آغاز کونی شدنم در18سالگی
#اولین_سکس #خاطرات_نوجوانی #گی
دوستان سلام
لازمه اولش قید کنم که داستان گی و خاطرات نوجوانی هستش لطفاً کسایی که به گیو… علاقه ای ندارند از اول وقت نزارن برای خوندن که بعدش انتقادو… کنن،ممنون.
اول خودمو معرفی کنم علیرضا ام ۲۵سالمه به گی و … علاقه دارم پوزم بیشتر به مفعول بودنه،حالا میخوام شروع این داستانا و چی شد به این حس علاقه مند شدمو بگم:
اون موقع که 18سالم بود بدن سفید و بی مو با کون نسبتا تپلی داشتم ،ما یه خونه قدیمی داشتیم که طبقه اول ما بودیم طبقه دوم مادربزرگم که مریض بود و تنها زندگی میکرد من یه پسر خاله داشتم به اسم علی که دو سال از من بزرگتر بود و اکثر اوقات همبازی هم بودیم و… و میومد خونمون
یادمه اولین بار بود که با فیلم سوپر این داستان اشنا شده بودیم اون زمان ما تبلت داشتیم
همینطور که گفتم این پسر خالم چون ازم بزرگتر بود زودترم به بلوغ رسیده بود از من چشم و گوشش بازتر بود و حتی سایز کیرش😉
مادربزرگم که تنها بود،ماها برنامه میریختیم به خونواده هامون که شب بمونیم پیشش ک از اون مراقبت کنیم ولی تو ذهنمون چیز دیگه ای بود ،خلاصه شب که میشد کنار میخوابیدیم کیرای همو میمالیدیم ولی برا من خیلی کوچکتر از اون بود اونم منو ب پشت میکرد اروم اروم با سوراخم بازی میکرد اون موقع ها تنگ بودم چ چیزی داخلم نرفته بود
هی همینطور ادامه داشت تا ی روز بهم گفت بیا کارای اونارو کنیم حال میده(فیلم سوپرا منظورش بود)
بهم گفت بیا برا هم بخوریم
اول اون برا من میخورد حشری ک میشدم بعدش من میخوردم براش و کیر گندشو میکردم دهنمو لیس میزدم و میخوردم براش واقعا هم حال میداد بهم داغ بودنش
مادربزرگم بنده خدا زیاد در جریان اینکه ما چیکار میکنیم و و…نبود دید هم نداشت اونجایی که ما میخوابیدیم
ما برا اطمینان میرفتیم تو قسمت پاگرد پشت بوم
اونجا با هم از این کارا میکردیم وقتی بیشتر شده بود
دفعات بعدی ک چند بار برا هم خوردیم به من گفت خم شو تکیه بده ب نرده های راه پله
خم شدم گفت لای کونتو باز کن
من نمیدونستم چه خبره که انقدر برام تازگی داشت و داغ بودم
تف میکرد رو کیرش و سوراخم کیرشو میمالید به سوراخم
یهو بهم گفت بکنم تو گفتم بکن ولی منم میکنما گفت باشه
کیرشو اروم اروم کرد توم با کلی سختی
یهو چشام سیاهیی رفت احساس کردم دسشویی دارم و…
که بهم گفت وایسا الان درست میشه پاهام ضعف کرده بود ک خودمو ازش جدا کردم
گفتم برگرد نوبت منه
وقتی اومدم بکنمش دیدم سوراخش مو داره و… کیرمم زیاد تو نمیرفت ولی ب خیال خودم کردمش چندتا تلمبه زدم تموم شد ،گفت برگرد نوبت منه باز
منکه سوراخم تفی بود و لیز بود دوباره کرد توم چندتایی تلمبه زد منم درد سوراخم کم شده بود تو حال خودم بودم در اختیار اون کیرمم شده بود دودول که یهو گفت ابم داره میاد نمیدونستم چی شده یهو توم داغ شد و کیرش اروم تکون میخورد نگو آقا ریخته توم ابشو بعد با دستمال فقط روی سوراخمو تمیز کرد گفت بریم پایین رفتیم
رفتم دستشویی خودمو خالی کردم دیدم یذره خون با یه مایع لزج ازم میاد بیرون و میسوزه سوراخم انگشت راحت میرفت توش
بعد اون روز بازم باهم اینجوری حال کردیم و بهش میدادم هرجا که میشد ولی نکته مهمش این بود خودم بهش میگفتم
احساس میکردم اینجوری بیشتر بهم حال میده
کم کم وقتایی که نبود ماژیک و… میکردم تو خودم تو همون خونه مادربزرگم با اینه کونمو میدیدم حشری میشدم بعد شد شیشه های عطر و… دیگ کم کم که راه افتادم شد خیار و… تا این ۲.۳ساله اخیر که چند بار به کسای دیگه دادم به پسر خالم فقط تو اون سن ۱۶.۱۷سالگی میدادم اونم دمشگرم به کسی نگفت.
الانم حسم دوبرابر شده به فوت فتیش و… ام علاقه مند شدم.
ببخشید که طولانی شد🙏 این داستان اولین دادنم بود.
بازم اگه دوست داشتید تو نظرات بگید بعدی هارو هم براتون تعریف کنم.
نوشته: علیرضا۲۲
#اولین_سکس #خاطرات_نوجوانی #گی
دوستان سلام
لازمه اولش قید کنم که داستان گی و خاطرات نوجوانی هستش لطفاً کسایی که به گیو… علاقه ای ندارند از اول وقت نزارن برای خوندن که بعدش انتقادو… کنن،ممنون.
اول خودمو معرفی کنم علیرضا ام ۲۵سالمه به گی و … علاقه دارم پوزم بیشتر به مفعول بودنه،حالا میخوام شروع این داستانا و چی شد به این حس علاقه مند شدمو بگم:
اون موقع که 18سالم بود بدن سفید و بی مو با کون نسبتا تپلی داشتم ،ما یه خونه قدیمی داشتیم که طبقه اول ما بودیم طبقه دوم مادربزرگم که مریض بود و تنها زندگی میکرد من یه پسر خاله داشتم به اسم علی که دو سال از من بزرگتر بود و اکثر اوقات همبازی هم بودیم و… و میومد خونمون
یادمه اولین بار بود که با فیلم سوپر این داستان اشنا شده بودیم اون زمان ما تبلت داشتیم
همینطور که گفتم این پسر خالم چون ازم بزرگتر بود زودترم به بلوغ رسیده بود از من چشم و گوشش بازتر بود و حتی سایز کیرش😉
مادربزرگم که تنها بود،ماها برنامه میریختیم به خونواده هامون که شب بمونیم پیشش ک از اون مراقبت کنیم ولی تو ذهنمون چیز دیگه ای بود ،خلاصه شب که میشد کنار میخوابیدیم کیرای همو میمالیدیم ولی برا من خیلی کوچکتر از اون بود اونم منو ب پشت میکرد اروم اروم با سوراخم بازی میکرد اون موقع ها تنگ بودم چ چیزی داخلم نرفته بود
هی همینطور ادامه داشت تا ی روز بهم گفت بیا کارای اونارو کنیم حال میده(فیلم سوپرا منظورش بود)
بهم گفت بیا برا هم بخوریم
اول اون برا من میخورد حشری ک میشدم بعدش من میخوردم براش و کیر گندشو میکردم دهنمو لیس میزدم و میخوردم براش واقعا هم حال میداد بهم داغ بودنش
مادربزرگم بنده خدا زیاد در جریان اینکه ما چیکار میکنیم و و…نبود دید هم نداشت اونجایی که ما میخوابیدیم
ما برا اطمینان میرفتیم تو قسمت پاگرد پشت بوم
اونجا با هم از این کارا میکردیم وقتی بیشتر شده بود
دفعات بعدی ک چند بار برا هم خوردیم به من گفت خم شو تکیه بده ب نرده های راه پله
خم شدم گفت لای کونتو باز کن
من نمیدونستم چه خبره که انقدر برام تازگی داشت و داغ بودم
تف میکرد رو کیرش و سوراخم کیرشو میمالید به سوراخم
یهو بهم گفت بکنم تو گفتم بکن ولی منم میکنما گفت باشه
کیرشو اروم اروم کرد توم با کلی سختی
یهو چشام سیاهیی رفت احساس کردم دسشویی دارم و…
که بهم گفت وایسا الان درست میشه پاهام ضعف کرده بود ک خودمو ازش جدا کردم
گفتم برگرد نوبت منه
وقتی اومدم بکنمش دیدم سوراخش مو داره و… کیرمم زیاد تو نمیرفت ولی ب خیال خودم کردمش چندتا تلمبه زدم تموم شد ،گفت برگرد نوبت منه باز
منکه سوراخم تفی بود و لیز بود دوباره کرد توم چندتایی تلمبه زد منم درد سوراخم کم شده بود تو حال خودم بودم در اختیار اون کیرمم شده بود دودول که یهو گفت ابم داره میاد نمیدونستم چی شده یهو توم داغ شد و کیرش اروم تکون میخورد نگو آقا ریخته توم ابشو بعد با دستمال فقط روی سوراخمو تمیز کرد گفت بریم پایین رفتیم
رفتم دستشویی خودمو خالی کردم دیدم یذره خون با یه مایع لزج ازم میاد بیرون و میسوزه سوراخم انگشت راحت میرفت توش
بعد اون روز بازم باهم اینجوری حال کردیم و بهش میدادم هرجا که میشد ولی نکته مهمش این بود خودم بهش میگفتم
احساس میکردم اینجوری بیشتر بهم حال میده
کم کم وقتایی که نبود ماژیک و… میکردم تو خودم تو همون خونه مادربزرگم با اینه کونمو میدیدم حشری میشدم بعد شد شیشه های عطر و… دیگ کم کم که راه افتادم شد خیار و… تا این ۲.۳ساله اخیر که چند بار به کسای دیگه دادم به پسر خالم فقط تو اون سن ۱۶.۱۷سالگی میدادم اونم دمشگرم به کسی نگفت.
الانم حسم دوبرابر شده به فوت فتیش و… ام علاقه مند شدم.
ببخشید که طولانی شد🙏 این داستان اولین دادنم بود.
بازم اگه دوست داشتید تو نظرات بگید بعدی هارو هم براتون تعریف کنم.
نوشته: علیرضا۲۲
من و همکلاسیم نگین
#همکلاسی #خاطرات_نوجوانی
داستانی که براتون مینویسم برای کلاس دوم راهنماییم
هستش که تقریبا ۱۳ سالم بود
تا قبل از این سن من هیچ حسی به هیچکس نداشتم
نگین خیلی خوشگل و ناز بود
حرف زدن با نگین منو آروم میکرد
دوست داشتم یه بارم که شده لخت ببینمش
هر شب تو فکرم لختش میکردم باهاش لز میکردم
که یهو تو یکی از شبا به فکرم زد که بیارمش خونه
پنجشنبه غروب همیشه ما می رفتیم خونه مادربزرگم
و تا جمعه بعد از ناهار میموندیم و بعد برمیگشتیم
یه روز با اصرار به مادرم که من نمیخوام پنجشنبه بیام
میخوام بمونم خونه امتحان دارم درس باید بخونم
شما سه نفری برید داداش کوچیکترم ببرید
راضی شد که من تنها تو خونه بمونم
تو مدرسه هم با نگین هماهنگ کردم پنجشنبه با هم تعطیل شدیم بریم خونه ما تا فرداش
و بعد از کلی نه گفتن آخرش راضی شد که بیاد
خلاصه پنجشنبه شد و من با کلی ذوق و شوق
و شیطانی که تو من رفته بود اومدیم خونه
نشستیم کلی تنقلات خوردیم و کلی حرف زدیم
و فیلم دیدیم تا ساعت شد ۸ شب
بهش گفتم من میخوام برم حموم دوش بگیرم
تو نمیخوای دوش بگیری
نگین گفت نه بابا خودت برو
قشنگ معلوم بود هیچ حسی نداره بهم
رفتم تو حموم زیر دوش میخواستم فقط زار بزنم
که چطوری من نگین رو لختش کنم
یهو یه فکری به سرم زد
یه تیشرت نسبتا بلند داشتم تنم کردم
اما نه شورت پوشیدم نه شلوار
رفتم تو پذیرایی دیدم نشسته رو مبل
داره تخمه میخوره و ماهواره میبینه
منم رفتم دو تا مبل اونورتر جوری نشستم که راحت
وقتی منو نگاه کنه اونجامم ببینه
الکی مشغول ماهواره نگاه کردن بودم که یهو نگین
گفت بزن کانال یک فیلم داره الان
چشمش افتاد اونجامو دید
منم واسه اینکه منو بازم نگاه کنه گفتم چی
گفتی کانال چند بزنم
اونم با یه لحن خیلی آروم و با خجالت گفت یک
وای جوری داشتم ارضا میشدم اونجا که نگم براتون
وسط فیلم دیدن رفتم کنارش نشستم
بهش گفتم چیزی شده چرا یه جوری شدی
حالت خوبه اونم با یه لحن استرسی گفت چیزیم نیست
منم هی میرفتم تو آشپزخونه تو کابینت های بالا الکی دنبال وسیله میگشتم تا تیشرتم بره بالا
بعدش فهمیدم خوشش اومده یواشکی دید میزد
تا اینکه ساعت ۱۱ شد منم نتونسته بودم کاری باهاش کنم
یعنی نمیدونستم الان باید چیکار کنم
یهو از شانس مزخرف من مامانم اینا کلید انداختن برگشتن خونه به هوای من که تنها خونه هستم
وای نمیدونستم چیکار کنم من با تیشرت بدون شورت
همه جامم قشنگ بلند میشدم راه برم معلوم میشد
که یهو چشم مامانم و بابام به دوستم افتاد که تو خونه
ما ساعت ۱۱ شب هستش
سریع گفتم با دوستم اومدیم درس بخونیم شما چرا
نموندین مامانمم گفت دلم نیومد تنها باشی تو خونه
رفت تو آشپزخونه و بابامم رفت تو اتاق
اصلا حواسشون به اینکه من تیشرت خالی پوشیدم و
شلوار نپوشیدم نبود اما داداش کوچولوی من سریع دویید
سمت دوستم نگین و بیا بازی کنیم نگین هم خجالتی بود
منم بلند شدم دستشو بگیرم بگم برو اذیت نکن نگینو
یهو تیشرتم رفت بالا داداشم اونجامو دید
منو نگاه کرد خندید گفت بی تربیت شورت نپوشیدی
یهو بلند بلند داد زد مامان این شورت نپوشیده
اونجاشو من دیدم داد میزد منم سریع گفتم نگین بیا بریم تو اتاق رفتم تو اتاق تا درو ببندم دیدم مامانم درو باز کرد
نگین بیا بیرون ببینم منم رفتم بیرون یهو تیشرتمو زد بالا
دید من هیچی نپوشیدم داد زد سرم شورتت کو
خیلی بد بود اون صحنه
دوستم اومد بیرون بابام اومد بیرون از اتاق
داداشم داشت منو نگاه میکرد
مامانم عصبانی تیشرتمو گرفته بود بالا و داد زد حالت خوبه چرا هیچی نپوشیدی
منم گریه میکردم و دوستم گفت من برم خونمون
مامانم گفت صبر کن و رفت به بابام گفت نگینو ببرش خونشون . خلاصه فرداش مامانم منو از اون مدرسه
آورد بیرون و یه مدرسه دیگه تو یه منطقه دیگه ثبت نامم کرد
نوشته: بدشانس
#همکلاسی #خاطرات_نوجوانی
داستانی که براتون مینویسم برای کلاس دوم راهنماییم
هستش که تقریبا ۱۳ سالم بود
تا قبل از این سن من هیچ حسی به هیچکس نداشتم
نگین خیلی خوشگل و ناز بود
حرف زدن با نگین منو آروم میکرد
دوست داشتم یه بارم که شده لخت ببینمش
هر شب تو فکرم لختش میکردم باهاش لز میکردم
که یهو تو یکی از شبا به فکرم زد که بیارمش خونه
پنجشنبه غروب همیشه ما می رفتیم خونه مادربزرگم
و تا جمعه بعد از ناهار میموندیم و بعد برمیگشتیم
یه روز با اصرار به مادرم که من نمیخوام پنجشنبه بیام
میخوام بمونم خونه امتحان دارم درس باید بخونم
شما سه نفری برید داداش کوچیکترم ببرید
راضی شد که من تنها تو خونه بمونم
تو مدرسه هم با نگین هماهنگ کردم پنجشنبه با هم تعطیل شدیم بریم خونه ما تا فرداش
و بعد از کلی نه گفتن آخرش راضی شد که بیاد
خلاصه پنجشنبه شد و من با کلی ذوق و شوق
و شیطانی که تو من رفته بود اومدیم خونه
نشستیم کلی تنقلات خوردیم و کلی حرف زدیم
و فیلم دیدیم تا ساعت شد ۸ شب
بهش گفتم من میخوام برم حموم دوش بگیرم
تو نمیخوای دوش بگیری
نگین گفت نه بابا خودت برو
قشنگ معلوم بود هیچ حسی نداره بهم
رفتم تو حموم زیر دوش میخواستم فقط زار بزنم
که چطوری من نگین رو لختش کنم
یهو یه فکری به سرم زد
یه تیشرت نسبتا بلند داشتم تنم کردم
اما نه شورت پوشیدم نه شلوار
رفتم تو پذیرایی دیدم نشسته رو مبل
داره تخمه میخوره و ماهواره میبینه
منم رفتم دو تا مبل اونورتر جوری نشستم که راحت
وقتی منو نگاه کنه اونجامم ببینه
الکی مشغول ماهواره نگاه کردن بودم که یهو نگین
گفت بزن کانال یک فیلم داره الان
چشمش افتاد اونجامو دید
منم واسه اینکه منو بازم نگاه کنه گفتم چی
گفتی کانال چند بزنم
اونم با یه لحن خیلی آروم و با خجالت گفت یک
وای جوری داشتم ارضا میشدم اونجا که نگم براتون
وسط فیلم دیدن رفتم کنارش نشستم
بهش گفتم چیزی شده چرا یه جوری شدی
حالت خوبه اونم با یه لحن استرسی گفت چیزیم نیست
منم هی میرفتم تو آشپزخونه تو کابینت های بالا الکی دنبال وسیله میگشتم تا تیشرتم بره بالا
بعدش فهمیدم خوشش اومده یواشکی دید میزد
تا اینکه ساعت ۱۱ شد منم نتونسته بودم کاری باهاش کنم
یعنی نمیدونستم الان باید چیکار کنم
یهو از شانس مزخرف من مامانم اینا کلید انداختن برگشتن خونه به هوای من که تنها خونه هستم
وای نمیدونستم چیکار کنم من با تیشرت بدون شورت
همه جامم قشنگ بلند میشدم راه برم معلوم میشد
که یهو چشم مامانم و بابام به دوستم افتاد که تو خونه
ما ساعت ۱۱ شب هستش
سریع گفتم با دوستم اومدیم درس بخونیم شما چرا
نموندین مامانمم گفت دلم نیومد تنها باشی تو خونه
رفت تو آشپزخونه و بابامم رفت تو اتاق
اصلا حواسشون به اینکه من تیشرت خالی پوشیدم و
شلوار نپوشیدم نبود اما داداش کوچولوی من سریع دویید
سمت دوستم نگین و بیا بازی کنیم نگین هم خجالتی بود
منم بلند شدم دستشو بگیرم بگم برو اذیت نکن نگینو
یهو تیشرتم رفت بالا داداشم اونجامو دید
منو نگاه کرد خندید گفت بی تربیت شورت نپوشیدی
یهو بلند بلند داد زد مامان این شورت نپوشیده
اونجاشو من دیدم داد میزد منم سریع گفتم نگین بیا بریم تو اتاق رفتم تو اتاق تا درو ببندم دیدم مامانم درو باز کرد
نگین بیا بیرون ببینم منم رفتم بیرون یهو تیشرتمو زد بالا
دید من هیچی نپوشیدم داد زد سرم شورتت کو
خیلی بد بود اون صحنه
دوستم اومد بیرون بابام اومد بیرون از اتاق
داداشم داشت منو نگاه میکرد
مامانم عصبانی تیشرتمو گرفته بود بالا و داد زد حالت خوبه چرا هیچی نپوشیدی
منم گریه میکردم و دوستم گفت من برم خونمون
مامانم گفت صبر کن و رفت به بابام گفت نگینو ببرش خونشون . خلاصه فرداش مامانم منو از اون مدرسه
آورد بیرون و یه مدرسه دیگه تو یه منطقه دیگه ثبت نامم کرد
نوشته: بدشانس
پری خاطرهای که زنده شد
#خاطرات_نوجوانی #دختر_همسایه
سال ۶۰سوم راهنمایی بودم البته بچه درس خونی نبودم ولی همیشه با تجدید و تبصره بالاخره ناپلئونی قبول میشدم ،اسمم سیروسِ دختری که تو کوچه ما چهار تا خونه با ما فاصله داشت اسمش پری بود ،من بچه غرب تهران منطقه ۱۱زندگی میکردم همراه با خانواده ،سه برادر ویک خواهر و پدر و مادر ،ماجرا از خریدن سبزی خوردن شروع شد ،برای خرید به سبزی فروشی محل رفته بودم که پری که هم سن خودم بود اومد و منتظر شد تا سبزی فروش سبزی آشِ من رو آماده کنه پول خرد نداشتم پنجاه تومنی بود سبزی فروش گفت خورده ندارم صبر کن این دختر خانوم رو راه بندازم تا بقیه پول تو رو از کاسبهای دیگه جور کنم، هم من وهم پری از هم شناخت داشتیم ،وهر دو میدونستیم که همسایه هستیم، پری بلافاصله به سبزی فروش گفت باهم حساب کن من خورده دارم همسایه هستیم ،سبزی فروش خوشحال شد، من راستش ماتم برده بود با اینکه همسایه بودیم ولی تا اون لحظه چهره زیبا ی پری رو از نزدیک ندیده بودم ،سبزه رو چشمهای کشیده ابروهای زیبا با فاصله مناسب از چشم البته چادر به سر داشت ولی زمانیکه خواست از کیف پول ،پول رو در بیاره وحساب کنه هیکل نازش رو دیدم خودش هم متوجه دید. زدن من شد و با خنده خودش رو جمع وجورکرد دنیای نوجوانی واقعاً دنیایی پر از هیجان بود آن زمان نه داستانهای اینترنتی و داستانهای بی ناموسی وبی غیرتی بود نه دست انداختن به نامحرم اگر هم وجود داشت حرمتی بود وکسی جار نمیزد ،خلاصه هردو سبزی رو گرفتیم و در ادامه مسیر تا محل و خونه همرا شدیم اول من دهن باز کردم وگفتم دستت درد نکنه ادامه کلام در دهانم باقی بود که گفت پری هستم آقا سیروس من به پته پته افتاده بودم و سرتا سر بدنم خیس عرق شده بود ،گفت هر روز صبح مقع رفتن به مدرسه میبینمت تو نمیبینی گفتم چرا میبینم ولی… گفت ولی چی گفتم خوب روم نمیشه نگاه کنم تو محل بده ،گفت مامانم با مامانت دوسته ،مامانم میگفت سیروس هم درس میخونه هم بعد از ظهرها میره کمک پدرش ،کلی از تو تعریف میکرد راستی میگفت هم بوره هم چشمهاش زاغِ،راستی رنگ چشمهای من سبزِ از خجالت داشتم پس می افتادم که رسیدیم در خونه پری تا خواستم بگم پول سبزی رو میارم وری پیشدستی کرد و گفت پول سبزی رو فردا صبح موقع مدرسه رفتن بیار درارو باز کرد و با خنده ای که دل من بدبخت رو آتیش زد رفت تو و در رو بست، به مادرم گفتم پول سبزی رو فردا میدم به دختر حاج خانوم و جریان رو تعریف کردم نمیدونم چرا مادرم می خندید و حرف دیگه ای نزد .
شب شام نتونستم بخورم تا نیمههای شب صحنهها ی سبزی فروش و پری از ذهنم خارج نمیشد ،صبح برای نون گرفتن از خونه زدم بیرون به نونوایی بربری که رسیدم دیدم پری هم تو صف ِ پری اول نون گرفت ولی نرفت فهمیدم منتظرِ منِ هم خوشحال بودم هم مضطرب بالاخره نون رو گرفتم وراه افتادیم ،گفت چرا حرف نمیزنی گفتم چی بگم گفت تا مدرسه با هم بریم گفتم آخه زشته میبینن گفت خوب ببینن راستی مدرسه راهنمایی دخترانه و مدرسه ما تا نقطه مشخصی هم مسیر بود ،رسیدم خونه صبحونه هول هولکی خوردم و اومدم بیرون که دیدم پری هم از خونه اومد بیرون توراه از شغل پدرش و ازدواج خواهراش صحبت کرد و من هم پول سبزی رو دادم اون روز فقط پری حرف زد و من گوش دادم موقع جدا شدن گفت فردا نوبت تو که حرف بزنی فعلآ خداحافظ ،جدا شدیم ،من که درس آنچنانی نمی خوندم از اون روز به بعد اصلأ حتی لای کتاب رو هم باز نمیکردم ،فرداش من از خانواده خودم گفتم تموم که شد گفت مادرت همه اینهارو به مادرم گفته بود ،یه کمی صبر کرد ودر حالیکه به من زل زده بود گفت سیروس چشمهات خیلی قشنگه گفتم از چشمهای تو قشنگتر نیست قابل نداره ،جریان مدرسه رفتنِ با همدیگر رو هم مادر من میدونست هم مادر اون ولی هیچوقت مخالفتی نکردن، به همین منوال ادامه داشت تا چهار شنبه سوری اون شب یه نوع آزادی برای من و پری وجود داشت ،پدرم هنوز از سرکار بر نگشته بود ولی من زودتر از کارخونه برگشتم مادرم طبقه دوم رو داشت تر تمیز میکرد ،من در کوچه ایستاده بودم و ترقه بازی بچه محلها رو نگاه میکردم هوا تاریک بود و هر کی به هر کی پری رو دیدم که داره میاد سمت خونه ما به در خونه ما که رسید اینور و اونور رو یه نگاهی انداخت و خودش رو چسبوند به من ،من هم مجبور شدم از در خونه دوتایی به سمت راهرو قدم بذارم پری نفس نفس میزد هول کرده بود من هم از پری بدتر ،ولی این ذات نهفته نر و ماده باید باشه ،دستاهاشو محکم تو دستم گرفتم بدون مقدمه لب رو لبش گذاشتم راستش تو عالم نوجوانی کیرم راست شده بود خودمو چسبونده بودم بهش پری هم جواب لب گرفتن رو میداد سینه هاش چسبیده بود به بدن من گردنشو میبوسیدم پری داشت حال میکرد ،پری سینه هاش بزرگ بود ،یه کم سینه هاشو از رو لباس مالیدم دو باره لب گرفتن راستش هول کرده بودم لب میگرفتم گردنشو میلیسیدم سینه هاشو
#خاطرات_نوجوانی #دختر_همسایه
سال ۶۰سوم راهنمایی بودم البته بچه درس خونی نبودم ولی همیشه با تجدید و تبصره بالاخره ناپلئونی قبول میشدم ،اسمم سیروسِ دختری که تو کوچه ما چهار تا خونه با ما فاصله داشت اسمش پری بود ،من بچه غرب تهران منطقه ۱۱زندگی میکردم همراه با خانواده ،سه برادر ویک خواهر و پدر و مادر ،ماجرا از خریدن سبزی خوردن شروع شد ،برای خرید به سبزی فروشی محل رفته بودم که پری که هم سن خودم بود اومد و منتظر شد تا سبزی فروش سبزی آشِ من رو آماده کنه پول خرد نداشتم پنجاه تومنی بود سبزی فروش گفت خورده ندارم صبر کن این دختر خانوم رو راه بندازم تا بقیه پول تو رو از کاسبهای دیگه جور کنم، هم من وهم پری از هم شناخت داشتیم ،وهر دو میدونستیم که همسایه هستیم، پری بلافاصله به سبزی فروش گفت باهم حساب کن من خورده دارم همسایه هستیم ،سبزی فروش خوشحال شد، من راستش ماتم برده بود با اینکه همسایه بودیم ولی تا اون لحظه چهره زیبا ی پری رو از نزدیک ندیده بودم ،سبزه رو چشمهای کشیده ابروهای زیبا با فاصله مناسب از چشم البته چادر به سر داشت ولی زمانیکه خواست از کیف پول ،پول رو در بیاره وحساب کنه هیکل نازش رو دیدم خودش هم متوجه دید. زدن من شد و با خنده خودش رو جمع وجورکرد دنیای نوجوانی واقعاً دنیایی پر از هیجان بود آن زمان نه داستانهای اینترنتی و داستانهای بی ناموسی وبی غیرتی بود نه دست انداختن به نامحرم اگر هم وجود داشت حرمتی بود وکسی جار نمیزد ،خلاصه هردو سبزی رو گرفتیم و در ادامه مسیر تا محل و خونه همرا شدیم اول من دهن باز کردم وگفتم دستت درد نکنه ادامه کلام در دهانم باقی بود که گفت پری هستم آقا سیروس من به پته پته افتاده بودم و سرتا سر بدنم خیس عرق شده بود ،گفت هر روز صبح مقع رفتن به مدرسه میبینمت تو نمیبینی گفتم چرا میبینم ولی… گفت ولی چی گفتم خوب روم نمیشه نگاه کنم تو محل بده ،گفت مامانم با مامانت دوسته ،مامانم میگفت سیروس هم درس میخونه هم بعد از ظهرها میره کمک پدرش ،کلی از تو تعریف میکرد راستی میگفت هم بوره هم چشمهاش زاغِ،راستی رنگ چشمهای من سبزِ از خجالت داشتم پس می افتادم که رسیدیم در خونه پری تا خواستم بگم پول سبزی رو میارم وری پیشدستی کرد و گفت پول سبزی رو فردا صبح موقع مدرسه رفتن بیار درارو باز کرد و با خنده ای که دل من بدبخت رو آتیش زد رفت تو و در رو بست، به مادرم گفتم پول سبزی رو فردا میدم به دختر حاج خانوم و جریان رو تعریف کردم نمیدونم چرا مادرم می خندید و حرف دیگه ای نزد .
شب شام نتونستم بخورم تا نیمههای شب صحنهها ی سبزی فروش و پری از ذهنم خارج نمیشد ،صبح برای نون گرفتن از خونه زدم بیرون به نونوایی بربری که رسیدم دیدم پری هم تو صف ِ پری اول نون گرفت ولی نرفت فهمیدم منتظرِ منِ هم خوشحال بودم هم مضطرب بالاخره نون رو گرفتم وراه افتادیم ،گفت چرا حرف نمیزنی گفتم چی بگم گفت تا مدرسه با هم بریم گفتم آخه زشته میبینن گفت خوب ببینن راستی مدرسه راهنمایی دخترانه و مدرسه ما تا نقطه مشخصی هم مسیر بود ،رسیدم خونه صبحونه هول هولکی خوردم و اومدم بیرون که دیدم پری هم از خونه اومد بیرون توراه از شغل پدرش و ازدواج خواهراش صحبت کرد و من هم پول سبزی رو دادم اون روز فقط پری حرف زد و من گوش دادم موقع جدا شدن گفت فردا نوبت تو که حرف بزنی فعلآ خداحافظ ،جدا شدیم ،من که درس آنچنانی نمی خوندم از اون روز به بعد اصلأ حتی لای کتاب رو هم باز نمیکردم ،فرداش من از خانواده خودم گفتم تموم که شد گفت مادرت همه اینهارو به مادرم گفته بود ،یه کمی صبر کرد ودر حالیکه به من زل زده بود گفت سیروس چشمهات خیلی قشنگه گفتم از چشمهای تو قشنگتر نیست قابل نداره ،جریان مدرسه رفتنِ با همدیگر رو هم مادر من میدونست هم مادر اون ولی هیچوقت مخالفتی نکردن، به همین منوال ادامه داشت تا چهار شنبه سوری اون شب یه نوع آزادی برای من و پری وجود داشت ،پدرم هنوز از سرکار بر نگشته بود ولی من زودتر از کارخونه برگشتم مادرم طبقه دوم رو داشت تر تمیز میکرد ،من در کوچه ایستاده بودم و ترقه بازی بچه محلها رو نگاه میکردم هوا تاریک بود و هر کی به هر کی پری رو دیدم که داره میاد سمت خونه ما به در خونه ما که رسید اینور و اونور رو یه نگاهی انداخت و خودش رو چسبوند به من ،من هم مجبور شدم از در خونه دوتایی به سمت راهرو قدم بذارم پری نفس نفس میزد هول کرده بود من هم از پری بدتر ،ولی این ذات نهفته نر و ماده باید باشه ،دستاهاشو محکم تو دستم گرفتم بدون مقدمه لب رو لبش گذاشتم راستش تو عالم نوجوانی کیرم راست شده بود خودمو چسبونده بودم بهش پری هم جواب لب گرفتن رو میداد سینه هاش چسبیده بود به بدن من گردنشو میبوسیدم پری داشت حال میکرد ،پری سینه هاش بزرگ بود ،یه کم سینه هاشو از رو لباس مالیدم دو باره لب گرفتن راستش هول کرده بودم لب میگرفتم گردنشو میلیسیدم سینه هاشو
رفیقی که بکنم شد
#گی #خاطرات_نوجوانی
سلام من یاشارم ۱۹ ساله از شیراز
داستانی که میخوام تعریف کنم کاملا واقعیه
من کاملا سفیدم و کونمم خیلی بزرگه و برعکسش کیرم کوچیکه.
به رفیقی داشتم به اسم رضا،رضا یک سال از من بزرگتر بود و این داستان مال ۱۶ سالگیمه.
همهچیز از اون روزی شروع شد که رضا گیر داد که کیر همو اندازه بگیریم منم با اسرار رضا قبول کردم و اول اون کیرشو در آورد وقتی هم من در آوردم کیرم در مقابل کیر رضا اندازه هسته خرما بود و اصلا به چشم نمیومد،ولی از اون طرف کون تپل و سفیدم حسابی تو چشم بود بعد اون روز همش به کیر رضا فکر میکردم و با سرچ کردن و صحبتهای رضا راجب همجنسگرای چیزهایی متوجه شدم.
بعد چند وقت یه حسی بهم گفت که من با این کیر کوچیکم و کون بزرگم ساخته شدم تا به کیرای کلفتی مثل مال رضا بدم.
خیلی دوست داشتم به رضا پیشنهاد بدم ولی روم نمیشد.
خلاصه آخر شهوت بهم غلبه کرد و به رضا گفتم اونم که از خدا خواسته.
رفتیم توی اتاق زیر زمین خونشون که یه حال اتاق نشیمن داشت،رضا هم سریع تیشرت منو بلا زد و شروع کرد به خوردن ممه هام که خیلی حشریم کرد بعد چند دقیقه مک زدن ممه هم شلوارش رو کشید پایین و کیر کلفت کم و رگ دارش نمایان شد منم با ولع شروع کردم به ساک زدن خیلی حرفه ای نبودم ولی بازم از روی عشق خوب ساک میزدم بعد ۵ دقیقه ساک زدن رضا گفت: وقتشه کون تنگتو آباد کنم.
بعد منو داگی نشوند و شروع کرد به لیس زدن سوراخم که خیلی بیشتر حشرم کرد بعد چند دقیقه هم با انگشت کونمو حسابی باز کرد بعد هم یه تف انداخت و آروم آروم شروع کرد به تلمبه زدن حسابی سوز میداد ولی لذت هم داشت بعد چند دقیقه هم که حسابی کونم جا باز کرد سوزش از بین رفت تقریبا پنج دقیقه داگی بودیم که من هوس کردم پوزیشن عوض کنیم و هفتی شدم و اومدم پاهامو داد بلا و با سرعت تلمبه زدن رو زیاد کرد با اینکه بار اولم بود ولی خیلی حال میداد این پوزیشن هم ۶ دقیقه ادامه داشت تا آب رضا اومد و بی حال افتاد یه گوشه ولی من هنوز سیر نشده بودم بهش گفتم پاشو دوباره بکن که گفت حال ندارم منم رفتم سراغش و براش ساک زدم کیرش بلند شد ولی بازم حال نداشت منم سریع نشستم رو کیرش و سواری گرفتم این پوزیشن هم تقریبا هشت دقیقه طول کشید و بازم آب رضا اومد من که سیر نشده بودم خواستم برم برا راند سوم که دیدم رضا واقعا جون نداره.
منم بعد چند دقیقه لباسامو پوشیدم و رفتم.
از اون روز به بعد هم کونی رضا شدم و خیلی زیاد با هم سکس داشتیم که اگه از این داستان خوشتون اومده میزارم
نوشته: یاشار
#گی #خاطرات_نوجوانی
سلام من یاشارم ۱۹ ساله از شیراز
داستانی که میخوام تعریف کنم کاملا واقعیه
من کاملا سفیدم و کونمم خیلی بزرگه و برعکسش کیرم کوچیکه.
به رفیقی داشتم به اسم رضا،رضا یک سال از من بزرگتر بود و این داستان مال ۱۶ سالگیمه.
همهچیز از اون روزی شروع شد که رضا گیر داد که کیر همو اندازه بگیریم منم با اسرار رضا قبول کردم و اول اون کیرشو در آورد وقتی هم من در آوردم کیرم در مقابل کیر رضا اندازه هسته خرما بود و اصلا به چشم نمیومد،ولی از اون طرف کون تپل و سفیدم حسابی تو چشم بود بعد اون روز همش به کیر رضا فکر میکردم و با سرچ کردن و صحبتهای رضا راجب همجنسگرای چیزهایی متوجه شدم.
بعد چند وقت یه حسی بهم گفت که من با این کیر کوچیکم و کون بزرگم ساخته شدم تا به کیرای کلفتی مثل مال رضا بدم.
خیلی دوست داشتم به رضا پیشنهاد بدم ولی روم نمیشد.
خلاصه آخر شهوت بهم غلبه کرد و به رضا گفتم اونم که از خدا خواسته.
رفتیم توی اتاق زیر زمین خونشون که یه حال اتاق نشیمن داشت،رضا هم سریع تیشرت منو بلا زد و شروع کرد به خوردن ممه هام که خیلی حشریم کرد بعد چند دقیقه مک زدن ممه هم شلوارش رو کشید پایین و کیر کلفت کم و رگ دارش نمایان شد منم با ولع شروع کردم به ساک زدن خیلی حرفه ای نبودم ولی بازم از روی عشق خوب ساک میزدم بعد ۵ دقیقه ساک زدن رضا گفت: وقتشه کون تنگتو آباد کنم.
بعد منو داگی نشوند و شروع کرد به لیس زدن سوراخم که خیلی بیشتر حشرم کرد بعد چند دقیقه هم با انگشت کونمو حسابی باز کرد بعد هم یه تف انداخت و آروم آروم شروع کرد به تلمبه زدن حسابی سوز میداد ولی لذت هم داشت بعد چند دقیقه هم که حسابی کونم جا باز کرد سوزش از بین رفت تقریبا پنج دقیقه داگی بودیم که من هوس کردم پوزیشن عوض کنیم و هفتی شدم و اومدم پاهامو داد بلا و با سرعت تلمبه زدن رو زیاد کرد با اینکه بار اولم بود ولی خیلی حال میداد این پوزیشن هم ۶ دقیقه ادامه داشت تا آب رضا اومد و بی حال افتاد یه گوشه ولی من هنوز سیر نشده بودم بهش گفتم پاشو دوباره بکن که گفت حال ندارم منم رفتم سراغش و براش ساک زدم کیرش بلند شد ولی بازم حال نداشت منم سریع نشستم رو کیرش و سواری گرفتم این پوزیشن هم تقریبا هشت دقیقه طول کشید و بازم آب رضا اومد من که سیر نشده بودم خواستم برم برا راند سوم که دیدم رضا واقعا جون نداره.
منم بعد چند دقیقه لباسامو پوشیدم و رفتم.
از اون روز به بعد هم کونی رضا شدم و خیلی زیاد با هم سکس داشتیم که اگه از این داستان خوشتون اومده میزارم
نوشته: یاشار
من سیسی نیستم کونی ام
#خاطرات_نوجوانی #گی
من کونی ام،سیسی نیستم متاسفانه دوست داشتم باشم ولی نیستم
داستان برمیگرده به دوران دبستان دو تا از پسرای همسایه که داداش بودن همیشه منو میترسوندن که اگه ما مواظبت نباشیم گنده های مدرسه و محل اذیتت میکنن و بازیت نمیدن تازه کتکت هم میزنن و اگه میخوای مواظبت باشیم باید هرچی ما میگیم گوش کنی،منم خیلی بچه بودم و ترسو و به حرفشون گوش کردم
اونا هم سو استفاده میکردند از من و به هر بهونه ای منو لاپایی میکردن،من اصلا نمیفهمیدم چکار میکنن
هر جا میشد شلوار و شورت منو میکشیدن پایین و کون سفید منو لاپایی میکردن،منم بچگی خیلی بور و خوشگل بودم،خلاصه بگم که نامردا منو به چند نفر دیگه هم لو دادن و اونا هم منو لاپایی میکردن و من به شدت از این موضوع ناراحت بودم تا اینکه از اون محل رفتیم
دیگه من تا ۲۵سالگی هیچ رابطه ای نداشتم تا رفتم یه جا مشغول کار شدم،اونجا اوستا کارم اینکاره بود و بالاخره منِ خوشگل با کون برجسته قلمبه رو گیر انداخت و اول با ترفند عجب کیری داری تو رو خدا بده بخورم منو خر کرد
البته خورد بعدشم سوراخمو خورد و برای اولین بار کون سفید من رو افتتاح کرد خیلی درد نداشت چون واقعاً کیرش کوچیک بود
اولا قربون صدقه ام میرفت،بعد ها تحقیر کردناش شروع شد تا اینکه از اونجا اومدم بیرون
رفتم سربازی و کلی گذشت و من این حس رو در خودم کشتم
تا اینکه چند سال پیش دوباره این حس اومد سراغم و گشتم تو مجازی یه فاعل پیدا کردم و برای اولین بار ساک زدم و به دلخواه خودم بهش کون دادم
اونم دو سه بار منو کرد و از ایران رفت
بعد ها هم با یه نفر آشنا شدم که وقتی دید خجالتی ام هم از دهن منو گایید و کیرش رو تو گلوم کرد و هم از کون،آبش رو هم ریخت تو کونم و هم رو چشمام و مدام بهم میگفت بچه خوشگل دارم کونت میزارم،خوب کونی هستی
من از تحقیر کردناش خوشم نمیومد و دیگه جوابش رو ندادم
الآنم تنهام و به هر کسی نمیتونم اعتماد کنم و هر کسی هم با من ۳۵ ساله حال نمیکنه
انقدر هم مریضی زیاد شده که آدم نمیتونه واقعا ریسک کنه
ببخشید طولانی شد
نوشته: Arashx9007
#خاطرات_نوجوانی #گی
من کونی ام،سیسی نیستم متاسفانه دوست داشتم باشم ولی نیستم
داستان برمیگرده به دوران دبستان دو تا از پسرای همسایه که داداش بودن همیشه منو میترسوندن که اگه ما مواظبت نباشیم گنده های مدرسه و محل اذیتت میکنن و بازیت نمیدن تازه کتکت هم میزنن و اگه میخوای مواظبت باشیم باید هرچی ما میگیم گوش کنی،منم خیلی بچه بودم و ترسو و به حرفشون گوش کردم
اونا هم سو استفاده میکردند از من و به هر بهونه ای منو لاپایی میکردن،من اصلا نمیفهمیدم چکار میکنن
هر جا میشد شلوار و شورت منو میکشیدن پایین و کون سفید منو لاپایی میکردن،منم بچگی خیلی بور و خوشگل بودم،خلاصه بگم که نامردا منو به چند نفر دیگه هم لو دادن و اونا هم منو لاپایی میکردن و من به شدت از این موضوع ناراحت بودم تا اینکه از اون محل رفتیم
دیگه من تا ۲۵سالگی هیچ رابطه ای نداشتم تا رفتم یه جا مشغول کار شدم،اونجا اوستا کارم اینکاره بود و بالاخره منِ خوشگل با کون برجسته قلمبه رو گیر انداخت و اول با ترفند عجب کیری داری تو رو خدا بده بخورم منو خر کرد
البته خورد بعدشم سوراخمو خورد و برای اولین بار کون سفید من رو افتتاح کرد خیلی درد نداشت چون واقعاً کیرش کوچیک بود
اولا قربون صدقه ام میرفت،بعد ها تحقیر کردناش شروع شد تا اینکه از اونجا اومدم بیرون
رفتم سربازی و کلی گذشت و من این حس رو در خودم کشتم
تا اینکه چند سال پیش دوباره این حس اومد سراغم و گشتم تو مجازی یه فاعل پیدا کردم و برای اولین بار ساک زدم و به دلخواه خودم بهش کون دادم
اونم دو سه بار منو کرد و از ایران رفت
بعد ها هم با یه نفر آشنا شدم که وقتی دید خجالتی ام هم از دهن منو گایید و کیرش رو تو گلوم کرد و هم از کون،آبش رو هم ریخت تو کونم و هم رو چشمام و مدام بهم میگفت بچه خوشگل دارم کونت میزارم،خوب کونی هستی
من از تحقیر کردناش خوشم نمیومد و دیگه جوابش رو ندادم
الآنم تنهام و به هر کسی نمیتونم اعتماد کنم و هر کسی هم با من ۳۵ ساله حال نمیکنه
انقدر هم مریضی زیاد شده که آدم نمیتونه واقعا ریسک کنه
ببخشید طولانی شد
نوشته: Arashx9007
عشق و حال با خاله
#خاطرات_نوجوانی #خاله
سلام دوستان خفن مفن
من امیدم و ۲۲ سالمه اهل شیراز. داستانی که میخوام براتون تعریف کنم ريشش برمیگرده به برمیگشت به چندین سال قبل. دوران جوانیم. پنجشنبه ای به خونه مادربزرگ مادری، به همراه خانواده رفته بودیم. همگی به طریقی مشغول یا سرگرم گفتگو باهم بودن. من یادمه همون زمان پیشِ این خالم بیشتر میرفتم. بعدها فهمیدم که علتش در مورد تایید بودن من در بررسی دختر بود. مستقل بودن، همه فن حریف بودن، مثه پسر عمل کردن در حین حال ظرافت دخترانه داشتن. اینا ویژگی هایی بود که در ثریا وجود داشت و میشد گفت که تنها کیس موجود تا اون زمان در اطرافیانم وجود داشت. اون شب به همراش از آشپزخونه کتری آب جوش به طرف سالن می آورد که یهو نرسیده به در ورودی مقداری از آب جوش روی دستش و فرش برگشت. هنوزم هیچوقت نفهمیدم چی شد این اتفاق افتاد در حالی که من کنارش بودم. شروع به بی تابی کردن و اطرافیان به داد رسیدن. برای من خیلی تراژیک هنوز است. چون واقعا نگران شده بودم. از بعد این اتفاق علاقم و نزدیکیم بهش بیشتر شد. تا اینکه یه مقدار زمان گذشت. توی اون موقع ها من گاهی تنهایی فیلم می دیدم که بعضیهاشون سکسی هم نبود ولی خوب اقتضای سنم ایجاب می کرد که جق بزنم. میشد توی یه روز سه ساعت فیلم نگاه میکردم توی گوشی البته یه سکانس از هر فیلم و جق میزدم (برام سواله با این همه وقت تلف کردن چطوری به درسام هم میرسیدم). ولی خب احساس گناه کردم چون خونده بودم که خودارضایی گناه بزرگیه. البته وقتی اینو دونستم همون لحظه جق زدنو نذاشتم کنار. مدتی طول کشید تا این عادتو ترک کنم. این عادتو ترک کردم. ولی بازم کیرمو میمالم ولی دیگه نمیزارم آبش بیاد. من از 16 سالگی همزمان با جق زدن عاشق دخترایی بودم که سنشون از من بالا بود مثلا حدود شش سال. و حتی برخی خانم های متاهل ولی جذاب و اندام دار اوف اوف. ولی هرگز جرات پیدا نکردم تا باهاشون در بیفتم. فقط با یادشون جق میزدم. کلا بگم حشری بودم. هر وقت 18 سالم بود از خالم خوشم اومد و خواستم یبار باهاش بپرم و عشق بازی کنم ولی نمیشد. فقط اون زمان هایی میتونستم بهش دست بزنم که خوابه ولی خب منو قانع نمی کرد. یه روز که رفته بودم خونشون اونا هم مهمون داشتن. توی خونه ی اجاره ای بودیم. مادرم اطلاع داد که خالم با خانواده ش بحثش شده و داره میاد اینجا. من خیلی خوشحال شده بودم. نه بخاطر این اتفاق، بلکه بخاطر حضورش. اختلاف نظر با خانواده ش که کاملا امری طبیعی در خاورمیانه هست. یه علتم بیشتر نداره: عدم درک نیاز و خواسته نسل جدید و متاسفانه تفاوت سنی بسیار زیاد فرزندان و سرپرستان خانواده. خب وقتی قصدی برای فهمیدن وجود نداشته باشه، حرف زدن کاری بی فایده هست، چه برسه توجیه کردن! یادمه بعدها که ازدواج کرد و بچه دار شد، بارها و بارها به شخص من تاکید میکرد که بی نهایت راضی هست از اینکه در شیراز نیست و این دوری از هر چیز دیگه ای آسایش بیشتری براش داره. شام خوردیم و بعد گپ زدن های جهشی، به خواب رفتیم. انقدر کیف کرده بودم تو بغلش خوابیدم و باهم بازی میکردیم. تا اینکه خدا خدا میکردم بیشتر بحث شون طول بکشه و بمونه اینجا تا باهاش باشم. که همین اتفاق هم افتاد و من به آرزوم رسیدم.
تا اینکه سن هر دومون بیشتر شد و دیگه ما صاحب خونه شده بودیم. مجدد قرار بود دوباره بیاد و بمونه. البته این دفعه واسه بحث یا دعوایی از خونه بیرون نزده بود. در حد سر زدن بود. اون موقع اولین سیستم من در اتاق مامان و بابا بود. علتش این نبود که والدین مراقب فرزند ، کنترل کردن و … باشه، که ای کاش می بود یکم از این دردهای لاکچری داشته باشیم! بلکه بخاطر نبود جا در اتاق من و برادرم بود. دو تخت یک نفره و میز تحریر دیگه جایی برای یه میز کامپیوتر توی اتاق 12 متری باقی نمیذاشت! اضافه کنم که خالم اون نوع یه پسر داشت که ۷ سال ازم کوچک بود و هست.
وقتی که ۱۷ سالش شد به رابطه من و خاله پی برد ولی خوابش که سنگین شد من دوباره شروع کردم. انتهای شب شده بود. همگی در خواب بودن الا من و مامان و خالم. از طرف گردشگری شهر یه مستند از جای-جای شیراز داده بودن. اونم روی CD که برای نسل امروز نامفهومه. بهش گفتم بذارم باهم ببینیم. اونم قبول کرد. تصاویر و کلیپ ها همراه موسیقی موزیکال بود. نمیشد رو صندلی دو نفری بشینیم، گوشه کنار میز یه کنجی وجود داشت که میشد تکیه داد، منتها جا برای یکی وجود داشت. با اینکه هر دوی ما اون زمان لاغر مُردنی بودیم، بازم نمیشد. تا اینکه اون رفت اونجا نشست.
گفتم:
-من کجا بشینم؟ تو که همه ی جا رو گرفتی!
-جای تو هم میشه. غُر نزن، صبر کن بیا تو بغلم.
اون کمرش رو پشت به پایه پایینی تخت تکیه داده بود و دو زانوش بالا آورد و باز کرد. منم برای اینکه مانیتور رو ببینه چاره جز مستقیم رفتن نداشتم، چون دید نداشت که ببینه. صورت ب
#خاطرات_نوجوانی #خاله
سلام دوستان خفن مفن
من امیدم و ۲۲ سالمه اهل شیراز. داستانی که میخوام براتون تعریف کنم ريشش برمیگرده به برمیگشت به چندین سال قبل. دوران جوانیم. پنجشنبه ای به خونه مادربزرگ مادری، به همراه خانواده رفته بودیم. همگی به طریقی مشغول یا سرگرم گفتگو باهم بودن. من یادمه همون زمان پیشِ این خالم بیشتر میرفتم. بعدها فهمیدم که علتش در مورد تایید بودن من در بررسی دختر بود. مستقل بودن، همه فن حریف بودن، مثه پسر عمل کردن در حین حال ظرافت دخترانه داشتن. اینا ویژگی هایی بود که در ثریا وجود داشت و میشد گفت که تنها کیس موجود تا اون زمان در اطرافیانم وجود داشت. اون شب به همراش از آشپزخونه کتری آب جوش به طرف سالن می آورد که یهو نرسیده به در ورودی مقداری از آب جوش روی دستش و فرش برگشت. هنوزم هیچوقت نفهمیدم چی شد این اتفاق افتاد در حالی که من کنارش بودم. شروع به بی تابی کردن و اطرافیان به داد رسیدن. برای من خیلی تراژیک هنوز است. چون واقعا نگران شده بودم. از بعد این اتفاق علاقم و نزدیکیم بهش بیشتر شد. تا اینکه یه مقدار زمان گذشت. توی اون موقع ها من گاهی تنهایی فیلم می دیدم که بعضیهاشون سکسی هم نبود ولی خوب اقتضای سنم ایجاب می کرد که جق بزنم. میشد توی یه روز سه ساعت فیلم نگاه میکردم توی گوشی البته یه سکانس از هر فیلم و جق میزدم (برام سواله با این همه وقت تلف کردن چطوری به درسام هم میرسیدم). ولی خب احساس گناه کردم چون خونده بودم که خودارضایی گناه بزرگیه. البته وقتی اینو دونستم همون لحظه جق زدنو نذاشتم کنار. مدتی طول کشید تا این عادتو ترک کنم. این عادتو ترک کردم. ولی بازم کیرمو میمالم ولی دیگه نمیزارم آبش بیاد. من از 16 سالگی همزمان با جق زدن عاشق دخترایی بودم که سنشون از من بالا بود مثلا حدود شش سال. و حتی برخی خانم های متاهل ولی جذاب و اندام دار اوف اوف. ولی هرگز جرات پیدا نکردم تا باهاشون در بیفتم. فقط با یادشون جق میزدم. کلا بگم حشری بودم. هر وقت 18 سالم بود از خالم خوشم اومد و خواستم یبار باهاش بپرم و عشق بازی کنم ولی نمیشد. فقط اون زمان هایی میتونستم بهش دست بزنم که خوابه ولی خب منو قانع نمی کرد. یه روز که رفته بودم خونشون اونا هم مهمون داشتن. توی خونه ی اجاره ای بودیم. مادرم اطلاع داد که خالم با خانواده ش بحثش شده و داره میاد اینجا. من خیلی خوشحال شده بودم. نه بخاطر این اتفاق، بلکه بخاطر حضورش. اختلاف نظر با خانواده ش که کاملا امری طبیعی در خاورمیانه هست. یه علتم بیشتر نداره: عدم درک نیاز و خواسته نسل جدید و متاسفانه تفاوت سنی بسیار زیاد فرزندان و سرپرستان خانواده. خب وقتی قصدی برای فهمیدن وجود نداشته باشه، حرف زدن کاری بی فایده هست، چه برسه توجیه کردن! یادمه بعدها که ازدواج کرد و بچه دار شد، بارها و بارها به شخص من تاکید میکرد که بی نهایت راضی هست از اینکه در شیراز نیست و این دوری از هر چیز دیگه ای آسایش بیشتری براش داره. شام خوردیم و بعد گپ زدن های جهشی، به خواب رفتیم. انقدر کیف کرده بودم تو بغلش خوابیدم و باهم بازی میکردیم. تا اینکه خدا خدا میکردم بیشتر بحث شون طول بکشه و بمونه اینجا تا باهاش باشم. که همین اتفاق هم افتاد و من به آرزوم رسیدم.
تا اینکه سن هر دومون بیشتر شد و دیگه ما صاحب خونه شده بودیم. مجدد قرار بود دوباره بیاد و بمونه. البته این دفعه واسه بحث یا دعوایی از خونه بیرون نزده بود. در حد سر زدن بود. اون موقع اولین سیستم من در اتاق مامان و بابا بود. علتش این نبود که والدین مراقب فرزند ، کنترل کردن و … باشه، که ای کاش می بود یکم از این دردهای لاکچری داشته باشیم! بلکه بخاطر نبود جا در اتاق من و برادرم بود. دو تخت یک نفره و میز تحریر دیگه جایی برای یه میز کامپیوتر توی اتاق 12 متری باقی نمیذاشت! اضافه کنم که خالم اون نوع یه پسر داشت که ۷ سال ازم کوچک بود و هست.
وقتی که ۱۷ سالش شد به رابطه من و خاله پی برد ولی خوابش که سنگین شد من دوباره شروع کردم. انتهای شب شده بود. همگی در خواب بودن الا من و مامان و خالم. از طرف گردشگری شهر یه مستند از جای-جای شیراز داده بودن. اونم روی CD که برای نسل امروز نامفهومه. بهش گفتم بذارم باهم ببینیم. اونم قبول کرد. تصاویر و کلیپ ها همراه موسیقی موزیکال بود. نمیشد رو صندلی دو نفری بشینیم، گوشه کنار میز یه کنجی وجود داشت که میشد تکیه داد، منتها جا برای یکی وجود داشت. با اینکه هر دوی ما اون زمان لاغر مُردنی بودیم، بازم نمیشد. تا اینکه اون رفت اونجا نشست.
گفتم:
-من کجا بشینم؟ تو که همه ی جا رو گرفتی!
-جای تو هم میشه. غُر نزن، صبر کن بیا تو بغلم.
اون کمرش رو پشت به پایه پایینی تخت تکیه داده بود و دو زانوش بالا آورد و باز کرد. منم برای اینکه مانیتور رو ببینه چاره جز مستقیم رفتن نداشتم، چون دید نداشت که ببینه. صورت ب
نقطه شروع کونی شدن
#خاطرات_نوجوانی #ساک_زدن #گی
سلام
آرمانم داستان کاملا واقعیه بخونید متوجه میشید
من از بچگی هیچ علاقه ای به گی نداشتم و شاید چندشم میشد یکم و اصلا پیگیرش نبودم اما از اونجایی که خیلی خجالتی بودم روابطم با دخترا خوب نبود حتی رفیقای پسر کمی ام داشتم
تقریبا 17 سالم بود که اساس کشی کردیم رفتیم یه محل جدید
اونجا با یکی که طبقه بالاییمون میشد آشنا شدم یه پسره که از خودم کوچیکتر بود یه سال اسمشم عرفان بود
خلاصه توی کوچه چون بچه های بزرگتر میومدن بازی میکردن و یکمم بی ادب بودن خانواده هامون اجازه نمی دادند بریم باهاشون بازی کنیم و فقط جلو در خونمون اجازه داشتیم با همون بچه های هم سن و سال بازی کنیم و همیشه فوتبال پایه ثابتمون بود و منم خیلی بازیم خوب بود
یبار عرفان ازم پرسید تا حالا اونجات واکنش نشون داده؟
گفتم ینی چی؟گفت مثلا سفت بشه و اینا
گفتم آره خب سیخ شدنش عادیه دیگه و بحث عوض شد
تابستون بود و داشتیم دوچرخه بازی میکردیم سر ظهر بود هنوز بچه ها نیومده بودن،من و عرفان خیلی صمیمی شده بودیم ولی شوخی بد نمیکردیم عقلمون نمیرسید یعنی
داشتیم از بازی های پی اس ۲ حرف میزدیم یهو عرفان گفت خدای جنگ بازی کردی؟ منم که خودمو خیلی گیمر خفنی میدونستم با کل جزئیاتش توضیحش دادم
(عرفان باباش از مادرش جدا شده بود و با مادرش زندگی میکرد و همیشه مادرش سر کار بود ۷ میومد خونه)
عرفان یهوگفت اره ولی پسر عموم میگفت صحنه داره ولی من هیچی ندیدم توش
منم که دیوونه ای این چیزا بودم توی بازی گفتم بلد نیستی یه روز بگو بیام نشونت بدم همون اولای بازیه(همون جایی که مجسمه پرتت میکنه توی استخر میری یه پارتیشنو میشکنی پشتش دوتا دختر سکسین)
گفت الان بریم نشون بده
خلاصه رفتیم خونشون
هیچکس خونشون نبود منم هیجان داشتم که اولین باره این حرفا رو با هم میزنیم خودمم حشری بودم
عرفان با اینکه از من کوچیکتر بود قدش بلندتر بود یکم
کنسول و روشن کرد و تا اونجایی که باید بازیو پیش بردمو بهش اون بخش سکسی بازی رو نشون دادم و کلی عشق کرد
بعد دیدم آروم دستشو داره روی کیرش میماله و کیرش سیخ شده بود
شلوارش قشنگ اومده بود جلو
منم سیخ کرده بودم
با خنده گفتم اوه اوه وضعت خرابه ها گفت اره گفتم شلوارتو پاره نکنه حالا
بعد گفتم مال تو چقده
گفت اندازه نکردم
گفتم بیا اندازه بزنیم
گفت برو بیرون اتاق اندازه بزنم بهت بگم
گفتم جلو من بزن بابا پسریم دیگه جفتمون
با یکم اصرار قبول کرد اول شلوارشو تا زانوکشید پایین بعد با یکم مکس شرتشو کشید پایین کیر سیخ شدنش افتاد بیرون
حدود ۱۰ سانت اینا بود بدنه ش یکم تیره بود سرش صورتی
خط کشو از کشو در آورد سانت زد بعد گفت مال توچقدیه منم کشیدم پایین
مال من کوچیکتر بود هم کلفتیش کمتر بود هم طولش
دیگه سر شوخی باز شد و من اروم میزدم زیر کیرش مثل فنر می پرید بالا میخندیدیم جفتمون حس خوبی داشتم
از اون به بعد دیگه راحت بودیم با هم
یه روز رفتیم خونشون که گفت مامانم فیلم خریده توش صحنه سکسی داره بیا ببینیم
منم رفتمو یکم دیدیم بعد دیدم سیخ کرده
گفتم خفه شد درش بیار خب
درش که اورد گفتم میخوای برات بمالمش؟
گفت آره منم مال تو رو میمالم
کیرامونو داده بودیم دست هم و واسه هممیمالیدیم
جفتمون میدونستیمجق زدن چیه ولی واسه هم تا حالا نزده بودیم
خلاصه یکم مالیدم و
من دیگه کلا کیر خودمو بیخیال شده بودم از مالیدن کیر اون لذت میبردم و تند ترش کردم گفت ابممیادا
گفتم عب نداره بیاد
دسمال گرفتم سرش
یه قطره بی رنگ اومد ازش
اونم مال منو مالید ارضا شدیم
این شد شروع سکسای کودکی ما
هر بار که تنها میشدیم بیشتر پیش میرفتیم و دیگه به جایی رسیده بودیم که میگفتیم توی فیلم سوپر هرکاری کنن ما هم میکنیم( یه سی دی سوپر از پسر داییمگرفته بودم)
می کشیدیم پایین تا زانو یبار اون دراز میکشید من میذاشتم لای کونش
یه بارم من دراز میکشیدم اون میذاشت که من بیشتر دوس داشتم اون بذاره
حس داغی کیرش لای لپای کونمو خیلی دوست داشتم
ولی هیچوقت توی سوراخنکردیم
حالا یا بلد نبودیم یا هر بدمون میومد
دیگه هر روز برناممون این بود که همو بمالیم
پارکینگ ساختمونمون به شکل L بود و انباری ها اصلا دید نداشتن از طرف در ورودی
حتی اگع کسیم میومد ما زود جمو جورش می کردیم و یه جوری رفتار می کردیم انگار داشتیم توپ بازی میکردیم
هرروز ته پارکینگ کیرامونو میمالیدیم به هم و لذت میبردیم
یه روز رفته بودیم خونشون
داشتیم طبق معمول میمالیدیم همو که یهوگفت بیا بخوریم
گفتم نه من بدم میاد و کثیفه و فلان
گفت بذار پس من بخورم
گفتم نمیخوام بدم میاد
کصخل بودم دیگهنمیدونم چی بود مشکل
ما هر روز کیرمون لای کون همدیگه بود
یه روز ظهر رفتم خونشون
دوران مدرسه بود
تازه از حموم اومده بود
منم اون روزو ورزش داشتم از مدرسه اومدم رفتم حمومو
جفتمونم صبحی بودیم
طبق معمول یه ده دقیقه تکن بازی کر
#خاطرات_نوجوانی #ساک_زدن #گی
سلام
آرمانم داستان کاملا واقعیه بخونید متوجه میشید
من از بچگی هیچ علاقه ای به گی نداشتم و شاید چندشم میشد یکم و اصلا پیگیرش نبودم اما از اونجایی که خیلی خجالتی بودم روابطم با دخترا خوب نبود حتی رفیقای پسر کمی ام داشتم
تقریبا 17 سالم بود که اساس کشی کردیم رفتیم یه محل جدید
اونجا با یکی که طبقه بالاییمون میشد آشنا شدم یه پسره که از خودم کوچیکتر بود یه سال اسمشم عرفان بود
خلاصه توی کوچه چون بچه های بزرگتر میومدن بازی میکردن و یکمم بی ادب بودن خانواده هامون اجازه نمی دادند بریم باهاشون بازی کنیم و فقط جلو در خونمون اجازه داشتیم با همون بچه های هم سن و سال بازی کنیم و همیشه فوتبال پایه ثابتمون بود و منم خیلی بازیم خوب بود
یبار عرفان ازم پرسید تا حالا اونجات واکنش نشون داده؟
گفتم ینی چی؟گفت مثلا سفت بشه و اینا
گفتم آره خب سیخ شدنش عادیه دیگه و بحث عوض شد
تابستون بود و داشتیم دوچرخه بازی میکردیم سر ظهر بود هنوز بچه ها نیومده بودن،من و عرفان خیلی صمیمی شده بودیم ولی شوخی بد نمیکردیم عقلمون نمیرسید یعنی
داشتیم از بازی های پی اس ۲ حرف میزدیم یهو عرفان گفت خدای جنگ بازی کردی؟ منم که خودمو خیلی گیمر خفنی میدونستم با کل جزئیاتش توضیحش دادم
(عرفان باباش از مادرش جدا شده بود و با مادرش زندگی میکرد و همیشه مادرش سر کار بود ۷ میومد خونه)
عرفان یهوگفت اره ولی پسر عموم میگفت صحنه داره ولی من هیچی ندیدم توش
منم که دیوونه ای این چیزا بودم توی بازی گفتم بلد نیستی یه روز بگو بیام نشونت بدم همون اولای بازیه(همون جایی که مجسمه پرتت میکنه توی استخر میری یه پارتیشنو میشکنی پشتش دوتا دختر سکسین)
گفت الان بریم نشون بده
خلاصه رفتیم خونشون
هیچکس خونشون نبود منم هیجان داشتم که اولین باره این حرفا رو با هم میزنیم خودمم حشری بودم
عرفان با اینکه از من کوچیکتر بود قدش بلندتر بود یکم
کنسول و روشن کرد و تا اونجایی که باید بازیو پیش بردمو بهش اون بخش سکسی بازی رو نشون دادم و کلی عشق کرد
بعد دیدم آروم دستشو داره روی کیرش میماله و کیرش سیخ شده بود
شلوارش قشنگ اومده بود جلو
منم سیخ کرده بودم
با خنده گفتم اوه اوه وضعت خرابه ها گفت اره گفتم شلوارتو پاره نکنه حالا
بعد گفتم مال تو چقده
گفت اندازه نکردم
گفتم بیا اندازه بزنیم
گفت برو بیرون اتاق اندازه بزنم بهت بگم
گفتم جلو من بزن بابا پسریم دیگه جفتمون
با یکم اصرار قبول کرد اول شلوارشو تا زانوکشید پایین بعد با یکم مکس شرتشو کشید پایین کیر سیخ شدنش افتاد بیرون
حدود ۱۰ سانت اینا بود بدنه ش یکم تیره بود سرش صورتی
خط کشو از کشو در آورد سانت زد بعد گفت مال توچقدیه منم کشیدم پایین
مال من کوچیکتر بود هم کلفتیش کمتر بود هم طولش
دیگه سر شوخی باز شد و من اروم میزدم زیر کیرش مثل فنر می پرید بالا میخندیدیم جفتمون حس خوبی داشتم
از اون به بعد دیگه راحت بودیم با هم
یه روز رفتیم خونشون که گفت مامانم فیلم خریده توش صحنه سکسی داره بیا ببینیم
منم رفتمو یکم دیدیم بعد دیدم سیخ کرده
گفتم خفه شد درش بیار خب
درش که اورد گفتم میخوای برات بمالمش؟
گفت آره منم مال تو رو میمالم
کیرامونو داده بودیم دست هم و واسه هممیمالیدیم
جفتمون میدونستیمجق زدن چیه ولی واسه هم تا حالا نزده بودیم
خلاصه یکم مالیدم و
من دیگه کلا کیر خودمو بیخیال شده بودم از مالیدن کیر اون لذت میبردم و تند ترش کردم گفت ابممیادا
گفتم عب نداره بیاد
دسمال گرفتم سرش
یه قطره بی رنگ اومد ازش
اونم مال منو مالید ارضا شدیم
این شد شروع سکسای کودکی ما
هر بار که تنها میشدیم بیشتر پیش میرفتیم و دیگه به جایی رسیده بودیم که میگفتیم توی فیلم سوپر هرکاری کنن ما هم میکنیم( یه سی دی سوپر از پسر داییمگرفته بودم)
می کشیدیم پایین تا زانو یبار اون دراز میکشید من میذاشتم لای کونش
یه بارم من دراز میکشیدم اون میذاشت که من بیشتر دوس داشتم اون بذاره
حس داغی کیرش لای لپای کونمو خیلی دوست داشتم
ولی هیچوقت توی سوراخنکردیم
حالا یا بلد نبودیم یا هر بدمون میومد
دیگه هر روز برناممون این بود که همو بمالیم
پارکینگ ساختمونمون به شکل L بود و انباری ها اصلا دید نداشتن از طرف در ورودی
حتی اگع کسیم میومد ما زود جمو جورش می کردیم و یه جوری رفتار می کردیم انگار داشتیم توپ بازی میکردیم
هرروز ته پارکینگ کیرامونو میمالیدیم به هم و لذت میبردیم
یه روز رفته بودیم خونشون
داشتیم طبق معمول میمالیدیم همو که یهوگفت بیا بخوریم
گفتم نه من بدم میاد و کثیفه و فلان
گفت بذار پس من بخورم
گفتم نمیخوام بدم میاد
کصخل بودم دیگهنمیدونم چی بود مشکل
ما هر روز کیرمون لای کون همدیگه بود
یه روز ظهر رفتم خونشون
دوران مدرسه بود
تازه از حموم اومده بود
منم اون روزو ورزش داشتم از مدرسه اومدم رفتم حمومو
جفتمونم صبحی بودیم
طبق معمول یه ده دقیقه تکن بازی کر
خاطره کونی شدن من توسط حامد
#خاطرات_نوجوانی #گی
من محمد هستم شوهر اولم حامد که سوراخم رو افتتاح کرد اسمش حامد هست.(اسم ها مستعار هستند)
ماجرا از تابستونی شروع شد.
اون توی روستا زندگی میکردیم.
حامد پدرش مدیر حوزه روستا بود مدرسه نرفت و فقط مکتب یا همون حوزه درس میخواند.
تابستون رفتم مکتب واسه یادگیری قرآن و چیزای دیگه حوزه علمیه پدر حامد.
کلاس قرآن و مقدماتی طلبه ها با هم بودند.
بعد دو هفته دیگه من و حامد باهم دوست شده بودیم و اون به من قرآن خواندن رو هم آموزش میداد. وقتی اشتباه میخوندم کنارم که نشسته بود به رونم دست میزد مثلا تنبیه میکرد.
و کم کم تنبیه هاش به ور رفتن با رونم ادامه پیدا کرد. و هفته سوم اینا بود که چند تا طلبه کلاس رفتن بیرون و احمد گفت بمون بهت ی ذره خواندن قرآن یاد بدم.
وقتی دوتایی تنها شدیم گفت بخون منم خوندم باز هرجا اشتباه میخوندم حامد از رونم و کونم بشگون(نیشگون) میگرفت. گفتم نکن دردم میاد وقتی اینو گفتم حامد گفت کجا دردت اومد گفتم همونجا که بشگون گرفتی نکن.
دست زد به کونم که بشگون گرفته بود مثلا مالوند گفت الان دردش کم میشه.
منم چیزی نگفتم ولی وقتی ماساژ داد با دست چپش از زیر نیمکت آهنیه ور رفت که احتمالا کیرش شق شده بود.
از اون روز به بعد آخر هر کلاس دستمو میگرفت وقتی همه طلبه ها میرفتن بیرون از رو شلوار خودش رو به کونم میچسبوند.
کم کم من هم این چسبوندن کیر شقش به کونم رو داشت خوشم میومد.
اون موقع ی ذره تپل بودم و کونم هم نرم و قیافه مهم مظلوم و از همین کون و قیافه م حامد سواستفاده میکرد و انگشت میکرد من هم داشت خوشم میومد.
حتی توی مسجد روستا هم که تنها بودیم منو میبرد گوشه ی مسجد از رو شلوار میخوابوندم منو و روم دراز میکشید من هم از این که زیر حامد میخوابیدم خوشم میومد.
دوتایی میرفتیم تو کوه و تپه های اطراف روستامون. ی روز گفت بیا کیرامون رو به هم بمالیم. منم کیرم از کیرش کوچکتر بود ولی قبول کردم با دستش کیرشو میگرفت با کیرم میمالوند ولی هدفش کردنم بود.
کیرامون که به هم میخورد حامد بغلم میکرد ایستاده و دوتا دستاش رو به لمبرای کونم میزد. ولی از ترس اینکه کسی نیاد ی کم که میمالوند و روم میخوابید میرفتیم خونه هامون.
همیشه کارمون شده بود همین ولی هنوز سوراخم رو افتتاح نکرده بود.
بعد نماز مغرب و عشا که تاریک میشد تو کوچه خلوت که بود دم در یکی از اهالی شلوارم رو میداد پایین تا زانو و کیرشو میمالوند در کونم. این کار هر روزمون بود.
بعضی وقتا تو باغشون ته باغ چندتا درخت انجیر بود و بوته های دیگه اونجا تو یکی از دفعه ها گفت بخواب و طبق معمول حامد کیرلخت من کون لخت میمالوند در کونم و به قول خودش اون روز شکر تو جیبش داشت گفت با تف و این شکرا به سوراخت میزنم تا کونی بشی(باور کردم) شکر زد به کونم و گفت از فردا دیگه کونت همیشه هوس کیر من رو میکنه.
بعدها که بزرگتر شدم در واقع شکر نبود کونیم کرد همون انگشت کردن کونم و مالوندن کیرش در کونم و خوابیدن زیر حامد که بهم لذت میداد کون دادن رو برام خوشایند کرده بود هرچند تا اون روز کونمو نگاییده بود.
همون روز که شکر به سوراخم زد روم خوابید بعد گفت بذار جق بزنم تو هم نگاه کن و شکر بردار بازهم به سوراخت بمال توش انگشت کن. من هم همین کارو کردم گفت بیا کنارم چهار دستو پاشو من جق بزنم. من هم که شده بودم مطیع و زن احمد گوش کردم وقتی جق میزد همزمان کونم رو انگشت میکرد( از بس انگشت کرده بود سوراخم به انگشت حامد عادت کرده بود). من که قمبل کرده بودم حامد هم با کیرش ور میرفت همزمان هم انگشتم میکرد یهو ی چیز داغ ریخت روی کون و سوراخم و چندتا اه گفت. آبش زیاد نبود کمرنگ بود. اولین بار بود آب می دیدم و فهمیدم چیه.
این کارمون ادامه داشت تا تابستون.
حوالی عصر بود گفت بریم سمت مزرعه ها. مزرعه ها از روستا ده دقیقه فاصله داشت.
گفتم باشه بریم.
وسط راه که نرسیده به مزرعه ها بود حامد گفت بریم از لای دازها زودتر میرسیم.( داز نخل پاکوتاه میشه فک کنم ارتفاعش یک ونیم تا دو متر میشد)
وقتی ی چند متر رفتیم لای دازها یهو حامد از پشت چسبید بهم و کیرش شق شده بود قشنگ لای کونم حسش میکردم. یi کم که این کارو کرد گفت بریم جلوتر و تو مسیر لای دازها دستش از لای شلوارم لای کونم بود لمبرای کونم رو میمالوند آروم انگشتم میکرد.
به ی جای خلوت رسیدیم. حامد گفت اینجا خوبه و بند شلوارش رو باز کرد شلوارش رو کامل کند. شلوار من هم که کشی بود سریع داد پایین.
همینجوری ایستاده از پشت کیرشو گذاشت لای کونم و منو به خودش چسبوند کیرش هم طبق معمول نبض میزد. بعد گفت دمر بخواب من هم دمر خوابید و حامد کیرشو گذاشت لای کونم و من هم کیف میکردم.
یهو بلند شد به سوراخم تف زد انگشتم کرد. به کیرش هم تف زد و کیرش رو گذاشت در سوراخم.
اینم بگم کیرش زیاد سفت نبود و کلفت هم نبود. نفهمیدم
#خاطرات_نوجوانی #گی
من محمد هستم شوهر اولم حامد که سوراخم رو افتتاح کرد اسمش حامد هست.(اسم ها مستعار هستند)
ماجرا از تابستونی شروع شد.
اون توی روستا زندگی میکردیم.
حامد پدرش مدیر حوزه روستا بود مدرسه نرفت و فقط مکتب یا همون حوزه درس میخواند.
تابستون رفتم مکتب واسه یادگیری قرآن و چیزای دیگه حوزه علمیه پدر حامد.
کلاس قرآن و مقدماتی طلبه ها با هم بودند.
بعد دو هفته دیگه من و حامد باهم دوست شده بودیم و اون به من قرآن خواندن رو هم آموزش میداد. وقتی اشتباه میخوندم کنارم که نشسته بود به رونم دست میزد مثلا تنبیه میکرد.
و کم کم تنبیه هاش به ور رفتن با رونم ادامه پیدا کرد. و هفته سوم اینا بود که چند تا طلبه کلاس رفتن بیرون و احمد گفت بمون بهت ی ذره خواندن قرآن یاد بدم.
وقتی دوتایی تنها شدیم گفت بخون منم خوندم باز هرجا اشتباه میخوندم حامد از رونم و کونم بشگون(نیشگون) میگرفت. گفتم نکن دردم میاد وقتی اینو گفتم حامد گفت کجا دردت اومد گفتم همونجا که بشگون گرفتی نکن.
دست زد به کونم که بشگون گرفته بود مثلا مالوند گفت الان دردش کم میشه.
منم چیزی نگفتم ولی وقتی ماساژ داد با دست چپش از زیر نیمکت آهنیه ور رفت که احتمالا کیرش شق شده بود.
از اون روز به بعد آخر هر کلاس دستمو میگرفت وقتی همه طلبه ها میرفتن بیرون از رو شلوار خودش رو به کونم میچسبوند.
کم کم من هم این چسبوندن کیر شقش به کونم رو داشت خوشم میومد.
اون موقع ی ذره تپل بودم و کونم هم نرم و قیافه مهم مظلوم و از همین کون و قیافه م حامد سواستفاده میکرد و انگشت میکرد من هم داشت خوشم میومد.
حتی توی مسجد روستا هم که تنها بودیم منو میبرد گوشه ی مسجد از رو شلوار میخوابوندم منو و روم دراز میکشید من هم از این که زیر حامد میخوابیدم خوشم میومد.
دوتایی میرفتیم تو کوه و تپه های اطراف روستامون. ی روز گفت بیا کیرامون رو به هم بمالیم. منم کیرم از کیرش کوچکتر بود ولی قبول کردم با دستش کیرشو میگرفت با کیرم میمالوند ولی هدفش کردنم بود.
کیرامون که به هم میخورد حامد بغلم میکرد ایستاده و دوتا دستاش رو به لمبرای کونم میزد. ولی از ترس اینکه کسی نیاد ی کم که میمالوند و روم میخوابید میرفتیم خونه هامون.
همیشه کارمون شده بود همین ولی هنوز سوراخم رو افتتاح نکرده بود.
بعد نماز مغرب و عشا که تاریک میشد تو کوچه خلوت که بود دم در یکی از اهالی شلوارم رو میداد پایین تا زانو و کیرشو میمالوند در کونم. این کار هر روزمون بود.
بعضی وقتا تو باغشون ته باغ چندتا درخت انجیر بود و بوته های دیگه اونجا تو یکی از دفعه ها گفت بخواب و طبق معمول حامد کیرلخت من کون لخت میمالوند در کونم و به قول خودش اون روز شکر تو جیبش داشت گفت با تف و این شکرا به سوراخت میزنم تا کونی بشی(باور کردم) شکر زد به کونم و گفت از فردا دیگه کونت همیشه هوس کیر من رو میکنه.
بعدها که بزرگتر شدم در واقع شکر نبود کونیم کرد همون انگشت کردن کونم و مالوندن کیرش در کونم و خوابیدن زیر حامد که بهم لذت میداد کون دادن رو برام خوشایند کرده بود هرچند تا اون روز کونمو نگاییده بود.
همون روز که شکر به سوراخم زد روم خوابید بعد گفت بذار جق بزنم تو هم نگاه کن و شکر بردار بازهم به سوراخت بمال توش انگشت کن. من هم همین کارو کردم گفت بیا کنارم چهار دستو پاشو من جق بزنم. من هم که شده بودم مطیع و زن احمد گوش کردم وقتی جق میزد همزمان کونم رو انگشت میکرد( از بس انگشت کرده بود سوراخم به انگشت حامد عادت کرده بود). من که قمبل کرده بودم حامد هم با کیرش ور میرفت همزمان هم انگشتم میکرد یهو ی چیز داغ ریخت روی کون و سوراخم و چندتا اه گفت. آبش زیاد نبود کمرنگ بود. اولین بار بود آب می دیدم و فهمیدم چیه.
این کارمون ادامه داشت تا تابستون.
حوالی عصر بود گفت بریم سمت مزرعه ها. مزرعه ها از روستا ده دقیقه فاصله داشت.
گفتم باشه بریم.
وسط راه که نرسیده به مزرعه ها بود حامد گفت بریم از لای دازها زودتر میرسیم.( داز نخل پاکوتاه میشه فک کنم ارتفاعش یک ونیم تا دو متر میشد)
وقتی ی چند متر رفتیم لای دازها یهو حامد از پشت چسبید بهم و کیرش شق شده بود قشنگ لای کونم حسش میکردم. یi کم که این کارو کرد گفت بریم جلوتر و تو مسیر لای دازها دستش از لای شلوارم لای کونم بود لمبرای کونم رو میمالوند آروم انگشتم میکرد.
به ی جای خلوت رسیدیم. حامد گفت اینجا خوبه و بند شلوارش رو باز کرد شلوارش رو کامل کند. شلوار من هم که کشی بود سریع داد پایین.
همینجوری ایستاده از پشت کیرشو گذاشت لای کونم و منو به خودش چسبوند کیرش هم طبق معمول نبض میزد. بعد گفت دمر بخواب من هم دمر خوابید و حامد کیرشو گذاشت لای کونم و من هم کیف میکردم.
یهو بلند شد به سوراخم تف زد انگشتم کرد. به کیرش هم تف زد و کیرش رو گذاشت در سوراخم.
اینم بگم کیرش زیاد سفت نبود و کلفت هم نبود. نفهمیدم
جندگی و کونیبودن من در نوجوانی
#گی #خاطرات_نوجوانی
سلام همگی امیدوارم روز خوبی داشته باشید.
اگر تایپکهای منو ببینید مطمئن میشید که این داستان واقعیه و خب یه نگاهی هم به دوران اولیه کونیبازیهای منه.
خب من از ن اول خوشگل و بیبی فیس بودم سر همین همکلاسیها و خیلیا دنبال کون و بدن من بودن. خودمم شیطون بودم به این چیزا حس داشتم اما هیچ وقت کسی نتونست بهم تجاوز کنه. اولین چیزی که کردم تو کونم 15 سالم بود. از اینا بگذریم که چه کارا کردمو چقدر بهم حال میداد اگر خواستین کارایی که توی اون سنین میکردمو توی داستانهای بعدی میگم.
ماجرایی که میخوام بگم میشه برای دبیرستان که یکی از اوجهای کونیبودن من بود. چون از قبل کونمو باز میکردم تنگ نبودم. برای یکسال رفتیم توی یه مجتمع تقریبا قدیمی که خونمون ساخته بشه. اون مجتمع پارکینگ خیلی بزرگی داشت و ۳ طبقه پارکینگ بود. پایینترین طبقه پارکینگ کاملا متروکه بود و هیچ چراغی نداشت و جاهای مخفی هم توش زیاد بود. فقط چندتا ماشین بودن که داشتن خاک میخوردن. اینقدر متروک بود که حتی نور خورشید هم نبود. تاریک تاریک. من اونجارو مکانی برای جندهبازیهام دیدم. میتونم بگم که هر روز حدود ۴۵ دقیقه میرفتم اونجا و با کلفتترین خیارهایی که میتونین تصورشو بکنین خودمو حسابی میگاییدم. حالا بهتون میگم چه کارا میکردم.
قبلش که میرفتم دستشویی حسابی کونمو خالی میکردم. از ترهبار هم کلفتترین خیار رو انتخاب میکردم. یواشکی میرفتم توی پارکینگ وسایلامو یه جایی که اصلا کسی نره میزاشتم و لخت مادرزاد میشدم فقط کفشام پام بود. خیار رو اول یکمی ساک میزدم، عین جندهها یه رقص ریز میرفتم و بعدش میرفتم سراغ کونم. فرض کنین یه پسر خوشگل دوم دبیرستانی با بدن شیو رو اونجوری ببینین. چه حالی بهتون دست میده؟
اولش یواش یواش با کرم کونمو با خیار باز میکردم و وقتی که کامل باز میشد دیگه رحم نمیکردم با تمام سرعت تو کونم تلمبه میزدم. هر جایی از اون پارکینگ که فکر کنین کونمو میگاییدم. حتی روی سقف اون ماشینای متروکه. میرفتم روی سقف یه چیزی پهن میکردم هفتی میشدم و میگاییدم کونمو، روی کاپوت، روی صندوق و هر جایی که فکر کنین. همه استایلی.
از بس حسش زیاد بود به مرور سعی میکردم خیارهارو بزرگتر کنم. بعد از مدتی که خودتم تنهایی خودمو میکردم تصمیم گرفتم به بقیه هم کون بدم. نزدیک به یکسال هر روز خودمو اونجا میگاییدم و بعد از اون به ۴ نفر مختلف اونجا کون دادم. یکی از همکلاسیهام خیلی منو گایید اونجا و واقعا کارش خوب بود. هر استایلی فکر کنین منو گایید. یه غریبه که خوشم نیومد ازش یکبار دادم بهش و ۲ بار هم ۲ نفر همزمان منو گاییدن که اونم خوب بود ولی اون همکلاسیم واقعا عالی میکرد و استایل های بیشتری رو امتحان میکرد واقعا کیرشم بزرگ بود اصلا سر همین دائم میگفتم بیاد بگاد منو. اون ۲ نفر هم که همزمان منو میکردن سنشون بالاتر بود ولی زود آبشون میومد و استایل های زیاد امتحان نمیکردن و بدتر از همه اون حس کونی و جندهبودن رو به من القا نمیکردن. فقط میکردن ارضا میشدن و تمام. نشد که اینجوری.
در هر حال اون پارکینگ برام یه جای به یادماندنی شده و همیشه به چشم خاطره لذتبخش بهش نگاه میکنم که منو وارد فاز جدیدی از کونیبودن کرد.
نوشته: pya_pegging
#گی #خاطرات_نوجوانی
سلام همگی امیدوارم روز خوبی داشته باشید.
اگر تایپکهای منو ببینید مطمئن میشید که این داستان واقعیه و خب یه نگاهی هم به دوران اولیه کونیبازیهای منه.
خب من از ن اول خوشگل و بیبی فیس بودم سر همین همکلاسیها و خیلیا دنبال کون و بدن من بودن. خودمم شیطون بودم به این چیزا حس داشتم اما هیچ وقت کسی نتونست بهم تجاوز کنه. اولین چیزی که کردم تو کونم 15 سالم بود. از اینا بگذریم که چه کارا کردمو چقدر بهم حال میداد اگر خواستین کارایی که توی اون سنین میکردمو توی داستانهای بعدی میگم.
ماجرایی که میخوام بگم میشه برای دبیرستان که یکی از اوجهای کونیبودن من بود. چون از قبل کونمو باز میکردم تنگ نبودم. برای یکسال رفتیم توی یه مجتمع تقریبا قدیمی که خونمون ساخته بشه. اون مجتمع پارکینگ خیلی بزرگی داشت و ۳ طبقه پارکینگ بود. پایینترین طبقه پارکینگ کاملا متروکه بود و هیچ چراغی نداشت و جاهای مخفی هم توش زیاد بود. فقط چندتا ماشین بودن که داشتن خاک میخوردن. اینقدر متروک بود که حتی نور خورشید هم نبود. تاریک تاریک. من اونجارو مکانی برای جندهبازیهام دیدم. میتونم بگم که هر روز حدود ۴۵ دقیقه میرفتم اونجا و با کلفتترین خیارهایی که میتونین تصورشو بکنین خودمو حسابی میگاییدم. حالا بهتون میگم چه کارا میکردم.
قبلش که میرفتم دستشویی حسابی کونمو خالی میکردم. از ترهبار هم کلفتترین خیار رو انتخاب میکردم. یواشکی میرفتم توی پارکینگ وسایلامو یه جایی که اصلا کسی نره میزاشتم و لخت مادرزاد میشدم فقط کفشام پام بود. خیار رو اول یکمی ساک میزدم، عین جندهها یه رقص ریز میرفتم و بعدش میرفتم سراغ کونم. فرض کنین یه پسر خوشگل دوم دبیرستانی با بدن شیو رو اونجوری ببینین. چه حالی بهتون دست میده؟
اولش یواش یواش با کرم کونمو با خیار باز میکردم و وقتی که کامل باز میشد دیگه رحم نمیکردم با تمام سرعت تو کونم تلمبه میزدم. هر جایی از اون پارکینگ که فکر کنین کونمو میگاییدم. حتی روی سقف اون ماشینای متروکه. میرفتم روی سقف یه چیزی پهن میکردم هفتی میشدم و میگاییدم کونمو، روی کاپوت، روی صندوق و هر جایی که فکر کنین. همه استایلی.
از بس حسش زیاد بود به مرور سعی میکردم خیارهارو بزرگتر کنم. بعد از مدتی که خودتم تنهایی خودمو میکردم تصمیم گرفتم به بقیه هم کون بدم. نزدیک به یکسال هر روز خودمو اونجا میگاییدم و بعد از اون به ۴ نفر مختلف اونجا کون دادم. یکی از همکلاسیهام خیلی منو گایید اونجا و واقعا کارش خوب بود. هر استایلی فکر کنین منو گایید. یه غریبه که خوشم نیومد ازش یکبار دادم بهش و ۲ بار هم ۲ نفر همزمان منو گاییدن که اونم خوب بود ولی اون همکلاسیم واقعا عالی میکرد و استایل های بیشتری رو امتحان میکرد واقعا کیرشم بزرگ بود اصلا سر همین دائم میگفتم بیاد بگاد منو. اون ۲ نفر هم که همزمان منو میکردن سنشون بالاتر بود ولی زود آبشون میومد و استایل های زیاد امتحان نمیکردن و بدتر از همه اون حس کونی و جندهبودن رو به من القا نمیکردن. فقط میکردن ارضا میشدن و تمام. نشد که اینجوری.
در هر حال اون پارکینگ برام یه جای به یادماندنی شده و همیشه به چشم خاطره لذتبخش بهش نگاه میکنم که منو وارد فاز جدیدی از کونیبودن کرد.
نوشته: pya_pegging
تجاوزی که باعث شد مفعول بشم
#خاطرات_نوجوانی #تجاوز
سلام دوستان من اسمم امیره اینی که مینویسم داستان نیست بلکه یه روایت کاملا واقعی بخشی از زندگیه منه موضوعش هم گی هست پس هر کی خوشش نمیاد از همین اول بگم که نخونه.
من تو یه شهر خیلی کوچیک زندگی میکنم که اکثرا همدیگه رو میشناسن و خبرا توی یه شهر کوچیک زود پخش میشه و همینم باعث شد بعد تجاوزی که بهم شد خیلی ها به یه چشم دیگه بهم نگاه کنن.
من الان۲۸سالمه این جریان برمیگرده به زمانی که من ۱۶سالم بود یه پسر صاف و ساده و خجالتی بودم با یه چهره زیبا و معصوم چشمای درشت و قهوه ای موهای مشکی که یه طرف صورتم ریخته بودن و با ابروهای پیوسته و کشیده قدم۱۷۵ و وزنم۶۰ کیلو بود و با دست و پاهایی کشیده و سکسی با یه کون گرد و خوش فرم که بدنمم یکم دخترونه بود و هیچ مویی رو بدنم نبود وهمینا هم باعث شده بود که چشم خیلی ها دنبالم باشه؛خب یه توضیح کلی از خودم گفتم که یه تصویر ذهنی ازم داشته باشین حالا بریم سر اصل داستان.
اون موقع ها من کلا یکم منزوی بودم دوستای زیادی نداشتم رفیقام فقط بچه های مدرسه بودن خارج از محیط مدرسه خیلی کم پیش میومد که با کسی بگردم یا حتی تو جمع بچه ها برم که حتی مثلا فوتبال بازی کنم؛سرم تو کار خودم بود و همش درگیر درس و مدرسه بودم که همینم باعث شده بود که یکی از شاگردای زرنگ مدرسه باشم؛خلاصه روزام همینجور میگذشت و یه زندگی خوب بی درد سر داشتم و از این طرز زندگیم و این تنهاییم رازی بودم.
تا اینکه یه شب یکی از دوستای همکلاسیم که اسمش احسان بود اومد دنبالم گفت حوصلم سر رفته بیا بریم تو شهر یه دوری با موتور بزنیم منم قبول کردم و رفتیم یکم که چرخیدیم رفت توو یه پارکی گفت بیا بشینیم اینجا یکم دیگه بریم خونه همینجور که گرم صحبت بودیم دوتا پسر که رفیقای احسان بودن اتفاقی از اونجا رد میشدن که وقتی احسان و دیدن اومدن پیشمون خودمم کم و بیش میشناختمشون ولی هیچ سروکاری باهاشون نداشتم چون آدمای لات و تا حدودی خلافکار بودن.
دوتاشون یکی اسمش حمیدرضا بود که هم سن خودمون بود و تو همون سن ترک تحصیل کرده بود و مدرسه نمیرفت اون یکی هم اسمش محمد بود و تقریبا ۸یا۹سالی از ما بزرگتر بود خلاصه اومدن نشستن و سلام و احوال پرسی کردن من اولش اصلا خوشم نیومد که اومدن و پیش ما نشستن ولی رفتار و حرف زدنشون خیلی خوب و مودبانه بود و خیلیم شوخی میکردن و منم خیلی خندوندند یه جورایی یکم از جوشون خوشم اومده بود بعد یکم شوخی و حرف زدن منو احسان بلند شدیم و ازشون خدافظی کردیم و رفتیم.
گذشت تا چند روز بعدش که احسان تو مدرسه اومد پیشم وگفت امشب قراره با حمیدرضا و محمد بریم بیرون تو هم بیا و حمیدرضا گفت بهت بگم که تو هم حتما بیای منم بدم نمیومد که باهاشون برم بیرون چون دفعه قبل خیلی شوخی کردیم و حال و هوام عوض شده بود خلاصه اوکی و دادم وشب با موتور اومد دنبالم و رفتیم بیرون با موتور دور زدیم رفتیم پارک بستنی خوردیم گفتیم و خندیدیم خیلی بهم خوش گذشت واسه منی که همش تنها بودم و همه وقتم یا مدرسه بودم یا خونه یه تجربه جدید بود. اون شب موقع خدافظی حمیدرضا شمارمو خواست ومنم بهش دادم دیگه باهم در ارتباط بودیم حتی بعضی وقتا خودم بهش زنگ میزدم و برنامه میچیدم که بریم بیرون؛واسه حرفاییم که بقیه دربارشون میزدن اوایل یکم ترس داشتم ولی الان دیگه کاملا بهشون اعتماد کرده بودم؛یه چند ماهی به همین صورت گذشت تا اینکه یه شب یه پیام از طرف حمیدرضا برام اومد:
حمیدرضا:سلام داداش خوبی
من:سلام قربونت تو خوبی
حمیدرضا:امیر راستش یه چیزی میخوام بهت بگم ولی نمیدونم چجوری
من:بگو داداش راحت باش
حمیدرضا:راستش امیر من خیلی وابستت شدم خیلی دوست دارم دلم میخواد واسه همیشه مال خودم باشی.
این پیام آخرشو که خوندم دلم هوری ریخت هنگ کردم هزارتا فکر کردم پیش خودم آخه منظورش از این حرف چیه نکنه حرفایی کهدربارش شنیدم واقعیت داره نکنه واسم نقشه داره ووووووووو. بهش پیام دادم
من:منم مثل داداشم دوست دارم ولی منظور این حرفاتو نمیفهمم داداش
حمیدرضا:منظورم اینه من دوست دارم عاشقت شدم امیر آدمم وقتی یکیو دوس داره دلش میخواد بغلش کنه بوسش کنه دوس دارم باهم شیطونی کنیم💦🙈🙈(این ایموجی هارو هم گذاشت آخر پیامش) که من دوزاریم افتاد قصدش چیه.
من:نه داداش من اهل این کارا نیستم از توهم انتظار همچین حرفایی نداشتم من به چشم داداشم بهت نگاه میکنم همین نهکمتر نه بیشتر
اینو که بهش گفتم دیگه اصرار نکرد و نوشت
حمیدرضا:چشم عزیزم پس حداقل دوستی مون رو داشته باشیم
من:آره داداشم منم همینو میگم
خلاصه تموم شد و خدافظی کردیم تا چند روزی خبری ازش نشد و بعد تقریبا یه هفته ساعت۹شب بهم زنگ زد که اگه بیکاری بیا بریم قلیونی بکشیم که من احمق هم حتی بهش شک هم نکردم و قبول کردم رفتم سر خیابون با موتور اومد دنبالم که محمد هم باهاش بود یه قلیون هم
#خاطرات_نوجوانی #تجاوز
سلام دوستان من اسمم امیره اینی که مینویسم داستان نیست بلکه یه روایت کاملا واقعی بخشی از زندگیه منه موضوعش هم گی هست پس هر کی خوشش نمیاد از همین اول بگم که نخونه.
من تو یه شهر خیلی کوچیک زندگی میکنم که اکثرا همدیگه رو میشناسن و خبرا توی یه شهر کوچیک زود پخش میشه و همینم باعث شد بعد تجاوزی که بهم شد خیلی ها به یه چشم دیگه بهم نگاه کنن.
من الان۲۸سالمه این جریان برمیگرده به زمانی که من ۱۶سالم بود یه پسر صاف و ساده و خجالتی بودم با یه چهره زیبا و معصوم چشمای درشت و قهوه ای موهای مشکی که یه طرف صورتم ریخته بودن و با ابروهای پیوسته و کشیده قدم۱۷۵ و وزنم۶۰ کیلو بود و با دست و پاهایی کشیده و سکسی با یه کون گرد و خوش فرم که بدنمم یکم دخترونه بود و هیچ مویی رو بدنم نبود وهمینا هم باعث شده بود که چشم خیلی ها دنبالم باشه؛خب یه توضیح کلی از خودم گفتم که یه تصویر ذهنی ازم داشته باشین حالا بریم سر اصل داستان.
اون موقع ها من کلا یکم منزوی بودم دوستای زیادی نداشتم رفیقام فقط بچه های مدرسه بودن خارج از محیط مدرسه خیلی کم پیش میومد که با کسی بگردم یا حتی تو جمع بچه ها برم که حتی مثلا فوتبال بازی کنم؛سرم تو کار خودم بود و همش درگیر درس و مدرسه بودم که همینم باعث شده بود که یکی از شاگردای زرنگ مدرسه باشم؛خلاصه روزام همینجور میگذشت و یه زندگی خوب بی درد سر داشتم و از این طرز زندگیم و این تنهاییم رازی بودم.
تا اینکه یه شب یکی از دوستای همکلاسیم که اسمش احسان بود اومد دنبالم گفت حوصلم سر رفته بیا بریم تو شهر یه دوری با موتور بزنیم منم قبول کردم و رفتیم یکم که چرخیدیم رفت توو یه پارکی گفت بیا بشینیم اینجا یکم دیگه بریم خونه همینجور که گرم صحبت بودیم دوتا پسر که رفیقای احسان بودن اتفاقی از اونجا رد میشدن که وقتی احسان و دیدن اومدن پیشمون خودمم کم و بیش میشناختمشون ولی هیچ سروکاری باهاشون نداشتم چون آدمای لات و تا حدودی خلافکار بودن.
دوتاشون یکی اسمش حمیدرضا بود که هم سن خودمون بود و تو همون سن ترک تحصیل کرده بود و مدرسه نمیرفت اون یکی هم اسمش محمد بود و تقریبا ۸یا۹سالی از ما بزرگتر بود خلاصه اومدن نشستن و سلام و احوال پرسی کردن من اولش اصلا خوشم نیومد که اومدن و پیش ما نشستن ولی رفتار و حرف زدنشون خیلی خوب و مودبانه بود و خیلیم شوخی میکردن و منم خیلی خندوندند یه جورایی یکم از جوشون خوشم اومده بود بعد یکم شوخی و حرف زدن منو احسان بلند شدیم و ازشون خدافظی کردیم و رفتیم.
گذشت تا چند روز بعدش که احسان تو مدرسه اومد پیشم وگفت امشب قراره با حمیدرضا و محمد بریم بیرون تو هم بیا و حمیدرضا گفت بهت بگم که تو هم حتما بیای منم بدم نمیومد که باهاشون برم بیرون چون دفعه قبل خیلی شوخی کردیم و حال و هوام عوض شده بود خلاصه اوکی و دادم وشب با موتور اومد دنبالم و رفتیم بیرون با موتور دور زدیم رفتیم پارک بستنی خوردیم گفتیم و خندیدیم خیلی بهم خوش گذشت واسه منی که همش تنها بودم و همه وقتم یا مدرسه بودم یا خونه یه تجربه جدید بود. اون شب موقع خدافظی حمیدرضا شمارمو خواست ومنم بهش دادم دیگه باهم در ارتباط بودیم حتی بعضی وقتا خودم بهش زنگ میزدم و برنامه میچیدم که بریم بیرون؛واسه حرفاییم که بقیه دربارشون میزدن اوایل یکم ترس داشتم ولی الان دیگه کاملا بهشون اعتماد کرده بودم؛یه چند ماهی به همین صورت گذشت تا اینکه یه شب یه پیام از طرف حمیدرضا برام اومد:
حمیدرضا:سلام داداش خوبی
من:سلام قربونت تو خوبی
حمیدرضا:امیر راستش یه چیزی میخوام بهت بگم ولی نمیدونم چجوری
من:بگو داداش راحت باش
حمیدرضا:راستش امیر من خیلی وابستت شدم خیلی دوست دارم دلم میخواد واسه همیشه مال خودم باشی.
این پیام آخرشو که خوندم دلم هوری ریخت هنگ کردم هزارتا فکر کردم پیش خودم آخه منظورش از این حرف چیه نکنه حرفایی کهدربارش شنیدم واقعیت داره نکنه واسم نقشه داره ووووووووو. بهش پیام دادم
من:منم مثل داداشم دوست دارم ولی منظور این حرفاتو نمیفهمم داداش
حمیدرضا:منظورم اینه من دوست دارم عاشقت شدم امیر آدمم وقتی یکیو دوس داره دلش میخواد بغلش کنه بوسش کنه دوس دارم باهم شیطونی کنیم💦🙈🙈(این ایموجی هارو هم گذاشت آخر پیامش) که من دوزاریم افتاد قصدش چیه.
من:نه داداش من اهل این کارا نیستم از توهم انتظار همچین حرفایی نداشتم من به چشم داداشم بهت نگاه میکنم همین نهکمتر نه بیشتر
اینو که بهش گفتم دیگه اصرار نکرد و نوشت
حمیدرضا:چشم عزیزم پس حداقل دوستی مون رو داشته باشیم
من:آره داداشم منم همینو میگم
خلاصه تموم شد و خدافظی کردیم تا چند روزی خبری ازش نشد و بعد تقریبا یه هفته ساعت۹شب بهم زنگ زد که اگه بیکاری بیا بریم قلیونی بکشیم که من احمق هم حتی بهش شک هم نکردم و قبول کردم رفتم سر خیابون با موتور اومد دنبالم که محمد هم باهاش بود یه قلیون هم