نجوای اقلیت
1402/07/25
#اجتماعی #مامان
_عه بابا کس نگو شیخ مگه میشه همچین چیزی یعنی اگه تو مجبور بشی حاضری غذای مونده بخوری ؟
_اره داش چرا که نه خیلی خیلی بهتر از من میدونی در فقه شریف اسلام هم داریم که اگه انسان مجبور بشه میتونه گوشت انسان مرده رو بخوره تا زنده بمونه
_ولی این اجبار به شرط بقاست ما که الان درگیر این اجبار نیستیم
_چرا اتفاقا دقیقا درگیر همین موضوعیم یه فشاری بهمون اومده داره چشمون از حدقه میزنه بیرون خارمون گاییده شده داش در جریانی که
_اونقدرا هم نیست که برادر من آدمیزاد جماعت قدرت انتخاب داره مجبور که نیست به هر چیزی تن بده هر چقدر هم که شرایط بد باشه میتونه انتخاب کنه که تابع محیط نباشه کونش که نذاشتن داش علی
_گذاشتن داش یعنی واقعا نمیخوای ببینی
_چرا ولی نمیذارن که
_کونی خان دوباره زن داداش دیدی
بیتا بود مثل همیشه با چندتا از دوستاش اومده بود کافه بغل دانشگاه لعنتی از همه سر بود از هر کسی که تا حالا دیدم نه فقط از نظر ظاهری لامصب همه چی تموم بود اخلاقش و مبادی آداب بودنش و منطقی بودنش میدونی از اون دخترایی بود که اصلا نمیشد در موردش فکر بد کرد اون روز هم یه مانتو بلند کرمی پوشیده بود اندامش کشیده تر نشون میداد خوش اندام بود به نظرم از نظر ظاهری فقط چشماش کافی بود که بشه دختر شایسته جهان
تقریبا از ترم یک که دیدمش عاشقش شدم آره عاشق پسری که واقعا عاشق بشه هیچ ابایی از این کلمه نداره اونایی که میگن اگه بفهمه دوستش داری اذیتت میکنه کس میگن اونا دنبال لا پای طرفن یه بازی هوشمندانه بر اساس فطرت خراب تا برسن به یه بهشت مثلثی همین ! این نتیجه یکی دیگه از بحث های منو علی بود علی رفیق فابریکم بود از دبیرستان همدیگه رو میشناختیم تا همین الان فکر کنم حدود 10 _12 سالی شده دیگه دم کون هم دیگه ایم پسر خوبیه اهل فکر و منطقه منتها کلا فلسفه وجودیش با من فرق داره فکر کنم از بحث اولی که براتون گفتم هم متوجه شدید عاشق زندگی در لحظه و استفاده از امکانات الان و خوشگذرون برخلاف من که میگم آدم باید شان داشته باشه برای شرایط مطلوب صبر کنه تا برسه به ارزو و چشم اندازهای خودش
راستش تازگیا فهمیدم که کس میگم یعنی کلا مسیر اشتباه رفتم ولش کن بگذریم
با من بیا که برگردیم به همون روز
بعد از اینکه بیتا با دوستاش اومدن تو کافه مثل همیشه چندتا نگاه بود پچ پچ با رفیقاش
منم بعدش حواسم دادم به علی زل زده بود به من با اشاره سر و لهجه جنوبی گفتم چیه کاکو اژدها ندیدی
_یه سوال برام پیش اومده جدی جواب بده
_بگو ببینیم یا شیخ
_کوس مشنگتر از تو هم هست الدنگ
_میگن مردمانی در تبت با ریاضت تلاش میکنن مثل من بشن ولی خب هنوز کسی به درجه من نرسیده
_جدی میگم بابا عمه ننه
_دوباره همون موضوع
_اره کونی خان وقتی اینقدر دوستش داری عاشقی خب برو جلو دیگه کل دانشکده فهمیده بعد ماجرای وحید دیگه کسی جرات نمیکنه بره سمتش اون وقت تو کون نشور هنوز داری دست دست میکنی
_با ماهی 7 تومن برم بگم چی داداش بابای ما زرنگ نبود که هیچ کسخلم بود یه پراید برای ما نگرفته منم که با این وضعیت پشم کونمو نمیتونم بزنم چه برسه بخوام زن بگیرم
_ای کیر در بند بند وجودت مگه میگم برو زن بگیر میگم برو جلو سلام کن یه پلن رفاقت بچین حداقل بتونی بهش زنگ بزنی دستشو بگیری شاید اصلا اونجوری که فکر میکنی نبود زرت که نمیرن خواستگاری طرف
_اون روش مخصوص سامورایی هایی مثل توست ای دوست من از انجامش ناتوانم
_کس عمت بابا اون قدر دست دست کن جلو چشات ورش دارن ببرن
_خار طرف میگام داش
_همیشه همه چی طبق میلت نمیره جلو
کیش و مات این جمله خودم بود چیزی نداشتم بگم با کسخل بازی جم
1402/07/25
#اجتماعی #مامان
_عه بابا کس نگو شیخ مگه میشه همچین چیزی یعنی اگه تو مجبور بشی حاضری غذای مونده بخوری ؟
_اره داش چرا که نه خیلی خیلی بهتر از من میدونی در فقه شریف اسلام هم داریم که اگه انسان مجبور بشه میتونه گوشت انسان مرده رو بخوره تا زنده بمونه
_ولی این اجبار به شرط بقاست ما که الان درگیر این اجبار نیستیم
_چرا اتفاقا دقیقا درگیر همین موضوعیم یه فشاری بهمون اومده داره چشمون از حدقه میزنه بیرون خارمون گاییده شده داش در جریانی که
_اونقدرا هم نیست که برادر من آدمیزاد جماعت قدرت انتخاب داره مجبور که نیست به هر چیزی تن بده هر چقدر هم که شرایط بد باشه میتونه انتخاب کنه که تابع محیط نباشه کونش که نذاشتن داش علی
_گذاشتن داش یعنی واقعا نمیخوای ببینی
_چرا ولی نمیذارن که
_کونی خان دوباره زن داداش دیدی
بیتا بود مثل همیشه با چندتا از دوستاش اومده بود کافه بغل دانشگاه لعنتی از همه سر بود از هر کسی که تا حالا دیدم نه فقط از نظر ظاهری لامصب همه چی تموم بود اخلاقش و مبادی آداب بودنش و منطقی بودنش میدونی از اون دخترایی بود که اصلا نمیشد در موردش فکر بد کرد اون روز هم یه مانتو بلند کرمی پوشیده بود اندامش کشیده تر نشون میداد خوش اندام بود به نظرم از نظر ظاهری فقط چشماش کافی بود که بشه دختر شایسته جهان
تقریبا از ترم یک که دیدمش عاشقش شدم آره عاشق پسری که واقعا عاشق بشه هیچ ابایی از این کلمه نداره اونایی که میگن اگه بفهمه دوستش داری اذیتت میکنه کس میگن اونا دنبال لا پای طرفن یه بازی هوشمندانه بر اساس فطرت خراب تا برسن به یه بهشت مثلثی همین ! این نتیجه یکی دیگه از بحث های منو علی بود علی رفیق فابریکم بود از دبیرستان همدیگه رو میشناختیم تا همین الان فکر کنم حدود 10 _12 سالی شده دیگه دم کون هم دیگه ایم پسر خوبیه اهل فکر و منطقه منتها کلا فلسفه وجودیش با من فرق داره فکر کنم از بحث اولی که براتون گفتم هم متوجه شدید عاشق زندگی در لحظه و استفاده از امکانات الان و خوشگذرون برخلاف من که میگم آدم باید شان داشته باشه برای شرایط مطلوب صبر کنه تا برسه به ارزو و چشم اندازهای خودش
راستش تازگیا فهمیدم که کس میگم یعنی کلا مسیر اشتباه رفتم ولش کن بگذریم
با من بیا که برگردیم به همون روز
بعد از اینکه بیتا با دوستاش اومدن تو کافه مثل همیشه چندتا نگاه بود پچ پچ با رفیقاش
منم بعدش حواسم دادم به علی زل زده بود به من با اشاره سر و لهجه جنوبی گفتم چیه کاکو اژدها ندیدی
_یه سوال برام پیش اومده جدی جواب بده
_بگو ببینیم یا شیخ
_کوس مشنگتر از تو هم هست الدنگ
_میگن مردمانی در تبت با ریاضت تلاش میکنن مثل من بشن ولی خب هنوز کسی به درجه من نرسیده
_جدی میگم بابا عمه ننه
_دوباره همون موضوع
_اره کونی خان وقتی اینقدر دوستش داری عاشقی خب برو جلو دیگه کل دانشکده فهمیده بعد ماجرای وحید دیگه کسی جرات نمیکنه بره سمتش اون وقت تو کون نشور هنوز داری دست دست میکنی
_با ماهی 7 تومن برم بگم چی داداش بابای ما زرنگ نبود که هیچ کسخلم بود یه پراید برای ما نگرفته منم که با این وضعیت پشم کونمو نمیتونم بزنم چه برسه بخوام زن بگیرم
_ای کیر در بند بند وجودت مگه میگم برو زن بگیر میگم برو جلو سلام کن یه پلن رفاقت بچین حداقل بتونی بهش زنگ بزنی دستشو بگیری شاید اصلا اونجوری که فکر میکنی نبود زرت که نمیرن خواستگاری طرف
_اون روش مخصوص سامورایی هایی مثل توست ای دوست من از انجامش ناتوانم
_کس عمت بابا اون قدر دست دست کن جلو چشات ورش دارن ببرن
_خار طرف میگام داش
_همیشه همه چی طبق میلت نمیره جلو
کیش و مات این جمله خودم بود چیزی نداشتم بگم با کسخل بازی جم
شام مهتاب (۱)
1402/08/01
#اجتماعی #عاشقی
مهرآنا:
به روبرو نگاه کردم. در مقابل خونه ای بودم که از جایی که یادمه سقف چوبیش اونقدر پوسیده هست که با یه زلزله کارش تمومه و چند هفته بعد جسد کرم خورده منه که به دست آدم های این سرزمین میرسه. امیدوارم که این اتفاق بیفته. میدونم خودکشی گناه بزرگیه، پس با مرگی که آرزوش رو دارم دیگه از اون گناه بزرگ خبری نیست. درِ کیف رنگ و رو رفته ام رو باز کردم. دستم رو به آرومی وارد کیف کردم که اولین چیزی که به دستم خورد اسپری آسم کوفتی من بود. بعد از اون اسپری فلفلی که برای دفاع از خودم به همراه داشتم. چون واقعا زندگی در این دنیای بی رحم، پر از هیجاناتِ فرار از دست اراذل و اوباش هست. بعد از اون دستم به یه مایع چسبنده ای خورد. آه به کل یادم رفته بود. شکلاتی که با خودم به همراه داشتم فقط برای این که مبادا قندم بیفته حالا گند زده به کیف من. به سختی کلید رو از اون بازار شام پیدا کردم و از کیفم درآوردم. کلید رو به سمت راست چرخوندم و با لگدی که به در زدم در باز شد.
طول حیاط رو طی کردم و به در ورودی تک اتاق اون خونه مخروبه رسیدم. در رو به آرومی باز کردم و وارد شدم. بوی تعفن همه اتاق رو فرا گرفته بود. سریع وارد آشپزخونه شدم اما هیچ آشغالی از دیشب نمونده بود. آهی از ته دل کشیدم ک بیانگر زندگی نکبت بار من بود. با خستگی تمام رو زمینی که فقط با یه موکت تزیین شده بود نشستم. بعضی وقتا به این فکر میکنم که اصلا خدایی وجود داره؟ اگه هست چرا منو نمیبینه؟ چرا با دوربینش نظاره گر همه هست جز من؟ از همه عکس های با کیفیت میگیره، به من که میرسه دستش میلرزه و یه عکس مات از من به جا میمونه. دیگه تقریبا شب شده بود. بلند شدم و چراغ چشمک زنمو روشن کردم. بوی تعفن داشت دیوونم میکرد. دلم میخواست یه دوش بگیرم. امروز بدجور عرق کرده بودم و بدنم بوی خوبی نداشت. به سمت سبد لباس هام رفتم. لباس هام با بی نظمی دور و ور سبد ریخته بود. بدون اینکه زیاد درگیر انتخاب لباس بشم سریع یه تاپ و شلوارک به همراه شورت و سوتین لطیفی برداشتم و از اتاق بیرون زدم. وارد حیاط شدم. حمام بیرون از اون اتاق کوچک بود. گوشه ای از حیاط بغل دستشویی بود. در حمام رو باز کردم و درحالی که لامپش رو روشن میکردم درو پشت سرم بستم. لباس ها رو به میخی که تو در فرو رفته بود آویزون کردم. حمامم نسبت به بقیه خونه تقریبا بهتر بود. یه آینه قدی داشت و یه وان کوچک! خودمم تعجب کرده بودم که این خونه بی در و پیکر چجوری میتونست وان داشته باشه اما خب قرار نیست آدما تو زندگیشون به جواب همه سوالا برسن. مانتو و شلوارمو کندم و تو تشت قرمز رنگی که بغل وان بود پرت کردم. شیر آب سرد و گرم رو همزمان باز کردم که وان پر از آب بشه. وقتی تقریبا پر شد شیر آب رو بستم. دوتا دستامو پشت کمرم بردم و سوتینمو باز کردم. شورتمو آروم پایین کشیدم و هر دو رو توی سطل انداختم. تو آینه به خودم نگاهی کردم. بدن سفید و خوش فرمم بهترین چیزی بود که میتونستم روش مانور بدم. زندگی با اینکه چیزی بهم نداده بود اما یه بدن بی نقص داده بود که میتونستم از دیدنش لذت ببرم. آروم دستی به روی سینه های گرد و بزرگم کشیدم و ناخودآگاه لبخندی زدم. همیشه این بدن باعث تحریک خیلی از زن ها میشد. مردها که دیگه جای خود دارن. آروم یکی از پاهامو توی آب گذاشتم که سردیش باعث شد لرزی وارد بدنم شه. چون بعد از مدتی عادی می شد اعتنایی نکردم و پای بعدی رو هم گذاشتم. دیگه بدنم داشت به این دمای آب عادت میکرد. آروم اومدم پایین و توی وان نشستم. حس خیلی خوبی بود. هروقت خسته بودم فقط این آب باعث می شد یه ذره آروم بشم. هرک
1402/08/01
#اجتماعی #عاشقی
مهرآنا:
به روبرو نگاه کردم. در مقابل خونه ای بودم که از جایی که یادمه سقف چوبیش اونقدر پوسیده هست که با یه زلزله کارش تمومه و چند هفته بعد جسد کرم خورده منه که به دست آدم های این سرزمین میرسه. امیدوارم که این اتفاق بیفته. میدونم خودکشی گناه بزرگیه، پس با مرگی که آرزوش رو دارم دیگه از اون گناه بزرگ خبری نیست. درِ کیف رنگ و رو رفته ام رو باز کردم. دستم رو به آرومی وارد کیف کردم که اولین چیزی که به دستم خورد اسپری آسم کوفتی من بود. بعد از اون اسپری فلفلی که برای دفاع از خودم به همراه داشتم. چون واقعا زندگی در این دنیای بی رحم، پر از هیجاناتِ فرار از دست اراذل و اوباش هست. بعد از اون دستم به یه مایع چسبنده ای خورد. آه به کل یادم رفته بود. شکلاتی که با خودم به همراه داشتم فقط برای این که مبادا قندم بیفته حالا گند زده به کیف من. به سختی کلید رو از اون بازار شام پیدا کردم و از کیفم درآوردم. کلید رو به سمت راست چرخوندم و با لگدی که به در زدم در باز شد.
طول حیاط رو طی کردم و به در ورودی تک اتاق اون خونه مخروبه رسیدم. در رو به آرومی باز کردم و وارد شدم. بوی تعفن همه اتاق رو فرا گرفته بود. سریع وارد آشپزخونه شدم اما هیچ آشغالی از دیشب نمونده بود. آهی از ته دل کشیدم ک بیانگر زندگی نکبت بار من بود. با خستگی تمام رو زمینی که فقط با یه موکت تزیین شده بود نشستم. بعضی وقتا به این فکر میکنم که اصلا خدایی وجود داره؟ اگه هست چرا منو نمیبینه؟ چرا با دوربینش نظاره گر همه هست جز من؟ از همه عکس های با کیفیت میگیره، به من که میرسه دستش میلرزه و یه عکس مات از من به جا میمونه. دیگه تقریبا شب شده بود. بلند شدم و چراغ چشمک زنمو روشن کردم. بوی تعفن داشت دیوونم میکرد. دلم میخواست یه دوش بگیرم. امروز بدجور عرق کرده بودم و بدنم بوی خوبی نداشت. به سمت سبد لباس هام رفتم. لباس هام با بی نظمی دور و ور سبد ریخته بود. بدون اینکه زیاد درگیر انتخاب لباس بشم سریع یه تاپ و شلوارک به همراه شورت و سوتین لطیفی برداشتم و از اتاق بیرون زدم. وارد حیاط شدم. حمام بیرون از اون اتاق کوچک بود. گوشه ای از حیاط بغل دستشویی بود. در حمام رو باز کردم و درحالی که لامپش رو روشن میکردم درو پشت سرم بستم. لباس ها رو به میخی که تو در فرو رفته بود آویزون کردم. حمامم نسبت به بقیه خونه تقریبا بهتر بود. یه آینه قدی داشت و یه وان کوچک! خودمم تعجب کرده بودم که این خونه بی در و پیکر چجوری میتونست وان داشته باشه اما خب قرار نیست آدما تو زندگیشون به جواب همه سوالا برسن. مانتو و شلوارمو کندم و تو تشت قرمز رنگی که بغل وان بود پرت کردم. شیر آب سرد و گرم رو همزمان باز کردم که وان پر از آب بشه. وقتی تقریبا پر شد شیر آب رو بستم. دوتا دستامو پشت کمرم بردم و سوتینمو باز کردم. شورتمو آروم پایین کشیدم و هر دو رو توی سطل انداختم. تو آینه به خودم نگاهی کردم. بدن سفید و خوش فرمم بهترین چیزی بود که میتونستم روش مانور بدم. زندگی با اینکه چیزی بهم نداده بود اما یه بدن بی نقص داده بود که میتونستم از دیدنش لذت ببرم. آروم دستی به روی سینه های گرد و بزرگم کشیدم و ناخودآگاه لبخندی زدم. همیشه این بدن باعث تحریک خیلی از زن ها میشد. مردها که دیگه جای خود دارن. آروم یکی از پاهامو توی آب گذاشتم که سردیش باعث شد لرزی وارد بدنم شه. چون بعد از مدتی عادی می شد اعتنایی نکردم و پای بعدی رو هم گذاشتم. دیگه بدنم داشت به این دمای آب عادت میکرد. آروم اومدم پایین و توی وان نشستم. حس خیلی خوبی بود. هروقت خسته بودم فقط این آب باعث می شد یه ذره آروم بشم. هرک
پریماه (۱)
1402/08/05
#دنباله_دار #تجاوز #اجتماعی
سلام خدمت دوستان گرامی، این داستان رو من سال ۹۷ به صورت نصفه و نیمه آپلود کرده بودم T تصمیم گرفتم دوباره با ایجاد یک سری تغییرات، آپلودش کنم، امیدوارم لذت ببرید💜
و جا داره اینجا از تک تک دوستانی که کمکم کردند و ایرادات بنده رو برطرف کردند تشکر بنمایم💜💜
از وقتی یادم میاد مثل کرم تو خاک وخُل کوچه میلولیدیم. بابام که سر به نیست شده بود و مامانم مجبور بود واسه دوزار حقوق تو این شرکت و اون شرکت حمالی کنه.
من و خواهرم هر روز صبح بیدار میشدیم نون خشکههارو آب میزدیم تا مامانم بیاد. اگه اونروز پیشرفتش خوب بود و پشمهای بیشتری رو تمیز میکرد، با حقوقش یکم پنیر میخرید، وگرنه باید همون نون خالی رو میخوردیم. کمکم مامانم مارو با خودش برد سرِ کار، من دوست نداشتم، از بوی پشم گوسفند متنفر بودم. ولی مامانم میگفت اگه کار کنیم میتونیم پنیر بیشتری بخریم.
از وقتی میرفتم کارخونه سرم خارش گرفته بود و حس میکردم یه چیزی تو موهام حرکت میکنه. جمعهها که روزِحمام کردنمون بود، یه چیزای ریز سیاهی بین موهام مامانم درمیاورد که بهش میگفت شپش. تفریح منو خواهرم درآوردن شپش سر همدیگه بود.
چند وقتی بود که یه مردی جلوی راهمون همیشه وایمیستاد یه نگاهی به من میکرد یه نگاهی به خواهرم یه لبخند میزد و میرفت. ازش میترسیدم. هیکل چاقی داشت با پوست سیاهی که انبوه ریشاش ترسناکترش کرده بود.
یکبار که داشتیم میرفتیم کارخونه اومد جلو و سلام کرد و یه خندهایی به من و خواهرم کرد که دندون های زرد و نامرتبش رو به نمایش گذاشت و دست کرد تو جیب کتش و دوتا خروسقندی درآورد جلوی ما گرفت ، خواهرم پریدخت با حالت چندش روشو ازش برگردوند. ولی من تا حالا همچین چیزی نخورده بودم اسمشم بعدا فهمیدم چیه با خوشحالی ازش گرفتم. تا سرم سرگرم خوردن خروس قندیم بود اون آقا با مامانم داشت صحبت میکرد و هرازگاهی یه لبخندی به پریدخت میزد.
من حدوداً شیش هفت سالم بود و پریدخت ده دوازده سالش.
بعد از چند دقیقه مامانم برگشت رو به ما کرد و گفت: بچه ها برگردیم دیگه نمیخواد بریم کارخونه. گفتم: چرا؟ گفت: قراره خواهرت عروس بشه. از خوشحالی چشمام برق زد، پریدخت متعجب داشت نگاه میکرد، گفت: مامان من قراره زن کی بشم؟
مامانم گفت: آمیرزا،همون آقایی که داشت الان با من حرف میزد، مرد خوبیه گفته می بردمون تو گودال های خانی آباد واسمون خونه کرایه میکنه و ماهیانه بهمون پول میده. دیگه لازم نیست بریم پشم گوسفند تمیز کنیم.
من خوشحال دست هامو زدم بهم و گفتم: آخ جون ،ولی خواهرم یهو زد زیر گریه گفت: مامان اون خیلی پیره چه فکری کردی ؟ من ازش بدم میاد،ازش میترسم.
مامانم گفت: وضعیتمونو نمیبینی؟ این دستش به دهنش میرسه، حالا من زنِ یه آدمِ جوون شدم چی نصیبم شد بجز بدبختی؟ اقلا از این فلاکت درمیاییم. خواهرم تا خونه بیصدا اشک ریخت و دیگه هیچی نگفت.
رسیدیم خونه مامانم از تو بقچهی رنگ و رو رفتهمون یه روسریِ سفید با یه رژ لبِ صورتی درآورد به خواهرم گفت: اینو سرت کن و رژلبو مالید بهش، منم رفتم جلو تا واسه منم بماله که زد رو دستم و گفت: خجالت بکش بی حیا، ولی وقتی خواهرم بوسم کرد بوی خوب رژلبش تا چندوقت تو ذهنم بود.
آمیرزا اومد دنبالمون رفتیم داخل یه اتاق رنگ و رو رفته گفت: اینجا دفتر منه قراره اینجا عقد کنیم و خیلی راحت خواهرمو مالِ خودش کرد.
وقتی کارشون تموم شد، رفتیم خونهایی که قرار بود توش زندگی کنیم رو نشونمون داد یه زیر زمین نمور بود ولی بعض خونه ی قبلیمون بود اونجا موش داشت من خیلی میترسیدم. نگاهم به چشمای پریدخت افتاد بیچاره فقط بی صدا اشک میریخت.
اونشب آمیرزا پریدخت رو با خودش برد و مادرم تا صبح بی صدا گریه کرد . ولی چه کنیم شکم خالی این چیزا حالیش نیست.
صبحش مادرم چادر رنگ و رو رفتشو سرش کرد و دست منو گرفت رفتیم دم خونه ی آمیرزا، اومد درو باز کرد و با چشمای دریده اش خیره شد به مادرم و گفت: زنیکه ی پتیاره چی شده اول صبحی اومدی اینجا؟ اومدی حلوای دخترتو بخوری؟ بیا، بیا برش دار ببرش من این بی جون لاغر مردنی رو نمیخوام. یهو مامانم زد زیرِگریه و گفت: یعنی چی آمیرزا ؟ چی شده؟ آمیرزا گفت: بیا بردار ببرش از ماه دیگه هم خودتون کرایه خونتونو میدین.
مامانم داخل شد و منم سفت چادر مادرمو چسبیده بودم خواهر مثل گلمو دیدم که با رنگ پریده روی تشک رنگ و رو رفته ایی دراز کشیده و چشمای خوشگلشو بسته. دویدم سمتش گفتم: آجی پریدخت چشماتو باز کن، آمیرزا اومد لگدی به پهلوی خواهرم زدو گفت: این مِیّت رو از خونهی من ببرید بیرون اینجا رو نجس میکنه، مادرم گفت: خدارو خوش میاد حالا که بکارت دخترمو گرفتین اینجوری پرتش میکنه بیرون؟
1402/08/05
#دنباله_دار #تجاوز #اجتماعی
سلام خدمت دوستان گرامی، این داستان رو من سال ۹۷ به صورت نصفه و نیمه آپلود کرده بودم T تصمیم گرفتم دوباره با ایجاد یک سری تغییرات، آپلودش کنم، امیدوارم لذت ببرید💜
و جا داره اینجا از تک تک دوستانی که کمکم کردند و ایرادات بنده رو برطرف کردند تشکر بنمایم💜💜
از وقتی یادم میاد مثل کرم تو خاک وخُل کوچه میلولیدیم. بابام که سر به نیست شده بود و مامانم مجبور بود واسه دوزار حقوق تو این شرکت و اون شرکت حمالی کنه.
من و خواهرم هر روز صبح بیدار میشدیم نون خشکههارو آب میزدیم تا مامانم بیاد. اگه اونروز پیشرفتش خوب بود و پشمهای بیشتری رو تمیز میکرد، با حقوقش یکم پنیر میخرید، وگرنه باید همون نون خالی رو میخوردیم. کمکم مامانم مارو با خودش برد سرِ کار، من دوست نداشتم، از بوی پشم گوسفند متنفر بودم. ولی مامانم میگفت اگه کار کنیم میتونیم پنیر بیشتری بخریم.
از وقتی میرفتم کارخونه سرم خارش گرفته بود و حس میکردم یه چیزی تو موهام حرکت میکنه. جمعهها که روزِحمام کردنمون بود، یه چیزای ریز سیاهی بین موهام مامانم درمیاورد که بهش میگفت شپش. تفریح منو خواهرم درآوردن شپش سر همدیگه بود.
چند وقتی بود که یه مردی جلوی راهمون همیشه وایمیستاد یه نگاهی به من میکرد یه نگاهی به خواهرم یه لبخند میزد و میرفت. ازش میترسیدم. هیکل چاقی داشت با پوست سیاهی که انبوه ریشاش ترسناکترش کرده بود.
یکبار که داشتیم میرفتیم کارخونه اومد جلو و سلام کرد و یه خندهایی به من و خواهرم کرد که دندون های زرد و نامرتبش رو به نمایش گذاشت و دست کرد تو جیب کتش و دوتا خروسقندی درآورد جلوی ما گرفت ، خواهرم پریدخت با حالت چندش روشو ازش برگردوند. ولی من تا حالا همچین چیزی نخورده بودم اسمشم بعدا فهمیدم چیه با خوشحالی ازش گرفتم. تا سرم سرگرم خوردن خروس قندیم بود اون آقا با مامانم داشت صحبت میکرد و هرازگاهی یه لبخندی به پریدخت میزد.
من حدوداً شیش هفت سالم بود و پریدخت ده دوازده سالش.
بعد از چند دقیقه مامانم برگشت رو به ما کرد و گفت: بچه ها برگردیم دیگه نمیخواد بریم کارخونه. گفتم: چرا؟ گفت: قراره خواهرت عروس بشه. از خوشحالی چشمام برق زد، پریدخت متعجب داشت نگاه میکرد، گفت: مامان من قراره زن کی بشم؟
مامانم گفت: آمیرزا،همون آقایی که داشت الان با من حرف میزد، مرد خوبیه گفته می بردمون تو گودال های خانی آباد واسمون خونه کرایه میکنه و ماهیانه بهمون پول میده. دیگه لازم نیست بریم پشم گوسفند تمیز کنیم.
من خوشحال دست هامو زدم بهم و گفتم: آخ جون ،ولی خواهرم یهو زد زیر گریه گفت: مامان اون خیلی پیره چه فکری کردی ؟ من ازش بدم میاد،ازش میترسم.
مامانم گفت: وضعیتمونو نمیبینی؟ این دستش به دهنش میرسه، حالا من زنِ یه آدمِ جوون شدم چی نصیبم شد بجز بدبختی؟ اقلا از این فلاکت درمیاییم. خواهرم تا خونه بیصدا اشک ریخت و دیگه هیچی نگفت.
رسیدیم خونه مامانم از تو بقچهی رنگ و رو رفتهمون یه روسریِ سفید با یه رژ لبِ صورتی درآورد به خواهرم گفت: اینو سرت کن و رژلبو مالید بهش، منم رفتم جلو تا واسه منم بماله که زد رو دستم و گفت: خجالت بکش بی حیا، ولی وقتی خواهرم بوسم کرد بوی خوب رژلبش تا چندوقت تو ذهنم بود.
آمیرزا اومد دنبالمون رفتیم داخل یه اتاق رنگ و رو رفته گفت: اینجا دفتر منه قراره اینجا عقد کنیم و خیلی راحت خواهرمو مالِ خودش کرد.
وقتی کارشون تموم شد، رفتیم خونهایی که قرار بود توش زندگی کنیم رو نشونمون داد یه زیر زمین نمور بود ولی بعض خونه ی قبلیمون بود اونجا موش داشت من خیلی میترسیدم. نگاهم به چشمای پریدخت افتاد بیچاره فقط بی صدا اشک میریخت.
اونشب آمیرزا پریدخت رو با خودش برد و مادرم تا صبح بی صدا گریه کرد . ولی چه کنیم شکم خالی این چیزا حالیش نیست.
صبحش مادرم چادر رنگ و رو رفتشو سرش کرد و دست منو گرفت رفتیم دم خونه ی آمیرزا، اومد درو باز کرد و با چشمای دریده اش خیره شد به مادرم و گفت: زنیکه ی پتیاره چی شده اول صبحی اومدی اینجا؟ اومدی حلوای دخترتو بخوری؟ بیا، بیا برش دار ببرش من این بی جون لاغر مردنی رو نمیخوام. یهو مامانم زد زیرِگریه و گفت: یعنی چی آمیرزا ؟ چی شده؟ آمیرزا گفت: بیا بردار ببرش از ماه دیگه هم خودتون کرایه خونتونو میدین.
مامانم داخل شد و منم سفت چادر مادرمو چسبیده بودم خواهر مثل گلمو دیدم که با رنگ پریده روی تشک رنگ و رو رفته ایی دراز کشیده و چشمای خوشگلشو بسته. دویدم سمتش گفتم: آجی پریدخت چشماتو باز کن، آمیرزا اومد لگدی به پهلوی خواهرم زدو گفت: این مِیّت رو از خونهی من ببرید بیرون اینجا رو نجس میکنه، مادرم گفت: خدارو خوش میاد حالا که بکارت دخترمو گرفتین اینجوری پرتش میکنه بیرون؟
پریماه (۲ و پایانی)
1402/08/17
#اجتماعی #دنباله_دار
هوا تاریک شده بود و رو به سردی میرفت و اون پسره که منو انداخته بود تو این اتاق هنوز برنگشته بود از بیرون صداهایی میومد ولی از ترسم جرات نداشتم صدا کنم.
دم دمای صبح بود که اومد، یه کاپشن خلبانی پوشیده بود و هیبت ترسناکی داشت.
اومد نزدیکم و گفت: مثل اینکه دختر حرف گوش کنی هستی. آفرین، حالا میخوام خبری بهت بدم هرچند به مزاجت خوش نمیاد. دیدن پسره دنبال تو اومده و بعدم ریق رحمتو سر کشیده و تو هم از دیشب تاحالا گم و گور شدی. باباش گفته هرجا این دختره ی جنده رو دیدم از گیساش دارش میزنم. مامانتم گفته من دختر گیس بریدهایی به این اسم دیگه ندارم هرجا ببینمش خودم با ناخن هام چشماشو درمیارم.
گفتم: علی مُرررررد؟؟؟
گفت: آره، شرمنده دیگه خیلی سوسول بود. همونجا زدم زیرگریه و میزدم تو سر خودم که بدبخت شدم.
گفت: ناله و زاری بسه اسم من خسرو است. الانم میخوام برم اگه دوست داری بامن بیا تا زنده بمونی اگرم نه برو تا دارت بزنن. گفتم: کجا برم؟ کجارو دارم که برم کاش یه خونواده درست حسابی داشتم. بی فکر گفتم: باهاتون میام اقا خسرو.
گفت: باریکلا ازت خوشم اومد معلوم آدم چیزفهمی هستی. حالا جلدی پاشو تا آفتاب نزده وگرنه اینا بیدار بشن سرنوشتت با خودته.
تو تاریک و روشنای صبح سوار یه ماشین شدیم و حرکت کردیم . سعی کردم موقعیتمو بشناسم ولی منه فلک زده تا سر کوچمون بیشتر جایی رو بلد نبودم.نفهمیدم کجا رفتیم دم یه خونه ی ویلایی دو طبقه نگه داشت پیاده شدیم رفتیم داخل. چندتا دخترو پسر داشتن صبحونه میخوردند. خسرو گفت: تو هم برو یک روزه هیچی نخوردی با اینکه از گرسنگی دلم ضعف میرفت ولی نرفتم و گفتم: سیرم.خسرو گفت: خوددانی ما اینجا ناز کسی رو نمیکشیم.
نشستم گوشه ی اتاق و پاهامو تو دلم جمع کردم،صورت علی از جلوی چشمم کنار نمی رفت. چه مظلومانه کشته شد،کاش من بجاش میمردم.
سرمو گذاشته بودم رو پاهام و اشک میریختم که دیدم یه دختر هم سن و سال های خودم اومد کنارم و یه لقمه نون و پنیر دستش بود. گفت: سلام، خوش اومدی من مهری ام، غصه نخور عادت میکنی همه اولش همینجوری اشک میریزن ولی بعدش که نون این کارو خوردن بیعار میشن. حالا بیا اینو بخور وگرنه از حال میری.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : چه کاری؟ مگه اینجا چیکار میکنن؟ مهری گفت: نمیدونی؟ پس واسه چی اومدی اینجا؟
یهو دیدم خسرو مثل اجل معلق بالاسرمون حاضر شد و گفت: اوی مهری، بیشتر از کوپنت حرف زدیااا!! حواست هست؟؟؟ امشب زیرخواب اکبر شیرهای میشی تا دیگه زر مفت نزنی.
مهری التماس کنان از خسرو خواست این کارو باهاش نکنه ولی خسرو فقط گفت : از جلوی چشام گمشو و مهری با گریه از ما دور شد.
تازه داشت دوزاریم افتاد اینجا چه خبره برگشتم به خسرو گفتم: اینجا جنده خونه اس؟
گفت: به به، جیگر طلا بالاخره لب وا کرد. یه چیزیه تو همین مایه ها، منتهی من نمیخواستم فعلا بهت حرفی بزنم هرچی باشه ناسلامتی تو عزادار اون بچه سوسولی، ولی خودت داری کنجکاوی میکنی، تو میتونی مثل اینا نباشی! انتخاب خودته میتونی سوگلی اینجا بشی، آخه چشمات خعلی قشنگه، از وقتی دیدمت هنوز نتونستم رنگشو حدس بزنم.
باز زدم زیر گریه و گفتم: کاش دنبالت نیومده بودم، مردنم شرف داشت به این زندگی ازت متنفرم.
گفت: میتوونی بری راه باز جاده دراز البته اگه چیزیت به خونتون برسه میدونی چند تا سگ هار تشنه ی تن و بدن تو اون بیرونن؟ و زد زیر خنده و بلند شد و گفت : میدم اعظم آماده ات کنه امشب میخوای بری حجله.
اسم حجله که اومد یادم به پریدخت افتاد، تمام بدنم مور مور میشد و داشتم میلرزیدم. با خودم گفتم: جهنم ،کاش زیرش بمیرم اگه خو
1402/08/17
#اجتماعی #دنباله_دار
هوا تاریک شده بود و رو به سردی میرفت و اون پسره که منو انداخته بود تو این اتاق هنوز برنگشته بود از بیرون صداهایی میومد ولی از ترسم جرات نداشتم صدا کنم.
دم دمای صبح بود که اومد، یه کاپشن خلبانی پوشیده بود و هیبت ترسناکی داشت.
اومد نزدیکم و گفت: مثل اینکه دختر حرف گوش کنی هستی. آفرین، حالا میخوام خبری بهت بدم هرچند به مزاجت خوش نمیاد. دیدن پسره دنبال تو اومده و بعدم ریق رحمتو سر کشیده و تو هم از دیشب تاحالا گم و گور شدی. باباش گفته هرجا این دختره ی جنده رو دیدم از گیساش دارش میزنم. مامانتم گفته من دختر گیس بریدهایی به این اسم دیگه ندارم هرجا ببینمش خودم با ناخن هام چشماشو درمیارم.
گفتم: علی مُرررررد؟؟؟
گفت: آره، شرمنده دیگه خیلی سوسول بود. همونجا زدم زیرگریه و میزدم تو سر خودم که بدبخت شدم.
گفت: ناله و زاری بسه اسم من خسرو است. الانم میخوام برم اگه دوست داری بامن بیا تا زنده بمونی اگرم نه برو تا دارت بزنن. گفتم: کجا برم؟ کجارو دارم که برم کاش یه خونواده درست حسابی داشتم. بی فکر گفتم: باهاتون میام اقا خسرو.
گفت: باریکلا ازت خوشم اومد معلوم آدم چیزفهمی هستی. حالا جلدی پاشو تا آفتاب نزده وگرنه اینا بیدار بشن سرنوشتت با خودته.
تو تاریک و روشنای صبح سوار یه ماشین شدیم و حرکت کردیم . سعی کردم موقعیتمو بشناسم ولی منه فلک زده تا سر کوچمون بیشتر جایی رو بلد نبودم.نفهمیدم کجا رفتیم دم یه خونه ی ویلایی دو طبقه نگه داشت پیاده شدیم رفتیم داخل. چندتا دخترو پسر داشتن صبحونه میخوردند. خسرو گفت: تو هم برو یک روزه هیچی نخوردی با اینکه از گرسنگی دلم ضعف میرفت ولی نرفتم و گفتم: سیرم.خسرو گفت: خوددانی ما اینجا ناز کسی رو نمیکشیم.
نشستم گوشه ی اتاق و پاهامو تو دلم جمع کردم،صورت علی از جلوی چشمم کنار نمی رفت. چه مظلومانه کشته شد،کاش من بجاش میمردم.
سرمو گذاشته بودم رو پاهام و اشک میریختم که دیدم یه دختر هم سن و سال های خودم اومد کنارم و یه لقمه نون و پنیر دستش بود. گفت: سلام، خوش اومدی من مهری ام، غصه نخور عادت میکنی همه اولش همینجوری اشک میریزن ولی بعدش که نون این کارو خوردن بیعار میشن. حالا بیا اینو بخور وگرنه از حال میری.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : چه کاری؟ مگه اینجا چیکار میکنن؟ مهری گفت: نمیدونی؟ پس واسه چی اومدی اینجا؟
یهو دیدم خسرو مثل اجل معلق بالاسرمون حاضر شد و گفت: اوی مهری، بیشتر از کوپنت حرف زدیااا!! حواست هست؟؟؟ امشب زیرخواب اکبر شیرهای میشی تا دیگه زر مفت نزنی.
مهری التماس کنان از خسرو خواست این کارو باهاش نکنه ولی خسرو فقط گفت : از جلوی چشام گمشو و مهری با گریه از ما دور شد.
تازه داشت دوزاریم افتاد اینجا چه خبره برگشتم به خسرو گفتم: اینجا جنده خونه اس؟
گفت: به به، جیگر طلا بالاخره لب وا کرد. یه چیزیه تو همین مایه ها، منتهی من نمیخواستم فعلا بهت حرفی بزنم هرچی باشه ناسلامتی تو عزادار اون بچه سوسولی، ولی خودت داری کنجکاوی میکنی، تو میتونی مثل اینا نباشی! انتخاب خودته میتونی سوگلی اینجا بشی، آخه چشمات خعلی قشنگه، از وقتی دیدمت هنوز نتونستم رنگشو حدس بزنم.
باز زدم زیر گریه و گفتم: کاش دنبالت نیومده بودم، مردنم شرف داشت به این زندگی ازت متنفرم.
گفت: میتوونی بری راه باز جاده دراز البته اگه چیزیت به خونتون برسه میدونی چند تا سگ هار تشنه ی تن و بدن تو اون بیرونن؟ و زد زیر خنده و بلند شد و گفت : میدم اعظم آماده ات کنه امشب میخوای بری حجله.
اسم حجله که اومد یادم به پریدخت افتاد، تمام بدنم مور مور میشد و داشتم میلرزیدم. با خودم گفتم: جهنم ،کاش زیرش بمیرم اگه خو
شاش سگ
1402/08/24
#عاشقی #اجتماعی #ساک_زدن
همچین که پام رو از لابی ساختمون بیرون میزارم سرمای ۲۰-مونترال تا مغز استخوانم نفوذ میکنه. شال گردن رو بیشتر جلوی صورتم کیپ میکنم و با احتیاط میون برفها قدم میزنم. ایستگاه اتوبوس تنها ۲۰۰ متر اونورتره ولی این فاصله در این سرما خیلی طولانی به نظر میرسه. اما با قدمهای مصمم میرم، هیچ تردیدی ندارم.
تو ایستگاه چند نفر منتظر اتوبوس هستند، پیرزن کبکی سگ کوچک نژاد شیتزو خودش رو بیرون آورده. سگ نزدیک پاهای من شروع به شاشیدن روی برفها میکند و از شاشش رد زرد رنگی روی برفها میماند. مردد هستم که رد شاشش به بوت سیاه رنگم میرسه یا نه. شاش سگ بوتم رو کثیف میکنه. به خودم فحش میدم که چقدر بدشانسم که موقع مهمترین قرار زندگیم سگ به بوتم شاشیده. پیرزن با لهجه غلیظ کبکی کس شعر بلغور میکند و از رفتار سگش معذرت خواهی میکند، با بی حوصلگی جواب میدم:«پا پخوبلم» که به فرانسه یعنی اشکالی نداره، سعی میکنم زودتر شرش رو کم کنم. اتوبوس ۱۰۵که اومد به سعید پیام میدم:«دارم سوار اتوبوس میشم».
در اتوبوس اگرچه جای خالی هست اما ترجیح میدم وایسم. فکر میکنم ایستاده تمرکز بیشتری دارم. از خودم میپرسم : مطمئنی که میخوای انجامش بدی؟ و به خودم جواب میدم اگه الان نه پس کی؟ سی و چهار سالته، کیه که از به دختر سی و چهار ساله ساکن کانادا توقع باکرگی داشته باشه، تو اصلا همینکه تا الان باکره موندی خودش یعنی عرضه نداشتی با کسی سکس کنی. یکهو صدای دینگ گوشی رشته افکارم رو پاره میکنه. سعید پیام داده: «من اطراف ایستگاه کوت وقتو یه گوشه پارک کردم و منتظرتم»
اتوبوس به ایستگاه مترو وندوم رسید. سوار مترو میشم. هرچقدر نزدیکتر میشم هیجانم بیشتر میشه. یعنی همون لحظه که وارد آپارتمان شدیم لبهاش رو میزاره رو لبهام و بعد میکنیم؟ یا اول غذا میخوریم و بعد میکنیم؟ اصلا اگه پیشنهاد نداد چی؟ اگه خیلی درد داشت چی؟ اگه خونریزی زیاد بود چی؟
بالاخره به ایستگاه کوت وقتو میرسم. پیام میدم:«بیا جلو در مترو» سعید بعد از چند دقیقه با تویوتا کرولا نوک مدادیش جلو پام ترمز میکنه. مطابق معمول با پیراهن سفید بسیار تمیز اتو خورده، کراوات خاکستری و کت و شلوار مشکی اتو خورده پشت رل نشسته، ماشین هم بسیار تمیز هست. موهاش رو کاملا یه ور شانه کرده و بسیار مرتب و آراسته نشسته تو ماشین. همدیگرو میبوسیم. چقدر از این مرتب و منظم و خوش لباس بودنش خوشم میاد. مطمئنم که امشب بهش کس میدم. حتی اگه ازدواج هم نکردیم مهم نیست، من باید اولین سکسم رو با سعید تجربه کنم. تو ماشین در مورد اینکه راحت رسیدم و هوا سرد مونترال تو فوریه حرف میزنیم.
برای اولین بار بعد از یکسال دوستی سعید منو به آپارتمانش دعوت کرده. همونجور که انتظار داشتم در آپارتمانش همه چیز مرتب و منظم چیده شده. بر خلاف انتظارم سعید در بدو ورود شروع نکرد از من اب گرفتن، تعارف میکنه بشینم و با یه آبجوی مولسن ازم پذیرایی میکنه و شروع میکنه به صحبت. من شیفته همین صحبت کردن آرام و موقرش هستم. در مورد تلسکوپ جیمز وب صحبت میکنیم و در مورد وسعت ۹۳ میلیارد سال نوری کیهان، بحثمون یکهو کشیده میشه به ادبیات معاصر ایران و نقش ابراهیم گلستان در ادبیات معاصر.
ناهار باقالی پلو با ماهیچه درست کرده ، چقدر خوشمزه و چقدر حرفه ای. همچنان بحث هامون ادامه پیدا میکنه در مورد فیلمهای مارتین اسکورسیزی و نقش هنری هشتم در گسترش امپراتوری بریتانیا. به خودم میام میبینم ساعت ۳:۳۰ ظهره و میخوام ساعت ۵ برگردم. وقتی نمونده بود. اون اصلا انگار علاقه ای به سکس نداره یا حداقل اینقدر محترمه که به خودش اجازه طرح موضوع رو نمیده.
میخوا
1402/08/24
#عاشقی #اجتماعی #ساک_زدن
همچین که پام رو از لابی ساختمون بیرون میزارم سرمای ۲۰-مونترال تا مغز استخوانم نفوذ میکنه. شال گردن رو بیشتر جلوی صورتم کیپ میکنم و با احتیاط میون برفها قدم میزنم. ایستگاه اتوبوس تنها ۲۰۰ متر اونورتره ولی این فاصله در این سرما خیلی طولانی به نظر میرسه. اما با قدمهای مصمم میرم، هیچ تردیدی ندارم.
تو ایستگاه چند نفر منتظر اتوبوس هستند، پیرزن کبکی سگ کوچک نژاد شیتزو خودش رو بیرون آورده. سگ نزدیک پاهای من شروع به شاشیدن روی برفها میکند و از شاشش رد زرد رنگی روی برفها میماند. مردد هستم که رد شاشش به بوت سیاه رنگم میرسه یا نه. شاش سگ بوتم رو کثیف میکنه. به خودم فحش میدم که چقدر بدشانسم که موقع مهمترین قرار زندگیم سگ به بوتم شاشیده. پیرزن با لهجه غلیظ کبکی کس شعر بلغور میکند و از رفتار سگش معذرت خواهی میکند، با بی حوصلگی جواب میدم:«پا پخوبلم» که به فرانسه یعنی اشکالی نداره، سعی میکنم زودتر شرش رو کم کنم. اتوبوس ۱۰۵که اومد به سعید پیام میدم:«دارم سوار اتوبوس میشم».
در اتوبوس اگرچه جای خالی هست اما ترجیح میدم وایسم. فکر میکنم ایستاده تمرکز بیشتری دارم. از خودم میپرسم : مطمئنی که میخوای انجامش بدی؟ و به خودم جواب میدم اگه الان نه پس کی؟ سی و چهار سالته، کیه که از به دختر سی و چهار ساله ساکن کانادا توقع باکرگی داشته باشه، تو اصلا همینکه تا الان باکره موندی خودش یعنی عرضه نداشتی با کسی سکس کنی. یکهو صدای دینگ گوشی رشته افکارم رو پاره میکنه. سعید پیام داده: «من اطراف ایستگاه کوت وقتو یه گوشه پارک کردم و منتظرتم»
اتوبوس به ایستگاه مترو وندوم رسید. سوار مترو میشم. هرچقدر نزدیکتر میشم هیجانم بیشتر میشه. یعنی همون لحظه که وارد آپارتمان شدیم لبهاش رو میزاره رو لبهام و بعد میکنیم؟ یا اول غذا میخوریم و بعد میکنیم؟ اصلا اگه پیشنهاد نداد چی؟ اگه خیلی درد داشت چی؟ اگه خونریزی زیاد بود چی؟
بالاخره به ایستگاه کوت وقتو میرسم. پیام میدم:«بیا جلو در مترو» سعید بعد از چند دقیقه با تویوتا کرولا نوک مدادیش جلو پام ترمز میکنه. مطابق معمول با پیراهن سفید بسیار تمیز اتو خورده، کراوات خاکستری و کت و شلوار مشکی اتو خورده پشت رل نشسته، ماشین هم بسیار تمیز هست. موهاش رو کاملا یه ور شانه کرده و بسیار مرتب و آراسته نشسته تو ماشین. همدیگرو میبوسیم. چقدر از این مرتب و منظم و خوش لباس بودنش خوشم میاد. مطمئنم که امشب بهش کس میدم. حتی اگه ازدواج هم نکردیم مهم نیست، من باید اولین سکسم رو با سعید تجربه کنم. تو ماشین در مورد اینکه راحت رسیدم و هوا سرد مونترال تو فوریه حرف میزنیم.
برای اولین بار بعد از یکسال دوستی سعید منو به آپارتمانش دعوت کرده. همونجور که انتظار داشتم در آپارتمانش همه چیز مرتب و منظم چیده شده. بر خلاف انتظارم سعید در بدو ورود شروع نکرد از من اب گرفتن، تعارف میکنه بشینم و با یه آبجوی مولسن ازم پذیرایی میکنه و شروع میکنه به صحبت. من شیفته همین صحبت کردن آرام و موقرش هستم. در مورد تلسکوپ جیمز وب صحبت میکنیم و در مورد وسعت ۹۳ میلیارد سال نوری کیهان، بحثمون یکهو کشیده میشه به ادبیات معاصر ایران و نقش ابراهیم گلستان در ادبیات معاصر.
ناهار باقالی پلو با ماهیچه درست کرده ، چقدر خوشمزه و چقدر حرفه ای. همچنان بحث هامون ادامه پیدا میکنه در مورد فیلمهای مارتین اسکورسیزی و نقش هنری هشتم در گسترش امپراتوری بریتانیا. به خودم میام میبینم ساعت ۳:۳۰ ظهره و میخوام ساعت ۵ برگردم. وقتی نمونده بود. اون اصلا انگار علاقه ای به سکس نداره یا حداقل اینقدر محترمه که به خودش اجازه طرح موضوع رو نمیده.
میخوا
پرواز
1402/08/27
#اجتماعی #گی
چرا از بوسیدنت سیر نمیشم؟ قبل اینکه بخواد جواب بده، بوسه محکمتری به لباش زدم و توی صورتش نفس کشیدم. اونم چشماشو بست و پنجه دستشو توی موهام کشید و سرمو به سمت لباش فشار میداد.
با صدای کشیده شدن چرخهای ماشین روی سنگریزهها از فکر و خیال در اومدم، انگار رسیده بودیم. در ون باز شد و سرباز کنارم پیاده شد، با تشر سرباز دوم از جام بلند شدم، با داشتن دستبد و پابند راه رفتن خیلی واسم سخت بود و مجبور بودم قدمهامو آهسته بردارم، به سختی از ماشین پیاده شدم.
با دیدن اون دیوارای زشت و خاکستری نفس توی سینم شکست و خشکم زد، باید به یه چیز خوب فکر میکردم مثلا لبهاش، اما انگار اون دیوارا راه نفوذ هر امیدی رو بسته بودن.
وقتی چشمام یاری ندادن تا بلندای دیواراش ببینم، سرمو بلند کردم تا انتهای دیوارای سنگیشو ببینم اما انگار اونقدر بلند ساخته شدن که تا آسمون ادامه دارن.
آسمون اینجا هم با همهجا فرق داره، چرک و بی روحه، ابراش تکون نمیخورن انگار آسمون هم اینجا مرده.
سنگینی قنداق اسلحه سرباز دوم که وسط شونههام نشست نفسم آزاد شد و با قدمای کوچیک به راهم ادامه دادم، درها پشت سر هم باز و بسته میشدن و صداشون توی راهروهای خالی منتهی به نیستی می پیچید.
نمیدونم روز اول همه زندونیا اینجوری میگذره یا فقط منم؛طولانی و سخت
راهروهای طولانی و زمان کش اومده، قدمهایی که پیش نمیرن و این لاشه خسته رو به سختی جابجا میکنن، بالاخره به بند ۲۴۰ و سلولی که قراره توش بمونم میرسیم، به طبقه پایین تختی که بهم دادن پناه میبرم تا سردرد مزخرفی که دچارش شدم کمی آروم بگیره، کمی که سردردم بهتر میشه، خارش و بوی خاصی احساس میکنم، نمیدونم بخاطر لباسای زندانه یا از سم آفت کشی که بهم زدن.
خوابم نمیبره تا صبح و رسیدن تلالو خورشید به داخل زندان صبر میکنم، فکر میکردم روز اول سخته اما بعد یک هفته میتونم بگم هر روزش سختتر میشه.
صدای خندش تو گوشمه، بالا و پایین خطوط لباش جلوی چشمامه، قهقهه ی همراه نفس نفس زدنش انگار تازه اتفاق افتاده، زنگ چند تا خونه رو زد و الفرار، پشت سرش منم دویدم و وقتی بهش رسیدم دیگه نفسم بالا نمیومد و اون شروع کرد بلند بلند خندیدن.
خندیدنش جلوی چشمام صحنه آهسته پخش میشه و هی تکرار میشه.
زندانبان: پاشو بیا، وکیلت اومده.
هنوز هم بعد دوهفته به اینجا عادت نکردم، دیواراش روم سنگینی میکنن، قدمام جلو نمیرن، همچی غم داره حتی کلمه ملاقاتی.
وکیل: خبرای خوبی برات ندارم.
من: چی شده؟
-زمان دادگاه بعدی رو اعلام کردن، اگه نتونیم کاری کنیم احتمالا حکمتو بدن، باید حرف بزنی و بگی طرف کی بوده که ازت فیلم گرفته
+واسه چی؟ چه فایده ای داره؟ توی حکمم تغییری میده؟
-زمان میخریم، شاید تا اونوقت سازمان های حقوق بشری بتونن واست کاری کنن!
+لازم نیست.
-چرا نمیخوای بفهمی حکمت اعدامه، با معرفی اون میتونیم روند دادگاه برای تحقیقات بیشتر مختل کنیم.
+نمیخوام.
-من وکیلم میفهمی پسر، باید به حرفم گوش کنی وگرنه بازنده میشیم، اصلا من نمیخوام پروندمو ببازم.
+همش یه درخواسته، بده تا امضاش کنم که وکیلم نباشی.
-چرا نمیفهمی، نمیخوام بشینم اعدامتو ببینم، دلم واست میسوزه، اون انداختت توی دردسر، چرا اینقدر بهش وفاداری.
+فیلمو اون پخش نکرده.
-اما اون گرفته!
+باباش فیلمو پخش کرده، به خیال خودش میخواست اینطوری من و اونو از هم جدا کنه، مطمئنم حتی پدرشم فک نمیکرد ماجرا به اینجاها برسه.
-محمد تورو جون همون یارو حرف گوش کن، بهم یه سر نخ بده تا بتونم دادگاه یکم معطل کنم، بفهم اگه قتل هم کرده بودی به این سرعت توی یه ماه سه تا جلسه واست نمیگرفتن، کمر بستن به اعدامت، میخوان خبرش که درز کرد کار از کار گذشته باشه.
+فرق نمیکنه.
-اصلا حالیته ، قراره اعدامت کنن پسر.
+میدونی چرا اینجایی وکیل؟ بهت میگن تسخیری، دادگاه فرستادتت چون کسی برام وکیل نگرفته، من اگه، تازه اگه آزادم بشم، خانوادم سرمو میبرن، فقط مسئله زمانه، اینجا زودتر، اونجا دیرتر.
پیشونیمو روی میز فلزی سرد وسط اتاق گذاشتم و با دستام گوشامو گرفتم تا داد و بیداد وکیل نشنوم و خدایی نکرده وسوسه نشم.
تکون پایه های میز، بهم فهموند میخواد بره، سرمو بالا اوردم، نزدیک خروجی بود.
+میدونی خندهدارش چیه؟ منو اوردن اینجا تا لواط نکنم، اونوقت اینجا میخوان به زور مجبورم کنن تا انجامش بدم.
با سری که به تاسف تکون میداد جوابمو داد.
+دیگه تحمل ندارم.
با بسته شدن در سکوت سنگینی اتاق ملاقات دربرگرفت، زندانبان زیر بغلمو گرفت و سعی کرد بلندم کنه تا منو برگردونه، تازه فهمیدم بخاطر سوت ممتد گوشام صداشو نشنیدم، هنوز داشت با صورت عصبانی و سرخش داد میزد اما گوشام فقط سوت میکشید و حرفای وکیل توی سرم میگذشت؛ لوش بده.
1402/08/27
#اجتماعی #گی
چرا از بوسیدنت سیر نمیشم؟ قبل اینکه بخواد جواب بده، بوسه محکمتری به لباش زدم و توی صورتش نفس کشیدم. اونم چشماشو بست و پنجه دستشو توی موهام کشید و سرمو به سمت لباش فشار میداد.
با صدای کشیده شدن چرخهای ماشین روی سنگریزهها از فکر و خیال در اومدم، انگار رسیده بودیم. در ون باز شد و سرباز کنارم پیاده شد، با تشر سرباز دوم از جام بلند شدم، با داشتن دستبد و پابند راه رفتن خیلی واسم سخت بود و مجبور بودم قدمهامو آهسته بردارم، به سختی از ماشین پیاده شدم.
با دیدن اون دیوارای زشت و خاکستری نفس توی سینم شکست و خشکم زد، باید به یه چیز خوب فکر میکردم مثلا لبهاش، اما انگار اون دیوارا راه نفوذ هر امیدی رو بسته بودن.
وقتی چشمام یاری ندادن تا بلندای دیواراش ببینم، سرمو بلند کردم تا انتهای دیوارای سنگیشو ببینم اما انگار اونقدر بلند ساخته شدن که تا آسمون ادامه دارن.
آسمون اینجا هم با همهجا فرق داره، چرک و بی روحه، ابراش تکون نمیخورن انگار آسمون هم اینجا مرده.
سنگینی قنداق اسلحه سرباز دوم که وسط شونههام نشست نفسم آزاد شد و با قدمای کوچیک به راهم ادامه دادم، درها پشت سر هم باز و بسته میشدن و صداشون توی راهروهای خالی منتهی به نیستی می پیچید.
نمیدونم روز اول همه زندونیا اینجوری میگذره یا فقط منم؛طولانی و سخت
راهروهای طولانی و زمان کش اومده، قدمهایی که پیش نمیرن و این لاشه خسته رو به سختی جابجا میکنن، بالاخره به بند ۲۴۰ و سلولی که قراره توش بمونم میرسیم، به طبقه پایین تختی که بهم دادن پناه میبرم تا سردرد مزخرفی که دچارش شدم کمی آروم بگیره، کمی که سردردم بهتر میشه، خارش و بوی خاصی احساس میکنم، نمیدونم بخاطر لباسای زندانه یا از سم آفت کشی که بهم زدن.
خوابم نمیبره تا صبح و رسیدن تلالو خورشید به داخل زندان صبر میکنم، فکر میکردم روز اول سخته اما بعد یک هفته میتونم بگم هر روزش سختتر میشه.
صدای خندش تو گوشمه، بالا و پایین خطوط لباش جلوی چشمامه، قهقهه ی همراه نفس نفس زدنش انگار تازه اتفاق افتاده، زنگ چند تا خونه رو زد و الفرار، پشت سرش منم دویدم و وقتی بهش رسیدم دیگه نفسم بالا نمیومد و اون شروع کرد بلند بلند خندیدن.
خندیدنش جلوی چشمام صحنه آهسته پخش میشه و هی تکرار میشه.
زندانبان: پاشو بیا، وکیلت اومده.
هنوز هم بعد دوهفته به اینجا عادت نکردم، دیواراش روم سنگینی میکنن، قدمام جلو نمیرن، همچی غم داره حتی کلمه ملاقاتی.
وکیل: خبرای خوبی برات ندارم.
من: چی شده؟
-زمان دادگاه بعدی رو اعلام کردن، اگه نتونیم کاری کنیم احتمالا حکمتو بدن، باید حرف بزنی و بگی طرف کی بوده که ازت فیلم گرفته
+واسه چی؟ چه فایده ای داره؟ توی حکمم تغییری میده؟
-زمان میخریم، شاید تا اونوقت سازمان های حقوق بشری بتونن واست کاری کنن!
+لازم نیست.
-چرا نمیخوای بفهمی حکمت اعدامه، با معرفی اون میتونیم روند دادگاه برای تحقیقات بیشتر مختل کنیم.
+نمیخوام.
-من وکیلم میفهمی پسر، باید به حرفم گوش کنی وگرنه بازنده میشیم، اصلا من نمیخوام پروندمو ببازم.
+همش یه درخواسته، بده تا امضاش کنم که وکیلم نباشی.
-چرا نمیفهمی، نمیخوام بشینم اعدامتو ببینم، دلم واست میسوزه، اون انداختت توی دردسر، چرا اینقدر بهش وفاداری.
+فیلمو اون پخش نکرده.
-اما اون گرفته!
+باباش فیلمو پخش کرده، به خیال خودش میخواست اینطوری من و اونو از هم جدا کنه، مطمئنم حتی پدرشم فک نمیکرد ماجرا به اینجاها برسه.
-محمد تورو جون همون یارو حرف گوش کن، بهم یه سر نخ بده تا بتونم دادگاه یکم معطل کنم، بفهم اگه قتل هم کرده بودی به این سرعت توی یه ماه سه تا جلسه واست نمیگرفتن، کمر بستن به اعدامت، میخوان خبرش که درز کرد کار از کار گذشته باشه.
+فرق نمیکنه.
-اصلا حالیته ، قراره اعدامت کنن پسر.
+میدونی چرا اینجایی وکیل؟ بهت میگن تسخیری، دادگاه فرستادتت چون کسی برام وکیل نگرفته، من اگه، تازه اگه آزادم بشم، خانوادم سرمو میبرن، فقط مسئله زمانه، اینجا زودتر، اونجا دیرتر.
پیشونیمو روی میز فلزی سرد وسط اتاق گذاشتم و با دستام گوشامو گرفتم تا داد و بیداد وکیل نشنوم و خدایی نکرده وسوسه نشم.
تکون پایه های میز، بهم فهموند میخواد بره، سرمو بالا اوردم، نزدیک خروجی بود.
+میدونی خندهدارش چیه؟ منو اوردن اینجا تا لواط نکنم، اونوقت اینجا میخوان به زور مجبورم کنن تا انجامش بدم.
با سری که به تاسف تکون میداد جوابمو داد.
+دیگه تحمل ندارم.
با بسته شدن در سکوت سنگینی اتاق ملاقات دربرگرفت، زندانبان زیر بغلمو گرفت و سعی کرد بلندم کنه تا منو برگردونه، تازه فهمیدم بخاطر سوت ممتد گوشام صداشو نشنیدم، هنوز داشت با صورت عصبانی و سرخش داد میزد اما گوشام فقط سوت میکشید و حرفای وکیل توی سرم میگذشت؛ لوش بده.
زمانی که رضا آنجا بود (۱)
1402/09/10
#مرد_میانسال #اجتماعی
سیگار توی دستم پودر شده بود و خاکه اش روی مبل میریخت، از درون فرو ریخته بودم، احساس بازندگی و پوچی داشتم، تمام افکارم درگیر گذشته بود ای کاش میتونستم برگردم عقب ولی حیف زمان دنده عقب نداشت اشکام بی اختیار میریخت، بدترین اتفاق زندگی یک نفر چی میتونست باشه؟ چطور باید با این غم کنار بیام؟ رضا، روح من، گناه من، آتش درون من،چراغ زندگی من، احساسات و شهوت من، بخشی از وجود من.
چشمام رو بستم و برگشتم درست به چند سال قبل یعنی زمانی که رضا آنجا بود
طبق معمول با دوستام پنج شنبه شبو کافه بودیم سیگار میکشیدم و گهگاهی با دوستام حرف میزدیم منتظر نوید و دوس دخترش سحر بودیم تا بیان مافیا بازی کنیم
ما یه اکیپ ۷ نفره بودیم که مسافرت ها و کافه رفتن هامون با هم بود اکیپی که توش فقط من تنها بودم ،ناصر دوست قدیمی من که مثل برادرم بود بعد اینکه مثل من ازدواج ناموفقی داشت با پارتنرش مرجان ۲ سالی میشد که تو یه خونه زندگی میکردن ناصر ۴۳ سالش بود و مرجان ۳۳ ،میثم و خانمش مریم ۲ سال بود که ازدواج کرده بودن میثم ۳۴ سالش بود و مریم ۲۹ و در اخر نوید و سحر که یک سالی میشد باهم رل زده بودن نوید۲۷ سالش بود و سحر ۲۲.
خوانندگان گرامی شخصیت هارو با جزئیات گفتم تا بیشتر با داستانم ارتباط برقرار کنید، اون شب خدا برای سرنوشت من تصمیم بزرگی گرفته بود، سحر و نوید وارد شدن ولی اون شب دو تا مهمون جدید داشتیم؛ رضا و آیلار.
به عشق در نگاه اول اعتقادی نداشتم اما ناخودآگاه با چشمام شروع کردم به برانداز کردن؛ رضا پسری لاغر با پوست روشن و چسبی رو بینیش ک مشخص بود بینیش رو تازه عمل کرده، به خودم اومدم و از نگاه کردن بهش دست کشیدم.
بچه ها سلام احوال پرسی کردن و شروع کردیم به بازی.
تو بازی زمان معرفی بود همه معرفی میکردن و نوبت نفر بعدی میشد اخرین نفر بلند شد: سلام بچه ها رضای بازی هستم خیلی بازی مافیا رو بلد نیستم و از الان نمیتونم رو کسی تارگت بزنم جز آقا ناصر چون قبلا تو کافه یه بار بازیشو دیدم و حس میکنم مافیا باشه.
تو بازی چند بار رضا بهم تارگت زد وقتی نوبتم شد اومدم فکت بیارم رو به رضا نگاه کردم و صداش کردم خانم محترم یهو حرفمو قطع کرد گفت آقام و لبخند ریزی زد، خجالت زده شدم و زود حرفمو گفتم نوبت نفر بعدی شد، سحر گفت همون بگید رضا بدون پسوند.
من میدونستم رضا پسره ولی خب چون دوستش آیلار هم پسر بود ولی خانم صداش میکردن گفتم شاید اینم مثل دوستش ترنسه.
بازی تموم شد و بچه ها چند دقیقه ای راجب بازی حرف میزدن ، بین خنده ها و بحث های بقیه رفتم کنار رضا آروم بهش گفتم ببخشید اگه خانم صدا کردم ناراحت شدید واقعا قصد بی ادبی نداشتم.
با تعجب نگام کرد و گفت وای نه آقا کیوان چیز خاصی نبود من ناراحت نشدم.
جواب دادم خلاصه من معذرت میخوام، سرش رو به پایین کرد گفت چیزی نشده که گفتم ناراحت نشدم.
روز بعدش که داشتم با ناصر صحبت میکردم با شوخی گفت دهن سرویس چشمت پسره رو گرفته بودا خیلی با تعجب نگاش میکردی، گفتم کدوم پسر رو، ناصر :ای بابا همون ک موهاش یکم بلند بود آرایش داشت آیناز بود آی چی چی بود نمیدونم،
گفتم اها آیلار رو میگی،
ناصر؛ آره همون؛
گفتم نه اتفاقا برعکس هیچ حسی بهش نداشتم حالا رفیقش رضا بامزه و معصوم بود اما خیلی کمسن بود ولی خودش اصلا برام جذابیت نداشت
مکالمه ما تموم شد و دوباره چند روز بعد تو گروه تلگرامی ۷ نفرمون درباره سه شنبه شب و کافه حرف شد و قرار شد ساعت ۱۰هممون اونجا باشیم ک ساعت ۱۱ صاحب کافه کرکره میداد پایین و فقط مشتری ثابت هاش میموندن
تو گروه سحر گفت راستی من رفیقم رضا و آیلار میان از اونور قرار منو و نوید باهاشون بریم کردان یه شب ویلا اجاره کردیم ما یه ساعت میشینیم میریم.
ناصر گفت من بهتون میگم سه شنبه شب بریم شمال ویلای من ،ناز میکنید سه روز تعطیله الکی میرید کردان چیکار.
نوید گفت داداش رفیقای سحرن دیگه نمیشه بیپچونمشون.
ناصر گفت به هر حال منو مرجان و میثم و مریم شب بعد کافه میریم شمال به کیوان هم گفتم ناز کرد الکی گفت کار دارم.
جواب دادم بخدا الکی نبود واقعا حس مسافرت ندارم.
ناصر: بچه اینقدر موندی خونه دیوونه میشی ها بهت میگم بزار مرجان یکی از رفیقاشو باهات اوکی کنه میگی نه.
ما بین حرفامون مرجان با گوشی ناصر ویس داد والا من یه بار رفیق دسته گلم رو با کیوان جان اکی کردم ولی خب شرمنده شدم پیش دوستم.
جواب دادم مرجان خانم مرسی از لطفت ولی خودت در جریان بودی رابطه ما چقدر پوچ و الکی بود.
خلاصه بچه ها بحثو بستن و شب شد رفتیم کافه.
1402/09/10
#مرد_میانسال #اجتماعی
سیگار توی دستم پودر شده بود و خاکه اش روی مبل میریخت، از درون فرو ریخته بودم، احساس بازندگی و پوچی داشتم، تمام افکارم درگیر گذشته بود ای کاش میتونستم برگردم عقب ولی حیف زمان دنده عقب نداشت اشکام بی اختیار میریخت، بدترین اتفاق زندگی یک نفر چی میتونست باشه؟ چطور باید با این غم کنار بیام؟ رضا، روح من، گناه من، آتش درون من،چراغ زندگی من، احساسات و شهوت من، بخشی از وجود من.
چشمام رو بستم و برگشتم درست به چند سال قبل یعنی زمانی که رضا آنجا بود
طبق معمول با دوستام پنج شنبه شبو کافه بودیم سیگار میکشیدم و گهگاهی با دوستام حرف میزدیم منتظر نوید و دوس دخترش سحر بودیم تا بیان مافیا بازی کنیم
ما یه اکیپ ۷ نفره بودیم که مسافرت ها و کافه رفتن هامون با هم بود اکیپی که توش فقط من تنها بودم ،ناصر دوست قدیمی من که مثل برادرم بود بعد اینکه مثل من ازدواج ناموفقی داشت با پارتنرش مرجان ۲ سالی میشد که تو یه خونه زندگی میکردن ناصر ۴۳ سالش بود و مرجان ۳۳ ،میثم و خانمش مریم ۲ سال بود که ازدواج کرده بودن میثم ۳۴ سالش بود و مریم ۲۹ و در اخر نوید و سحر که یک سالی میشد باهم رل زده بودن نوید۲۷ سالش بود و سحر ۲۲.
خوانندگان گرامی شخصیت هارو با جزئیات گفتم تا بیشتر با داستانم ارتباط برقرار کنید، اون شب خدا برای سرنوشت من تصمیم بزرگی گرفته بود، سحر و نوید وارد شدن ولی اون شب دو تا مهمون جدید داشتیم؛ رضا و آیلار.
به عشق در نگاه اول اعتقادی نداشتم اما ناخودآگاه با چشمام شروع کردم به برانداز کردن؛ رضا پسری لاغر با پوست روشن و چسبی رو بینیش ک مشخص بود بینیش رو تازه عمل کرده، به خودم اومدم و از نگاه کردن بهش دست کشیدم.
بچه ها سلام احوال پرسی کردن و شروع کردیم به بازی.
تو بازی زمان معرفی بود همه معرفی میکردن و نوبت نفر بعدی میشد اخرین نفر بلند شد: سلام بچه ها رضای بازی هستم خیلی بازی مافیا رو بلد نیستم و از الان نمیتونم رو کسی تارگت بزنم جز آقا ناصر چون قبلا تو کافه یه بار بازیشو دیدم و حس میکنم مافیا باشه.
تو بازی چند بار رضا بهم تارگت زد وقتی نوبتم شد اومدم فکت بیارم رو به رضا نگاه کردم و صداش کردم خانم محترم یهو حرفمو قطع کرد گفت آقام و لبخند ریزی زد، خجالت زده شدم و زود حرفمو گفتم نوبت نفر بعدی شد، سحر گفت همون بگید رضا بدون پسوند.
من میدونستم رضا پسره ولی خب چون دوستش آیلار هم پسر بود ولی خانم صداش میکردن گفتم شاید اینم مثل دوستش ترنسه.
بازی تموم شد و بچه ها چند دقیقه ای راجب بازی حرف میزدن ، بین خنده ها و بحث های بقیه رفتم کنار رضا آروم بهش گفتم ببخشید اگه خانم صدا کردم ناراحت شدید واقعا قصد بی ادبی نداشتم.
با تعجب نگام کرد و گفت وای نه آقا کیوان چیز خاصی نبود من ناراحت نشدم.
جواب دادم خلاصه من معذرت میخوام، سرش رو به پایین کرد گفت چیزی نشده که گفتم ناراحت نشدم.
روز بعدش که داشتم با ناصر صحبت میکردم با شوخی گفت دهن سرویس چشمت پسره رو گرفته بودا خیلی با تعجب نگاش میکردی، گفتم کدوم پسر رو، ناصر :ای بابا همون ک موهاش یکم بلند بود آرایش داشت آیناز بود آی چی چی بود نمیدونم،
گفتم اها آیلار رو میگی،
ناصر؛ آره همون؛
گفتم نه اتفاقا برعکس هیچ حسی بهش نداشتم حالا رفیقش رضا بامزه و معصوم بود اما خیلی کمسن بود ولی خودش اصلا برام جذابیت نداشت
مکالمه ما تموم شد و دوباره چند روز بعد تو گروه تلگرامی ۷ نفرمون درباره سه شنبه شب و کافه حرف شد و قرار شد ساعت ۱۰هممون اونجا باشیم ک ساعت ۱۱ صاحب کافه کرکره میداد پایین و فقط مشتری ثابت هاش میموندن
تو گروه سحر گفت راستی من رفیقم رضا و آیلار میان از اونور قرار منو و نوید باهاشون بریم کردان یه شب ویلا اجاره کردیم ما یه ساعت میشینیم میریم.
ناصر گفت من بهتون میگم سه شنبه شب بریم شمال ویلای من ،ناز میکنید سه روز تعطیله الکی میرید کردان چیکار.
نوید گفت داداش رفیقای سحرن دیگه نمیشه بیپچونمشون.
ناصر گفت به هر حال منو مرجان و میثم و مریم شب بعد کافه میریم شمال به کیوان هم گفتم ناز کرد الکی گفت کار دارم.
جواب دادم بخدا الکی نبود واقعا حس مسافرت ندارم.
ناصر: بچه اینقدر موندی خونه دیوونه میشی ها بهت میگم بزار مرجان یکی از رفیقاشو باهات اوکی کنه میگی نه.
ما بین حرفامون مرجان با گوشی ناصر ویس داد والا من یه بار رفیق دسته گلم رو با کیوان جان اکی کردم ولی خب شرمنده شدم پیش دوستم.
جواب دادم مرجان خانم مرسی از لطفت ولی خودت در جریان بودی رابطه ما چقدر پوچ و الکی بود.
خلاصه بچه ها بحثو بستن و شب شد رفتیم کافه.
زمانی که رضا آنجا بود(۲)
1402/09/20
#دنباله_دار #اجتماعی
شنبه ۱۱ظهر بود، تو صفحه گوشیم پیام رضا رو دیدم؛سلام عزیزم خوبی من تازه رسیدم محل کارم،
جواب دادم: سلام عزیز دلم، خسته نباشی.
رضا:خواستم بگم خیلی دلتنگتم تو چیکار میکنی؟
جواب دادم هیچی یکم کار بانکی داشتم انجام دادم الانم دارم میرم خونه.
رضا: باشه عزیزم، خیلی دوست دارم و همش به یاد تو ام.
جواب دادم: عزیزم ساعت چند تعطیل میشی؟ بیام دنبالت، بیای خونم یا اگ خواستی بریم بیرون.
رضا: ساعت ۵ تعطیل میشم ولی تا برسم خونه ۶ شده ی ساعتم کار دارم خونه، اگ مشکلی نداره خودم ساعت ۷ اینا اسنپ میگیرم میام پیشت.
جواب دادم:باشه عزیزم. میخوای من بیام دنبالت؟گفت ن اخه تا تو بیای دیر میشه اون ساعت هم اوج ترافیکه، اسنپ موتور میگیرم زود بیام که بیشتر پیشت باشم چون ۱۲ شب باید خونه باشم.
جواب دادم:هرجور تو دوست داری عزیزم، برات تو تلگرام لوکیشن خونم رو میفرستم، پول اسنپ هم خودم میدم نزدیک خونم شدی زنگ بزن بیام پایین.
رضا: وای لطفا بسه دیگ اینقدر خجالت زدم نکن، پول اسنپه چیزی نیست ک خودم میدم.
گفتم عزیزم وقتی میای خونه من وظیفه من پول رفت و آمدت رو بدم، حالا الکی سر این چیزا بحث نکنیم.
رضا: باشه عزیزم، من خیلی ذوق دارم شب ببینمت.
جواب دادم: قربون اون ذوق هات بشم مراقب خودت باش، شب میبینمت.
غروب بود با کلی شوق و ذوق رفتم وسایل شام رو گرفتم، میوه و یکم خرت پرت گرفتم تا رضا بیاد،
در حین چیدن میز بودم گوشیم زنگ خورد: رضا بود گفت من جلو پلاکم واحد چند؟ طبقه چند؟ گفتم بیا طبقه ۴ با آسانسور بیا، درو براش زدم،
تا برسه بالا جلو در از ذوق وایساده بودم.
رضا رسید بالا تو دستش یک جعبه شکلات بود ازش تشکر کردم و اومد تو درو که بستم زود بغلم کرد گفت وای اگه امروز نمیدیدمت دیونه میشدم،
سرشو بوس کردم و گفتم؛دورت بگردم خوش اومدی، از صبح منتظر این لحظه بودم.
سرشو چسبوندم رو شونم و پیشونیش بوس کردم، همینجوری بردمش تو پذیرایی و نشست رو مبل،
گفتم آبمیوه میخوری یا آب؟
رضا: همون آب،
گفتم شراب هم دارم دوس داری بخوری؟
رضا: آره ولی کم میخورم کلا چیز تلخ نمیتونم زیاد بخورم.
آب و آوردم براش و گفتم شرابی ک دارم تلخی نداره کنارش شکلات بخوری کاملا لذت میبری.
رضا: باشه اگ تو میخوری منم میخورم.
گفتم میخوای شام رو زود بخوریم ک موقع خوردن شراب خیلی شکممون پر نباشه.
رضا: آره کلا من شامم کم میخورم ک حالم بد نشه.
موقع خوردن شام نگاهم به رضا بود؛ خیلی خوشگل و بامزه غذا میخورد، خیار شور رو با دندونش سه تیکه میکرد و میذاشت تو نون، لبخندم تو صورتم بود و نگاهش میکردم، یهو نگام کرد گفت چیه؟ چیزی شده؟
گفتم نه فقط اینقدر خوشگل خیار شور رو خورد میکنی دلم میخواد برا منم اینکارو کنی،
خجالت و لبخندش با هم قاطی شد گفت وای دهنیه خب شاید بدت بیاد،
گفتم وقتی چیزی به دهن تو بخوره خوشمزه تر میشه،
لپاش سرخ شد و چشماش دوباره برق افتاد، خوشحالی و لذت رو میتونستم تو چشمای مشکی تیله ایش ببينم.
رفتم براش زغال گذاشتم و قلیون رو آماده کردم.
نیم ساعتی گذشت
شرابو برا جفتمون ریختم و نشستم رو مبل، رضا سرشو رو سینم بود و قلیون میکشید منم سرشو بوس میکردم و قربون صدقش میرفتم،
بهم گفت دوست ندارم رابطمون تموم بشه،شاید باور نکنی و بگی تو سه روز آشنایی مگه میشه، ولی حس میکنم بعد تو میمیرم اصلا دنیای بدون تو تصورشم سخته.
سرشو چرخوندم این طرف و تو چشماش نگاه کردم و گفتم؛ چرا اینقدر منفی نگری؟ یادته میگفتی بعد مسافرت همه چی تموم میشه؟ بهت گفتم بهم اعتماد کن،
یکی از دستاشو حلقه کرد دورم گفت؛ باشه ولی لطفا همیشه باهام مهربون باش.
صورتش رو چند بار پشت هم بوس کردم و گفتم چشم تو فقط ناراحت نباش.
کم کم به این نتیجه رسیدم احساسات رضا مثل بچه های ۱۰ سالس و فقط جسمش بزرگ شده، وقتی باهام راحت بود شدیدا مثل پسر بچه ها رفتار میکرد، متوجه شدم شاید تو بچگیش پدرش نتونسته بهش محبت کنه و همچین حسی به افراد میانسال پیدا کرده.
یکم شراب خوردیم رضا گفت من دیگ نمیخورم قلیون هم نمیکشم سردرد شدم،
گفتم باشه عزیزم چیکار کنیم؛ تو چشمام نگاه کرد و عین بچه ها خودشو لوس کرد و گفت؛ بغل بابایی رو میخوام،
واقعا این فانتزی ها برام جذابیتی نداشتن ولی رضا اینقدری برام ارزش داشت که نمیتونستم مخالفتی کنم.
سرشو نوازش کردم و گفتم بغل بابایی رو تو اتاق میخوای یا همینجا؟
گفت تو اتاق باشیم.
بغلش کردم و مثل بچه ها بردمش رو تخت،،کنارش دراز کشیدم و تیشرتم رو در آوردم چون رضا به شدت فتیش به موهای سینه داشت،
سرشو رو موهای سینم میکشید و دستش تو دستم بود، از اینکه لابهلای موهای سینم، موی سفید میدید خیلی لذت میبرد
1402/09/20
#دنباله_دار #اجتماعی
شنبه ۱۱ظهر بود، تو صفحه گوشیم پیام رضا رو دیدم؛سلام عزیزم خوبی من تازه رسیدم محل کارم،
جواب دادم: سلام عزیز دلم، خسته نباشی.
رضا:خواستم بگم خیلی دلتنگتم تو چیکار میکنی؟
جواب دادم هیچی یکم کار بانکی داشتم انجام دادم الانم دارم میرم خونه.
رضا: باشه عزیزم، خیلی دوست دارم و همش به یاد تو ام.
جواب دادم: عزیزم ساعت چند تعطیل میشی؟ بیام دنبالت، بیای خونم یا اگ خواستی بریم بیرون.
رضا: ساعت ۵ تعطیل میشم ولی تا برسم خونه ۶ شده ی ساعتم کار دارم خونه، اگ مشکلی نداره خودم ساعت ۷ اینا اسنپ میگیرم میام پیشت.
جواب دادم:باشه عزیزم. میخوای من بیام دنبالت؟گفت ن اخه تا تو بیای دیر میشه اون ساعت هم اوج ترافیکه، اسنپ موتور میگیرم زود بیام که بیشتر پیشت باشم چون ۱۲ شب باید خونه باشم.
جواب دادم:هرجور تو دوست داری عزیزم، برات تو تلگرام لوکیشن خونم رو میفرستم، پول اسنپ هم خودم میدم نزدیک خونم شدی زنگ بزن بیام پایین.
رضا: وای لطفا بسه دیگ اینقدر خجالت زدم نکن، پول اسنپه چیزی نیست ک خودم میدم.
گفتم عزیزم وقتی میای خونه من وظیفه من پول رفت و آمدت رو بدم، حالا الکی سر این چیزا بحث نکنیم.
رضا: باشه عزیزم، من خیلی ذوق دارم شب ببینمت.
جواب دادم: قربون اون ذوق هات بشم مراقب خودت باش، شب میبینمت.
غروب بود با کلی شوق و ذوق رفتم وسایل شام رو گرفتم، میوه و یکم خرت پرت گرفتم تا رضا بیاد،
در حین چیدن میز بودم گوشیم زنگ خورد: رضا بود گفت من جلو پلاکم واحد چند؟ طبقه چند؟ گفتم بیا طبقه ۴ با آسانسور بیا، درو براش زدم،
تا برسه بالا جلو در از ذوق وایساده بودم.
رضا رسید بالا تو دستش یک جعبه شکلات بود ازش تشکر کردم و اومد تو درو که بستم زود بغلم کرد گفت وای اگه امروز نمیدیدمت دیونه میشدم،
سرشو بوس کردم و گفتم؛دورت بگردم خوش اومدی، از صبح منتظر این لحظه بودم.
سرشو چسبوندم رو شونم و پیشونیش بوس کردم، همینجوری بردمش تو پذیرایی و نشست رو مبل،
گفتم آبمیوه میخوری یا آب؟
رضا: همون آب،
گفتم شراب هم دارم دوس داری بخوری؟
رضا: آره ولی کم میخورم کلا چیز تلخ نمیتونم زیاد بخورم.
آب و آوردم براش و گفتم شرابی ک دارم تلخی نداره کنارش شکلات بخوری کاملا لذت میبری.
رضا: باشه اگ تو میخوری منم میخورم.
گفتم میخوای شام رو زود بخوریم ک موقع خوردن شراب خیلی شکممون پر نباشه.
رضا: آره کلا من شامم کم میخورم ک حالم بد نشه.
موقع خوردن شام نگاهم به رضا بود؛ خیلی خوشگل و بامزه غذا میخورد، خیار شور رو با دندونش سه تیکه میکرد و میذاشت تو نون، لبخندم تو صورتم بود و نگاهش میکردم، یهو نگام کرد گفت چیه؟ چیزی شده؟
گفتم نه فقط اینقدر خوشگل خیار شور رو خورد میکنی دلم میخواد برا منم اینکارو کنی،
خجالت و لبخندش با هم قاطی شد گفت وای دهنیه خب شاید بدت بیاد،
گفتم وقتی چیزی به دهن تو بخوره خوشمزه تر میشه،
لپاش سرخ شد و چشماش دوباره برق افتاد، خوشحالی و لذت رو میتونستم تو چشمای مشکی تیله ایش ببينم.
رفتم براش زغال گذاشتم و قلیون رو آماده کردم.
نیم ساعتی گذشت
شرابو برا جفتمون ریختم و نشستم رو مبل، رضا سرشو رو سینم بود و قلیون میکشید منم سرشو بوس میکردم و قربون صدقش میرفتم،
بهم گفت دوست ندارم رابطمون تموم بشه،شاید باور نکنی و بگی تو سه روز آشنایی مگه میشه، ولی حس میکنم بعد تو میمیرم اصلا دنیای بدون تو تصورشم سخته.
سرشو چرخوندم این طرف و تو چشماش نگاه کردم و گفتم؛ چرا اینقدر منفی نگری؟ یادته میگفتی بعد مسافرت همه چی تموم میشه؟ بهت گفتم بهم اعتماد کن،
یکی از دستاشو حلقه کرد دورم گفت؛ باشه ولی لطفا همیشه باهام مهربون باش.
صورتش رو چند بار پشت هم بوس کردم و گفتم چشم تو فقط ناراحت نباش.
کم کم به این نتیجه رسیدم احساسات رضا مثل بچه های ۱۰ سالس و فقط جسمش بزرگ شده، وقتی باهام راحت بود شدیدا مثل پسر بچه ها رفتار میکرد، متوجه شدم شاید تو بچگیش پدرش نتونسته بهش محبت کنه و همچین حسی به افراد میانسال پیدا کرده.
یکم شراب خوردیم رضا گفت من دیگ نمیخورم قلیون هم نمیکشم سردرد شدم،
گفتم باشه عزیزم چیکار کنیم؛ تو چشمام نگاه کرد و عین بچه ها خودشو لوس کرد و گفت؛ بغل بابایی رو میخوام،
واقعا این فانتزی ها برام جذابیتی نداشتن ولی رضا اینقدری برام ارزش داشت که نمیتونستم مخالفتی کنم.
سرشو نوازش کردم و گفتم بغل بابایی رو تو اتاق میخوای یا همینجا؟
گفت تو اتاق باشیم.
بغلش کردم و مثل بچه ها بردمش رو تخت،،کنارش دراز کشیدم و تیشرتم رو در آوردم چون رضا به شدت فتیش به موهای سینه داشت،
سرشو رو موهای سینم میکشید و دستش تو دستم بود، از اینکه لابهلای موهای سینم، موی سفید میدید خیلی لذت میبرد
زمانی که رضا آنجا بود (۳)
1402/10/01
#دنباله_دار #اجتماعی #مرد_میانسال
سر خیابون منتظر رضا بودم،هم خوشحال بودم هم استرس داشتم،
چند دقه بعد رضا در عقبو باز کرد و چمدونش رو گذاشت،
اومد جلو نشست و نفسی کشید؛خب حرکت کنیم عزیزم.
تو راه همش تو فکر بودم و حرف نمیزدم،
رضا:کیوان انگاری واقعا دوست نداشتی بیام پیشت،
+این چ حرفیه، اگه دوس نداشتم چرا قبول کردم.
رضا: آخه ساکتی، اصلا خوشحال نیستی دارم میام پیشت زندگی کنم،
+چرا این فکرو میکنی، من فقط یکم نگرانم.
رضا:نگران چی؟نکنه از بابام میترسی؟
+بهت گفتم از کسی نمیترسم،فقط نگران اینم نتونم خواسته هات رو برآورده کنم،زندگی مشترک مسئولیت بزرگیه،دوس دارم از زندگی با من لذت ببری.
رضا؛من خواسته ای ندارم، هر روز سرکار میریم و عصر همدیگرو میبینیم،هر شب باهم شام میخوریم، ی روز در هفته تعطیلیم و کلا باهمیم، تعطیلات میریم مسافرت،هر شب کنار تو میخوابم، خواسته دیگه ای ندارم.
+رضا زندگی فقط این نیست،من یه وقتا که از سرکار میام به قدری خسته ام که اخلاقم کلا بد میشه، نمیخوام با کارام ازم ناراحت بشی.
رضا:کیوان الان این حرفا چیه؟عوض اینکه بهم قوت قلب بدی از الان فاز منفی میدی؟اصلا بد اخلاقی کن،منم با اخلاقات خودمو سازگار میکنم.
نگاهش کردم و دستشو تو دستم گرفتم؛ قول میدم تمام سعیم رو بکنم تا خوشحال زندگی کنی.
رضا؛میدونم، بهت اعتماد دارم.
+مامانت اینا چیزی نگفتن، نگفتن کجا میری؟
رضا:کسی خونه نبود،ولی از چند روز پیش بهشون گفته بودم میخوام با یکی از دوستام همخونه بشم،واکنششون منفی بود ولی مهم نیست.
+چجوری بهشون میگی که ازشون جدا شدی؟
رضا: اس دادم گفتم وقتی خونه نبودید رفتم،بخاطر همون نتونستم ازتون خدافظی کنم.
تو چشماش نگاه کردم و گفتم؛ ممنون که اومدی تو زندگیم،
لبخندی زد و دستمو فشار داد.
+شام چی میخوری؟ سر راه بگیریم.
رضا؛زوده الان تازه ساعت ۷.
+دوس داری شب بریم بیرون شام بخوریم؟
رضا:آره خیلی وقته پیتزا نخوردم.
+میخوای بریم ستارخان؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد.
رسیدیم خونه و لباساش رو داخل کشو گذاشت، اومدم تو اتاق نگاهش کردم،
تو خودش بود و معلوم بود سرش پر از افکار مختلفه،
صداش زدم رضا؛
نگاهم کرد؛جونم عزیزم.
لبخند زدم و گفتم نگران چیزی نباش،میدونم شاید یکم حس غریبی بکنی ولی اینو بدون اینجا خونه خودته،
نشست رو تخت و گفت؛ اگه ۳ ماه پیش بهم میگفتن اون اقایی که تو کافه دیدیش قرار فرشته نجاتت باشه باورم نمیشد.
دستمو انداختم دور شونش و سمت خودم هولش دادم؛ عزیزم من کاری نکردم که با حرفات منو شرمنده میکنی،تو افتخار دادی اومدی پیشم.
رضا نگاهم کرد و با لبخند گفت میدونی چی الان حالمو خوب میکنه؟
گفتم چی عزیزم؟
رضا لبشو آورد جلو و ازم لب گرفت؛ نگاه چشمام کرد و گفت خودت میدونی،
با جفت دستام صورتشو گرفتم و لباشو میخوردم، رضا هم دکمه پیرهنم رو باز میکرد، دستاشو رو موهای سینم و شکمم میکشید؛ وای کیوان موهای بدنت خیلی حشریم میکنه.
آروم صورتشو گاز میگرفتم و گفتم؛ هوس کردم سوراختو لیس بزنم، اجازه میدی؟
نگاهم و کرد گفت آخه خجالت میکشم،
گفتم خجالت نداره ک من خیلی دوس دارم برا تو رو لیس بزنم،
گفت باشه پس بزار برم بشورمش،
لپشو کشیدم و گفتم میخوام تو حموم سکس کنیم،سکس هارد هم نمیخوام،دلم میخواد لیست بزنم آبم بیاد.
رفتیم تو حموم دوشو باز کردیم، زیر دوش لب میگرفتیم یهو رضا آروم خندید و گفت؛ کیوان مثل فیلما نمیشه همش آب میره تو دهنم😄.
لبخند زدم و گفتم باشه عزیزم، برو اونورتر ولی بزار دوش باز باشه،حموم گرم بمونه.
چسبوندمش به دیوار حموم و رفتم سمت گردنش،زبون میزدم و میرفتم پایین تر،رسیدم به نوک سینش زبونمو روش بازی میدادم و آروم میک میزدم.
رضا کامل رفت تو حس؛ وای بابایی لطفا ادامه بده همینجوری سینمو بخور،زبونمو رو نوک سینش میمالیدم و نگاهش میکردم؛
رضا: وای دارم دیونه میشم محکم تر بخور،
شروع کردم به میک زدن سینش جوری ک دورش قرمز شد،
هی لیس میزدم و میومدم پایین تر،
رسیدم به کیرش و آروم کردمش تو دهنم،
یهو چشماش باز کرد و شوکه شد،
نگاهش کردم و گفتم چیه بدت میاد؟
گفت ن فقط تعجب کردم، اگ دوس داری ادامه بده.
سر کیرشو لیس زدم و رفتم پایین تخماش رو لیس میزدم، با دستاش سرمو به سمت کیرش هدایت کرد، دوباره کردمش تو دهنم و براش ساک میزدم، با دستش سرمو ناز میکرد و با یکی دیگه دستش با ریشام بازی میکرد،
برای اولین بار تو همچین ژستی دیده بودمش، کیرشو خودش عقب جلو میکرد و تو اوج لذت بود،
یکم که تند تند کیرشو خوردم؛گفت بسه آبم میاد،
بلند شدم و با دستام صورتشو گرفتم تو چشمای خمارش نگاه کردم؛ لباشو آورد جلو و دوباره شروع کردیم به لب گرفتن، فضای حموم پر از بخار بود و بدنم خیس شده بود،
1402/10/01
#دنباله_دار #اجتماعی #مرد_میانسال
سر خیابون منتظر رضا بودم،هم خوشحال بودم هم استرس داشتم،
چند دقه بعد رضا در عقبو باز کرد و چمدونش رو گذاشت،
اومد جلو نشست و نفسی کشید؛خب حرکت کنیم عزیزم.
تو راه همش تو فکر بودم و حرف نمیزدم،
رضا:کیوان انگاری واقعا دوست نداشتی بیام پیشت،
+این چ حرفیه، اگه دوس نداشتم چرا قبول کردم.
رضا: آخه ساکتی، اصلا خوشحال نیستی دارم میام پیشت زندگی کنم،
+چرا این فکرو میکنی، من فقط یکم نگرانم.
رضا:نگران چی؟نکنه از بابام میترسی؟
+بهت گفتم از کسی نمیترسم،فقط نگران اینم نتونم خواسته هات رو برآورده کنم،زندگی مشترک مسئولیت بزرگیه،دوس دارم از زندگی با من لذت ببری.
رضا؛من خواسته ای ندارم، هر روز سرکار میریم و عصر همدیگرو میبینیم،هر شب باهم شام میخوریم، ی روز در هفته تعطیلیم و کلا باهمیم، تعطیلات میریم مسافرت،هر شب کنار تو میخوابم، خواسته دیگه ای ندارم.
+رضا زندگی فقط این نیست،من یه وقتا که از سرکار میام به قدری خسته ام که اخلاقم کلا بد میشه، نمیخوام با کارام ازم ناراحت بشی.
رضا:کیوان الان این حرفا چیه؟عوض اینکه بهم قوت قلب بدی از الان فاز منفی میدی؟اصلا بد اخلاقی کن،منم با اخلاقات خودمو سازگار میکنم.
نگاهش کردم و دستشو تو دستم گرفتم؛ قول میدم تمام سعیم رو بکنم تا خوشحال زندگی کنی.
رضا؛میدونم، بهت اعتماد دارم.
+مامانت اینا چیزی نگفتن، نگفتن کجا میری؟
رضا:کسی خونه نبود،ولی از چند روز پیش بهشون گفته بودم میخوام با یکی از دوستام همخونه بشم،واکنششون منفی بود ولی مهم نیست.
+چجوری بهشون میگی که ازشون جدا شدی؟
رضا: اس دادم گفتم وقتی خونه نبودید رفتم،بخاطر همون نتونستم ازتون خدافظی کنم.
تو چشماش نگاه کردم و گفتم؛ ممنون که اومدی تو زندگیم،
لبخندی زد و دستمو فشار داد.
+شام چی میخوری؟ سر راه بگیریم.
رضا؛زوده الان تازه ساعت ۷.
+دوس داری شب بریم بیرون شام بخوریم؟
رضا:آره خیلی وقته پیتزا نخوردم.
+میخوای بریم ستارخان؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد.
رسیدیم خونه و لباساش رو داخل کشو گذاشت، اومدم تو اتاق نگاهش کردم،
تو خودش بود و معلوم بود سرش پر از افکار مختلفه،
صداش زدم رضا؛
نگاهم کرد؛جونم عزیزم.
لبخند زدم و گفتم نگران چیزی نباش،میدونم شاید یکم حس غریبی بکنی ولی اینو بدون اینجا خونه خودته،
نشست رو تخت و گفت؛ اگه ۳ ماه پیش بهم میگفتن اون اقایی که تو کافه دیدیش قرار فرشته نجاتت باشه باورم نمیشد.
دستمو انداختم دور شونش و سمت خودم هولش دادم؛ عزیزم من کاری نکردم که با حرفات منو شرمنده میکنی،تو افتخار دادی اومدی پیشم.
رضا نگاهم کرد و با لبخند گفت میدونی چی الان حالمو خوب میکنه؟
گفتم چی عزیزم؟
رضا لبشو آورد جلو و ازم لب گرفت؛ نگاه چشمام کرد و گفت خودت میدونی،
با جفت دستام صورتشو گرفتم و لباشو میخوردم، رضا هم دکمه پیرهنم رو باز میکرد، دستاشو رو موهای سینم و شکمم میکشید؛ وای کیوان موهای بدنت خیلی حشریم میکنه.
آروم صورتشو گاز میگرفتم و گفتم؛ هوس کردم سوراختو لیس بزنم، اجازه میدی؟
نگاهم و کرد گفت آخه خجالت میکشم،
گفتم خجالت نداره ک من خیلی دوس دارم برا تو رو لیس بزنم،
گفت باشه پس بزار برم بشورمش،
لپشو کشیدم و گفتم میخوام تو حموم سکس کنیم،سکس هارد هم نمیخوام،دلم میخواد لیست بزنم آبم بیاد.
رفتیم تو حموم دوشو باز کردیم، زیر دوش لب میگرفتیم یهو رضا آروم خندید و گفت؛ کیوان مثل فیلما نمیشه همش آب میره تو دهنم😄.
لبخند زدم و گفتم باشه عزیزم، برو اونورتر ولی بزار دوش باز باشه،حموم گرم بمونه.
چسبوندمش به دیوار حموم و رفتم سمت گردنش،زبون میزدم و میرفتم پایین تر،رسیدم به نوک سینش زبونمو روش بازی میدادم و آروم میک میزدم.
رضا کامل رفت تو حس؛ وای بابایی لطفا ادامه بده همینجوری سینمو بخور،زبونمو رو نوک سینش میمالیدم و نگاهش میکردم؛
رضا: وای دارم دیونه میشم محکم تر بخور،
شروع کردم به میک زدن سینش جوری ک دورش قرمز شد،
هی لیس میزدم و میومدم پایین تر،
رسیدم به کیرش و آروم کردمش تو دهنم،
یهو چشماش باز کرد و شوکه شد،
نگاهش کردم و گفتم چیه بدت میاد؟
گفت ن فقط تعجب کردم، اگ دوس داری ادامه بده.
سر کیرشو لیس زدم و رفتم پایین تخماش رو لیس میزدم، با دستاش سرمو به سمت کیرش هدایت کرد، دوباره کردمش تو دهنم و براش ساک میزدم، با دستش سرمو ناز میکرد و با یکی دیگه دستش با ریشام بازی میکرد،
برای اولین بار تو همچین ژستی دیده بودمش، کیرشو خودش عقب جلو میکرد و تو اوج لذت بود،
یکم که تند تند کیرشو خوردم؛گفت بسه آبم میاد،
بلند شدم و با دستام صورتشو گرفتم تو چشمای خمارش نگاه کردم؛ لباشو آورد جلو و دوباره شروع کردیم به لب گرفتن، فضای حموم پر از بخار بود و بدنم خیس شده بود،
آن دو مرد (۱)
1402/11/05
#تابو #دنباله_دار #اجتماعی
طلاق جزو سخت ترین تصمیم های دنیاست، هرچند که به همسرت وابستگی نداشته باشی و شاید حتی دنبال راهی برای خلاص شدن از دستش باشی؛ باز هم تصمیمیه که کل زندگی و افکار تو تا سال ها بعدش هم درگیر میکنه.
تا خود اون لحظه و خوردن مهر “طلاق” رو صفحه شومی که اسم نحسش به عنوان همسر اونجاست، باید ها و نباید ها، درست و غلط ها همه و همه تو ذهنت بهم میریزن و ممکن نیست که یک لحظه جمله ی “شاید مقصر من بودم” و “شاید من سازش نکردم” از ذهنت بیرون بره. درسته که عذاب وجدان و کمبود های خودت مثل خوره میفتن به جونت ولی تنها کاری که باید بکنی فکر کردن به آرامش خودته، دقیقا همون کاری که من کردم…
یه رابطه سمی نه تنها گذشتت رو بلکه رابطه های بعدیت رو هم درگیر میکنه، پشیمونی ها و خاطرات مشابه مغزتو میگاد ولی میتونم بگم که هر سال از سال قبلی کمرنگ تر میشه .از صدای زنگ تلفن متنفرم، همیشه موبایلم رو بی صداست. اطرافیانم همیشه ازم گلایه دارن که چرا جواب تماس و پیاماشونو دیر میدم یا اصلا نمیدم، بیشتر از همه مادرم، همیشه دلواپسم میشه و هنوز که هنوزه عادت نکرده؛ولی اون زنگ و اون صدا… (فصل جدید زندگی من از اونجایی شروع شد که)تلفن خونم داشت خودشو جر میداد تا با قدرت هرچه تمام تر بره رو مخم، زییییینگ زییییینگ ....من برعکس بقیه هیچ وقت با تماس های نصف شبی نگران نمیشم و دلهره نمیگیرم، الان ساعت یکه؟ خب یک باشه به من چه؟! مگه قراره آدم همه خبرای بد رو نصف شب به بعد بشنوهالو بفرمایید؟…منزل آقای…؟؟بله خودمم…
صدای مردونه و آرامش بخشی داشت، ولی سرد و بی روح حرف میزد، تک تک کلمه ها، صدا ها، واج ها و بخش های حرفاش توی مغزم فرو میرفت. حرفاش مثل دیالوگی توی فیلمنامه ای بودن که دست یه بازیگر ناشی داده باشن و از روش روخوانی کرده باشه.
خودشو همسرِ زن سابقم معرفی کرد، زن سابقم چند دقیقه پیش فوت شده و اون صلاح دونسته بود به منم خبر بده ولی حتی یه کلمه هم از دلیل این تصمیم عجیبش نگفت، با کلمه "خداحافظ#34; قطع کرد و حتی منتظر جواب من نموند. من موندم و یه دنیا سوال و یه مغز یخ زده…
اصلا چه دلیلی داره بخواد به من خبر بده؟ یعنی زن سابقم قبل مرگش ازش خواسته بود؟ آره این با عقل جور در میاد چون انگار داشت انجام وظیفه میکرد ولی اصلا شماره منو از کجا داشت؟
اسم همسر سابقمو که نمیتونم بگم پس بیاید یه اسمی براش انتخاب کنیم، اووووم مثلا خانم “سین”.
چند ساله که از سین خبری نداشتم، من حتی نمیدونستم ازدواج کرده! بچه هم دارن؟
من بعد جداییمون نتونستم اون فضای خفقان شهرستانو تحمل کنم و اومدم تهران؛ حتی علاقه ای به دونستن زندگیه سین نداشتم ولی دروغه اگه بگم از مرگش ناراحت نشدم، با اینکه جدایی ما توافقی بود ولی سین تا لحظه آخر دنبال یه روزنه ای بود تا دوباره به هم برگردیم و هی از فرصت دوباره حرف میزد؛ ولی من دیگه نمیتونستم به رابطمون یه فرصت دیگه بدم، همین یک سال و ده ماه کافی بود تا بفهمم چقدر زندگی برام طاقت فرسا شده و چقدر تو تنگنام.
الان یه سوال گنگ ذهنمو به خودش درگیر کرده بود؛ شوهرش هم از دستش اندازه من عاصی بوده؟ اونم سختیایی که من تحمل کردمو تحمل کرده یا مشکل از من بود؟ اصلا چی شد که به این زودی از دنیا رفت؟ خیلی واسه سین ناراحتم جوون و ناکام بود، الان پنج سال از پایان زندگی مشترک ما میگذشت؛ یه لحظه صب کن ببینم! اصلا چند سال بود که با شوهرش ازدواج کرده بود؟ بلافاصله بعد طلاق؟ یا این اواخر؟…
مغزم پر سوال بود و تنها کسی که میتونست منو به جواب برسونه مرد خوش صدایی بود که جز یه شماره هیچی ازش نمی دونستم، حتی اسمش رو.
تا صب
1402/11/05
#تابو #دنباله_دار #اجتماعی
طلاق جزو سخت ترین تصمیم های دنیاست، هرچند که به همسرت وابستگی نداشته باشی و شاید حتی دنبال راهی برای خلاص شدن از دستش باشی؛ باز هم تصمیمیه که کل زندگی و افکار تو تا سال ها بعدش هم درگیر میکنه.
تا خود اون لحظه و خوردن مهر “طلاق” رو صفحه شومی که اسم نحسش به عنوان همسر اونجاست، باید ها و نباید ها، درست و غلط ها همه و همه تو ذهنت بهم میریزن و ممکن نیست که یک لحظه جمله ی “شاید مقصر من بودم” و “شاید من سازش نکردم” از ذهنت بیرون بره. درسته که عذاب وجدان و کمبود های خودت مثل خوره میفتن به جونت ولی تنها کاری که باید بکنی فکر کردن به آرامش خودته، دقیقا همون کاری که من کردم…
یه رابطه سمی نه تنها گذشتت رو بلکه رابطه های بعدیت رو هم درگیر میکنه، پشیمونی ها و خاطرات مشابه مغزتو میگاد ولی میتونم بگم که هر سال از سال قبلی کمرنگ تر میشه .از صدای زنگ تلفن متنفرم، همیشه موبایلم رو بی صداست. اطرافیانم همیشه ازم گلایه دارن که چرا جواب تماس و پیاماشونو دیر میدم یا اصلا نمیدم، بیشتر از همه مادرم، همیشه دلواپسم میشه و هنوز که هنوزه عادت نکرده؛ولی اون زنگ و اون صدا… (فصل جدید زندگی من از اونجایی شروع شد که)تلفن خونم داشت خودشو جر میداد تا با قدرت هرچه تمام تر بره رو مخم، زییییینگ زییییینگ ....من برعکس بقیه هیچ وقت با تماس های نصف شبی نگران نمیشم و دلهره نمیگیرم، الان ساعت یکه؟ خب یک باشه به من چه؟! مگه قراره آدم همه خبرای بد رو نصف شب به بعد بشنوهالو بفرمایید؟…منزل آقای…؟؟بله خودمم…
صدای مردونه و آرامش بخشی داشت، ولی سرد و بی روح حرف میزد، تک تک کلمه ها، صدا ها، واج ها و بخش های حرفاش توی مغزم فرو میرفت. حرفاش مثل دیالوگی توی فیلمنامه ای بودن که دست یه بازیگر ناشی داده باشن و از روش روخوانی کرده باشه.
خودشو همسرِ زن سابقم معرفی کرد، زن سابقم چند دقیقه پیش فوت شده و اون صلاح دونسته بود به منم خبر بده ولی حتی یه کلمه هم از دلیل این تصمیم عجیبش نگفت، با کلمه "خداحافظ#34; قطع کرد و حتی منتظر جواب من نموند. من موندم و یه دنیا سوال و یه مغز یخ زده…
اصلا چه دلیلی داره بخواد به من خبر بده؟ یعنی زن سابقم قبل مرگش ازش خواسته بود؟ آره این با عقل جور در میاد چون انگار داشت انجام وظیفه میکرد ولی اصلا شماره منو از کجا داشت؟
اسم همسر سابقمو که نمیتونم بگم پس بیاید یه اسمی براش انتخاب کنیم، اووووم مثلا خانم “سین”.
چند ساله که از سین خبری نداشتم، من حتی نمیدونستم ازدواج کرده! بچه هم دارن؟
من بعد جداییمون نتونستم اون فضای خفقان شهرستانو تحمل کنم و اومدم تهران؛ حتی علاقه ای به دونستن زندگیه سین نداشتم ولی دروغه اگه بگم از مرگش ناراحت نشدم، با اینکه جدایی ما توافقی بود ولی سین تا لحظه آخر دنبال یه روزنه ای بود تا دوباره به هم برگردیم و هی از فرصت دوباره حرف میزد؛ ولی من دیگه نمیتونستم به رابطمون یه فرصت دیگه بدم، همین یک سال و ده ماه کافی بود تا بفهمم چقدر زندگی برام طاقت فرسا شده و چقدر تو تنگنام.
الان یه سوال گنگ ذهنمو به خودش درگیر کرده بود؛ شوهرش هم از دستش اندازه من عاصی بوده؟ اونم سختیایی که من تحمل کردمو تحمل کرده یا مشکل از من بود؟ اصلا چی شد که به این زودی از دنیا رفت؟ خیلی واسه سین ناراحتم جوون و ناکام بود، الان پنج سال از پایان زندگی مشترک ما میگذشت؛ یه لحظه صب کن ببینم! اصلا چند سال بود که با شوهرش ازدواج کرده بود؟ بلافاصله بعد طلاق؟ یا این اواخر؟…
مغزم پر سوال بود و تنها کسی که میتونست منو به جواب برسونه مرد خوش صدایی بود که جز یه شماره هیچی ازش نمی دونستم، حتی اسمش رو.
تا صب
وسوسهء سارا (۲)
1402/12/07
#اجتماعی #مدوزا
خلاصه قسمت اول
وقتی پایین شهر دنبال کاری بودم دختری نو جوون به اسم سارا به پستم خورد که به خاطر پول میخواست با من بخوابه. دختر شیطون و زبلی که نقطه ضعف مردا رو بلد بود. با این که راضی بود، کاری باهاش نکردم. غذا و لباس براش خریدم ولی حاضر نشد برگرده خونه ش. از زندگی با پدرومادر معتادش و این که باید واسه مواد اونا و سیر کردن شکم خودش تن فروشی کنه بیزار بود. فقط یک روز پیش من بود. با رضایت خودش تحویل موسسه ای شد که از بچه های بدسرپرست نگهداری میکنه. اونجا مدرسه رفت و شرایط خوبی پیدا کرد. بعد از اون، تماس ما بیشتر تلفنی بود. لینک قسمت اول، پایین صفحه.-حمید باید ببینمت.
+من که هفته پیش اومدم اونجا.
-میدونم، دلم برات تنگ شده.
+باشه عزیزم توی هفته سری بهت میزنم.
-باید من رو ببری پیش خودت. وگرنه…
+وگرنه چی؟
-از اینجا فرار میکنم.
+چیزی شده؟
-نه، فقط دلم هوای تو رو کرده.
مشکوک شدم. هرچی سعی کردم از زیر زبونش بکشم نم پس نداد.
+باشه، باید قبلش از مدیر اونجا اجازه بگیرم. فردا دوباره تماس بگیر.
-فکر نکن میتونی سرم رو شیره بمالی. اگه پشت گوش بندازی فرار میکنم. میدونی که کسی حریفم نمیشه.
+باشه، باشه، شلوغش نکن. ترتیبش رو میدم.
زنگ زدم به مدیر موسسه. به دروغ گفتم سالگرد تولد خواهرمه و دلم میخواد سارا توی مهمونی باشه. مدیر اونجا گفت که یه دست لباس مهمونی میده به سارا که خودش رو کمتر از بقیه حس نکنه.
فرداش رفتم دنبالش. به محض اینکه از چشم خانم مدیر دور شدیم پرید به گردنم و یه ماچ آبدار از لبم گرفت.
+چه خبرته، یه وقت یکی میبینه.
-تا چشمشون در بیاد! مگه من چندتا حمید دارم؟
+راستش رو بگو، چه نقشه ای کشیدی؟
-میخوام امشب پیشت بخوابم.
+باشه، به شرطی که دست از پا خطا نکنی.
-مطمئن باش خطا نمیکنم، صاف میزنم توی هدف.
+مسخره بازی در نیار، نمیخوای که برگردی خونه اول؟
-خونه اول نه، خونه دوم، خونه تو، خونه عشقم. اگه نمیخوای، مشکلی نیست. همینجا پیاده م کن، میرم یکی دیگه رو پیدا میکنم. فکر میکنی نمیتونم؟
سه کنج درِ ماشین کز کرد رفت توی خودش.
+فیلم بازی نکن، زورگویی هم ممنوع.
-فکر میکردم آدم فهمیده ای هستی، انگار اشتباه بوده. یعنی وافعا نمی فهمی احتیاج دارم؟ دیگه چطوری بهت حالی کنم؟
+دخترای دیگه اونجا چکار میکنن؟ تو هم همون کار رو بکن.
-یا دوست پسر دارن قاچاقی باهاشون میرن بیرون یا با خودشون ور میرن یا افسرده حسرت میخورن. من نمیتونم مثل اونا باشم، چون تو رو دارم. اگه تو نباشی دیگه فرقی نمیکنه با کی برم.
+عجب گیری کردیم ها!
-تقصیر خودته، یه کاری کردی که نتونم غیر تو فکر هیچکی رو بکنم. اگه همون روز اول مثل بقیه با بیست تومن ترتیبم رو میدادی اینجوری پابندت نمیشدم.
عقل و گهم قاطی شده بود نمیدونستم چه غلطی بکنم. دیگه حرفی نزدیم تا رسیدیم خونه.
-از الان تا فردا که برمیگردم موسسه من دستور میدم.
با اشاره به پایین تنه م ادامه داد: وگرنه میدونی که چکار میکنم.
میدونستم اسلحه ش چیه. چلوندن تخم!
وقتی رسیدیم تشکر کرد که آوردمش خونه.
+اگه نمیومدم دنبالت واقعا از اونجا فرار میکردی؟
-نه بابا، بلوف زدم. میدونستم دل نازکی.
از ساکش لباسی رو که واسه مهمونی بهش داده بودن بیرون کشید. طرح لباس عروس بود، از توری سفید.
-میخوام امتحانش کنم.
لخت شد. فقط سوتین و شورت و جوراب تنش بود. توی این مدت عجب تن و بدنی بهم زده بود. دختر وحشی توی لباس سفیدی که پوشید یه عروس خواستنی شده بود. بی اختیار بغلش کردم: چقدر بهت میاد، سارا.
-عروسِ شاه داماد حمید!
حوصله کل کل نداشتم. پرسیدم چیزی میخوری؟ البته فقط کاباس دارم…
-سوسی
1402/12/07
#اجتماعی #مدوزا
خلاصه قسمت اول
وقتی پایین شهر دنبال کاری بودم دختری نو جوون به اسم سارا به پستم خورد که به خاطر پول میخواست با من بخوابه. دختر شیطون و زبلی که نقطه ضعف مردا رو بلد بود. با این که راضی بود، کاری باهاش نکردم. غذا و لباس براش خریدم ولی حاضر نشد برگرده خونه ش. از زندگی با پدرومادر معتادش و این که باید واسه مواد اونا و سیر کردن شکم خودش تن فروشی کنه بیزار بود. فقط یک روز پیش من بود. با رضایت خودش تحویل موسسه ای شد که از بچه های بدسرپرست نگهداری میکنه. اونجا مدرسه رفت و شرایط خوبی پیدا کرد. بعد از اون، تماس ما بیشتر تلفنی بود. لینک قسمت اول، پایین صفحه.-حمید باید ببینمت.
+من که هفته پیش اومدم اونجا.
-میدونم، دلم برات تنگ شده.
+باشه عزیزم توی هفته سری بهت میزنم.
-باید من رو ببری پیش خودت. وگرنه…
+وگرنه چی؟
-از اینجا فرار میکنم.
+چیزی شده؟
-نه، فقط دلم هوای تو رو کرده.
مشکوک شدم. هرچی سعی کردم از زیر زبونش بکشم نم پس نداد.
+باشه، باید قبلش از مدیر اونجا اجازه بگیرم. فردا دوباره تماس بگیر.
-فکر نکن میتونی سرم رو شیره بمالی. اگه پشت گوش بندازی فرار میکنم. میدونی که کسی حریفم نمیشه.
+باشه، باشه، شلوغش نکن. ترتیبش رو میدم.
زنگ زدم به مدیر موسسه. به دروغ گفتم سالگرد تولد خواهرمه و دلم میخواد سارا توی مهمونی باشه. مدیر اونجا گفت که یه دست لباس مهمونی میده به سارا که خودش رو کمتر از بقیه حس نکنه.
فرداش رفتم دنبالش. به محض اینکه از چشم خانم مدیر دور شدیم پرید به گردنم و یه ماچ آبدار از لبم گرفت.
+چه خبرته، یه وقت یکی میبینه.
-تا چشمشون در بیاد! مگه من چندتا حمید دارم؟
+راستش رو بگو، چه نقشه ای کشیدی؟
-میخوام امشب پیشت بخوابم.
+باشه، به شرطی که دست از پا خطا نکنی.
-مطمئن باش خطا نمیکنم، صاف میزنم توی هدف.
+مسخره بازی در نیار، نمیخوای که برگردی خونه اول؟
-خونه اول نه، خونه دوم، خونه تو، خونه عشقم. اگه نمیخوای، مشکلی نیست. همینجا پیاده م کن، میرم یکی دیگه رو پیدا میکنم. فکر میکنی نمیتونم؟
سه کنج درِ ماشین کز کرد رفت توی خودش.
+فیلم بازی نکن، زورگویی هم ممنوع.
-فکر میکردم آدم فهمیده ای هستی، انگار اشتباه بوده. یعنی وافعا نمی فهمی احتیاج دارم؟ دیگه چطوری بهت حالی کنم؟
+دخترای دیگه اونجا چکار میکنن؟ تو هم همون کار رو بکن.
-یا دوست پسر دارن قاچاقی باهاشون میرن بیرون یا با خودشون ور میرن یا افسرده حسرت میخورن. من نمیتونم مثل اونا باشم، چون تو رو دارم. اگه تو نباشی دیگه فرقی نمیکنه با کی برم.
+عجب گیری کردیم ها!
-تقصیر خودته، یه کاری کردی که نتونم غیر تو فکر هیچکی رو بکنم. اگه همون روز اول مثل بقیه با بیست تومن ترتیبم رو میدادی اینجوری پابندت نمیشدم.
عقل و گهم قاطی شده بود نمیدونستم چه غلطی بکنم. دیگه حرفی نزدیم تا رسیدیم خونه.
-از الان تا فردا که برمیگردم موسسه من دستور میدم.
با اشاره به پایین تنه م ادامه داد: وگرنه میدونی که چکار میکنم.
میدونستم اسلحه ش چیه. چلوندن تخم!
وقتی رسیدیم تشکر کرد که آوردمش خونه.
+اگه نمیومدم دنبالت واقعا از اونجا فرار میکردی؟
-نه بابا، بلوف زدم. میدونستم دل نازکی.
از ساکش لباسی رو که واسه مهمونی بهش داده بودن بیرون کشید. طرح لباس عروس بود، از توری سفید.
-میخوام امتحانش کنم.
لخت شد. فقط سوتین و شورت و جوراب تنش بود. توی این مدت عجب تن و بدنی بهم زده بود. دختر وحشی توی لباس سفیدی که پوشید یه عروس خواستنی شده بود. بی اختیار بغلش کردم: چقدر بهت میاد، سارا.
-عروسِ شاه داماد حمید!
حوصله کل کل نداشتم. پرسیدم چیزی میخوری؟ البته فقط کاباس دارم…
-سوسی
سکس غلامسخی با خانم مهندس حشری
#اجتماعی #افغان #زن_شوهردار
سلام اسم من غلامسخی هست متولد افغانستان فعلا ساکن آلمان…تو ایران بزرگ شدم و مدرسه رفتم و حسابی زبان ایرانی ها رو یاد گرفتم… الان ۳۵ سالمه قدم ۱۸۳ وزنم ۷۲ …خب بگذریم …موقعی که ۲۵ سالم بود ایران اومدم و به عنوان اوستا بنایی ساختمون هارو از جای پی تا دستمال کشیدن روی سرامیک هاش کنترات میگرفتم …آقا بعد چند مدت کار کردن یه خانم مهندس به پست ما خورد و با ایشون همکار شدیم… یه روز سر ساختمان بودیم و داشتیم با دستگاه بتن ریزی روی میلگرد های فونداسیون بتن میریختیم که خانم مهندس هم سر رسید و گفت: غلام سخی سر شو بگیر این ور …سرشو محکم فرو کن تو میلگرد ها گفتم اینجوری خوبه بعد میخندید میگفت نه محکمتر فرو کن توش بعد میخندید من گفتم اینجوری خوبه گفت اره همینجوری تند تند عقب جلوش کن بعد سمتم میخندید من گفتم امروز خیلی شاد و شنگولیا خانم جلیلی خبریه! گفت هی به خانومت حسودیم میشه که همچین شوهر هیکلی و قویی داره گفتم مگه شوهر شما چشه گفت شوهرم راننده کامیون هست و شش ماه یه جاست شش ماه یه جا دیگه هر موقع هم که میاد میگه من حال ندارم خیلی هم چاق و کچله و دم و دستگاه کوچیکی داره و اصلا راست نمیشه…ولی ماشاالله مال شما از رو شلوار قشنگ پیداست…من خجالت کشیدم و گفتم خانم جلیلی ولی من زن ندارم مجردم خانم جلیلی.گفت واقعا گفتم آره گفت اذیت نمیشی زن نداری گفتم میشم گفت چیزی گیرت نمیاد گفتم نه بعد دیدم یکی از همکارانش صداش زد و گفت من میرم جایی کار دارم همینجوری خوب میکنی توش همینجوری ادامه بده فعلا خدافظ…از این موضوع یه هفته گذشت که یه روز صبح خونه بودم گوشیم زنگ خورد خانم جلیلی بود گفتم بله گفت بیا سر کوچه وایسا ببرمت خونه باهم یذره درباره نقشه ساختمون جدید مشورت کنیم گفتم باشه و رفتم و سوارم کرد و رفتیم خونه شون…داخل که شدیم دیدم درو قفل کرد و گفت غلام سخی تو این مدت خیلی کار کردی بشین رو مبل تو برات آبمیوه و موز بیارم بخوری سرحال بیای…گفتم باشه …نیم ساعت گذشت دیدم خانم جلیلی لباساشو عوض کرده و یه ست سکسی کرده یه تاپ سکسی با یه شلوارک تنشه با یه آرایش غلیظ گفت آدم هیچجا مثل خونه خودش نمیتونه راحت باشه … اومد سینی پذیرایی گذاشت جلوم و هردو شروع کردیم به خوردن …بعدش بهم گفت غلام سخی نظرت راجع به خانمای ایرانی چیه…گفتم خانم های ایرانی خیلی خوشگل و جذابن و سکسی ان…و برخلاف زنای افغانستان آزاد ترن و بیشتر شون دوست پسر دارن…بعد گفت غلام سخی دوست داری یه زن ایرانی رو بکنی ؟ من از خجالت سرخ شدم گفتم چرا که نه ازش پرسیدم اسمت چیه گفت یاسمن گفتم چقدر اسمتون مثل خودتون قشنگه گفت مرسی…بعد گفت غلامسخی یه چیزیه که خیلی وقته میخوام بهت بگم اما روم نمیشه …گفتم راحت باش گفت من از همون روز اول که هیکل درشت و بازو های گنده تو دیدم ازت خوشم اومد و دلم میخواست که اون دستای هیکلی اون ریش های سکسی تو لمس کنم… و بدن مو بین اون بازو های گنده و درشتت فشار بدی تا از حال برم. و اون دسته بیل تو بگیرم و ساک بزنم…ب من اجازه میدی باهم حال کنیم.گفتم باشه عزیزم اتفاقا منم تو کف گاییدن یه خانم ایرانی سکسی مثل شما موندم…بعد اومدم جلو لب هامو رو لبش گذاشتم و با ولع میخوردم اونم شروع کرد به خوردن لب هام و همزمان سینه هاشو میمالیدم اومد سمتم و نشست رو پاهام و دوباره مشغول لب گرفتن شدیم
آه که چقدر عالی می خورد دوباره دستمو گذاشتم رو پستوناش و شروع کردم به مالیدن
بعد مدتی دستمو از زیر تیشرتش کردم تو ، کرستش رو بالا دادم و پستوناشو میفشردم
همون جور که رو پاهام بود حس کردم کیرم داره بلند میشه لباشو ول کردم و تاپشو در آوردم و بعدش کرستشو باز کردم
با دیدن پستوناش با دهنم شروع کردم به میک زدن و مالوندن پستوناش
آه یاسمن در اومده بود ، خیسی کصش بیشتر شده بود ، واقعآ جفتمون رو ابرا بودیم با دستام یاسمنو محکم گرفتم
-تخت خوابت کجاست کص خانم ؟
-اون اتاق چپیه
چون مرد قویی هستم ، مثل پر کاه بلندش کردمو همونجور که تو بغل بود رفتم سمت اتاق خواب و انداختمش رو تخت
سریع پیرهنمو درآوردم، تنم مو نداشت و شکمم صاف بود
دکمه شلوارکشو باز کردم و شورتشو شلوارکشو باهم کشیدم پایین و با دستم کصشو مالیدم
-چقدر خیس کردی خودتو یاسمن!
چیزی نگفت ، پاهاشو باز کردم دهنمو گذاشتم رو کصش و با زبونم شروع کردم به لیسیدن کصش
نالش در اومد و مثل مار پیچ و تاب میخورد ، لای کصشو باز کردم و زبونمو کردم تو سوراخ کصش
چه حس خوبی بود ، همینجور که کصشو لیس میزدم ارضا شد
اومدم بالا و بغلش کردم
-دوست داشتی عزیزم ؟
با بیحالی گفت خیلی
شروع کردم شلوارمو در اوردم ، شورت پام نبود و کیرم مثل فنر افتاد بیرون
یاسمن گفت واییی چقدر بزرگ و کلفته ، انگار سه برابر کیر مرتضی شوهرمه
-یاسمن ، میخوری برام ؟
گفت اره
بلند شد و اومد پایین ، کیرم مثل برج بلن
#اجتماعی #افغان #زن_شوهردار
سلام اسم من غلامسخی هست متولد افغانستان فعلا ساکن آلمان…تو ایران بزرگ شدم و مدرسه رفتم و حسابی زبان ایرانی ها رو یاد گرفتم… الان ۳۵ سالمه قدم ۱۸۳ وزنم ۷۲ …خب بگذریم …موقعی که ۲۵ سالم بود ایران اومدم و به عنوان اوستا بنایی ساختمون هارو از جای پی تا دستمال کشیدن روی سرامیک هاش کنترات میگرفتم …آقا بعد چند مدت کار کردن یه خانم مهندس به پست ما خورد و با ایشون همکار شدیم… یه روز سر ساختمان بودیم و داشتیم با دستگاه بتن ریزی روی میلگرد های فونداسیون بتن میریختیم که خانم مهندس هم سر رسید و گفت: غلام سخی سر شو بگیر این ور …سرشو محکم فرو کن تو میلگرد ها گفتم اینجوری خوبه بعد میخندید میگفت نه محکمتر فرو کن توش بعد میخندید من گفتم اینجوری خوبه گفت اره همینجوری تند تند عقب جلوش کن بعد سمتم میخندید من گفتم امروز خیلی شاد و شنگولیا خانم جلیلی خبریه! گفت هی به خانومت حسودیم میشه که همچین شوهر هیکلی و قویی داره گفتم مگه شوهر شما چشه گفت شوهرم راننده کامیون هست و شش ماه یه جاست شش ماه یه جا دیگه هر موقع هم که میاد میگه من حال ندارم خیلی هم چاق و کچله و دم و دستگاه کوچیکی داره و اصلا راست نمیشه…ولی ماشاالله مال شما از رو شلوار قشنگ پیداست…من خجالت کشیدم و گفتم خانم جلیلی ولی من زن ندارم مجردم خانم جلیلی.گفت واقعا گفتم آره گفت اذیت نمیشی زن نداری گفتم میشم گفت چیزی گیرت نمیاد گفتم نه بعد دیدم یکی از همکارانش صداش زد و گفت من میرم جایی کار دارم همینجوری خوب میکنی توش همینجوری ادامه بده فعلا خدافظ…از این موضوع یه هفته گذشت که یه روز صبح خونه بودم گوشیم زنگ خورد خانم جلیلی بود گفتم بله گفت بیا سر کوچه وایسا ببرمت خونه باهم یذره درباره نقشه ساختمون جدید مشورت کنیم گفتم باشه و رفتم و سوارم کرد و رفتیم خونه شون…داخل که شدیم دیدم درو قفل کرد و گفت غلام سخی تو این مدت خیلی کار کردی بشین رو مبل تو برات آبمیوه و موز بیارم بخوری سرحال بیای…گفتم باشه …نیم ساعت گذشت دیدم خانم جلیلی لباساشو عوض کرده و یه ست سکسی کرده یه تاپ سکسی با یه شلوارک تنشه با یه آرایش غلیظ گفت آدم هیچجا مثل خونه خودش نمیتونه راحت باشه … اومد سینی پذیرایی گذاشت جلوم و هردو شروع کردیم به خوردن …بعدش بهم گفت غلام سخی نظرت راجع به خانمای ایرانی چیه…گفتم خانم های ایرانی خیلی خوشگل و جذابن و سکسی ان…و برخلاف زنای افغانستان آزاد ترن و بیشتر شون دوست پسر دارن…بعد گفت غلام سخی دوست داری یه زن ایرانی رو بکنی ؟ من از خجالت سرخ شدم گفتم چرا که نه ازش پرسیدم اسمت چیه گفت یاسمن گفتم چقدر اسمتون مثل خودتون قشنگه گفت مرسی…بعد گفت غلامسخی یه چیزیه که خیلی وقته میخوام بهت بگم اما روم نمیشه …گفتم راحت باش گفت من از همون روز اول که هیکل درشت و بازو های گنده تو دیدم ازت خوشم اومد و دلم میخواست که اون دستای هیکلی اون ریش های سکسی تو لمس کنم… و بدن مو بین اون بازو های گنده و درشتت فشار بدی تا از حال برم. و اون دسته بیل تو بگیرم و ساک بزنم…ب من اجازه میدی باهم حال کنیم.گفتم باشه عزیزم اتفاقا منم تو کف گاییدن یه خانم ایرانی سکسی مثل شما موندم…بعد اومدم جلو لب هامو رو لبش گذاشتم و با ولع میخوردم اونم شروع کرد به خوردن لب هام و همزمان سینه هاشو میمالیدم اومد سمتم و نشست رو پاهام و دوباره مشغول لب گرفتن شدیم
آه که چقدر عالی می خورد دوباره دستمو گذاشتم رو پستوناش و شروع کردم به مالیدن
بعد مدتی دستمو از زیر تیشرتش کردم تو ، کرستش رو بالا دادم و پستوناشو میفشردم
همون جور که رو پاهام بود حس کردم کیرم داره بلند میشه لباشو ول کردم و تاپشو در آوردم و بعدش کرستشو باز کردم
با دیدن پستوناش با دهنم شروع کردم به میک زدن و مالوندن پستوناش
آه یاسمن در اومده بود ، خیسی کصش بیشتر شده بود ، واقعآ جفتمون رو ابرا بودیم با دستام یاسمنو محکم گرفتم
-تخت خوابت کجاست کص خانم ؟
-اون اتاق چپیه
چون مرد قویی هستم ، مثل پر کاه بلندش کردمو همونجور که تو بغل بود رفتم سمت اتاق خواب و انداختمش رو تخت
سریع پیرهنمو درآوردم، تنم مو نداشت و شکمم صاف بود
دکمه شلوارکشو باز کردم و شورتشو شلوارکشو باهم کشیدم پایین و با دستم کصشو مالیدم
-چقدر خیس کردی خودتو یاسمن!
چیزی نگفت ، پاهاشو باز کردم دهنمو گذاشتم رو کصش و با زبونم شروع کردم به لیسیدن کصش
نالش در اومد و مثل مار پیچ و تاب میخورد ، لای کصشو باز کردم و زبونمو کردم تو سوراخ کصش
چه حس خوبی بود ، همینجور که کصشو لیس میزدم ارضا شد
اومدم بالا و بغلش کردم
-دوست داشتی عزیزم ؟
با بیحالی گفت خیلی
شروع کردم شلوارمو در اوردم ، شورت پام نبود و کیرم مثل فنر افتاد بیرون
یاسمن گفت واییی چقدر بزرگ و کلفته ، انگار سه برابر کیر مرتضی شوهرمه
-یاسمن ، میخوری برام ؟
گفت اره
بلند شد و اومد پایین ، کیرم مثل برج بلن
دختران خانه آبشار مهربانی
#اجتماعی #عاشقی
سلام دوستان متنی که پیش رو دارید خاطره نیست، یه رمان طولانی با محتوای عاشقانه، اجتماعی و مهمتر از همه انتقادی است. البته اتفاقهای سکسی هم داره که خیلی زیاد نیست بخصوص تو قسمت های اول چندان اتفاق سکسی نداره. البته ممکنه عده ای بگن اگر داستان سکسی نیست چرا تو این سایت منتشر کردم نظر ایشان کاملاً محترم اما در جواب ایشان باید بگم من جز اینجا جایی برای انتشار داستانی که بعضی مواقع محتوای انتقادی و گاهی مواقع محتوای سکسی میگیره سراغ نداشتم برا همین اینجا منتشر کردم. بنابراین از دوستانی که این قبیل داستانها براشون جذابیتی نداره خواهش میکنم بیخیال این داستان بشن. از طرفی امیدوارم اونایی که به این قبیل داستان ها علاقه دارند از خوندن این داستان لذت ببرند و براشون جذابیت کافی رو داشته باشه.
ماجرای داستان از سال ۱۳۹۶ شروع و از زبان دو نفر روایت میشه (مژده و سعید) که به تناسب نیاز راوی عوض میشه.
این داستان در ۱۲ قسمت طولانی (هر قسمت حدود ۵۰۰۰۰ نویسه) نوشته شده و آماده انتشار است. پس از انتشار قسمت اول در صورتی که از داستان استقبال بشه و لایک بخوره قسمت های بعدی منتشر میشه.
#قسمت اول بدون هیچ اتفاق سکسی پایان مییابد#
به امید رضایت مندی شما دوستان میریم سراغ اولین قسمت داستان:
&&&& راوی مژده &&&&
از اول صبح تو دفترش نشسته بودیم تا جلسه تموم بشه و منشی اجازه بده وارد اتاقش بشیم. بالاخره بعد یه ساعت جلسه تموم شدو وقت آقای علوی رئیس اداره بهزیستی شهرستان آزاد شد منشی گفت میتونید برید داخل. همراه مهسا وارد اتاق شدیم و سلام کردیم
جواب داد و گفت بفرمایید
مهسا مستقیم رفت سر اصل موضوع و با دل پر گفت آقای علوی مگر ما دخترای خانه «آبشار مهربانی» جزو مددجویان این اداره نیستیم؟
آقای علوی گفت البته که هستید حالا مگه چی شده؟
_شما اول بفرمایید آیا دختران بی سرپرست این خونه به جز خدا و این اداره کسی رو دارند؟
_تا جایی که من اطلاع دارم نه. حالا منظور؟
_حالا اگه یکی از ما مریض شد به خاطر هزینه های درمان که میدونید چقدر کمرشکنه باید چکار کنه؟
_تا جایی که ضوابط اجازه بده و در توان ما باشه کمک میکنیم
_همین دیگه مشکل ما همین قوانین و ضوابطیه که شما وضع کردید.
آقای علوی یکه خورد و گفت ما وضع کردیم یعنی چی ما وضع کردیم همه این قوانین به صورت بخشنامه از بالا به دست ما میرسه. حالا شما با اینا کار نداشته باشید مشکلتون چیه بگید ببینم چه کاری از دست من بر میاد.
خواست مهسا جواب بده نذاشتم و گفتم آقای علوی مریم پاینده رو یادتون میاد؟
_آره آره میشناسمش او تا پارسال تو خوابگاه زیر نظر اداره بود و فکر کنم نتونست دانشگاه قبول بشه و از اینجا اومد به خانه آبشار مهربانی.
+آره خودشه حالا ایشون مشکل قلبی پیدا کردن دکترا گفتن باید خیلی زود عمل بشه وگرنه ممکنه بمیره. بیمارستان رازی یه متخصص قلب داره که گفته سرم شلوغه و نوبت زده برای ۴۰ روز دیگه ولی این بیچاره ۴۰ روز دوام نمیاره. همین سه روز پیش حالش بد شد. رنگش عین گچ دیوار سفید شده بود و فکش قفل کرده بود به حدی که ما فکر کردیم سکته کرده زنگ زدیم اورژانس، آمبولانس اومد برد خدا رو شکر سکته نبود. دیروز مرخص شد ولی باید اون لحظه رو خودتون میدیدی با مرده فرقی نداشت. تو بیمارستان رازی آقای دکتر رئوفی (همون که براش نوبت ۴۰ روزه زده) اومد بالا سرش حال و روز مریض رو دید بش گفتیم مریض با این وضع ۴۰ روز دوام نمیاره و ازش خواهش کردیم زودتر عملش کنه که باز حرف خودشو زد: « مریض مثل مریض شما زیاد دارم زودتر از روزی که گفتم جای خالی ندارم» و رفت. بلافاصله پرستار گفت من میدونم دردش چیه. زیرمیزی میخواد اگه بتونید ۵ میلیون بهش بدید همین امروز عمل میکنه.
آقای علوی گفت ببین چه مملکتی برامون درست کردن که دکتر بیمارستان دولتی عملاً داره رشوه میگیره تا وظیفشو انجام بده و کسی هم جلودارش نیست.
مهسا گفت حالا تکلیف این بیچاره چیه باید بزاریم بمیره؟
آقای علوی گفت خب ببرید پیش یه متخصص دیگه شاید زودتر عمل کرد.
داغ کردمو گفتم آقای علوی خودتونو به اون راه نزنید ما اومدیم که شما مشکل این بیچاره رو حل کنید شما طوری حرف میزنید انگار از هیچ چی خبر ندارید
آقای علوی با تعجب گفت من اولین باره میشنوم خانم پاینده مریضه از چی باید خبر داشته باشم؟
منو مهسا با تعجب به هم نگاه کردیم و مهسا پرسید یعنی خانم صالحی مددکار بی شعور ما، دو هفته ست اینقدر رفتیم اومدیم ازش خواستیم مشکل رو با شما در میان بزاره تا حالا چیزی به شما نگفته؟
_نه، بعد وقتی دید ما خیلی عصبانی هستیم گفت آخه میدونید ایشونم سرش شلوغه ممکنه فراموش کرده باشه. حالا چیز خیلی مهمی نیست بگید جریان چیه من خودم هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.
گفتم آخه چطور چیز مهمی نیست خیلی هم مهمه چطور یه آدم میتونه
#اجتماعی #عاشقی
سلام دوستان متنی که پیش رو دارید خاطره نیست، یه رمان طولانی با محتوای عاشقانه، اجتماعی و مهمتر از همه انتقادی است. البته اتفاقهای سکسی هم داره که خیلی زیاد نیست بخصوص تو قسمت های اول چندان اتفاق سکسی نداره. البته ممکنه عده ای بگن اگر داستان سکسی نیست چرا تو این سایت منتشر کردم نظر ایشان کاملاً محترم اما در جواب ایشان باید بگم من جز اینجا جایی برای انتشار داستانی که بعضی مواقع محتوای انتقادی و گاهی مواقع محتوای سکسی میگیره سراغ نداشتم برا همین اینجا منتشر کردم. بنابراین از دوستانی که این قبیل داستانها براشون جذابیتی نداره خواهش میکنم بیخیال این داستان بشن. از طرفی امیدوارم اونایی که به این قبیل داستان ها علاقه دارند از خوندن این داستان لذت ببرند و براشون جذابیت کافی رو داشته باشه.
ماجرای داستان از سال ۱۳۹۶ شروع و از زبان دو نفر روایت میشه (مژده و سعید) که به تناسب نیاز راوی عوض میشه.
این داستان در ۱۲ قسمت طولانی (هر قسمت حدود ۵۰۰۰۰ نویسه) نوشته شده و آماده انتشار است. پس از انتشار قسمت اول در صورتی که از داستان استقبال بشه و لایک بخوره قسمت های بعدی منتشر میشه.
#قسمت اول بدون هیچ اتفاق سکسی پایان مییابد#
به امید رضایت مندی شما دوستان میریم سراغ اولین قسمت داستان:
&&&& راوی مژده &&&&
از اول صبح تو دفترش نشسته بودیم تا جلسه تموم بشه و منشی اجازه بده وارد اتاقش بشیم. بالاخره بعد یه ساعت جلسه تموم شدو وقت آقای علوی رئیس اداره بهزیستی شهرستان آزاد شد منشی گفت میتونید برید داخل. همراه مهسا وارد اتاق شدیم و سلام کردیم
جواب داد و گفت بفرمایید
مهسا مستقیم رفت سر اصل موضوع و با دل پر گفت آقای علوی مگر ما دخترای خانه «آبشار مهربانی» جزو مددجویان این اداره نیستیم؟
آقای علوی گفت البته که هستید حالا مگه چی شده؟
_شما اول بفرمایید آیا دختران بی سرپرست این خونه به جز خدا و این اداره کسی رو دارند؟
_تا جایی که من اطلاع دارم نه. حالا منظور؟
_حالا اگه یکی از ما مریض شد به خاطر هزینه های درمان که میدونید چقدر کمرشکنه باید چکار کنه؟
_تا جایی که ضوابط اجازه بده و در توان ما باشه کمک میکنیم
_همین دیگه مشکل ما همین قوانین و ضوابطیه که شما وضع کردید.
آقای علوی یکه خورد و گفت ما وضع کردیم یعنی چی ما وضع کردیم همه این قوانین به صورت بخشنامه از بالا به دست ما میرسه. حالا شما با اینا کار نداشته باشید مشکلتون چیه بگید ببینم چه کاری از دست من بر میاد.
خواست مهسا جواب بده نذاشتم و گفتم آقای علوی مریم پاینده رو یادتون میاد؟
_آره آره میشناسمش او تا پارسال تو خوابگاه زیر نظر اداره بود و فکر کنم نتونست دانشگاه قبول بشه و از اینجا اومد به خانه آبشار مهربانی.
+آره خودشه حالا ایشون مشکل قلبی پیدا کردن دکترا گفتن باید خیلی زود عمل بشه وگرنه ممکنه بمیره. بیمارستان رازی یه متخصص قلب داره که گفته سرم شلوغه و نوبت زده برای ۴۰ روز دیگه ولی این بیچاره ۴۰ روز دوام نمیاره. همین سه روز پیش حالش بد شد. رنگش عین گچ دیوار سفید شده بود و فکش قفل کرده بود به حدی که ما فکر کردیم سکته کرده زنگ زدیم اورژانس، آمبولانس اومد برد خدا رو شکر سکته نبود. دیروز مرخص شد ولی باید اون لحظه رو خودتون میدیدی با مرده فرقی نداشت. تو بیمارستان رازی آقای دکتر رئوفی (همون که براش نوبت ۴۰ روزه زده) اومد بالا سرش حال و روز مریض رو دید بش گفتیم مریض با این وضع ۴۰ روز دوام نمیاره و ازش خواهش کردیم زودتر عملش کنه که باز حرف خودشو زد: « مریض مثل مریض شما زیاد دارم زودتر از روزی که گفتم جای خالی ندارم» و رفت. بلافاصله پرستار گفت من میدونم دردش چیه. زیرمیزی میخواد اگه بتونید ۵ میلیون بهش بدید همین امروز عمل میکنه.
آقای علوی گفت ببین چه مملکتی برامون درست کردن که دکتر بیمارستان دولتی عملاً داره رشوه میگیره تا وظیفشو انجام بده و کسی هم جلودارش نیست.
مهسا گفت حالا تکلیف این بیچاره چیه باید بزاریم بمیره؟
آقای علوی گفت خب ببرید پیش یه متخصص دیگه شاید زودتر عمل کرد.
داغ کردمو گفتم آقای علوی خودتونو به اون راه نزنید ما اومدیم که شما مشکل این بیچاره رو حل کنید شما طوری حرف میزنید انگار از هیچ چی خبر ندارید
آقای علوی با تعجب گفت من اولین باره میشنوم خانم پاینده مریضه از چی باید خبر داشته باشم؟
منو مهسا با تعجب به هم نگاه کردیم و مهسا پرسید یعنی خانم صالحی مددکار بی شعور ما، دو هفته ست اینقدر رفتیم اومدیم ازش خواستیم مشکل رو با شما در میان بزاره تا حالا چیزی به شما نگفته؟
_نه، بعد وقتی دید ما خیلی عصبانی هستیم گفت آخه میدونید ایشونم سرش شلوغه ممکنه فراموش کرده باشه. حالا چیز خیلی مهمی نیست بگید جریان چیه من خودم هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.
گفتم آخه چطور چیز مهمی نیست خیلی هم مهمه چطور یه آدم میتونه
امید واهی
#اجتماعی #اروتیک
چند ماهی میشد که توی چت روم، باهم در ارتباط بودیم. امید، یه کافه کوچک سمت یوسف آباد داشت. عکسش هم دیده بودم، به نسبت خوشچهره بود؛ اما مزیتش این بود که خط قرمزها رو رد نمیکرد. نمیگم کاملا توی چارچوب چت میکردیم، بالاخره لاس زدن نمک چته! اما حد و حدود رو بلد بود. میدونست متاهلم، خودش هم فابریک نداشت اما آخر هفته هاش همیشه با دختر پر بود.
یه روز بحث لَته و طرز درست کردنش شد، یکم برام کُری خوند که من لَته هام حرف نداره و فلان… حرف پیش رفت و آخرش قرار شد همدیگرو توی کافه اش ببینیم.
روز خوبی شد! باهم کلی صحبت کردیم؛ لته خوردیم؛ خندیدیم؛ بحث کردیم. هم صحبتی باهاش بهتر از چَتِش بود و قیافه اش بهتر از عکسش! وقت خداحافظی، با تعارف های خیلی زیادش، من رو تا یه جایی رسوند.
پشت یه چهارراهی حدود ده دقیقه معطل شدیم. امید زل زده بود به صورتم و خیره نگاهم میکرد. اولش به روی خودم نیاوردم. راستش یکمم معذب شده بودم و توی ذهنم میگفتم بیا اینم هَوَل دراومد! نادیده گرفتنش جواب نداد. زدم تو فاز پررو بازی:
+چیه نگاه میکنی؟
-یه درخواست ازت بکنم، ناراحت نمیشی؟
ترافیک باز شد و ماشین راه افتاد.
+ناراحت نمیشم ولی ممکنه درخواست رو رد کنم، امیدوارم تو ناراحت نشی.
-میتونم صورتتو بو کنم؟
+بو کنی؟؟؟؟ یعنی چی؟ صورت مگه بو میده؟
-بله! هر صورتی یه بویی میده و من فکر میکنم بوی صورت تو به شدت جذابه! حتی از اینجا هم میتونم یکم حسش کنم.
+ومپایری چیزی هستی؟
-اذیتت نمیکنم؛ فقط بینیم ممکنه یکم بخوره به گونه و لپت. اجازه میدی؟
توی چشماش شهوت نداشت، لحنش هم بد نبود. حتی میتونم بگم یه جور شخصیت کاریزماتیکی داشت! انقدر عادی و در عین حال جدی گفته بود که نمیتونستی نه بگی. سکوتمو پای رضایتم گذاشت و توی یه کوچه ای پیچید و پارک کرد. اومد سمت صورتمو شروع کرد به کشیدن نفس های عمیق. چشمهایش رو بسته بود و عمیق بو میکشید؛ بهم نزدیکتر شد و بینیش رو چسبوند به گونه ام. یکم آروم بینیش رو تا پایین چونه ام کشید و عمیق نفس گرفت. بعدش هم خیلی عادی ازم جدا شد و با یه لبخند به رانندگیش ادامه داد.
چند دقیقه ای سکوت بود و تقریبا داشتیم به مقصد میرسیدیم.
+خب الان چی شد؟
-همونطوری که فکر میکردم شد.
+خب؟
-بوی صورتت محشره!
لبخند پهنی زد و دیگه هیچی نگفت. چند دقیقه بعد هم خداحافظی کردیم و از ماشین پیاده شدم.
بعد از اون روز چند بار دیگه هم چت کردیم و باز هم قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم. توی دیدار دوم هم همه چیز اولش عادی و عالی بود و باز آخرش که شد همون درخواست رو تکرار کرد. نمیدونم از روی کنجکاوی بود یا چی، اما بازم اجازه دادم کارش رو انجام بده. این بار اما بعد از بینیش، لبهاشو روی صورتم آروم میکشید اما نمیبوسید!
امید جذاب بود. قیافه اش، تیپش، حرفاش، حرکاتش. آدم پپه ای نبودم، اما امید برام یه مرحله جدیدی بود! دوست نداشتم بپرسم برای چی اینکارو میکنی، دوست نداشتم جلوتر بره حرکاتش، دوست هم نداشتم تمومش کنه. همین لِوِلی که توش بودیم رو دوست داشتم.
بار سوم اما انقدر راحت پیش نرفت… باز آخر دِیتمون توی ماشین، یه جای خلوت پارک کرد و اینبار بدون اجازه نزدیکم شد. با دستش آروم صورتمو لمس میکرد، با سرانگشتاش نازم میکرد و دم عمیق از گونه هام میگرفت. گاهی میون نفس های عمیقش بینیشو روی صورتم میکشید؛ کم کم لبهایش هم وارد بازی شدند. لبهایش رو میکشید روی صورتم و بوسه های ریز میزد. بعد از چند دقیقه کنار کشید و به صورتم خیره شد. من اما تاب نگاهشو نداشتم. تحریک شده بودم! فکرشم نمیکردم با همچین حرکتی بخوام تحریک شم… حتی به لبم نزدیک هم نشد! برام عجیب و لذت بخش بود.
ماشین رو روشن کرد و منو به مقصد رسوند. باز هم عادی خداحافظی کردیم.
فردای اون روز، بحث چتمون راجع به حرکت تو ماشینش بود. پرسید تحریک شده بودم؟ بعدش از حالت چشمهام گفت؛ اینکه یکم خمار شده بودن و صورتم گل انداخته بود. چت های بعد ترمون بیشتر پیش رفت. راجع به اینکه با چه چیزهایی تحریک میشیم، چه چیزهایی برامون لذت بخش تره و از تجربیاتمون توی سکس گفتیم. اما همین حرفهامون هم توی لفافه بود و اشاره مستقیم به چیزی نمیکردیم.
یه هفته بعد، امید توی چت بهم گفت که فرداش خونشون خالیه. دعوتم کرد باهم پی اس بازی کنیم؛ آخه قبلا خیلی راجع بهش حرف زده بودیم و همیشه میگفتیم اگه شد یه دست باهم بزنیم. استرس شدید داشتم و میدونستم این دعوت فقط به بازی ختم نمیشه. از اون طرف هم عذاب وجدانمو اینطور آروم میکردم که ما هیچ کار غیر اخلاقی ای تا حالا نکردیم و این بارم قرار نیست اتفاقی بیوفته!
اون روز حموم رفتم و کامل شیو کردم. زیر مانتوم یه تیشرت شیک پوشیدم، چون بنظرم تاپ زیاده روی بود! موهامو اتو کشیدم؛ آرایش کاملی انجام دادم و زیر لب بسم الله گفتم و راهی شدم.
به شدت اس
#اجتماعی #اروتیک
چند ماهی میشد که توی چت روم، باهم در ارتباط بودیم. امید، یه کافه کوچک سمت یوسف آباد داشت. عکسش هم دیده بودم، به نسبت خوشچهره بود؛ اما مزیتش این بود که خط قرمزها رو رد نمیکرد. نمیگم کاملا توی چارچوب چت میکردیم، بالاخره لاس زدن نمک چته! اما حد و حدود رو بلد بود. میدونست متاهلم، خودش هم فابریک نداشت اما آخر هفته هاش همیشه با دختر پر بود.
یه روز بحث لَته و طرز درست کردنش شد، یکم برام کُری خوند که من لَته هام حرف نداره و فلان… حرف پیش رفت و آخرش قرار شد همدیگرو توی کافه اش ببینیم.
روز خوبی شد! باهم کلی صحبت کردیم؛ لته خوردیم؛ خندیدیم؛ بحث کردیم. هم صحبتی باهاش بهتر از چَتِش بود و قیافه اش بهتر از عکسش! وقت خداحافظی، با تعارف های خیلی زیادش، من رو تا یه جایی رسوند.
پشت یه چهارراهی حدود ده دقیقه معطل شدیم. امید زل زده بود به صورتم و خیره نگاهم میکرد. اولش به روی خودم نیاوردم. راستش یکمم معذب شده بودم و توی ذهنم میگفتم بیا اینم هَوَل دراومد! نادیده گرفتنش جواب نداد. زدم تو فاز پررو بازی:
+چیه نگاه میکنی؟
-یه درخواست ازت بکنم، ناراحت نمیشی؟
ترافیک باز شد و ماشین راه افتاد.
+ناراحت نمیشم ولی ممکنه درخواست رو رد کنم، امیدوارم تو ناراحت نشی.
-میتونم صورتتو بو کنم؟
+بو کنی؟؟؟؟ یعنی چی؟ صورت مگه بو میده؟
-بله! هر صورتی یه بویی میده و من فکر میکنم بوی صورت تو به شدت جذابه! حتی از اینجا هم میتونم یکم حسش کنم.
+ومپایری چیزی هستی؟
-اذیتت نمیکنم؛ فقط بینیم ممکنه یکم بخوره به گونه و لپت. اجازه میدی؟
توی چشماش شهوت نداشت، لحنش هم بد نبود. حتی میتونم بگم یه جور شخصیت کاریزماتیکی داشت! انقدر عادی و در عین حال جدی گفته بود که نمیتونستی نه بگی. سکوتمو پای رضایتم گذاشت و توی یه کوچه ای پیچید و پارک کرد. اومد سمت صورتمو شروع کرد به کشیدن نفس های عمیق. چشمهایش رو بسته بود و عمیق بو میکشید؛ بهم نزدیکتر شد و بینیش رو چسبوند به گونه ام. یکم آروم بینیش رو تا پایین چونه ام کشید و عمیق نفس گرفت. بعدش هم خیلی عادی ازم جدا شد و با یه لبخند به رانندگیش ادامه داد.
چند دقیقه ای سکوت بود و تقریبا داشتیم به مقصد میرسیدیم.
+خب الان چی شد؟
-همونطوری که فکر میکردم شد.
+خب؟
-بوی صورتت محشره!
لبخند پهنی زد و دیگه هیچی نگفت. چند دقیقه بعد هم خداحافظی کردیم و از ماشین پیاده شدم.
بعد از اون روز چند بار دیگه هم چت کردیم و باز هم قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم. توی دیدار دوم هم همه چیز اولش عادی و عالی بود و باز آخرش که شد همون درخواست رو تکرار کرد. نمیدونم از روی کنجکاوی بود یا چی، اما بازم اجازه دادم کارش رو انجام بده. این بار اما بعد از بینیش، لبهاشو روی صورتم آروم میکشید اما نمیبوسید!
امید جذاب بود. قیافه اش، تیپش، حرفاش، حرکاتش. آدم پپه ای نبودم، اما امید برام یه مرحله جدیدی بود! دوست نداشتم بپرسم برای چی اینکارو میکنی، دوست نداشتم جلوتر بره حرکاتش، دوست هم نداشتم تمومش کنه. همین لِوِلی که توش بودیم رو دوست داشتم.
بار سوم اما انقدر راحت پیش نرفت… باز آخر دِیتمون توی ماشین، یه جای خلوت پارک کرد و اینبار بدون اجازه نزدیکم شد. با دستش آروم صورتمو لمس میکرد، با سرانگشتاش نازم میکرد و دم عمیق از گونه هام میگرفت. گاهی میون نفس های عمیقش بینیشو روی صورتم میکشید؛ کم کم لبهایش هم وارد بازی شدند. لبهایش رو میکشید روی صورتم و بوسه های ریز میزد. بعد از چند دقیقه کنار کشید و به صورتم خیره شد. من اما تاب نگاهشو نداشتم. تحریک شده بودم! فکرشم نمیکردم با همچین حرکتی بخوام تحریک شم… حتی به لبم نزدیک هم نشد! برام عجیب و لذت بخش بود.
ماشین رو روشن کرد و منو به مقصد رسوند. باز هم عادی خداحافظی کردیم.
فردای اون روز، بحث چتمون راجع به حرکت تو ماشینش بود. پرسید تحریک شده بودم؟ بعدش از حالت چشمهام گفت؛ اینکه یکم خمار شده بودن و صورتم گل انداخته بود. چت های بعد ترمون بیشتر پیش رفت. راجع به اینکه با چه چیزهایی تحریک میشیم، چه چیزهایی برامون لذت بخش تره و از تجربیاتمون توی سکس گفتیم. اما همین حرفهامون هم توی لفافه بود و اشاره مستقیم به چیزی نمیکردیم.
یه هفته بعد، امید توی چت بهم گفت که فرداش خونشون خالیه. دعوتم کرد باهم پی اس بازی کنیم؛ آخه قبلا خیلی راجع بهش حرف زده بودیم و همیشه میگفتیم اگه شد یه دست باهم بزنیم. استرس شدید داشتم و میدونستم این دعوت فقط به بازی ختم نمیشه. از اون طرف هم عذاب وجدانمو اینطور آروم میکردم که ما هیچ کار غیر اخلاقی ای تا حالا نکردیم و این بارم قرار نیست اتفاقی بیوفته!
اون روز حموم رفتم و کامل شیو کردم. زیر مانتوم یه تیشرت شیک پوشیدم، چون بنظرم تاپ زیاده روی بود! موهامو اتو کشیدم؛ آرایش کاملی انجام دادم و زیر لب بسم الله گفتم و راهی شدم.
به شدت اس
رویای شیرین
#اجتماعی #خیانت
به نام خدای خودم
سخنی با نویسنده:
اَول که اَصلا همچین قصدی نداشتم که بخوام داستانی منتشر کنم
ولی این حس درونی من نمیذاشت از این کار صرف نظر کنم.
بخونید و لذت ببرید ولی فانتزی که دارید توی ذهنتون نگه دارید لطفا
و در دنیای واقعی عملی نکنید!
این داستان زاده ذهن مریض نویسنده هستش
با تشکر، دختری از جنس شهوت!
روی تختمون خواب بودم که صدای تِق تِق در شنیدم، چشم هامو آروم باز کردم، دیدم نیما با لبخند همیشهگی تکیه داده به در و به من خیره شده.
ن: هیچ وقت فکر نمیکردم تو مال من بشی.
لَبخندی روی لب هام نشست و گفت: بلند شو صبحونه حاضر کردم.
مرسی گفتم اَز اتاق رفت بیرون. ذهنم رفت سمت دیشب که چه طوری نیما با ولع نوک سینه هام و کسمو با ولع میخورد.
اَز روی تخت با هر زحمتی که بود بلند شدم و خودم و بدن لختم رو توی آینه دیدم. یاد حرفای دیشب نیما میافتادم که بیش از حد
از بدنم تعریف میکرد شاید راست میگفت،توی همین فکر ها بودم
که با صدای نیما که از توی آشپزخانه میاُومد به خودم اُومدم.
تاپ و شلوارم رو پوشیدم و رفتم سرویس بهداشتی، بعد از سرویس بهداشتی اومدم سر میز صبحونه و دیدم نیما صبحونه ای که عاشقش بودم رو برام آماده کرده بود کره بادوم زمینی با مربا هویج .
رفتم سمتش و لبای همو بوسیدیم و نشستیم که صبحونه بخوریم. حین خوردن صبحونه، نیما گفت برای آخر هفته که چند روز تعطیلی
داریم بریم سمت بوشهر. مخالفت شدید کردم گفتم زیاد رفتیم جنوب
بیا این دفعه بریم شمال، اونم به ناچار قبول کرد بریم سمت شمال.
توی همین حین یه فکری به ذهنم رسید ، رو به نیما گفتم: عزیزم دوست من میخواد اخر هفته به صورت گروهی با چند تا زوج دیگه
برن سمت شمال ماهم باهاشون بریم؟؟
نیما هم که دید هم تجربه خوبی میشه هم ایده جالبیه قبول کرد قرار شد به دوستم زنگ بزنیم و بگیم ماهم میخوایم بیایم.
هماهنگی هارو کردیم قرار شد عصر چهارشنبه سوار مینی بوس شیم و حرکت کنیم.گذشت گذشت تا رسید روز مٌوعد. هم من خوشحال بودم و هیجان داشتم هم میتونستم ببینم نیما هم مثل من هیجان زدس.
رسیدیم کنار مینی بوس و دوستم داشت معرفی میکرد مارو به همدیگه معرفی میکرد .
دوستم(آیدا) و شوهرش و یه زوج دیگه که جوان بودند.
یه دختر مجرد و یه پسر مجرد دیگه هم بودند به اضافه راننده مینی بوس که تعجب کردم همچین مردی باشه راننده. خیلی هیکلی و روی دستش تتو های زیادی می دیدم . رفتم کنار آیدا و آروم به سمت راننده اشاره و با لحنی متعجب گفتم راننده اتوبوس ایشونه؟
آیدا زیر لب خندید گفت نه ایشون که اسمش آرش پسر راننده مینی بوس، چون پدرش مریض حال بود نتونست بیاد کلی هم عذرخواهی کرد و گفت پسرم به جای من میاد، باشه ای گفتم رفتم روی صندلی دو نفره نشستم و بعد از چند دقیقه نیما هم اومد کنارم نشست.
توی اون جمع داشتم دقت میکردم بهترین اندام و چهره من بین اونا داشتم. بعد از چند دقیقه داشتم به بیرون نگاه میکردم و به نیما میگفتم که چقدر هیجان دارم و دیدم که نیما خوابش برده.
از حرص هوفی کشیدم و سرمو گذاشتم روی بالشت و به این فکر میکردم که نیما دلیلی واسه خوشحالیم یا دلیلی واسه تاوان اشتباهاتم. ایرپاد گذاشتم و به منظره بیرون نگاه میکردم و موزیک پلی کردم. حدود چند ساعت توی راه بودیم و وقتی رسیدیم نیما تازه بیدار شد. باهاش سرد رفتار کردم و همش سعی داشت از دلم در بیاره، منم برای تلافی کارش آشتی نکردمو به همون منوال گذشت. پیاده شدیم و آیدا کلبه هارو بهمون نشون میداد. کلبه نسبتا تمیزی بود ولی اتاق نداشت فقط حمام و سرویس بهداشتی داشت .
ما وسایلمون توی کلبه گذاشتیم و آیدا گفت بیاین دور هم باشیم.من یه ساپورت با یه بادی پوشیدم و رفتیم نشستیم،همه نگاه ها روی من بود از جمله آرش که دهنش از اندام باز مونده بود و چشماش چهارتا شده بود. تقریبا نزدیک غروب بود و به پیشنهاد بچه ها قرار شد که بازی های مختلف گروهی انجام بدیم. اولین بازی،قرار شد مافیا باشه. منو آیدا و اون آرش مافیا بازی بودیم. نیما هم کارگاه بود و استعلام منو گرفت و فهمید من مافیا بازی ام. میخواست منو از،بازی بندازه بیرون واقعا از دستش خیلی ناراحت شدم ولی در نهایت آرش پشت من در اومد و با لحن خیلی خشن نیما انداخت بیرون و بازی رو بردیم، اون لحظه با این اصلا از آرش خوشم نمیاومد ولی حس کردم بهتر از نیما،چه از نظر هیکلی و چه از نظر اُبهت. واقعا اون لحظه مجذوبش شده بودم. وقتی بازم تموم شد نیما متوجه شد و اومد سمتم و اهمیتی بهش ندادم و پشت بهش کردم، دیدم آرش یه گوشه نشسته و رفتم پیشش و نشستم کنارش. سلامی بهش دادم و بهم چای تعارف کرد دستش رو پس نزدم و چای ازش گرفتم و خودمو معرفی کردم.من رویا ام و شما باید آقا آرش باشید درسته؟؟. تعجب رو میتونستم از توی چهرش ببینم گفت،شما منو میشناسین؟،لبخندی زدم گفتم: آیدا جان شمارو
#اجتماعی #خیانت
به نام خدای خودم
سخنی با نویسنده:
اَول که اَصلا همچین قصدی نداشتم که بخوام داستانی منتشر کنم
ولی این حس درونی من نمیذاشت از این کار صرف نظر کنم.
بخونید و لذت ببرید ولی فانتزی که دارید توی ذهنتون نگه دارید لطفا
و در دنیای واقعی عملی نکنید!
این داستان زاده ذهن مریض نویسنده هستش
با تشکر، دختری از جنس شهوت!
روی تختمون خواب بودم که صدای تِق تِق در شنیدم، چشم هامو آروم باز کردم، دیدم نیما با لبخند همیشهگی تکیه داده به در و به من خیره شده.
ن: هیچ وقت فکر نمیکردم تو مال من بشی.
لَبخندی روی لب هام نشست و گفت: بلند شو صبحونه حاضر کردم.
مرسی گفتم اَز اتاق رفت بیرون. ذهنم رفت سمت دیشب که چه طوری نیما با ولع نوک سینه هام و کسمو با ولع میخورد.
اَز روی تخت با هر زحمتی که بود بلند شدم و خودم و بدن لختم رو توی آینه دیدم. یاد حرفای دیشب نیما میافتادم که بیش از حد
از بدنم تعریف میکرد شاید راست میگفت،توی همین فکر ها بودم
که با صدای نیما که از توی آشپزخانه میاُومد به خودم اُومدم.
تاپ و شلوارم رو پوشیدم و رفتم سرویس بهداشتی، بعد از سرویس بهداشتی اومدم سر میز صبحونه و دیدم نیما صبحونه ای که عاشقش بودم رو برام آماده کرده بود کره بادوم زمینی با مربا هویج .
رفتم سمتش و لبای همو بوسیدیم و نشستیم که صبحونه بخوریم. حین خوردن صبحونه، نیما گفت برای آخر هفته که چند روز تعطیلی
داریم بریم سمت بوشهر. مخالفت شدید کردم گفتم زیاد رفتیم جنوب
بیا این دفعه بریم شمال، اونم به ناچار قبول کرد بریم سمت شمال.
توی همین حین یه فکری به ذهنم رسید ، رو به نیما گفتم: عزیزم دوست من میخواد اخر هفته به صورت گروهی با چند تا زوج دیگه
برن سمت شمال ماهم باهاشون بریم؟؟
نیما هم که دید هم تجربه خوبی میشه هم ایده جالبیه قبول کرد قرار شد به دوستم زنگ بزنیم و بگیم ماهم میخوایم بیایم.
هماهنگی هارو کردیم قرار شد عصر چهارشنبه سوار مینی بوس شیم و حرکت کنیم.گذشت گذشت تا رسید روز مٌوعد. هم من خوشحال بودم و هیجان داشتم هم میتونستم ببینم نیما هم مثل من هیجان زدس.
رسیدیم کنار مینی بوس و دوستم داشت معرفی میکرد مارو به همدیگه معرفی میکرد .
دوستم(آیدا) و شوهرش و یه زوج دیگه که جوان بودند.
یه دختر مجرد و یه پسر مجرد دیگه هم بودند به اضافه راننده مینی بوس که تعجب کردم همچین مردی باشه راننده. خیلی هیکلی و روی دستش تتو های زیادی می دیدم . رفتم کنار آیدا و آروم به سمت راننده اشاره و با لحنی متعجب گفتم راننده اتوبوس ایشونه؟
آیدا زیر لب خندید گفت نه ایشون که اسمش آرش پسر راننده مینی بوس، چون پدرش مریض حال بود نتونست بیاد کلی هم عذرخواهی کرد و گفت پسرم به جای من میاد، باشه ای گفتم رفتم روی صندلی دو نفره نشستم و بعد از چند دقیقه نیما هم اومد کنارم نشست.
توی اون جمع داشتم دقت میکردم بهترین اندام و چهره من بین اونا داشتم. بعد از چند دقیقه داشتم به بیرون نگاه میکردم و به نیما میگفتم که چقدر هیجان دارم و دیدم که نیما خوابش برده.
از حرص هوفی کشیدم و سرمو گذاشتم روی بالشت و به این فکر میکردم که نیما دلیلی واسه خوشحالیم یا دلیلی واسه تاوان اشتباهاتم. ایرپاد گذاشتم و به منظره بیرون نگاه میکردم و موزیک پلی کردم. حدود چند ساعت توی راه بودیم و وقتی رسیدیم نیما تازه بیدار شد. باهاش سرد رفتار کردم و همش سعی داشت از دلم در بیاره، منم برای تلافی کارش آشتی نکردمو به همون منوال گذشت. پیاده شدیم و آیدا کلبه هارو بهمون نشون میداد. کلبه نسبتا تمیزی بود ولی اتاق نداشت فقط حمام و سرویس بهداشتی داشت .
ما وسایلمون توی کلبه گذاشتیم و آیدا گفت بیاین دور هم باشیم.من یه ساپورت با یه بادی پوشیدم و رفتیم نشستیم،همه نگاه ها روی من بود از جمله آرش که دهنش از اندام باز مونده بود و چشماش چهارتا شده بود. تقریبا نزدیک غروب بود و به پیشنهاد بچه ها قرار شد که بازی های مختلف گروهی انجام بدیم. اولین بازی،قرار شد مافیا باشه. منو آیدا و اون آرش مافیا بازی بودیم. نیما هم کارگاه بود و استعلام منو گرفت و فهمید من مافیا بازی ام. میخواست منو از،بازی بندازه بیرون واقعا از دستش خیلی ناراحت شدم ولی در نهایت آرش پشت من در اومد و با لحن خیلی خشن نیما انداخت بیرون و بازی رو بردیم، اون لحظه با این اصلا از آرش خوشم نمیاومد ولی حس کردم بهتر از نیما،چه از نظر هیکلی و چه از نظر اُبهت. واقعا اون لحظه مجذوبش شده بودم. وقتی بازم تموم شد نیما متوجه شد و اومد سمتم و اهمیتی بهش ندادم و پشت بهش کردم، دیدم آرش یه گوشه نشسته و رفتم پیشش و نشستم کنارش. سلامی بهش دادم و بهم چای تعارف کرد دستش رو پس نزدم و چای ازش گرفتم و خودمو معرفی کردم.من رویا ام و شما باید آقا آرش باشید درسته؟؟. تعجب رو میتونستم از توی چهرش ببینم گفت،شما منو میشناسین؟،لبخندی زدم گفتم: آیدا جان شمارو
دختر فریبکار
#بکارت #اجتماعی
توی یک شهر کوچک یک دختر با مادر و خاله اش توی یک کارگاه کار میکردند دختر که عاشق پول صاحب کارگاه شده بود تصمیم گرفت با عشوه و شوخی و خنده دل صاحب کارگاه را ببره تا بلکه بیاد خواستگاریش اما مرد تو باغ نبود و محل سگ به دختر نمی گذاشت تا اینکه دختر با راهنمایی دختر همسایه که گفته بود یک چیزی بکن تو کست بعد برو به جرم تجاوز ازش شکایت کن بعد بگو بگیرتت تا رضایت بدی دختر هم یک چیزی کرد تو کسش و چند روز بعد رفت از مرد شکایت کرد که این به من تجاوز کرده مرد بیچاره از همه جا بی خبر می گفت که من این دختر را کیر خودم هم حساب نمیکنم چه برسه بخوام تجاوز کنم بهش خلاصه دختر را فرستادند پزشک قانونی ، پزشک قانونی تایید کرد که یک چیزی رفته تو کس دختره اما چون چند روز گذشته دقیقا معلوم نیست چی بوده پرده دختره هم سر جاشه و پاره نشده چون معلوم نشد دقیقا چی رفته تو کس دختره کیر بوده یا چیز دیگه یا اگه کیر بوده کیر کی بوده ، مرد تبرئه شد و دعوی دختره تو دادگاه رد شد .
بعد از جریان دادگاه مرد زد تو کون دختره و خاله و ننش و از کارگاه بیرونشون انداخت از طرفی هم چون شهر کوچک بود همه جا شایعه شده بود که صاحب کارگاه کس و کون دختره را گاییده بعد هم بیرونش کرده .
خلاصه بعد از این ماجرا هم دختر بی کار شد هم بی شوهر موند عمله هایی هم که قبلا خواستگارش بودند دیگه محل سگ نمی گذاشتند بهش بالاخره دختره فهمید که چه گهی خورده با این نقشه کشیدنش .
نوشته: زندگی
#بکارت #اجتماعی
توی یک شهر کوچک یک دختر با مادر و خاله اش توی یک کارگاه کار میکردند دختر که عاشق پول صاحب کارگاه شده بود تصمیم گرفت با عشوه و شوخی و خنده دل صاحب کارگاه را ببره تا بلکه بیاد خواستگاریش اما مرد تو باغ نبود و محل سگ به دختر نمی گذاشت تا اینکه دختر با راهنمایی دختر همسایه که گفته بود یک چیزی بکن تو کست بعد برو به جرم تجاوز ازش شکایت کن بعد بگو بگیرتت تا رضایت بدی دختر هم یک چیزی کرد تو کسش و چند روز بعد رفت از مرد شکایت کرد که این به من تجاوز کرده مرد بیچاره از همه جا بی خبر می گفت که من این دختر را کیر خودم هم حساب نمیکنم چه برسه بخوام تجاوز کنم بهش خلاصه دختر را فرستادند پزشک قانونی ، پزشک قانونی تایید کرد که یک چیزی رفته تو کس دختره اما چون چند روز گذشته دقیقا معلوم نیست چی بوده پرده دختره هم سر جاشه و پاره نشده چون معلوم نشد دقیقا چی رفته تو کس دختره کیر بوده یا چیز دیگه یا اگه کیر بوده کیر کی بوده ، مرد تبرئه شد و دعوی دختره تو دادگاه رد شد .
بعد از جریان دادگاه مرد زد تو کون دختره و خاله و ننش و از کارگاه بیرونشون انداخت از طرفی هم چون شهر کوچک بود همه جا شایعه شده بود که صاحب کارگاه کس و کون دختره را گاییده بعد هم بیرونش کرده .
خلاصه بعد از این ماجرا هم دختر بی کار شد هم بی شوهر موند عمله هایی هم که قبلا خواستگارش بودند دیگه محل سگ نمی گذاشتند بهش بالاخره دختره فهمید که چه گهی خورده با این نقشه کشیدنش .
نوشته: زندگی
سر آدم لاشی باید لاشی بازی در آورد
#انتقام #اجتماعی
اینقدر هوا گرم بود یک ثانیه کولر ماشینو خاموش میکردم سر و روم خیس عرق میشد.
پشت چراغ قرمز بودم اولین بار اونجا دیدمش کنار خیابون وایستاده بود شلوار لی تنگ و کوتاه یه مانتو جلوباز که زیرش یه تاپ پوشیده بود خط ممه های بزرگش راحت دیده می شد
خلاصه کیر راست کنی بود واسه خودش
جلوش ترمز زدم شیشه رو دادم پایین گفتم خانم خوشگله کولر خنک نمی خواین یه لبخند کوچیک زد گفت برو آقا مزاحم نشو رفت جلوتر اینبار رفتم کنارش گفتم جایی تشریف میبرین برسونمتون یکمی مکث کرد خلاصه نشست تو ماشینو درو بست.
-وای چقدر گرمه پخته شدم یک ساعته اینجا وایسادم
+الهی بگردم میدونستم منتظر منی زودتر میومدم
-بچه پررو (به خنده موزیانه)
+چی باید صدا کنم این خوشگل خانوم
-الهه هستم
+خوشبختم منم احسانم
خلاصه شمارشو گرفتم و یکم خوش و بش کردیم چندتا خیابون پایین تر پیاده شد و گفت خودم بهت زنگ میزنم و رفت
شب ساعت 11 اینا بود پیام داد بیا تلگرام
اونشب تا ساعتای 4 باهم چت کردیم و از تمام ریز و درشت زندگیش برام تعریف کرد
با مادرش زندگی میکرد باباش مرده بود مادرشم پیر بود و معتاد که خرج نئشه مامانشم این باید میداد
از همون اول من یکمی شک کردم چرا این باید اینقدر از بدبختیاش واسه من تعریف کنه نکنه از اون دختر لاشیا باشه و هزار جور فکر و خیال دیگه ولی چه میشه کرد کسه لامصب عقل و هوش از آدم میبره
واسه فرداش قرار گذاشتیم بریم دور دور گفت بیا فلان جا اونجا من تو یه مزون کار میکنم
خلاصه رفتم دنبالش از تو یه پاساژ اومد بیرون واااااااای
چی میدیدم عجب تیپی زده بود خارکسه کل خلق الله داشتن نگاش میکردن یه ساپورت مشکی خیلی نازک پوشیده بود سفیدی روناش تابلوی تابلو بود با یه مانتو جلو باز زیرشم یه تاپ سفید که تا بالای نافش بود شالشم انداخته بود رو شونه هاش موهاشم تا نزدیک کونش اومده بود ازدور داشت میومد نگاش که میکردم تمام اون افکار دیشب به کل یادم رفت فقط تو فکر کردنش بودم ولی غافل از اینکه قراره اون منو…
نشست تو ماشین دست دادیم
+عجب تیپی زدی شیطون تو همیشه اینقدر دلبری میکنی از مردم
-تازه کجاشو دیدی این که چیزی نیست(با یک لبخند شیطانی)
راه افتادیم رفتیم سمت طرقبه تو راه من چشمم به رونای پاش بود خارکسه داشت ساپورتشو جر میداد اونم فعمیده بود هی پاهاشو رو هم می انداخت و دلبری میکرد
تو راه دوسه بار باهاش شوخی دستی کردم دستم رو زانوش گذاشتم لپشو کشیدم کوچک ترین مخالفتی نمی کرد
رسیدیم طرقبه رفتیم یه کافه آلاچیق داشت و فضاش خیلی باحال بود قلیون و تخمه و یکم تنقلات سفارش دادم رفتیم یه جای دور ته کافه که مثلا کسی دورمون نباشه دوتا آلاچیق کنار ما دو نفر دیگه بودن متوجه آمدن ما نشدن دختر و پسر داشتن لب میگرفتن یه نگاه بهشون کردیم خندید و رفتیم تو آلاچیق
موقع قلیون کشیدن دستمو انداختم سر شونش سرشو گذاشت رو شونه من منم دستمو گذاشتم رو رون پاش کیرم داشت تو شلوار منفجر میشد نگاه کرد
-خیس نکنی خودتو
+لعنتی یه نگا به خودت بکن هرکی جای من بود همین بود حالش
لباشو اورد جلو اولین بار اونجا لبشو بوسیدم کلی لب تو لب شدیم و مالیدمش کسش خیسه خیس شده بود
اون روز گذشت و تا 5 6 روز هر روز کار ما همین شده بود تو کافه تو پارک تو ماشین تو کوچه خلوت همه کار باهاش کرده بودم فقط مونده بود ببرمش خونه خالی بکنمش
بعد یک هفته خونمون خالی شد و منم تو کونم عروسی که بالاخره قراره بکنمش تا بهش گفتم اون بیشتر از من ابراز خوشحالی کرد اون موقع نمیدونستم ولی همش نقشه بوده
لحظه موعود رسید بالاخره الهه خانم اومد خونمون
همون لحظه ای که در حال رو باز کردم کشیدمش تو ک چسبیدم به لباش یکم دم در لب گرفتیم خودشو جدا کرد
گفت چه خبرته بابا عجله نکن فرار نمیکنم که
رفتیم تو خونه و نشست رفتم یکم میوه که ازقبل چیده بودن اوردم بهم گفت عرق اوردم بریزم بخوریم من کسخل هم گفتم اره از خدامه بریز
از تو کیفش یه بطری آب معدنی در اورد رفتم دوتا لیوان اوردم پیک اول رو یک لیوان تقریبا پر ریخت برام گفت بخور عشقم که قراره تمام شیره وجودتو بکشم
منم که عین این کس ندیده ها همشو یکجا سر کشیدم
واااااااای چه اتفاقی افتاده بود
خونه داشت دور سرم میچرخید
هی صدام میکرد احسان جون خوبی منم فقط میتونستم با چشمام اشاره کنم اره یهو سرم گیج رفت رو همون مبلی که نشسته بودم بیهوش شدم
بی پدر مادر تو عرقش نمیدونم قرص چی ریخته بود از اول نقشش همین بوده که منو خفت کنه
شب ساعت 12 شب به هوش اومدم چنان سردردی داشتم که میگفتی با پتک زدن تو ملاجم
ولی ای کاش با پتک زده بودن تو ملاجم اون اتفاق نمی افتاد
رفتم آشپزخونه یه آبی به سر روم زدم اومدم تو حال دیدم که بعلللله
گوشیم، نزدیک دو میلیون تومن پول نقد، فلش، پاور بانک، ایرپاد، خلاصه هرچی که بشه تو کیف جا کرد برداشته و فرار کرده رفتم تو اتاق خوا
#انتقام #اجتماعی
اینقدر هوا گرم بود یک ثانیه کولر ماشینو خاموش میکردم سر و روم خیس عرق میشد.
پشت چراغ قرمز بودم اولین بار اونجا دیدمش کنار خیابون وایستاده بود شلوار لی تنگ و کوتاه یه مانتو جلوباز که زیرش یه تاپ پوشیده بود خط ممه های بزرگش راحت دیده می شد
خلاصه کیر راست کنی بود واسه خودش
جلوش ترمز زدم شیشه رو دادم پایین گفتم خانم خوشگله کولر خنک نمی خواین یه لبخند کوچیک زد گفت برو آقا مزاحم نشو رفت جلوتر اینبار رفتم کنارش گفتم جایی تشریف میبرین برسونمتون یکمی مکث کرد خلاصه نشست تو ماشینو درو بست.
-وای چقدر گرمه پخته شدم یک ساعته اینجا وایسادم
+الهی بگردم میدونستم منتظر منی زودتر میومدم
-بچه پررو (به خنده موزیانه)
+چی باید صدا کنم این خوشگل خانوم
-الهه هستم
+خوشبختم منم احسانم
خلاصه شمارشو گرفتم و یکم خوش و بش کردیم چندتا خیابون پایین تر پیاده شد و گفت خودم بهت زنگ میزنم و رفت
شب ساعت 11 اینا بود پیام داد بیا تلگرام
اونشب تا ساعتای 4 باهم چت کردیم و از تمام ریز و درشت زندگیش برام تعریف کرد
با مادرش زندگی میکرد باباش مرده بود مادرشم پیر بود و معتاد که خرج نئشه مامانشم این باید میداد
از همون اول من یکمی شک کردم چرا این باید اینقدر از بدبختیاش واسه من تعریف کنه نکنه از اون دختر لاشیا باشه و هزار جور فکر و خیال دیگه ولی چه میشه کرد کسه لامصب عقل و هوش از آدم میبره
واسه فرداش قرار گذاشتیم بریم دور دور گفت بیا فلان جا اونجا من تو یه مزون کار میکنم
خلاصه رفتم دنبالش از تو یه پاساژ اومد بیرون واااااااای
چی میدیدم عجب تیپی زده بود خارکسه کل خلق الله داشتن نگاش میکردن یه ساپورت مشکی خیلی نازک پوشیده بود سفیدی روناش تابلوی تابلو بود با یه مانتو جلو باز زیرشم یه تاپ سفید که تا بالای نافش بود شالشم انداخته بود رو شونه هاش موهاشم تا نزدیک کونش اومده بود ازدور داشت میومد نگاش که میکردم تمام اون افکار دیشب به کل یادم رفت فقط تو فکر کردنش بودم ولی غافل از اینکه قراره اون منو…
نشست تو ماشین دست دادیم
+عجب تیپی زدی شیطون تو همیشه اینقدر دلبری میکنی از مردم
-تازه کجاشو دیدی این که چیزی نیست(با یک لبخند شیطانی)
راه افتادیم رفتیم سمت طرقبه تو راه من چشمم به رونای پاش بود خارکسه داشت ساپورتشو جر میداد اونم فعمیده بود هی پاهاشو رو هم می انداخت و دلبری میکرد
تو راه دوسه بار باهاش شوخی دستی کردم دستم رو زانوش گذاشتم لپشو کشیدم کوچک ترین مخالفتی نمی کرد
رسیدیم طرقبه رفتیم یه کافه آلاچیق داشت و فضاش خیلی باحال بود قلیون و تخمه و یکم تنقلات سفارش دادم رفتیم یه جای دور ته کافه که مثلا کسی دورمون نباشه دوتا آلاچیق کنار ما دو نفر دیگه بودن متوجه آمدن ما نشدن دختر و پسر داشتن لب میگرفتن یه نگاه بهشون کردیم خندید و رفتیم تو آلاچیق
موقع قلیون کشیدن دستمو انداختم سر شونش سرشو گذاشت رو شونه من منم دستمو گذاشتم رو رون پاش کیرم داشت تو شلوار منفجر میشد نگاه کرد
-خیس نکنی خودتو
+لعنتی یه نگا به خودت بکن هرکی جای من بود همین بود حالش
لباشو اورد جلو اولین بار اونجا لبشو بوسیدم کلی لب تو لب شدیم و مالیدمش کسش خیسه خیس شده بود
اون روز گذشت و تا 5 6 روز هر روز کار ما همین شده بود تو کافه تو پارک تو ماشین تو کوچه خلوت همه کار باهاش کرده بودم فقط مونده بود ببرمش خونه خالی بکنمش
بعد یک هفته خونمون خالی شد و منم تو کونم عروسی که بالاخره قراره بکنمش تا بهش گفتم اون بیشتر از من ابراز خوشحالی کرد اون موقع نمیدونستم ولی همش نقشه بوده
لحظه موعود رسید بالاخره الهه خانم اومد خونمون
همون لحظه ای که در حال رو باز کردم کشیدمش تو ک چسبیدم به لباش یکم دم در لب گرفتیم خودشو جدا کرد
گفت چه خبرته بابا عجله نکن فرار نمیکنم که
رفتیم تو خونه و نشست رفتم یکم میوه که ازقبل چیده بودن اوردم بهم گفت عرق اوردم بریزم بخوریم من کسخل هم گفتم اره از خدامه بریز
از تو کیفش یه بطری آب معدنی در اورد رفتم دوتا لیوان اوردم پیک اول رو یک لیوان تقریبا پر ریخت برام گفت بخور عشقم که قراره تمام شیره وجودتو بکشم
منم که عین این کس ندیده ها همشو یکجا سر کشیدم
واااااااای چه اتفاقی افتاده بود
خونه داشت دور سرم میچرخید
هی صدام میکرد احسان جون خوبی منم فقط میتونستم با چشمام اشاره کنم اره یهو سرم گیج رفت رو همون مبلی که نشسته بودم بیهوش شدم
بی پدر مادر تو عرقش نمیدونم قرص چی ریخته بود از اول نقشش همین بوده که منو خفت کنه
شب ساعت 12 شب به هوش اومدم چنان سردردی داشتم که میگفتی با پتک زدن تو ملاجم
ولی ای کاش با پتک زده بودن تو ملاجم اون اتفاق نمی افتاد
رفتم آشپزخونه یه آبی به سر روم زدم اومدم تو حال دیدم که بعلللله
گوشیم، نزدیک دو میلیون تومن پول نقد، فلش، پاور بانک، ایرپاد، خلاصه هرچی که بشه تو کیف جا کرد برداشته و فرار کرده رفتم تو اتاق خوا
عشق و هدف تلخ و شیرین در یک قاب
#اجتماعی #عاشقی
عشق و هدف تلخ و شیرین در یک قاب (۲)
بعد از تماس رامین با سعید داشتم به این فکر میکردم که راه دیگری برای نفوذ به اون خونه پیدا کنم که یه دفعه نقشه جدیدی به ذهنم رسید. نقشه ام رو به صورت کامل برای سعید و فرانک توضیح دادم
وقتی متوجه نقشه ام شدند گفتند عالیه؛ حرف نداره. صبر کردیم دو روز از ماجرا بگذره و به فرانک زنگ زدم اومد خونه ما. ساعت از ۷ بعد از ظهر گذشته بود، به فرانک گفتم الان بهترین موقع برای صحبت با المیرا ست زنگ بزن.
فرانک زنگ زد ولی المیرا جواب نداد و پیام فرستاد با شما تماس میگیرم. نیم ساعت بعد خودش به فرانک زنگ زد فرانک گوشی رو وصل کرد و گذاشت رو بلندگو. المیرا بعد احوالپرسی فاز ناراحتی به صداش داد و گفت مثل هر روز بازم زیر داییم بودم و نتونستم جواب بدم، چیکارم داشتی؟
فرانک گفت بخاطر ضربه روحی که تو و داییت به من زده بودید دو روز نتونستم سر کار برم اما بالاخره امروز سر کار اومدم، مادر شوهر مژده گیر داد که چرا دو روز غایب بودی و سر کار نیومدی؟ با دروغ و مظلوم نمایی گفتم مادرم مریضه و تازگی ها زمین گیر شده و من مجبورم کاراشو انجام بدم. گفت برو سر کارت. بعد از ظهر مشغول کارم بودم که مژده اومد. مادر شوهره موضوع رو بش گفته بود. اومد سراغم و گفت کور خوندی، فکر کردی دروغ بگی و مظلوم نمایی کنی من دست از سرت بر میدارم اما این خبرا نیست. قسم خوردم و گفتم بخدا دروغ نمیگم اگه باور نمیکنی خودت بیا حال و روز مادرمو ببین. گفت باشه میام و اگه دروغ گفته باشی جریمه ات رو دو برابر میکنم!! گفتم اگه راست گفته باشم چی؟ گفت اگه راست گفته باشی برا این مدت که اینجا کار کردی به اندازه بقیه حقوق میگیری بعد هم آزادی اینجا بمونی کار کنی یا بری. گفتم باشه قبوله حالا کی بریم گفت خودم خبرت میکنم.
المیرا گفت لابد حالا تو هم تصمیم داری مامانتو زمین گیر کنی و مژده رو ببری خونتون مامانتو نشون بدی و خودتو از دست او نجات بدی و بعد هم بری دنبال کار خودت و به ریش ما بخندی.
دایی المیرا که اونور خط حرفامو شنیده بود گفت کافیه احساس کنم نمیخوای با ما همکاری کنی سه سوته فیلمتو پخش میکنم.
فرانک گفت واقعا شما دوتا چقدر احمقید. منظور من اینه که خیلی زودتر از آنچه تصور می کردیم شرایطی پیش اومده تا مژده رو به خونه مد نظر بکشیم و ازش آتو بگیریم.
لحظه ای المیرا و داییش سکوت کردند بعد دایی المیرا گفت حالا فهمیدم تو بجای اینکه مژده رو ببری به خونه مادرت تا او را ببینه میخوای بیاری خونه من تا ترتیبشو بدیم.
فرانک گفت چه عجب خر فهم شدی!
دایی المیرا با لحن جدی گفت دیگه بهت رو دادم پررو نشو.
فرانک سکوت کرد
دایی المیرا گفت همیشه مواظب حرف زدنت با من باش.
فرانک گفت چشم، ببخشید.
گفت آفرین دختر خوب.
فرانک گفت به نظر شما حالا برنامه رو چطوری جلو ببریم که خرابکاری نشه؟
بجای دایی، المیرا جواب داد باید یه جوری برنامه ریزی کنی که ما قبل از اومدن شما اینجا باشیم.
فرانک گفت او اکثراً صبحها یا خوابه یا اینجا نمیاد و بعد از ظهر ها میاد که شما اونجایید و جای نگرانی نیست با این حال من مرتب به شما زنگ میزنم تا هر تصمیمی گرفت شما در جریان باشید.
المیرا گفت آفرین باید خیلی حواست باشه این موقعیت رو از دست ندیم
فرانک گفت در ضمن شما باید امشب خونه رو یادم بدید و یه کلید از خونه به من بدید که وقتی من با او اومدم خودم در رو باز کنم که او شک نکنه.
دایی گفت آفرین خوشم میاد که حواست به همه چی هست و فکر همه جا رو کردی.
بلافاصله بعد از تماس به اتفاق سعید و فرانک از خونه بیرون زدیم و به سمت خونه دایی المیرا رفتیم و اون اطراف کمین کردیم و منتظر بیرون اومدن اون دو تا شدیم چند دقیقه بعد هر کدام از اونا با ماشین خودش از خونه بیرون اومدند و راه افتادند همزمان المیرا به فرانک زنگ زد و گفت میام در خونت تا سوارت کنم و بریم خونه رو یادت بدم و بهت کلید بدم.
فرانک گفت من بخاطر کار شما دیروز اون خونه رو تخلیه کردم و پیش پدر مادرم برگشتم.
المیرا مجدداً از فرانک معذرت خواهی کرد و گفت آدرس خونه پدرتو بده تا بیام سوارت کنم.
فرانک گفت لازم نکرده تو بیایی دنبالم خودم میام تو شهر و باهات تماس میگیرم.
ما همچنان با فاصله زیاد در تعقیب اونا بودیم تا جایی که مسیرشون از هم جدا شد و ما به تعقیب ماشین دایی المیرا پرداختیم و انقدر دنبالش رفتیم تا از شهر خارج شد و تو جادهای که سمت شهر خودش میرفت افتاد.
وقتی خیالمون راحت شد که داره به شهرش بر میگرده به داخل شهر برگشتیم. المیرا تو این مدت یه بار به فرانک زنگ زده بود که پس چرا نمی آیی؟ فرانک به المیرا زنگ زد و گفت من میدان فردوسی ام و از ماشین پیاده شد و رفت گوشه میدان ایستاد چند دقیقه بعد المیرا اومد سوارش کرد و ما مجدداً تعقیبش کردیم همزمان من به فرانک زنگ زدم و گفتم آدرس
#اجتماعی #عاشقی
عشق و هدف تلخ و شیرین در یک قاب (۲)
بعد از تماس رامین با سعید داشتم به این فکر میکردم که راه دیگری برای نفوذ به اون خونه پیدا کنم که یه دفعه نقشه جدیدی به ذهنم رسید. نقشه ام رو به صورت کامل برای سعید و فرانک توضیح دادم
وقتی متوجه نقشه ام شدند گفتند عالیه؛ حرف نداره. صبر کردیم دو روز از ماجرا بگذره و به فرانک زنگ زدم اومد خونه ما. ساعت از ۷ بعد از ظهر گذشته بود، به فرانک گفتم الان بهترین موقع برای صحبت با المیرا ست زنگ بزن.
فرانک زنگ زد ولی المیرا جواب نداد و پیام فرستاد با شما تماس میگیرم. نیم ساعت بعد خودش به فرانک زنگ زد فرانک گوشی رو وصل کرد و گذاشت رو بلندگو. المیرا بعد احوالپرسی فاز ناراحتی به صداش داد و گفت مثل هر روز بازم زیر داییم بودم و نتونستم جواب بدم، چیکارم داشتی؟
فرانک گفت بخاطر ضربه روحی که تو و داییت به من زده بودید دو روز نتونستم سر کار برم اما بالاخره امروز سر کار اومدم، مادر شوهر مژده گیر داد که چرا دو روز غایب بودی و سر کار نیومدی؟ با دروغ و مظلوم نمایی گفتم مادرم مریضه و تازگی ها زمین گیر شده و من مجبورم کاراشو انجام بدم. گفت برو سر کارت. بعد از ظهر مشغول کارم بودم که مژده اومد. مادر شوهره موضوع رو بش گفته بود. اومد سراغم و گفت کور خوندی، فکر کردی دروغ بگی و مظلوم نمایی کنی من دست از سرت بر میدارم اما این خبرا نیست. قسم خوردم و گفتم بخدا دروغ نمیگم اگه باور نمیکنی خودت بیا حال و روز مادرمو ببین. گفت باشه میام و اگه دروغ گفته باشی جریمه ات رو دو برابر میکنم!! گفتم اگه راست گفته باشم چی؟ گفت اگه راست گفته باشی برا این مدت که اینجا کار کردی به اندازه بقیه حقوق میگیری بعد هم آزادی اینجا بمونی کار کنی یا بری. گفتم باشه قبوله حالا کی بریم گفت خودم خبرت میکنم.
المیرا گفت لابد حالا تو هم تصمیم داری مامانتو زمین گیر کنی و مژده رو ببری خونتون مامانتو نشون بدی و خودتو از دست او نجات بدی و بعد هم بری دنبال کار خودت و به ریش ما بخندی.
دایی المیرا که اونور خط حرفامو شنیده بود گفت کافیه احساس کنم نمیخوای با ما همکاری کنی سه سوته فیلمتو پخش میکنم.
فرانک گفت واقعا شما دوتا چقدر احمقید. منظور من اینه که خیلی زودتر از آنچه تصور می کردیم شرایطی پیش اومده تا مژده رو به خونه مد نظر بکشیم و ازش آتو بگیریم.
لحظه ای المیرا و داییش سکوت کردند بعد دایی المیرا گفت حالا فهمیدم تو بجای اینکه مژده رو ببری به خونه مادرت تا او را ببینه میخوای بیاری خونه من تا ترتیبشو بدیم.
فرانک گفت چه عجب خر فهم شدی!
دایی المیرا با لحن جدی گفت دیگه بهت رو دادم پررو نشو.
فرانک سکوت کرد
دایی المیرا گفت همیشه مواظب حرف زدنت با من باش.
فرانک گفت چشم، ببخشید.
گفت آفرین دختر خوب.
فرانک گفت به نظر شما حالا برنامه رو چطوری جلو ببریم که خرابکاری نشه؟
بجای دایی، المیرا جواب داد باید یه جوری برنامه ریزی کنی که ما قبل از اومدن شما اینجا باشیم.
فرانک گفت او اکثراً صبحها یا خوابه یا اینجا نمیاد و بعد از ظهر ها میاد که شما اونجایید و جای نگرانی نیست با این حال من مرتب به شما زنگ میزنم تا هر تصمیمی گرفت شما در جریان باشید.
المیرا گفت آفرین باید خیلی حواست باشه این موقعیت رو از دست ندیم
فرانک گفت در ضمن شما باید امشب خونه رو یادم بدید و یه کلید از خونه به من بدید که وقتی من با او اومدم خودم در رو باز کنم که او شک نکنه.
دایی گفت آفرین خوشم میاد که حواست به همه چی هست و فکر همه جا رو کردی.
بلافاصله بعد از تماس به اتفاق سعید و فرانک از خونه بیرون زدیم و به سمت خونه دایی المیرا رفتیم و اون اطراف کمین کردیم و منتظر بیرون اومدن اون دو تا شدیم چند دقیقه بعد هر کدام از اونا با ماشین خودش از خونه بیرون اومدند و راه افتادند همزمان المیرا به فرانک زنگ زد و گفت میام در خونت تا سوارت کنم و بریم خونه رو یادت بدم و بهت کلید بدم.
فرانک گفت من بخاطر کار شما دیروز اون خونه رو تخلیه کردم و پیش پدر مادرم برگشتم.
المیرا مجدداً از فرانک معذرت خواهی کرد و گفت آدرس خونه پدرتو بده تا بیام سوارت کنم.
فرانک گفت لازم نکرده تو بیایی دنبالم خودم میام تو شهر و باهات تماس میگیرم.
ما همچنان با فاصله زیاد در تعقیب اونا بودیم تا جایی که مسیرشون از هم جدا شد و ما به تعقیب ماشین دایی المیرا پرداختیم و انقدر دنبالش رفتیم تا از شهر خارج شد و تو جادهای که سمت شهر خودش میرفت افتاد.
وقتی خیالمون راحت شد که داره به شهرش بر میگرده به داخل شهر برگشتیم. المیرا تو این مدت یه بار به فرانک زنگ زده بود که پس چرا نمی آیی؟ فرانک به المیرا زنگ زد و گفت من میدان فردوسی ام و از ماشین پیاده شد و رفت گوشه میدان ایستاد چند دقیقه بعد المیرا اومد سوارش کرد و ما مجدداً تعقیبش کردیم همزمان من به فرانک زنگ زدم و گفتم آدرس
کس دادنم در روز مرگ شوهرم
#اجتماعی #زن_بیوه
از سر خاک که برگشتیم بدحال شدم و چشم که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم. زیاد هم بد نشد همه گمان میکردند از شدت غصه کارم به مریض خانه کشیده شده است. زندگی در مناطق کوچک و دورافتاده که هنوز ذهنیت عشایری حکمفرماست قواعدی دارد که باید رعایت شود تا دهان ها بسته بماند.
یک هفته بعد ازدواجم فهمیدم به کاهدان زده ام و شوهرم دیکتاتور و دروغگو و خیانت کار است. طلاق هم مانند آشنایی قبل ازدواج تابو بود. پنج سال سوختم و ساختم تا عزرائیل پادرمیانی کرد و خلاصم کرد. من در مدرسه ابتدایی روستایمان تدریس میکردم و شوهرم در تهران راننده شرکتی بود. سه ماه یکبار برمیگشت و همو یک هفته تحمل میکردیم. بدحالی امروز نه از باب عزا و دق بلکه شوک از آغاز فصل جدیدی در زندگیم بود که نمیدانستم چه خواهد بود.
برمیگردم به موضوعی که به سایت شهوانی مرتبط است.
در دهه های گذشته وقتی زنی تنها میشد یکی از پسران فامیل را به مراقبتش می گماشتند. از دل این مراقبت ها داستان هایی درست شد که یکی از آن ها مال من بود. حمید پسر خواهرم بود که همدم و مراقب من شد. اوایل زیاد بهش بها نمیدادم چون از همه مردها متنفر بودم. اما وقتی زمان گذشت و شناخت ازش پیدا کردم عین پسر نداشته ام بهش علاقمند شدم. هر چقدر شوهرم عوضی و بی شرف بود این پسر انسان و با شخصیت بود. مدتی که گذشت آنقدر بهش اعتماد پیدا کردم که جلویش لباس راحتی میپوشیدم و در مورد همه چیز باهاش حرف میزدم. باهاش درددل میکردم و حتی جریان خیانت های شوهرم را بهش گفته بودم. چند باری بغلم کرده بود و از روی لباس سینه هامو نوازش کرده بود و من که نیاز شدید جنسی داشتم سریع ارضا میشدم. تازه بالغ شده بود و پشت لبش سبز شده بود. خوشتیپ و مهربان بود و سنگ صبورم بود. یه جورایی شوهر و عشقم شده بود با این تفاوت که سکس نداشتیم و بدنم را ندیده بود.
توی این فکرها بودم که دکتر اومد بالا سرم و بعد چک کردن علائم گفت که مرخص هستم ولی باید چند روز از شلوغی و استرس دور باشم. منو بردند خونه خواهرم و گفتند یکی دو روز اینجا استراحت کن. تصمیم گرفتم چند روزی خوب نشوم تا از چشم تو چشم شدن با فامیل های شوهرم معاف شوم.
تازه چشمم گرم شده بود که صدای باز شدن درب اومد. از جام بلند شدم و سرمو بین دست هام گرفتم که مثلا دارم گریه میکنم. حمید بود. میگفت مامانم منو فرستاده که مواظبت باشم. که اگر حالت بد شد بهشون خبر بدم. گفتم از خونه ما چه خبر؟ گفت همه روستا خونه شما هستند. یک بز رو سربریدند و زن ها سراغ تو رو میگیرند.
بوسم کرد و اشک هامو پاک کرد. همش قربون صدقم میرفت میگفت من طاقت دیدن ناراحتی تو رو ندارم. به این نوازش در این شرایط محتاج بودم. میگفت کی این لباس های سیاه رو در میاره؟ گفتم دیوونه هنوز یک روز هم نگذشته که.
گفتم من حالم بده میخوام یه چرت بزنم. در واقع خودمو به خواب میزدم که بغلم کند. هنوز چشامو نبسته بودم که شروع به نوازش موهام کرد. نمیدونم چرا قدرت مقاومت در مقابل در این پسر را نداشتم و به محض اینکه دستش به پوستم میخورد از خود بیخود میشدم. موهامو کنار زد و گوشمو بوسید. توی گوشم گوشواره ای بود که با پول گردوتکانی برایم خریده بود و هر روز چک میکرد که توی گوشم باشد. داغی نفس هاش کنار گوشم سبب شد منم داغ کنم. شروع به خروپف کردم تا بیشتر دستمالیم کند. شهوتم بیدار شده بود و سینه هام شق شده بود و کسم شروع به ترشح کردن کرده بود. به پهلو خوابیدم و اونم بلافاصله کنارم دراز کشید و بغلم کرد. این بغل کردن با قبلی ها متفاوت بود. سفت بغلم کرده بود و به خودش فشار میداد. اینبار واقعا زنی بودم که در آغوش داغ مردی گرفتار شده بودم. من درشت اندام و چاق بودم و حمید ریز نقش بود. همه وزنش اندازه کون بزرگم نبود. با این حال پر زور بود و طوری سفت بغلم کرده بود که چیزی نمونده بود جیغ بکشم. خودشو پایین کشید و اینبار سفتی کیرش را روی کونم حس کردم. همزمان دستشو توی یقم کرد و چون کرست نبسته بودم سینمو تو چنگش گرفت. سینمو که گرفت دیگه واقعا وا دادم و ناله ریزی کردم. خیلی وقت بود سکس نداشتم و محتاج بودم که سینه هام محکم کشیده شوند و این همان کاری بود که حمید داشت انجام میداد.
روستا و عزا و زمان و مکان را فراموش کرده بودم و در دنیای لذت غلط میخوردم. وقتی شلوارمو پایین کشید نه تنها مقاومتی نکردم بلکه پاهامو باز کردم تا هلومو ببیند. وقتی کلاهک کیرش را بین پاهام گذاشت فهمیدم واقعا میخواد تصاحبم کند. حمیدم میخواست توی آغوش خودم مرد شود و اولین زن زندگیش من باشم. بلد نبود توی کسم فرو کند. کیرش بین پاهام سرگردان بود. یکبار روی سوراخ کونم گذاشت ولی کونمو چفت کردم که داخل نکند. وقتی بیحرکت شد خودمو بالا کشیدم و بالاخره کلاهک کیرش توی کسم رفت. یک فشار تندی داد که تا ته توی کسم رفت و صدای کس خیسم توی ا
#اجتماعی #زن_بیوه
از سر خاک که برگشتیم بدحال شدم و چشم که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم. زیاد هم بد نشد همه گمان میکردند از شدت غصه کارم به مریض خانه کشیده شده است. زندگی در مناطق کوچک و دورافتاده که هنوز ذهنیت عشایری حکمفرماست قواعدی دارد که باید رعایت شود تا دهان ها بسته بماند.
یک هفته بعد ازدواجم فهمیدم به کاهدان زده ام و شوهرم دیکتاتور و دروغگو و خیانت کار است. طلاق هم مانند آشنایی قبل ازدواج تابو بود. پنج سال سوختم و ساختم تا عزرائیل پادرمیانی کرد و خلاصم کرد. من در مدرسه ابتدایی روستایمان تدریس میکردم و شوهرم در تهران راننده شرکتی بود. سه ماه یکبار برمیگشت و همو یک هفته تحمل میکردیم. بدحالی امروز نه از باب عزا و دق بلکه شوک از آغاز فصل جدیدی در زندگیم بود که نمیدانستم چه خواهد بود.
برمیگردم به موضوعی که به سایت شهوانی مرتبط است.
در دهه های گذشته وقتی زنی تنها میشد یکی از پسران فامیل را به مراقبتش می گماشتند. از دل این مراقبت ها داستان هایی درست شد که یکی از آن ها مال من بود. حمید پسر خواهرم بود که همدم و مراقب من شد. اوایل زیاد بهش بها نمیدادم چون از همه مردها متنفر بودم. اما وقتی زمان گذشت و شناخت ازش پیدا کردم عین پسر نداشته ام بهش علاقمند شدم. هر چقدر شوهرم عوضی و بی شرف بود این پسر انسان و با شخصیت بود. مدتی که گذشت آنقدر بهش اعتماد پیدا کردم که جلویش لباس راحتی میپوشیدم و در مورد همه چیز باهاش حرف میزدم. باهاش درددل میکردم و حتی جریان خیانت های شوهرم را بهش گفته بودم. چند باری بغلم کرده بود و از روی لباس سینه هامو نوازش کرده بود و من که نیاز شدید جنسی داشتم سریع ارضا میشدم. تازه بالغ شده بود و پشت لبش سبز شده بود. خوشتیپ و مهربان بود و سنگ صبورم بود. یه جورایی شوهر و عشقم شده بود با این تفاوت که سکس نداشتیم و بدنم را ندیده بود.
توی این فکرها بودم که دکتر اومد بالا سرم و بعد چک کردن علائم گفت که مرخص هستم ولی باید چند روز از شلوغی و استرس دور باشم. منو بردند خونه خواهرم و گفتند یکی دو روز اینجا استراحت کن. تصمیم گرفتم چند روزی خوب نشوم تا از چشم تو چشم شدن با فامیل های شوهرم معاف شوم.
تازه چشمم گرم شده بود که صدای باز شدن درب اومد. از جام بلند شدم و سرمو بین دست هام گرفتم که مثلا دارم گریه میکنم. حمید بود. میگفت مامانم منو فرستاده که مواظبت باشم. که اگر حالت بد شد بهشون خبر بدم. گفتم از خونه ما چه خبر؟ گفت همه روستا خونه شما هستند. یک بز رو سربریدند و زن ها سراغ تو رو میگیرند.
بوسم کرد و اشک هامو پاک کرد. همش قربون صدقم میرفت میگفت من طاقت دیدن ناراحتی تو رو ندارم. به این نوازش در این شرایط محتاج بودم. میگفت کی این لباس های سیاه رو در میاره؟ گفتم دیوونه هنوز یک روز هم نگذشته که.
گفتم من حالم بده میخوام یه چرت بزنم. در واقع خودمو به خواب میزدم که بغلم کند. هنوز چشامو نبسته بودم که شروع به نوازش موهام کرد. نمیدونم چرا قدرت مقاومت در مقابل در این پسر را نداشتم و به محض اینکه دستش به پوستم میخورد از خود بیخود میشدم. موهامو کنار زد و گوشمو بوسید. توی گوشم گوشواره ای بود که با پول گردوتکانی برایم خریده بود و هر روز چک میکرد که توی گوشم باشد. داغی نفس هاش کنار گوشم سبب شد منم داغ کنم. شروع به خروپف کردم تا بیشتر دستمالیم کند. شهوتم بیدار شده بود و سینه هام شق شده بود و کسم شروع به ترشح کردن کرده بود. به پهلو خوابیدم و اونم بلافاصله کنارم دراز کشید و بغلم کرد. این بغل کردن با قبلی ها متفاوت بود. سفت بغلم کرده بود و به خودش فشار میداد. اینبار واقعا زنی بودم که در آغوش داغ مردی گرفتار شده بودم. من درشت اندام و چاق بودم و حمید ریز نقش بود. همه وزنش اندازه کون بزرگم نبود. با این حال پر زور بود و طوری سفت بغلم کرده بود که چیزی نمونده بود جیغ بکشم. خودشو پایین کشید و اینبار سفتی کیرش را روی کونم حس کردم. همزمان دستشو توی یقم کرد و چون کرست نبسته بودم سینمو تو چنگش گرفت. سینمو که گرفت دیگه واقعا وا دادم و ناله ریزی کردم. خیلی وقت بود سکس نداشتم و محتاج بودم که سینه هام محکم کشیده شوند و این همان کاری بود که حمید داشت انجام میداد.
روستا و عزا و زمان و مکان را فراموش کرده بودم و در دنیای لذت غلط میخوردم. وقتی شلوارمو پایین کشید نه تنها مقاومتی نکردم بلکه پاهامو باز کردم تا هلومو ببیند. وقتی کلاهک کیرش را بین پاهام گذاشت فهمیدم واقعا میخواد تصاحبم کند. حمیدم میخواست توی آغوش خودم مرد شود و اولین زن زندگیش من باشم. بلد نبود توی کسم فرو کند. کیرش بین پاهام سرگردان بود. یکبار روی سوراخ کونم گذاشت ولی کونمو چفت کردم که داخل نکند. وقتی بیحرکت شد خودمو بالا کشیدم و بالاخره کلاهک کیرش توی کسم رفت. یک فشار تندی داد که تا ته توی کسم رفت و صدای کس خیسم توی ا
من کُس کشم
#مدوزا #اجتماعی
من کس کشم، یعنی بودم. حالا یه عمليِ آس و پاس.
این اولین چیزی بود که گفت. مچاله به دیوار آفتابگیر پکی به سیگارش زد و خیره شد به جایی نامعلوم. انگار بخواد بره به عمق روزگار.
هیکل نحیفی داشت، زردمبو و چروکیده.
دنبال گزارش مددکاری رفته بودم چهارراه سیروس، کوچه حمام چال.
یه نگاهی به هیکلم انداخت و تو دماغی گفت: اگه می خوای گپ دونگی بزنیم باید منو بسازی، خمارم، حال حرف مرف ندارم.
از جایی که نشونی داد یه نخود تریاک خریدم با یه پاکت سیگار.
همونطور که سیگار لای لباش بود یه تیکه از تریاک رو با چاقو جدا کرد و انداخت توی دهنش. تا یه دقیقه فقط سر تکون می داد، بالاخره به حرف اومد.
چی می گفتم؟ آره، من یه کس کش بازنشسته م. یعنی یه وقتی اینکاره بودم. نه که فکر کنی جنده میبردم واسه مشتری، اینجوریا نبود.
دوباره به سیگارش پک زد. همونطور که دود از دهنش میومد بیرون ادامه داد.
اصلا بذار از اولش بگم. من دوروبر جنده خونه بزرگ شدم. مادرم یکی از همونا بوده. یعنی هم کس کشم هم مادرجنده.
غش غش خندید.
کس کش مادرجنده. شغل از این آبرومند تر سراغ داری؟
هنوز دود از لای دندونای زردش بیرون میومد. خیره شد به زمین. انگار دنبال چیزی باشه.
مادرمو یادم نمیاد. نمی دونم چرا منو حامله شد. جنده جماعت خیلی مواظبن. از اقبال نحس ما بوده دیگه. ما رو نمی خواستن. سر خر بودیم. آره، از اولش زیادی بودیم. نمی دونم چطور زنده موندیم. صبح تا شب توی کوچه ها ول می گشتیم. واسه سیر کردن شکم مجبور بودیم گدایی کنیم، یا دله دزدی.
چند وقتی زندگی ما همین بود تا اینکه مامورا ما رو گرفتن بردن یه جایی که پر بود از بچه های ولگرد مثل خودمون. میخواستن آدمون کنن. روزا کلاس بود و ورزش و این چیزا ولی شب که می شد ورق بر می گشت. باید به قُلدرا باج می دادیم. گردو، تیله، آبنبات، وگرنه کتک بود. موقع خواب باید به هرکی زورش میرسید کون میدادم. مجبور بودیم. کاری از دستمون بر نمیومد. بعد از چند وقتی با دو سه نفر دیگه نقشه کشیدیم فرار کنیم. کاشکی فرار نمی کردیم. قرار بود مدرسه بریم. خر بودیم، چه فهمیدیم. این تنها شانس زندگیم بود که خودم ریدم بهش.
برگشتیم جای اول. دیگه غیر از دله دزدی، واسه پول کون هم می دادیم. درسته که سولاخمون واز شده بود ولی کار کون دادن به این راحتیا هم نیست. اینجوری نیست که وایسی یه گوشه مشتری بیاد سراغت ببردت یه جای نرم و گرم بی درد سر کونت بذاره پولت رو هم بده. بعضی وقتا به جای یه نفر چند نفر می کننت، مست که باشن هرچی دم دستشون باشه می کنن توی کونت، پولتو نمیدن، می شاشن توی دهنت. صدات دربیاد می زننت. با خودشون میگن: حقشه، همینا دنیا رو به گه کشیدن.
با سیگارش که به فیلتر رسیده بود یه سیگار دیگه روشن کرد.
یه مدت میرفتم پاتوق کونی های بازار. اونجا همه تیپی بود. از حرفه ای و تیغ زن تا اوا خواهر. باورت نمیشه، بین ما طلبه هم بود. از ته ریششون می فهمیدیم. کونی حرفه ای که ریش نمیذاره. اون فلک زده هام دنبال پول بودن. بازاریا میگفتن اینا تمیزن، پوستشون نرمه. کاسبای بازار کون کن های قهاری هستن. زناشون که بهشون کون نمی دن. کسِ گشاد و هیکل وارفته هم نمی خوان. سوراخ تنگ دوس دارن. یه اخلاقی هم دارن. اول چونه میزنن بعدش بهت انعام میدن. می بردنمون پستوی حجره کونمون می ذاشتن. همه تیپی بودن. عزب و غیرعرب. از حاجی شکم گنده بگیر تا عطار لاغرو ولی کیر گنده. بعضی وقتا به یه نفر قانع نبودن، یه کونی دیگه هم با خودمون می بردیم. این دیگه کون کشی واقعی بود. هه هه. کار توی بازار بی دردسر نبود. اگه گیر قلدرا یا پاسبونا میفتادی کارت زار بود. سیر می کردنت جیبتو هم خالی می کردن. این بود که بیشتر توی کوچه خودمون می پلکیدیم.
اونجا کونیای دیگه هم بودن. بیشتر وقتا قمار می کردیم. سه قاپ، بیخ دیواری. اگه می باختی و پول نداشتی باید به برنده کون می دادی. به یه کونی دیگه مثل خودت. هه هه. ولی کونی از کون کردن حال نمی کنه. اگه خوش خوشانش بشه موقع دادن جلق می زنه. با دست خودش یا بُکنش. دروغ چرا، ولی من یه جورایی از کردن خوشم میومد، واسم یه جور عقده ترکوندن بود.
یه وقت دیدیم صاحاب داریم. یه گنده لاتی بود که یه خونه خرابه رو مال خود کرده بود. شبا اونجا می خوابیدیم. از خیابون بهتر بود، جل و پلاسی هم داشت ولی باید پول می دادیم. هر وقت هم کیرش راست می شد خِر یکی رو میگرفت و ترتیبشو می داد. لامصب یه کیری داشت که به کیر خر گفته بود زکی. همین گنده لات کیر کلفت ابنه ای هم بود. هه هه. بچه ها می گفتن ولی من باور نمی کردم تا اینکه یه شب منو برد پیش خودش. یه دور کونم گذاشت ولی نصفه کاره کشید بیرون. گفت حالا تو بکن. هرکار کردم نتونستم، یقور و پشمالو بود. کیرم سفت نمی شد. آخرش یه استکان عرق به خوردم داد. با کیرم بازی کرد تا سفت شد. چشمامو بستم کردمش
#مدوزا #اجتماعی
من کس کشم، یعنی بودم. حالا یه عمليِ آس و پاس.
این اولین چیزی بود که گفت. مچاله به دیوار آفتابگیر پکی به سیگارش زد و خیره شد به جایی نامعلوم. انگار بخواد بره به عمق روزگار.
هیکل نحیفی داشت، زردمبو و چروکیده.
دنبال گزارش مددکاری رفته بودم چهارراه سیروس، کوچه حمام چال.
یه نگاهی به هیکلم انداخت و تو دماغی گفت: اگه می خوای گپ دونگی بزنیم باید منو بسازی، خمارم، حال حرف مرف ندارم.
از جایی که نشونی داد یه نخود تریاک خریدم با یه پاکت سیگار.
همونطور که سیگار لای لباش بود یه تیکه از تریاک رو با چاقو جدا کرد و انداخت توی دهنش. تا یه دقیقه فقط سر تکون می داد، بالاخره به حرف اومد.
چی می گفتم؟ آره، من یه کس کش بازنشسته م. یعنی یه وقتی اینکاره بودم. نه که فکر کنی جنده میبردم واسه مشتری، اینجوریا نبود.
دوباره به سیگارش پک زد. همونطور که دود از دهنش میومد بیرون ادامه داد.
اصلا بذار از اولش بگم. من دوروبر جنده خونه بزرگ شدم. مادرم یکی از همونا بوده. یعنی هم کس کشم هم مادرجنده.
غش غش خندید.
کس کش مادرجنده. شغل از این آبرومند تر سراغ داری؟
هنوز دود از لای دندونای زردش بیرون میومد. خیره شد به زمین. انگار دنبال چیزی باشه.
مادرمو یادم نمیاد. نمی دونم چرا منو حامله شد. جنده جماعت خیلی مواظبن. از اقبال نحس ما بوده دیگه. ما رو نمی خواستن. سر خر بودیم. آره، از اولش زیادی بودیم. نمی دونم چطور زنده موندیم. صبح تا شب توی کوچه ها ول می گشتیم. واسه سیر کردن شکم مجبور بودیم گدایی کنیم، یا دله دزدی.
چند وقتی زندگی ما همین بود تا اینکه مامورا ما رو گرفتن بردن یه جایی که پر بود از بچه های ولگرد مثل خودمون. میخواستن آدمون کنن. روزا کلاس بود و ورزش و این چیزا ولی شب که می شد ورق بر می گشت. باید به قُلدرا باج می دادیم. گردو، تیله، آبنبات، وگرنه کتک بود. موقع خواب باید به هرکی زورش میرسید کون میدادم. مجبور بودیم. کاری از دستمون بر نمیومد. بعد از چند وقتی با دو سه نفر دیگه نقشه کشیدیم فرار کنیم. کاشکی فرار نمی کردیم. قرار بود مدرسه بریم. خر بودیم، چه فهمیدیم. این تنها شانس زندگیم بود که خودم ریدم بهش.
برگشتیم جای اول. دیگه غیر از دله دزدی، واسه پول کون هم می دادیم. درسته که سولاخمون واز شده بود ولی کار کون دادن به این راحتیا هم نیست. اینجوری نیست که وایسی یه گوشه مشتری بیاد سراغت ببردت یه جای نرم و گرم بی درد سر کونت بذاره پولت رو هم بده. بعضی وقتا به جای یه نفر چند نفر می کننت، مست که باشن هرچی دم دستشون باشه می کنن توی کونت، پولتو نمیدن، می شاشن توی دهنت. صدات دربیاد می زننت. با خودشون میگن: حقشه، همینا دنیا رو به گه کشیدن.
با سیگارش که به فیلتر رسیده بود یه سیگار دیگه روشن کرد.
یه مدت میرفتم پاتوق کونی های بازار. اونجا همه تیپی بود. از حرفه ای و تیغ زن تا اوا خواهر. باورت نمیشه، بین ما طلبه هم بود. از ته ریششون می فهمیدیم. کونی حرفه ای که ریش نمیذاره. اون فلک زده هام دنبال پول بودن. بازاریا میگفتن اینا تمیزن، پوستشون نرمه. کاسبای بازار کون کن های قهاری هستن. زناشون که بهشون کون نمی دن. کسِ گشاد و هیکل وارفته هم نمی خوان. سوراخ تنگ دوس دارن. یه اخلاقی هم دارن. اول چونه میزنن بعدش بهت انعام میدن. می بردنمون پستوی حجره کونمون می ذاشتن. همه تیپی بودن. عزب و غیرعرب. از حاجی شکم گنده بگیر تا عطار لاغرو ولی کیر گنده. بعضی وقتا به یه نفر قانع نبودن، یه کونی دیگه هم با خودمون می بردیم. این دیگه کون کشی واقعی بود. هه هه. کار توی بازار بی دردسر نبود. اگه گیر قلدرا یا پاسبونا میفتادی کارت زار بود. سیر می کردنت جیبتو هم خالی می کردن. این بود که بیشتر توی کوچه خودمون می پلکیدیم.
اونجا کونیای دیگه هم بودن. بیشتر وقتا قمار می کردیم. سه قاپ، بیخ دیواری. اگه می باختی و پول نداشتی باید به برنده کون می دادی. به یه کونی دیگه مثل خودت. هه هه. ولی کونی از کون کردن حال نمی کنه. اگه خوش خوشانش بشه موقع دادن جلق می زنه. با دست خودش یا بُکنش. دروغ چرا، ولی من یه جورایی از کردن خوشم میومد، واسم یه جور عقده ترکوندن بود.
یه وقت دیدیم صاحاب داریم. یه گنده لاتی بود که یه خونه خرابه رو مال خود کرده بود. شبا اونجا می خوابیدیم. از خیابون بهتر بود، جل و پلاسی هم داشت ولی باید پول می دادیم. هر وقت هم کیرش راست می شد خِر یکی رو میگرفت و ترتیبشو می داد. لامصب یه کیری داشت که به کیر خر گفته بود زکی. همین گنده لات کیر کلفت ابنه ای هم بود. هه هه. بچه ها می گفتن ولی من باور نمی کردم تا اینکه یه شب منو برد پیش خودش. یه دور کونم گذاشت ولی نصفه کاره کشید بیرون. گفت حالا تو بکن. هرکار کردم نتونستم، یقور و پشمالو بود. کیرم سفت نمی شد. آخرش یه استکان عرق به خوردم داد. با کیرم بازی کرد تا سفت شد. چشمامو بستم کردمش