آزمون معرفت
1400/12/14
#اجتماعی #معمایی #جنایت
لطفاً قبل از خواندن داستان، به اولین کامنتی که زیر داستان گذاشتم، مراجعه کنید.
داخل مغازهی عماد روی یه صندلی نشسته بودم و داشتم سیگارم رو دود میکردم. سیگار رو بین لبام گرفتم. فلاسک رو از روی زمین برداشتم و استکانها رو از چای پر کردم. عماد خودش رو با تعویض سیم کلاچ موتورم مشغول کرده بود. اون هم مثل خودم به موتورسواری علاقه داشت. بعضی شبها موتورامون رو برمیداشتیم و کوچه و خیابونها رو با صدای موتورامون میلرزوندیم. فلاسک رو روی زمین گذاشتم؛ دوباره چشمم رفت سراغ جعبهی قهوهای. همین چند دقیقه پیش یکی از دوستای عماد که قیافهش بیشتر به معتادها میخورد اومد داخل مغازه. یه چیزی رو که لای یه پارچهی کهنه پیچیده بود، از زیر لباسش درآورد و به عماد داد. عماد هم بلافاصله اون رو توی جعبه گذاشت تا چشم کسی بهش نیوفته. عماد بهم گفته بود که اسلحه رو از یکی از دوستاش که پدرش توی کار قاچاقه، میگیره و بعدش بهش برمیگردونه. استرس کل وجودم رو در بر گرفته بود. اما عماد خیلی آروم به نظر میرسید و خودش رو بدون نگرانی نشون میداد.
بیشتر از ده بار کل نقشه رو توی ذهنم مرور کرده بودم و هر بار برای یه اتفاق احتمالی یه راه حل توی ذهنم ترسیم میکردم. قرار شد یکم دیگه، رضا هم بهمون ملحق بشه و کاری که میخواستیم انجام بدیم رو بهش بگیم. احساس میکردم که حتماً باید توی این قضیه به عماد کمک کنم تا مرام و معرفتم رو بهش نشون بدم. خودم خیلی از رفیقام رو امتحان کردم و چهرهی واقعیشون رو دیدم. یادمه اولین بار که خواستم سهیل رو امتحان کنم، حدود ساعت یک شب بهش زنگ زدم و با لحن عصبی بهش گفتم که دعوا دارم. آدرس محل دعوا رو بهش دادم. نیم ساعت از اون تماس نگذشته بود که سهیل سراسیمه و نفسنفس زنان به اونجا اومد. وقتی بهش نگاه کردم از قیافهش خندهم گرفت. با یه گرمکن و پیراهنی که نصف دکمههاش رو نبسته بود، جلوم وایساد و بهم گفت:《کل راه رو دویدم.》
وقتی بهش توضیح دادم که کل ماجرای زنگ و دعوا سرکاری بوده، عصبی شد و با پنجه بکسی که با خودش آورده بود، یه ضربه به پام زد. درد اون ضربه برام یکی از لذتبخشترین حسهای زندگیم بود. چون باعث شد که بفهمم میتونم به سهیل تکیه کنم. اما تازگیا همه چیز فرق میکرد. سهیل، اون سهیل قدیم نبود که حاضر باشه واسه رفیقاش جونش رو هم بده. این روزا خودش رو به همه ترجیح میداد. انگاری از کارامون خسته شده بود. حس میکردم یه حصار دور خودش کشیده تا کسی بهش نزدیک نشه اما هر دومون میدونستیم که یه جاذبهای بین ما هست که باعث میشه توان این رو نداشته باشیم که از همدیگه دست بکشیم.
این روزا اکثر وقتم رو پیش عماد میگذروندم. توی یه مدت خیلی کم با هم صمیمی شدیم. یه چیزی که توی عماد، من رو به خودش جلب میکرد این بود که یه چیزایی میدونست که ما ازش بیخبر بودیم. شبی که من و رضا رو دعوت کرده بود، با یه لحن
مسخره کنندهای بهمون گفت که سهیل رو از شما بهتر میشناسم. این حرفش مثل خوره به جونم افتاده بود و میخواستم دلیلش رو بفهمم. وقتی به عماد و سهیل فکر میکردم؛ تفاوتهای زیادی که با هم دارن رو به وضوح میدیدم. سهیل همیشه میخواست مسائل رو با گفت و گو حل بکنه ولی عماد دعوا رو ترجیح میداد و حرف توی گوشش نمیرفت. حتی مست کردنشون هم فرق داشت، سهیل توی مستی هم یه آدم آرومی بود، ولی عماد به معنای واقعی کلمه وحشی و پرخاشگر میشد. اگه عصبی میشد حتی به صمیمیترین رفیقاش هم رحم نمیکرد.
عماد دستاش رو شست و در حالی که داشت چیزی رو زمزمه میکرد، اومد و پیشم نشست. کنار گوشم یه بشکن زد
📚 @DASTAN_SSX18 🖊
1400/12/14
#اجتماعی #معمایی #جنایت
لطفاً قبل از خواندن داستان، به اولین کامنتی که زیر داستان گذاشتم، مراجعه کنید.
داخل مغازهی عماد روی یه صندلی نشسته بودم و داشتم سیگارم رو دود میکردم. سیگار رو بین لبام گرفتم. فلاسک رو از روی زمین برداشتم و استکانها رو از چای پر کردم. عماد خودش رو با تعویض سیم کلاچ موتورم مشغول کرده بود. اون هم مثل خودم به موتورسواری علاقه داشت. بعضی شبها موتورامون رو برمیداشتیم و کوچه و خیابونها رو با صدای موتورامون میلرزوندیم. فلاسک رو روی زمین گذاشتم؛ دوباره چشمم رفت سراغ جعبهی قهوهای. همین چند دقیقه پیش یکی از دوستای عماد که قیافهش بیشتر به معتادها میخورد اومد داخل مغازه. یه چیزی رو که لای یه پارچهی کهنه پیچیده بود، از زیر لباسش درآورد و به عماد داد. عماد هم بلافاصله اون رو توی جعبه گذاشت تا چشم کسی بهش نیوفته. عماد بهم گفته بود که اسلحه رو از یکی از دوستاش که پدرش توی کار قاچاقه، میگیره و بعدش بهش برمیگردونه. استرس کل وجودم رو در بر گرفته بود. اما عماد خیلی آروم به نظر میرسید و خودش رو بدون نگرانی نشون میداد.
بیشتر از ده بار کل نقشه رو توی ذهنم مرور کرده بودم و هر بار برای یه اتفاق احتمالی یه راه حل توی ذهنم ترسیم میکردم. قرار شد یکم دیگه، رضا هم بهمون ملحق بشه و کاری که میخواستیم انجام بدیم رو بهش بگیم. احساس میکردم که حتماً باید توی این قضیه به عماد کمک کنم تا مرام و معرفتم رو بهش نشون بدم. خودم خیلی از رفیقام رو امتحان کردم و چهرهی واقعیشون رو دیدم. یادمه اولین بار که خواستم سهیل رو امتحان کنم، حدود ساعت یک شب بهش زنگ زدم و با لحن عصبی بهش گفتم که دعوا دارم. آدرس محل دعوا رو بهش دادم. نیم ساعت از اون تماس نگذشته بود که سهیل سراسیمه و نفسنفس زنان به اونجا اومد. وقتی بهش نگاه کردم از قیافهش خندهم گرفت. با یه گرمکن و پیراهنی که نصف دکمههاش رو نبسته بود، جلوم وایساد و بهم گفت:《کل راه رو دویدم.》
وقتی بهش توضیح دادم که کل ماجرای زنگ و دعوا سرکاری بوده، عصبی شد و با پنجه بکسی که با خودش آورده بود، یه ضربه به پام زد. درد اون ضربه برام یکی از لذتبخشترین حسهای زندگیم بود. چون باعث شد که بفهمم میتونم به سهیل تکیه کنم. اما تازگیا همه چیز فرق میکرد. سهیل، اون سهیل قدیم نبود که حاضر باشه واسه رفیقاش جونش رو هم بده. این روزا خودش رو به همه ترجیح میداد. انگاری از کارامون خسته شده بود. حس میکردم یه حصار دور خودش کشیده تا کسی بهش نزدیک نشه اما هر دومون میدونستیم که یه جاذبهای بین ما هست که باعث میشه توان این رو نداشته باشیم که از همدیگه دست بکشیم.
این روزا اکثر وقتم رو پیش عماد میگذروندم. توی یه مدت خیلی کم با هم صمیمی شدیم. یه چیزی که توی عماد، من رو به خودش جلب میکرد این بود که یه چیزایی میدونست که ما ازش بیخبر بودیم. شبی که من و رضا رو دعوت کرده بود، با یه لحن
مسخره کنندهای بهمون گفت که سهیل رو از شما بهتر میشناسم. این حرفش مثل خوره به جونم افتاده بود و میخواستم دلیلش رو بفهمم. وقتی به عماد و سهیل فکر میکردم؛ تفاوتهای زیادی که با هم دارن رو به وضوح میدیدم. سهیل همیشه میخواست مسائل رو با گفت و گو حل بکنه ولی عماد دعوا رو ترجیح میداد و حرف توی گوشش نمیرفت. حتی مست کردنشون هم فرق داشت، سهیل توی مستی هم یه آدم آرومی بود، ولی عماد به معنای واقعی کلمه وحشی و پرخاشگر میشد. اگه عصبی میشد حتی به صمیمیترین رفیقاش هم رحم نمیکرد.
عماد دستاش رو شست و در حالی که داشت چیزی رو زمزمه میکرد، اومد و پیشم نشست. کنار گوشم یه بشکن زد
📚 @DASTAN_SSX18 🖊
فاحشه چشم ابی فصل 1 @ma_mm_no.pdf
12.7 MB
♥️نام رمان : #جلد_اول #فاحشه_چشم_آبی
♥️ ژانر : #عاشقانه #معمایی #اروتیک #بزرگسال
♥️ نویسنده : #Miss_Mokhtari
♥️ خلاصه :
داستان زندگی دختری به اسم نهال که برای انتقام از گذشته ش ، دست به هر کاری میزنه حتی هرزگی و همخوابگی جوری که وقتی به خودش میاد میبینه توی منجلاب گناه و ه*وس و شهوت فرو رفته هدفش فقط و فقط انتقام از گذشته است که...
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
📚 @DASTAN_SSX18 🖊
♥️ ژانر : #عاشقانه #معمایی #اروتیک #بزرگسال
♥️ نویسنده : #Miss_Mokhtari
♥️ خلاصه :
داستان زندگی دختری به اسم نهال که برای انتقام از گذشته ش ، دست به هر کاری میزنه حتی هرزگی و همخوابگی جوری که وقتی به خودش میاد میبینه توی منجلاب گناه و ه*وس و شهوت فرو رفته هدفش فقط و فقط انتقام از گذشته است که...
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
📚 @DASTAN_SSX18 🖊
نورِ تاریک (۱)
1401/02/26
#دنباله_دار #معمایی #اجتماعی
بعد از مدتها به شهرمون برگشتم. بعد از تکتک اتفاقاتی که برام افتاد و مجبور شدم از عواقبش فرار کنم. خونه و خونوادهم رو بیخبر گذاشتم و از پیششون رفتم. حتی نمیدونستم الان کجا هستن. هر چند خونوادهای هم باقی نمونده بود…
توی تاکسی نشسته بودم و داشتم از شیشهی ماشین به اطراف نگاه میکردم. ساکی که روی پاهام گذاشته بودم رو کمی فشار دادم و با یه پوزخند گفتم: هیچی فرق نکرده. هنوزم همین شکل و شمایلی رو داره که چند سال پیش داشت.
رانندهی تاکسی که مرد مسنی جلوه میکرد، فیلتر سیگارش رو از شیشه به بیرون پرت کرد و گفت: اینجا همیشه همین بوده جوون. ده سالِ دیگه هم بری و برگردی، باز هم همین خیابوناست و همین چاله چولهها…
نگاهی به صورت آفتابسوختهش انداختم و گفتم: ولی این شهر یه خصلت عجیبی داره. کافیه یکم ازش دور بشی، باز هم دلت براش تنگ میشه.
چندتا سرفه کرد و بعدش ازم پرسید: کجا بودی جوون؟
+چندسال پیش رفتم. یه اتفاقاتی افتاد که تصمیم گرفتم برم.
_خوش برگشتی. بعضی چیزها باید اتفاق بیفته و بد تموم بشن تا درس عبرت بشن.
+من یکی از اوناییام که یه اشتباه رو شاید بیشتر از صدبار تکرار کنم. درس عبرت برا من کار نمیکنه.
بعد از این حرفم خندید و گفت: جوونی و جاهلیش. فقط سعی نکن که برگردی به همون نقطهای که ازش شروع کردی.
من هم با یه لبخند کوچک حرفش رو تایید کردم.
برای چند لحظه بهم نگاه کرد و ازم پرسید: چی برت گردوند؟
+مرگِ…
چهار سال پیش:
بعد از دعواهای همیشگی که بین پدر و مادرم رخ میداد، یه شب کار به جای حساسی کشید و پدرم برای اولین بار توی این زندگی مشترک، لفظ طلاق رو استفاده کرد. با شنیدن این کلمه بدون گفتن هیچ حرفی به اتاقم رفتم. سیگار و فندکی که لای کتابام جاساز کرده بودم رو برداشتم و از خونه بیرون زدم. پاهام خودشون راه میرفتن و کنترل قدمها دست مغزم نبود. توی ذهنم داشتم این زندگی چندساله رو مرور میکردم. خندهها و گریههایی که کرده بودم با هم توی کویر ذهنم آمیخته میشدند. به یکباره همهشون داشتن از بین میرفتن انگار نه انگار که بودن و من تکتک اون لحظهها رو زندگی کردم. از طلاق گرفتن پدر و مادرم ناراحت نبودم ولی خوشحال هم نبودم. به نظرم تنها راه ممکن برای پایان دادن به این جنگ اعصاب توی اون خونه بود. تصمیم گرفتم که اگه طلاق گرفتن پیش هیچکدومشون نباشم. اونا اگه من رو دوست داشتن به خواهشها و تمناهایی که میکردم تا با هم دعوا نکنن گوش میکردن. بهشون التماس میکردم که همه چیز رو فراموش کنن ولی حرفام براشون مثل باد هوا بود. وقتی یه حرفی رو با تمام وجودت و از ته دلت به عزیزترین افراد زندگیت میزنی و حداقلترین انتظارت از اونا اینه که بهت گوش کنن اما در نهایت تاسف میبینی دقیقاً عکس همهی حرفات عمل میکنن، اون لحظه از خودت ناامید میشی و به خودت میگی: من دقیقاً کجای زندگی این افرادم؟! اینجاست که دیگه تصمیم میگیری هیچ کجای زندگی این افراد نباشی، شاید واقعاً از قبل هم نبودی…
بیاختیار به سمت قبرستون قدم برمیداشتم. تاریکی اونجا رو دوست داشتم. بیشتر از هر چیزی، از روشنایی بدم میاومد. انگاری زادهی تاریکی بودم. از زندگی تاریکم معلوم بود. هجده سال رو با پدر و مادرم سپری کردم. علارغم زحمتهایی که برای بزرگ کردنم کشیدن، اما کل لحظههای خوشی که توی اون خونه داشتم به تعداد انگشتهای دوتا دستم هم نمیرسید. بعد از یه مدتی من هم کم آوردم. تا بوی دعوا به مشامم میخورد از خونه بیرون میزدم. البته باید وقتی برمیگشتم هم با یکیشون دعوا میکردم که چرا رفتم یا اینک
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1401/02/26
#دنباله_دار #معمایی #اجتماعی
بعد از مدتها به شهرمون برگشتم. بعد از تکتک اتفاقاتی که برام افتاد و مجبور شدم از عواقبش فرار کنم. خونه و خونوادهم رو بیخبر گذاشتم و از پیششون رفتم. حتی نمیدونستم الان کجا هستن. هر چند خونوادهای هم باقی نمونده بود…
توی تاکسی نشسته بودم و داشتم از شیشهی ماشین به اطراف نگاه میکردم. ساکی که روی پاهام گذاشته بودم رو کمی فشار دادم و با یه پوزخند گفتم: هیچی فرق نکرده. هنوزم همین شکل و شمایلی رو داره که چند سال پیش داشت.
رانندهی تاکسی که مرد مسنی جلوه میکرد، فیلتر سیگارش رو از شیشه به بیرون پرت کرد و گفت: اینجا همیشه همین بوده جوون. ده سالِ دیگه هم بری و برگردی، باز هم همین خیابوناست و همین چاله چولهها…
نگاهی به صورت آفتابسوختهش انداختم و گفتم: ولی این شهر یه خصلت عجیبی داره. کافیه یکم ازش دور بشی، باز هم دلت براش تنگ میشه.
چندتا سرفه کرد و بعدش ازم پرسید: کجا بودی جوون؟
+چندسال پیش رفتم. یه اتفاقاتی افتاد که تصمیم گرفتم برم.
_خوش برگشتی. بعضی چیزها باید اتفاق بیفته و بد تموم بشن تا درس عبرت بشن.
+من یکی از اوناییام که یه اشتباه رو شاید بیشتر از صدبار تکرار کنم. درس عبرت برا من کار نمیکنه.
بعد از این حرفم خندید و گفت: جوونی و جاهلیش. فقط سعی نکن که برگردی به همون نقطهای که ازش شروع کردی.
من هم با یه لبخند کوچک حرفش رو تایید کردم.
برای چند لحظه بهم نگاه کرد و ازم پرسید: چی برت گردوند؟
+مرگِ…
چهار سال پیش:
بعد از دعواهای همیشگی که بین پدر و مادرم رخ میداد، یه شب کار به جای حساسی کشید و پدرم برای اولین بار توی این زندگی مشترک، لفظ طلاق رو استفاده کرد. با شنیدن این کلمه بدون گفتن هیچ حرفی به اتاقم رفتم. سیگار و فندکی که لای کتابام جاساز کرده بودم رو برداشتم و از خونه بیرون زدم. پاهام خودشون راه میرفتن و کنترل قدمها دست مغزم نبود. توی ذهنم داشتم این زندگی چندساله رو مرور میکردم. خندهها و گریههایی که کرده بودم با هم توی کویر ذهنم آمیخته میشدند. به یکباره همهشون داشتن از بین میرفتن انگار نه انگار که بودن و من تکتک اون لحظهها رو زندگی کردم. از طلاق گرفتن پدر و مادرم ناراحت نبودم ولی خوشحال هم نبودم. به نظرم تنها راه ممکن برای پایان دادن به این جنگ اعصاب توی اون خونه بود. تصمیم گرفتم که اگه طلاق گرفتن پیش هیچکدومشون نباشم. اونا اگه من رو دوست داشتن به خواهشها و تمناهایی که میکردم تا با هم دعوا نکنن گوش میکردن. بهشون التماس میکردم که همه چیز رو فراموش کنن ولی حرفام براشون مثل باد هوا بود. وقتی یه حرفی رو با تمام وجودت و از ته دلت به عزیزترین افراد زندگیت میزنی و حداقلترین انتظارت از اونا اینه که بهت گوش کنن اما در نهایت تاسف میبینی دقیقاً عکس همهی حرفات عمل میکنن، اون لحظه از خودت ناامید میشی و به خودت میگی: من دقیقاً کجای زندگی این افرادم؟! اینجاست که دیگه تصمیم میگیری هیچ کجای زندگی این افراد نباشی، شاید واقعاً از قبل هم نبودی…
بیاختیار به سمت قبرستون قدم برمیداشتم. تاریکی اونجا رو دوست داشتم. بیشتر از هر چیزی، از روشنایی بدم میاومد. انگاری زادهی تاریکی بودم. از زندگی تاریکم معلوم بود. هجده سال رو با پدر و مادرم سپری کردم. علارغم زحمتهایی که برای بزرگ کردنم کشیدن، اما کل لحظههای خوشی که توی اون خونه داشتم به تعداد انگشتهای دوتا دستم هم نمیرسید. بعد از یه مدتی من هم کم آوردم. تا بوی دعوا به مشامم میخورد از خونه بیرون میزدم. البته باید وقتی برمیگشتم هم با یکیشون دعوا میکردم که چرا رفتم یا اینک
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
نورِ تاریک (۲)
1401/03/02
#تابو #دنباله_دار #معمایی
نوری که از پنجره عبور میکرد، داخل اتاق رو روشن کرده بود. چشمام رو باز کردم و به مدت یه ثانیه کل اتفاقهای دیشب، توی ذهنم روی دور تند به نمایش در اومدن. حدس زدم که نزدیکای ظهره. نمیدونستم چقدر خوابیده بودم فقط دلم میخواست بازم بخوابم. خواب تنها راه فرارم از این زندگی واقعی بود. دلم میخواست یه بار که چشمام رو میبندم تا ابد خوابم ببره. به حدی رویاهام رو دوست داشتم که بعضی وقتها که از خواب میپریدم برای چند لحظه گیج و گُنگ میشدم و قدرت تشخیص خواب و بیداری رو از دست میدادم. کاش زندگی هم همهش یه رویا بود…
از جام بلند شدم؛ تشک و پتو رو تا کردم و گذاشتمشون گوشهی اتاق. با بیدار شدنم فقط دنبال دانیال میگشتم. یه جورایی خجالت میکشیدم که همینطوری از اتاق برم بیرون و با مادر و خواهر دانیال مواجه بشم. برای همین تصمیم گرفتم که کمی صبر کنم. کنار پنجره نشستم و یه نگاهی به گوشیم انداختم. فقط یه پیام از طرف مادرم برام اومده بود. پیام رو باز کردم و دیدم که نوشته: “کتاب و لباسهات رو سوزوند. زود برگرد.”
یه پوزخند زدم و براش نوشتم: “دنبالم نگردید. حالم خوبه و مشکلی ندارم. خودم یه راهی پیدا میکنم.” فهمیدم که کل پلهای پشت سرم رو خراب کردم. دیگه چیزی برام مهم نبود. دیگه هیچوقت نمیخواستم به اون لونهی گرگ برگردم. از یه طرف لباسهام رو آتیش میزدن و از یه طرف میگفتن برگرد. از کاراشون خندهم میگرفت.
آخرین نخ سیگار رو هم از پاکت سیگار بیرون کشیدم و آتیشش زدم. از پنجره دوباره به قبرستون خیره شدم. توی روز مثل یه اثر هنری جلوی چشمام به نظر میاومد. برگ درختهای توت به اون برزخ، زیبایی بیهمتایی بخشیده بودند. توی حال خودم بودم و داخل ذهنم داشتم با افکارم میجنگیدم. همین باعث شد که حتی نفهمم یکی اومده و کنارم نشسته. سرم رو بلند کردم تا بهش نگاه کنم. دانیال بود که با یه لبخند داشت بهم نگاه میکرد. حال حاضر اون تنها کسی بود که میتونست بهم کمک کنه. تا همین الان هم خیلی بهم کمک کرده بود. یه کام از سیگارم گرفتم و بهش گفتم: سلام.
_سلام. با شکم خالی سیگار نکِش!
+حالا چون گفتی نکِش، حتماً میکِشم.
با حرفم خندید. خندهش رو قطع کردم و گفتم: دیگه نمیخوام برگردم به خونه! اگه اصلاً بتونم خونه صداش کنم. مرسی بابت امشب. دیگه وقت رفتنه.
_میخوای کجا بری؟ کسی رو داری که پیشش بری؟
+نه! خوشبختانه کل فامیل هم ازم بیزارن و حتی توی ذهنم یه نفر رو هم پیدا نمیکنم که بتونم ازش درخواست چیزی بکنم. اول باید یه کار پیدا کنم که پسفردا از گشنگی نمیرم.
_بیا فعلاً یه چیزی بخوریم. بعداً به این مسئله فکر میکنیم.
+میدونی من پرروتر از این حرفام که وقتی یه نفر بهم یه تعارف میکنه ردش کنم. تعارف کردی دیگه!
_تعارف نبود. نمیخوردی هم خودم به زور توی حلقومت فرو میکردم.
+سیگارام هم تموم شدن…
_اون هم با من.
از سر جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت. من هم پشت سرش راه افتادم. از راهرو رد شدیم و به داخل یه اتاق دیگه رفتیم. به محض وارد شدن، چشمم به دوتا شاتگان که از دیوار آویزون شده بودند، افتاد. به جز یه میز و چندتا صندلی چوبی، چیز دیگهای اونجا قرار نداشت. سمت راست اون اتاق هم دوتا در دیگه بود. دانیال به در سمت راستی اشاره کرد و گفت: این یکی دستشوییه و اون یکی هم حموم. اگه میخوای دوش بگیری تا حوله برات بیارم.
+دوش نمیگیرم فقط یه آبی به دست و صورتم میزنم.
با خنده ازش پرسیدم چندتا دستشویی دارید؟
جوابم رو داد: یکی توی حیاط و یکی هم اینجا. یه روزایی اینجا خیلی شلوغ میشه، یکی کافی نیس
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1401/03/02
#تابو #دنباله_دار #معمایی
نوری که از پنجره عبور میکرد، داخل اتاق رو روشن کرده بود. چشمام رو باز کردم و به مدت یه ثانیه کل اتفاقهای دیشب، توی ذهنم روی دور تند به نمایش در اومدن. حدس زدم که نزدیکای ظهره. نمیدونستم چقدر خوابیده بودم فقط دلم میخواست بازم بخوابم. خواب تنها راه فرارم از این زندگی واقعی بود. دلم میخواست یه بار که چشمام رو میبندم تا ابد خوابم ببره. به حدی رویاهام رو دوست داشتم که بعضی وقتها که از خواب میپریدم برای چند لحظه گیج و گُنگ میشدم و قدرت تشخیص خواب و بیداری رو از دست میدادم. کاش زندگی هم همهش یه رویا بود…
از جام بلند شدم؛ تشک و پتو رو تا کردم و گذاشتمشون گوشهی اتاق. با بیدار شدنم فقط دنبال دانیال میگشتم. یه جورایی خجالت میکشیدم که همینطوری از اتاق برم بیرون و با مادر و خواهر دانیال مواجه بشم. برای همین تصمیم گرفتم که کمی صبر کنم. کنار پنجره نشستم و یه نگاهی به گوشیم انداختم. فقط یه پیام از طرف مادرم برام اومده بود. پیام رو باز کردم و دیدم که نوشته: “کتاب و لباسهات رو سوزوند. زود برگرد.”
یه پوزخند زدم و براش نوشتم: “دنبالم نگردید. حالم خوبه و مشکلی ندارم. خودم یه راهی پیدا میکنم.” فهمیدم که کل پلهای پشت سرم رو خراب کردم. دیگه چیزی برام مهم نبود. دیگه هیچوقت نمیخواستم به اون لونهی گرگ برگردم. از یه طرف لباسهام رو آتیش میزدن و از یه طرف میگفتن برگرد. از کاراشون خندهم میگرفت.
آخرین نخ سیگار رو هم از پاکت سیگار بیرون کشیدم و آتیشش زدم. از پنجره دوباره به قبرستون خیره شدم. توی روز مثل یه اثر هنری جلوی چشمام به نظر میاومد. برگ درختهای توت به اون برزخ، زیبایی بیهمتایی بخشیده بودند. توی حال خودم بودم و داخل ذهنم داشتم با افکارم میجنگیدم. همین باعث شد که حتی نفهمم یکی اومده و کنارم نشسته. سرم رو بلند کردم تا بهش نگاه کنم. دانیال بود که با یه لبخند داشت بهم نگاه میکرد. حال حاضر اون تنها کسی بود که میتونست بهم کمک کنه. تا همین الان هم خیلی بهم کمک کرده بود. یه کام از سیگارم گرفتم و بهش گفتم: سلام.
_سلام. با شکم خالی سیگار نکِش!
+حالا چون گفتی نکِش، حتماً میکِشم.
با حرفم خندید. خندهش رو قطع کردم و گفتم: دیگه نمیخوام برگردم به خونه! اگه اصلاً بتونم خونه صداش کنم. مرسی بابت امشب. دیگه وقت رفتنه.
_میخوای کجا بری؟ کسی رو داری که پیشش بری؟
+نه! خوشبختانه کل فامیل هم ازم بیزارن و حتی توی ذهنم یه نفر رو هم پیدا نمیکنم که بتونم ازش درخواست چیزی بکنم. اول باید یه کار پیدا کنم که پسفردا از گشنگی نمیرم.
_بیا فعلاً یه چیزی بخوریم. بعداً به این مسئله فکر میکنیم.
+میدونی من پرروتر از این حرفام که وقتی یه نفر بهم یه تعارف میکنه ردش کنم. تعارف کردی دیگه!
_تعارف نبود. نمیخوردی هم خودم به زور توی حلقومت فرو میکردم.
+سیگارام هم تموم شدن…
_اون هم با من.
از سر جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت. من هم پشت سرش راه افتادم. از راهرو رد شدیم و به داخل یه اتاق دیگه رفتیم. به محض وارد شدن، چشمم به دوتا شاتگان که از دیوار آویزون شده بودند، افتاد. به جز یه میز و چندتا صندلی چوبی، چیز دیگهای اونجا قرار نداشت. سمت راست اون اتاق هم دوتا در دیگه بود. دانیال به در سمت راستی اشاره کرد و گفت: این یکی دستشوییه و اون یکی هم حموم. اگه میخوای دوش بگیری تا حوله برات بیارم.
+دوش نمیگیرم فقط یه آبی به دست و صورتم میزنم.
با خنده ازش پرسیدم چندتا دستشویی دارید؟
جوابم رو داد: یکی توی حیاط و یکی هم اینجا. یه روزایی اینجا خیلی شلوغ میشه، یکی کافی نیس
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
خاطرات مامانم(۴)
1401/04/03
#دنباله_دار #معمایی #سکس_خشن
دل تو دلم نبود که زودتر برسیم و بفهمم چی در انتظارم هست. شاید بفهمم ایران این شخص مرموز کیه؟
فقط تو طول مسیر که حس کردم نسبتا طولانی داره میشه و خیلی وقت هست ماشین حرکت میکنه، مدام دعاهایی که یادم داده بودند رو تو دلم میخوندم و از خدا طلب کمک میکردم. به خودم مدام میگفتم مریم تو تحت هر شرایطی باید موفق بشی. حتی اگر سخت ترین کارم باشه به خاطر هدفت نباید شکست بخوری.
بالاخره ماشین از حرکت ایستاد و اون خانم که پیشم بود گفت پیاده شو!
چون چشم بند رو چشمام بود، دستم رو گرفت و گفت:
+آروم پشت سرم من بیا.
(سعی کردم خیلی مراقب رفتار و حرف زدنم باشم)
گفتم:
_چشم خانم.
از چندتا پله رفتیم بالا صدای باز شدن در رو شنیدم؛ وقتی وارد شدم دیگه خبری از سردی هوا نبود.
اون خانم دستش رو از دستم کشید و گفت:
+همین جا منتظر میمونی!
صدای کفش پاشنه بلندش بهم فهموند که داره از من دور میشه؛ دوست داشتم زودتر چشم بندم رو بردارم و ببینم کجا هستم. ولی جرأت نمیکردم.
دل تو دلم نبود و دلشوره عجیبی داشتم.
سعی کردم گوش هام رو تیز کنم که شاید چیزی بشنوم اما همه جا انگار در سکوت مطلق فرو رفته بود و هیچ صدایی نمیشنیدم.
فکر کنم ۱۰ دقیقهای گذشته بود که صدای قدم هایی رو شنیدم که هر لحظه بلندتر میشد و میشد فهمید که داره به من نزدیک و نزدیک تر میشه.
حس کردم در چند قدمی من ایستاده. با اون صدای کلفتش گفت:
+خوب گوشات رو باز کن، چون فقط یکبار بهت میگم و با کوچیکترین اشتباه بلایی سرت میارم که آرزو میکردی هیچ وقت تو رو به اینجا معرفی نمیکردن. پس حواست رو جمع کن و قوانین اینجا رو مو به مو رعایت کن.
قانون اول:ا ینجا هرچی دیدی و شنیدی باید مثل یک راز توی سینت نگه داری و با خودت به گور ببری.
قانون دوم: بدون اجازه، کمترین صدایی هم نباید ازت در بیاد، سوال و کنجکاوی ممنوعه و تا ازت سوالی پرسیده نشده هیچ حرفی نمیزنی.
قانون سوم: تا زمانی که مشخص بشه که پذیرفته شدی یا نه و رتبه و مقامت مشخص بشه، خدمتکارها هم مقامشان از تو بالاتره و باید بهشون احترام بزاری.
قانون چهارم: تا وقتی اینجا هستی باید کاملا مطیع و حرف گوش کن باشی.
قانون پنجم: تا وقتی اینجا هستی هرگونه امتحانی ازت گرفتن اجازه مخالفت و اعتراض نداری.
قانون ششم: تو امتحان ها هرجا کارد به استخونت رسید و دیگه واقعا نتونستی تحمل کنی و نخواستی ادامه بدی و اخراج بشی کلمه ممنوعه شیطان رو میگی (البته توصیه دوستانه بهت میکنم هیچ وقت به زبان نیاری چون:
1_حضور اینجا قسمت هرکسی نمیشه, پس سعی کن ازش بهترین استفاده رو ببری.
2_اگر اون کلمه ممنوعه رو به زبان بیاری از امتحانات اینجا نجات پیدا میکنی ولی شاید دیگه تو زندگیت روی خوشبختی رو نبینی.)
قانون هفتم: اگر موفق شدی و سرورمون قبولت کردن و بهت رتبه و مقام دادن به هیچ قیمتی نباید حتی نزدیک ترین فرد زندگیت از هویت و مقامت بویی ببره.
قانون هشتم: اگر به هر دلیلی کسی متوجه هویت تو شد برای حفظ و امنیت سازمان باید خودتو از بین ببری.
قانون نهم: اگر دارای رتبه و مقامی شدی مسئولیت افراد زیر دست تو، به عهده خود تو میشه.
قانون دهم: با خواست و اراده واقعی و صادقانه دور از هرگونه کینه شخصی و بدون سوءاستفاده از پست و مقامت و خالصانه به سازمان و سرورمون و کشورت خدمت کنی.
امیدوارم اگر هنوزم می خوای تو آزمون شرکت کنی، همه قوانین را خوب فهمیده باشی چون با کوچکترین اشتباه حکم مرگ خودت رو امضا کردی.
۱۵دقیقه زمان داری که فکرات رو بکنی و بینی که لیاقت و عرضهی داری که تو آزمون سربلند بشی و افتخار خدمت پیدا کنی؟
چون تا
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1401/04/03
#دنباله_دار #معمایی #سکس_خشن
دل تو دلم نبود که زودتر برسیم و بفهمم چی در انتظارم هست. شاید بفهمم ایران این شخص مرموز کیه؟
فقط تو طول مسیر که حس کردم نسبتا طولانی داره میشه و خیلی وقت هست ماشین حرکت میکنه، مدام دعاهایی که یادم داده بودند رو تو دلم میخوندم و از خدا طلب کمک میکردم. به خودم مدام میگفتم مریم تو تحت هر شرایطی باید موفق بشی. حتی اگر سخت ترین کارم باشه به خاطر هدفت نباید شکست بخوری.
بالاخره ماشین از حرکت ایستاد و اون خانم که پیشم بود گفت پیاده شو!
چون چشم بند رو چشمام بود، دستم رو گرفت و گفت:
+آروم پشت سرم من بیا.
(سعی کردم خیلی مراقب رفتار و حرف زدنم باشم)
گفتم:
_چشم خانم.
از چندتا پله رفتیم بالا صدای باز شدن در رو شنیدم؛ وقتی وارد شدم دیگه خبری از سردی هوا نبود.
اون خانم دستش رو از دستم کشید و گفت:
+همین جا منتظر میمونی!
صدای کفش پاشنه بلندش بهم فهموند که داره از من دور میشه؛ دوست داشتم زودتر چشم بندم رو بردارم و ببینم کجا هستم. ولی جرأت نمیکردم.
دل تو دلم نبود و دلشوره عجیبی داشتم.
سعی کردم گوش هام رو تیز کنم که شاید چیزی بشنوم اما همه جا انگار در سکوت مطلق فرو رفته بود و هیچ صدایی نمیشنیدم.
فکر کنم ۱۰ دقیقهای گذشته بود که صدای قدم هایی رو شنیدم که هر لحظه بلندتر میشد و میشد فهمید که داره به من نزدیک و نزدیک تر میشه.
حس کردم در چند قدمی من ایستاده. با اون صدای کلفتش گفت:
+خوب گوشات رو باز کن، چون فقط یکبار بهت میگم و با کوچیکترین اشتباه بلایی سرت میارم که آرزو میکردی هیچ وقت تو رو به اینجا معرفی نمیکردن. پس حواست رو جمع کن و قوانین اینجا رو مو به مو رعایت کن.
قانون اول:ا ینجا هرچی دیدی و شنیدی باید مثل یک راز توی سینت نگه داری و با خودت به گور ببری.
قانون دوم: بدون اجازه، کمترین صدایی هم نباید ازت در بیاد، سوال و کنجکاوی ممنوعه و تا ازت سوالی پرسیده نشده هیچ حرفی نمیزنی.
قانون سوم: تا زمانی که مشخص بشه که پذیرفته شدی یا نه و رتبه و مقامت مشخص بشه، خدمتکارها هم مقامشان از تو بالاتره و باید بهشون احترام بزاری.
قانون چهارم: تا وقتی اینجا هستی باید کاملا مطیع و حرف گوش کن باشی.
قانون پنجم: تا وقتی اینجا هستی هرگونه امتحانی ازت گرفتن اجازه مخالفت و اعتراض نداری.
قانون ششم: تو امتحان ها هرجا کارد به استخونت رسید و دیگه واقعا نتونستی تحمل کنی و نخواستی ادامه بدی و اخراج بشی کلمه ممنوعه شیطان رو میگی (البته توصیه دوستانه بهت میکنم هیچ وقت به زبان نیاری چون:
1_حضور اینجا قسمت هرکسی نمیشه, پس سعی کن ازش بهترین استفاده رو ببری.
2_اگر اون کلمه ممنوعه رو به زبان بیاری از امتحانات اینجا نجات پیدا میکنی ولی شاید دیگه تو زندگیت روی خوشبختی رو نبینی.)
قانون هفتم: اگر موفق شدی و سرورمون قبولت کردن و بهت رتبه و مقام دادن به هیچ قیمتی نباید حتی نزدیک ترین فرد زندگیت از هویت و مقامت بویی ببره.
قانون هشتم: اگر به هر دلیلی کسی متوجه هویت تو شد برای حفظ و امنیت سازمان باید خودتو از بین ببری.
قانون نهم: اگر دارای رتبه و مقامی شدی مسئولیت افراد زیر دست تو، به عهده خود تو میشه.
قانون دهم: با خواست و اراده واقعی و صادقانه دور از هرگونه کینه شخصی و بدون سوءاستفاده از پست و مقامت و خالصانه به سازمان و سرورمون و کشورت خدمت کنی.
امیدوارم اگر هنوزم می خوای تو آزمون شرکت کنی، همه قوانین را خوب فهمیده باشی چون با کوچکترین اشتباه حکم مرگ خودت رو امضا کردی.
۱۵دقیقه زمان داری که فکرات رو بکنی و بینی که لیاقت و عرضهی داری که تو آزمون سربلند بشی و افتخار خدمت پیدا کنی؟
چون تا
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سرگذشت من و مامانم (۱)
1401/05/28
#دنباله_دار #معمایی #بیغیرتی
صبح زودتر از هر روز از خونه زدم بیرون؛ بخاطر غلطی که کرده بودم هنوز عذاب وجدان داشتم. ترس این رو داشتم که مامان بیدار شده باشه و فهمیده باشه چه غلطی کردم. وقتی رسیدم مدرسه بابا مهدی داشت در مدرسه رو آب و جارو میکرد.
سلام کوتاهی کردم و سرم رو انداختم پایین؛ میخواستم برم سر کلاس بشینم که بابا مهدی جلوم رو گرفت. با تعجب پرسید که پسرجان جا داری میری؟ اصلا اینجا چیکار میکنی؟
اصلا حوصله جواب دادن نداشتم! یه نگاه بهش کردم و سرم رو انداختم پایین. دوباره با قدمهای سریع به سمت کلاس راه افتادم. بابا مهدی این بار با عصبانیت اومد و جلوم رو گرفت. شاکی بود که مگه نمیدونی امروز جمعه است و مدرسه تعطیله!
راست میگفت! اصلا حواسم به روز و هفتا و تعطیلی نبود و الکی اومده بودم مدرسه. نمیدونستم باید الان چیکار کنم. حسابی از خودم متنفر بودم؛ حتی جرات نگاه کردن تو چشمهای مامانم رو نداشتم .
از مدرسه اومدم بیرون ولی نمیدونستم کجا باید برم. نمیدونم چقدر زمان گذشته بود ولی همین طور بی وقفه و کلافه دم در مدرسه قدم میزدم. یکدفعه با صدای بوق ماشینی که جلوم زد روی ترمز به خودم اومدم!
یه نگاه به سر تا پای خودم کردم که ببینم سالمم یا ماشین به بدنم خورده. انگار سالم بودم و فقط بخاطر اینکه حواسم نبوده از صدای ترمز و بوق ماشین ترسیده بودم. همون موقع در ماشین باز شد و حاج آقا محمدی روحانی مدرسه از ماشین پیاده شد:
+علی اقاحواست کجاست پسر؟ اصلا امروز جمعه است اینجا چیکار میکنی؟ شدی حکایت حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت؟ شما هرروز هفته میخواین یک جوری مدرسه رو بپیچونید؛ بعد امروز که جمعه هست و تعطیله اومدی مدرسه؟
با دیدن حاج آقا محمدی حس کردم خدا
حاج آقا رو فرستاده تا یه راه نجات از این عذاب وجدان که دچارش شدم پیش پام بذاره.
-سلام حاج اقا…
+سلام علی آقا؛ خوبی؟ چرا اینقدر چهرهات ناراحته؟ اتفاق بدی افتاده؟
ناخواسته بغض تو گلوم ترکید؛ بیاختیار اشکم سرازیر شد و شروع کردم به گریه کردن.
حاج اقا اومد من رو تو بغلش گرفت و شروع کرد به نوازش کردن و پاک کردن اشکای روی صورتم…
+علی جان چی شده؟ بیا سوار ماشین شو؛ تو مسیر بهم بگو چی شده! شاید بتونم کمکی بهت بکنم. اینطوری هم تو از مشکلت میگی هم من به مراسم دعایی که قولش رو دادم میرسم.
-آخه… آخه…
+آخه نداره پسرم؛ زودباش سوار شو!
با اینکه دو دل بودم سوار بشم یا نه ولی میدونستم اگه کسی میتونست تو این شرایط آرومم کنه و راهی جلوی پام بذاره حتما همین حاج آقا محمدیه! سوار که شدم حاج آقا هم با چند لحظه تاخیر سوار شد و حرکت کردیم.
+خوب علی آقا، تعریف کن چی شده که اینقدر بهم ریخته و ناراحتی؟
خجالت میکشیدم به حاج آقا بگم چه غلطی کردم. آخه چطور میتونستم بگم من قرص خواب ریختم تو بطری آب مامانم و بعد با مامانم سکس کردم! کلی مِن مِن کردم و دوباره اشک چشمم سرازیر شد:
-حاج آقا… نمیتونم بگم؛ خجالت میکشم!
حس کردم حاج آقا هم خیلی کنجکاو شده بدونه چه کاری انجام دادم و مدام اصرار میکرد که بگو.
+ما روحانیون هم یه جورایی دکتر هستیم. البته دکتر روح! پس میتونی به من اعتماد کنی و بدون خجالت حرفت رو بهم بزنی.
-واقعا نمیدونم چطور باید بگم… اجازه بدید یکم فکر کنم.
+فکر کردن نداره! هرچی که هست بگو؛ اصلا هم نمیخوام معذب باشی.
-راستش حاج اقا یادتونه درباره دیدن فیلم های غیر اخلاقی صحبت کردید؟ حقیقتش دوستم یکی از همون فیلما بهم داد و…
حاج اقا حرفم رو قطع کرد و سریع جواب داد:
+فهمیدم! شیطان در بدن یه دوست ناباب قرار گرفته و یه فیلم مبتذل بهت داده.
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1401/05/28
#دنباله_دار #معمایی #بیغیرتی
صبح زودتر از هر روز از خونه زدم بیرون؛ بخاطر غلطی که کرده بودم هنوز عذاب وجدان داشتم. ترس این رو داشتم که مامان بیدار شده باشه و فهمیده باشه چه غلطی کردم. وقتی رسیدم مدرسه بابا مهدی داشت در مدرسه رو آب و جارو میکرد.
سلام کوتاهی کردم و سرم رو انداختم پایین؛ میخواستم برم سر کلاس بشینم که بابا مهدی جلوم رو گرفت. با تعجب پرسید که پسرجان جا داری میری؟ اصلا اینجا چیکار میکنی؟
اصلا حوصله جواب دادن نداشتم! یه نگاه بهش کردم و سرم رو انداختم پایین. دوباره با قدمهای سریع به سمت کلاس راه افتادم. بابا مهدی این بار با عصبانیت اومد و جلوم رو گرفت. شاکی بود که مگه نمیدونی امروز جمعه است و مدرسه تعطیله!
راست میگفت! اصلا حواسم به روز و هفتا و تعطیلی نبود و الکی اومده بودم مدرسه. نمیدونستم باید الان چیکار کنم. حسابی از خودم متنفر بودم؛ حتی جرات نگاه کردن تو چشمهای مامانم رو نداشتم .
از مدرسه اومدم بیرون ولی نمیدونستم کجا باید برم. نمیدونم چقدر زمان گذشته بود ولی همین طور بی وقفه و کلافه دم در مدرسه قدم میزدم. یکدفعه با صدای بوق ماشینی که جلوم زد روی ترمز به خودم اومدم!
یه نگاه به سر تا پای خودم کردم که ببینم سالمم یا ماشین به بدنم خورده. انگار سالم بودم و فقط بخاطر اینکه حواسم نبوده از صدای ترمز و بوق ماشین ترسیده بودم. همون موقع در ماشین باز شد و حاج آقا محمدی روحانی مدرسه از ماشین پیاده شد:
+علی اقاحواست کجاست پسر؟ اصلا امروز جمعه است اینجا چیکار میکنی؟ شدی حکایت حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت؟ شما هرروز هفته میخواین یک جوری مدرسه رو بپیچونید؛ بعد امروز که جمعه هست و تعطیله اومدی مدرسه؟
با دیدن حاج آقا محمدی حس کردم خدا
حاج آقا رو فرستاده تا یه راه نجات از این عذاب وجدان که دچارش شدم پیش پام بذاره.
-سلام حاج اقا…
+سلام علی آقا؛ خوبی؟ چرا اینقدر چهرهات ناراحته؟ اتفاق بدی افتاده؟
ناخواسته بغض تو گلوم ترکید؛ بیاختیار اشکم سرازیر شد و شروع کردم به گریه کردن.
حاج اقا اومد من رو تو بغلش گرفت و شروع کرد به نوازش کردن و پاک کردن اشکای روی صورتم…
+علی جان چی شده؟ بیا سوار ماشین شو؛ تو مسیر بهم بگو چی شده! شاید بتونم کمکی بهت بکنم. اینطوری هم تو از مشکلت میگی هم من به مراسم دعایی که قولش رو دادم میرسم.
-آخه… آخه…
+آخه نداره پسرم؛ زودباش سوار شو!
با اینکه دو دل بودم سوار بشم یا نه ولی میدونستم اگه کسی میتونست تو این شرایط آرومم کنه و راهی جلوی پام بذاره حتما همین حاج آقا محمدیه! سوار که شدم حاج آقا هم با چند لحظه تاخیر سوار شد و حرکت کردیم.
+خوب علی آقا، تعریف کن چی شده که اینقدر بهم ریخته و ناراحتی؟
خجالت میکشیدم به حاج آقا بگم چه غلطی کردم. آخه چطور میتونستم بگم من قرص خواب ریختم تو بطری آب مامانم و بعد با مامانم سکس کردم! کلی مِن مِن کردم و دوباره اشک چشمم سرازیر شد:
-حاج آقا… نمیتونم بگم؛ خجالت میکشم!
حس کردم حاج آقا هم خیلی کنجکاو شده بدونه چه کاری انجام دادم و مدام اصرار میکرد که بگو.
+ما روحانیون هم یه جورایی دکتر هستیم. البته دکتر روح! پس میتونی به من اعتماد کنی و بدون خجالت حرفت رو بهم بزنی.
-واقعا نمیدونم چطور باید بگم… اجازه بدید یکم فکر کنم.
+فکر کردن نداره! هرچی که هست بگو؛ اصلا هم نمیخوام معذب باشی.
-راستش حاج اقا یادتونه درباره دیدن فیلم های غیر اخلاقی صحبت کردید؟ حقیقتش دوستم یکی از همون فیلما بهم داد و…
حاج اقا حرفم رو قطع کرد و سریع جواب داد:
+فهمیدم! شیطان در بدن یه دوست ناباب قرار گرفته و یه فیلم مبتذل بهت داده.
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
باورم نمیشه پسرم منو …
1401/06/19
#مادر #تابو #معمایی
بچه سال بودم و زیبا. وقتی پسرعموم به خواستگاریم اومد خونوادم خیلی خوشحال شدند چون پسر خوبی بود و تازگی برای معلمی قبول شده بود. خودم هم فکر میکردم ازدواج یک جور بازیه و خیلی شوق و ذوق داشتم که زودتر لباس عروس بپوشم. در روستای ما تقریبا همه اینجوری ازدواج میکردند.
ازدواج ما موفق و خوب بود. من خونه دار بودم و همیشه مشغول پخت و پز و ترشیجات انداختن بودم و شوهرم هم سرش به کار و بار خودش بود.
چشم باز کردم دیدم پسرم زن گرفته و دخترم شوهر کرده و شوهرم بارنشسته شده و خودم هم یک زن میانسالم که لای موهام چند موی سفید پیدا شدن.
یکبار به شمال رفتیم و از کاخ شاه دیدن کردیم و خیلی خوش گذشت و یکبار هم ماشین به شوهرم زد و تا یک قدمی مرگ رفت و برگشت.
اینها خاطرات خوب و تلخ من بود. زندگی من بدون بالا و پایین خاصی گذشت. وقتی به گذشته فکر میکنم تنها چیزی که آزارم میدهد اتفاقی است که یک شب بارانی برایم افتاد. بارها و بارها از اول مرورش کردم و هرگز نتونستم به نتیجه برسم که در اونشب خاص چه بر من گذشت. امیدوارم با نوشتن این خاطره بتونم فراموشش کنم یا باهاش کنار بیام.
عروسی یکی از آشناها در یکی از روستاها بود. مردم زیادی رو دعوت کرده بودن و خیلی شلوغ بود. جوون ترها تا پاسی از شب رقصیدند و پایکوبی کردند. ما زن ها هم همو بعد مدتها پیدا کرده بودیم و کلی حرف برای گفتن داشتیم. ساعت دوازده شب بالاخره بلندگوها و چراغ ها رو خاموش کردند.همه خسته و کوفته بودند. هر کسی دنبال آشنایی بود که با خود به خونه ببره.
خونواده ما سهم مدیر روستا شد و به خونشون رفتیم.
طبقه بالا رو کامل در اختیارمون گذاشتند.
خونه روستایی بود و اتاق های زیادی داشت. یه دوش گرفتم و مسواک زدم. شوهرم اومد دم گوشم گفت که کارهاتو انجام بده و برو توی یکی از اتاق ها بخواب چون مردها میخوان عرق بخورن.
من توی یک اتاق رفتم و دخترم توی یک اتاق جدا و منتظر بودیم که شوهرامون کارشون تموم شه و بیان پیشمون.
خسته و کوفته بودم. یک شلوار راحتی چسبون و یه تیشرت از چمدونم در آوردم و پوشیدم.
با صدای رعد و برق از خواب پریدم. بارش اولین بارون پاییزی شروع شده بود و مثل سیل میبارید. پتو رو دور خودم پیچیدم. نیمه شب بود و شوهرم احتمالا چون مست بود توی هال خوابش برده بود. چشامو بستم و خیلی زود دوباره خوابم برد.
ساعت حدود چهار صبح بود که دوباره بیدار شدم دستی توی بدنم بود. بغلم کرده بود و از پشت بهم چسبیده بود. دستش بین پاهام بود. از روی شلوار شروع به مالیدن کسم کرد. تمام وجودم یکباره پر از شهوت شد. اول گمان کردم شوهرم است چون هر وقت عرق میخورد کسمو خوب جر میداد. پاهامو باز کردم که دستش راحت کسمو بماله. کونمو عقب دادم و به کیرش چسبوندم. بزرگی و سفتی کیرش رو کونم کامل حس میکردم و با تاب دادن کونم کیرشو سفت تر میکردم. طاقت نیاوردم و دستشو گرفتم و بردم توی شلوارم. اصطکاک دست داغش سبب خیس شدن کسم شد. توی همون اوضاع یک چیزی به ذهنم خطور کرد. دست شوهرم کلفت و پرزور و پرمو بود ولی دستی که داخل کسم فرستاده بودم باریک و بی جون و صاف بود.
مغزم درست کار نمیکرد. خواب الودگی و شهوت قدرت فکر کردنم رو زایل کرده بود. اتاق تاریک بود و جرات هیچ کاری رو نداشتم. میترسیدم خون بپا بشه. از طرفی پر از شهوت بودم و قدرت مقاومت نداشتم. حتی فکر اینکه برای اولین بار تو آغوش یک مرد دیگه هستم بیشتر شهوتیم میکرد و در حد جنون داغ شده بودم.
نرمه گوشم توی دهنش بود و گردن و پشتمو لیس میزد. از صدای نفس هاش معلوم بود اونم بشدت شهوتی شده بود.
دستمو کردم تو شلوارم که دستشو دربیارم
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1401/06/19
#مادر #تابو #معمایی
بچه سال بودم و زیبا. وقتی پسرعموم به خواستگاریم اومد خونوادم خیلی خوشحال شدند چون پسر خوبی بود و تازگی برای معلمی قبول شده بود. خودم هم فکر میکردم ازدواج یک جور بازیه و خیلی شوق و ذوق داشتم که زودتر لباس عروس بپوشم. در روستای ما تقریبا همه اینجوری ازدواج میکردند.
ازدواج ما موفق و خوب بود. من خونه دار بودم و همیشه مشغول پخت و پز و ترشیجات انداختن بودم و شوهرم هم سرش به کار و بار خودش بود.
چشم باز کردم دیدم پسرم زن گرفته و دخترم شوهر کرده و شوهرم بارنشسته شده و خودم هم یک زن میانسالم که لای موهام چند موی سفید پیدا شدن.
یکبار به شمال رفتیم و از کاخ شاه دیدن کردیم و خیلی خوش گذشت و یکبار هم ماشین به شوهرم زد و تا یک قدمی مرگ رفت و برگشت.
اینها خاطرات خوب و تلخ من بود. زندگی من بدون بالا و پایین خاصی گذشت. وقتی به گذشته فکر میکنم تنها چیزی که آزارم میدهد اتفاقی است که یک شب بارانی برایم افتاد. بارها و بارها از اول مرورش کردم و هرگز نتونستم به نتیجه برسم که در اونشب خاص چه بر من گذشت. امیدوارم با نوشتن این خاطره بتونم فراموشش کنم یا باهاش کنار بیام.
عروسی یکی از آشناها در یکی از روستاها بود. مردم زیادی رو دعوت کرده بودن و خیلی شلوغ بود. جوون ترها تا پاسی از شب رقصیدند و پایکوبی کردند. ما زن ها هم همو بعد مدتها پیدا کرده بودیم و کلی حرف برای گفتن داشتیم. ساعت دوازده شب بالاخره بلندگوها و چراغ ها رو خاموش کردند.همه خسته و کوفته بودند. هر کسی دنبال آشنایی بود که با خود به خونه ببره.
خونواده ما سهم مدیر روستا شد و به خونشون رفتیم.
طبقه بالا رو کامل در اختیارمون گذاشتند.
خونه روستایی بود و اتاق های زیادی داشت. یه دوش گرفتم و مسواک زدم. شوهرم اومد دم گوشم گفت که کارهاتو انجام بده و برو توی یکی از اتاق ها بخواب چون مردها میخوان عرق بخورن.
من توی یک اتاق رفتم و دخترم توی یک اتاق جدا و منتظر بودیم که شوهرامون کارشون تموم شه و بیان پیشمون.
خسته و کوفته بودم. یک شلوار راحتی چسبون و یه تیشرت از چمدونم در آوردم و پوشیدم.
با صدای رعد و برق از خواب پریدم. بارش اولین بارون پاییزی شروع شده بود و مثل سیل میبارید. پتو رو دور خودم پیچیدم. نیمه شب بود و شوهرم احتمالا چون مست بود توی هال خوابش برده بود. چشامو بستم و خیلی زود دوباره خوابم برد.
ساعت حدود چهار صبح بود که دوباره بیدار شدم دستی توی بدنم بود. بغلم کرده بود و از پشت بهم چسبیده بود. دستش بین پاهام بود. از روی شلوار شروع به مالیدن کسم کرد. تمام وجودم یکباره پر از شهوت شد. اول گمان کردم شوهرم است چون هر وقت عرق میخورد کسمو خوب جر میداد. پاهامو باز کردم که دستش راحت کسمو بماله. کونمو عقب دادم و به کیرش چسبوندم. بزرگی و سفتی کیرش رو کونم کامل حس میکردم و با تاب دادن کونم کیرشو سفت تر میکردم. طاقت نیاوردم و دستشو گرفتم و بردم توی شلوارم. اصطکاک دست داغش سبب خیس شدن کسم شد. توی همون اوضاع یک چیزی به ذهنم خطور کرد. دست شوهرم کلفت و پرزور و پرمو بود ولی دستی که داخل کسم فرستاده بودم باریک و بی جون و صاف بود.
مغزم درست کار نمیکرد. خواب الودگی و شهوت قدرت فکر کردنم رو زایل کرده بود. اتاق تاریک بود و جرات هیچ کاری رو نداشتم. میترسیدم خون بپا بشه. از طرفی پر از شهوت بودم و قدرت مقاومت نداشتم. حتی فکر اینکه برای اولین بار تو آغوش یک مرد دیگه هستم بیشتر شهوتیم میکرد و در حد جنون داغ شده بودم.
نرمه گوشم توی دهنش بود و گردن و پشتمو لیس میزد. از صدای نفس هاش معلوم بود اونم بشدت شهوتی شده بود.
دستمو کردم تو شلوارم که دستشو دربیارم
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سرگذشت من و مامانم (۳)
1401/08/27
#دنباله_دار #معمایی #لز
سلام
دوستان امیدوارم تا اینجای داستان مورد پسندتان بوده باشه و لذت برده باشید.
جهت یاد آوری یک خلاصه ای از داستان بگم براتون چون زمان آپلود شدن قسمت های داستان طولانی شده.
داستان اینجوری شروع شد.
علی و دوستاش بعد از اینکه معلم دینی ازشان میخواد که فیلم سکسی نبینن یا اگر میبینن خود ارضایی نکنن، بین خودشان یک مسابقه میزارن که تو یک ماه کی طاقت میاره و با دیدن فیلم سکسی کمتر جق میزنه
ارسلان که رئیس گروه هست برای اینکه عدالت برقرار بشه ده تا فیلم میفرسته برای علی و دوستاش.
تو این ده تا فیلم، فیلم سکس مادر و پسر بدجور باعث توجه و شهوت علی نسبت به مامان مذهبیش و فولاد زره اش میشه.
علی مدام خواب سکس با مامانش میدیده و آرزوش سکس با مامانش شده بود ولی تو بیداری خیلی از مامانش حساب می برده،
و چون تو خانواده مذهبی بزرگ شده بود سکس با مامانش را کار بدی میدونست.
علی بخاطر ترس از آبروش و اینکه نمی خواست تو مسابقه بگن باختی حتی جق هم نمی زد که باعث تخم دردش میشه و با مامانش دکتر میرن و دکتر برای آزمایش از ادرار و آب منی براش مینویسه.
برای آزمایش مامانش مجبور میشه برای علی جق بزنه که ارضا بشه و این شروع تمایل واقعی علی برای سکس با مامانش میشه.
علی با دیدن سکس مامان و باباش و سکس ارسلان با عمه اش و تحریک ارسلان برای سکس با مامانش دیگه طاقت نمی یاره و با ریختن قرص خواب تو بطری آب، مامانش را را تو خواب میکنه.
در ادامه داستان، علی با خواندن خاطرات مامانش با گذشته مامانش آشنا میشه که در سن ۱۵سالگی بخاطر فرار از دایی اکبرش و زورگویی ها و تحدید برادر خان روستا، تو ماشین حاج حسن که فردی مذهبی و مورد تایید مردم روستا بوده قایم میشه و پاش به شهر میرسه.
حاج حسن وقتی ماجرای گل رخ (مامان علی) را میشنوه اول اسم مریم براش انتخاب میکنه .بعد مریم را به یک موسسه خیریه میبره که اونجا زندگی کنه و آموزش های دینی و مذهبی ببینه.
تو موسسه اما مریم اتفاقی لز دو تا از دختر های مسئولین موسسه را میبینه.
و مسئولین موسسه برای اینکه براشون از جانب مریم مشکلی پیش نیاد به نوعی مریم هم وارد لز خودشون میکنن و بعد از مدتی چون مریم دختر زیبا و با بدن سکسی بوده معرفی میشه به سازمانی که فردی به نام ایران ادارش میکنه.
سازمانی کاملا سری برای ماموریت های مهم و سری کشور.
مریم با تمام سختی ها موفق میشه تو سازمان قبول بشه و یکی از بهترین افراد سازمان بشه.
در یکی از مهمترین و حساس ترین ماموریت ها که سازمان به مریم میده.
مریم نفوذ میکنه تو خانواده حاج اقا شیرازپور یکی از روحانی های مشهور کشور که مشخص کنه علاوه بر امتیاز واردات شکر که پسر و داماده اش گرفتن ،مواد مخدر هم وارد میکنن یا نه؟
مریم که بلخره متوجه خلاف نوید داماد و محسن پسر حاج اقا شیراز پور میشه .
ولی بدجور دلباخته محسن شده و قدر عشق اجازه نمیداد به سازمان گزارش ماموریتش بده تا اینکه وقتی محسن برای ماموریت از کشور خارج میشه و با اسرار سازمان که جواب میخواستن پرده از تخلف شان بر می داره و نوید را میگیرن و اعدام میکنن و برای محسن هم حکم بازداشت صادر میکنن.
مریم بخاطر موفقیت تو این ماموریت از طرف سازمان مورد تشویق قرار میگیره و با کمک سازمان به مدیرت موسسه خیره می رسه و یکی از مشهورترین خانم های کشور برای برنامه های مذهبی حتی در صدا و سیما میشه.
در ادامه علی بخاطر قرص خوابی که به مامانش داده بوده و کردن مامانش با راهنمایی روحانی مدرسه تصمیم به توبه میگیره.
ولی از قضا تماس ارسلان و کشوندن علی به خانه ارسلان و گذاشتن ی فیلم سکسی و شهوتی کردن دوباره علی و امدن آرام دختر عمه ارسلان تو اتاق ارسلان موقعی که علی مشغول دیدن فیلم سکسی هست
و حرف های که از آرام می شنوه تحریک میشه و بیخیال توبه میشه و مشغول عشق بازی با آرام میشه که ارسلان فیلمشون میگیره و علی را تحدید میکنه،اگر میخوای فیلمتان کسی نبینه و اجازه بدم با آرام سکس کنی باید
کاری کنی آرام تو موسسه مامانش استخدام بشه.
این در حالی هست که روز به روز مریم بابت رازش، پدرشوهرش ازش سو استفاده میکنه و مدام میکنتش دچار پریشانی و بد خلقی شده و علی حتی جرات حرف زدن با مامانش این روزا را نداره.
و اما ادامه داستان…
******
این قسمت از زبان آرام نوشته شده.
صبرم نبود ارسلان زودتر از مدرسه بیاد و بدونم علی چیکار کرده و تونسته با مامانش حرف بزنه و راضیش کنه برم تو موسسه استخدام بشم.
بلخره انتظارم به پایان رسید و ارسلان خان تشریف اوردن.
1401/08/27
#دنباله_دار #معمایی #لز
سلام
دوستان امیدوارم تا اینجای داستان مورد پسندتان بوده باشه و لذت برده باشید.
جهت یاد آوری یک خلاصه ای از داستان بگم براتون چون زمان آپلود شدن قسمت های داستان طولانی شده.
داستان اینجوری شروع شد.
علی و دوستاش بعد از اینکه معلم دینی ازشان میخواد که فیلم سکسی نبینن یا اگر میبینن خود ارضایی نکنن، بین خودشان یک مسابقه میزارن که تو یک ماه کی طاقت میاره و با دیدن فیلم سکسی کمتر جق میزنه
ارسلان که رئیس گروه هست برای اینکه عدالت برقرار بشه ده تا فیلم میفرسته برای علی و دوستاش.
تو این ده تا فیلم، فیلم سکس مادر و پسر بدجور باعث توجه و شهوت علی نسبت به مامان مذهبیش و فولاد زره اش میشه.
علی مدام خواب سکس با مامانش میدیده و آرزوش سکس با مامانش شده بود ولی تو بیداری خیلی از مامانش حساب می برده،
و چون تو خانواده مذهبی بزرگ شده بود سکس با مامانش را کار بدی میدونست.
علی بخاطر ترس از آبروش و اینکه نمی خواست تو مسابقه بگن باختی حتی جق هم نمی زد که باعث تخم دردش میشه و با مامانش دکتر میرن و دکتر برای آزمایش از ادرار و آب منی براش مینویسه.
برای آزمایش مامانش مجبور میشه برای علی جق بزنه که ارضا بشه و این شروع تمایل واقعی علی برای سکس با مامانش میشه.
علی با دیدن سکس مامان و باباش و سکس ارسلان با عمه اش و تحریک ارسلان برای سکس با مامانش دیگه طاقت نمی یاره و با ریختن قرص خواب تو بطری آب، مامانش را را تو خواب میکنه.
در ادامه داستان، علی با خواندن خاطرات مامانش با گذشته مامانش آشنا میشه که در سن ۱۵سالگی بخاطر فرار از دایی اکبرش و زورگویی ها و تحدید برادر خان روستا، تو ماشین حاج حسن که فردی مذهبی و مورد تایید مردم روستا بوده قایم میشه و پاش به شهر میرسه.
حاج حسن وقتی ماجرای گل رخ (مامان علی) را میشنوه اول اسم مریم براش انتخاب میکنه .بعد مریم را به یک موسسه خیریه میبره که اونجا زندگی کنه و آموزش های دینی و مذهبی ببینه.
تو موسسه اما مریم اتفاقی لز دو تا از دختر های مسئولین موسسه را میبینه.
و مسئولین موسسه برای اینکه براشون از جانب مریم مشکلی پیش نیاد به نوعی مریم هم وارد لز خودشون میکنن و بعد از مدتی چون مریم دختر زیبا و با بدن سکسی بوده معرفی میشه به سازمانی که فردی به نام ایران ادارش میکنه.
سازمانی کاملا سری برای ماموریت های مهم و سری کشور.
مریم با تمام سختی ها موفق میشه تو سازمان قبول بشه و یکی از بهترین افراد سازمان بشه.
در یکی از مهمترین و حساس ترین ماموریت ها که سازمان به مریم میده.
مریم نفوذ میکنه تو خانواده حاج اقا شیرازپور یکی از روحانی های مشهور کشور که مشخص کنه علاوه بر امتیاز واردات شکر که پسر و داماده اش گرفتن ،مواد مخدر هم وارد میکنن یا نه؟
مریم که بلخره متوجه خلاف نوید داماد و محسن پسر حاج اقا شیراز پور میشه .
ولی بدجور دلباخته محسن شده و قدر عشق اجازه نمیداد به سازمان گزارش ماموریتش بده تا اینکه وقتی محسن برای ماموریت از کشور خارج میشه و با اسرار سازمان که جواب میخواستن پرده از تخلف شان بر می داره و نوید را میگیرن و اعدام میکنن و برای محسن هم حکم بازداشت صادر میکنن.
مریم بخاطر موفقیت تو این ماموریت از طرف سازمان مورد تشویق قرار میگیره و با کمک سازمان به مدیرت موسسه خیره می رسه و یکی از مشهورترین خانم های کشور برای برنامه های مذهبی حتی در صدا و سیما میشه.
در ادامه علی بخاطر قرص خوابی که به مامانش داده بوده و کردن مامانش با راهنمایی روحانی مدرسه تصمیم به توبه میگیره.
ولی از قضا تماس ارسلان و کشوندن علی به خانه ارسلان و گذاشتن ی فیلم سکسی و شهوتی کردن دوباره علی و امدن آرام دختر عمه ارسلان تو اتاق ارسلان موقعی که علی مشغول دیدن فیلم سکسی هست
و حرف های که از آرام می شنوه تحریک میشه و بیخیال توبه میشه و مشغول عشق بازی با آرام میشه که ارسلان فیلمشون میگیره و علی را تحدید میکنه،اگر میخوای فیلمتان کسی نبینه و اجازه بدم با آرام سکس کنی باید
کاری کنی آرام تو موسسه مامانش استخدام بشه.
این در حالی هست که روز به روز مریم بابت رازش، پدرشوهرش ازش سو استفاده میکنه و مدام میکنتش دچار پریشانی و بد خلقی شده و علی حتی جرات حرف زدن با مامانش این روزا را نداره.
و اما ادامه داستان…
******
این قسمت از زبان آرام نوشته شده.
صبرم نبود ارسلان زودتر از مدرسه بیاد و بدونم علی چیکار کرده و تونسته با مامانش حرف بزنه و راضیش کنه برم تو موسسه استخدام بشم.
بلخره انتظارم به پایان رسید و ارسلان خان تشریف اوردن.
سرگذشت من و مامانم (۵ و پایانی)
1401/10/06
#دنباله_دار #معمایی #بیغیرتی
حالا که دارم نامه مامان مریم میخوانم خوب یادم داره می یاد.
موقع برگشتن از خانه دایی اکبر هیچ حرفی بین من و مامان زده نشد حتی نگاهمون هم به نگاه هم نیفتاد.
فقط یادمه وقتی که دایی اکبر امد در زیر زمین را شکست و صدام زد که پسره حیف نان پاشو ننه جونت(سارا خانم جنده) منتظرت هست.
این تکه که دایی اکبر بهم انداخته بود اندازه صد تا فحش برام سنگین بود،انگار همه چیز فهمیده بود و نقشه ای که کشیده بودم برای ضدحال زدن و گرفتن حال دایی اکبر باعث ضدحال خوردن و سرکوفت خودم شده بود.
از ترسم دیگه بیخیال چمدان مامانم شدم و نیاوردمش بالا.
وقتی سرم پایین انداختم و امدم از زیر زمین تاریک و نم مور بیرون نور خورشید چشمام اذیت میکرد ،وقتی چشمم به روشنایی عادت کرد دیدم مامانم با همون تاپ و ساپورت که بعضی جاهاش هم پاره شده بود ایستاده و داره با چادر مشکی که فکر کنم مال زن قبلی دایی اکبر بوده خودشو می پوشانه.
همینکه نگاهم به نگاه مامان میخواست دوخته بشه مامانم نگاهش از من گرفت و سرش انداخت پایین و با اشاره دست بهم فهموند که دنبال سرش راه بیفتم.
بلخره از روستای لعنتی بیرون امده بودیم و تو مسیر برگشت به خانه هیچ حرفی بین من و مامانم گفته نشد.
(انتظار داشتم تا مامانم با من تنها بشه تو مسیر حسابی از خجالتم در بیاد و بخاطر پیشنهادم ی دل سری بد و بیراه بارم کنه .
ولی چند باری که مامانم زیر چشمی نگاه کردم حس کردم بدجور تو خودشه و داره فکر می کنه.
پیش خودم گفتم حتما داره فکر میکنه چجوری و چطور به شدیدترین شکل ممکن حالم را بگیره.
راستش از این سکوت مامان هرلحظه بیشتر داشتم می ترسیدم ولی یکی انگار تو مغزم مدام تکرار میکرد که تو نباید بترسی مامانت باید بترسه که تو آبروش را نبری و حرفی به کسی نزنی، شاید هم بخاطر ترس از تو سکوت کرده.
و هزاران فرضیه های مختلف تو ذهنم میامد.)
وقتی رسیدیم خانه مامانم گفت من میرم دوش بگیرم تو هم زنگ بزن به پدر بزرگت بگو برگشتیم برو دنبال خواهرت.
»»»»»»»» »»»»»» »»»»»»»»»»
تو مسیر که داشتم می رفتم خانه پدر بزرگم دنبال خواهرم موبایلم زنگ خورد.
*سلام علی آقا خوبی ؟کجایی بی معرفت ،چه عجب موبایلت در دسترس هست.
_ سلام آرام جان،ممنونم ،تو خوبی، بخشید جای که رفته بودیم موبایل آنتن نمیداد.
حالا مگر کجا رفته بودی اونم بی خبر که موبایلم آنتن نمی داده،پیش خودم گفتم علی حالا هم که مامانش رفته مسافرت از ترس مامان جونش کاری کرده موبایلش آنتن نده تا مجبور نشه بیاد پیش من،حقیقتش کلی ازت دلخور و ناراحت شدم.
_حقیقتش خودمم خبر نداشتم قراره برم مسافرت و فقط صبح مامانم صدام کرد وسایلت جمع کن میخایم باهم بریم مسافرت، حتی هرچی گفتم کجا میخوایم بریم فقط داد زد زودتر آماده شو خودت وقتی رسیدیم متوجه میشی ،بخاطر همین خبر بهت ندادم.
وقتی هم که رسیدیم روستای محل زندگی دایی مامانم اونجا هم موبایل انتن نمی داد.
*باشه حالا این دفعه بخشیدمت،ولی صبر کن ببینم حالا که برگشتی چرا زنگ نزدی نمیگی نگرانت میشم چند روز میشه ازت بی خبرم؟
_ بخدا آرام تازه رسیدیم،حقیقتش هم اینقدر فکرم درگیر بود که فراموش کردم.
*چرا فکرت درگیر بوده طوری شده؟
_ هیچی حالا بعدا دیدمت برات میگم.
*بعدا !؟واقعا که، یعنی الانم اصلا دلت برام تنگ نشده نمیخوای بیای ببینمت؟
_ ناراحت نشو عزیزم الان دارم میرم خانه پدر بزرگم دنبال خواهرم
*نخیر ، تو اگر واقعا منو دوست داشتی اول میامدی پیش من،اگر تا یک ساعت دیگه خودتو نرسانی خونه ارسلان اینا دیگه واقعا بهم ثابت میشه دوست داشتنت الکی بوده و برات هیچ ارزشی ندارم.بای
_ الو …الو… آرام قطع نکن …
(یکی نیست به این دختر بگه کس خول من دوباره بیام خانه ارسلان آتو دادیم دست ارسلان و شر میشه بازم.
حیف که خاطرت برام خیلی عزیز هست و طاقت ناراحت شدنت ندارم)
وقتی رسیدم تکیه دادم در خانه ارسلان مسج دادم به آرام که من دم در هستم ،ولی ارسلان دوباره باهم ببینه هستیم شر میشه ها میخوای بیا بیرون همدیگه را ببینیم.
یکدفعه در خانه پشت سرم باز شد و افتادم داخل خانه،
(عصبی و کلافه شدم از دست این دختر لجباز، خودش تنش می خواره، دنبال دردسر هست)
(چاره ای نبود حالا که خودش اینجور میخواد بزار هرچی می خواد پیش بی یاد.)
از تو حیاط با قدم های اهسته رفتم به در ورودی سالن رسیدم.
در زدم صدایی نیومد،یا الله یا الله ،کسی خونه نیست؟با اجازه ،من امدم داخل
بازم صدای کسی نیومد وارد سالن که شدم هرجا هرچی نگاه کردم کسی ندیدم،داشت دلم شور می زد که صدای آرام شنیدم که داد زد چه خبرت هست بچه مذهبی، خانه را گذاشتی رو سرت یا الله یا الله میکنی اولا کسی خانه نیست دوما نیست خیلی اهالی خانه اهل حجاب هستن که با یا الله گفتن تو حجاب بخوان رعایت کنن.
1401/10/06
#دنباله_دار #معمایی #بیغیرتی
حالا که دارم نامه مامان مریم میخوانم خوب یادم داره می یاد.
موقع برگشتن از خانه دایی اکبر هیچ حرفی بین من و مامان زده نشد حتی نگاهمون هم به نگاه هم نیفتاد.
فقط یادمه وقتی که دایی اکبر امد در زیر زمین را شکست و صدام زد که پسره حیف نان پاشو ننه جونت(سارا خانم جنده) منتظرت هست.
این تکه که دایی اکبر بهم انداخته بود اندازه صد تا فحش برام سنگین بود،انگار همه چیز فهمیده بود و نقشه ای که کشیده بودم برای ضدحال زدن و گرفتن حال دایی اکبر باعث ضدحال خوردن و سرکوفت خودم شده بود.
از ترسم دیگه بیخیال چمدان مامانم شدم و نیاوردمش بالا.
وقتی سرم پایین انداختم و امدم از زیر زمین تاریک و نم مور بیرون نور خورشید چشمام اذیت میکرد ،وقتی چشمم به روشنایی عادت کرد دیدم مامانم با همون تاپ و ساپورت که بعضی جاهاش هم پاره شده بود ایستاده و داره با چادر مشکی که فکر کنم مال زن قبلی دایی اکبر بوده خودشو می پوشانه.
همینکه نگاهم به نگاه مامان میخواست دوخته بشه مامانم نگاهش از من گرفت و سرش انداخت پایین و با اشاره دست بهم فهموند که دنبال سرش راه بیفتم.
بلخره از روستای لعنتی بیرون امده بودیم و تو مسیر برگشت به خانه هیچ حرفی بین من و مامانم گفته نشد.
(انتظار داشتم تا مامانم با من تنها بشه تو مسیر حسابی از خجالتم در بیاد و بخاطر پیشنهادم ی دل سری بد و بیراه بارم کنه .
ولی چند باری که مامانم زیر چشمی نگاه کردم حس کردم بدجور تو خودشه و داره فکر می کنه.
پیش خودم گفتم حتما داره فکر میکنه چجوری و چطور به شدیدترین شکل ممکن حالم را بگیره.
راستش از این سکوت مامان هرلحظه بیشتر داشتم می ترسیدم ولی یکی انگار تو مغزم مدام تکرار میکرد که تو نباید بترسی مامانت باید بترسه که تو آبروش را نبری و حرفی به کسی نزنی، شاید هم بخاطر ترس از تو سکوت کرده.
و هزاران فرضیه های مختلف تو ذهنم میامد.)
وقتی رسیدیم خانه مامانم گفت من میرم دوش بگیرم تو هم زنگ بزن به پدر بزرگت بگو برگشتیم برو دنبال خواهرت.
»»»»»»»» »»»»»» »»»»»»»»»»
تو مسیر که داشتم می رفتم خانه پدر بزرگم دنبال خواهرم موبایلم زنگ خورد.
*سلام علی آقا خوبی ؟کجایی بی معرفت ،چه عجب موبایلت در دسترس هست.
_ سلام آرام جان،ممنونم ،تو خوبی، بخشید جای که رفته بودیم موبایل آنتن نمیداد.
حالا مگر کجا رفته بودی اونم بی خبر که موبایلم آنتن نمی داده،پیش خودم گفتم علی حالا هم که مامانش رفته مسافرت از ترس مامان جونش کاری کرده موبایلش آنتن نده تا مجبور نشه بیاد پیش من،حقیقتش کلی ازت دلخور و ناراحت شدم.
_حقیقتش خودمم خبر نداشتم قراره برم مسافرت و فقط صبح مامانم صدام کرد وسایلت جمع کن میخایم باهم بریم مسافرت، حتی هرچی گفتم کجا میخوایم بریم فقط داد زد زودتر آماده شو خودت وقتی رسیدیم متوجه میشی ،بخاطر همین خبر بهت ندادم.
وقتی هم که رسیدیم روستای محل زندگی دایی مامانم اونجا هم موبایل انتن نمی داد.
*باشه حالا این دفعه بخشیدمت،ولی صبر کن ببینم حالا که برگشتی چرا زنگ نزدی نمیگی نگرانت میشم چند روز میشه ازت بی خبرم؟
_ بخدا آرام تازه رسیدیم،حقیقتش هم اینقدر فکرم درگیر بود که فراموش کردم.
*چرا فکرت درگیر بوده طوری شده؟
_ هیچی حالا بعدا دیدمت برات میگم.
*بعدا !؟واقعا که، یعنی الانم اصلا دلت برام تنگ نشده نمیخوای بیای ببینمت؟
_ ناراحت نشو عزیزم الان دارم میرم خانه پدر بزرگم دنبال خواهرم
*نخیر ، تو اگر واقعا منو دوست داشتی اول میامدی پیش من،اگر تا یک ساعت دیگه خودتو نرسانی خونه ارسلان اینا دیگه واقعا بهم ثابت میشه دوست داشتنت الکی بوده و برات هیچ ارزشی ندارم.بای
_ الو …الو… آرام قطع نکن …
(یکی نیست به این دختر بگه کس خول من دوباره بیام خانه ارسلان آتو دادیم دست ارسلان و شر میشه بازم.
حیف که خاطرت برام خیلی عزیز هست و طاقت ناراحت شدنت ندارم)
وقتی رسیدم تکیه دادم در خانه ارسلان مسج دادم به آرام که من دم در هستم ،ولی ارسلان دوباره باهم ببینه هستیم شر میشه ها میخوای بیا بیرون همدیگه را ببینیم.
یکدفعه در خانه پشت سرم باز شد و افتادم داخل خانه،
(عصبی و کلافه شدم از دست این دختر لجباز، خودش تنش می خواره، دنبال دردسر هست)
(چاره ای نبود حالا که خودش اینجور میخواد بزار هرچی می خواد پیش بی یاد.)
از تو حیاط با قدم های اهسته رفتم به در ورودی سالن رسیدم.
در زدم صدایی نیومد،یا الله یا الله ،کسی خونه نیست؟با اجازه ،من امدم داخل
بازم صدای کسی نیومد وارد سالن که شدم هرجا هرچی نگاه کردم کسی ندیدم،داشت دلم شور می زد که صدای آرام شنیدم که داد زد چه خبرت هست بچه مذهبی، خانه را گذاشتی رو سرت یا الله یا الله میکنی اولا کسی خانه نیست دوما نیست خیلی اهالی خانه اهل حجاب هستن که با یا الله گفتن تو حجاب بخوان رعایت کنن.
زندگی حسرت بار (۳)
1401/11/21
#دانشجویی #معمایی
هردوتامون سریع از روی تخت بلند شدیم و لباسامونو از روی زمین پیدا میکردیم.لحظه ها به سرعت برق و با استرس رد میشد. موهامون هر دو آشفته و صورت هامون هم از سرخی برآشفته بود. هرچند موفق شدیم لباس هامون بپوشیم و با یک حرکت سریع قبل از باز شدن در ستاره لباس های زیرمون پرتاب کرد زیر تخت. یک سلام کوتاه کردم و سرمو پایین انداختم. پاسخ داد: ‘سلام دخترم.’ ستاره نگفته بودی مهمون داری. برین تو حیاط بچه ها هوا عالیه منم براتون یک نوشیدنی خنک درست میکنم. ستاره پنجره رو به حیاط باز کرد و بیرون پرید که در همون لحظه بانگی بر سرش زده شد که از در برو خب حداقل جلوی دوستت آبروداری کن. مادر ستاره منو به سمت راهرو و بعدش در حیاط خلوت هدایت کرد. اسمتو نگفتی عزیزم ستاره هم که اصلا مبادی آداب نیست که دوستاشو بمن معرفی کنه. با همون حجب و خجالت بیش از اندازه گفتم غزال. حرف لام در انتهای اسمم حتی ادا نشد ولی در جواب گفت عجب اسم قشنگی داری و بهت خیلی میاد. ستاره پابرهنه در حیاط ایستاده بود و به سمت میز و صندلی های چیده شده در گوشه سمت راست حیاط رفت. مادر ستاره برگشت و به سمت آشپزخونه رفت و در همین حین نگاهی به اطراف حیاط انداختم. یک حیاط کوچک ولی با صفا که در یک سو گل کاری و فضای سبز و در سوی دیگر میز و صندلی و یک سایه بان بزرگ برای گسترده شده بود. وقتی در کنار ستاره روی صندلی نشستم آتشدان وسط میز نظرمو جلب کرد. حتی در کوچک ترین جزئیات همه چیز با سلیقه بیش از حد کار شده بود.
ستاره به جلو خم شد و خیلی آروم تو گوشم گفت هنوز میخوام. با یک لبخند آروم در ادامه تاکید کرد وقتی وحشی میشی بیشتر دوس دارم. من دوباره ولی تو فاز خجالت همیشگی خودم فرو رفته بودم. حتی توان نگاه کردن تو چشم هاشو نداشتم.
مادر ستاره با یک سینی و دو گلاسه وارد شد. چون سلیقتو نمیدونستم از دو نوع مختلف درست کردم. این لیموست و این یکی ترکیب تمشک و توت سیاه.
چون نمیخواستم زیادی ترش مزه باشه گلاسه لیمو برداشتم. با سلیقه تزئین شده بود. یک برش لیمو در کنار و یک چتر چوبی کوچولو روی بستنی نشسته بود. بعد از رفتن مادرش ستاره هم با ولع مشغول خوردن شد. بلند خندید و گفت دعا دعا میکردم که تمشک برنداری. من عاشق ترشیجاتم و نزدیک بود توی روز اول رابطمون باهم کات بخوریم. دوباره به شوخی خودش خندید ولی برای من این کلمه رابطه بود که توی ذهنم طنین انداز شد. به معنای این بود که ستاره دوست دختر من شده بود. برای باور پذیر تر شدن تمام توانمو جمع کردم و لبهامو به لبهاش رسوندم. باید مهر تصدیق این رابطه با لبهام می زدم. ستاره شل شد و خودشو در اختیارم گذاشت ولی بعد از چند لحظه وحشت زده ازم جدا شد و گفت مامانم میبینه!
توی دانشکده هنر اخبار خیلی زود پخش میشه.
شنیدی دیروز صبح پشت کافه تریا علی با ستاره دعوا کردن و بدجوری به تیپ و تار هم زدن.
ستارررره!؟
اسمی که با تشدید ادا شد و باعث شد رویا یکی از دخترهایی که همیشه با ستاره بود و در حال نقل این داستان بود برگردد. نگاهی بمن انداخت و منزجرانه با نگاهش متوجهم کرد که به تو ربطی نداره. در حالیکه داشت دور میشد به ادامه داستان مشغول شد و من گوش هامو تیز کردم تا شاید چیز بیشتری ملتفت بشم ولی فایده ای نداشت.
فقط از این موضوع تعجب کردم که علی پسر سر به زیر و آرومی بود و هیچوقت هم دوست نزدیکی بجز کیوان نداشت. این موضوع که با ستاره دعوا کرده داشت آزارم میداد و اینکه ستاره هیچ حرفی دربارش بمن نزده دیوونم میکرد.
ستاره تو کافه تریا نشسته بود و با یک فنجون چای در کنارش اینستاگردی میکرد. تنها مزیتی که سلف دانشگاه داشت جایگزین کردن لیوان های کاغذی با فنجون های سفالی بود. هرچند که صرفا بخاطر کمک به بازیافت این مسئله اتفاق افتاده بود ولی باعث لذت بردن دوباره ما حتی از چای کیسه ای های دانشگاه شده بود.
کنارش نشستم و سرشو متعجبانه از توی گوشی بالا آورد.
مستقیم به سراغ مطلب مورد نظرم رفتم و ازش درباره جریان علی و اتفاق بینشون پرسیدم. از اینکه میدونستم کمی آزرده شد و با سعی ناموفقی در پنهان کردنش گفت چیز خاصی نبودش فقط یک سوتفاهم بود که حلش کردم.
خب چه سوتفاهمی؟
خب علی بمن ابراز علاقه کردش و منم گفتم علاقه ای ندارم همین.
با همین یک جمله خون تو رگهام جوشید و احساس تنفری شدید از علی در تمام وجودم شکل گرفت. این اولین باری بود که برای یک نفر حسادت میکردم ولی باعث نمیشد که این حس کمتر باشه. علی در حال حاضر منفورترین آدم در دانشگاه هنر بود.
ستاره خوشگلترین دختر دانشکده و بود و بارها پیش اومده بود که پسرهای دیگه بهش پیشنهاد بدن. اینبار ولی قضیه کاملا متفاوت بود چون الان اون دوس دخترم هستش و کسی حق نزدیک شدن بهش نداره. تمام اون روز اطراف ستاره میپلکیدم و به تمامی افراد نشون میدادم که حق نزدیک شدن ندارن.
1401/11/21
#دانشجویی #معمایی
هردوتامون سریع از روی تخت بلند شدیم و لباسامونو از روی زمین پیدا میکردیم.لحظه ها به سرعت برق و با استرس رد میشد. موهامون هر دو آشفته و صورت هامون هم از سرخی برآشفته بود. هرچند موفق شدیم لباس هامون بپوشیم و با یک حرکت سریع قبل از باز شدن در ستاره لباس های زیرمون پرتاب کرد زیر تخت. یک سلام کوتاه کردم و سرمو پایین انداختم. پاسخ داد: ‘سلام دخترم.’ ستاره نگفته بودی مهمون داری. برین تو حیاط بچه ها هوا عالیه منم براتون یک نوشیدنی خنک درست میکنم. ستاره پنجره رو به حیاط باز کرد و بیرون پرید که در همون لحظه بانگی بر سرش زده شد که از در برو خب حداقل جلوی دوستت آبروداری کن. مادر ستاره منو به سمت راهرو و بعدش در حیاط خلوت هدایت کرد. اسمتو نگفتی عزیزم ستاره هم که اصلا مبادی آداب نیست که دوستاشو بمن معرفی کنه. با همون حجب و خجالت بیش از اندازه گفتم غزال. حرف لام در انتهای اسمم حتی ادا نشد ولی در جواب گفت عجب اسم قشنگی داری و بهت خیلی میاد. ستاره پابرهنه در حیاط ایستاده بود و به سمت میز و صندلی های چیده شده در گوشه سمت راست حیاط رفت. مادر ستاره برگشت و به سمت آشپزخونه رفت و در همین حین نگاهی به اطراف حیاط انداختم. یک حیاط کوچک ولی با صفا که در یک سو گل کاری و فضای سبز و در سوی دیگر میز و صندلی و یک سایه بان بزرگ برای گسترده شده بود. وقتی در کنار ستاره روی صندلی نشستم آتشدان وسط میز نظرمو جلب کرد. حتی در کوچک ترین جزئیات همه چیز با سلیقه بیش از حد کار شده بود.
ستاره به جلو خم شد و خیلی آروم تو گوشم گفت هنوز میخوام. با یک لبخند آروم در ادامه تاکید کرد وقتی وحشی میشی بیشتر دوس دارم. من دوباره ولی تو فاز خجالت همیشگی خودم فرو رفته بودم. حتی توان نگاه کردن تو چشم هاشو نداشتم.
مادر ستاره با یک سینی و دو گلاسه وارد شد. چون سلیقتو نمیدونستم از دو نوع مختلف درست کردم. این لیموست و این یکی ترکیب تمشک و توت سیاه.
چون نمیخواستم زیادی ترش مزه باشه گلاسه لیمو برداشتم. با سلیقه تزئین شده بود. یک برش لیمو در کنار و یک چتر چوبی کوچولو روی بستنی نشسته بود. بعد از رفتن مادرش ستاره هم با ولع مشغول خوردن شد. بلند خندید و گفت دعا دعا میکردم که تمشک برنداری. من عاشق ترشیجاتم و نزدیک بود توی روز اول رابطمون باهم کات بخوریم. دوباره به شوخی خودش خندید ولی برای من این کلمه رابطه بود که توی ذهنم طنین انداز شد. به معنای این بود که ستاره دوست دختر من شده بود. برای باور پذیر تر شدن تمام توانمو جمع کردم و لبهامو به لبهاش رسوندم. باید مهر تصدیق این رابطه با لبهام می زدم. ستاره شل شد و خودشو در اختیارم گذاشت ولی بعد از چند لحظه وحشت زده ازم جدا شد و گفت مامانم میبینه!
توی دانشکده هنر اخبار خیلی زود پخش میشه.
شنیدی دیروز صبح پشت کافه تریا علی با ستاره دعوا کردن و بدجوری به تیپ و تار هم زدن.
ستارررره!؟
اسمی که با تشدید ادا شد و باعث شد رویا یکی از دخترهایی که همیشه با ستاره بود و در حال نقل این داستان بود برگردد. نگاهی بمن انداخت و منزجرانه با نگاهش متوجهم کرد که به تو ربطی نداره. در حالیکه داشت دور میشد به ادامه داستان مشغول شد و من گوش هامو تیز کردم تا شاید چیز بیشتری ملتفت بشم ولی فایده ای نداشت.
فقط از این موضوع تعجب کردم که علی پسر سر به زیر و آرومی بود و هیچوقت هم دوست نزدیکی بجز کیوان نداشت. این موضوع که با ستاره دعوا کرده داشت آزارم میداد و اینکه ستاره هیچ حرفی دربارش بمن نزده دیوونم میکرد.
ستاره تو کافه تریا نشسته بود و با یک فنجون چای در کنارش اینستاگردی میکرد. تنها مزیتی که سلف دانشگاه داشت جایگزین کردن لیوان های کاغذی با فنجون های سفالی بود. هرچند که صرفا بخاطر کمک به بازیافت این مسئله اتفاق افتاده بود ولی باعث لذت بردن دوباره ما حتی از چای کیسه ای های دانشگاه شده بود.
کنارش نشستم و سرشو متعجبانه از توی گوشی بالا آورد.
مستقیم به سراغ مطلب مورد نظرم رفتم و ازش درباره جریان علی و اتفاق بینشون پرسیدم. از اینکه میدونستم کمی آزرده شد و با سعی ناموفقی در پنهان کردنش گفت چیز خاصی نبودش فقط یک سوتفاهم بود که حلش کردم.
خب چه سوتفاهمی؟
خب علی بمن ابراز علاقه کردش و منم گفتم علاقه ای ندارم همین.
با همین یک جمله خون تو رگهام جوشید و احساس تنفری شدید از علی در تمام وجودم شکل گرفت. این اولین باری بود که برای یک نفر حسادت میکردم ولی باعث نمیشد که این حس کمتر باشه. علی در حال حاضر منفورترین آدم در دانشگاه هنر بود.
ستاره خوشگلترین دختر دانشکده و بود و بارها پیش اومده بود که پسرهای دیگه بهش پیشنهاد بدن. اینبار ولی قضیه کاملا متفاوت بود چون الان اون دوس دخترم هستش و کسی حق نزدیک شدن بهش نداره. تمام اون روز اطراف ستاره میپلکیدم و به تمامی افراد نشون میدادم که حق نزدیک شدن ندارن.
تشخیص هویت (۱)
1401/12/29
#معمایی #پارتی
چند ماه از ازدواجمون میگذشت…
رابطه سکسمون افتضاح بود و خاطره همیشه زمان سکس به پشت میخوابید و اجازه میداد من هر کاری میخوام انجام بدم. بارها بعد از کلی بحث و جدال در همین باره لقب کتلت بهش دادم. توی ذهنم دوس داشتم یکبار اون بیاد بالا و بشینه روش. بمن تسلط داشته باشه و کنترل گر باشه ولی هر بار باهاش حرف میزدم امتناع میکرد و در حالیکه دراز میکشید بمن اجازه میداد کار خودمو بکنم. با اینحال بشدت تحت فشار بودم چون نمیتونستم ارضا بشم و مشکلات و اعصاب خوردی ها در طول روز هم بیشتر میشد. بجایی رسیده بودیم که سر کوچک ترین چیزها بهم میپریدیم و شبها هم دیگر انگیزه ای برای نزدیکی بهش نداشتم.
سینا یکی از همکارانم بخاطر تولد خانمش چندتا از همکارا و خانماشون دعوت کرده بود. کلا توی محل کار شاید ۵ یا ۶ نفر بودیم که بیرون هم باهم قرار میزاشتیم و شاید بخاطر همسن بودنمون من هم جزوی از این اکیپ شده بودم والا حتی در زمان دانشجویی هم بخاطر درونگرایی زیادم با اینجور جمع ها زیاد جوش نمیخوردم و اکثرا بعد از کلاس یک سیگار با بچه ها دود میکردیم پشت کافه تریا و از هم جدا میشدیم و مستقیم به سمت خونه. زمانیکه با خاطره آشنا شدم اون برعکس من یک دختر شاد و پرانرژی بود. شاید دلیل جذب شدنمون بهم همین بود. دو قطب مثبت و منفی همدیگرو جذب کرده بودن. با خاطره سه سال توی ارتباط بودم قبل ازدواجمون و هیچوقت توی این سه سال از بوسیدن لباش فراتر نرفته بودم. وقتی شب اول باهم آمیزش کردیم و متوجه شدم باکره نیست یکجورایی بابت سه سال صبر کردنم به خودم نفرین فرستادم. توی اداره سینا یکجورایی تمثیل مذکر خاطره بود و حتی ورژن مردونه خاطره میدیدمش. به خاطره زنگ زدم و بهش دعوت سینا اطلاع دادم. به کارتش هم پول انتقال دادم برای خرید هدیه و بهش گفتم عصر یکم دیرتر میام چون توی اداره کارهام بیشتر از بقیه روزها زمان میبره. در واقع بعضی روزها بیشتر بخاطر خلوت بودن محل کار بعد از ساعت کاری از عمد کارهامو نگه میداشتم تا بتونم در آرامش خودم انجامشون بدم. ساعت ۶ عصر بود که به خونه رسیدم و یک کادو پیچ روی میز قرار داشت. میدونستم که سلیقه خوبی داره و برای همین ازش نپرسیدم چی خریده. فقط ازش خواستم شام زودتر آماده کنه چون بشدت خسته بودم. بعد از دوش گرفتنم سوپ در بشقاب کنار سینی به همراه یک لیوان آب برام آورد. ازش تشکر کردم و بعد از صرف غذا به خاطره که جلوی تلویزیون لمیده بود و برنامه مورد علاقش میدید نگاهی کردم و شب بخیر گفتم.نگاهی که معناش به خوبی میدونستم به من انداخت و گفت : واقعا از الان میخوابی؟
لباسهامون روی زمین ولو و خاطره مثل همیشه زیر من. کمی با سینه هاش بازی کردم و صدای ناله خفیفی ازش بلند شد. با تمام تلاشی که همیشه انجام میداد ولی تونایی کنترل کردن ناله هاشو نداشت و فقط باعث میشد شبیه یک خرناس باشه تا یک ناله سکسی.چون به سینه هاش بیشتر از هر جایی حساس بود و واقعا دوس نداشتم دیگه اون صدای خرناس مانند بشنوم به سمت لباش هجوم بردم و لبای خشمزشو خوردم. بوسه هاش بشدت برام تحریک پذیر بود و واقعا نمیدونم چرا ولی تنها کسی بود که از بوسیدنش تحریک میشدم. روبروی تلویزیون برنامه مورد علاقشو دیگه بیخیال شده بود و فقط شهوت بهش مستولی شده بود. وقتی حس کردم به اندازه کافی خیس شده با یک فشار دادم داخل. با یک ناله جوابمو داد. کاش هیچوقت سعی نمیکرد جلوی خودشو بگیره چون صدای ناله هاشو وقتی آزادانه رها میکرد دوس داشتم. با شروع ریتم گرفتن من پاهاشو دورم حلقه کرد. لبهامو روی لبهاش گذاشتم و در همین حال ریتم تلمبه هام تندتر شدن. دوبا
1401/12/29
#معمایی #پارتی
چند ماه از ازدواجمون میگذشت…
رابطه سکسمون افتضاح بود و خاطره همیشه زمان سکس به پشت میخوابید و اجازه میداد من هر کاری میخوام انجام بدم. بارها بعد از کلی بحث و جدال در همین باره لقب کتلت بهش دادم. توی ذهنم دوس داشتم یکبار اون بیاد بالا و بشینه روش. بمن تسلط داشته باشه و کنترل گر باشه ولی هر بار باهاش حرف میزدم امتناع میکرد و در حالیکه دراز میکشید بمن اجازه میداد کار خودمو بکنم. با اینحال بشدت تحت فشار بودم چون نمیتونستم ارضا بشم و مشکلات و اعصاب خوردی ها در طول روز هم بیشتر میشد. بجایی رسیده بودیم که سر کوچک ترین چیزها بهم میپریدیم و شبها هم دیگر انگیزه ای برای نزدیکی بهش نداشتم.
سینا یکی از همکارانم بخاطر تولد خانمش چندتا از همکارا و خانماشون دعوت کرده بود. کلا توی محل کار شاید ۵ یا ۶ نفر بودیم که بیرون هم باهم قرار میزاشتیم و شاید بخاطر همسن بودنمون من هم جزوی از این اکیپ شده بودم والا حتی در زمان دانشجویی هم بخاطر درونگرایی زیادم با اینجور جمع ها زیاد جوش نمیخوردم و اکثرا بعد از کلاس یک سیگار با بچه ها دود میکردیم پشت کافه تریا و از هم جدا میشدیم و مستقیم به سمت خونه. زمانیکه با خاطره آشنا شدم اون برعکس من یک دختر شاد و پرانرژی بود. شاید دلیل جذب شدنمون بهم همین بود. دو قطب مثبت و منفی همدیگرو جذب کرده بودن. با خاطره سه سال توی ارتباط بودم قبل ازدواجمون و هیچوقت توی این سه سال از بوسیدن لباش فراتر نرفته بودم. وقتی شب اول باهم آمیزش کردیم و متوجه شدم باکره نیست یکجورایی بابت سه سال صبر کردنم به خودم نفرین فرستادم. توی اداره سینا یکجورایی تمثیل مذکر خاطره بود و حتی ورژن مردونه خاطره میدیدمش. به خاطره زنگ زدم و بهش دعوت سینا اطلاع دادم. به کارتش هم پول انتقال دادم برای خرید هدیه و بهش گفتم عصر یکم دیرتر میام چون توی اداره کارهام بیشتر از بقیه روزها زمان میبره. در واقع بعضی روزها بیشتر بخاطر خلوت بودن محل کار بعد از ساعت کاری از عمد کارهامو نگه میداشتم تا بتونم در آرامش خودم انجامشون بدم. ساعت ۶ عصر بود که به خونه رسیدم و یک کادو پیچ روی میز قرار داشت. میدونستم که سلیقه خوبی داره و برای همین ازش نپرسیدم چی خریده. فقط ازش خواستم شام زودتر آماده کنه چون بشدت خسته بودم. بعد از دوش گرفتنم سوپ در بشقاب کنار سینی به همراه یک لیوان آب برام آورد. ازش تشکر کردم و بعد از صرف غذا به خاطره که جلوی تلویزیون لمیده بود و برنامه مورد علاقش میدید نگاهی کردم و شب بخیر گفتم.نگاهی که معناش به خوبی میدونستم به من انداخت و گفت : واقعا از الان میخوابی؟
لباسهامون روی زمین ولو و خاطره مثل همیشه زیر من. کمی با سینه هاش بازی کردم و صدای ناله خفیفی ازش بلند شد. با تمام تلاشی که همیشه انجام میداد ولی تونایی کنترل کردن ناله هاشو نداشت و فقط باعث میشد شبیه یک خرناس باشه تا یک ناله سکسی.چون به سینه هاش بیشتر از هر جایی حساس بود و واقعا دوس نداشتم دیگه اون صدای خرناس مانند بشنوم به سمت لباش هجوم بردم و لبای خشمزشو خوردم. بوسه هاش بشدت برام تحریک پذیر بود و واقعا نمیدونم چرا ولی تنها کسی بود که از بوسیدنش تحریک میشدم. روبروی تلویزیون برنامه مورد علاقشو دیگه بیخیال شده بود و فقط شهوت بهش مستولی شده بود. وقتی حس کردم به اندازه کافی خیس شده با یک فشار دادم داخل. با یک ناله جوابمو داد. کاش هیچوقت سعی نمیکرد جلوی خودشو بگیره چون صدای ناله هاشو وقتی آزادانه رها میکرد دوس داشتم. با شروع ریتم گرفتن من پاهاشو دورم حلقه کرد. لبهامو روی لبهاش گذاشتم و در همین حال ریتم تلمبه هام تندتر شدن. دوبا
تشخیص هویت (۲)
1402/01/24
#معمایی #پارتی
مقدمه:
این مقدمه برای کامنت عزیزانی که در قسمت اول گذاشته بودند و از روند داستان راضی نبودند قرار داده شده پس لطفا اگر به جریان ورود وقایع در لحظه و غافلگیری علاقه دارید این متن نخونید.
در قسمت اول به معرفی سه شخصیت اصلی داستان و روابط بینشون پرداختیم. شخصیت اصلی داستان و همینطور راوی اسمی در طول داستان ندارد تا به دلخواه خواننده بتواند راحت تر خودش را در این شخصیت قرار دهد. این شخصیت دچار نامطمئن بودن درباره گرایش جنسیتی خودش هست و همچنین بخاطر تابوهایی که در جامعه وجود دارد حتی به همسر و شریک جنسی زندگی خودش هم نمیتواند درباره این فانتزی ها و تمایلاتش حرفی بزند. شخصیت دوم داستان خاطره به عنوان همسر و ناتوان در ارضای همسر بخاطر حس علاقه شدید حاضر میشود تا بستری فراهم کند برای ملاقات زن مرموز داستان با همسرش تا او هم بتواند از سکس لذت ببرد ولی در این میان اتفاقات جور دیگه ای رقم میخورند.
رنگ رژ تند بشدت توجه منو بخودش جلب کرده بود و برای چند لحظه قفل روی نوشته شدم. در پاهایم احساس سستی میکردم و کمی رخوت در سراسر بدنم پخش شده بود. تلفن از دستانم به سمت زمین سر خورد و در لحظه ای که میدانستم دیگر توانایی ایستادن در پاهایم نمانده فقط توانستم کمی به جلو خم شوم تا جاذبه مرا با خودش به تخت ببرد.
چشمانم بسختی باز شدند و نور اتاق چشمامو میزد. درد شدیدز توی مچ دستام حس کردم و با سختی کش و قوسی به خودم دادم و در همین لحظه با تعجب متوجه شدم دستام به بالای تخت بسته شدن. متوجه حضور کسی کنارم روی تخت شدم ولی چون چشمام هنوز به نور عادت نکرده بودن با صدای خفه ای بخاطر گلوی خشک شده ام صدا زدم: خاطره تویی؟ این چه کاریه.
صدای قهقهه بلند شد و چشمامو کامل باز کردم. زنی کاملا متفاوت از همسرم روی تخت با من بود. بی اختیار با خاطره مقایسه اش کردم. لاغرتر و قدبلندتر بود و همچنین پوست کشیده و بدن عضلانی داشت و کاملا مشخص بود که بصورت حرفه ای ورزش میکند. سینه های گرد پروتزی اش هم جلب توجه میکرد.
لباسی پوشیده بود که تمام اندام زنانه اش در معرض تماشا باشد. یک بیکینی یک تکه که چاک جلوی آن در حدی پایین بود که سینه ها فقط در لای بند لباس پنهان میشدند.
تن صدا و فرم بدنش منو یاد زنی که در مهمانی در کنار خاطره دیدم انداخت با این تفاوت که این زن کاملا پوست سفیدی داشت و موهای بور. با اینکه نقاب زده بود بصورت کامل می تونستم شباهت های بینشون نام ببرم.
شروع کردم به داد وبیداد که کی هستی و چرا منو بستی؟
حرکت دست راستش که بالای سرش رفت و صدای برخورد چرم ضخیم به پوستم باهم هماهنگ شدن و لحظه ای بعد سوزش شدید در رون پام حس کردم. دستش دوباره بالا رفت و با فرود مجددش صدای آخی از گلوم دراومد.
چند بار دیگر روی رونم فرود آمد تا توانستم درک کنم فعلا دست بالا داره و باید حواسم جمع بشه. توی ذهنم داشتم فکر میکردم چطور باید خودمو خلاص کنم از دست این زن و چه بلایی سر خاطره اومده. در همین لحظه با صدای زن که داشت میپرسید فهمیدی بخودم اومدم و با اینکه حتی یک کلمه از حرفاش متوجه نشده بودم با سر به علامت بعله اشاره کردم.
خیلی نرم تر شد و با دستش موها و گوشم نوازش کرد و نجواکنان میگفت آفرین توله خوبم.
با دست دیگرش بیسکوییتی بالاتر از دهانم گرفته بود که باید به سختی بهش میرسیدم ولی گرسنگی امانی برای حفظ غرور بهم نمیداد پس با تمام نیرو خودمو جمع کردم تا بتوانم دهانم به بیسکوییت برسانم.
خورده های بیسکوییت از کنار لبم روی ریشهام میریخت. با دست راستش از روی شرت تنها پوششی که به تن داشتم، کیرم گرفت و شروع به مالیدن
1402/01/24
#معمایی #پارتی
مقدمه:
این مقدمه برای کامنت عزیزانی که در قسمت اول گذاشته بودند و از روند داستان راضی نبودند قرار داده شده پس لطفا اگر به جریان ورود وقایع در لحظه و غافلگیری علاقه دارید این متن نخونید.
در قسمت اول به معرفی سه شخصیت اصلی داستان و روابط بینشون پرداختیم. شخصیت اصلی داستان و همینطور راوی اسمی در طول داستان ندارد تا به دلخواه خواننده بتواند راحت تر خودش را در این شخصیت قرار دهد. این شخصیت دچار نامطمئن بودن درباره گرایش جنسیتی خودش هست و همچنین بخاطر تابوهایی که در جامعه وجود دارد حتی به همسر و شریک جنسی زندگی خودش هم نمیتواند درباره این فانتزی ها و تمایلاتش حرفی بزند. شخصیت دوم داستان خاطره به عنوان همسر و ناتوان در ارضای همسر بخاطر حس علاقه شدید حاضر میشود تا بستری فراهم کند برای ملاقات زن مرموز داستان با همسرش تا او هم بتواند از سکس لذت ببرد ولی در این میان اتفاقات جور دیگه ای رقم میخورند.
رنگ رژ تند بشدت توجه منو بخودش جلب کرده بود و برای چند لحظه قفل روی نوشته شدم. در پاهایم احساس سستی میکردم و کمی رخوت در سراسر بدنم پخش شده بود. تلفن از دستانم به سمت زمین سر خورد و در لحظه ای که میدانستم دیگر توانایی ایستادن در پاهایم نمانده فقط توانستم کمی به جلو خم شوم تا جاذبه مرا با خودش به تخت ببرد.
چشمانم بسختی باز شدند و نور اتاق چشمامو میزد. درد شدیدز توی مچ دستام حس کردم و با سختی کش و قوسی به خودم دادم و در همین لحظه با تعجب متوجه شدم دستام به بالای تخت بسته شدن. متوجه حضور کسی کنارم روی تخت شدم ولی چون چشمام هنوز به نور عادت نکرده بودن با صدای خفه ای بخاطر گلوی خشک شده ام صدا زدم: خاطره تویی؟ این چه کاریه.
صدای قهقهه بلند شد و چشمامو کامل باز کردم. زنی کاملا متفاوت از همسرم روی تخت با من بود. بی اختیار با خاطره مقایسه اش کردم. لاغرتر و قدبلندتر بود و همچنین پوست کشیده و بدن عضلانی داشت و کاملا مشخص بود که بصورت حرفه ای ورزش میکند. سینه های گرد پروتزی اش هم جلب توجه میکرد.
لباسی پوشیده بود که تمام اندام زنانه اش در معرض تماشا باشد. یک بیکینی یک تکه که چاک جلوی آن در حدی پایین بود که سینه ها فقط در لای بند لباس پنهان میشدند.
تن صدا و فرم بدنش منو یاد زنی که در مهمانی در کنار خاطره دیدم انداخت با این تفاوت که این زن کاملا پوست سفیدی داشت و موهای بور. با اینکه نقاب زده بود بصورت کامل می تونستم شباهت های بینشون نام ببرم.
شروع کردم به داد وبیداد که کی هستی و چرا منو بستی؟
حرکت دست راستش که بالای سرش رفت و صدای برخورد چرم ضخیم به پوستم باهم هماهنگ شدن و لحظه ای بعد سوزش شدید در رون پام حس کردم. دستش دوباره بالا رفت و با فرود مجددش صدای آخی از گلوم دراومد.
چند بار دیگر روی رونم فرود آمد تا توانستم درک کنم فعلا دست بالا داره و باید حواسم جمع بشه. توی ذهنم داشتم فکر میکردم چطور باید خودمو خلاص کنم از دست این زن و چه بلایی سر خاطره اومده. در همین لحظه با صدای زن که داشت میپرسید فهمیدی بخودم اومدم و با اینکه حتی یک کلمه از حرفاش متوجه نشده بودم با سر به علامت بعله اشاره کردم.
خیلی نرم تر شد و با دستش موها و گوشم نوازش کرد و نجواکنان میگفت آفرین توله خوبم.
با دست دیگرش بیسکوییتی بالاتر از دهانم گرفته بود که باید به سختی بهش میرسیدم ولی گرسنگی امانی برای حفظ غرور بهم نمیداد پس با تمام نیرو خودمو جمع کردم تا بتوانم دهانم به بیسکوییت برسانم.
خورده های بیسکوییت از کنار لبم روی ریشهام میریخت. با دست راستش از روی شرت تنها پوششی که به تن داشتم، کیرم گرفت و شروع به مالیدن
تشخیص هویت (۳ و پایانی)
1402/02/10
#معمایی #عاشقی
برگشتم و خاطره در چارچوب در با بهت بمن نگاه میکرد.
حرکت لبانش اسم منو صدا زد ولی صدایی از میانش خارج نشد. برگشتم و محکم در بغلم فشردمش. هنوز با تعجب منو نگاه میکرد و انگار هنوز در شوک بود. زن دوم به تخت بسته بود و به سمت خاطره فریاد میزد: “بازم کن.”
من با تعجب اول به زن نگاه کردم و بعد به سمت خاطره برگشتم و در کسری از ثانیه خاطرات به ذهنم برگشتن. چشمانی که از لای در نگاه میکردند بجز خاطره مال کس دیگه ای نمیتونستن باشن. خاطره با اون زن دست به یکی کرده بودن و این قضیه بشدت منو عصبانی کرده بود. خاطره با نگاهی معصوم بمن نگاه کرد و لحظه ای که عصبانیت در چهره من خوند کمی ترسید و سعی کرد به عقب برود. محکم دستش گرفتم و اجازه بیرون رفتن از اتاق بهش ندادم. حالا نوبت من بود تا تلافی این چند ساعت دربیارم.
خاطره روی زانوهاش و شورت من روی مچ پام بود. سرشو فشار دادم و کمی عق میزد. سرشو به عقب برمیگردوند تا نفس بگیره و دوباره با فشار دستان من که چنگ در موهایش شده بود کیرم تا انتهای گلویش فرو میرفت. از دستانش گرفتم و بلندش کردم. دستامو دوباره در موهاش بردم و از پشت سر گرفتم. به عقب سرشو بردم و با خودم فکر کردم خاطره اینبار مثل موم در دستان من است. اینبار!!!
از این کلمه خنده ام گرفت چرا که خاطره هربار همین بود ولی اینبار من بودم که با همیشه فرق داشتم. دیگه عصبانیت جای خودش به شهوت داده بود ولی هنوز با خاطره خشن رفتار میکردم و با اینحال خاطره کاملا تسلیم من بود و حتی حس میکردم در لحظه لذت میبره.
گردن بلندی داشت و میدونستم از خوردن گردنش بشدت شهوتی میشه. با دستم فشار بیشتری وارد کردم تا سرش به عقب تر برود و گلویش در جلوی چشمان من با هر نفس بالا و پایین برود. برای لحظه ای دست کشیدم و تماشا کردم. لبانم روی گردنش با بوسه ای فرود آمد و لرزشی همزمان در سرتاسر بدن خاطره حس کردم. دستانش را از پشت سر بدون هیچ قید و بندی گرفته بود و چون کنیزی منتظر فرمان صاحبش بود. دوباره با فشار دست گردنش به عقب خم کردم و اینبار با هجوم لبهایم گردن خاطره بشدت سرخ شده بود. مطمئن بودم که جای کبودیها روی گردنش حداقل برای یک هفته مهمان خاطره خواهند بود. بهش گفتم لباساتو بکن! به ذهنم خطور کرد این اولین حرفی بود که بین ما ردوبدل شد. انگار هردو توانایی خواندن ذهن طرف مقابل داشتیم و به همین علت نیازی تا اون لحظه برای صحبت نمیدیدیم. خاطره دستانش بالا سرش برد و تاپ حریری که به تن داشت به گوشه اتاق انداخت و همزمان با درآوردن شلوارکش تازه متوجه شدم چقدر خیس شده و تماما شرت و شلوارکش از پایش درآورد. حال هردو کاملا لخت بودیم.
خاطره را با دستانم از زمین کندم و به روی تخت پرت کردم. زیر پای زن مرموز بر روی تخت فرود آمد. زن که تا اون لحظه کاملا ساکت بود دوباره شروع کرد که دستانم را باز کنید. پاهای خاطره را با دستانم کشیدم و به لبه تخت هدایتش کردم. براش میخوردم و خاطره که به شدت حساس بود به خود میپیچید. پاهایش را پشت سرش قرار داده بود و با فشار اونها خودشو بیشتر بمن فشار میداد. بر خلاف همیشه صدای ناله هاش بلند بود و این برای من محرک قدرتمندی بود چرا که کیرم به مانند سنگ شده بود. هیچوقت تا بحال در سکسمون نه من و نه خاطره به این سطح از شهوت نرسیده بودیم.
خاطره فشار پاهایش بیشتر شد، کمی به خودش پیچید و با ناله ای بلند ارضا شد. بی حال روی تخت افتاد و من کمی بهش زمان دادم تا دوباره بحال بیاد. چند دقیقه گذشت و کیرم کمی شل شده بود. دستان خاطره با دستانم به سمت کیرم هدایت کردم و دورش حلقه شدند. سرش نزدیکتر آورد و یک
1402/02/10
#معمایی #عاشقی
برگشتم و خاطره در چارچوب در با بهت بمن نگاه میکرد.
حرکت لبانش اسم منو صدا زد ولی صدایی از میانش خارج نشد. برگشتم و محکم در بغلم فشردمش. هنوز با تعجب منو نگاه میکرد و انگار هنوز در شوک بود. زن دوم به تخت بسته بود و به سمت خاطره فریاد میزد: “بازم کن.”
من با تعجب اول به زن نگاه کردم و بعد به سمت خاطره برگشتم و در کسری از ثانیه خاطرات به ذهنم برگشتن. چشمانی که از لای در نگاه میکردند بجز خاطره مال کس دیگه ای نمیتونستن باشن. خاطره با اون زن دست به یکی کرده بودن و این قضیه بشدت منو عصبانی کرده بود. خاطره با نگاهی معصوم بمن نگاه کرد و لحظه ای که عصبانیت در چهره من خوند کمی ترسید و سعی کرد به عقب برود. محکم دستش گرفتم و اجازه بیرون رفتن از اتاق بهش ندادم. حالا نوبت من بود تا تلافی این چند ساعت دربیارم.
خاطره روی زانوهاش و شورت من روی مچ پام بود. سرشو فشار دادم و کمی عق میزد. سرشو به عقب برمیگردوند تا نفس بگیره و دوباره با فشار دستان من که چنگ در موهایش شده بود کیرم تا انتهای گلویش فرو میرفت. از دستانش گرفتم و بلندش کردم. دستامو دوباره در موهاش بردم و از پشت سر گرفتم. به عقب سرشو بردم و با خودم فکر کردم خاطره اینبار مثل موم در دستان من است. اینبار!!!
از این کلمه خنده ام گرفت چرا که خاطره هربار همین بود ولی اینبار من بودم که با همیشه فرق داشتم. دیگه عصبانیت جای خودش به شهوت داده بود ولی هنوز با خاطره خشن رفتار میکردم و با اینحال خاطره کاملا تسلیم من بود و حتی حس میکردم در لحظه لذت میبره.
گردن بلندی داشت و میدونستم از خوردن گردنش بشدت شهوتی میشه. با دستم فشار بیشتری وارد کردم تا سرش به عقب تر برود و گلویش در جلوی چشمان من با هر نفس بالا و پایین برود. برای لحظه ای دست کشیدم و تماشا کردم. لبانم روی گردنش با بوسه ای فرود آمد و لرزشی همزمان در سرتاسر بدن خاطره حس کردم. دستانش را از پشت سر بدون هیچ قید و بندی گرفته بود و چون کنیزی منتظر فرمان صاحبش بود. دوباره با فشار دست گردنش به عقب خم کردم و اینبار با هجوم لبهایم گردن خاطره بشدت سرخ شده بود. مطمئن بودم که جای کبودیها روی گردنش حداقل برای یک هفته مهمان خاطره خواهند بود. بهش گفتم لباساتو بکن! به ذهنم خطور کرد این اولین حرفی بود که بین ما ردوبدل شد. انگار هردو توانایی خواندن ذهن طرف مقابل داشتیم و به همین علت نیازی تا اون لحظه برای صحبت نمیدیدیم. خاطره دستانش بالا سرش برد و تاپ حریری که به تن داشت به گوشه اتاق انداخت و همزمان با درآوردن شلوارکش تازه متوجه شدم چقدر خیس شده و تماما شرت و شلوارکش از پایش درآورد. حال هردو کاملا لخت بودیم.
خاطره را با دستانم از زمین کندم و به روی تخت پرت کردم. زیر پای زن مرموز بر روی تخت فرود آمد. زن که تا اون لحظه کاملا ساکت بود دوباره شروع کرد که دستانم را باز کنید. پاهای خاطره را با دستانم کشیدم و به لبه تخت هدایتش کردم. براش میخوردم و خاطره که به شدت حساس بود به خود میپیچید. پاهایش را پشت سرش قرار داده بود و با فشار اونها خودشو بیشتر بمن فشار میداد. بر خلاف همیشه صدای ناله هاش بلند بود و این برای من محرک قدرتمندی بود چرا که کیرم به مانند سنگ شده بود. هیچوقت تا بحال در سکسمون نه من و نه خاطره به این سطح از شهوت نرسیده بودیم.
خاطره فشار پاهایش بیشتر شد، کمی به خودش پیچید و با ناله ای بلند ارضا شد. بی حال روی تخت افتاد و من کمی بهش زمان دادم تا دوباره بحال بیاد. چند دقیقه گذشت و کیرم کمی شل شده بود. دستان خاطره با دستانم به سمت کیرم هدایت کردم و دورش حلقه شدند. سرش نزدیکتر آورد و یک
چرا من؟
1402/04/12
#معمایی
چشمامو آروم آروم باز میکنم…
از بین شاخ و برگ درختا، نور خورشید میتابه به صورتم…
همه چی تاره. چشمامو چند باری محکم به هم فشار میدم. سرم رو بلند میکنم از رو زمین.
“عع…آخ!..”
بدن درد شدیدی دارم! همه جای بدنم انگار له شده…
از دستام کمک میگیرم و به سختی خودمو به سمت نزدیک ترین درخت میکشونم و بهش تکیه میدم. کل سر تا پام کثیف و گِلیه. سرم داره گیج میره…
چشمامو با قسمتی از دستم که کمتر آلوده شده میمالم. یه کم به خودم میام و چیزای مهم تری میاد به ذهنم!
آرتا! آرتا کجاست؟؟ دور و برم رو با دقت بیشتری نگاه میکنم اما اثری ازش نیست.
از درختی که بهش تکیه دادم کمک میگیرم و سعی میکنم از جام بلند شم. حین بلند شدن چشمم به پارگی زانوی شلوارم میافته و خونی که از زانوم رفته. انگار حتما باید میدیدمش تا سوزششو حس کنم!
به زحمت شروع به راه رفتن میکنم. روی زمین دقیقا جایی که به هوش اومدم بیسیم شکسته شدم و کیف تیکه پاره و خالیم روی زمین افتاده. نسبت به قضیه مشکوک تر میشم. دستمو میبرم سمت اسلحه م کنار کمرم. اما سرجاش نیست…
هر چی میخوام فکر کنم که چه اتفاقی افتاده نمیتونم به یاد بیارم…
چه بلایی سرمون اومده؟ حمله حیوون؟ یا آدم؟ چرا فقط من اینجام؟ ولم کردن؟ فکر کردن من مردم؟ شایدم نه؟ هزاران فکر و سوال به ذهنم میاد که نمیدونم جوابشو از کجا بیارم. دورتادورم فقط درخته و چیز دیگه ای تا دوردست ها دیده نمیشه. قطعا اینجا نمیتونم منتظر کسی باشم. باید بدون آب و غذا مسیری رو انتخاب کنم که سرنوشتم رو قراره تعیین کنه. شب گذشته بارونی بوده. هیچ ردی برام از روی زمین قابل تشخیص نیست. صحنه هایی مثل کابوس از ذهنم رد میشن که نمیدونم چیَن… فقط تنها چیزی که میدونم اینه که فعلا برای راه رفتن به یه تیکه چوب نیاز دارم. به سمت درختا میرم و شاخه ی جدا شده ای روی زمین پیدا میکنم.
“این احتمالا بتونه وزنمو تحمل کنه…”
همون مسیر رو انتخاب میکنم و به مسیرم ادامه میدم، با اینکه از چوب دارم برای راه رفتن کمک میگیرم اما بازم خوب کنترل ندارم…
هوا رو به تاریکی میره…
زیر پام رو با دقت نگاه میکنم تا بتونم ردی از کسی پیدا کنم. بین گل و لای ها تیکه های سفید رنگی به چشمم میخورن. خم میشم و به کمک چوب روی یکی از زانوهام میشینم. با دو انگشتم از لای گِل ها یکی از تکه های سفید رنگو برمیدارم و نگاهش میکنم. بعد از کمی دقت کردن و کلنجار رفتن با تاری چشمام، متوجه میشم که دندون شکسته شده ست! سه تا دیگه هم از لای گِل ها مشخصه…
با پای خودم اومدم تو خطر! اما برگشتن هم با شرایط فعلی گزینه ی خوبی نیست. پس حواسمو باید بیشتر جَم کنم.
از جام بلند میشم. سعی میکنم مخفیانه تر پیش برم. هر چی که باشه، شکستن دندون کار یه حیوون نمیتونه باشه! کسی که تا الان منو ندیده؟ دیده؟!
از لا به لای درختا با نگاه به دور و برم مسیر بدون مقصدم رو ادامه میدم. هیچ چیز مشکوک دیگه ای به چشمم نمیخوره. فقط یه صدایی میاد که دارم بهش نزدیک و نزدیک تر میشم…
صدای آب! اطراف منبع صدا با شاخ و برگ های زیادی مسدود شده. چوبم رو میندازم زمین و با دو تا دستام شاخ و برگ ها رو به زحمت از جلوم کنار میزنم و حفره ای برای رد شدن ایجاد میکنم. چهار دست و پا سعی میکنم از وسطش رد بشم. بالا تنمو رد میکنم و رودخونه ای که صداش راهنمای راهم شده بود رو ده متری خودم میبینم. پایین تنم رو که میخوام رد کنم حس میکنم گیر کردم! بیشتر تلاش میکنم که رد شم اما انگار دارم از اون سمت هم کشیده میشم! جای دو تا دست رو دو طرف پهلوم حس میکنم… استرس میگیرم و تقلا میکنم اما هنوز سرجامم. جلوم یه شاخه بزرگ می
1402/04/12
#معمایی
چشمامو آروم آروم باز میکنم…
از بین شاخ و برگ درختا، نور خورشید میتابه به صورتم…
همه چی تاره. چشمامو چند باری محکم به هم فشار میدم. سرم رو بلند میکنم از رو زمین.
“عع…آخ!..”
بدن درد شدیدی دارم! همه جای بدنم انگار له شده…
از دستام کمک میگیرم و به سختی خودمو به سمت نزدیک ترین درخت میکشونم و بهش تکیه میدم. کل سر تا پام کثیف و گِلیه. سرم داره گیج میره…
چشمامو با قسمتی از دستم که کمتر آلوده شده میمالم. یه کم به خودم میام و چیزای مهم تری میاد به ذهنم!
آرتا! آرتا کجاست؟؟ دور و برم رو با دقت بیشتری نگاه میکنم اما اثری ازش نیست.
از درختی که بهش تکیه دادم کمک میگیرم و سعی میکنم از جام بلند شم. حین بلند شدن چشمم به پارگی زانوی شلوارم میافته و خونی که از زانوم رفته. انگار حتما باید میدیدمش تا سوزششو حس کنم!
به زحمت شروع به راه رفتن میکنم. روی زمین دقیقا جایی که به هوش اومدم بیسیم شکسته شدم و کیف تیکه پاره و خالیم روی زمین افتاده. نسبت به قضیه مشکوک تر میشم. دستمو میبرم سمت اسلحه م کنار کمرم. اما سرجاش نیست…
هر چی میخوام فکر کنم که چه اتفاقی افتاده نمیتونم به یاد بیارم…
چه بلایی سرمون اومده؟ حمله حیوون؟ یا آدم؟ چرا فقط من اینجام؟ ولم کردن؟ فکر کردن من مردم؟ شایدم نه؟ هزاران فکر و سوال به ذهنم میاد که نمیدونم جوابشو از کجا بیارم. دورتادورم فقط درخته و چیز دیگه ای تا دوردست ها دیده نمیشه. قطعا اینجا نمیتونم منتظر کسی باشم. باید بدون آب و غذا مسیری رو انتخاب کنم که سرنوشتم رو قراره تعیین کنه. شب گذشته بارونی بوده. هیچ ردی برام از روی زمین قابل تشخیص نیست. صحنه هایی مثل کابوس از ذهنم رد میشن که نمیدونم چیَن… فقط تنها چیزی که میدونم اینه که فعلا برای راه رفتن به یه تیکه چوب نیاز دارم. به سمت درختا میرم و شاخه ی جدا شده ای روی زمین پیدا میکنم.
“این احتمالا بتونه وزنمو تحمل کنه…”
همون مسیر رو انتخاب میکنم و به مسیرم ادامه میدم، با اینکه از چوب دارم برای راه رفتن کمک میگیرم اما بازم خوب کنترل ندارم…
هوا رو به تاریکی میره…
زیر پام رو با دقت نگاه میکنم تا بتونم ردی از کسی پیدا کنم. بین گل و لای ها تیکه های سفید رنگی به چشمم میخورن. خم میشم و به کمک چوب روی یکی از زانوهام میشینم. با دو انگشتم از لای گِل ها یکی از تکه های سفید رنگو برمیدارم و نگاهش میکنم. بعد از کمی دقت کردن و کلنجار رفتن با تاری چشمام، متوجه میشم که دندون شکسته شده ست! سه تا دیگه هم از لای گِل ها مشخصه…
با پای خودم اومدم تو خطر! اما برگشتن هم با شرایط فعلی گزینه ی خوبی نیست. پس حواسمو باید بیشتر جَم کنم.
از جام بلند میشم. سعی میکنم مخفیانه تر پیش برم. هر چی که باشه، شکستن دندون کار یه حیوون نمیتونه باشه! کسی که تا الان منو ندیده؟ دیده؟!
از لا به لای درختا با نگاه به دور و برم مسیر بدون مقصدم رو ادامه میدم. هیچ چیز مشکوک دیگه ای به چشمم نمیخوره. فقط یه صدایی میاد که دارم بهش نزدیک و نزدیک تر میشم…
صدای آب! اطراف منبع صدا با شاخ و برگ های زیادی مسدود شده. چوبم رو میندازم زمین و با دو تا دستام شاخ و برگ ها رو به زحمت از جلوم کنار میزنم و حفره ای برای رد شدن ایجاد میکنم. چهار دست و پا سعی میکنم از وسطش رد بشم. بالا تنمو رد میکنم و رودخونه ای که صداش راهنمای راهم شده بود رو ده متری خودم میبینم. پایین تنم رو که میخوام رد کنم حس میکنم گیر کردم! بیشتر تلاش میکنم که رد شم اما انگار دارم از اون سمت هم کشیده میشم! جای دو تا دست رو دو طرف پهلوم حس میکنم… استرس میگیرم و تقلا میکنم اما هنوز سرجامم. جلوم یه شاخه بزرگ می
رئالیتی شو سکسی پدر خوانده
1402/04/20
#معمایی #دنباله_دار
مقدمه
با سلام خدمت تمام دوستان و سروران گرامی
این داستان برگرفته شده از سناریو بازی مافیا پدر خوانده آقای سعید ابوطالب که به تازگی فصل اولش پخش شده هست.
با این تفاوت که اسم های نقش های بازی الهام گرفته شده از بعضی اصطلاحات سکسی و افراد که قراره بازی کنن شخصیت های داستان علی و مامانش هستن که در قالب ۳ فصل قبلا در سایت شهوانی منتشر کردم انتخاب شدن.
بعد از اینکه علی با تحریک آرام و ارسلان به مامانش (مریم )تجاوز میکنه و متوجه وجود سازمان مخفی میشن که توسط شخصی به نام ایران (پدر مریم) اداره میشه و مریم که تمام گذشتش فاش شده و بعد از تجاوز پسرش علی ناپدید میشه.
ایران وقتی آینده سازمان را در خطر افشا شدن میبینه یک تصمیم مهم میگیره.
با دستور ایران تمام کسانی که از وجود سازمان و هویت ایران مطلع شدن طی یک عملیات ربوده میشن و به ناکجا آباد برده میشن و بهشون اطلاع میدن فقط کسایی میتونن به زندگی عادی برگردن که برای سازمان مفید باشن و در هر شرایطی راز دار بمونن و دارای هوش بالا باشن و آمادگی مقابله با هر اتفاقی داشته باشن و بتونن بهترین عکس العمل و رفتار را انجام بدن.
پس با خواست رئیس سازمان (ایران) مسابقه سکسی پدر خواننده که مسابقه ای مرگبار برای حیات بین ۱۱ نفر برتر که تا اینجا کار تونستن مراحل آزمون را طی کنن و زنده بمونن برگزار میشه و نفرات برتر انتخاب میشن برای انجام یک عملیات مهم و سری.
از تو بلندگو اعلام میشه هر کسی که اسمش خوانده میشه وارد سالن شیشه ای جنده خانه میشه و جلوی در هر کدام از ۱۱ اتاقی که داخل سالن جنده خانه هست می ایسته.
نفر اول مریم
نفر دوم علی
نفر سوم آرام
نفر چهارم ارسلان
نفر پنجم حاج آقا محمدی
نفر ششم نوید
نفر هفتم دایی اکبر
نفر هشتم حاج جواد
نفر نهم سمیه
نفر دهم زهرا
نفر یازدهم حاج حسن
توضیحات و نقش های بازی سکسی پدر خوانده
در بازی سکسی پدرخوانده از ۱۱ نفر ۳ نفر در ساید سیاه و مافیا هستن که شامل ۳ نقش میشه که به ترتیب
۱.رئیس جنده خانه (رئیس مافیا،ساید سیاه)
نقش رئیس جنده خانه:
که بالاترین توانایی را داره و یا میتواند خودش یا دستور بدهد یکی از یاراش یک نفر از ساید سفید (شهر) را جر بدهد یا اگر بتواند نقش یک نفر از ساید سفید جنده خانه را درست حدس بزنه گرداننده اجازه میدهد اون یک نفر که در ساید سفید جنده خانه هست را کل (مافیا)ساید سیاه، باهاش گروهی سکس کنن و جرش بدن و از بازی خارجش کنن.
۲.حرام زاده جنده خانه (ماتادور،ساید سیاه)
نقش حرام زاده جنده خانه:
هرشب با اعلام گرداننده از اتاقش بیرون میاد و با حرام زادگی خودش یکی از افراد ساید سفید جنده خانه که فکر میکند دارای توانایی هست را انتخاب میکند و تواناییش را ازش میگیرد.
۳.کس کش جنده خانه (سال گودمن،ساید سیاه)
نقش کس کش جنده خانه:
در شبی که یکی از یارهاش جر خورده شده باشه و از بازی خرج شده باشه اگر یکی از خواجه های جنده خانه (شهروند ساده) را درست تشخیص بده و تو شب جرش بده اون خواجه جزو ساید سیاه میشه و دارای توانایی جر دادن میشه.
۴.جراح جنده خانه ( کنستانتین،ساید سفید)
نقش جراح جنده خانه:
در طول بازی فقط یکبار در شب میتواند از اتاقش بیرون بیاید و از کسایی که جر خوردن و منتظر جراحی هستن یک نفر را انتخاب کنه و جراحی کنه و برگردونه به جنده خانه،
(البته اگر توسط حرام زاده جنده خانه فریب نخورده باشه و توانایش ازش گرفته نشده باشه.)
۵.کاندوم دار جنده خانه ( پزشک،ساید سفید)
هرشب از اتاقش بیرون میاد و داخل یکی از اتاق های جنده خانه کاندوم می زارد که اگر فرد داخل اون اتاق توسط ساید سیاه (مافیا) خواست
1402/04/20
#معمایی #دنباله_دار
مقدمه
با سلام خدمت تمام دوستان و سروران گرامی
این داستان برگرفته شده از سناریو بازی مافیا پدر خوانده آقای سعید ابوطالب که به تازگی فصل اولش پخش شده هست.
با این تفاوت که اسم های نقش های بازی الهام گرفته شده از بعضی اصطلاحات سکسی و افراد که قراره بازی کنن شخصیت های داستان علی و مامانش هستن که در قالب ۳ فصل قبلا در سایت شهوانی منتشر کردم انتخاب شدن.
بعد از اینکه علی با تحریک آرام و ارسلان به مامانش (مریم )تجاوز میکنه و متوجه وجود سازمان مخفی میشن که توسط شخصی به نام ایران (پدر مریم) اداره میشه و مریم که تمام گذشتش فاش شده و بعد از تجاوز پسرش علی ناپدید میشه.
ایران وقتی آینده سازمان را در خطر افشا شدن میبینه یک تصمیم مهم میگیره.
با دستور ایران تمام کسانی که از وجود سازمان و هویت ایران مطلع شدن طی یک عملیات ربوده میشن و به ناکجا آباد برده میشن و بهشون اطلاع میدن فقط کسایی میتونن به زندگی عادی برگردن که برای سازمان مفید باشن و در هر شرایطی راز دار بمونن و دارای هوش بالا باشن و آمادگی مقابله با هر اتفاقی داشته باشن و بتونن بهترین عکس العمل و رفتار را انجام بدن.
پس با خواست رئیس سازمان (ایران) مسابقه سکسی پدر خواننده که مسابقه ای مرگبار برای حیات بین ۱۱ نفر برتر که تا اینجا کار تونستن مراحل آزمون را طی کنن و زنده بمونن برگزار میشه و نفرات برتر انتخاب میشن برای انجام یک عملیات مهم و سری.
از تو بلندگو اعلام میشه هر کسی که اسمش خوانده میشه وارد سالن شیشه ای جنده خانه میشه و جلوی در هر کدام از ۱۱ اتاقی که داخل سالن جنده خانه هست می ایسته.
نفر اول مریم
نفر دوم علی
نفر سوم آرام
نفر چهارم ارسلان
نفر پنجم حاج آقا محمدی
نفر ششم نوید
نفر هفتم دایی اکبر
نفر هشتم حاج جواد
نفر نهم سمیه
نفر دهم زهرا
نفر یازدهم حاج حسن
توضیحات و نقش های بازی سکسی پدر خوانده
در بازی سکسی پدرخوانده از ۱۱ نفر ۳ نفر در ساید سیاه و مافیا هستن که شامل ۳ نقش میشه که به ترتیب
۱.رئیس جنده خانه (رئیس مافیا،ساید سیاه)
نقش رئیس جنده خانه:
که بالاترین توانایی را داره و یا میتواند خودش یا دستور بدهد یکی از یاراش یک نفر از ساید سفید (شهر) را جر بدهد یا اگر بتواند نقش یک نفر از ساید سفید جنده خانه را درست حدس بزنه گرداننده اجازه میدهد اون یک نفر که در ساید سفید جنده خانه هست را کل (مافیا)ساید سیاه، باهاش گروهی سکس کنن و جرش بدن و از بازی خارجش کنن.
۲.حرام زاده جنده خانه (ماتادور،ساید سیاه)
نقش حرام زاده جنده خانه:
هرشب با اعلام گرداننده از اتاقش بیرون میاد و با حرام زادگی خودش یکی از افراد ساید سفید جنده خانه که فکر میکند دارای توانایی هست را انتخاب میکند و تواناییش را ازش میگیرد.
۳.کس کش جنده خانه (سال گودمن،ساید سیاه)
نقش کس کش جنده خانه:
در شبی که یکی از یارهاش جر خورده شده باشه و از بازی خرج شده باشه اگر یکی از خواجه های جنده خانه (شهروند ساده) را درست تشخیص بده و تو شب جرش بده اون خواجه جزو ساید سیاه میشه و دارای توانایی جر دادن میشه.
۴.جراح جنده خانه ( کنستانتین،ساید سفید)
نقش جراح جنده خانه:
در طول بازی فقط یکبار در شب میتواند از اتاقش بیرون بیاید و از کسایی که جر خوردن و منتظر جراحی هستن یک نفر را انتخاب کنه و جراحی کنه و برگردونه به جنده خانه،
(البته اگر توسط حرام زاده جنده خانه فریب نخورده باشه و توانایش ازش گرفته نشده باشه.)
۵.کاندوم دار جنده خانه ( پزشک،ساید سفید)
هرشب از اتاقش بیرون میاد و داخل یکی از اتاق های جنده خانه کاندوم می زارد که اگر فرد داخل اون اتاق توسط ساید سیاه (مافیا) خواست
پازل
1402/04/21
#معمایی #قتل
این داستان فانتزی نویسنده میباشد و مهارت های اعداد هیچ نقشی در این داستان نداند به جز یک مورد !!!
-دروغ نگو ، این چهارمین باره که احضار شدی
-دروغ نمیگم ، ۴۰ بار دیگه هم احضارم کنید جوابم ی چیزه ، کاره من نبوده
شما اگر کوچیکترین مدرکی علیه من داشتید احضارم نمیکردید ، شبونه از توی تخت منو می آورید اینجا
-میتونی بری
-معلومه که میتونم برم ، مثل سه دفعه ی قبلی که رفتم (با ی لبخند تلخ روی لبم که هزار صفحه فحش و دهن کجی پشتش بود )
دوباره همون راهروی طولانی با نور کم ، دیوارای سبز روشن ، کف پوش های شطرنجی کرم و قهوه ای ، جای عجیبیه امیدوارم راه هیچ کسی این طرفا نیوفته
نمیدونم چرا به زور میخوان بندازن همه چیو گردن من ، آدم به هر کسی دروغ بگه ، به خودش که نمیتونه دروغ بگه ، هر زمانی فکر میکنم به اون روز ، سر درد بدی میگیرم ، ذهنم خالی میشه و هیچ چیزی یادم نمیاد ، به جز یه صدا توی گوشم ، یه صدای دخترونه و نسبتا نازک ، که خیلی به نظر آشناس ولی هر چی بیشتر سعی میکنم یادم بیاد ، بیشتر کلافه میشم
-یک-سی و دو -بیست و هشت -یک-بیست و نه
تنها چیزی که اون شب یادم میاد همین اعداد بود و ی ذهن تهی …
از ساختمون اومدم بیرون ، اولین کاری که کردم چادر مشکیه مامانم رو از سرم درآوردم ، چیه این چادر ؟ داشتم خفه میشدم ، ولی ترجیح میدادم اینجا که میام سرم باشه
این چهارمین باری بود که احضار شده بودم تو این ماه ، چهارمین باری که مرخصی ساعتی گرفتم و چهارمین باری که به مهندس افشار دروغ گفتم که باید برم دکتر
وای مهندس افشار ، تو ساختمون که بودم زنگ زد ، جواب ندادم
-سلام جناب مهندس ، عذر میخوام پیش دکتر بودم ، دارم میام سمت شرکت
-نگرانتون شدم خانوم سلیمانی ، الان بهترید ؟ دیگه دلتون تیر نمیکشه ؟
-هنوز کامل خوب نشدم ، ولی میام شرکت
-نه لازم نیست ، تشریف ببرید منزل ، شما خانومی و من دوس ندارم با این مریضی تحت فشار کار هم قرار بگیرید
-به خدا شرمنده تونم جناب مهندس
-دشمنتون شرمنده ، فردا بهتر شدید تشریف بیارید
-چشم ، خدانگهدار
-خدا نگهدارتون باشه
وای واقعا مهندس افشار بی نظیره ، خیلی دوستش دارم ، جنتلمنه
یه آقای ۳۲ ساله فوق العاده خوشتیپ ، خوش پوش ، مودب و البته ثروتمند
تمام دخترای مجرد شرکت آرزوشونه یه شب با آقا ایمان (اسم کوچیک مهندس افشار ایمانه ) توی تخت باشن ، حتی واسه یه شب ، متاهل ها هم بدشون نمیاد فقط روشون نمیشه بگن
یه وقتایی که شبا شیطون میاد سراغمو دستمو میبرم لای پاهام خودمو با ایمان تصور میکنم ، که منو توی آغوشش گرفته و تمام تنم در اختیارشه ، به قدری خودمو خیس میکنم که مجبورم لباس زیرمو عوض کنم ، ولی اینا همش رویاس . مطمئنم شبا زیباترین دخترا و زنا باهاش میخوابن
تو همین فکرا بودم که دیدم نزدیک کوچه مونم ، اصلا نفهمیدم کی رسیدم
سریع زنگو زدمو رفتم بالا
-مامان جان ؟ چطور پیش رفت ؟
-مثل سه بار قبلی ، نه ازم مدرکی دارن و نه میتونن بیخیالم بشن ، فقط چون من نزدیکترین دوستش بودم و اون ساعت توی شرکت نبودم ، جز مظنونین هستم ، باورت میشه ؟ من ؟ مضنون قتل ؟ شدن بلای جون و فکر من ، هر کشور دیگه ای بود ازشون شکایت میکردم ، ولی اینجا …
-غصه نخور مادر ، از قدیم میگن سر بی گناه بالای دار نمیره
-اون قدیم بود مادر ، الان سر اونی که پولداره بالای دار نمیره
-بیا قربونت برم ، قورمه سبزی گذاشتم ، از اون ماست موسیرا هم که دوست داری بابات گرفته ، تو یخچاله ، بیار بخور
بعد شام دراز کشیده بودم روی تخت و داشتم فکر میکردم به همون روز ، خدایا چرا یادم نمیاد ؟
توی یوتیوب داشتم میگشتم واسه خودم ، نمیدونم چی شد که یهو ی ویدیو ریکامند شد ، هیپنوتیزم و روش انجام آن
روش کلیک کردم و ویدیو رو نگاه کردم ، ویدیو های بعدیش رو هم نگاه کردم. افرادی که هیپنوتیزم میشدن دقیقا شرایط منو داشتن ، ذهنی که از ی جایی به بعد کاملا تهی میشه و هر چی میخوای بهش بیشتر فکر کنی ، کمتر یادت میاد
یواش یواش خواب آلو شدم و بگذریم که تا صبح خواب سکس با ایمان رو دیدمو طبق معمول خیس خیس نصفه شب از خواب پریدم و لباس زیرمو عوض کردم و باز هم خوابیدم
صبح تا شرکت مدام توی این فکر بودم که نکنه واقعا هیپنوتیزم شدم ؟
تو شرکت بچه ها احوالمو پرسیدن ، تا ساعتای ۱۲ مشغول کار بودیم که مهندس افشار اومدن
واییییییییی این چه عطریه زده امروز ؟ تمام دخترا مست عطرش بودیم ، من حالم داشت خراب میشد ، دوست داشتم الان دستمو بگیره ببره توی دفترش روی اون مبل سبز سلطنتی و با کلاسش چنان باهام سکس کنه که کل شرکت صدامونو بشنون
1402/04/21
#معمایی #قتل
این داستان فانتزی نویسنده میباشد و مهارت های اعداد هیچ نقشی در این داستان نداند به جز یک مورد !!!
-دروغ نگو ، این چهارمین باره که احضار شدی
-دروغ نمیگم ، ۴۰ بار دیگه هم احضارم کنید جوابم ی چیزه ، کاره من نبوده
شما اگر کوچیکترین مدرکی علیه من داشتید احضارم نمیکردید ، شبونه از توی تخت منو می آورید اینجا
-میتونی بری
-معلومه که میتونم برم ، مثل سه دفعه ی قبلی که رفتم (با ی لبخند تلخ روی لبم که هزار صفحه فحش و دهن کجی پشتش بود )
دوباره همون راهروی طولانی با نور کم ، دیوارای سبز روشن ، کف پوش های شطرنجی کرم و قهوه ای ، جای عجیبیه امیدوارم راه هیچ کسی این طرفا نیوفته
نمیدونم چرا به زور میخوان بندازن همه چیو گردن من ، آدم به هر کسی دروغ بگه ، به خودش که نمیتونه دروغ بگه ، هر زمانی فکر میکنم به اون روز ، سر درد بدی میگیرم ، ذهنم خالی میشه و هیچ چیزی یادم نمیاد ، به جز یه صدا توی گوشم ، یه صدای دخترونه و نسبتا نازک ، که خیلی به نظر آشناس ولی هر چی بیشتر سعی میکنم یادم بیاد ، بیشتر کلافه میشم
-یک-سی و دو -بیست و هشت -یک-بیست و نه
تنها چیزی که اون شب یادم میاد همین اعداد بود و ی ذهن تهی …
از ساختمون اومدم بیرون ، اولین کاری که کردم چادر مشکیه مامانم رو از سرم درآوردم ، چیه این چادر ؟ داشتم خفه میشدم ، ولی ترجیح میدادم اینجا که میام سرم باشه
این چهارمین باری بود که احضار شده بودم تو این ماه ، چهارمین باری که مرخصی ساعتی گرفتم و چهارمین باری که به مهندس افشار دروغ گفتم که باید برم دکتر
وای مهندس افشار ، تو ساختمون که بودم زنگ زد ، جواب ندادم
-سلام جناب مهندس ، عذر میخوام پیش دکتر بودم ، دارم میام سمت شرکت
-نگرانتون شدم خانوم سلیمانی ، الان بهترید ؟ دیگه دلتون تیر نمیکشه ؟
-هنوز کامل خوب نشدم ، ولی میام شرکت
-نه لازم نیست ، تشریف ببرید منزل ، شما خانومی و من دوس ندارم با این مریضی تحت فشار کار هم قرار بگیرید
-به خدا شرمنده تونم جناب مهندس
-دشمنتون شرمنده ، فردا بهتر شدید تشریف بیارید
-چشم ، خدانگهدار
-خدا نگهدارتون باشه
وای واقعا مهندس افشار بی نظیره ، خیلی دوستش دارم ، جنتلمنه
یه آقای ۳۲ ساله فوق العاده خوشتیپ ، خوش پوش ، مودب و البته ثروتمند
تمام دخترای مجرد شرکت آرزوشونه یه شب با آقا ایمان (اسم کوچیک مهندس افشار ایمانه ) توی تخت باشن ، حتی واسه یه شب ، متاهل ها هم بدشون نمیاد فقط روشون نمیشه بگن
یه وقتایی که شبا شیطون میاد سراغمو دستمو میبرم لای پاهام خودمو با ایمان تصور میکنم ، که منو توی آغوشش گرفته و تمام تنم در اختیارشه ، به قدری خودمو خیس میکنم که مجبورم لباس زیرمو عوض کنم ، ولی اینا همش رویاس . مطمئنم شبا زیباترین دخترا و زنا باهاش میخوابن
تو همین فکرا بودم که دیدم نزدیک کوچه مونم ، اصلا نفهمیدم کی رسیدم
سریع زنگو زدمو رفتم بالا
-مامان جان ؟ چطور پیش رفت ؟
-مثل سه بار قبلی ، نه ازم مدرکی دارن و نه میتونن بیخیالم بشن ، فقط چون من نزدیکترین دوستش بودم و اون ساعت توی شرکت نبودم ، جز مظنونین هستم ، باورت میشه ؟ من ؟ مضنون قتل ؟ شدن بلای جون و فکر من ، هر کشور دیگه ای بود ازشون شکایت میکردم ، ولی اینجا …
-غصه نخور مادر ، از قدیم میگن سر بی گناه بالای دار نمیره
-اون قدیم بود مادر ، الان سر اونی که پولداره بالای دار نمیره
-بیا قربونت برم ، قورمه سبزی گذاشتم ، از اون ماست موسیرا هم که دوست داری بابات گرفته ، تو یخچاله ، بیار بخور
بعد شام دراز کشیده بودم روی تخت و داشتم فکر میکردم به همون روز ، خدایا چرا یادم نمیاد ؟
توی یوتیوب داشتم میگشتم واسه خودم ، نمیدونم چی شد که یهو ی ویدیو ریکامند شد ، هیپنوتیزم و روش انجام آن
روش کلیک کردم و ویدیو رو نگاه کردم ، ویدیو های بعدیش رو هم نگاه کردم. افرادی که هیپنوتیزم میشدن دقیقا شرایط منو داشتن ، ذهنی که از ی جایی به بعد کاملا تهی میشه و هر چی میخوای بهش بیشتر فکر کنی ، کمتر یادت میاد
یواش یواش خواب آلو شدم و بگذریم که تا صبح خواب سکس با ایمان رو دیدمو طبق معمول خیس خیس نصفه شب از خواب پریدم و لباس زیرمو عوض کردم و باز هم خوابیدم
صبح تا شرکت مدام توی این فکر بودم که نکنه واقعا هیپنوتیزم شدم ؟
تو شرکت بچه ها احوالمو پرسیدن ، تا ساعتای ۱۲ مشغول کار بودیم که مهندس افشار اومدن
واییییییییی این چه عطریه زده امروز ؟ تمام دخترا مست عطرش بودیم ، من حالم داشت خراب میشد ، دوست داشتم الان دستمو بگیره ببره توی دفترش روی اون مبل سبز سلطنتی و با کلاسش چنان باهام سکس کنه که کل شرکت صدامونو بشنون
رئالیتی شو سکسی پدرخوانده (۲ و پایانی)
1402/05/05
#دنباله_دار #معمایی #سکس_خشن
صاحب جنده خانه به ایران با لایک نشان میدهد که میخواد در ساید سفید جنده خانه باشه.
با اشاره ایران نوید با نقش صاحب جنده خانه بر میگرده و در اتاقش بسته میشه.
بعد ایران اعلام میکنه نقش هر کسی که اعلام کردم در اتاقش باز میشه و از اتاقش میاد بیرون و لایک میده و برمیگرده داخل اتاقش.
رئیس جنده خانه
با فرمان من بیاد بیرون و در اتاق ۳ باز شد و آرام امد بیرون با ادای احترام جلو در اتاقش ایستاد.
حرام زاده جنده خانه
در اتاق ۹ باز شد و دایی اکبر با کیر کلفتش که بدست گرفته بود و داشت میمالید امد بیرون و جلو اتاقش ایستاد.
کس کش جنده خانه
در اتاق ۱ باز شد و علی آمد بیرون و با دیدن آرام و دایی اکبر که یاراش هستن لبخند پیروزمندانه بر لباش نقش بست.
بعد ایران اعلام کرد به ترتیب که اعلام کردم حالا برگردید داخل اتاقتان که هر کدوم از شما متوجه نقشتان بشه.
بعد که ۳ نفری که تو ساید سیاه جنده خانه قرار باشن همدیگر را شناختن و به اتاقشان برگشتن.
ایران اعلام کرد.
عمو جانی
در اتاق ۲ باز شد و ارسلان در حالی که داشت جق میزد امد بیرون و بعد ادای احترام برگشت داخل اتاقش.
جراح جنده خانه
در اتاق ۸ باز شد و حاج حسن در حالی که داشت ریش هاش مرتب میکرد امد بیرون و بعد ادای احترام برگشت داخل اتاقش.
کاندوم دار
در اتاق ۷ باز شد و مریم در حالی که داشت اشک چشماش پاک میکرد امد بیرون و بعد ادای احترام برگشت داخل اتاقش.
جر دهنده یاب
در اتاق یازده باز شد و زهرا در حالی که داشت دیلدو تو دستش را به کسش میمالید بیرون آمد و بعد ادای احترام برگشت داخل اتاقش.
خواجه های و ندیمه جنده خانه
در اتاق ۴ باز شد و سمیه امد بیرون و بعد ادای احترام برگشت داخل اتاقش.
در اتاق ۵ باز شد و حاج آقا محمدی با تسبیح تو دستش اومد بیرون و از ترسش ادای احترامی کرد و برگشت تو اتاقش
در اتاق آخر که باز اتاق ۱۰ بود که حاج جواد امد بیرون وبعد ادای احترام برگشت داخل اتاقش.
بعد چراغ های جنده خانه روشن شد و در تمام اتاق ها همزمان باز شد و ۱۱ نفر امدن بیرون اتاقاشون.
ایران اعلام کرد همه شما نقش هاتون دیگه شناختید و از این لحظه دیگه هیچ گونه تخلفی قبول نمیکنم.
سر صحبت اتاق شماره ۷ مریم شروع میکنیم به سمت عقب.
مریم گفت در دوره معارفه به کسی اتهام نزدم چون همه یک جورایی بهم خیانت کردید ولی الان بعد شنیدن حرفاتون به ارسلان ،دایی اکبر و علی اتهام میزنم.
نوبت به اتاق ۶ رسید نوید بلند و با فریاد داد زد هنوزم مثل قبل این مریم جنده میخواد با مظلوم نمایی همه را بدبخت کنه.
اتاق ۵ حاج آقا محمدی سعی کرد با آرامش شروع کنه و گفت از اونجایی که علی و ارسلان و آرام سن کمتری دارن و احتمال خطا تو بچه ها بیشتر هست من به این ۳ تا مشکوکم ولی اتهام و شک اصلیم به مریم هست.
اتاق ۴ سمیه گفت من رو اتهام های قبلیم هستم.
اتاق ۳
آرام با صدای شیوا و رسا بلند شد و گفت من مطمئنم تواین ۳تا حاجی ها تو جنده خونه حداقل یکیشون صد در صد ساید سیاه و جر دهنده هستن و من حاج آقا محمدی آخوند را گردن میگیرم اگر جرش دادین و انداختین بیرون و استعلام گرفتید جز جر دهنده ها نبود روز بعد خودم لنگام میدم بالا همتون منو جر بدید.
اتاق ۲ ارسلان با خنده مرموزی رو به آرام کرد و گفت منم دور معارفه اتهامت بودم ولی الان ۳ تا حاجی های جنده خانه اتهامت شده جالبه برام ولی با این حال چون از اخوند خوشم نمیاد بخاطر تو کیرم فرو میکنم تو کون آخوند کونی.
اتاق ۱ علی آمد و گفت منم چون حرف آرام برام سند هست و به هوش آرام اعتماد دارم چون که یکبار اعتماد کردم و منو به کس و کون مامان مریمم رسوند اینبارم اعتماد میکنم و کیرم تو کون حاج اقا محمدی میکنم.
اتاق ۱۱ زهرا هم گفت ترجیح میدم با جریان جنده خانه همراه بشم تا مخالفشون، منم صبرم نیست که با این دیلدو کون آخوند کونی پاره کنم.
اتاق شماره ۱۰ حاج جواد گفت ول کنید آخوند بدبخت رو همتون از آخوند دل سیری دارید همه آخوندها هم که بد نیستن من به خود آرام و مریم و علی مشکوکم.
اتاق شماره ۹ دایی اکبر بازم میگم تا وقتی ۴ تا شاه کس تو این جنده خانه هستن که میشه جرشون داد و لذت برد کی کیرش میکنه تو کون گوهی آخوند.
اتاق ۸ حاج حسن من مطمئنم حاج آقا محمدی چون فقط آخوند هست همه براش تیز کردید منم به نوید که کلا بهش میخوره ذاتش سیاه باشه مشکوکم.
بعد اینکه همه حرف زدن رای گیری انجام شد و حاج آقا محمدی ۶رای آورد بستنش به میز وسط سالن که از خودش دفاع کنه.
حاج محمدی گفت میدونم خیلی از آخوندها با حرفاشون و کاراشان کس و کون شما را پاره کردن ولی من از اون اخوندهای حرام زاده نیستم اگر منو کردید و جرم دادید انداختید بیرون و استعلام گرفتن و من جز ساید سفید بودم بعد من آرام که منو گردن گرفت جر بدید و بندازید بیرون.
1402/05/05
#دنباله_دار #معمایی #سکس_خشن
صاحب جنده خانه به ایران با لایک نشان میدهد که میخواد در ساید سفید جنده خانه باشه.
با اشاره ایران نوید با نقش صاحب جنده خانه بر میگرده و در اتاقش بسته میشه.
بعد ایران اعلام میکنه نقش هر کسی که اعلام کردم در اتاقش باز میشه و از اتاقش میاد بیرون و لایک میده و برمیگرده داخل اتاقش.
رئیس جنده خانه
با فرمان من بیاد بیرون و در اتاق ۳ باز شد و آرام امد بیرون با ادای احترام جلو در اتاقش ایستاد.
حرام زاده جنده خانه
در اتاق ۹ باز شد و دایی اکبر با کیر کلفتش که بدست گرفته بود و داشت میمالید امد بیرون و جلو اتاقش ایستاد.
کس کش جنده خانه
در اتاق ۱ باز شد و علی آمد بیرون و با دیدن آرام و دایی اکبر که یاراش هستن لبخند پیروزمندانه بر لباش نقش بست.
بعد ایران اعلام کرد به ترتیب که اعلام کردم حالا برگردید داخل اتاقتان که هر کدوم از شما متوجه نقشتان بشه.
بعد که ۳ نفری که تو ساید سیاه جنده خانه قرار باشن همدیگر را شناختن و به اتاقشان برگشتن.
ایران اعلام کرد.
عمو جانی
در اتاق ۲ باز شد و ارسلان در حالی که داشت جق میزد امد بیرون و بعد ادای احترام برگشت داخل اتاقش.
جراح جنده خانه
در اتاق ۸ باز شد و حاج حسن در حالی که داشت ریش هاش مرتب میکرد امد بیرون و بعد ادای احترام برگشت داخل اتاقش.
کاندوم دار
در اتاق ۷ باز شد و مریم در حالی که داشت اشک چشماش پاک میکرد امد بیرون و بعد ادای احترام برگشت داخل اتاقش.
جر دهنده یاب
در اتاق یازده باز شد و زهرا در حالی که داشت دیلدو تو دستش را به کسش میمالید بیرون آمد و بعد ادای احترام برگشت داخل اتاقش.
خواجه های و ندیمه جنده خانه
در اتاق ۴ باز شد و سمیه امد بیرون و بعد ادای احترام برگشت داخل اتاقش.
در اتاق ۵ باز شد و حاج آقا محمدی با تسبیح تو دستش اومد بیرون و از ترسش ادای احترامی کرد و برگشت تو اتاقش
در اتاق آخر که باز اتاق ۱۰ بود که حاج جواد امد بیرون وبعد ادای احترام برگشت داخل اتاقش.
بعد چراغ های جنده خانه روشن شد و در تمام اتاق ها همزمان باز شد و ۱۱ نفر امدن بیرون اتاقاشون.
ایران اعلام کرد همه شما نقش هاتون دیگه شناختید و از این لحظه دیگه هیچ گونه تخلفی قبول نمیکنم.
سر صحبت اتاق شماره ۷ مریم شروع میکنیم به سمت عقب.
مریم گفت در دوره معارفه به کسی اتهام نزدم چون همه یک جورایی بهم خیانت کردید ولی الان بعد شنیدن حرفاتون به ارسلان ،دایی اکبر و علی اتهام میزنم.
نوبت به اتاق ۶ رسید نوید بلند و با فریاد داد زد هنوزم مثل قبل این مریم جنده میخواد با مظلوم نمایی همه را بدبخت کنه.
اتاق ۵ حاج آقا محمدی سعی کرد با آرامش شروع کنه و گفت از اونجایی که علی و ارسلان و آرام سن کمتری دارن و احتمال خطا تو بچه ها بیشتر هست من به این ۳ تا مشکوکم ولی اتهام و شک اصلیم به مریم هست.
اتاق ۴ سمیه گفت من رو اتهام های قبلیم هستم.
اتاق ۳
آرام با صدای شیوا و رسا بلند شد و گفت من مطمئنم تواین ۳تا حاجی ها تو جنده خونه حداقل یکیشون صد در صد ساید سیاه و جر دهنده هستن و من حاج آقا محمدی آخوند را گردن میگیرم اگر جرش دادین و انداختین بیرون و استعلام گرفتید جز جر دهنده ها نبود روز بعد خودم لنگام میدم بالا همتون منو جر بدید.
اتاق ۲ ارسلان با خنده مرموزی رو به آرام کرد و گفت منم دور معارفه اتهامت بودم ولی الان ۳ تا حاجی های جنده خانه اتهامت شده جالبه برام ولی با این حال چون از اخوند خوشم نمیاد بخاطر تو کیرم فرو میکنم تو کون آخوند کونی.
اتاق ۱ علی آمد و گفت منم چون حرف آرام برام سند هست و به هوش آرام اعتماد دارم چون که یکبار اعتماد کردم و منو به کس و کون مامان مریمم رسوند اینبارم اعتماد میکنم و کیرم تو کون حاج اقا محمدی میکنم.
اتاق ۱۱ زهرا هم گفت ترجیح میدم با جریان جنده خانه همراه بشم تا مخالفشون، منم صبرم نیست که با این دیلدو کون آخوند کونی پاره کنم.
اتاق شماره ۱۰ حاج جواد گفت ول کنید آخوند بدبخت رو همتون از آخوند دل سیری دارید همه آخوندها هم که بد نیستن من به خود آرام و مریم و علی مشکوکم.
اتاق شماره ۹ دایی اکبر بازم میگم تا وقتی ۴ تا شاه کس تو این جنده خانه هستن که میشه جرشون داد و لذت برد کی کیرش میکنه تو کون گوهی آخوند.
اتاق ۸ حاج حسن من مطمئنم حاج آقا محمدی چون فقط آخوند هست همه براش تیز کردید منم به نوید که کلا بهش میخوره ذاتش سیاه باشه مشکوکم.
بعد اینکه همه حرف زدن رای گیری انجام شد و حاج آقا محمدی ۶رای آورد بستنش به میز وسط سالن که از خودش دفاع کنه.
حاج محمدی گفت میدونم خیلی از آخوندها با حرفاشون و کاراشان کس و کون شما را پاره کردن ولی من از اون اخوندهای حرام زاده نیستم اگر منو کردید و جرم دادید انداختید بیرون و استعلام گرفتن و من جز ساید سفید بودم بعد من آرام که منو گردن گرفت جر بدید و بندازید بیرون.
شال آبی (۱)
1402/10/23
#دنباله_دار #معمایی
بیست و پنجم اسفند هزار و چهارصد: (بیست سالگی…) دم دمای نوروز هزار و چهارصد و یک
+جانم بابا؟
-سلام یلدا جان خوبی؟
+مرسی بابا تو خوبی؟
-قربونت دختر قشنگم، نرسیدی هنوز؟
+نه، تو جاده پست بانکم، خیلی بارون شدیدی داره میاد، فکر کنم یه ربع دیگه برسم.
-چرا از اون جاده رفتی؟
+با خودم گفتم زودتر میرسم، سر همین عجله ای شد.
-اشتباه کردی دیگه بابایی، باید از جاده اصلی میرفتی، اون جاده متروکه رو دیگه نرو، تحت هیچ شرایطی!
+چشم
-راستی از ماشینت راضی هستی؟
+آره انصافا، بیام تهران یه باند و سیستم درست حسابیم روش میندازم دیگه اوکی میشه قشنگ.
-ولی من خوشم نمیاد ازش، چیه آخه شبیه تخم مرغه.
+نگو بابا، دویست و هفت خداس.
-مبارکت باشه دخترم، برو خونه بابا، شامم برو خونه دایی امید، شبم همونجا بمون، تنها نخواب خونه خودمون، باشه؟
+باشه چشم، کار نداری؟
-نه دخترم خدافظ.
+خدافظ.
بعد از قطع کردن تلفن صدای آهنگ رو زیاد تر کردم و از بارون و جاده داشتم لذت میبردم، از زمانی که جاده اصلی زده شد این جاده دیگه خیلی بی استفاده شد، طوری که شاید در شبانه روز ازش کلا پنج تا ماشینم رد نمیشد، جلو تر یه پُل بود، دیگه بعد از اون پُل تقریبا تا روستامون دو دقیقه راه بود، نزدیکای پل که شدم دیدم یه دویست و شیش افتاده پایین پُل و حسابی داغون شده، سریع ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم، وقتی چشمم به پلاک ماشین خورد ترس کل وجودم رو گرفت، سریع گوشیمو برداشتم و از قسمت خاکریز اون پُل رفتم پایین، نزدیک ماشین که شدم دیدم یزدان سرش افتاده رو فرمون و چشماش بستس و از روی پیشونیش خون سرازیر شده روی صورتش، سرم سنگین شد و تمرکزم رو کاملا از دست دادم! سریع زنگ زدم اورژانس و بعد از وصل شدن به اپراتور با حس ترس شدید و صدای لرزون گفتم:
+سلام توی جاده پست بانک منتهی به روستای نعیم آباد یه ماشین افتاده پایین پل ترخدا سریع خودتونو برسونید.
-خانوم لطفا آروم باشید، گفتید زیر پُل جاده پست بانک؟
+بله بله.
-همین الان آمبولانس داره میاد، شما آرامشتونو حفظ کنید و با دقت به من گوش کنید. دستتونو نزدیک مجروح کنید و ببینید نفس میکشه یا نه؟
دستمو بردم نزدیک صورتش و متوجه شدم نفس میکشه.
+نفس میکشه، ولی خیلی ضعیفه.
-مجروح بیهوشه؟
+آره بیهوشه.
-خون ریزی چی؟
+از روی پیشونیش داره خون میره!
-خیلی شدیده؟
+آره.
-با یه چیزی جلوی خونریزی رو بگیرین!
شالمو از سرم درآوردم و گذاشتم رو پیشونیش…
-ماشین که دچار حریق نشده؟
+نه چیزی نشده.
-خب مصدوم رو اصلا حرکت ندین تا آمبولانس برسه.
+چیکار کنم تا اون موقع؟
-تا اون موقع من همراهتون پشت خط میمونم و به محض رسیدن همکارامون تلفن رو قطع میکنم تا به بقیه تماس ها هم بتونم رسیدگی کنم…
حدود دو سه دقیقه دیگه هم باهم صحبت کردیم و وقتی آمبولانس رسید بهش دست تکون دادم و فوری اونا هم از خاکریز اومدن پایین و در سریع ترین زمان ممکن هم ماشین پاسگاه رسید و یزدان رو گذاشتن رو برانکارد و گذاشتنش تو آمبولانس و بردنش، از خاکریز اومدم بالا و شروع کردم به گریه کردن، آمبولانس رفته بود و فقط مونده بود ماشین پاسگاه و چند تا سرباز و فرماندشون که داشت با بیسیم درخواست جرثقیل میکرد، عین بیچاره ها داشتم اون وسط زیر بارون اینور اونور میرفتم و گریه میکردم که یه سرباز اومد بهم یه پتو داد و گفت تشریف بیارید تو ماشین فرماندمون کارتون داره.
با ترس و اضطراب رفتم سمت ماشین پاسگاه و نشستم تو ماشین:
-خوبی دختر جان؟
+ممنون، شما خوبین آقای موسوی؟
-من رو هم که میشناسی…
+کیه که شمارو نشناسه، کل این منطقه شمارو میشناسن.
دفترچه ای که تو دستش بود
1402/10/23
#دنباله_دار #معمایی
بیست و پنجم اسفند هزار و چهارصد: (بیست سالگی…) دم دمای نوروز هزار و چهارصد و یک
+جانم بابا؟
-سلام یلدا جان خوبی؟
+مرسی بابا تو خوبی؟
-قربونت دختر قشنگم، نرسیدی هنوز؟
+نه، تو جاده پست بانکم، خیلی بارون شدیدی داره میاد، فکر کنم یه ربع دیگه برسم.
-چرا از اون جاده رفتی؟
+با خودم گفتم زودتر میرسم، سر همین عجله ای شد.
-اشتباه کردی دیگه بابایی، باید از جاده اصلی میرفتی، اون جاده متروکه رو دیگه نرو، تحت هیچ شرایطی!
+چشم
-راستی از ماشینت راضی هستی؟
+آره انصافا، بیام تهران یه باند و سیستم درست حسابیم روش میندازم دیگه اوکی میشه قشنگ.
-ولی من خوشم نمیاد ازش، چیه آخه شبیه تخم مرغه.
+نگو بابا، دویست و هفت خداس.
-مبارکت باشه دخترم، برو خونه بابا، شامم برو خونه دایی امید، شبم همونجا بمون، تنها نخواب خونه خودمون، باشه؟
+باشه چشم، کار نداری؟
-نه دخترم خدافظ.
+خدافظ.
بعد از قطع کردن تلفن صدای آهنگ رو زیاد تر کردم و از بارون و جاده داشتم لذت میبردم، از زمانی که جاده اصلی زده شد این جاده دیگه خیلی بی استفاده شد، طوری که شاید در شبانه روز ازش کلا پنج تا ماشینم رد نمیشد، جلو تر یه پُل بود، دیگه بعد از اون پُل تقریبا تا روستامون دو دقیقه راه بود، نزدیکای پل که شدم دیدم یه دویست و شیش افتاده پایین پُل و حسابی داغون شده، سریع ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم، وقتی چشمم به پلاک ماشین خورد ترس کل وجودم رو گرفت، سریع گوشیمو برداشتم و از قسمت خاکریز اون پُل رفتم پایین، نزدیک ماشین که شدم دیدم یزدان سرش افتاده رو فرمون و چشماش بستس و از روی پیشونیش خون سرازیر شده روی صورتش، سرم سنگین شد و تمرکزم رو کاملا از دست دادم! سریع زنگ زدم اورژانس و بعد از وصل شدن به اپراتور با حس ترس شدید و صدای لرزون گفتم:
+سلام توی جاده پست بانک منتهی به روستای نعیم آباد یه ماشین افتاده پایین پل ترخدا سریع خودتونو برسونید.
-خانوم لطفا آروم باشید، گفتید زیر پُل جاده پست بانک؟
+بله بله.
-همین الان آمبولانس داره میاد، شما آرامشتونو حفظ کنید و با دقت به من گوش کنید. دستتونو نزدیک مجروح کنید و ببینید نفس میکشه یا نه؟
دستمو بردم نزدیک صورتش و متوجه شدم نفس میکشه.
+نفس میکشه، ولی خیلی ضعیفه.
-مجروح بیهوشه؟
+آره بیهوشه.
-خون ریزی چی؟
+از روی پیشونیش داره خون میره!
-خیلی شدیده؟
+آره.
-با یه چیزی جلوی خونریزی رو بگیرین!
شالمو از سرم درآوردم و گذاشتم رو پیشونیش…
-ماشین که دچار حریق نشده؟
+نه چیزی نشده.
-خب مصدوم رو اصلا حرکت ندین تا آمبولانس برسه.
+چیکار کنم تا اون موقع؟
-تا اون موقع من همراهتون پشت خط میمونم و به محض رسیدن همکارامون تلفن رو قطع میکنم تا به بقیه تماس ها هم بتونم رسیدگی کنم…
حدود دو سه دقیقه دیگه هم باهم صحبت کردیم و وقتی آمبولانس رسید بهش دست تکون دادم و فوری اونا هم از خاکریز اومدن پایین و در سریع ترین زمان ممکن هم ماشین پاسگاه رسید و یزدان رو گذاشتن رو برانکارد و گذاشتنش تو آمبولانس و بردنش، از خاکریز اومدم بالا و شروع کردم به گریه کردن، آمبولانس رفته بود و فقط مونده بود ماشین پاسگاه و چند تا سرباز و فرماندشون که داشت با بیسیم درخواست جرثقیل میکرد، عین بیچاره ها داشتم اون وسط زیر بارون اینور اونور میرفتم و گریه میکردم که یه سرباز اومد بهم یه پتو داد و گفت تشریف بیارید تو ماشین فرماندمون کارتون داره.
با ترس و اضطراب رفتم سمت ماشین پاسگاه و نشستم تو ماشین:
-خوبی دختر جان؟
+ممنون، شما خوبین آقای موسوی؟
-من رو هم که میشناسی…
+کیه که شمارو نشناسه، کل این منطقه شمارو میشناسن.
دفترچه ای که تو دستش بود
مرز جنون (۲)
#عاشقی #معمایی
...قسمت قبل
از فرط خوشحالی نمیدوستم چیکار کنم آخه متن پیامش رو که دیدم گل از گلم شکفت. متنش این بود:
سلام به دوست قدیمی دوست دارم ساعت 7 عصر توی کافه که آدرسشو میفرستم ببینمت داستانو اونجا بهت میگم.
منم یه اوکی فرستادم و سریع زنگ زدم به دوستم مهرداد و یه نوبت پیرایشگاه(آرایشگاه) گرفتم و سریعا به اون سمت حرکت کردم.
علی: خب ببین کی پیداش شده چه خبر؟
من:خداروشکر هیچی فعلا درگیر یه مسئله شدم.
علی: نکنه خبریه شیطون!
من: شاید!!
علی با یه لبخند ملیح که نصف صورتشو گرفته بود مثل خلو چلا داشت منو نگاه میکرد.
گفتم چته بزمجه مگه فحش گذاشتن هرکی نخنده که نیشت بسته نمیشه.
علی: آخه تو که میگفتی قلبت از سنگه و هیچوقت عاشق نمیشی و دنبال دختر بازی نیستی.
من:اولا به تو ربطی نداره دوما به خودم مربوطه سوما تو کارتو انجام بده میخوام یه طوری خوشگلم کنی که همه دخترا خودشونو واسم بکشن.
علی: تو نهایتش حاج آقا طوسی خودشو واست بکشه نگرانش نباش.
بعد از یکم کل کل و شوخی کارش تموم شد و حرکت کردم سمت مغازه. کار های اون روز رو انجام دادم رفتم یه دوش گرفتم.اومدم بیرون یکم با گوشی ور رفتم ساعتو که دیدم یکم به خودم اومدم ساعت 6 شده بود. سریع تیپ اسپرت زدم( چون میدونستم هانیه لباس اسپورت بیشتر دوست داره)
عطر اسپرت جگوار رو به مقداری که بوش احساس شه زدم. داشتم میرفتم بیرون که مامانم رسید.
مامان: شال کلاه کردی کجا میری
من:با دوست میرم بیرون
مامان:خب مواظب باش
مامان کلا آدم گیری نبود و سنم هم اونقدری شده بود که واسه خودم تصمیم بگیرم.
اومدم بیرون و اسنپم رسیده بود .
وقتی رسیدم ساعت 7 و 5 دقیقه شده بود رفتم داخل . اونجا نشسته بود و یه کیک که نصفش خورده شود .
واسه همون 5 دقیقه معذرت خواهی کردم چون کلا آدم با نظمی بودم. با لبخند خوشگلش و لحن کش دار صداش گفت خواهش میکنم.
یکم احوال همو پرسیدیم.
سریع رفت سر اصل مطلب.
گفت: تو همیشه مثل یه دوست خوب بودی واسم . همیشه هوامو داشتی( فکر کنم با حرفاش میخواست خرم کنه منم که خر حرفاش بودم)میخوام یه بار دیگه هم کمکم کنی.
من توی دلم داشتم آتیش میگرفتم آخه عمل پیوند قلب هم می خواست واسش انجام میدادم .حاضر بودم جونمو واسش بدم. ولی نمیتونستم خیلی تابلو کنم.
گفتم: چه کمکی از دستم بر میاد؟
گفت: چند وقته با یه پسره دوستم( آخ آخ انگار بهم برق فشار قوی وصل کردید بهم رفتم یه دنیا دیگه) همو دوس داریم( وای نگو ترو خدا) حتی میخواست این اواخر بیاد خواستگاری ( کاش اون پسره اینجا بود جوری میزدمش که فکر هانیه رو از سر بپرونه) ولی ( آخ توروخدا بگو همون چیزی که بهش فکر میکنم میخوای بگی)
من: ولی چی؟
هانیه: ولی جدیدا بهش مشکوک شدم رفتارش عجیب شده.
من: مثلا چیکار میکنه.
هانیه: خیلی بهم توجه نمیکنه یا اینکه کلا تایم نداره واسه من همش میگه سرم شلوغه.
من: خب چه کاری از دست من بر میاد
هانیه: میخوام تعقیبش کنی ببینی کجا میره. قبول میکنی؟
من:( توی دلم: آخه چرا قبول نکنم مگه کسخل شدم) اجازه میدی تا شب فکر کنم؟
هانیه با همون لحن ناز و کش دار صداش که دلمو روی ویبره می برد گفت. هممم نمیشه زودتر بهم خبر بدی؟
راستش دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم مقاومت خیلی سخت بود.
گفتم باشه قبول میکنم. یه جیغ ریز زد و دستشو به نشانه پیروزی برد بالا گفت هورا . مرسی عزیزم که هوامو مثل همیشه داری.
( خداا این چه امتحانیه آخه . دلم میخواست پاشم بچلونمش . یک ساعت محکم بغلش کنم و به خودم بچسبونمش و به هیچ چیز دیگه فکر نکم)
من: هیس چته همه دارن نگامون میکنن.
هانیه: عکس و آدرس و مشخصاتش رو واست میفرستم . فقط حواست جمع کن بویی نبره.
از هم خداحافظی کردیم و من رفتم سمت خونه.
ساعت 10 شده بود منم بعد از یه روز خاص و خسته کننده و لذت بخش روی تخت ولو شدم و بالشتمو بغل کردم و هانیه رو جای اون تصور کردم.
کم کم داشت خوابم میبرد .دیدم یکی در میزنه. اشکامو پاک کردمو گفتم بیا تو . وای خدا چی میدیدم . هانیه بود. اینجا آخه؟ خونه ما چیکار میکرد.
هیچ دیالوگی بین ما شکل نگرفت. فقط مات و مبهوت همو نگاه میکردیم.
مثل حیوون های وحشی حمله کردم سمتش . بغلش کردم . لپشو بوسیدم. اینقدر به خودم فشارش دادم که شاکی شد که داره خفه میشه ولی من نمیخواستم تموم شه .لبشو که رژ قرمز سکسی زده بود رو بوسیدم . دیگه از بوسیدن گذشت و فقط داشتم میخوردمش تمام صورتش خیس شد. بدنش نرم و لطیف بود. توی یه حرکت ناگهانی لباسشو از تنش کندم . خدا چی میدیدم. یه بدن بی نقص . تن بلورین و سفید که حتی قبل از اینکه باهاش کاری میکردی ارضات میکرد. دیگه قدرت تحلیل هی چیزو نداشتم فقط به دنبال بدست آوردن تنش بودم. شلوارکمو از پام بیرون آووردم . کیرم رو حالت انفجار بود داشت از پوست خودش خارج می شد با دستم آروم هدایتش کردم سمت کسش ؛لزج بود آروم رفت داخل .
#عاشقی #معمایی
...قسمت قبل
از فرط خوشحالی نمیدوستم چیکار کنم آخه متن پیامش رو که دیدم گل از گلم شکفت. متنش این بود:
سلام به دوست قدیمی دوست دارم ساعت 7 عصر توی کافه که آدرسشو میفرستم ببینمت داستانو اونجا بهت میگم.
منم یه اوکی فرستادم و سریع زنگ زدم به دوستم مهرداد و یه نوبت پیرایشگاه(آرایشگاه) گرفتم و سریعا به اون سمت حرکت کردم.
علی: خب ببین کی پیداش شده چه خبر؟
من:خداروشکر هیچی فعلا درگیر یه مسئله شدم.
علی: نکنه خبریه شیطون!
من: شاید!!
علی با یه لبخند ملیح که نصف صورتشو گرفته بود مثل خلو چلا داشت منو نگاه میکرد.
گفتم چته بزمجه مگه فحش گذاشتن هرکی نخنده که نیشت بسته نمیشه.
علی: آخه تو که میگفتی قلبت از سنگه و هیچوقت عاشق نمیشی و دنبال دختر بازی نیستی.
من:اولا به تو ربطی نداره دوما به خودم مربوطه سوما تو کارتو انجام بده میخوام یه طوری خوشگلم کنی که همه دخترا خودشونو واسم بکشن.
علی: تو نهایتش حاج آقا طوسی خودشو واست بکشه نگرانش نباش.
بعد از یکم کل کل و شوخی کارش تموم شد و حرکت کردم سمت مغازه. کار های اون روز رو انجام دادم رفتم یه دوش گرفتم.اومدم بیرون یکم با گوشی ور رفتم ساعتو که دیدم یکم به خودم اومدم ساعت 6 شده بود. سریع تیپ اسپرت زدم( چون میدونستم هانیه لباس اسپورت بیشتر دوست داره)
عطر اسپرت جگوار رو به مقداری که بوش احساس شه زدم. داشتم میرفتم بیرون که مامانم رسید.
مامان: شال کلاه کردی کجا میری
من:با دوست میرم بیرون
مامان:خب مواظب باش
مامان کلا آدم گیری نبود و سنم هم اونقدری شده بود که واسه خودم تصمیم بگیرم.
اومدم بیرون و اسنپم رسیده بود .
وقتی رسیدم ساعت 7 و 5 دقیقه شده بود رفتم داخل . اونجا نشسته بود و یه کیک که نصفش خورده شود .
واسه همون 5 دقیقه معذرت خواهی کردم چون کلا آدم با نظمی بودم. با لبخند خوشگلش و لحن کش دار صداش گفت خواهش میکنم.
یکم احوال همو پرسیدیم.
سریع رفت سر اصل مطلب.
گفت: تو همیشه مثل یه دوست خوب بودی واسم . همیشه هوامو داشتی( فکر کنم با حرفاش میخواست خرم کنه منم که خر حرفاش بودم)میخوام یه بار دیگه هم کمکم کنی.
من توی دلم داشتم آتیش میگرفتم آخه عمل پیوند قلب هم می خواست واسش انجام میدادم .حاضر بودم جونمو واسش بدم. ولی نمیتونستم خیلی تابلو کنم.
گفتم: چه کمکی از دستم بر میاد؟
گفت: چند وقته با یه پسره دوستم( آخ آخ انگار بهم برق فشار قوی وصل کردید بهم رفتم یه دنیا دیگه) همو دوس داریم( وای نگو ترو خدا) حتی میخواست این اواخر بیاد خواستگاری ( کاش اون پسره اینجا بود جوری میزدمش که فکر هانیه رو از سر بپرونه) ولی ( آخ توروخدا بگو همون چیزی که بهش فکر میکنم میخوای بگی)
من: ولی چی؟
هانیه: ولی جدیدا بهش مشکوک شدم رفتارش عجیب شده.
من: مثلا چیکار میکنه.
هانیه: خیلی بهم توجه نمیکنه یا اینکه کلا تایم نداره واسه من همش میگه سرم شلوغه.
من: خب چه کاری از دست من بر میاد
هانیه: میخوام تعقیبش کنی ببینی کجا میره. قبول میکنی؟
من:( توی دلم: آخه چرا قبول نکنم مگه کسخل شدم) اجازه میدی تا شب فکر کنم؟
هانیه با همون لحن ناز و کش دار صداش که دلمو روی ویبره می برد گفت. هممم نمیشه زودتر بهم خبر بدی؟
راستش دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم مقاومت خیلی سخت بود.
گفتم باشه قبول میکنم. یه جیغ ریز زد و دستشو به نشانه پیروزی برد بالا گفت هورا . مرسی عزیزم که هوامو مثل همیشه داری.
( خداا این چه امتحانیه آخه . دلم میخواست پاشم بچلونمش . یک ساعت محکم بغلش کنم و به خودم بچسبونمش و به هیچ چیز دیگه فکر نکم)
من: هیس چته همه دارن نگامون میکنن.
هانیه: عکس و آدرس و مشخصاتش رو واست میفرستم . فقط حواست جمع کن بویی نبره.
از هم خداحافظی کردیم و من رفتم سمت خونه.
ساعت 10 شده بود منم بعد از یه روز خاص و خسته کننده و لذت بخش روی تخت ولو شدم و بالشتمو بغل کردم و هانیه رو جای اون تصور کردم.
کم کم داشت خوابم میبرد .دیدم یکی در میزنه. اشکامو پاک کردمو گفتم بیا تو . وای خدا چی میدیدم . هانیه بود. اینجا آخه؟ خونه ما چیکار میکرد.
هیچ دیالوگی بین ما شکل نگرفت. فقط مات و مبهوت همو نگاه میکردیم.
مثل حیوون های وحشی حمله کردم سمتش . بغلش کردم . لپشو بوسیدم. اینقدر به خودم فشارش دادم که شاکی شد که داره خفه میشه ولی من نمیخواستم تموم شه .لبشو که رژ قرمز سکسی زده بود رو بوسیدم . دیگه از بوسیدن گذشت و فقط داشتم میخوردمش تمام صورتش خیس شد. بدنش نرم و لطیف بود. توی یه حرکت ناگهانی لباسشو از تنش کندم . خدا چی میدیدم. یه بدن بی نقص . تن بلورین و سفید که حتی قبل از اینکه باهاش کاری میکردی ارضات میکرد. دیگه قدرت تحلیل هی چیزو نداشتم فقط به دنبال بدست آوردن تنش بودم. شلوارکمو از پام بیرون آووردم . کیرم رو حالت انفجار بود داشت از پوست خودش خارج می شد با دستم آروم هدایتش کردم سمت کسش ؛لزج بود آروم رفت داخل .