژ خرید منم حوصلشونو نداشتمو تو ماشین موندم.رفتن بعد یه ساعت سمانه اومد.ازش پرسیدم برای چی برگشتی گفت کمرم گرفته حالم بده.بهش گفتم بیا عقب ماشین ما اونم اومد دراز کشید.یهو تو آینه نگاه کردمو بدن سکسیشو دیدم پیش خودم گفتم اگه امروز کاری نکنم دیگه نمیتونم ازش پرسیدم بقیه کجان گفت هرکی یه قسمتی مشغوله.بهش گفتم می خوای بیام عقب کمرتو ماساژ بدم بلدم( چند وقت تو یه استخر کار می کردم) اولش گفت نه نمی خواد ولی بازم اصرار کردمو گفتم وایسا الان میام عقب.رفتم عقب و گفتم به شکم دراز بکش.دراز کشید و از روی مانتو نازکش شروع کردم ماساژ دادن و بهش گفتم نشون بده کجات گرفته نشون که داد شروع کردم مالیدنش.رو پاهاش نشستم جوری قشنگ کونش جلو کیرم بود.داشتم می مالیدمش یهو دستامو بردم زیر لباسش گفتم از زیر بهتر عمل می کنه دستمو از قصد میزدم به بند سوتینش و تکونش میدادمم.وایی که چه بدن سفید سکسی داشت حیف اون شوهر دول موشی.همینطوری که داشتم می مالیدمش کیرم شق شق شد تصمیم گرفتم بچسبونمش بهش ببینم واکنش چیه کیرمو چسبوندم به کونش جوری که کیرم رفت لا کونش با دستام داشتم شونه هاشو ماساژ میدادم که یه هو سمانه گفت این کارا یعنی چی گفتم کدوم کارا گفت همین که کیرتو چسبوندی به کونم یکم هول شدم به مِن مِن افتادم خودمو جمع کردمو گفتم من عاشقتم سمانه ازون بچگی روت شق بودم تا به امروز.گفتم تو بدنت خیلی خوبو سکسیه اون روز که رفتیم دریا دامنت چسبیده بود به پاهات شبش از شق درد خواب نرفتم بیا الان حال کنیم برا کمر دردتم خوبه که حدس میزنم برا ارضا نشدنه.یهو خواست از زیرم بلند شه که افتادم روشو شروع کردم خوردن گردنش سمانه می گفت زشته تو مث برادرمی الان بقیه میان زشته گفتم نترس سمانه جون اونا حالا حالا ها نمیان شل کن لذت ببر.همین طوری که گردنشو میخوردم دستمو بردم ممه هاشو از رو لباس گرفتم داشتم با دستم با نوکشون بازی می کردم که یهو سمانه گفت پس سریع بیا کارتو انجام بده تا بقیه نیومدن.من از که شق شق بودم گفت بچرخ هفتی شو.شلوارشو تا زانوهاش کشیدم پایین مانتو شو زدم کنار و تاپ زیرشو در اوردم . دیدم وایی چه بدنی دارههه خیلی سکسی.شلوارمو کشیدم پایین کیرمو گذاشتم رو شرتش.جنده خانوم خودشم خیس کرده بود نمی خواست بده یه کم کیرمو به کصش فشار دادم دیدم آه نالش داره بلند میشه شرتشو کشیدم پایین کیرمو گذاشتم رو چوچولشو خوابیدم روش یه لب درس حسابی ازش گرفتمو سوتینشو دادم بالا که دیدم دوتا ممه سفیددد نوک صورتی کوچیک افتاد بیرون با دستام نوکشونو گرفتم هم زمان کلاه کیرمو کردم تو کصش نگم براتون از کصش داشت کیرمو آب می کرد.یه کم که کلاه کیرمو جلو عقب کردم یه دفعه همه کیرمو تا ته کردم تو کص سمانه خانومم جیغش در اومد.یه ده دقیقه ای گذشت داشتم سریع جلو عقب می کردم که سمانه رو دیدم حسابی حشری شده چشاشو بسته فقط آه می کشه پیش خودم گفتم اگه ارضاش کنم بازم بم میده پس دست چپمو بردم گذاشتم رو لباش گفتم خیسش کن اونم حسابی مکیدش گفت می خوای چیکار کنی گفتم سوراخ کونتو ماساژ بدم گفت نه بسه دیگه گفتم به خواب سمانه تو دیگه جندم شدی تو همین زمان دستمو بردم گذاشتم رو سوراخ کونش داشتم ماساژش میدادم سوراخشو که انگشت فاکمو کردم تو کونش دیدم بله کونش دست خوردس ولی کیر طرف کلفت نبوده که پارش کنه گفتم می خوای از کون بگامت که یه دفه شوهرش زنگ زد همین طور که داشت حرف میزد منم تلمبه هامو بیشتر کردم که سریع گوشیو قط کرد گفت دیوونه شدی منم که حسابی حشری شده بودم گفتم اره دیوونه تو شدم که یه دفه یه آهه بلند کشیدو بدنش شروع کرد لرزیدن کیرمو کشیدم بیرون که آبم نیادد بیشتر حال کنم حال سمانه که جا اومد گفتم حالا چیکار کنیم گفت بیا برات ساک بزنم من از خدا خواسته تا لباشو به کیرم چسبوند چهرشو دید
نادیا و سکس ناتمام جنگل
#زن_مطلقه #میلف
نادیا و من حالت قیچی لای پای هم بودیم و م داشتم با تمام ولع داخل کوسش تلمبه میزدم، انگار کیرم تا ته کوسش رسیده بود و هردومون از این پوزیشن لذت میبردیم.موقع تلمبه زدن ران گوشتی نادیا رو محکم با دو دست بغل کرده بودم و نادیا از شدت شهوت و لذت خودشو رها کرده بود و از ته دل آه و اوه میکرد و میگفت فقط بکن یه وقت نمونی… منم وقتی موج زدن کون و سینهاش میدیدم اشتیاقم واسه محکم و وحشیانه تلمبه زدن بیشتر میشد.
حدود یه ساعت بود با هم ور میرفتیم که کارمون به سکس در میان جنگل کشید، چادر زده بودیم و اطراف خلوت بود و بعد نهار اومدیم یکم چرت بزنیم که شیطنت و شوخی آخرش رسید به بکن بکن… نادیا همیشه از این پزیشن خوشش میومد و بعد ور رفتن با کون و کوس و کیرم همدیگه سریع همون اول با این حالت شروع کردیم…
چند دقیقه داشتم میکردمش که نادیا گفت تندتر تندتر داره آبم میاد و منم با تمام قوا به کارم ادامه میدادم و نادیا شروع کرد به نفس نفس زدن عمیق و میخواست به خودش پیچ بخوره که منم همون زمان با دیدن این حالت آبم داشت میومد که کیرمو تا ته فشار دادم داخل کوسش و نگه داشتم، داخل کوسش خیس و گرم بود و اندامش کمی تپل و جا افتاده بود، هردومون طلاق گرفته بودیم و حدود یه سال بود باهم دوست بودیم… خیلی جاها رفته بودیم و حسابی سکس داشتیم و کاری با مسائل مزخرف اطرافمون نداشتیم، بیشتر آخر هفته ها تو خونه هم بودیم، اگه هوا مثل امروز خوب بود میرفتیم سفر…
بعد اینکه آبمو خالی کردم تو کسش میخواستم کیرمو در بیارم نمیزاشت میگفت بزار بمونه داخلش…
نادیا در یه شرکت خصوصی حسابدار بود و منم نزدیک اون شرکت فروشگاه لوازم خانگی داشتم و نادیا مشتری من بود الان من ۴۵ سالمه و اون نزدیک ۴۰ سالشه و واسه خودش یه میلف جذابه که من تونستم باهاش وارد رابطه بشم…
حدود ۵دقیقه کیرم داخل کوسش بود و منم توان رو زانو ایستادن نداشتم ولی کیرم به خاطر قرص هنوز شق بود.
آروم کمرمو دادم عقب و کیرمو در آوردم و کنارش دراز کشیدم و احساس بی حالی و تخلیه شدن انرژی داشتم ولی خیلی شیرین بود…
همیشه این حسو با نادیا دارم، من از ازدواج باهاش میترسم چون میدونم بعد ازدواج این حسو حال به خاطر مسائل زندگی مشترک کم و کمتر میشه.
نیم ساعت از خوابم گذشته بود که متوجه شدم یکی داره با کیرم ور میره.
نادیا بود و داشت آروم آروم باهاش ور میرفت، کیرم نیم شل و کلفت و انگار از حال رفته یه وری افتاده بود، خایه هم شل و وارفته شده بود.
نادیا باهاش ور میرفت و سرشو با زبونش لیس ميزد چشمامو بستم و از این کارش داشتم لذت میبردم.
رفته رفته کیرم سیخ شد نادیا اومد روی من تا کیر سواری کنه، کیرمو گذاشت داخل کوسشو شروع کرد آروم تلمبه زدن، بهم گفت سینه هامو با دستات بگیر، رفته رفته خودشو با سرعت بالا پایین میکرد و چشماشو بسته بود و داشت ناله میکرد که باز آبش اومد ولی واسه من هنوز خبری نبود.
نادیا چند ثانیه ادامه داد و خودشو انداخت رو من و نرمی بدنش تو بغلم و کوس آبدار رو کیرم منو داشت دیوانه میکرد…
خلاصه غروب شد و اومدیم خونه و شب واسم اونقدر ساک زد تا آبمو آورد…
چند روز گذشته و یه لحظه در این سایت داشتم سرچ میکردم که گفتم برای شما این داستان رو بنویسم… البته داستان یکم بهش پرو بال هم داده میشه ولی در کل اعمال و رفتارهای اصلی انجام شده و داره میشه… خواهشا بدوبیراه نگید…🫣
نوشته: صابر
#زن_مطلقه #میلف
نادیا و من حالت قیچی لای پای هم بودیم و م داشتم با تمام ولع داخل کوسش تلمبه میزدم، انگار کیرم تا ته کوسش رسیده بود و هردومون از این پوزیشن لذت میبردیم.موقع تلمبه زدن ران گوشتی نادیا رو محکم با دو دست بغل کرده بودم و نادیا از شدت شهوت و لذت خودشو رها کرده بود و از ته دل آه و اوه میکرد و میگفت فقط بکن یه وقت نمونی… منم وقتی موج زدن کون و سینهاش میدیدم اشتیاقم واسه محکم و وحشیانه تلمبه زدن بیشتر میشد.
حدود یه ساعت بود با هم ور میرفتیم که کارمون به سکس در میان جنگل کشید، چادر زده بودیم و اطراف خلوت بود و بعد نهار اومدیم یکم چرت بزنیم که شیطنت و شوخی آخرش رسید به بکن بکن… نادیا همیشه از این پزیشن خوشش میومد و بعد ور رفتن با کون و کوس و کیرم همدیگه سریع همون اول با این حالت شروع کردیم…
چند دقیقه داشتم میکردمش که نادیا گفت تندتر تندتر داره آبم میاد و منم با تمام قوا به کارم ادامه میدادم و نادیا شروع کرد به نفس نفس زدن عمیق و میخواست به خودش پیچ بخوره که منم همون زمان با دیدن این حالت آبم داشت میومد که کیرمو تا ته فشار دادم داخل کوسش و نگه داشتم، داخل کوسش خیس و گرم بود و اندامش کمی تپل و جا افتاده بود، هردومون طلاق گرفته بودیم و حدود یه سال بود باهم دوست بودیم… خیلی جاها رفته بودیم و حسابی سکس داشتیم و کاری با مسائل مزخرف اطرافمون نداشتیم، بیشتر آخر هفته ها تو خونه هم بودیم، اگه هوا مثل امروز خوب بود میرفتیم سفر…
بعد اینکه آبمو خالی کردم تو کسش میخواستم کیرمو در بیارم نمیزاشت میگفت بزار بمونه داخلش…
نادیا در یه شرکت خصوصی حسابدار بود و منم نزدیک اون شرکت فروشگاه لوازم خانگی داشتم و نادیا مشتری من بود الان من ۴۵ سالمه و اون نزدیک ۴۰ سالشه و واسه خودش یه میلف جذابه که من تونستم باهاش وارد رابطه بشم…
حدود ۵دقیقه کیرم داخل کوسش بود و منم توان رو زانو ایستادن نداشتم ولی کیرم به خاطر قرص هنوز شق بود.
آروم کمرمو دادم عقب و کیرمو در آوردم و کنارش دراز کشیدم و احساس بی حالی و تخلیه شدن انرژی داشتم ولی خیلی شیرین بود…
همیشه این حسو با نادیا دارم، من از ازدواج باهاش میترسم چون میدونم بعد ازدواج این حسو حال به خاطر مسائل زندگی مشترک کم و کمتر میشه.
نیم ساعت از خوابم گذشته بود که متوجه شدم یکی داره با کیرم ور میره.
نادیا بود و داشت آروم آروم باهاش ور میرفت، کیرم نیم شل و کلفت و انگار از حال رفته یه وری افتاده بود، خایه هم شل و وارفته شده بود.
نادیا باهاش ور میرفت و سرشو با زبونش لیس ميزد چشمامو بستم و از این کارش داشتم لذت میبردم.
رفته رفته کیرم سیخ شد نادیا اومد روی من تا کیر سواری کنه، کیرمو گذاشت داخل کوسشو شروع کرد آروم تلمبه زدن، بهم گفت سینه هامو با دستات بگیر، رفته رفته خودشو با سرعت بالا پایین میکرد و چشماشو بسته بود و داشت ناله میکرد که باز آبش اومد ولی واسه من هنوز خبری نبود.
نادیا چند ثانیه ادامه داد و خودشو انداخت رو من و نرمی بدنش تو بغلم و کوس آبدار رو کیرم منو داشت دیوانه میکرد…
خلاصه غروب شد و اومدیم خونه و شب واسم اونقدر ساک زد تا آبمو آورد…
چند روز گذشته و یه لحظه در این سایت داشتم سرچ میکردم که گفتم برای شما این داستان رو بنویسم… البته داستان یکم بهش پرو بال هم داده میشه ولی در کل اعمال و رفتارهای اصلی انجام شده و داره میشه… خواهشا بدوبیراه نگید…🫣
نوشته: صابر
لذتبخش ترین سکس صدرا
#مامان_دوست_دختر #میلف #خاطرات_نوجوانی
سلام رفقا
من صدرام و آمل زندگی میکنم
داستانی که میخوام براتون تعریف کنم سه سال پیش اتفاق افتاده
اون موقع سال آخر دبیرستان بودم و یه چند ماهی بود که با محدثه دوست شده بودم، دختر خوشگل و کیوتی بود
رنگ چشماش قهوهای و موهاشم خرمایی بود و بینی و لب کوچیکی داشت که خیلی نازش کرده بود
محدثه فامیل دورمون بود و تو یه محل زندگی میکردیم
از بچگی با هم همبازی بودیم و هرچی بزرگتر میشدیم این دوستی هم ادامه پیدا میکرد
چند ماه قبل از این که منو محدثه از یه دوستی ساده وارد رابطه بشیم پدر و مادر محدثه از هم طلاق گرفتن
محدثه پیش مادرش زندگی میکرد و خواهر و برادرش پیش پدرش بودن
خانوادهی پدری محدثه برخلاف خانوادهی مادرش خیلی مذهبی بودن، حتی پدر و پدربزرگش آخوند بودن
همین اختلاف فکری و فرهنگی باعث شد پدر و مادرش با هم به مشکل بخورن
اسم مادر محدثه مهنازه یه زن خوشگل و خوش برخورد و خوش لباسه و تو یکی از پاساژای معروف آمل لباس فروشی داره
وقتی کارش گرفت و وضع مالیش خیلی خوب شد، شایعه پخش شد که با یه نفر رابطه داره بخاطر همین موضوع پدر و مادرش از هم جدا شدن
بعد اون محدثه یه ضربه شدید روحی خورد و از نظر روانی بهم ریخت
چون من از نزدیک در جریان مشکلات خانوادگیش بودم سعی کردم بیشتر کنارش باشم و بهش محبت کنم تا حالش بهتر بشه
از یه طرف رابطهی مادرم با مهناز خیلی خوب بود چون هم رفیقش بود هم مشتری مغازش
از طرف دیگه مهناز خیلی اوپن مایند بود برای همین منو محدثه بیشتر وقتا پیش هم بودیم
روزا با هم میرفتیم کافه، پارک، شهربازی،سینما و… تا حال و هوامون عوض شه
خیلی از شبا هم خوابیدن پیش محدثه میموندم
بعضی وقتا برای اینکه حالش بهتر بشه بغل میکردم و میبوسیدمش
رفته رفته از همین بوسیدنا و بغل کردنا کارمون به سکس کشید طوری که بعضی وقتا پیش میاومد روزی دو سه بار باهم سکس کنیم
مهنازم میدونست که باهم سکس میکنیم
نه تنها ما رو آزاد گذاشته بود خیلی پیش میاومد سر همین باهامون شوخی کنه و مارو دست بندازه
با این که محدثه دختر ناز و خوشگلی بود ولی چشمم همیشه دنبال مهناز بود
دو سه سالی میشد که رو مهناز کراش زده بودم از وقتی که رفت و آمدم به خونشون بیشتر شده بود بدتر تو کفش رفته بودم
میخواستم برای یه بارم شده باهاش سکس کنم تا اون سن جذابترین زنی بود که دیده بودم
مهناز نسبت به بقیه زنای اطرافم قد بلند و کشیده تری داشت، بدنش جا افتاده و خوش تراش بود
با این که هم سن مامانم بود خیلی جوونتر نشون میداد پوستش خیلی سفید و بی خط وخش بود یه لکم نداشت
ترکیب صورتشم خیلی بی نقص بود رنگ چشماش سبز و موهاشم قهوهای روشن بود
علاوه بر ویژگیهای ظاهریش که باعث شده بود همه تو فامیل و محل بهش نظر داشته باشن خیلی خوش اخلاق و خوش برخوردم بود
خلاصه اگه محدثه فراری بود مهناز برام حکم بوگاتی رو داشت
چند ماهی گذشت یه شب اواسط تیرماه محدثه هوس کرده بود مشروب بخوریم
منم فرداش رفتم از پسر عموم دو تا بطری شراب انار و انگور گرفتم
اون شب حدود ساعت ده شروع کردیم به مشروب خوردن تازه شروع کرده بودیم که مهنازم بهمون ملحق شد
حسابی داشت بهمون خوش میگذشت که محدثه خوابش گرفت
عادتش بود مست که میشد خوابش میگرفت
رفت تو اتاقش و زود خوابش برد
ولی من و مهناز به خوردن ادامه دادیم و سرمون حسابی گرم شده بود و میگفتیم و میخندیدیم
صورت مهناز گل انداخته بود خندههاش جذاب ترش کرده
قلبم داشت تند تند میزد دل تو دلم نبود میخواستم بغلش کنم و ببوسمش
مثل اسکولا بهش خیره شده بودم دست خودم نبود
مهناز وقتی دید اینطوری بهش خیره شدم گفت چیزی شده میخوای چیزی بهم بگی؟
صدرا: راستش نمیدونم چه چطوری بگم
مهناز: راحت باش حرفتو بزن، ببین تو محدثه که اتفاقی نیفتاده؟
صدرا: نه قضیه این چیزا نیست، همه چی خوبه
مهناز: انقدر خجالتی نباش من که غریبه نیستم هرچی تو دلته بگو
خیلی خجالت کشیده بودم و میترسیدم ولی بالاخره تصمیم گرفتم که حرفمو بهش بزنم
صدرا: محدثه دختر خیلی خوبیه ولی من از شما خوشم میاد
مهناز تا اینو شنید زد زیر خنده
مهناز: کی فکر میکرد این پسر و خوشتیپ و سربزیرمون اینقدر بی حیا باشه!
همهی پسرای هم سن و سال تو دنبال دخترای جوونن که کلی ناز دارن و خودشونو برای دوست پسراشون لوس میکنن، اون وقت تو چشمت دنبال منه!؟
صدرا: تو برام از همشون خوشگل تر و جذاب تری، جدی میگم
مهناز: یه الف بچه چه زبونیم داره، تو میخوای منو گول بزنی؟
من همسن مامانتم!
صدرا: هر چی میخوای بهم بخند ولی من حرف دلمو زدم
مهناز: باش بابا قبوله، مرسی که انقدر دوستم داری
حالا که بالاخره حرفمو بهش زدم دوست داشتم جلوتر برم
صدرا: میشه ببوسمت؟ خیلی خوشگل شدی
مهناز: بچه پررو، باشه همین یه دفعه اشکال نداره
اول میخواستم صورتشو ببوسم ولی ناخودآگاه رفتم سمت لبش
سه چها
#مامان_دوست_دختر #میلف #خاطرات_نوجوانی
سلام رفقا
من صدرام و آمل زندگی میکنم
داستانی که میخوام براتون تعریف کنم سه سال پیش اتفاق افتاده
اون موقع سال آخر دبیرستان بودم و یه چند ماهی بود که با محدثه دوست شده بودم، دختر خوشگل و کیوتی بود
رنگ چشماش قهوهای و موهاشم خرمایی بود و بینی و لب کوچیکی داشت که خیلی نازش کرده بود
محدثه فامیل دورمون بود و تو یه محل زندگی میکردیم
از بچگی با هم همبازی بودیم و هرچی بزرگتر میشدیم این دوستی هم ادامه پیدا میکرد
چند ماه قبل از این که منو محدثه از یه دوستی ساده وارد رابطه بشیم پدر و مادر محدثه از هم طلاق گرفتن
محدثه پیش مادرش زندگی میکرد و خواهر و برادرش پیش پدرش بودن
خانوادهی پدری محدثه برخلاف خانوادهی مادرش خیلی مذهبی بودن، حتی پدر و پدربزرگش آخوند بودن
همین اختلاف فکری و فرهنگی باعث شد پدر و مادرش با هم به مشکل بخورن
اسم مادر محدثه مهنازه یه زن خوشگل و خوش برخورد و خوش لباسه و تو یکی از پاساژای معروف آمل لباس فروشی داره
وقتی کارش گرفت و وضع مالیش خیلی خوب شد، شایعه پخش شد که با یه نفر رابطه داره بخاطر همین موضوع پدر و مادرش از هم جدا شدن
بعد اون محدثه یه ضربه شدید روحی خورد و از نظر روانی بهم ریخت
چون من از نزدیک در جریان مشکلات خانوادگیش بودم سعی کردم بیشتر کنارش باشم و بهش محبت کنم تا حالش بهتر بشه
از یه طرف رابطهی مادرم با مهناز خیلی خوب بود چون هم رفیقش بود هم مشتری مغازش
از طرف دیگه مهناز خیلی اوپن مایند بود برای همین منو محدثه بیشتر وقتا پیش هم بودیم
روزا با هم میرفتیم کافه، پارک، شهربازی،سینما و… تا حال و هوامون عوض شه
خیلی از شبا هم خوابیدن پیش محدثه میموندم
بعضی وقتا برای اینکه حالش بهتر بشه بغل میکردم و میبوسیدمش
رفته رفته از همین بوسیدنا و بغل کردنا کارمون به سکس کشید طوری که بعضی وقتا پیش میاومد روزی دو سه بار باهم سکس کنیم
مهنازم میدونست که باهم سکس میکنیم
نه تنها ما رو آزاد گذاشته بود خیلی پیش میاومد سر همین باهامون شوخی کنه و مارو دست بندازه
با این که محدثه دختر ناز و خوشگلی بود ولی چشمم همیشه دنبال مهناز بود
دو سه سالی میشد که رو مهناز کراش زده بودم از وقتی که رفت و آمدم به خونشون بیشتر شده بود بدتر تو کفش رفته بودم
میخواستم برای یه بارم شده باهاش سکس کنم تا اون سن جذابترین زنی بود که دیده بودم
مهناز نسبت به بقیه زنای اطرافم قد بلند و کشیده تری داشت، بدنش جا افتاده و خوش تراش بود
با این که هم سن مامانم بود خیلی جوونتر نشون میداد پوستش خیلی سفید و بی خط وخش بود یه لکم نداشت
ترکیب صورتشم خیلی بی نقص بود رنگ چشماش سبز و موهاشم قهوهای روشن بود
علاوه بر ویژگیهای ظاهریش که باعث شده بود همه تو فامیل و محل بهش نظر داشته باشن خیلی خوش اخلاق و خوش برخوردم بود
خلاصه اگه محدثه فراری بود مهناز برام حکم بوگاتی رو داشت
چند ماهی گذشت یه شب اواسط تیرماه محدثه هوس کرده بود مشروب بخوریم
منم فرداش رفتم از پسر عموم دو تا بطری شراب انار و انگور گرفتم
اون شب حدود ساعت ده شروع کردیم به مشروب خوردن تازه شروع کرده بودیم که مهنازم بهمون ملحق شد
حسابی داشت بهمون خوش میگذشت که محدثه خوابش گرفت
عادتش بود مست که میشد خوابش میگرفت
رفت تو اتاقش و زود خوابش برد
ولی من و مهناز به خوردن ادامه دادیم و سرمون حسابی گرم شده بود و میگفتیم و میخندیدیم
صورت مهناز گل انداخته بود خندههاش جذاب ترش کرده
قلبم داشت تند تند میزد دل تو دلم نبود میخواستم بغلش کنم و ببوسمش
مثل اسکولا بهش خیره شده بودم دست خودم نبود
مهناز وقتی دید اینطوری بهش خیره شدم گفت چیزی شده میخوای چیزی بهم بگی؟
صدرا: راستش نمیدونم چه چطوری بگم
مهناز: راحت باش حرفتو بزن، ببین تو محدثه که اتفاقی نیفتاده؟
صدرا: نه قضیه این چیزا نیست، همه چی خوبه
مهناز: انقدر خجالتی نباش من که غریبه نیستم هرچی تو دلته بگو
خیلی خجالت کشیده بودم و میترسیدم ولی بالاخره تصمیم گرفتم که حرفمو بهش بزنم
صدرا: محدثه دختر خیلی خوبیه ولی من از شما خوشم میاد
مهناز تا اینو شنید زد زیر خنده
مهناز: کی فکر میکرد این پسر و خوشتیپ و سربزیرمون اینقدر بی حیا باشه!
همهی پسرای هم سن و سال تو دنبال دخترای جوونن که کلی ناز دارن و خودشونو برای دوست پسراشون لوس میکنن، اون وقت تو چشمت دنبال منه!؟
صدرا: تو برام از همشون خوشگل تر و جذاب تری، جدی میگم
مهناز: یه الف بچه چه زبونیم داره، تو میخوای منو گول بزنی؟
من همسن مامانتم!
صدرا: هر چی میخوای بهم بخند ولی من حرف دلمو زدم
مهناز: باش بابا قبوله، مرسی که انقدر دوستم داری
حالا که بالاخره حرفمو بهش زدم دوست داشتم جلوتر برم
صدرا: میشه ببوسمت؟ خیلی خوشگل شدی
مهناز: بچه پررو، باشه همین یه دفعه اشکال نداره
اول میخواستم صورتشو ببوسم ولی ناخودآگاه رفتم سمت لبش
سه چها
بلاخره شد
#زن_شوهردار #میلف #زن_همسایه
سلام میخوام یه خاطره ای رو براتون تعریف کنم که چند وقت پیش برام اتفاق افتاد.
اول از خودم میگم که اسمم امیره و ۱۹ سالمه قد و هیکل متوسطی دارم ولی به گفتهی بقیه نسبتا خوش چهره ام ، من از زمانی که سر از کارای سکسی و جنسی درآوردم ، همش به سکس با زنای سن بالا فک میکردم که زن همسایه مون همیشه برا اولویت داشت.
اسمش افسانه است و سنش حدودا بین ۳۵ تا ۴۰ ساله که خیلی بدن سکسی داره و به خودش میرسه و همیشه هم چون با مادرم رابطه صمیمی داره اخلاق و رفتار خوبی با من داشت.
خلاصه من از اوایل زمان بلوغم تو کفش بود و همیشه سوژه جق زدنام بود ولی هیچ وقت جرأت کار اضافی رو نداشتم و هیچ موقعیتی هم پیش نمیومد.
خلاصه قبل عید من برا آزمون رانندگی که قرار بود ظهر برم ، صبح زود تو کوچه با ماشین بابام تمرین میکردم که یهو دیدم افسانه از خونشون زد بیرون ، یه ست کت و شلوار لی پوشیده بود با یه پیراهن سفید که تا بالای کونش بود با یه ساک ورزشی تو دستش ؛ فهمیدم که داره باشگاه میره ، منم از فرصت استفاده کردم رفتم کنارش نگه داشتم و بهش گفتم سوارشه تا برسونمش.
-مرسی خاله نزدیکه خودم میرم
+نه بشینید میرسونمتون خودمم میخوام تو خیابون تمرین کنم.
بالاخره با چندتا تعارف بینمون افسانه سوار شد اونم صندلی جلو.
عطرش تو کل ماشین پیچید، منم با دیدن رون و سینه هاش که قشنگ معلوم بودن دست و پامو گم کردم ، با هم یکم از این و اون ور صحبت کردیم و منم بدون اینکه به صورتش نگاه کنم بدنشو دید میزدم.
تا اینکه به چراغ قرمز رسیدیم و من خودمو یکم به طرف در کشید و مستقیم تو چشاش نگاه کردم و پرسیدم: خاله چند وقته باشگاه میری؟
یه دو سه سالی میشه ، چطور؟
+هیچی ماشالا خیلی بدنتون خوبه.
تا اینو از من شنید یکم سرخ شد ولی خندید و چیزی نگفت.
خودمم از طرز حرف زدن خودم تعجب کرد بودم ولی دیگه شهوت عقلمو از کار انداخته بود.
رسیدیم دم در باشگاه ، ازم تشکر کرد ، منم یکم زبون ریختم گفتم دعا کن امروز قبول شم ، میشم راننده خصوصیت هر جا خواستی میبرمت ، اونا با یه لبخند گفت انشالا که قبول میشی ولی معلوم بود از رفتارم جا خورده بود چون تا حالا اینطوری باهاش صحبت نکرده بودم.
موقع پیاده شدن قشنگ یه بار دیگه دیدش زدم به خصوص وقتی پشتش به من شد و کونش زد بیرون.
تا وقتی که وارد باشگاه بشه نگاش کردم و راه افتادم .
که به فکرم زد منتظر بمونم تمرینش تموم شه و دوباره سوارش کنم دور زدم و جلوی باشگاه نگه داشتم حدود یه ساعت و نیم بعد دیدم که اومد بیرون از ماشین پیاده شدم و صداش کردم منو دید و تعجب کرد و گفت: تو هنوز اینجایی؟
-دیدم اینجا کوچه اش خلوت تره بهتر میشه تمرین کرد.
بیاین سوار شین بریم.
+نه مزاحمت نمیشم دوباره ، میخوام پیاده برم
-چه کاریه ؟ خوب من دارم میرم دیه.
که یکم مکث کرد و اومد سوار شد و بهم گفت : امروز حسابی زحمتت دادما.
-نه خاله چه زحمتی خودم خواستم تمرین کنم.
راه افتادیم اونم سرش تو گوشی بود بهش گفتم تمرین خوش گذشت؟
-آره بد نبود.
+چی تمرین کردی؟
-زیربغل و سینه
تا اینو گفت به سینه هاش زل زدم و گفتم برا همین دم کردن.
این بار خیلی جا خورد ، گفت : امیر تو چرا امروز اینطوری شدی؟
-چجوری خاله ؟
+اصلا رفتار و حرف زدنت عوض شده ، مث پسرای هول.
با خنده گفتم : خب اسمم امیره دیگه
اونم یه لبخندی زد و گفت : ولی این کار دور از شخصیت تو و خونوادته.
حسابی تو ذوقم خورد ولی پررو بازی درآورد که چرا مگه من جوون نیستم؟
-خب جوونی ولی باید مراقب باشی که کار دست خودت و خانوادت ندی.
+من که کاری نمیکنم همش تنهام.
-یه نگاه کجی بهم انداخت و با لبخند گفت: ینی تو رل نداری؟
+باور کن نه
-حتی تو دانشگاه؟
+نه با دخترای دانشگاه تو این فازا نیستم یعنی با هیچکدوم حال نمیکنم.
-پس امیرم ، امیرم فقط حرفه.
+امیرم ولی نه برا جوجه ها
با خنده گفت : یعنی چی؟
-میشه حرفامون بین خودمون بمونه؟
+آره حتما
-من از زنای سن بالا تر از خودم خوشم میاد.
تا اینو گفتم شاخ درآورد و با خنده بلند گفت : خاک تو سرت امیر
+خب چیکار کنم خاله منم این مدلی ام.
-خب نمیشه که با یه زن خیلی بزرگتر از خودت ازدواج کنی.
+حالا کی میخواد ازدواج کنه منظورم برا حال ایناس.
تا اینو گفتم ، گفت واقعا از تو انتظار نداشتم خیلی پررویی.
ادامه صحبت هامون با خنده و شوخی بود تا رسیدیم ، موقع که پیاده شد بهش دوباره گفتم لطفا حرفامون بین خودمون باشه ، اونم گفت حتما ، منم بی هوا بهش چشمک زدم که دست خودم نبود اونم سرشو تکون داد و رفت.
اون روز من تو آزمون قبول شدم عصر از گوشی مامانم شمارشو برداشتم و فرداش با هزار استرس بهش پیام دادم چون شبا شوهر و بچه هاش خونن خایه نکردم.
بعد یه ساعت سین زد گفت : شماره منو از کجا آوردی ؟
گفتم از گوشی مامانم
-خب بیجا کردی
خیلی ترسیدم نکنه الان بیاد به مامانم بگه؟
+نه خا
#زن_شوهردار #میلف #زن_همسایه
سلام میخوام یه خاطره ای رو براتون تعریف کنم که چند وقت پیش برام اتفاق افتاد.
اول از خودم میگم که اسمم امیره و ۱۹ سالمه قد و هیکل متوسطی دارم ولی به گفتهی بقیه نسبتا خوش چهره ام ، من از زمانی که سر از کارای سکسی و جنسی درآوردم ، همش به سکس با زنای سن بالا فک میکردم که زن همسایه مون همیشه برا اولویت داشت.
اسمش افسانه است و سنش حدودا بین ۳۵ تا ۴۰ ساله که خیلی بدن سکسی داره و به خودش میرسه و همیشه هم چون با مادرم رابطه صمیمی داره اخلاق و رفتار خوبی با من داشت.
خلاصه من از اوایل زمان بلوغم تو کفش بود و همیشه سوژه جق زدنام بود ولی هیچ وقت جرأت کار اضافی رو نداشتم و هیچ موقعیتی هم پیش نمیومد.
خلاصه قبل عید من برا آزمون رانندگی که قرار بود ظهر برم ، صبح زود تو کوچه با ماشین بابام تمرین میکردم که یهو دیدم افسانه از خونشون زد بیرون ، یه ست کت و شلوار لی پوشیده بود با یه پیراهن سفید که تا بالای کونش بود با یه ساک ورزشی تو دستش ؛ فهمیدم که داره باشگاه میره ، منم از فرصت استفاده کردم رفتم کنارش نگه داشتم و بهش گفتم سوارشه تا برسونمش.
-مرسی خاله نزدیکه خودم میرم
+نه بشینید میرسونمتون خودمم میخوام تو خیابون تمرین کنم.
بالاخره با چندتا تعارف بینمون افسانه سوار شد اونم صندلی جلو.
عطرش تو کل ماشین پیچید، منم با دیدن رون و سینه هاش که قشنگ معلوم بودن دست و پامو گم کردم ، با هم یکم از این و اون ور صحبت کردیم و منم بدون اینکه به صورتش نگاه کنم بدنشو دید میزدم.
تا اینکه به چراغ قرمز رسیدیم و من خودمو یکم به طرف در کشید و مستقیم تو چشاش نگاه کردم و پرسیدم: خاله چند وقته باشگاه میری؟
یه دو سه سالی میشه ، چطور؟
+هیچی ماشالا خیلی بدنتون خوبه.
تا اینو از من شنید یکم سرخ شد ولی خندید و چیزی نگفت.
خودمم از طرز حرف زدن خودم تعجب کرد بودم ولی دیگه شهوت عقلمو از کار انداخته بود.
رسیدیم دم در باشگاه ، ازم تشکر کرد ، منم یکم زبون ریختم گفتم دعا کن امروز قبول شم ، میشم راننده خصوصیت هر جا خواستی میبرمت ، اونا با یه لبخند گفت انشالا که قبول میشی ولی معلوم بود از رفتارم جا خورده بود چون تا حالا اینطوری باهاش صحبت نکرده بودم.
موقع پیاده شدن قشنگ یه بار دیگه دیدش زدم به خصوص وقتی پشتش به من شد و کونش زد بیرون.
تا وقتی که وارد باشگاه بشه نگاش کردم و راه افتادم .
که به فکرم زد منتظر بمونم تمرینش تموم شه و دوباره سوارش کنم دور زدم و جلوی باشگاه نگه داشتم حدود یه ساعت و نیم بعد دیدم که اومد بیرون از ماشین پیاده شدم و صداش کردم منو دید و تعجب کرد و گفت: تو هنوز اینجایی؟
-دیدم اینجا کوچه اش خلوت تره بهتر میشه تمرین کرد.
بیاین سوار شین بریم.
+نه مزاحمت نمیشم دوباره ، میخوام پیاده برم
-چه کاریه ؟ خوب من دارم میرم دیه.
که یکم مکث کرد و اومد سوار شد و بهم گفت : امروز حسابی زحمتت دادما.
-نه خاله چه زحمتی خودم خواستم تمرین کنم.
راه افتادیم اونم سرش تو گوشی بود بهش گفتم تمرین خوش گذشت؟
-آره بد نبود.
+چی تمرین کردی؟
-زیربغل و سینه
تا اینو گفت به سینه هاش زل زدم و گفتم برا همین دم کردن.
این بار خیلی جا خورد ، گفت : امیر تو چرا امروز اینطوری شدی؟
-چجوری خاله ؟
+اصلا رفتار و حرف زدنت عوض شده ، مث پسرای هول.
با خنده گفتم : خب اسمم امیره دیگه
اونم یه لبخندی زد و گفت : ولی این کار دور از شخصیت تو و خونوادته.
حسابی تو ذوقم خورد ولی پررو بازی درآورد که چرا مگه من جوون نیستم؟
-خب جوونی ولی باید مراقب باشی که کار دست خودت و خانوادت ندی.
+من که کاری نمیکنم همش تنهام.
-یه نگاه کجی بهم انداخت و با لبخند گفت: ینی تو رل نداری؟
+باور کن نه
-حتی تو دانشگاه؟
+نه با دخترای دانشگاه تو این فازا نیستم یعنی با هیچکدوم حال نمیکنم.
-پس امیرم ، امیرم فقط حرفه.
+امیرم ولی نه برا جوجه ها
با خنده گفت : یعنی چی؟
-میشه حرفامون بین خودمون بمونه؟
+آره حتما
-من از زنای سن بالا تر از خودم خوشم میاد.
تا اینو گفتم شاخ درآورد و با خنده بلند گفت : خاک تو سرت امیر
+خب چیکار کنم خاله منم این مدلی ام.
-خب نمیشه که با یه زن خیلی بزرگتر از خودت ازدواج کنی.
+حالا کی میخواد ازدواج کنه منظورم برا حال ایناس.
تا اینو گفتم ، گفت واقعا از تو انتظار نداشتم خیلی پررویی.
ادامه صحبت هامون با خنده و شوخی بود تا رسیدیم ، موقع که پیاده شد بهش دوباره گفتم لطفا حرفامون بین خودمون باشه ، اونم گفت حتما ، منم بی هوا بهش چشمک زدم که دست خودم نبود اونم سرشو تکون داد و رفت.
اون روز من تو آزمون قبول شدم عصر از گوشی مامانم شمارشو برداشتم و فرداش با هزار استرس بهش پیام دادم چون شبا شوهر و بچه هاش خونن خایه نکردم.
بعد یه ساعت سین زد گفت : شماره منو از کجا آوردی ؟
گفتم از گوشی مامانم
-خب بیجا کردی
خیلی ترسیدم نکنه الان بیاد به مامانم بگه؟
+نه خا
پسرک روم کراش زده بود
#میلف #زن_شوهردار
من !!! اول از همه بگم که این داستان که میخوام براتون بگم حاصل تخیلات و فانتزی های ذهنی خودمه و واقعی نیست. من یه همسایه دارم که دوستمه و میانساله وهمسن و سال خودمه. یعنی 37سال. چون زود ازدواج کرده یه پسر 17 ساله داره. اسم این پسر رو میزاریم شایان. خوب وقتی شوهرم میره سرکار من چون تنهام میرم خونه همین دوستم. وپسرش شایان کوچولو هم اونجاست یه روز که رفته بودم خونشون شایان داشت زیر چشمی منو نگاه میکرد ومن وقتی داشتم با مامانش درباره رابطه زناشوییمون و خلاصه حرفای زنونه حرف میزدیم شایان یواشکی پشت در وایستاده بود وگوش میداد.من و دوستم خیلی باهم صمیمی بودیم من به دوستم گفتم شوهرم همش منو از کون میکنه و خیلی دردم میگیره و بعضی وقتا آبشو میپاشه رو عینکم. بعد دوستم گفت شایان تو درس تاریخ ضعیفه یکم کمکش کن. منم گفتم باشه دوستم پسرش شایانو صدا زد و منو شایان تو اتاق تنها بودیم و مامانش گفت من میرم بیرون که حواستون پرت نشه وراحت تر یاد شایان تاریخ یاد بدی. بعد من به شایان گفتم برو کتاب تاریختو بیار. اونم رفت کتابشو آورد. همینطور که من داشتم براش درس توضیح میدادم شدیدم شایان اصلا حواسش به درس نیست بلکه حواسش به سینه های منه بعد که عینکم سر خورده بود اومده بود نوک دماغم از بالای عینک نگاش کردم گفتم حواست کجاست کوچولوی شیطون من؟! بعدش اون که انگار از اینکه اینطوری صداش کردم و بهش گفتم کوچولوی من خوشش اومده بود و خجالت کشید لپاش سرخ شد یهو گفت خاله عینک چقدر بهتون میاد مثل خانوم دکترا میشید منم به شوخی بهش گفتم اگه یه بار دیگه حواستو جمع درس نکنی خانوم دکتر حسابتو میرسه ها. اونم گفت چطوری حسابمو میرسه منم گفتم بماند. بعد که درس تموم شد. من رفتم کمک دوستم بکنم تا ظرفاشو بشوره و گفتم خودم تنهایی میشورم تو برو به بقیه کارات برس. دیدم شایان هی رد میشه به یه بهونه دستشو میزنه به کونم. شایان داشت دیوانه وار و از شهوت زیاد آدامس می جوید مامانش تو اتاق داشت لباسای شوهرشو اتو میکرد. یهو دیدم یه چیزی باد کرده و داره مالیده میشه به کونم برگشتم دیدم شایان راست کرده و داره خودشو میماله بهم. منم از فرصت استفاده کردم چند تا اسپنک زدم به کونش اونم خودشو لوس کرد برام و انگار که خوشش اومده بود هی میگفت اخ اخ خانوم دکتر درد داره. منم گفتم دفعه بعد دیلدو میارم به حسابت میرسم کوچولوی من. اونم از خدا خواسته گفت آخ جووون. بعد بهم گفت خاله من فتیش عینک دارم و شما با عینک خیلی سکسی میشی. مامان شایان اومد بیرون و به من گفت شرت و سوتینی که پوشیدی رو بیار تو اتاق نشونم بده اگر خوشم اومد بزار پیشم بمونه ببرم مغازه مثل همین بگیرم منم. رفتم تو اتاق لباسامو در آوردم دیدم لای در بازه و شایان داره نگاه میکنه. به روم نیاوردم شرت و سوتینو دادم به مامانش و اومدم بیرون اتاق. بعد یهو دیدم شایان فوری رفت تو اتاق فکر کنم رفت شرت و سوتین منو برداره و شب باهاش جق بزنه. من اومدم خونمون. وشب شوهرم اومد خونه و باهم سکس میکردیم دیوار اتاق ما یه سوراخ داشت که شایان ما رو یواشکی از اونجا دید میزد و صدای اه و ناله منو موقع سکس میشنید و سکس مارو میدید.چون بعدا خودش برام اعتراف کرد فهمیدم. خلاصه اون روز شوهرم حسابی منو از کون با خشونت تموم گایید ومن موقع سکس از درد جیغ میکشیدم و گریه میکردم و شاید شاهد تمام ماجرا از توی اون سوراخ دیوار بود روز بعدش اومد پیش من و گفت خاله من به شوهرت خیلی حسودیم میشه کاش تو مال بودی و من هم جای شوهرت بودم. میگفت خاله تو خیلی مهربون و دوست داشتنی هستی چطور شوهرت دلش میاد پوست لطیف و سفید تو رو با خشونت هر چه تمام لمس کنه و تو سکس تو رو انقدر زجر بده. بعد از اون ماجرا شوهرم گفت یکی شیشه ماشینمو عمدا شکسته و لاستیک ماشینمو پنچر کرده و بعد از تلاش و سرنخ هایی که شوهرم بدست آورد فهمید کار شایان بوده. و خود شایان اومد پیش من به کار بچه گانش اعتراف کرد که چون شوهرت تو رو موقع سکس اذیت میکردو من دلم برات میسوخت و منم به شوهرت حسودی میکردم و دوست داشتم تو مال من بودی از قصد ماشین شوهرتو پنچر کردم. بعد منم دیدم این پسر حسابی روی من کراش زده و آرزوی سکس با من رو داره!!! منم دیدم اینطوری نمیشه یه روز به شوهرم گفتم من میخوام پیش مامانم خونه بگیریم میشه از اینجا بریم؟! من افسرده شدم و الکی شروع کردم به گریه زاری تا بالاخره شوهرم راضی شد و از اونجا بی خبر و بدون خداحافظی اسباب کشی کردیم و رفتیم. و خلاصه شایان کوچولو موند تو کف سکس با من!!! نظرتون درباره داستان خیالی من چی بود؟!!! اگه انتقاد هم دارید بگید ناراحت نمیشم!!!
نوشته: ساینا میلف
#میلف #زن_شوهردار
من !!! اول از همه بگم که این داستان که میخوام براتون بگم حاصل تخیلات و فانتزی های ذهنی خودمه و واقعی نیست. من یه همسایه دارم که دوستمه و میانساله وهمسن و سال خودمه. یعنی 37سال. چون زود ازدواج کرده یه پسر 17 ساله داره. اسم این پسر رو میزاریم شایان. خوب وقتی شوهرم میره سرکار من چون تنهام میرم خونه همین دوستم. وپسرش شایان کوچولو هم اونجاست یه روز که رفته بودم خونشون شایان داشت زیر چشمی منو نگاه میکرد ومن وقتی داشتم با مامانش درباره رابطه زناشوییمون و خلاصه حرفای زنونه حرف میزدیم شایان یواشکی پشت در وایستاده بود وگوش میداد.من و دوستم خیلی باهم صمیمی بودیم من به دوستم گفتم شوهرم همش منو از کون میکنه و خیلی دردم میگیره و بعضی وقتا آبشو میپاشه رو عینکم. بعد دوستم گفت شایان تو درس تاریخ ضعیفه یکم کمکش کن. منم گفتم باشه دوستم پسرش شایانو صدا زد و منو شایان تو اتاق تنها بودیم و مامانش گفت من میرم بیرون که حواستون پرت نشه وراحت تر یاد شایان تاریخ یاد بدی. بعد من به شایان گفتم برو کتاب تاریختو بیار. اونم رفت کتابشو آورد. همینطور که من داشتم براش درس توضیح میدادم شدیدم شایان اصلا حواسش به درس نیست بلکه حواسش به سینه های منه بعد که عینکم سر خورده بود اومده بود نوک دماغم از بالای عینک نگاش کردم گفتم حواست کجاست کوچولوی شیطون من؟! بعدش اون که انگار از اینکه اینطوری صداش کردم و بهش گفتم کوچولوی من خوشش اومده بود و خجالت کشید لپاش سرخ شد یهو گفت خاله عینک چقدر بهتون میاد مثل خانوم دکترا میشید منم به شوخی بهش گفتم اگه یه بار دیگه حواستو جمع درس نکنی خانوم دکتر حسابتو میرسه ها. اونم گفت چطوری حسابمو میرسه منم گفتم بماند. بعد که درس تموم شد. من رفتم کمک دوستم بکنم تا ظرفاشو بشوره و گفتم خودم تنهایی میشورم تو برو به بقیه کارات برس. دیدم شایان هی رد میشه به یه بهونه دستشو میزنه به کونم. شایان داشت دیوانه وار و از شهوت زیاد آدامس می جوید مامانش تو اتاق داشت لباسای شوهرشو اتو میکرد. یهو دیدم یه چیزی باد کرده و داره مالیده میشه به کونم برگشتم دیدم شایان راست کرده و داره خودشو میماله بهم. منم از فرصت استفاده کردم چند تا اسپنک زدم به کونش اونم خودشو لوس کرد برام و انگار که خوشش اومده بود هی میگفت اخ اخ خانوم دکتر درد داره. منم گفتم دفعه بعد دیلدو میارم به حسابت میرسم کوچولوی من. اونم از خدا خواسته گفت آخ جووون. بعد بهم گفت خاله من فتیش عینک دارم و شما با عینک خیلی سکسی میشی. مامان شایان اومد بیرون و به من گفت شرت و سوتینی که پوشیدی رو بیار تو اتاق نشونم بده اگر خوشم اومد بزار پیشم بمونه ببرم مغازه مثل همین بگیرم منم. رفتم تو اتاق لباسامو در آوردم دیدم لای در بازه و شایان داره نگاه میکنه. به روم نیاوردم شرت و سوتینو دادم به مامانش و اومدم بیرون اتاق. بعد یهو دیدم شایان فوری رفت تو اتاق فکر کنم رفت شرت و سوتین منو برداره و شب باهاش جق بزنه. من اومدم خونمون. وشب شوهرم اومد خونه و باهم سکس میکردیم دیوار اتاق ما یه سوراخ داشت که شایان ما رو یواشکی از اونجا دید میزد و صدای اه و ناله منو موقع سکس میشنید و سکس مارو میدید.چون بعدا خودش برام اعتراف کرد فهمیدم. خلاصه اون روز شوهرم حسابی منو از کون با خشونت تموم گایید ومن موقع سکس از درد جیغ میکشیدم و گریه میکردم و شاید شاهد تمام ماجرا از توی اون سوراخ دیوار بود روز بعدش اومد پیش من و گفت خاله من به شوهرت خیلی حسودیم میشه کاش تو مال بودی و من هم جای شوهرت بودم. میگفت خاله تو خیلی مهربون و دوست داشتنی هستی چطور شوهرت دلش میاد پوست لطیف و سفید تو رو با خشونت هر چه تمام لمس کنه و تو سکس تو رو انقدر زجر بده. بعد از اون ماجرا شوهرم گفت یکی شیشه ماشینمو عمدا شکسته و لاستیک ماشینمو پنچر کرده و بعد از تلاش و سرنخ هایی که شوهرم بدست آورد فهمید کار شایان بوده. و خود شایان اومد پیش من به کار بچه گانش اعتراف کرد که چون شوهرت تو رو موقع سکس اذیت میکردو من دلم برات میسوخت و منم به شوهرت حسودی میکردم و دوست داشتم تو مال من بودی از قصد ماشین شوهرتو پنچر کردم. بعد منم دیدم این پسر حسابی روی من کراش زده و آرزوی سکس با من رو داره!!! منم دیدم اینطوری نمیشه یه روز به شوهرم گفتم من میخوام پیش مامانم خونه بگیریم میشه از اینجا بریم؟! من افسرده شدم و الکی شروع کردم به گریه زاری تا بالاخره شوهرم راضی شد و از اونجا بی خبر و بدون خداحافظی اسباب کشی کردیم و رفتیم. و خلاصه شایان کوچولو موند تو کف سکس با من!!! نظرتون درباره داستان خیالی من چی بود؟!!! اگه انتقاد هم دارید بگید ناراحت نمیشم!!!
نوشته: ساینا میلف
پدرخوانده ام سیامک
#میلف #مامان
سلام و عرض ادب خدمت بروبچ شهوانی عزیز امیدوارم حالتون خوب باشه و دلتون شاد و دورتون پرکص باشه.
اسم من پارسا هستش و 15 سالمه میخوام داستان واقعی که برام اتفاق افتاده رو براتون بازگو کنم تا انشالله لذت برده باشید و این داستان مسیر زندگی منو حسابی تغییر داد.!!
پدرم متأسفانه چند سالی میشه که از بین ما رفته من و مامانم دوتایی زندگی میکنیم البته بود و نبود بابام هم اهمیتی نداشت تو زندگی ما چون معتاد بود آخرش هم سر این آت و آشغالا خودشو بگا داد.
اما از مامانم بگم براتون که اسمش پرستو هستش و 34 سالشه یه زن خوشگل و مهربون و زحمتکش که خودش کار میکنه و کارای خونمون رو هم انجام میده من که خیلی دوسش دارم و اونم همیشه هوای منو داشته و تو این مدت هم زندگی خوبی باهاش داشتیم.
منو مامانم تو یه جایی از این ایران کوفتی زندگی میکنیم تو محله ای که هستم دوستای خوبی دارم البته خودتون میدونید که تو ایران پشت سر هر زن بیوه ای حرف در میارن و مامانم هم از این قضیه مستثنی نیست البته دوستام جرات ندارن جلوی من از مامانم بگن ولی خب مامانم با اینکه یه زن بیوه هستش خیلی به خودش میرسه و آرایش غلیظ داره البته حقم داره چون که خیلی خوشگله و اندام خوبی هم داره البته من به حرفای اونا اهمیتی نمیدادم.!
اما اصل داستان از اون روزی شد که من و دوستم باهم قرار گذاشته بودیم تا اونشب تو خونه دوستم بمونم البته فکر میکردم مامان پرستو اجازه نده ولی با همین خواستم ازش اجازه بگیرم رفتم سراغش و قضیه رو بهش گفتم اما در کمال تعجب دیدم مامانم قبول کرد منم که خیلی خوشحال شده بودم رفتم صورت مامانمو بوسیدم و بعدش رفتم تو اتاقم تا آماده بشم یکم احساس تشنگی کردم از اتاق بیرون اومدم رفتم آشپزخونه تا از یخچال آب بردارم بخورم اما قبل اینکه برسم بدون اینکه مامانم بفهمه من اونجام داشت با گوشیش با یکی دیگه حرف میزد من خیلی بچه فضولی نبودم ولی اونشب ناخودآگاه حرفای مامانمو شنیدم که داشت میگفت اگه میتونی امشب بیا خونه و بعدشم گفت باشه و یه بوس هم فرستاد،قلبم داشت میومد تو دهنم از استرس خیلی سریع برگشتم اتاقم تو فکر فرو رفته بودم اینکه مامانم داشت با کی حرف میزد منو عذابم میداد اما هرطوری که شده تصمیم گرفتم تو خونه بمونم اونشب تا بفهمم قضیه از چه قراره اولش زنگ زدم به دوستم و بهش الکی گفتم که مامانم اجازه نداد و نمیتونم امشب بیام بعدش که رفتم پیش مامانم تا ازش خداحافظی کنم مامانم خیلی خوشحال بود و ذوق زده از قیافش معلوم بود منو بوسید و گفت خداحافظ عزیزم مواظب خودت باش شانس آوردم مامانم دنبالم نیومد و سریع رفت تو اتاق خودش منم یواشکی رفتم تو پارکینگ خونه قایم شدم درم الکی باز و بسته کردم که فکر کنه من رفتم همونجا نشستم تو تاریکی ساعت 9 شب بود تقریباً خیلی اونجا نشستم و دیگه داشت حوصلم سر میرفت یکم که گذشت دیدم یکی کلید انداخت تو در و باز کرد و اومد تو خونه البته من فقط صداشو میشنیدم و خودشو ندیدم با مامانم داشت خوش و بش میکرد و کصشر میگفتن به هم از صداش فهمیدم یه مرده و گفتم ای دل غافل مامان ما هم جنده از آب در اومد اونا که رفتن داخل هال خونه منم یواشکی خودمو رسوندم راه پله و داشتم از شیشه های در خونه اونارو میدیدم وااااااااااااای مامانم یه تیپ سکسی زده بود یه جوراب شلواری سیاه چسبان که کونش داشت منفجر میشد توش از بس تنگ بود یه سوتین سیاه هم پوشیده بود ولی از اونجا که من میدیدم ممه هاش بزرگ به نظر میومد تا بحال تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم و خیلی استرس داشتم ولی تا حدودی فهمیده بودم قراره چه اتفاقاتی بیوفته اونشب تا اینکه چشمم افتاد به اون مرده که کنار مامانم رو مبل نشسته بود خیلی بهش با دقت نگاه کردم ولی اصلاً نشناختم که اون مرتیکه کی بود یه مرد تقریباً میانسالی میشد با هیکل گنده که از مامانم خیلی بزرگتر بود و ریش و سیبیل سیاه هم داشت ولی جذبه خاصی تو شکل و شمایلش بود تو اون نگاه اول ازش خوشم اومد مامانم براش شربت آورده بود و با هم میخوردن اون مرتیکه هم دستش فقط رو کون گنده مامانم بود و داشت میمالید مامانم هم خوشش میومد شربت رو که خوردن یه سری کصشر به هم تفت دادن ولی من درست نفهمیدم چی میگن به همدیگه مامانم بلند شد و دست اون یارو گرفت برد تو اتاقش منم تا دیدم اونا رفتن با استرس دلمو زدم به دریا و رفتم داخل هال خونه روبروی اتاق مامانم مبل بود منم بین اونا قایم شدم تا داخل اتاق رو ببینم خیلی استرس داشتم که نکنه مامانم منو ببینه و بد شه مامانم رو تخت خواب خودش دراز کشیده بود و دستش رو کصش بود و داشت از روی جوراب شلواری میمالیدش اون یارو هم کنار مامانم داشت لباساشو در میآورد طوری که فقط یه شرت مونده بود پاش من زاویه دید خوبی داشتم به اتاق و صداشونو هم تا حد امکان خوب میشنیدم راستش من خیلی دنب
#میلف #مامان
سلام و عرض ادب خدمت بروبچ شهوانی عزیز امیدوارم حالتون خوب باشه و دلتون شاد و دورتون پرکص باشه.
اسم من پارسا هستش و 15 سالمه میخوام داستان واقعی که برام اتفاق افتاده رو براتون بازگو کنم تا انشالله لذت برده باشید و این داستان مسیر زندگی منو حسابی تغییر داد.!!
پدرم متأسفانه چند سالی میشه که از بین ما رفته من و مامانم دوتایی زندگی میکنیم البته بود و نبود بابام هم اهمیتی نداشت تو زندگی ما چون معتاد بود آخرش هم سر این آت و آشغالا خودشو بگا داد.
اما از مامانم بگم براتون که اسمش پرستو هستش و 34 سالشه یه زن خوشگل و مهربون و زحمتکش که خودش کار میکنه و کارای خونمون رو هم انجام میده من که خیلی دوسش دارم و اونم همیشه هوای منو داشته و تو این مدت هم زندگی خوبی باهاش داشتیم.
منو مامانم تو یه جایی از این ایران کوفتی زندگی میکنیم تو محله ای که هستم دوستای خوبی دارم البته خودتون میدونید که تو ایران پشت سر هر زن بیوه ای حرف در میارن و مامانم هم از این قضیه مستثنی نیست البته دوستام جرات ندارن جلوی من از مامانم بگن ولی خب مامانم با اینکه یه زن بیوه هستش خیلی به خودش میرسه و آرایش غلیظ داره البته حقم داره چون که خیلی خوشگله و اندام خوبی هم داره البته من به حرفای اونا اهمیتی نمیدادم.!
اما اصل داستان از اون روزی شد که من و دوستم باهم قرار گذاشته بودیم تا اونشب تو خونه دوستم بمونم البته فکر میکردم مامان پرستو اجازه نده ولی با همین خواستم ازش اجازه بگیرم رفتم سراغش و قضیه رو بهش گفتم اما در کمال تعجب دیدم مامانم قبول کرد منم که خیلی خوشحال شده بودم رفتم صورت مامانمو بوسیدم و بعدش رفتم تو اتاقم تا آماده بشم یکم احساس تشنگی کردم از اتاق بیرون اومدم رفتم آشپزخونه تا از یخچال آب بردارم بخورم اما قبل اینکه برسم بدون اینکه مامانم بفهمه من اونجام داشت با گوشیش با یکی دیگه حرف میزد من خیلی بچه فضولی نبودم ولی اونشب ناخودآگاه حرفای مامانمو شنیدم که داشت میگفت اگه میتونی امشب بیا خونه و بعدشم گفت باشه و یه بوس هم فرستاد،قلبم داشت میومد تو دهنم از استرس خیلی سریع برگشتم اتاقم تو فکر فرو رفته بودم اینکه مامانم داشت با کی حرف میزد منو عذابم میداد اما هرطوری که شده تصمیم گرفتم تو خونه بمونم اونشب تا بفهمم قضیه از چه قراره اولش زنگ زدم به دوستم و بهش الکی گفتم که مامانم اجازه نداد و نمیتونم امشب بیام بعدش که رفتم پیش مامانم تا ازش خداحافظی کنم مامانم خیلی خوشحال بود و ذوق زده از قیافش معلوم بود منو بوسید و گفت خداحافظ عزیزم مواظب خودت باش شانس آوردم مامانم دنبالم نیومد و سریع رفت تو اتاق خودش منم یواشکی رفتم تو پارکینگ خونه قایم شدم درم الکی باز و بسته کردم که فکر کنه من رفتم همونجا نشستم تو تاریکی ساعت 9 شب بود تقریباً خیلی اونجا نشستم و دیگه داشت حوصلم سر میرفت یکم که گذشت دیدم یکی کلید انداخت تو در و باز کرد و اومد تو خونه البته من فقط صداشو میشنیدم و خودشو ندیدم با مامانم داشت خوش و بش میکرد و کصشر میگفتن به هم از صداش فهمیدم یه مرده و گفتم ای دل غافل مامان ما هم جنده از آب در اومد اونا که رفتن داخل هال خونه منم یواشکی خودمو رسوندم راه پله و داشتم از شیشه های در خونه اونارو میدیدم وااااااااااااای مامانم یه تیپ سکسی زده بود یه جوراب شلواری سیاه چسبان که کونش داشت منفجر میشد توش از بس تنگ بود یه سوتین سیاه هم پوشیده بود ولی از اونجا که من میدیدم ممه هاش بزرگ به نظر میومد تا بحال تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم و خیلی استرس داشتم ولی تا حدودی فهمیده بودم قراره چه اتفاقاتی بیوفته اونشب تا اینکه چشمم افتاد به اون مرده که کنار مامانم رو مبل نشسته بود خیلی بهش با دقت نگاه کردم ولی اصلاً نشناختم که اون مرتیکه کی بود یه مرد تقریباً میانسالی میشد با هیکل گنده که از مامانم خیلی بزرگتر بود و ریش و سیبیل سیاه هم داشت ولی جذبه خاصی تو شکل و شمایلش بود تو اون نگاه اول ازش خوشم اومد مامانم براش شربت آورده بود و با هم میخوردن اون مرتیکه هم دستش فقط رو کون گنده مامانم بود و داشت میمالید مامانم هم خوشش میومد شربت رو که خوردن یه سری کصشر به هم تفت دادن ولی من درست نفهمیدم چی میگن به همدیگه مامانم بلند شد و دست اون یارو گرفت برد تو اتاقش منم تا دیدم اونا رفتن با استرس دلمو زدم به دریا و رفتم داخل هال خونه روبروی اتاق مامانم مبل بود منم بین اونا قایم شدم تا داخل اتاق رو ببینم خیلی استرس داشتم که نکنه مامانم منو ببینه و بد شه مامانم رو تخت خواب خودش دراز کشیده بود و دستش رو کصش بود و داشت از روی جوراب شلواری میمالیدش اون یارو هم کنار مامانم داشت لباساشو در میآورد طوری که فقط یه شرت مونده بود پاش من زاویه دید خوبی داشتم به اتاق و صداشونو هم تا حد امکان خوب میشنیدم راستش من خیلی دنب
سکس همیشه در کمین است
#عاشقی #میلف
درود به همه دوستان داستان دوست
یه چند وقتی میشه میام اینجا و داستان های اینجارو میخونم و همیشه تو فکر این بودم داستان هایی که برای خودم اتفاق افتاده رو با شما به اشتراک بزارم
و این شد که این داستان رو دارم مینویسم براتون
من الان بیست و هشت سالمه و این داستان زمانی اتفاق افتاد که من 23 یا 24 سالم بود
یک سالی بود که تو یک کافه کار میکردم و به خاطر شرایطی که داشتیم تو کافه زیاد نمیتونستیم با مشتری هامون تیک بزنیم و دست و بالمون بسته بود
من تو اوقاتی که تایم استراحتم بود میرفتم تو اینستا میچرخیدم و چند تا عکس لایک میکردم
به یه اکانتی بر خوردم که عاشق کلیپ های عشقی بود و این حرفا و چون تو کپشن زده بود فلان شهر فهمیدم هم شهری ماست و اینکه یه خانومی هست 37 ساله
منم فالوش کردم و حدودا چند ماهی دنبالش میکردم ولی به خودم اجازه نمیدادم برو پی وی چون از این آدمای کس لیس نیستم
ولی همیشه عکس هاشو لایک میکردم و استوری هاشو میدیدم
یه روز دیدم یه نوتیف اومد رو گوشیم رفتم باز کردم دیدم بهم پیام داده سلام هستی ؟
منم پشمام ریخته بود که چی شده این بهم پیام داده
منم سلام کردم و گفتم اره جانم
گفت آره ممنون که لایک میکنی و ازم حمایت میکنی یه چند وقتی هست میبینم لایکم میکنی و خواستم بیام ازت تشکر کنم
واز اونجایی که من عکسام تو پروفایلم بود دیده بود و خوشش اومده بود از من و یه مدتی بود میخواست بهم بگه که اومده بود پیویم
خلاصه منم گفتم خواهش میکنم و این حرفا که ادامه پیدا کرد چت کردنمون و از اونجایی که من هنوز باهاش صمیمی نشده بودم یکم سخت بود که خودمونی بشم
اونم از این که من مخشو نمیزنم شاکی شده بود و منی که سنم از خیلی کمتر بود خایه نمیکردم که چیزی بگم بهش که یو گفت نمیخوای شمارمو بگیری ازم ؟
بیچاره انقد معطلش کرده بودم خودش به سطوح اومده بود منم از خدا خواسته گفتم نیکی و پرسش ؟ هاها
بعد شمارشو گذاشت گفت فقط روزا زنگ بزن حرف بزنیم شبا نمیتونم منم گفتم مشکلی نیست و گذشت روز بعدش دیدم تو واتساپ زنگ زده تصویری . منم تا اون موقع حتی ندیده بودم قیافشو یه جورایی چشم بسته قبول کردمش
که جواب دادم از حق نگذریم خوب چیزی بود
موهای بلوند رنگ شده و دماغ عملی فیس کشیده و معمولی در حد خودش و سنش خوب مونده بود یکم با هم حرف زدیم و من قلبم تند تند میزد چون اولین بار بود داشتم باهاش حرف میزدم
بعدا خودشم همینو در مورد من میگفت که اونم همین حالتو داشت
خلاصه بعد اشنا شدن یه ربع حرف زدن و خندیدن بهم گفت که کجای شهر خونشون هستو چه روزایی میتونه بیاد منو ببینه و من خیلی مشتاق بود که زودتر از نزدیک ببینمش
ازش خدافظی کردم گفتم من باید برم سر کارم باز تماس میگیریم برای هماهنگی ها
بعدش کلا پیام بازی میکردیم
اون روز خیلی روحیه گرفته بودم که بالاخره با یکی که یه جورایی شوگر هم بود آشنا شدم و از سن پایین تر من گرایش به سن بالاتر از خودم داشتم همیشه
روز موعود فرا رسید صبح بهم زنگ زد گفت که اگه بخوام بیام ببینمت نمیتونم بیام جای تو من غروب میخوام برم سر مزار توام بیا اونجا همو ببینیم و بیا و یه فاتحه بخون و تابلو هم نمیشه و این حرفا منم گفتم اوکی هر جور راحتی
ما هم رفتیم دوش گرفتیم و سانتال مانتال کردیم به خودم کلی رسیدم لباس خوابمو پوشیدمو یا علی مدد
یه هدیه کوچیک هم تو راه گرفتم این ترفند خوبیه تو قرار اول یادتون باشه یه هدیه کوچیک بگیرین طرف شیفته شما میشه
من رسیده بودم سر مزار زنگ زدم بهش گفتم کدوم قسمتی و رفتم پیشش دیدم با خواهرش اومد و اونم ازش دو سال بزرگتر بوده و من پشمام ریخته بود که چقد با هم اوکی هستن که اونم میدونه من میخوام بیام اونجا ببینمش
خلاصه نشستم یه فاتحه خودم واسه باباش و یکم حرف زدیم همونجا خواهرش واس اینکه ما حرف بزنیم ظرف خالی آب رو گرفت که مثلا بره آب بیاره یه چرخی بخوره
منم کلی حرف زدم و اینا هدیه هم بهش دادم کلی خوشحال شده بود راستی اینم بگم یه دو ماهی بود که پدرش فوت کرده بود
بعدا بهم گفت که این هدیه ای که بهش دادم کلی حس خوب بهش داده بود و از دپرسی درش آورده بود
خلاصه همون شب بهم زنگ زد حرف زدیم دوباره . معلوم بود بجا این که من تو کفش باشم اون تو کف من بود بهم گفت چون از وقتی پدرش فوت کرده اومده خونه مامانش اینا زندگی میکنه و از اون مراقبت میکنه خونه خودش تو یه شهر اطراف بود
و اگه میخوام بیام ببینمش میتونم برم خونشون
و واسم توضیح داد که مامانش یه بیماری داره با عصا راه میره و به سختی راه میره
و کلا تو یه اتاق دیگست و شبا زود میخوابه و من میتونم برم اونجا
خلاصه منم تو کونم عروسی بود
قرارمون بود دو روز بعدش
از سر کار که تعطیل شدم رفتم خونه دوش گرفتم دم و دستگاه رو قشنگ صاف و صوف کردم میدونستم خبری میشه
واس همین کارارو رسیدم تو راه یه شام هم گرفتم کاندوم هم
#عاشقی #میلف
درود به همه دوستان داستان دوست
یه چند وقتی میشه میام اینجا و داستان های اینجارو میخونم و همیشه تو فکر این بودم داستان هایی که برای خودم اتفاق افتاده رو با شما به اشتراک بزارم
و این شد که این داستان رو دارم مینویسم براتون
من الان بیست و هشت سالمه و این داستان زمانی اتفاق افتاد که من 23 یا 24 سالم بود
یک سالی بود که تو یک کافه کار میکردم و به خاطر شرایطی که داشتیم تو کافه زیاد نمیتونستیم با مشتری هامون تیک بزنیم و دست و بالمون بسته بود
من تو اوقاتی که تایم استراحتم بود میرفتم تو اینستا میچرخیدم و چند تا عکس لایک میکردم
به یه اکانتی بر خوردم که عاشق کلیپ های عشقی بود و این حرفا و چون تو کپشن زده بود فلان شهر فهمیدم هم شهری ماست و اینکه یه خانومی هست 37 ساله
منم فالوش کردم و حدودا چند ماهی دنبالش میکردم ولی به خودم اجازه نمیدادم برو پی وی چون از این آدمای کس لیس نیستم
ولی همیشه عکس هاشو لایک میکردم و استوری هاشو میدیدم
یه روز دیدم یه نوتیف اومد رو گوشیم رفتم باز کردم دیدم بهم پیام داده سلام هستی ؟
منم پشمام ریخته بود که چی شده این بهم پیام داده
منم سلام کردم و گفتم اره جانم
گفت آره ممنون که لایک میکنی و ازم حمایت میکنی یه چند وقتی هست میبینم لایکم میکنی و خواستم بیام ازت تشکر کنم
واز اونجایی که من عکسام تو پروفایلم بود دیده بود و خوشش اومده بود از من و یه مدتی بود میخواست بهم بگه که اومده بود پیویم
خلاصه منم گفتم خواهش میکنم و این حرفا که ادامه پیدا کرد چت کردنمون و از اونجایی که من هنوز باهاش صمیمی نشده بودم یکم سخت بود که خودمونی بشم
اونم از این که من مخشو نمیزنم شاکی شده بود و منی که سنم از خیلی کمتر بود خایه نمیکردم که چیزی بگم بهش که یو گفت نمیخوای شمارمو بگیری ازم ؟
بیچاره انقد معطلش کرده بودم خودش به سطوح اومده بود منم از خدا خواسته گفتم نیکی و پرسش ؟ هاها
بعد شمارشو گذاشت گفت فقط روزا زنگ بزن حرف بزنیم شبا نمیتونم منم گفتم مشکلی نیست و گذشت روز بعدش دیدم تو واتساپ زنگ زده تصویری . منم تا اون موقع حتی ندیده بودم قیافشو یه جورایی چشم بسته قبول کردمش
که جواب دادم از حق نگذریم خوب چیزی بود
موهای بلوند رنگ شده و دماغ عملی فیس کشیده و معمولی در حد خودش و سنش خوب مونده بود یکم با هم حرف زدیم و من قلبم تند تند میزد چون اولین بار بود داشتم باهاش حرف میزدم
بعدا خودشم همینو در مورد من میگفت که اونم همین حالتو داشت
خلاصه بعد اشنا شدن یه ربع حرف زدن و خندیدن بهم گفت که کجای شهر خونشون هستو چه روزایی میتونه بیاد منو ببینه و من خیلی مشتاق بود که زودتر از نزدیک ببینمش
ازش خدافظی کردم گفتم من باید برم سر کارم باز تماس میگیریم برای هماهنگی ها
بعدش کلا پیام بازی میکردیم
اون روز خیلی روحیه گرفته بودم که بالاخره با یکی که یه جورایی شوگر هم بود آشنا شدم و از سن پایین تر من گرایش به سن بالاتر از خودم داشتم همیشه
روز موعود فرا رسید صبح بهم زنگ زد گفت که اگه بخوام بیام ببینمت نمیتونم بیام جای تو من غروب میخوام برم سر مزار توام بیا اونجا همو ببینیم و بیا و یه فاتحه بخون و تابلو هم نمیشه و این حرفا منم گفتم اوکی هر جور راحتی
ما هم رفتیم دوش گرفتیم و سانتال مانتال کردیم به خودم کلی رسیدم لباس خوابمو پوشیدمو یا علی مدد
یه هدیه کوچیک هم تو راه گرفتم این ترفند خوبیه تو قرار اول یادتون باشه یه هدیه کوچیک بگیرین طرف شیفته شما میشه
من رسیده بودم سر مزار زنگ زدم بهش گفتم کدوم قسمتی و رفتم پیشش دیدم با خواهرش اومد و اونم ازش دو سال بزرگتر بوده و من پشمام ریخته بود که چقد با هم اوکی هستن که اونم میدونه من میخوام بیام اونجا ببینمش
خلاصه نشستم یه فاتحه خودم واسه باباش و یکم حرف زدیم همونجا خواهرش واس اینکه ما حرف بزنیم ظرف خالی آب رو گرفت که مثلا بره آب بیاره یه چرخی بخوره
منم کلی حرف زدم و اینا هدیه هم بهش دادم کلی خوشحال شده بود راستی اینم بگم یه دو ماهی بود که پدرش فوت کرده بود
بعدا بهم گفت که این هدیه ای که بهش دادم کلی حس خوب بهش داده بود و از دپرسی درش آورده بود
خلاصه همون شب بهم زنگ زد حرف زدیم دوباره . معلوم بود بجا این که من تو کفش باشم اون تو کف من بود بهم گفت چون از وقتی پدرش فوت کرده اومده خونه مامانش اینا زندگی میکنه و از اون مراقبت میکنه خونه خودش تو یه شهر اطراف بود
و اگه میخوام بیام ببینمش میتونم برم خونشون
و واسم توضیح داد که مامانش یه بیماری داره با عصا راه میره و به سختی راه میره
و کلا تو یه اتاق دیگست و شبا زود میخوابه و من میتونم برم اونجا
خلاصه منم تو کونم عروسی بود
قرارمون بود دو روز بعدش
از سر کار که تعطیل شدم رفتم خونه دوش گرفتم دم و دستگاه رو قشنگ صاف و صوف کردم میدونستم خبری میشه
واس همین کارارو رسیدم تو راه یه شام هم گرفتم کاندوم هم
سکس فیسبوکی
#میلف #زن_شوهردار
داستان اولین سکس من برمیگرده به زمانی که خدمتم تموم شده بود و مدتی بیکار بودم و تموم وقتمو توی فیسبوک میگذروندم، اونجا واسه خودم یه گروه راه انداختمو اکثرا هم همشهریا عضو گروه بودن
خلاصه که تعداد زیادی مرد و زن سن بالا هم تو گروه بودن چیزی که اون موقع واسم جذاب بود این که سن بالاها بیشتر هوس لاس زدن داشتن چه مرد چه زن خلاصه دوتا خانم تو گروه بودن که جاری هم بودن که یکیشون که من اسمشو میزارم مریم خیلی با من لاس میزد ولی من کم تجربه و ترسو بودم تا اینکه خودش داستان جاریش رو واسم تعریف کرد که اره دوس پسر داره و شوهرش فهمیده کلی کتکش زده و زنه قهر کرده رفته کرج خونه پدرش ،
اینجور سر صحبتو باز کرد و منم دیگه فهمیدم چی میخواد یه مدتی فقط ارتباط تلفنی و چت و تلگرامی بود
عکس میفرستند و سکس چت داشتیم و چند بار هم تو ماشین در حد مالوندن ساک زدن پیش رفته بودیم ولی سکس نداشتیم، تا اینکه یه روز که مسافرت بودن مریم تماس گرفت که اگر میخوای امروز وقتشه ماشینمون توی خرمآباد خراب شده من دارم برمیگردم و شوهرم میمونه تا ماشین رو درست کنه یه دختر کوچیک هم داشت که اونو هم فرستاد خونه پدر شوهرش و آدرس خونه رو فرستاد
خلاصه من رفتم در خونشون و منتظر بودم بدون اینکه زنگ رو بزنم در باز شد رفتم داخل آپارتمان از پله ها که بالا میرفتم قلبم داشت میومد تو دهنم چون اصلا تجربه سکس نداشتم چه اینکه برم خونه یه زن شوهردار تو خونه خودش بکنمش
خلاصه اینکه همون طبقه اول دیدم یهو در باز شد و منم داخل نرفتم تا اینکه مریم خودش اومد بین در ایستاد با یه لباس مش لونه زنبوری سکسی، این صحنه رو که دیدم هم حشرم زد بالا هم ترسم کم شد رفتم داخل فهمید ترسیدم واسم شربت اورد خوردم دست گذاشت رو قلبم گفت نمیری از ترس و زد زیر خنده و بغلم کرد
مریم یکمی تپل بود و خیلی سفید و توی اون لباس مش سیاه خیلی سکسی شده بود وقتی بغلم کرد دیگه چشمام جایی نمیدید
دستمو گذاشتم رو باسنش و فشار میدادم و گردنشو میخوردم اونم خیلی حشری بود گردنمو بو میکرد لبای همو میخوردیم رفتیم تو اتاق رو تخت دراز کشیدم اومد روم و شروع کرد با کیرم بازی کردن و لباسمو در اورد شروع کرد به خوردن کیرم قبلا هم واسم ساک زده بود ولی اینبار فرق داشت چون دستش باز بود از پایین تخمامو لیس میزد کیرمو میمالید بعد میومد رو کیرم بار اول خیلی طول نکشید که ارضا شدم چون خیلی هم داغ بودم
بعد برعکس شدیم من اومدم بالا و شروع کردم با کوسش ور رفتنو مالیدنش با اینکه تجربه نداشتم ولی با خودم گفتم باید حالی بهش بدم که واسش موندگار بشه پس شروع کردم کوسشو خوردن تا اینکه صداش در اومد، مریم کمی خجالتی بود با اینکه خیلی حشری بود ولی اصلا حرف نمیزد
کیرم آروم گذاشتم رو کوسشو یکم مالوندم لاش، باز حرف نمیزد، ولی خماری چشماش واسه سکس التماس میکرد کیرمو گذاشتم توش و آروم تا آخر هل دادم داخل یه آه کوتاهی کشید اصلا نگام نمیکرد فقط منو کشید پایین لبای همو میخوردیم
شروع کردم تلمبه زدن چندبار که زدم داشت حال میکرد محکم بغلم کرد و پاهاشو دورم حلقه کرد منم تا بیخ هل میدادم داخلش اول آروم و رمانتیک میکردمش و سینه هاشو میمکیدم و نوک سینه هاشو گاز میگرفتم( قبلاً گفته بود آروم دوست دارم) بعد از چند دقیقه دیگه طاقت نداشتم شروع کردم تلمبه های محکم زدن طوری که بیضه هام میخورد به سوراخ کونش اونم با پاهاش محکم فشارم میداد داخل تا اینکه دیگه نزدیک ارضا شدم بهش گفتم نزدیکه آبم بیاد، بریزم داخل؟ چون بچه دار نمیشد و همون دخترم که داشتن با کاشت جنین بود ولی با این حال قبول نکرد گفت داخل نریز، منم در اوردم ریختم رو شکمش
بعدشم یکم کنار هم دراز کشیدیم و نوازشش کردم و یکم حرف زدم از شوهرش گفت که بی مسئولیته و کار نمیکنه همش کلش بازی میکنه بعدم یکم دیگه بوسیدیم همو لبای همو خوردیم نزدیک بود باز حشری بشم ، لباس پوشیدم خداحافظی و زدم بیرون
سه بار دیگه باهاش سکس داشتم اگر خوشتون اومد که ادامه میدم وگرنه که تمام
نوشته: بهرام
#میلف #زن_شوهردار
داستان اولین سکس من برمیگرده به زمانی که خدمتم تموم شده بود و مدتی بیکار بودم و تموم وقتمو توی فیسبوک میگذروندم، اونجا واسه خودم یه گروه راه انداختمو اکثرا هم همشهریا عضو گروه بودن
خلاصه که تعداد زیادی مرد و زن سن بالا هم تو گروه بودن چیزی که اون موقع واسم جذاب بود این که سن بالاها بیشتر هوس لاس زدن داشتن چه مرد چه زن خلاصه دوتا خانم تو گروه بودن که جاری هم بودن که یکیشون که من اسمشو میزارم مریم خیلی با من لاس میزد ولی من کم تجربه و ترسو بودم تا اینکه خودش داستان جاریش رو واسم تعریف کرد که اره دوس پسر داره و شوهرش فهمیده کلی کتکش زده و زنه قهر کرده رفته کرج خونه پدرش ،
اینجور سر صحبتو باز کرد و منم دیگه فهمیدم چی میخواد یه مدتی فقط ارتباط تلفنی و چت و تلگرامی بود
عکس میفرستند و سکس چت داشتیم و چند بار هم تو ماشین در حد مالوندن ساک زدن پیش رفته بودیم ولی سکس نداشتیم، تا اینکه یه روز که مسافرت بودن مریم تماس گرفت که اگر میخوای امروز وقتشه ماشینمون توی خرمآباد خراب شده من دارم برمیگردم و شوهرم میمونه تا ماشین رو درست کنه یه دختر کوچیک هم داشت که اونو هم فرستاد خونه پدر شوهرش و آدرس خونه رو فرستاد
خلاصه من رفتم در خونشون و منتظر بودم بدون اینکه زنگ رو بزنم در باز شد رفتم داخل آپارتمان از پله ها که بالا میرفتم قلبم داشت میومد تو دهنم چون اصلا تجربه سکس نداشتم چه اینکه برم خونه یه زن شوهردار تو خونه خودش بکنمش
خلاصه اینکه همون طبقه اول دیدم یهو در باز شد و منم داخل نرفتم تا اینکه مریم خودش اومد بین در ایستاد با یه لباس مش لونه زنبوری سکسی، این صحنه رو که دیدم هم حشرم زد بالا هم ترسم کم شد رفتم داخل فهمید ترسیدم واسم شربت اورد خوردم دست گذاشت رو قلبم گفت نمیری از ترس و زد زیر خنده و بغلم کرد
مریم یکمی تپل بود و خیلی سفید و توی اون لباس مش سیاه خیلی سکسی شده بود وقتی بغلم کرد دیگه چشمام جایی نمیدید
دستمو گذاشتم رو باسنش و فشار میدادم و گردنشو میخوردم اونم خیلی حشری بود گردنمو بو میکرد لبای همو میخوردیم رفتیم تو اتاق رو تخت دراز کشیدم اومد روم و شروع کرد با کیرم بازی کردن و لباسمو در اورد شروع کرد به خوردن کیرم قبلا هم واسم ساک زده بود ولی اینبار فرق داشت چون دستش باز بود از پایین تخمامو لیس میزد کیرمو میمالید بعد میومد رو کیرم بار اول خیلی طول نکشید که ارضا شدم چون خیلی هم داغ بودم
بعد برعکس شدیم من اومدم بالا و شروع کردم با کوسش ور رفتنو مالیدنش با اینکه تجربه نداشتم ولی با خودم گفتم باید حالی بهش بدم که واسش موندگار بشه پس شروع کردم کوسشو خوردن تا اینکه صداش در اومد، مریم کمی خجالتی بود با اینکه خیلی حشری بود ولی اصلا حرف نمیزد
کیرم آروم گذاشتم رو کوسشو یکم مالوندم لاش، باز حرف نمیزد، ولی خماری چشماش واسه سکس التماس میکرد کیرمو گذاشتم توش و آروم تا آخر هل دادم داخل یه آه کوتاهی کشید اصلا نگام نمیکرد فقط منو کشید پایین لبای همو میخوردیم
شروع کردم تلمبه زدن چندبار که زدم داشت حال میکرد محکم بغلم کرد و پاهاشو دورم حلقه کرد منم تا بیخ هل میدادم داخلش اول آروم و رمانتیک میکردمش و سینه هاشو میمکیدم و نوک سینه هاشو گاز میگرفتم( قبلاً گفته بود آروم دوست دارم) بعد از چند دقیقه دیگه طاقت نداشتم شروع کردم تلمبه های محکم زدن طوری که بیضه هام میخورد به سوراخ کونش اونم با پاهاش محکم فشارم میداد داخل تا اینکه دیگه نزدیک ارضا شدم بهش گفتم نزدیکه آبم بیاد، بریزم داخل؟ چون بچه دار نمیشد و همون دخترم که داشتن با کاشت جنین بود ولی با این حال قبول نکرد گفت داخل نریز، منم در اوردم ریختم رو شکمش
بعدشم یکم کنار هم دراز کشیدیم و نوازشش کردم و یکم حرف زدم از شوهرش گفت که بی مسئولیته و کار نمیکنه همش کلش بازی میکنه بعدم یکم دیگه بوسیدیم همو لبای همو خوردیم نزدیک بود باز حشری بشم ، لباس پوشیدم خداحافظی و زدم بیرون
سه بار دیگه باهاش سکس داشتم اگر خوشتون اومد که ادامه میدم وگرنه که تمام
نوشته: بهرام
دوستی غیر قابل پیشبینی با میلف
#میلف
با اسم مستعار میخوام بنویسم ما تو شهر تبریز زندگی می کنیم حسین 28 سالمه قدم 178 وزنم 97 قیافه جذاب خیابون یکی از تبریز پروین اعتصامی که همه دختر یا پسرا میان برای دور دور شب ساعت 8 شب بود که من با دوستام حرف میزدیم که حوصله ای زیاد هم نداشتم خدافظی کردم من یک موتور کراس داشتم تازه خریده بودم فلات طرح سی ار آف 200 قرمز رنگ همون خیابان یک دور میزدم برم باشگاه چراغ قرمز نگه داشته بودم بغلم یک خودرو 206 سفید داخلش دو میلف
کهنه شراب حدود سن شون 40ساله بودن که راننده یه پوز خندی زده گفت موتور تازه خریدی گفتم ؛بله فرصت ندادم حرفش تموم بشه سریعی گفتم اگه میخوای سوار موتور بشی شمارمو بنویس بعداً دور بزنیم هم حوصله نداشتم هم میخواستم برم باشگاه شمارمو نوشت رفت منم با بی حوصلگی رفتم باشگاه منتظره تماس اش بودم بعد سه روز گوشیم تو سر کار بودم زنگ خورد هی تیکه میانداخت موتور سوار حالت چطور بعد خودشو معرفی کرد ناهید45سالمه مطلقه هستم یدونه دختر هم سن منم داره ماجرای اون شب پرسیدم گفتم اون روز واسه چی اونجا بودی یه دوست که حالش خراب بود واسه دکتر آورده بود یک ماه اینجوری با گوشی تلفنی یا تو واتساپ حرف میزدیم عکساشو برام میفرستاد اندام تو پر سکسی داشت فقط یک عیب داشت خیلی رمانتیک بود باید نازشو کشیدو ازاین حرفا گوشیم زنگ خورد شب ساعت ۹ بهم گفت حسین دلم خیلی گرفته با موتور میای یه هوای بهم بخوره رفتم سوارش کردم اون سینه های خوشگل شو از پشت بهم میچبوند از گردنم بوس میکرد از خاطر های گذشته اش بهم میگفت منم کیرم شق شده بود خجالت میکشیم بعد رفتیم یه آبمیوه فروشی دوتا معجون سفارش داد خوردیم گذاشتم سر کوچه شون پیاده شدن گفت حسین جان مکان داری برا مشروب خوردن تنها باشیم منم گفتم جور میکنم بعد دو سه روز دیگه یه باغ اجاره کردم اطراف تبریز رفتیم مشروب مزه هارو رو میز چیدم بعد دو سه پیک اومد منو بغل کرد بدون حرفی لب رو لبم گذاشت با دست اش کیرمو میمالوند منم با دستام سینه های خوشگل بزرگشو مشت مال میکردم یه ربعی لب وگردن همو میخوردیم واقعا کار بلد بود کیرم شق شق بود شلوارم با شرتم کشید پایین عین وحشیانه کیرمو داشت ساک میزد به خایه هام رحم نمیکرد دوتامون هم لخت شده بودیم کس اش خیس خیس بود کافی بود سر کیرمو بزارم تا خایه بره هی قربونش صدقه کیرم میرفت رو مبل دراز کشید با زبونش دستشو لیس زد کس اش مالید ناله میکرد کیرتو میخوام منم سر کیرمو گذاشتم دم کوس اش تا ته کردم تلمبه میزدم یهو ارضا شد بدنش لرزید بعد پوز داگی کرد از تلمبه میزدم میگفت اگه میخوای تو کوس ام بریزی
میخوام محکم بغلت کنم با فشار بریزی تو کوس این قدر لیز بود داوم نتونستم بیارم با فشار آب کیرمو خالی کردم یه چند دقیقه ای روش بودم همدیگرو محکم بغل کردیم …
این داستانم کاملا واقعیه از اسم مستعار استفاده کردم ولی اسم شهر تغییر ندادم اولین داستان هست مینویسم و اولین میلفی هست که آشنا شدم نمیدونم شاید خوش قدم بود بعد اون با چند میلف دیگه هم رابطه داشتم و الانم با این رابطه دارم ببخشید اگه طولانی شد🙏
نوشته: حسین
#میلف
با اسم مستعار میخوام بنویسم ما تو شهر تبریز زندگی می کنیم حسین 28 سالمه قدم 178 وزنم 97 قیافه جذاب خیابون یکی از تبریز پروین اعتصامی که همه دختر یا پسرا میان برای دور دور شب ساعت 8 شب بود که من با دوستام حرف میزدیم که حوصله ای زیاد هم نداشتم خدافظی کردم من یک موتور کراس داشتم تازه خریده بودم فلات طرح سی ار آف 200 قرمز رنگ همون خیابان یک دور میزدم برم باشگاه چراغ قرمز نگه داشته بودم بغلم یک خودرو 206 سفید داخلش دو میلف
کهنه شراب حدود سن شون 40ساله بودن که راننده یه پوز خندی زده گفت موتور تازه خریدی گفتم ؛بله فرصت ندادم حرفش تموم بشه سریعی گفتم اگه میخوای سوار موتور بشی شمارمو بنویس بعداً دور بزنیم هم حوصله نداشتم هم میخواستم برم باشگاه شمارمو نوشت رفت منم با بی حوصلگی رفتم باشگاه منتظره تماس اش بودم بعد سه روز گوشیم تو سر کار بودم زنگ خورد هی تیکه میانداخت موتور سوار حالت چطور بعد خودشو معرفی کرد ناهید45سالمه مطلقه هستم یدونه دختر هم سن منم داره ماجرای اون شب پرسیدم گفتم اون روز واسه چی اونجا بودی یه دوست که حالش خراب بود واسه دکتر آورده بود یک ماه اینجوری با گوشی تلفنی یا تو واتساپ حرف میزدیم عکساشو برام میفرستاد اندام تو پر سکسی داشت فقط یک عیب داشت خیلی رمانتیک بود باید نازشو کشیدو ازاین حرفا گوشیم زنگ خورد شب ساعت ۹ بهم گفت حسین دلم خیلی گرفته با موتور میای یه هوای بهم بخوره رفتم سوارش کردم اون سینه های خوشگل شو از پشت بهم میچبوند از گردنم بوس میکرد از خاطر های گذشته اش بهم میگفت منم کیرم شق شده بود خجالت میکشیم بعد رفتیم یه آبمیوه فروشی دوتا معجون سفارش داد خوردیم گذاشتم سر کوچه شون پیاده شدن گفت حسین جان مکان داری برا مشروب خوردن تنها باشیم منم گفتم جور میکنم بعد دو سه روز دیگه یه باغ اجاره کردم اطراف تبریز رفتیم مشروب مزه هارو رو میز چیدم بعد دو سه پیک اومد منو بغل کرد بدون حرفی لب رو لبم گذاشت با دست اش کیرمو میمالوند منم با دستام سینه های خوشگل بزرگشو مشت مال میکردم یه ربعی لب وگردن همو میخوردیم واقعا کار بلد بود کیرم شق شق بود شلوارم با شرتم کشید پایین عین وحشیانه کیرمو داشت ساک میزد به خایه هام رحم نمیکرد دوتامون هم لخت شده بودیم کس اش خیس خیس بود کافی بود سر کیرمو بزارم تا خایه بره هی قربونش صدقه کیرم میرفت رو مبل دراز کشید با زبونش دستشو لیس زد کس اش مالید ناله میکرد کیرتو میخوام منم سر کیرمو گذاشتم دم کوس اش تا ته کردم تلمبه میزدم یهو ارضا شد بدنش لرزید بعد پوز داگی کرد از تلمبه میزدم میگفت اگه میخوای تو کوس ام بریزی
میخوام محکم بغلت کنم با فشار بریزی تو کوس این قدر لیز بود داوم نتونستم بیارم با فشار آب کیرمو خالی کردم یه چند دقیقه ای روش بودم همدیگرو محکم بغل کردیم …
این داستانم کاملا واقعیه از اسم مستعار استفاده کردم ولی اسم شهر تغییر ندادم اولین داستان هست مینویسم و اولین میلفی هست که آشنا شدم نمیدونم شاید خوش قدم بود بعد اون با چند میلف دیگه هم رابطه داشتم و الانم با این رابطه دارم ببخشید اگه طولانی شد🙏
نوشته: حسین
بهترین میلف دنیا
#زن_مطلقه #میلف
سلام رامین هستم 33 سالمه و راننده آژانس تلفنی هستم
یه مسافر داریم که اسمش آذر هستش و با خواهرش زهرا دوقلو هستن و هر دو مطلقه هستن 40 سالشونه و قدشون 180 هستش رنگ پوستشون سفیده و هیکل تو پر و خوبی دارن هر دوتا دختر 18 ساله دارن که دختر آذر اخیرا شوهر کرده
هردوتاشون مشتری آژانس هستن و خیلی خوش مشرب هستن طوری که اگه اولین بار باشه میبینمت طوری تحویلت میگیرن که انگار 10 ساله میشناسنت یه بار که اذر رو تنها سوار کردم شروع کرد از شوهر سابقش انتقاد کردن که زندگیشو خراب کرده و … منم دلداریش دادم بعد تو اینستا پیجشو پیدا کردم و بهش دایرکت دادم و شروع کردم مخشو زدن خلاصه شمارشو گرفتم و تو واتساپ بهش پیام میدادم آذر خونه پدرش زندگی میکرد و پدر و مادرش پیر و تقریبا ناشنوا بودن و شبها زود میخوابیدن از طرفیم پدر من پرورش دام و طیور داشت و از این بابت هم اونا مشتری ما شده بودن و من باهاشون راحت تر شده بودم طوری که آذر باهام شوخی بدنی میکرد مثلاً منو میزد و …
دیگه طوری شده بود که منو آذر دوست دختر دوست پسر شده بودیم من شوخی های سکسی هم باهاش میکردم ولی پا نمیداد با هم زیاد با ماشین بیرون میرفتیم و شوخی میکردیم حتی چند باری هم پیشنهاد دادم ببوسمش و بغلش کنم ولی پا نمیداد حتی یه بار شب بعد اینکه پدر و مادرش خوابیدن رفتم دنبالش و اومد سر باغ باهم تنها بودیم هرچی گفتم بیا بغلم و ببوسمت نگذاشت منم دوست ندارم کسیو به زور بکنم اذیتش نکردم خودش ناراحت شد که چرا نتونست بهم حال بده و ازم معذرت خواهی کرد ولی از اینکه به زور متوسل نشدم حال کرد
تا اینکه تولدش شد و براش کادو خریدم و غروب بهش گفتم تا بیاد و باهم بیرون بریم یخورده دلش هم گرفته بود بابت تنهاییش و اینکه تولدش کسی پیشش نیومد وقتی که کادوشو بهش دادم و تولدشو بهش تبریک گفتم کلی ذوق کردو خوشحال شد بغلم کردو ازم تشکر کرد بعد اینکه رسوندمش خونه چند ساعت بعد خودش بهم پیام داد و گفت که میخواد بیاد پیشم منم زود رفتم دوش گرفتم و تمیز کاری کردم و رفتم دنبالش بردمش باغ و تا رسیدیم تلفنش زنگ خورد و خواهرش زنگ زد و یکی یکی خواهر و برادراش بهش تولدشو تبریک گفتن بعد نیم ساعت که با تلفن حرف زد اومد طرف من بغلش کردم و شروع به لب گرفتن کردیم ازش پرسیدم که چرا حالا راضی شدی که باهام باشی گفت تو دلمو شاد کردی منم میخوام جبران کنم خلاصه شروع به مالیدن و لخت کردن هم کردیم آخ که وقتی لباسشو در نیاوردم قلبم داشت از سینم میزد بیرون خیلی هیکل خوبی داشت سفید و بی نقص بود شاید باورتون نشه ولی از الکسیس تگزاس هم بهتر بود خلاصه لختش کردمو آب از لبو لچه کیرم راه افتاد یخودره که باسن و سینهاشو مالیدم و سینهاشو خوردم خودش رفت پایین که برام ساک بزنه چنان کیرمو میخورد و میک میزد و تخممو میمالید که یه دور آبمو با ساک زدن آورد
بعد اینکه رفتم سرویس و خودمو شستم دوباره چسبیدم بهش و خوابوندمش و شروع کردم کسشو مالیدن و با زبون تحریکش کردن خیلی تمیز و صاف بود بعد اینکه حسابی شهوتی شد کیرمو گذاشتم در سوراخ کسشو فرو کردم داخل هم تنگ بود هم نرم حسابی داشت حال میکرد و از کیرم و لذتی که میبرد. حرف های سکسی میزد میگفت جووون بکن کسمو کسم میخاره با کیرت خارششو بگیر منم که کیرم تازه ارضا شده بود با اینکه شق بود یه خورده بی حس بود و به این زودیا آبم نمیومد حسابی تو پوزیشن های مختلف گاییدمش تا اینکه خوش خواست رو کیرم بشینه تا ارضا بشه روم نشست و خیلی حرفه ای بالا پایین میکرد منم سینه هاشو میمالیدم تا اینکه ارضا شد بعدش خوابوندمش به شکم و من روش خوابیدم و گاییدمش تا دوباره آبم اومد حدود دو ساعت سکسمون طول کشید هر دو تا حسابی حال کردیم بعد اون شب چند بار دیگه اومد باغ و باهم سکس کردیم حتی یکی دو بار از کون بهم حال داد البته با اصرار من راضی شد کون بده بهم و اینقدر خوب بلد بود که درد زیادی نکشید
امیدوارم خوشتون اومده باشه
نوشته: رامین
#زن_مطلقه #میلف
سلام رامین هستم 33 سالمه و راننده آژانس تلفنی هستم
یه مسافر داریم که اسمش آذر هستش و با خواهرش زهرا دوقلو هستن و هر دو مطلقه هستن 40 سالشونه و قدشون 180 هستش رنگ پوستشون سفیده و هیکل تو پر و خوبی دارن هر دوتا دختر 18 ساله دارن که دختر آذر اخیرا شوهر کرده
هردوتاشون مشتری آژانس هستن و خیلی خوش مشرب هستن طوری که اگه اولین بار باشه میبینمت طوری تحویلت میگیرن که انگار 10 ساله میشناسنت یه بار که اذر رو تنها سوار کردم شروع کرد از شوهر سابقش انتقاد کردن که زندگیشو خراب کرده و … منم دلداریش دادم بعد تو اینستا پیجشو پیدا کردم و بهش دایرکت دادم و شروع کردم مخشو زدن خلاصه شمارشو گرفتم و تو واتساپ بهش پیام میدادم آذر خونه پدرش زندگی میکرد و پدر و مادرش پیر و تقریبا ناشنوا بودن و شبها زود میخوابیدن از طرفیم پدر من پرورش دام و طیور داشت و از این بابت هم اونا مشتری ما شده بودن و من باهاشون راحت تر شده بودم طوری که آذر باهام شوخی بدنی میکرد مثلاً منو میزد و …
دیگه طوری شده بود که منو آذر دوست دختر دوست پسر شده بودیم من شوخی های سکسی هم باهاش میکردم ولی پا نمیداد با هم زیاد با ماشین بیرون میرفتیم و شوخی میکردیم حتی چند باری هم پیشنهاد دادم ببوسمش و بغلش کنم ولی پا نمیداد حتی یه بار شب بعد اینکه پدر و مادرش خوابیدن رفتم دنبالش و اومد سر باغ باهم تنها بودیم هرچی گفتم بیا بغلم و ببوسمت نگذاشت منم دوست ندارم کسیو به زور بکنم اذیتش نکردم خودش ناراحت شد که چرا نتونست بهم حال بده و ازم معذرت خواهی کرد ولی از اینکه به زور متوسل نشدم حال کرد
تا اینکه تولدش شد و براش کادو خریدم و غروب بهش گفتم تا بیاد و باهم بیرون بریم یخورده دلش هم گرفته بود بابت تنهاییش و اینکه تولدش کسی پیشش نیومد وقتی که کادوشو بهش دادم و تولدشو بهش تبریک گفتم کلی ذوق کردو خوشحال شد بغلم کردو ازم تشکر کرد بعد اینکه رسوندمش خونه چند ساعت بعد خودش بهم پیام داد و گفت که میخواد بیاد پیشم منم زود رفتم دوش گرفتم و تمیز کاری کردم و رفتم دنبالش بردمش باغ و تا رسیدیم تلفنش زنگ خورد و خواهرش زنگ زد و یکی یکی خواهر و برادراش بهش تولدشو تبریک گفتن بعد نیم ساعت که با تلفن حرف زد اومد طرف من بغلش کردم و شروع به لب گرفتن کردیم ازش پرسیدم که چرا حالا راضی شدی که باهام باشی گفت تو دلمو شاد کردی منم میخوام جبران کنم خلاصه شروع به مالیدن و لخت کردن هم کردیم آخ که وقتی لباسشو در نیاوردم قلبم داشت از سینم میزد بیرون خیلی هیکل خوبی داشت سفید و بی نقص بود شاید باورتون نشه ولی از الکسیس تگزاس هم بهتر بود خلاصه لختش کردمو آب از لبو لچه کیرم راه افتاد یخودره که باسن و سینهاشو مالیدم و سینهاشو خوردم خودش رفت پایین که برام ساک بزنه چنان کیرمو میخورد و میک میزد و تخممو میمالید که یه دور آبمو با ساک زدن آورد
بعد اینکه رفتم سرویس و خودمو شستم دوباره چسبیدم بهش و خوابوندمش و شروع کردم کسشو مالیدن و با زبون تحریکش کردن خیلی تمیز و صاف بود بعد اینکه حسابی شهوتی شد کیرمو گذاشتم در سوراخ کسشو فرو کردم داخل هم تنگ بود هم نرم حسابی داشت حال میکرد و از کیرم و لذتی که میبرد. حرف های سکسی میزد میگفت جووون بکن کسمو کسم میخاره با کیرت خارششو بگیر منم که کیرم تازه ارضا شده بود با اینکه شق بود یه خورده بی حس بود و به این زودیا آبم نمیومد حسابی تو پوزیشن های مختلف گاییدمش تا اینکه خوش خواست رو کیرم بشینه تا ارضا بشه روم نشست و خیلی حرفه ای بالا پایین میکرد منم سینه هاشو میمالیدم تا اینکه ارضا شد بعدش خوابوندمش به شکم و من روش خوابیدم و گاییدمش تا دوباره آبم اومد حدود دو ساعت سکسمون طول کشید هر دو تا حسابی حال کردیم بعد اون شب چند بار دیگه اومد باغ و باهم سکس کردیم حتی یکی دو بار از کون بهم حال داد البته با اصرار من راضی شد کون بده بهم و اینقدر خوب بلد بود که درد زیادی نکشید
امیدوارم خوشتون اومده باشه
نوشته: رامین