خاطره بیادماندنی با زندایی
1402/09/04
#زندایی
سلام
از وقتی یادم میاد همیشە کار کردم یە جوری کە اصلا از کودکیم خاطره ای به یاد ندارم و از جوونی هم لذتی نبردم
۲۴ سالمه تازگی مدرک کارشناسیم رو گرفتم این داستان هم که میخوام تعریف کنم برمیگرده به یه سال پیش و زمان دانشجوییم
یه ماشین داشتم که اسنپ کار میکردم که به درخواست دایم شدم راننده سرویس مهدکودک دختر داییم و دوستاش
هر روز اول نفر دختر داییم رو سوار کردم و آخر نفر هم پیاده چون زن داییم دستپخت خیلی خوبی داشت و منم از سلف دانشگاه متنفر بودم با اون کباب کمربندش بعضی وقتا به دعوت زن داییم نهار رو اونجا میخوردم
از زن داییم بگم که ۳۷ سالشه و بدن تو پر و قد تقریبا بلندی هم داره که قبل از اون اتفاق هم یه پیکر تراشی مولایی رفته بود قیافه ش هم توپ توپ شده بود چون همیشه بدنسازی هم کار میکرد رو فرم بود
اگه بگم تو کفش بودم همیشه دروغ گفتم چون اصلا وقت فکر کردن بهش رو نداشتم و سرم به کار گرم بود
یه روز خسته و کوفته میخواستم برم خوابگاه که زن داییم منو دعوت کرد و من از خدا خواسته قبول کردم
اون روز زندایی یه تاپ و یه شلوار گشاد مشکی تنش بود که سفیدی بدنش رو بیش از بیش بهتر نشون میداد و منم ماتش شده بودم و به تنهایی خودم فحش میدادم و میگفتم چی میشد منم یکی به زیبایی زندایی داشته باشم که یهو با خنده زنداییم از فکر پریدم که با لحن مسخره بهم گفت چیه مگه جن دیدی
نهارو که خوردم چون کلاس داشتم خدافظی کردم و برگشتم دانشگاه که کلا اون روز تو نخ زنداییم بودم اصلا ندونستم چطوری گذشت
فردا صبح که رفتم دنبال دختر داییم ، زن داییم ازم خواست بعد از ظهر که دختر داییم رو اوردم براش نون و سبزی بیارم خودش ظاهرا قولنج داشت و به زور راه میرفت داییم هم که میرفت سر کار شب برمیگشت
گفتم بعد اینکه بچه هارو رسوندم مهد برات میخرم که شاید واسه ناهار لازم داشته باشه
نون سبزی هارو خریدم زنگ در رو زدم اونو به زنداییم بدم که دیدم هنوز داییم سر کار نرفته و بهم گفت بیا بالا اگه صبحونه نخوردی بخور بعدا میری منم با اصرار قبول کردم
داییم خیلی نموند و رفت سرکار حالا من بودم زندایی و چون آدم خجالتی هستم کلا سرم پایین بود اون روز زنداییم یه تیشرت گشاد و یه شروال عادی تنش بود و زیاد خودنمایی نمیکرد
دیدم زیادی دست میاره رو شونش و از درد هی زیر لب حرف میزنه
بهش گفتم اگه میخوای گردنت رو ماساژ بدم اونم گفت اگه بلدی چرا که نه
به شکم که دراز کشید قشنگ قوس کمر و باسنش تو چشم افتاد با خودم گفتم یا خدا عجب بدنی خدا بهم رحم کنه جنبه داشته باشم ولی رحم نکرد کم کم کیرم داشت بلند میشد و از شلوار داشت میزد بیرون که خودم رو سرگرم ماساژ کردم
ظاهرا خوشش اومد و گفت بزار تیشرتم رو دربیارم کمرمم ماساژ بده من خشکم زد و تیشرتش رو که درآورد یه سوتین مشکی تنش بود وای چقد به سفیدی بدنش میومد
دوباره دراز کشید و من مات و مبهوت به بدنش نگاه میکردم و انگار رو خرگوش دست میکشیدم نرم و صاف
با خودم گفتم دیگه فرصت از این بهتر گیرم نمیاد دلم رو زدم به دریا و واسه ماساژ دستم رو تا زیر شروالش هم میبردم که یهو زن داییم گفت داری پررو میشیا
منم با خنده گفتم میخوام قشنگ ریکاوری بشی به داییم خوب برسی
اینو گفتم با حالت خشم و شوخی گفت چی میگی پر رو و بعد ساکت شد
بعد چند لحظه با حالت تمسخر گفت هه دایی ! داییت هر وقت برمیگرده انقدر خسته س که فقط میخواد بدنش هم که چاق و چله
اینو گفت من دستم و برم پایینتر قشنگ رو خم باسنش دیدم چیزی نمیگه و ازش اجازه گرفتم که شلوارشو در بیارم و رون و پاشم مالش بدم
گفت تا اونجا که رفتی دیگه ادامه بده
شروالش رو پایین کشیدم اووف عجب باسنی چه رونی دریغ از یه تار مو سفید و صاف از همه مهم تر یه شورت مشکی
بین پاهاش رو که ماساژ میدادم نفس نفس میزد و قشنگ معلوم بود حشری شده و ضربان قلبش رفته بالا از ماساژ دست کشیدم و کمکش کردن روش رو برگردونه رو به من همین که منو دید به هم زل زدیم و همش به لب هم نگاه میکردیم که اروم اروم رفتم پایین و شروع کردیم به لب گرفتن از همدیگه
لب گوشتیش انقد مزه خوبی میداد که دوست نداشتم ازش بکنم
کم کم رفتم سمت گردن و مالیدن سینه هاش
سینه های نرم و ساز ۸۵ش قشنگ دلمو برده بود
بعد یکم گفت تو هم لباستو دربیار همینکه من در اوردم اونم سوتینش رو باز کرد و ممه هاش یه نفس راحت کشیدن و سریع هجوم بردم سمت سینه هاش و حسابی میمالوندم و میخوردم ک زن داییم بیشتر نفس نفس میزد
اروم اروم از شکم رفتم سمت کصش و گفتم اجازه هست که اونم با یه لبخند رضایت داد و منم شورتش رو کشیدم پایین و اون چیزی رو که انتظار داشتم دیدم یه کس گوشتی سفید بدون مو که میشد مدت ها فقط نگاش کرد
1402/09/04
#زندایی
سلام
از وقتی یادم میاد همیشە کار کردم یە جوری کە اصلا از کودکیم خاطره ای به یاد ندارم و از جوونی هم لذتی نبردم
۲۴ سالمه تازگی مدرک کارشناسیم رو گرفتم این داستان هم که میخوام تعریف کنم برمیگرده به یه سال پیش و زمان دانشجوییم
یه ماشین داشتم که اسنپ کار میکردم که به درخواست دایم شدم راننده سرویس مهدکودک دختر داییم و دوستاش
هر روز اول نفر دختر داییم رو سوار کردم و آخر نفر هم پیاده چون زن داییم دستپخت خیلی خوبی داشت و منم از سلف دانشگاه متنفر بودم با اون کباب کمربندش بعضی وقتا به دعوت زن داییم نهار رو اونجا میخوردم
از زن داییم بگم که ۳۷ سالشه و بدن تو پر و قد تقریبا بلندی هم داره که قبل از اون اتفاق هم یه پیکر تراشی مولایی رفته بود قیافه ش هم توپ توپ شده بود چون همیشه بدنسازی هم کار میکرد رو فرم بود
اگه بگم تو کفش بودم همیشه دروغ گفتم چون اصلا وقت فکر کردن بهش رو نداشتم و سرم به کار گرم بود
یه روز خسته و کوفته میخواستم برم خوابگاه که زن داییم منو دعوت کرد و من از خدا خواسته قبول کردم
اون روز زندایی یه تاپ و یه شلوار گشاد مشکی تنش بود که سفیدی بدنش رو بیش از بیش بهتر نشون میداد و منم ماتش شده بودم و به تنهایی خودم فحش میدادم و میگفتم چی میشد منم یکی به زیبایی زندایی داشته باشم که یهو با خنده زنداییم از فکر پریدم که با لحن مسخره بهم گفت چیه مگه جن دیدی
نهارو که خوردم چون کلاس داشتم خدافظی کردم و برگشتم دانشگاه که کلا اون روز تو نخ زنداییم بودم اصلا ندونستم چطوری گذشت
فردا صبح که رفتم دنبال دختر داییم ، زن داییم ازم خواست بعد از ظهر که دختر داییم رو اوردم براش نون و سبزی بیارم خودش ظاهرا قولنج داشت و به زور راه میرفت داییم هم که میرفت سر کار شب برمیگشت
گفتم بعد اینکه بچه هارو رسوندم مهد برات میخرم که شاید واسه ناهار لازم داشته باشه
نون سبزی هارو خریدم زنگ در رو زدم اونو به زنداییم بدم که دیدم هنوز داییم سر کار نرفته و بهم گفت بیا بالا اگه صبحونه نخوردی بخور بعدا میری منم با اصرار قبول کردم
داییم خیلی نموند و رفت سرکار حالا من بودم زندایی و چون آدم خجالتی هستم کلا سرم پایین بود اون روز زنداییم یه تیشرت گشاد و یه شروال عادی تنش بود و زیاد خودنمایی نمیکرد
دیدم زیادی دست میاره رو شونش و از درد هی زیر لب حرف میزنه
بهش گفتم اگه میخوای گردنت رو ماساژ بدم اونم گفت اگه بلدی چرا که نه
به شکم که دراز کشید قشنگ قوس کمر و باسنش تو چشم افتاد با خودم گفتم یا خدا عجب بدنی خدا بهم رحم کنه جنبه داشته باشم ولی رحم نکرد کم کم کیرم داشت بلند میشد و از شلوار داشت میزد بیرون که خودم رو سرگرم ماساژ کردم
ظاهرا خوشش اومد و گفت بزار تیشرتم رو دربیارم کمرمم ماساژ بده من خشکم زد و تیشرتش رو که درآورد یه سوتین مشکی تنش بود وای چقد به سفیدی بدنش میومد
دوباره دراز کشید و من مات و مبهوت به بدنش نگاه میکردم و انگار رو خرگوش دست میکشیدم نرم و صاف
با خودم گفتم دیگه فرصت از این بهتر گیرم نمیاد دلم رو زدم به دریا و واسه ماساژ دستم رو تا زیر شروالش هم میبردم که یهو زن داییم گفت داری پررو میشیا
منم با خنده گفتم میخوام قشنگ ریکاوری بشی به داییم خوب برسی
اینو گفتم با حالت خشم و شوخی گفت چی میگی پر رو و بعد ساکت شد
بعد چند لحظه با حالت تمسخر گفت هه دایی ! داییت هر وقت برمیگرده انقدر خسته س که فقط میخواد بدنش هم که چاق و چله
اینو گفت من دستم و برم پایینتر قشنگ رو خم باسنش دیدم چیزی نمیگه و ازش اجازه گرفتم که شلوارشو در بیارم و رون و پاشم مالش بدم
گفت تا اونجا که رفتی دیگه ادامه بده
شروالش رو پایین کشیدم اووف عجب باسنی چه رونی دریغ از یه تار مو سفید و صاف از همه مهم تر یه شورت مشکی
بین پاهاش رو که ماساژ میدادم نفس نفس میزد و قشنگ معلوم بود حشری شده و ضربان قلبش رفته بالا از ماساژ دست کشیدم و کمکش کردن روش رو برگردونه رو به من همین که منو دید به هم زل زدیم و همش به لب هم نگاه میکردیم که اروم اروم رفتم پایین و شروع کردیم به لب گرفتن از همدیگه
لب گوشتیش انقد مزه خوبی میداد که دوست نداشتم ازش بکنم
کم کم رفتم سمت گردن و مالیدن سینه هاش
سینه های نرم و ساز ۸۵ش قشنگ دلمو برده بود
بعد یکم گفت تو هم لباستو دربیار همینکه من در اوردم اونم سوتینش رو باز کرد و ممه هاش یه نفس راحت کشیدن و سریع هجوم بردم سمت سینه هاش و حسابی میمالوندم و میخوردم ک زن داییم بیشتر نفس نفس میزد
اروم اروم از شکم رفتم سمت کصش و گفتم اجازه هست که اونم با یه لبخند رضایت داد و منم شورتش رو کشیدم پایین و اون چیزی رو که انتظار داشتم دیدم یه کس گوشتی سفید بدون مو که میشد مدت ها فقط نگاش کرد
زن دایی پایه
1402/09/15
#زندایی
سلام دوستان عزیز بنده امیر هستم ۱۸ سالم خاطره ای که براتون تعریف میکنم واقعیت هست
داستان برمیگرده به تابستان ۵/۱۵ عروسی پسر عموی مادرم بود و داخل خونه خودشون برگذار میشد
(عروسی از ساعت ۱۲ تا ۲۲ بود )
رفتیم ناهار رو خوردیم و نشسته بودم کنار داییم که یهو گوشی داییم زنگ خورد خانمش بود ۱ دقیقه هم نشد صحبتشون تموم شد و داییم به من گفت امیر من خستم تو برو زن دایی رو برسون خونه حاضر که شد بیارش منم گفتم باش رفتم سوار ماشین خودم شدم و زن داییم رو سوار کردم راه افتادیم (زن داییم یه زن خیلی خوشگل هیکل خوش فرم دماغ عروسکی لبای پروتز شده باسن نه خیلی بزرگ نه خیلی کوچیک
سینه هاشم ۷۵ بود) بین راه که میرفتیم یکی دوباری عمدی ترمز میگرفتم که سرش بخوره به شیشه و بخندم چون با هم شوخی داشتیم بعد که رسیدیم خونشون گفتم زیاد طول میکشه گفت اره چطور؟گفتم هیچی همین جوری بعد ماشینو پارک کردم و با هم رفتیم داخل زن داییم سریع رفت تا ارایش شو پاک کنه منم رفتم یه گوشه نشستم و با گوشیم ور میرفتم تا اینکه زن داییم صدام زد :امیرررر بدو بیا
منم ترسیدم چیزیش شده باشه زود رفتم اتاقش دیدم فقط شلوار تنشه زود رفتم بیرون زن داییم گفت اسکل کجا رفتی بیا کمک کن
بعد من به خجالت وارد اتاق شدم که بازم چشمم به بالا تنش اوفتاد که یهو با صدای زن داییم به خودم اومدم میگفت امیر به چی زل زدی
گفتم هیچی گفت اره معلومه ،بیا کمک کن این زیپ شلوارم باز نمیشه من که هنگ کرده بودم گفتم باش رفتم نزدیک که دیدم یه بودی شهوت داره از شلوارش میاد فهمیدم که کصش عرق کرده یهو کیرم راست شد منم برای این که معلوم نشه دو زانو نشستم بعد زیپ شلوارو به سمت پایین کشیدم ولی باز نشد به زن داییم گفتم میشه شلوارو به سمت نافت بکشی با خنده گفت سمت چیز دیگه نکشم بعد هرو دومون زدیم زیره خنده با زورو زحمت شلوارو از پاش در اواردم بعد گفتم تموم شد یا بازم هست گفت نه مرسی فعلا تموم شد رفت حموم که بعد ۱۰ دقیقه دوباره صدام زد منم رفتم گفتم بله گفت بیا پشتمو کیسه بکش اب دهنمو قورت دادم و گفتم من گفت مگه جز تو اوسکل دیگه ای هم اینجا هست گفتم باشه رفتم سمتش برای این که تجهیزاتش معلوم نشه رو زانو نشته بود و صابونو کیسرو گذاشته بود کنار برداشتم اول پشتشو حسابی صابونی کردم بعد یواش کیسه کشیدم البته دستم دو سه باری رفت خط باسنش ولی چیزی نگفت که من پرو تر شدم و یکم بیشتر بردم پایین که گفت میخوایی بلند شم بکنی توش و خندید منم به شوخی گفتم اگه میشد که عالی بود که یهو بلند شد و قمبل کرد به سمت من که فهمیدم حشریه سریع انگشت کردم تو کصش که یه اه خوشکل کشید و از دستم گرفت کشید تو حموم ابو باز کرد و خودشو شست ابو بست اومد سمت من لب گرفت ازم و شلوارمو کشید پایین
کیرمو که دید گفت ای پدر سوخته رو زن دایی راست میکنی بیا ببینم چی بلدی پیرهنمو در آورد و دوباره لب گرفتیم اون زبونشو کرد تو دهنم و کشید بیرون رفت پایین کیرمو گرفت تو دستش و گفت به نظرت میتونی دووم بیاری تا اومدم جواب بدم دیدم کیرم تو حلقشه (کیرم فیکس۱۸ سانته)با اوق زدن هاش داشت منو دیونه میکرد وقتی کیرمو از دهنش آوردم بیرون انقدر لیز بود که نگو زن داییم قمبل کرد و گفت بکن توش من گفتم اینجوری نمیشه داگی شو گفت ای پدر سوخته بلدی ها سریع
داگیش کردم و بدون معطلی کردم تو کصش که چنان اهی کشید من گفتم الان بیهوش شده بود که بهم گفت توله سگ یواش مگه پول باباتو خوردم من که ترسیده بودم الان بلند میشه و میگه تمومه گفتم ببخشید
که دیدم گفت حالا این بار عیب نداره ولی دفعه اخرت باشه
بعد شروع کردم به آروم تلمبه زدن صدای تلنبه های کل حمومه برداشته بود نمیدونم چن دقیقه بود که داشتم تلمبه میردم ولی کم کم داشتم خسته میشدم که به زنداییم گفتم بسه من دیگه نمی تونم دیدم با عصبانیت به سمتم اومد هولم داد رو زمین و گفت اگه نتونی ارضام کنی به داییت میگم که منو به زور گاییدی
منم که دیدم اوضاع داره بد میشه گفتم باشه ولی خودت روش سواری کن اونم مثل کیر ندیده ها سریع پرید رو کیرم و تا خایه رفت داخلش یه ده باری همینجوری محکم پرید رو کیرم که دیدم لرزید و افتاد روم منم از فرست استفاده کردم و کیرمو از کصش در اوردم کردم تو دهنش دو سه دقیقه برام ساک زد نزدیک بود آبم بیاد بهش نگفتم سرشو گرفتم و کیرمو تا بند خایه کردم تو گلوش و ارضا شدم اونم بدون اخیار قورتش داد دوتایی دوش گرفتیم و رفتی تو ماشین هم چند باری دست تو کسش کردم
نوشته: امیر
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/09/15
#زندایی
سلام دوستان عزیز بنده امیر هستم ۱۸ سالم خاطره ای که براتون تعریف میکنم واقعیت هست
داستان برمیگرده به تابستان ۵/۱۵ عروسی پسر عموی مادرم بود و داخل خونه خودشون برگذار میشد
(عروسی از ساعت ۱۲ تا ۲۲ بود )
رفتیم ناهار رو خوردیم و نشسته بودم کنار داییم که یهو گوشی داییم زنگ خورد خانمش بود ۱ دقیقه هم نشد صحبتشون تموم شد و داییم به من گفت امیر من خستم تو برو زن دایی رو برسون خونه حاضر که شد بیارش منم گفتم باش رفتم سوار ماشین خودم شدم و زن داییم رو سوار کردم راه افتادیم (زن داییم یه زن خیلی خوشگل هیکل خوش فرم دماغ عروسکی لبای پروتز شده باسن نه خیلی بزرگ نه خیلی کوچیک
سینه هاشم ۷۵ بود) بین راه که میرفتیم یکی دوباری عمدی ترمز میگرفتم که سرش بخوره به شیشه و بخندم چون با هم شوخی داشتیم بعد که رسیدیم خونشون گفتم زیاد طول میکشه گفت اره چطور؟گفتم هیچی همین جوری بعد ماشینو پارک کردم و با هم رفتیم داخل زن داییم سریع رفت تا ارایش شو پاک کنه منم رفتم یه گوشه نشستم و با گوشیم ور میرفتم تا اینکه زن داییم صدام زد :امیرررر بدو بیا
منم ترسیدم چیزیش شده باشه زود رفتم اتاقش دیدم فقط شلوار تنشه زود رفتم بیرون زن داییم گفت اسکل کجا رفتی بیا کمک کن
بعد من به خجالت وارد اتاق شدم که بازم چشمم به بالا تنش اوفتاد که یهو با صدای زن داییم به خودم اومدم میگفت امیر به چی زل زدی
گفتم هیچی گفت اره معلومه ،بیا کمک کن این زیپ شلوارم باز نمیشه من که هنگ کرده بودم گفتم باش رفتم نزدیک که دیدم یه بودی شهوت داره از شلوارش میاد فهمیدم که کصش عرق کرده یهو کیرم راست شد منم برای این که معلوم نشه دو زانو نشستم بعد زیپ شلوارو به سمت پایین کشیدم ولی باز نشد به زن داییم گفتم میشه شلوارو به سمت نافت بکشی با خنده گفت سمت چیز دیگه نکشم بعد هرو دومون زدیم زیره خنده با زورو زحمت شلوارو از پاش در اواردم بعد گفتم تموم شد یا بازم هست گفت نه مرسی فعلا تموم شد رفت حموم که بعد ۱۰ دقیقه دوباره صدام زد منم رفتم گفتم بله گفت بیا پشتمو کیسه بکش اب دهنمو قورت دادم و گفتم من گفت مگه جز تو اوسکل دیگه ای هم اینجا هست گفتم باشه رفتم سمتش برای این که تجهیزاتش معلوم نشه رو زانو نشته بود و صابونو کیسرو گذاشته بود کنار برداشتم اول پشتشو حسابی صابونی کردم بعد یواش کیسه کشیدم البته دستم دو سه باری رفت خط باسنش ولی چیزی نگفت که من پرو تر شدم و یکم بیشتر بردم پایین که گفت میخوایی بلند شم بکنی توش و خندید منم به شوخی گفتم اگه میشد که عالی بود که یهو بلند شد و قمبل کرد به سمت من که فهمیدم حشریه سریع انگشت کردم تو کصش که یه اه خوشکل کشید و از دستم گرفت کشید تو حموم ابو باز کرد و خودشو شست ابو بست اومد سمت من لب گرفت ازم و شلوارمو کشید پایین
کیرمو که دید گفت ای پدر سوخته رو زن دایی راست میکنی بیا ببینم چی بلدی پیرهنمو در آورد و دوباره لب گرفتیم اون زبونشو کرد تو دهنم و کشید بیرون رفت پایین کیرمو گرفت تو دستش و گفت به نظرت میتونی دووم بیاری تا اومدم جواب بدم دیدم کیرم تو حلقشه (کیرم فیکس۱۸ سانته)با اوق زدن هاش داشت منو دیونه میکرد وقتی کیرمو از دهنش آوردم بیرون انقدر لیز بود که نگو زن داییم قمبل کرد و گفت بکن توش من گفتم اینجوری نمیشه داگی شو گفت ای پدر سوخته بلدی ها سریع
داگیش کردم و بدون معطلی کردم تو کصش که چنان اهی کشید من گفتم الان بیهوش شده بود که بهم گفت توله سگ یواش مگه پول باباتو خوردم من که ترسیده بودم الان بلند میشه و میگه تمومه گفتم ببخشید
که دیدم گفت حالا این بار عیب نداره ولی دفعه اخرت باشه
بعد شروع کردم به آروم تلمبه زدن صدای تلنبه های کل حمومه برداشته بود نمیدونم چن دقیقه بود که داشتم تلمبه میردم ولی کم کم داشتم خسته میشدم که به زنداییم گفتم بسه من دیگه نمی تونم دیدم با عصبانیت به سمتم اومد هولم داد رو زمین و گفت اگه نتونی ارضام کنی به داییت میگم که منو به زور گاییدی
منم که دیدم اوضاع داره بد میشه گفتم باشه ولی خودت روش سواری کن اونم مثل کیر ندیده ها سریع پرید رو کیرم و تا خایه رفت داخلش یه ده باری همینجوری محکم پرید رو کیرم که دیدم لرزید و افتاد روم منم از فرست استفاده کردم و کیرمو از کصش در اوردم کردم تو دهنش دو سه دقیقه برام ساک زد نزدیک بود آبم بیاد بهش نگفتم سرشو گرفتم و کیرمو تا بند خایه کردم تو گلوش و ارضا شدم اونم بدون اخیار قورتش داد دوتایی دوش گرفتیم و رفتی تو ماشین هم چند باری دست تو کسش کردم
نوشته: امیر
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
زندایی که عاشقشمو بالاخره کردمش
1402/11/12
#زن_میانسال #زندایی
سلام من علیم 19 ساله از اردبیل…با قد 186 و وزن 79 و با موهای حالت دار…زن داییم هم یه زن 35 ساله سکسی که فیس زیاد خوبی نداره (میتونم بگم از 100 نمره 55 رو بدم بهش) ولی از اندام نگم بهتون که دیوونم کردن با ممه های 80 و باسن های گنده قمبل (که شلوار تنگ میپوشه پوست کونش هم معلوم میشه) خلاصه کنم براتون که دل از من برده
داییم اینا با بابابزرگم اینا یه ساختمون میمونن من وقتی هم میرفتم خونه بابابزرگم زیاد نمیتونستم برم خونه داییم و زن داییمو دید بزنم ولی هر بهونه ای که میوفتاد دستم میرفتم خونشونو نگاش میکردم اون ممه های بزرگش اون اندام سکسیش حتی چند باری هم از ممه و کونش عکس گرفتمو جق زدم کلی من از سن 15 16 سالگی تو کف زنداییم بودم و هی میخواستم باهاش رابطه برقرار کنمو آرزوم بود طوری که وقتی هم جق میزدم به هیشکی جز اون فکر نمیکردمو به عشقش جق میزدم و اینم بگم که داییم به زمین و زمان مشکوکه و خیلی حساس ینی یکم دم به تله بدی به چوخ میری
قضیه برمیگرده به 5 ماه پیش یعنی 5/22 بهترین روز زندگیم داییم که میخواست با باباش و مادرش برن شهرستان برا کاراشون به من زنگ زد که بیا باهم چندتا خرت و پرت بخریمو آخر سر هم ماشین اینارو بشوریم از بس نشستی خونه پوکیدی بیا بیرون از اون خراب شده منم خندیدمو گفتم باشه دایی میام خونتون گف منتظرم منم نمیدونم میخوان برن چون در حالت های عادی هم داییم همیشه منو اینور اونور میبرد با خودش حتی برا کار های کوچیک و ساده خلاصه رفتم خونشون در و زدم دختر داییم درو باز کرد رفتم تو دیدم زنداییم با یه ست نارنجی رنگ که ممه هاش و لمبرای کونش قشنگ تابلو بود سلام احوال پرسی کردیمو رو بوسی کرد باهام و گف خوش اومدی زن داییمو اینطوری ندیده بودم آرایش ملایمی کرده بود یه بو عطر زنانه خاصی میداد که شهوتمو زیاد کرد و کیرم نیم خیز شد داییم اولش نبود منم فرصت افتاده بود دستم داشتم قشنگ دید میزدمش وای تا خط کصش هم تابلو بود و منو دیوونه میکرد دلم میخواست همونجا تو آشپزخونه کصشو به دهنم بگیرم و لیسش بزنم زندایی یهو گف علی شربت میخوری برات بیارم شربت شلیله خودم ساختم خوشمزس با یه آن به خودم اومدمو گفتم ممنون زحمت نکش گف تعارف میکنی بابا وایسا بیارم برات بخور گرمه هوا بعد دو سه دقیقه که نشسته بودمو داشتم دید میزدمش یهو داییم از حیاط پشتی اومد داخل و منم چشامو از زندایی برداشتمو پاشدم باهاش سلام و احوال پرسی کردم بعد زن دایی هم که میدونست دایی حساسه زودی یه شال بلند داشت که انداخت سرش ولی من حواسم پرت اون ستی بود که تنش بود یه تیشرت با شلوارک که پایین زانو هاش بود اینکه شالو انداخت گرفتم که حتما خیس کرده برام دلم گرم شد که میتونم به آرزوی چند سالم برسمو بتونم بکنم تو اون کص تپلش که از روی شلوارک معلوم بود…دایی نشستو گف شربتو بخور بریم بازار بیایم بعد به زندایی گف که براش شربت بیاره اونم یکی گرفتو آورد وقتی که دید اون ست تنشه و پاهاشو ممه هاش تابلوئن دیگه کونش که داد میزد اخماش رف تو هم و چپ چپ نگاش کرد بعد شربتو خوردیمو پاشد که بریم رفتیم داشتم کفشمو میپوشیدم که گفت به دخترا بگو گوشیمو بیارن نیازش دارم بعد من که برگشتم به بگم که گوشی داییمو بیارین دیدم که زن دایی خم شده که لیوان های شربتو که خوردیم برداره و اون کون بزرگش قشنگ قمبل شده و کیرمو شق کرد یه حسی داد که نمیتونم توصیفش کنم گفتم گوشیی داییم مونده و برگشتو بهم نگاه کرد گفت وایسا بیارم برات بعد که آورد گرفتنی از قصد دستمو به دستش زدم یه پوزخندی زد برام بعد منم امیدوار شدم خلاصه با داییم رفتیمو وسیله ها رو گ
1402/11/12
#زن_میانسال #زندایی
سلام من علیم 19 ساله از اردبیل…با قد 186 و وزن 79 و با موهای حالت دار…زن داییم هم یه زن 35 ساله سکسی که فیس زیاد خوبی نداره (میتونم بگم از 100 نمره 55 رو بدم بهش) ولی از اندام نگم بهتون که دیوونم کردن با ممه های 80 و باسن های گنده قمبل (که شلوار تنگ میپوشه پوست کونش هم معلوم میشه) خلاصه کنم براتون که دل از من برده
داییم اینا با بابابزرگم اینا یه ساختمون میمونن من وقتی هم میرفتم خونه بابابزرگم زیاد نمیتونستم برم خونه داییم و زن داییمو دید بزنم ولی هر بهونه ای که میوفتاد دستم میرفتم خونشونو نگاش میکردم اون ممه های بزرگش اون اندام سکسیش حتی چند باری هم از ممه و کونش عکس گرفتمو جق زدم کلی من از سن 15 16 سالگی تو کف زنداییم بودم و هی میخواستم باهاش رابطه برقرار کنمو آرزوم بود طوری که وقتی هم جق میزدم به هیشکی جز اون فکر نمیکردمو به عشقش جق میزدم و اینم بگم که داییم به زمین و زمان مشکوکه و خیلی حساس ینی یکم دم به تله بدی به چوخ میری
قضیه برمیگرده به 5 ماه پیش یعنی 5/22 بهترین روز زندگیم داییم که میخواست با باباش و مادرش برن شهرستان برا کاراشون به من زنگ زد که بیا باهم چندتا خرت و پرت بخریمو آخر سر هم ماشین اینارو بشوریم از بس نشستی خونه پوکیدی بیا بیرون از اون خراب شده منم خندیدمو گفتم باشه دایی میام خونتون گف منتظرم منم نمیدونم میخوان برن چون در حالت های عادی هم داییم همیشه منو اینور اونور میبرد با خودش حتی برا کار های کوچیک و ساده خلاصه رفتم خونشون در و زدم دختر داییم درو باز کرد رفتم تو دیدم زنداییم با یه ست نارنجی رنگ که ممه هاش و لمبرای کونش قشنگ تابلو بود سلام احوال پرسی کردیمو رو بوسی کرد باهام و گف خوش اومدی زن داییمو اینطوری ندیده بودم آرایش ملایمی کرده بود یه بو عطر زنانه خاصی میداد که شهوتمو زیاد کرد و کیرم نیم خیز شد داییم اولش نبود منم فرصت افتاده بود دستم داشتم قشنگ دید میزدمش وای تا خط کصش هم تابلو بود و منو دیوونه میکرد دلم میخواست همونجا تو آشپزخونه کصشو به دهنم بگیرم و لیسش بزنم زندایی یهو گف علی شربت میخوری برات بیارم شربت شلیله خودم ساختم خوشمزس با یه آن به خودم اومدمو گفتم ممنون زحمت نکش گف تعارف میکنی بابا وایسا بیارم برات بخور گرمه هوا بعد دو سه دقیقه که نشسته بودمو داشتم دید میزدمش یهو داییم از حیاط پشتی اومد داخل و منم چشامو از زندایی برداشتمو پاشدم باهاش سلام و احوال پرسی کردم بعد زن دایی هم که میدونست دایی حساسه زودی یه شال بلند داشت که انداخت سرش ولی من حواسم پرت اون ستی بود که تنش بود یه تیشرت با شلوارک که پایین زانو هاش بود اینکه شالو انداخت گرفتم که حتما خیس کرده برام دلم گرم شد که میتونم به آرزوی چند سالم برسمو بتونم بکنم تو اون کص تپلش که از روی شلوارک معلوم بود…دایی نشستو گف شربتو بخور بریم بازار بیایم بعد به زندایی گف که براش شربت بیاره اونم یکی گرفتو آورد وقتی که دید اون ست تنشه و پاهاشو ممه هاش تابلوئن دیگه کونش که داد میزد اخماش رف تو هم و چپ چپ نگاش کرد بعد شربتو خوردیمو پاشد که بریم رفتیم داشتم کفشمو میپوشیدم که گفت به دخترا بگو گوشیمو بیارن نیازش دارم بعد من که برگشتم به بگم که گوشی داییمو بیارین دیدم که زن دایی خم شده که لیوان های شربتو که خوردیم برداره و اون کون بزرگش قشنگ قمبل شده و کیرمو شق کرد یه حسی داد که نمیتونم توصیفش کنم گفتم گوشیی داییم مونده و برگشتو بهم نگاه کرد گفت وایسا بیارم برات بعد که آورد گرفتنی از قصد دستمو به دستش زدم یه پوزخندی زد برام بعد منم امیدوار شدم خلاصه با داییم رفتیمو وسیله ها رو گ
زندایی سفید برفی
1402/11/20
#زندایی
سلام دوستان
اولین و آخرین خاطره خودمو مینویسم
اسم من نیما هستش الان ۲۲ سالمه و این داستان مال چهار سال پیشه و تا حالا ادامه داره.
وقتی ۱۸ سالم بود دایی من به خاطر یک اشتباه که اعتماد کرد به دوستاش یک شرکت زدن و متاسفانه سرش کلاه گذاشتن افتاد زندان خیلی مادرم و بابام افتادند دنبال کاراش و چون مبلغ بالا بود نتونستن دایمو آزاد کنند.
مادرم و زن دایی همش غصه دایمو میخوردم دائم ۳۶ سال داشت زن داییم تقریباً ۳۳ سال همیشه دایم و زندایی منو دوست داشتن و بیشتر وقت ها کارهای دایمو انجام میدادم چه خرید خونه چه بعضی وقتها شرکت یا با زن دایی میرفتم خرید آخه ماشین بابام زیر پام بود.
یک شب خونه بودم زن دایی پیشمون بود به مادرم گفت میخوام برم خونه مادرم بهش گفت برمیگردی گفت نه میخوام خونه خودم باشم دیگه گفت باشه بزار نیما بیاد پیشت تنها نباشی گفت دوست ندارم مزاحمش بشم گفتم نه زندایی چه مزاحمتی خونه دایم دو کوچه با ما فاصله داشتن آماده شدم با زندایی سحر رفتم خونشون من نشستم پا ماهواره داشتم فیلم میدیدم زندایی طبق معمول با یک لباس تنگ مشکی اومد نشست پیشم تقریباً ساعت ۹ شب بود دیدم زیاد نرمال نیست گفتم آماده شو لباس بپوش بریم جای گفت کجا گفتم آماده شو رفتم خونه سویچ ماشین برداشتم به بابام گفتم حال زندایی خوب نیست میخوام ببرمش بیرون دورش بدم گفت باشه مراقب باشید رسیدم در حیاط زنگ زدم آمد بیرون گفت کجا گفتم بشین بردمش بیرون دور دور رفتیم باغ فرح شام خوردیم رفتیم تو شهر دور خوردیم آمدیم خونه بابام گفت پیام داد ماشین بزار پیش خودت من لازم ندارم گفتم اوکی.
چند روز کنار زندایی سحر بودم هیچ وقت بدنش رو ندیده بودم یک خانوم قد بلند سفید لاغر اندام با سینه و باسن متوسط بود ما هر شب دیگه شده بود کارم با همدیگه بریم بیرون بچرخیم و شام روز ها گاهی درب مغازه بابام بود یا بیشتر خرید خونه خودمون و زندایی بودم روز به روز حال زندایی سحر بهتر میشد به غیر از روزهای که میرفت ملاقات داییم زندان دیگه آنقدر با زندایم راحت شده بودم یک دسته کلید خونش بهم داده بود میگفت خودت بیا هر شب که میرفتم خونشون لباس هاش تغییر میکرد احساس میکردم داره باهام راحت تر میشه دوتامون مینشستیم پای ماهواره فیلم میدیدیم و تخمه میخوردیم زندایی سحر یک شب با یک تاپ و شلوارک کوتاه مشکی آمد که خط سینه هاش پیدا بود کنارم دراز کشید داشتیم فیلم نگاه میکردیم یک جا صحنه رسید به لب گرفتن همیشه زندایی میرفت ولی ایندفعه نگاه کرد آمدم کانال عوض کنم کنم گفت بابا چیه دارند همدیگه رو میبوسند منم چیزی نگفتم همینجوری شب ها و روز ها میگذشت من و زندایی با همدیگه راحت تر میشدیم منم کم کم با شرت جلوش میرفتم حمام و میومدم یک شب پنجشنبه بود گفت نیما بیا برو مغازه یکم مزه بخر و بیار گفتم مزه چی گفت امشب حوس ودکا کردم گفتم ودکا از کجا من خونه عرق دارم بیارم گفت نه نصف شیشه ودکا دایت هنوز هستش منم رفتم مغازه چیپس و پفک و تمر و لواشک و غیره خریدم و آوردم
زندایی هم با یک لباس راحتی آمد ودکا رو با دوتا پیک آورد با آب آلبالو نشست گفت تو بریز گفتم نه زندایی من دوست دارم تو پیک بریزی پیک ریخت به سلامتی همدیگه زدیم و صحبت میکردیم گفت نیما این چند روز خیلی حواسم بهت بود انگاری دوست دختر نداری گفتم نه ندارم دنبالش نرفتم اگه کسی بهم آمار بده هم بلد نیستم چیکار کنم خندید داشتیم میخوردیم گفت زیاد نخوریم بعد بریم بیرون بچرخیم بارون داره میاد حال میده گفتم چشم چندتا پیک زدیم بلند شدیم دوتایی باز رفتیم بیرون دور خوردن شام رفتیم دربند و خسته و کو
1402/11/20
#زندایی
سلام دوستان
اولین و آخرین خاطره خودمو مینویسم
اسم من نیما هستش الان ۲۲ سالمه و این داستان مال چهار سال پیشه و تا حالا ادامه داره.
وقتی ۱۸ سالم بود دایی من به خاطر یک اشتباه که اعتماد کرد به دوستاش یک شرکت زدن و متاسفانه سرش کلاه گذاشتن افتاد زندان خیلی مادرم و بابام افتادند دنبال کاراش و چون مبلغ بالا بود نتونستن دایمو آزاد کنند.
مادرم و زن دایی همش غصه دایمو میخوردم دائم ۳۶ سال داشت زن داییم تقریباً ۳۳ سال همیشه دایم و زندایی منو دوست داشتن و بیشتر وقت ها کارهای دایمو انجام میدادم چه خرید خونه چه بعضی وقتها شرکت یا با زن دایی میرفتم خرید آخه ماشین بابام زیر پام بود.
یک شب خونه بودم زن دایی پیشمون بود به مادرم گفت میخوام برم خونه مادرم بهش گفت برمیگردی گفت نه میخوام خونه خودم باشم دیگه گفت باشه بزار نیما بیاد پیشت تنها نباشی گفت دوست ندارم مزاحمش بشم گفتم نه زندایی چه مزاحمتی خونه دایم دو کوچه با ما فاصله داشتن آماده شدم با زندایی سحر رفتم خونشون من نشستم پا ماهواره داشتم فیلم میدیدم زندایی طبق معمول با یک لباس تنگ مشکی اومد نشست پیشم تقریباً ساعت ۹ شب بود دیدم زیاد نرمال نیست گفتم آماده شو لباس بپوش بریم جای گفت کجا گفتم آماده شو رفتم خونه سویچ ماشین برداشتم به بابام گفتم حال زندایی خوب نیست میخوام ببرمش بیرون دورش بدم گفت باشه مراقب باشید رسیدم در حیاط زنگ زدم آمد بیرون گفت کجا گفتم بشین بردمش بیرون دور دور رفتیم باغ فرح شام خوردیم رفتیم تو شهر دور خوردیم آمدیم خونه بابام گفت پیام داد ماشین بزار پیش خودت من لازم ندارم گفتم اوکی.
چند روز کنار زندایی سحر بودم هیچ وقت بدنش رو ندیده بودم یک خانوم قد بلند سفید لاغر اندام با سینه و باسن متوسط بود ما هر شب دیگه شده بود کارم با همدیگه بریم بیرون بچرخیم و شام روز ها گاهی درب مغازه بابام بود یا بیشتر خرید خونه خودمون و زندایی بودم روز به روز حال زندایی سحر بهتر میشد به غیر از روزهای که میرفت ملاقات داییم زندان دیگه آنقدر با زندایم راحت شده بودم یک دسته کلید خونش بهم داده بود میگفت خودت بیا هر شب که میرفتم خونشون لباس هاش تغییر میکرد احساس میکردم داره باهام راحت تر میشه دوتامون مینشستیم پای ماهواره فیلم میدیدیم و تخمه میخوردیم زندایی سحر یک شب با یک تاپ و شلوارک کوتاه مشکی آمد که خط سینه هاش پیدا بود کنارم دراز کشید داشتیم فیلم نگاه میکردیم یک جا صحنه رسید به لب گرفتن همیشه زندایی میرفت ولی ایندفعه نگاه کرد آمدم کانال عوض کنم کنم گفت بابا چیه دارند همدیگه رو میبوسند منم چیزی نگفتم همینجوری شب ها و روز ها میگذشت من و زندایی با همدیگه راحت تر میشدیم منم کم کم با شرت جلوش میرفتم حمام و میومدم یک شب پنجشنبه بود گفت نیما بیا برو مغازه یکم مزه بخر و بیار گفتم مزه چی گفت امشب حوس ودکا کردم گفتم ودکا از کجا من خونه عرق دارم بیارم گفت نه نصف شیشه ودکا دایت هنوز هستش منم رفتم مغازه چیپس و پفک و تمر و لواشک و غیره خریدم و آوردم
زندایی هم با یک لباس راحتی آمد ودکا رو با دوتا پیک آورد با آب آلبالو نشست گفت تو بریز گفتم نه زندایی من دوست دارم تو پیک بریزی پیک ریخت به سلامتی همدیگه زدیم و صحبت میکردیم گفت نیما این چند روز خیلی حواسم بهت بود انگاری دوست دختر نداری گفتم نه ندارم دنبالش نرفتم اگه کسی بهم آمار بده هم بلد نیستم چیکار کنم خندید داشتیم میخوردیم گفت زیاد نخوریم بعد بریم بیرون بچرخیم بارون داره میاد حال میده گفتم چشم چندتا پیک زدیم بلند شدیم دوتایی باز رفتیم بیرون دور خوردن شام رفتیم دربند و خسته و کو
زنداییم جنده بود
1402/12/06
#جنده #زندایی
میخوام ببرمتون به حدود بیست سال پیش. اونوقتا که تکنولوژی به این حد نرسیده بود، موبایل به این وسعت دست هر کسی نبود و زندگیا خیلی ساده تر بود، اون وقتی که صد هزار تومن هنوز خیلی پول بود…
البته اصل داستان از سالها قبلش شروع میشه:
توی یکی از محله های پایین تهرون، خونه مادربزرگه، تهِ یه کوچه بن بست و باریک، ازون خونه های قدیمی که توالتشون کنج حیاط بود و پشت بوم هاشون به همدیگه راه داشت و همه همسایه ها تا چند تا کوچه اونطرفتر همدیگه رو میشناختن و …
این وسط مسطا دایی کوچیکه علاف ما با خواهر همسایه دوتا خونه اونطرفتر شون آشنا میشه. دختر خانم اهل شمالغرب کشور، مهمون خواهرش بوده که با خاندایی من دل و قلوه رد و بدل میکنن و تریپ عشق و عاشقی برمیدارن. قرارهای عاشقانشون دور از چشم همسایه های فضول، روی پشت بوم بوده ولی اینکه توی این قرارها داییِ من، در چه حدی و تا کجا توش کرد، بنده تا این لحظه اطلاعی ندارم! بهرحال بعد از یه مدتی این دایی ما میبینه که دیگه پشت بوم و درمالی کفاف نمیده و بابا بزرگ و ننه بزرگ بینوای من رو میفرسته خواستگاری. جاتون خالی، سور و سات عروسی خیلی زود جور شد و یه مجلسی برپا شد تا این دوتا مرغ عشق برن سر خونه زندگیشون. البته خونه که چه عرض کنم، طبقه بالای همون خونه رو خالی کردن تا عروس و دوماد اونجا زندگی کنن.
اون زمان من تازه به بلوغ رسیده بودم و پشت لبم سبز شده بود و در حقیقت در حال کشف روشهای مختلف جق زدن بودم. هیچوقت یادم نمیره شب عروسی که مجلس تموم شد و یه مشت مردای فامیل داشتیم از سالن برمیگشتیم خونه آقاجون، چه جوکهایی که راجع به شب زفاف تازه عروس و داماد نمیگفتن…احساس میکردم که دیگه خیلی مرد شدم که من هم اجازه دارم این حرفا رو بشنوم و قاطی آدم بزرگا شدم: مثلا میگفتن دایی علی بالاخره از رو پشت بوم به داخل خونه ارتقا پیدا کرده و میتونه با خیال راحت بجای اینکه بماله روش، بندازه توش.یا اینکه مردا میخواستن تا صبح نوبتی کشیک بدن و گوش وایسن ببینن علی و محبوبه چن بار میرن دست به آب و حمام یا اینکه اصلا صدای تلمبه زدناش تا طبقه پایین که ما بودیم میومد یا نه…پیش خودم فکر میکردم اینا دیگه چه کسکشایی هستن! هیچ کدومشون رو برای عروسیم دعوت نمیکنم. آبرو نمیذارن واسه آدم!
چن سالی ازین قضیه گذشت و این دایی کونگشاد بنده هراز گاهی یه چند ماه می رفت سر کار، یا دلش رو میزدیا اینکه اخراج میشد، دوباره میرفت سر یه کار دیگه و…خلاصه اینکه کونِ کار کردن نداشت و بیشتر، آویزون بقیه خواهر برادرا بود که دستشون به دهنشون می رسید.
بعد از یه مدت، خدا یه دختر هم بهشون داد: سفید و گرد و تپل عین مادرش. دایی من سیاه و استخونی و پشمالو بود ولی زندایی به چشم خواهری (البته اون روزها به چشم خواهری بهش نگاه میکردم) خیلی سفید بود. قیافه خیلی خوشگلی نداشت: یه قد کوتاه با موهای فرفری خرمایی رنگ، گرد و نسبتا تپل با سینه های درشت. بدنش، تا جایی که از دست و پاهاش میشد دید، خیلی کم مو بود.با گونه ها و غبغب افتاده ولی همون هم از سر دایی من زیاد بود!
زندایی محبوبه یه شخصیت مرموزی داشت. نمیدونم، شاید هم به خاطر سخت گیریهای دایی بود که اونجوری بود. توی جمع های خونوادگی و مهمونی ها معمولا یه گوشه ساکت مینشست و بجای شرکت کردن توی بحثا و مکالمات، بیشتر شنونده بود. ولی وقتی پاش می افتد و میتونست دور از چشم دایی خودی نشون بده، معلوم بود که شیطونه و قابلیتهای زیادی داره! حتی یکی دوبار که توی بساط بزن و برقص، خاله ها انداختنش وسط، خوب یادمه که حسابی خودی نشون میداد و مجلسو گرم میکرد. همیشه ا
1402/12/06
#جنده #زندایی
میخوام ببرمتون به حدود بیست سال پیش. اونوقتا که تکنولوژی به این حد نرسیده بود، موبایل به این وسعت دست هر کسی نبود و زندگیا خیلی ساده تر بود، اون وقتی که صد هزار تومن هنوز خیلی پول بود…
البته اصل داستان از سالها قبلش شروع میشه:
توی یکی از محله های پایین تهرون، خونه مادربزرگه، تهِ یه کوچه بن بست و باریک، ازون خونه های قدیمی که توالتشون کنج حیاط بود و پشت بوم هاشون به همدیگه راه داشت و همه همسایه ها تا چند تا کوچه اونطرفتر همدیگه رو میشناختن و …
این وسط مسطا دایی کوچیکه علاف ما با خواهر همسایه دوتا خونه اونطرفتر شون آشنا میشه. دختر خانم اهل شمالغرب کشور، مهمون خواهرش بوده که با خاندایی من دل و قلوه رد و بدل میکنن و تریپ عشق و عاشقی برمیدارن. قرارهای عاشقانشون دور از چشم همسایه های فضول، روی پشت بوم بوده ولی اینکه توی این قرارها داییِ من، در چه حدی و تا کجا توش کرد، بنده تا این لحظه اطلاعی ندارم! بهرحال بعد از یه مدتی این دایی ما میبینه که دیگه پشت بوم و درمالی کفاف نمیده و بابا بزرگ و ننه بزرگ بینوای من رو میفرسته خواستگاری. جاتون خالی، سور و سات عروسی خیلی زود جور شد و یه مجلسی برپا شد تا این دوتا مرغ عشق برن سر خونه زندگیشون. البته خونه که چه عرض کنم، طبقه بالای همون خونه رو خالی کردن تا عروس و دوماد اونجا زندگی کنن.
اون زمان من تازه به بلوغ رسیده بودم و پشت لبم سبز شده بود و در حقیقت در حال کشف روشهای مختلف جق زدن بودم. هیچوقت یادم نمیره شب عروسی که مجلس تموم شد و یه مشت مردای فامیل داشتیم از سالن برمیگشتیم خونه آقاجون، چه جوکهایی که راجع به شب زفاف تازه عروس و داماد نمیگفتن…احساس میکردم که دیگه خیلی مرد شدم که من هم اجازه دارم این حرفا رو بشنوم و قاطی آدم بزرگا شدم: مثلا میگفتن دایی علی بالاخره از رو پشت بوم به داخل خونه ارتقا پیدا کرده و میتونه با خیال راحت بجای اینکه بماله روش، بندازه توش.یا اینکه مردا میخواستن تا صبح نوبتی کشیک بدن و گوش وایسن ببینن علی و محبوبه چن بار میرن دست به آب و حمام یا اینکه اصلا صدای تلمبه زدناش تا طبقه پایین که ما بودیم میومد یا نه…پیش خودم فکر میکردم اینا دیگه چه کسکشایی هستن! هیچ کدومشون رو برای عروسیم دعوت نمیکنم. آبرو نمیذارن واسه آدم!
چن سالی ازین قضیه گذشت و این دایی کونگشاد بنده هراز گاهی یه چند ماه می رفت سر کار، یا دلش رو میزدیا اینکه اخراج میشد، دوباره میرفت سر یه کار دیگه و…خلاصه اینکه کونِ کار کردن نداشت و بیشتر، آویزون بقیه خواهر برادرا بود که دستشون به دهنشون می رسید.
بعد از یه مدت، خدا یه دختر هم بهشون داد: سفید و گرد و تپل عین مادرش. دایی من سیاه و استخونی و پشمالو بود ولی زندایی به چشم خواهری (البته اون روزها به چشم خواهری بهش نگاه میکردم) خیلی سفید بود. قیافه خیلی خوشگلی نداشت: یه قد کوتاه با موهای فرفری خرمایی رنگ، گرد و نسبتا تپل با سینه های درشت. بدنش، تا جایی که از دست و پاهاش میشد دید، خیلی کم مو بود.با گونه ها و غبغب افتاده ولی همون هم از سر دایی من زیاد بود!
زندایی محبوبه یه شخصیت مرموزی داشت. نمیدونم، شاید هم به خاطر سخت گیریهای دایی بود که اونجوری بود. توی جمع های خونوادگی و مهمونی ها معمولا یه گوشه ساکت مینشست و بجای شرکت کردن توی بحثا و مکالمات، بیشتر شنونده بود. ولی وقتی پاش می افتد و میتونست دور از چشم دایی خودی نشون بده، معلوم بود که شیطونه و قابلیتهای زیادی داره! حتی یکی دوبار که توی بساط بزن و برقص، خاله ها انداختنش وسط، خوب یادمه که حسابی خودی نشون میداد و مجلسو گرم میکرد. همیشه ا
آرمان و زن دایی حشری
1402/12/05
#زندایی
سلام بر دوستان آلت به دست قبل از اینکه داستان رو بگم میخوام یه چیزی رو بگم. من هروقت داستان های شهوانی رو میخونم میبینم زیرش کامنت گذاشتن و فحش میدن و میگن دروغه و فلان احساس میکنم این مردم تو ایران زندگی نمیکنن یعنی واقعا توی جامعه این همه خیانت و هرزگی و… رو نمیبینی البته همشون نه. نود درصد داستان های شهوانی مزخرف و زاییده ذهن مجلوق یه نوجوانه. ببخشید میرم سر داستان. من نمیخوام اسم مستعار و دری وری بگم کی میخواد تو جمعیت هشتاد میلیونی ایران منو بشناسه. من اسمم آرمانه و اهل کرمانشاه هستم و سی سالمه، قدمم 180 و وزنم حدود هشتاد کیلو و شغلمم سنگکاره. منم مثل همه نوجوون های تازه به دوران بلوغ رسیده رو هرکسی و هرچیزی جلق میزدم. عمه خاله زندایی زن عمو دختر خاله و… سه تا دایی دارم همشون متاهل هستن زن دایی بزرگم حدود چهل سالشه و یه زن تقریبا خوشگله سفید و قدکوتاه، وقتی خونشون روستا بود مادربزرگم یه بار مچشو گرفت خواستن طلاقش بدن انقدر التماس کرد گفت اشتباه کردم و… دیگه بخشیدنش ولی بازم ادامه داد البته مخفیانه، اما من هیچ حسی بهش نداشتم تو نوجونی به یادش جلق میزدم ولی زیاد ازش خوشم نمیومد. اما زندایی وسطیم یه زن حدود سی و هشت، نه سالس قد بلند و سبزه و زیاد خوشگل نیست ولی به شدت حشریه قد و هیکلش مردونه افتاده استخون بندیش درشته اسمش فرشته س. از همون اولی که اومد تو خونواده همش بهش فکر میکردم. اینو یادم رفت بگم من به شدت خجالتی هستم البته اولش بعد که استارتش رو بزنم و روم واز بشه یخم آب میشه دیگه راحتم با طرف، دوست دختر زیاد داشتم باهاشون سکس کردم ولی قبلش جونم بالا میومد تا میگفتم. خونه مجردی دارم دختر و بیوه میاوردم خونه اما حسم به فرشته یه جور دیگه بود نمیدونم چرا، من با خیلی بهتر از اون سکس کردم ولی نمیدونم چرا احساس میکردم شهوتی تر از فرشته حال بده تر از فرشته وجود نداره یه اخلاقی بد یا خوب دارم از هیچی تو دنیا نمیترسم ولی از اینکه یکی بزنه تو ذوقم یا آبروم بره خیلی میترسم. فرشته خیلی زود با آدما راحت میشه کلا اخلاقشه. من قلیون میکشم و هر وقت میومد خونمون یا جایی همو میدیدیم میومد پیش من و باهام قلیون میکشید منم اولش با خودم بحث میکردم و میگفتم قرار نیست هرکی باهام راحت باشه معنیش اینه که جندس و اهلشه. اما فرشته میومد پیش من با هم تنها میشدیم حرفای سکسی میزد مثلا میگفت فلانی با فلانی رابطه داره ترتیبشو میده و از این قبیل حرفا. منم که خجالتی هیچی نمیگفتم فقط سرمو تکون میدادم به نشانه تأیید. تو این چند سال چند باری باهاش کاملا تنها بودم یعنی هیچکی نبوده ولی تخم نمی کردم چیزی بگم. برعکس من، اون خیلی بی ابا حرفاشو میزد. یه بار خونه خالم بودیم با اون یکی زنداییم میخواستن برن فرش بشورن خونه خودشون بهم گفت آرمان تو نمیای با ما بریم؟ بیا تا یه خورده نصیحتت کنیم. من احمق هم گفتم نه کار دارم بعدش فهمیدم که منظورش چیه. ببخشید اینقدر کشش دادم میخواستم کاملا خودمو اونو معرفی کنم که چطور شخصیتی داریم. خلاصه پارسال بعد کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم باید بهش بگم هرچی میشه بشه. قبلش بگم پسر عموی مادرم چند سال پیش با همین فرشته رابطه داشت و اما مخفیانه که خود طرف بعد به هم زدن باهاش برام تعریف کرد. پارسال زمستان اومدن خونمون منم آماده که چی بگم بهش زیاد خیط نشه. رفتم توی اتاق قلیون رو با خودم بردم میدونستم صددرصد میاد. بعد نیم ساعت اومد تو اتاق و گفت نامرد چرا صدام نمیزنی بیام بکشم گفتم خودت بیا دیگه تعارف میکنی. اومد رفت جلو آینه روی دراور و یه چسب مو داشتم گفت این چیه
1402/12/05
#زندایی
سلام بر دوستان آلت به دست قبل از اینکه داستان رو بگم میخوام یه چیزی رو بگم. من هروقت داستان های شهوانی رو میخونم میبینم زیرش کامنت گذاشتن و فحش میدن و میگن دروغه و فلان احساس میکنم این مردم تو ایران زندگی نمیکنن یعنی واقعا توی جامعه این همه خیانت و هرزگی و… رو نمیبینی البته همشون نه. نود درصد داستان های شهوانی مزخرف و زاییده ذهن مجلوق یه نوجوانه. ببخشید میرم سر داستان. من نمیخوام اسم مستعار و دری وری بگم کی میخواد تو جمعیت هشتاد میلیونی ایران منو بشناسه. من اسمم آرمانه و اهل کرمانشاه هستم و سی سالمه، قدمم 180 و وزنم حدود هشتاد کیلو و شغلمم سنگکاره. منم مثل همه نوجوون های تازه به دوران بلوغ رسیده رو هرکسی و هرچیزی جلق میزدم. عمه خاله زندایی زن عمو دختر خاله و… سه تا دایی دارم همشون متاهل هستن زن دایی بزرگم حدود چهل سالشه و یه زن تقریبا خوشگله سفید و قدکوتاه، وقتی خونشون روستا بود مادربزرگم یه بار مچشو گرفت خواستن طلاقش بدن انقدر التماس کرد گفت اشتباه کردم و… دیگه بخشیدنش ولی بازم ادامه داد البته مخفیانه، اما من هیچ حسی بهش نداشتم تو نوجونی به یادش جلق میزدم ولی زیاد ازش خوشم نمیومد. اما زندایی وسطیم یه زن حدود سی و هشت، نه سالس قد بلند و سبزه و زیاد خوشگل نیست ولی به شدت حشریه قد و هیکلش مردونه افتاده استخون بندیش درشته اسمش فرشته س. از همون اولی که اومد تو خونواده همش بهش فکر میکردم. اینو یادم رفت بگم من به شدت خجالتی هستم البته اولش بعد که استارتش رو بزنم و روم واز بشه یخم آب میشه دیگه راحتم با طرف، دوست دختر زیاد داشتم باهاشون سکس کردم ولی قبلش جونم بالا میومد تا میگفتم. خونه مجردی دارم دختر و بیوه میاوردم خونه اما حسم به فرشته یه جور دیگه بود نمیدونم چرا، من با خیلی بهتر از اون سکس کردم ولی نمیدونم چرا احساس میکردم شهوتی تر از فرشته حال بده تر از فرشته وجود نداره یه اخلاقی بد یا خوب دارم از هیچی تو دنیا نمیترسم ولی از اینکه یکی بزنه تو ذوقم یا آبروم بره خیلی میترسم. فرشته خیلی زود با آدما راحت میشه کلا اخلاقشه. من قلیون میکشم و هر وقت میومد خونمون یا جایی همو میدیدیم میومد پیش من و باهام قلیون میکشید منم اولش با خودم بحث میکردم و میگفتم قرار نیست هرکی باهام راحت باشه معنیش اینه که جندس و اهلشه. اما فرشته میومد پیش من با هم تنها میشدیم حرفای سکسی میزد مثلا میگفت فلانی با فلانی رابطه داره ترتیبشو میده و از این قبیل حرفا. منم که خجالتی هیچی نمیگفتم فقط سرمو تکون میدادم به نشانه تأیید. تو این چند سال چند باری باهاش کاملا تنها بودم یعنی هیچکی نبوده ولی تخم نمی کردم چیزی بگم. برعکس من، اون خیلی بی ابا حرفاشو میزد. یه بار خونه خالم بودیم با اون یکی زنداییم میخواستن برن فرش بشورن خونه خودشون بهم گفت آرمان تو نمیای با ما بریم؟ بیا تا یه خورده نصیحتت کنیم. من احمق هم گفتم نه کار دارم بعدش فهمیدم که منظورش چیه. ببخشید اینقدر کشش دادم میخواستم کاملا خودمو اونو معرفی کنم که چطور شخصیتی داریم. خلاصه پارسال بعد کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم باید بهش بگم هرچی میشه بشه. قبلش بگم پسر عموی مادرم چند سال پیش با همین فرشته رابطه داشت و اما مخفیانه که خود طرف بعد به هم زدن باهاش برام تعریف کرد. پارسال زمستان اومدن خونمون منم آماده که چی بگم بهش زیاد خیط نشه. رفتم توی اتاق قلیون رو با خودم بردم میدونستم صددرصد میاد. بعد نیم ساعت اومد تو اتاق و گفت نامرد چرا صدام نمیزنی بیام بکشم گفتم خودت بیا دیگه تعارف میکنی. اومد رفت جلو آینه روی دراور و یه چسب مو داشتم گفت این چیه
☆سرگذشت فانتزی های من☆ (۱)
1402/12/07
#زندایی #تریسام #سکس_گروهی
🎬داستان : سکس تریسام🎬
🎥ژانر : رئالیست و براساس واقعیت 🎥☆☆☆ پاییز 1393 درست وقتی بعد از یه مدت طولانی درگیر رابطه های گروهی بودم و تصمیم گرفته بودم یه مدت کات کنم ، دوست صمیمی ام فرزاد با من قرار گذاشت که شب بریم با ماشین کمی بگردیم و خوش بگذرونیم. منم باهاش قرار گذاشتم و دلم براش تنگ شده بود. شب شد و با هم سوار شدیم که یکم بگردیم . فرزاد میخواست یه موضوعی رو بهم بگه ولی نمیتونست … انگار دو دل بود.همین طور که پشت فرمون بود و داشت رانندگی میکرد سیگارشو روشن کرد ، منم سیگارمو روشن کردم بهش نگاه کردم و گفتم چیزی شده؟!
مکث کوچیکی کردو گوشیشو درآورد و بهم گفت : این پیام هارو میخونی و نظرتو میگی؟
گفتم باشه بده ببینم . وقتی شروع کردم به خوندن پیام ها متوجه شدم یه خانومه که خیلی به فرزاد ابراز علاقه کرده و بهش پیشنهاد سکس هم داده و دیوانه وار وابستش شده … اما نمیدونستم کیه!
گفتم : فرزاد این دختر کیه؟
فرزاد با حالت خیلی خاصی گفت : زن داییم
من شوکه شدم و باورم نمیشد . ازش خواستم بیشتر توضیح بده
متوجه شدم که زن دایی فرزاد که اون موقع ۳۳سالش بود خیلی رفته تو نخ فرزاد و دنبال فرصتی بوده تا رابطه ای باهاش ایجاد کنه.
فرزاد هم یه پسر سکسی و خوشگل ۲۳ ساله . اما از یه اتفاق کاملا غافلگیر شدم…
و اون اینکه فرزاد به یه شرط قبول کرده بود که با زن داییش رابطه احساسی و سکسیو شروع کنه و اون شرط این بود که ما یه گروه سه نفره باشیم. یعنی من و فرزاد و مریم زن داییش. و همیشه هر جا خواستیم باشیم و هر کاری کنیم باهم باشیم. و فرزاد این موضوعو با من درمیون نذاشته بود. و اصلا از رابطه های گروهی من خبر نداشت.
اون از سر تمایل تری سام خودش منو انتخاب کرده بود و مطمئن بود که من پیشنهادشو قبول میکنم. چون توی رفاقت هرچی ازم خواسته بود براش انجام داده بودم.☆☆☆
🚬 سیگار بعدی رو روشن کردیم. و من بهش گفتم نظر زن داییت مریم چیه ؟
گفت : اولش ناراحت شد ولی بعدا راضی شد و تصمیم گرفت یه گروه سکرت و بدون حاشیه سه نفره باشیم… حالا موافقی؟
گفتم : آره
همون موقع به مریم پیام داد که فردا بعدازظهر بریم خونه سروش.
اون موقع من یه سوئیت مجردی برای خودم داشتم که گذاشته بودمش مخصوص بریز بپاش و مشروب خوری . و قرار شد مریم زن دایی فرزاد مهمونمون باشه و اولین ملاقات حضوری ما سه نفر اتفاق بیوفته.
☆☆☆ جمعه پاییز ۱۳۹۳ … بعد از ظهر جمعه داشت نزدیک میشد و من نمیدونستم فرزاد و زن داییش چجوری دارن میان و خدانکنه مشکلی پیش بیاد .من غذا و مشروب و نوشیدنیا را آماده کرده بودم. فقط منتظر بودن زودتر برسن تا اینکه… فرزاد زنگ زد و گفت سریع درو باز کن منم زود درو باز کردم و توی پله ها منتظرشون بودم. فرزاد و مریم اومدن بالا.
سلام کردیم و دست دادیم و راهنماییشون کردم داخل .زن دایی فرزاد یه زن ۳۳ ساله قد بلند خیلی خوشگل و هیکل ورزشکاری داشت و این قدر داف بود که به خودم گفتم این واقعا اومده باما دوست بشه! دو تا پسر۲۳ساله!
اما واقعیت داشت.
مریم نشست کنار میز غذا و با یه ژست خیلی جالب به منو فرزاد گفت : مطمئنین اینجا کسی نمیاد؟ صدا که بیرون نمیره؟
گفتم : نه خیالتون راحت باشه . کلا راحت باشید
مریم : ببینید من به فرزادم گفتم من که زن خرابی نیستم اما خب دیگه فرزاد مخمو زد و راضی شدم به این دوستی و رابطه.
فرزاد : حالا میخواین یکم بریم تو اتاق بشینیم بعد غذا بخوریم.
من گفتم باشه مریم هم قبول کرد.
وقتی رفتیم داخل فرزاد لباس هاشو درآورد و نشست روی تختم و گفت آقا من اول از همه میخوامراحت باشم و شمام به نظرم لخت بشید خجالتمون بریزه.
من و مر
1402/12/07
#زندایی #تریسام #سکس_گروهی
🎬داستان : سکس تریسام🎬
🎥ژانر : رئالیست و براساس واقعیت 🎥☆☆☆ پاییز 1393 درست وقتی بعد از یه مدت طولانی درگیر رابطه های گروهی بودم و تصمیم گرفته بودم یه مدت کات کنم ، دوست صمیمی ام فرزاد با من قرار گذاشت که شب بریم با ماشین کمی بگردیم و خوش بگذرونیم. منم باهاش قرار گذاشتم و دلم براش تنگ شده بود. شب شد و با هم سوار شدیم که یکم بگردیم . فرزاد میخواست یه موضوعی رو بهم بگه ولی نمیتونست … انگار دو دل بود.همین طور که پشت فرمون بود و داشت رانندگی میکرد سیگارشو روشن کرد ، منم سیگارمو روشن کردم بهش نگاه کردم و گفتم چیزی شده؟!
مکث کوچیکی کردو گوشیشو درآورد و بهم گفت : این پیام هارو میخونی و نظرتو میگی؟
گفتم باشه بده ببینم . وقتی شروع کردم به خوندن پیام ها متوجه شدم یه خانومه که خیلی به فرزاد ابراز علاقه کرده و بهش پیشنهاد سکس هم داده و دیوانه وار وابستش شده … اما نمیدونستم کیه!
گفتم : فرزاد این دختر کیه؟
فرزاد با حالت خیلی خاصی گفت : زن داییم
من شوکه شدم و باورم نمیشد . ازش خواستم بیشتر توضیح بده
متوجه شدم که زن دایی فرزاد که اون موقع ۳۳سالش بود خیلی رفته تو نخ فرزاد و دنبال فرصتی بوده تا رابطه ای باهاش ایجاد کنه.
فرزاد هم یه پسر سکسی و خوشگل ۲۳ ساله . اما از یه اتفاق کاملا غافلگیر شدم…
و اون اینکه فرزاد به یه شرط قبول کرده بود که با زن داییش رابطه احساسی و سکسیو شروع کنه و اون شرط این بود که ما یه گروه سه نفره باشیم. یعنی من و فرزاد و مریم زن داییش. و همیشه هر جا خواستیم باشیم و هر کاری کنیم باهم باشیم. و فرزاد این موضوعو با من درمیون نذاشته بود. و اصلا از رابطه های گروهی من خبر نداشت.
اون از سر تمایل تری سام خودش منو انتخاب کرده بود و مطمئن بود که من پیشنهادشو قبول میکنم. چون توی رفاقت هرچی ازم خواسته بود براش انجام داده بودم.☆☆☆
🚬 سیگار بعدی رو روشن کردیم. و من بهش گفتم نظر زن داییت مریم چیه ؟
گفت : اولش ناراحت شد ولی بعدا راضی شد و تصمیم گرفت یه گروه سکرت و بدون حاشیه سه نفره باشیم… حالا موافقی؟
گفتم : آره
همون موقع به مریم پیام داد که فردا بعدازظهر بریم خونه سروش.
اون موقع من یه سوئیت مجردی برای خودم داشتم که گذاشته بودمش مخصوص بریز بپاش و مشروب خوری . و قرار شد مریم زن دایی فرزاد مهمونمون باشه و اولین ملاقات حضوری ما سه نفر اتفاق بیوفته.
☆☆☆ جمعه پاییز ۱۳۹۳ … بعد از ظهر جمعه داشت نزدیک میشد و من نمیدونستم فرزاد و زن داییش چجوری دارن میان و خدانکنه مشکلی پیش بیاد .من غذا و مشروب و نوشیدنیا را آماده کرده بودم. فقط منتظر بودن زودتر برسن تا اینکه… فرزاد زنگ زد و گفت سریع درو باز کن منم زود درو باز کردم و توی پله ها منتظرشون بودم. فرزاد و مریم اومدن بالا.
سلام کردیم و دست دادیم و راهنماییشون کردم داخل .زن دایی فرزاد یه زن ۳۳ ساله قد بلند خیلی خوشگل و هیکل ورزشکاری داشت و این قدر داف بود که به خودم گفتم این واقعا اومده باما دوست بشه! دو تا پسر۲۳ساله!
اما واقعیت داشت.
مریم نشست کنار میز غذا و با یه ژست خیلی جالب به منو فرزاد گفت : مطمئنین اینجا کسی نمیاد؟ صدا که بیرون نمیره؟
گفتم : نه خیالتون راحت باشه . کلا راحت باشید
مریم : ببینید من به فرزادم گفتم من که زن خرابی نیستم اما خب دیگه فرزاد مخمو زد و راضی شدم به این دوستی و رابطه.
فرزاد : حالا میخواین یکم بریم تو اتاق بشینیم بعد غذا بخوریم.
من گفتم باشه مریم هم قبول کرد.
وقتی رفتیم داخل فرزاد لباس هاشو درآورد و نشست روی تختم و گفت آقا من اول از همه میخوامراحت باشم و شمام به نظرم لخت بشید خجالتمون بریزه.
من و مر
سکس با زندایی سن بالا
1402/12/09
#سن_بالا #زندایی
این داستان برمیگرده به پاییز امسال من ۲۹ سالمه و همیشه بین اشنا فامیل مورد قبول بودم داییم شهرا جنوبی کار میکنه و خیلی زود بیا ۲ ماه یکبار هست ۳ تا بچه قد و نیم قد هم داره که بزرگه ۱۸ سالش هست زنداییم هم که اسمش مریم هست ۴۲ سالشه که از همون ۱۸ سالگی به بعد دوست داشتم ترتیبشو بدم ولی نشد هیکل توپی داره سفید سفید سینه ۸۵ به بالا کون گنده کلا خیلی سکسی هست قیافش هم بد نیست و خوبه
داستان از اینجا شروع شد که بخاطر درس پسر دومی زیاد میرفتم خونشون پاییز که درس بهش یاد بدم درسش اصلا خوب نیست هروقت میدیمش میگفتم کاش بشه فقط بغلش کرد و سینه هاشو گرفت معمولا هم داخل خونه لباس راحت میپوشید نه لختی ولی کون سینه کامل در دید بود چندین بار گذشت از رفت و اومد در این مدت خودم حس میکردم فهمیده که چشمم بهش هست و پیش خودم میگفتم حتما خوشش میا که صمیمی تر میشه تا بعدازظهری رفتم خونشون که دیدم شال بسته به کمرش گفتم چی شده که گفت مبل بلند کردم و کمرم درد میکنه که بهش گفتم خب پماد بزن و ماساژ بده بهتر میشه گفت زدم ولی تموم شده بالاخره تموم شد و اخر شب اومد تو ذهنم که بهش بگم واست میخرم فردا پیام دادم و احوال پرسی که کمرت بهتره که گفت نه و گفتم فردا واست میگیرم میارم دیگه شروع کرد به تشکر و درد دل که داییت نیست و اذیت میشم منم و به خیلی چیزا نمیرسم و این حرفا صبح ساعت ۸ بیدار شدم ی دوش گرفتم رفتم دو تا پماد واسش گرفتم و بهش زنگ زدم خونه ای بیارم واست گفت اره هستم منم گفتم تا نیم ساعت دیگه میرسم اونم گفت برم دوش بگیرم تا تو میرسی شاید بهتر شدم رسیدم زنگ زدم رفتم بالا که دیدم ی شلوار گشاد پوشیده با تاپ و موهاشو با هوله بسته بود که خشک بشه تنها بود خونه و بچهها رفته بودن مدرسه دیگه تشکر کرد و رفت چایی اورد گفتم این دستور عملا داره باید پماد بزنی و ماساژش بدی و هوله گرم بزاری که تاثیر داشته باشه گفت باشه و تعریف میکردیک که تلفنش زنگ خورد پاشد که جواب بده ی دفعه از پشت چشمم خورد به کونش که شلوار بینش گیر کرده بود ی لحظه حس کردم کیرم راست شد از شهوتش چن دقیقه تلفنش طول کشید و اومد و منم گفتم برم دیگه که گفت مهدی تو که خودت میدونی دستور عملشو واسم پماد نمیزنی ی لحظه دنیا بهم دادن گفتم باشه که بعدش گفت اگه کار داری برو که منم گفتم نه کاری ندارم دوباره نشستم گفت پس بزار این وسایل جمع کنم بیام منم همش با خودم میگفتم چطوری شروع کنم چون نمیخواستم فرصت کردنشو از دست بدم که به خودم گفتم تهش ی دفعه میوفتم روش یا میشه یا نه اومد که گفت شروع کنیم و گفتم زندایی بهتره دراز بکشی که راحت تر انجام بشه بدون حرفی گفت رو مبل خوبه؟ گفتم اره دراز کشید رومبل و لباسشو زدم بالا از چیزی که فکر میکردم سفید تر نبود ولی خوب بود همونم پماد زدم به کمرش که گفت اینجا بالشت نداره بیا بریم داخل اتاق که تخت هست گفتم اگه راحت تری باشه رفتیم داخل اتاق که تابشو بیرون اورد و فقط سوتین ابی بوده گفت میدونم که غریبه نیستی لباسمو دراوردم منم که از خدام بود به پشت دراز کشید منم ایستاده پماد زدم و میمالیدمش از جایی که درد داشت بالاتر رفتم بیشتر میخواستم با این کار بعدش برم سراغ کونش گفتم زندایی پایین تر هم بزنم شاید بهتر نتیجه داد گفت هرچه خودت میدونی کم کم اومدم پایین که رسیدم به شلوار و شرتش دیگه ازش نپرسیدم و ی مقدار کشیدمشون پایین از نصف کمتر کونش معلوم بود وای کونش مثل پنبه نرم بود دیگه فراموش کردم که کمرش کجاس ۳ ۲دقیقه شد که گفت مهدی کمرم بالاتره ی لحظه خواستم بحث بندازم گفتم از بس نرمه یادم رفت که این کمر نیس و خ
1402/12/09
#سن_بالا #زندایی
این داستان برمیگرده به پاییز امسال من ۲۹ سالمه و همیشه بین اشنا فامیل مورد قبول بودم داییم شهرا جنوبی کار میکنه و خیلی زود بیا ۲ ماه یکبار هست ۳ تا بچه قد و نیم قد هم داره که بزرگه ۱۸ سالش هست زنداییم هم که اسمش مریم هست ۴۲ سالشه که از همون ۱۸ سالگی به بعد دوست داشتم ترتیبشو بدم ولی نشد هیکل توپی داره سفید سفید سینه ۸۵ به بالا کون گنده کلا خیلی سکسی هست قیافش هم بد نیست و خوبه
داستان از اینجا شروع شد که بخاطر درس پسر دومی زیاد میرفتم خونشون پاییز که درس بهش یاد بدم درسش اصلا خوب نیست هروقت میدیمش میگفتم کاش بشه فقط بغلش کرد و سینه هاشو گرفت معمولا هم داخل خونه لباس راحت میپوشید نه لختی ولی کون سینه کامل در دید بود چندین بار گذشت از رفت و اومد در این مدت خودم حس میکردم فهمیده که چشمم بهش هست و پیش خودم میگفتم حتما خوشش میا که صمیمی تر میشه تا بعدازظهری رفتم خونشون که دیدم شال بسته به کمرش گفتم چی شده که گفت مبل بلند کردم و کمرم درد میکنه که بهش گفتم خب پماد بزن و ماساژ بده بهتر میشه گفت زدم ولی تموم شده بالاخره تموم شد و اخر شب اومد تو ذهنم که بهش بگم واست میخرم فردا پیام دادم و احوال پرسی که کمرت بهتره که گفت نه و گفتم فردا واست میگیرم میارم دیگه شروع کرد به تشکر و درد دل که داییت نیست و اذیت میشم منم و به خیلی چیزا نمیرسم و این حرفا صبح ساعت ۸ بیدار شدم ی دوش گرفتم رفتم دو تا پماد واسش گرفتم و بهش زنگ زدم خونه ای بیارم واست گفت اره هستم منم گفتم تا نیم ساعت دیگه میرسم اونم گفت برم دوش بگیرم تا تو میرسی شاید بهتر شدم رسیدم زنگ زدم رفتم بالا که دیدم ی شلوار گشاد پوشیده با تاپ و موهاشو با هوله بسته بود که خشک بشه تنها بود خونه و بچهها رفته بودن مدرسه دیگه تشکر کرد و رفت چایی اورد گفتم این دستور عملا داره باید پماد بزنی و ماساژش بدی و هوله گرم بزاری که تاثیر داشته باشه گفت باشه و تعریف میکردیک که تلفنش زنگ خورد پاشد که جواب بده ی دفعه از پشت چشمم خورد به کونش که شلوار بینش گیر کرده بود ی لحظه حس کردم کیرم راست شد از شهوتش چن دقیقه تلفنش طول کشید و اومد و منم گفتم برم دیگه که گفت مهدی تو که خودت میدونی دستور عملشو واسم پماد نمیزنی ی لحظه دنیا بهم دادن گفتم باشه که بعدش گفت اگه کار داری برو که منم گفتم نه کاری ندارم دوباره نشستم گفت پس بزار این وسایل جمع کنم بیام منم همش با خودم میگفتم چطوری شروع کنم چون نمیخواستم فرصت کردنشو از دست بدم که به خودم گفتم تهش ی دفعه میوفتم روش یا میشه یا نه اومد که گفت شروع کنیم و گفتم زندایی بهتره دراز بکشی که راحت تر انجام بشه بدون حرفی گفت رو مبل خوبه؟ گفتم اره دراز کشید رومبل و لباسشو زدم بالا از چیزی که فکر میکردم سفید تر نبود ولی خوب بود همونم پماد زدم به کمرش که گفت اینجا بالشت نداره بیا بریم داخل اتاق که تخت هست گفتم اگه راحت تری باشه رفتیم داخل اتاق که تابشو بیرون اورد و فقط سوتین ابی بوده گفت میدونم که غریبه نیستی لباسمو دراوردم منم که از خدام بود به پشت دراز کشید منم ایستاده پماد زدم و میمالیدمش از جایی که درد داشت بالاتر رفتم بیشتر میخواستم با این کار بعدش برم سراغ کونش گفتم زندایی پایین تر هم بزنم شاید بهتر نتیجه داد گفت هرچه خودت میدونی کم کم اومدم پایین که رسیدم به شلوار و شرتش دیگه ازش نپرسیدم و ی مقدار کشیدمشون پایین از نصف کمتر کونش معلوم بود وای کونش مثل پنبه نرم بود دیگه فراموش کردم که کمرش کجاس ۳ ۲دقیقه شد که گفت مهدی کمرم بالاتره ی لحظه خواستم بحث بندازم گفتم از بس نرمه یادم رفت که این کمر نیس و خ
سوتین سفید
#فانتزی #مالیدن #زندایی
آروم گونهاش رو بوسیدم.
اوج شهوت بودم و غلطی که داشتم میکردم برام واقعا منطقی به نظر میرسید.
دستم رو گذاشته بودم روی باسنش و آروم میمالیدم با اون حجم از حشری بودن فقط میخواستم کیرمو بکنم توش؛ حتی با اینکه همون دیروز دو بار بعد دیدن بدنش از لای شکاف در، جق زده بودم.
انحنای باسنش و برجستگیش توی یه شلوار ساپورت مشکیش دیوونهام کرده بود، حشریت جوری بهم غالب شده بود که حتی به اینکه اگه امیر یا که زینب از راه برسن.
صدای نوتیف گوشیم اومد، دستم رو مثل برق از روش برداشتم.
نفسام خیلی تند شده بود و دستم میلرزید آروم از جام بلند شدم که صدای گوشیم رو ببندم، همین که وارد اتاق خوابم شدم، صدای یه نفس عمیق رو شنیدم و همون لحظه دست راستش رو دیدم که برا مالیدن چشمش از رو زمین بلند شد.
زیر لب خسته و خواب آلود صدام زد.
-مهدی
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم بدون لرزش صدای حاصل شهوت جوابش رو بدم.
-بله زندایی؟
-ساعت چنده؟
-هنوز از مدرسه نیومدن ساعت یازدهه.
گوشیم رو برداشتم و باز دوباره رفتم به هال سر بزنم، زندایی اون گوشه نزدیک بخاری دوباره خوابش برده بود، با اینکه این دفعه یه چادر رنگی روی خودش انداخته بود ولی هنوز شکاف بین دو تا لمبر باسنش معلوم بود.
یه چندتایی ازش عکس گرفتم و تا برگشتم توی اتاق گوشی زنگ خورد، همینکه فهمیدم صداش رو از بغل بستم، چقدر حواسپرت شده بودم، کون این جنده خانوم منو اینجوری کرده بود.
همونجوری وایستادم تا زنگ قطع شد.
از بچههای دانشگاه بود غیر کصشعر چیزی از دهنش در نمیومد.
صندلی رو آروم گذاشتم پشت دری که قفل نمیشد بعد روی تخت نشستم و سعی کردم با خودم ور برم تا شاید ارضا شم.
زندایی کل دیشب رو بخاطر گندی که امیر زده بود بیدار بود و فرش میشست، صبح هم برای راه انداختن دایی بیدار بود، الان هم مثل جنازه افتاده بود، باید استفاده میکردم مگه چند بار پیش می اومد که من دانشگاه نداشته باشم، خونه خالی باشه و یه کون جنده خوشگل تو فاصله چند متری خواب باشه؟
صدای گوشی بسته بود، حداقل یه ساعت تا اومدن امیر و زهرا وقت داشتم و زندایی الهه هم که خوابش سنگین بود.
آروم رفتم و کنارش دراز کشیدم و خودمو چسبوندم بهش، نرمی کونش رو حس میکردم چقدر قشنگ بود کیرم تو بزرگترین حالت ممکنش بود دستم رو آروم از رو بازوش رد کردم و رسوندم به سینهاش فقط لمس کردنش کافی بود نمی شد ریسک تو دست گرفتنش رو انجام داد، راحت سایزش بالای هشتاد بود، یه بار هم تو عروسی درحال لباس عوض کردن دیده بودمش وقتی فقط بالاتنهاش یه سوتین سفید کرمی بود که تقریبا همرنگ بدنش شده بود و هنوز هم با یادش بعضی وقتا جق میزدم برام عجیب بود که نه داد زد نه ازم خواست برم بیرون فقط وقتی دیدمش و ببخشید گویان خواستم بیام بیرون ازم پرسید که امیر کجاست؟ همین نه بیشتر نه کمتر.
آروم دوباره دستم رو آوردم رو باسنش گذاشتم خیلی دوست داشتم کصش رو هم لمس کنم ولی حس میکردم خیلی حساس باشه و شاید بیدار شه.
یهو صدای کلید انداختن اومد و کیرم سریع خوابید به ساعت نگاه کردم یازده و نیم بود، سریع بلند شدم و رفتم سمت در ورودی.
زینب بود که وارد خونه شد.
سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم و رفتم کنارش و بعد سلام علیک و خندیدنش ازش پرسیدم: چرا زودتر اومدی؟
-زنگ آخر معلممون جلسه داشت.
باشهای گفتم و منم رفتم بیرون فقط نمیتونستم اون لحظه تو خونه بمونم خیلی حشری بودم و با دو دختر که حداقل یکیشون حالا بیدار بود، من صد درصد یه کاری دست خودم میدادم.
رفتم سمت گیمنت
به اصرار عاطفه دخترخالهام و زهرا اون یکی دوست صمیمیم مدرسه رو پیچوندم و باهاشون رفتم بیرون با دوست پسراشون قرار داشتن.
همینکه رسیدیم سر کوچه عاطفه زنگ زد به علی و یاسین که بیان دنبالشون یه ۲۰۶ مشکی رنگ با شیشههای دودی و صدای بلند موزیک رپ جلومون وایستاد.
-خوشگله میشه شمارهتو بدی؟!
-لوس نشو علی صندوقو باز کن کیفمو بندازم توش.
-باشه باشه چرا دعوا
اصلا از علی خوشم نمیومد شاید به خاطر همین بود که همه حرفاش و کاراش به نظرم چندش میومد شایدم واقعا چندش بود، همینکه رفتن پشت ماشین تا کیفا رو بندازن تو صندوق محکم باسن عاطفه رو تو دستش گرفت و آی گفتنش رو هممون شنیدیم ولی فکر کنم فقط من دیدم چی شد، همیشه تو جمعشون معذب بودم.
بالاخره سوار ماشین شدیم و رفتیم توی کافه همیشگی و دور یه میز گرد نشستیم، خواستم کیفمو که برعکس زهرا و عاطفه تو صندوق نذاشته بودم بذارم توی صندلی خالی که عاطفه مانعم شد.
-اون مال یه مهمونه زینب
متعجب شدم و آروم بغل گوشش پرسیدم کی؟
-آقاییت!
خودمو عقب کشیدم و متعجبتر بهش نگاه کردم
-من که بهت گفتم نمیخوام با کسی دوست بشم
عصبی شده بودم از این همه خودسری عاطفه
به بقیه نگاه کردم همه شون میدونستن و آگاه بودن.
کیفمو گرفتم بغلم و رفتم بیرون همشون دویید
#فانتزی #مالیدن #زندایی
آروم گونهاش رو بوسیدم.
اوج شهوت بودم و غلطی که داشتم میکردم برام واقعا منطقی به نظر میرسید.
دستم رو گذاشته بودم روی باسنش و آروم میمالیدم با اون حجم از حشری بودن فقط میخواستم کیرمو بکنم توش؛ حتی با اینکه همون دیروز دو بار بعد دیدن بدنش از لای شکاف در، جق زده بودم.
انحنای باسنش و برجستگیش توی یه شلوار ساپورت مشکیش دیوونهام کرده بود، حشریت جوری بهم غالب شده بود که حتی به اینکه اگه امیر یا که زینب از راه برسن.
صدای نوتیف گوشیم اومد، دستم رو مثل برق از روش برداشتم.
نفسام خیلی تند شده بود و دستم میلرزید آروم از جام بلند شدم که صدای گوشیم رو ببندم، همین که وارد اتاق خوابم شدم، صدای یه نفس عمیق رو شنیدم و همون لحظه دست راستش رو دیدم که برا مالیدن چشمش از رو زمین بلند شد.
زیر لب خسته و خواب آلود صدام زد.
-مهدی
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم بدون لرزش صدای حاصل شهوت جوابش رو بدم.
-بله زندایی؟
-ساعت چنده؟
-هنوز از مدرسه نیومدن ساعت یازدهه.
گوشیم رو برداشتم و باز دوباره رفتم به هال سر بزنم، زندایی اون گوشه نزدیک بخاری دوباره خوابش برده بود، با اینکه این دفعه یه چادر رنگی روی خودش انداخته بود ولی هنوز شکاف بین دو تا لمبر باسنش معلوم بود.
یه چندتایی ازش عکس گرفتم و تا برگشتم توی اتاق گوشی زنگ خورد، همینکه فهمیدم صداش رو از بغل بستم، چقدر حواسپرت شده بودم، کون این جنده خانوم منو اینجوری کرده بود.
همونجوری وایستادم تا زنگ قطع شد.
از بچههای دانشگاه بود غیر کصشعر چیزی از دهنش در نمیومد.
صندلی رو آروم گذاشتم پشت دری که قفل نمیشد بعد روی تخت نشستم و سعی کردم با خودم ور برم تا شاید ارضا شم.
زندایی کل دیشب رو بخاطر گندی که امیر زده بود بیدار بود و فرش میشست، صبح هم برای راه انداختن دایی بیدار بود، الان هم مثل جنازه افتاده بود، باید استفاده میکردم مگه چند بار پیش می اومد که من دانشگاه نداشته باشم، خونه خالی باشه و یه کون جنده خوشگل تو فاصله چند متری خواب باشه؟
صدای گوشی بسته بود، حداقل یه ساعت تا اومدن امیر و زهرا وقت داشتم و زندایی الهه هم که خوابش سنگین بود.
آروم رفتم و کنارش دراز کشیدم و خودمو چسبوندم بهش، نرمی کونش رو حس میکردم چقدر قشنگ بود کیرم تو بزرگترین حالت ممکنش بود دستم رو آروم از رو بازوش رد کردم و رسوندم به سینهاش فقط لمس کردنش کافی بود نمی شد ریسک تو دست گرفتنش رو انجام داد، راحت سایزش بالای هشتاد بود، یه بار هم تو عروسی درحال لباس عوض کردن دیده بودمش وقتی فقط بالاتنهاش یه سوتین سفید کرمی بود که تقریبا همرنگ بدنش شده بود و هنوز هم با یادش بعضی وقتا جق میزدم برام عجیب بود که نه داد زد نه ازم خواست برم بیرون فقط وقتی دیدمش و ببخشید گویان خواستم بیام بیرون ازم پرسید که امیر کجاست؟ همین نه بیشتر نه کمتر.
آروم دوباره دستم رو آوردم رو باسنش گذاشتم خیلی دوست داشتم کصش رو هم لمس کنم ولی حس میکردم خیلی حساس باشه و شاید بیدار شه.
یهو صدای کلید انداختن اومد و کیرم سریع خوابید به ساعت نگاه کردم یازده و نیم بود، سریع بلند شدم و رفتم سمت در ورودی.
زینب بود که وارد خونه شد.
سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم و رفتم کنارش و بعد سلام علیک و خندیدنش ازش پرسیدم: چرا زودتر اومدی؟
-زنگ آخر معلممون جلسه داشت.
باشهای گفتم و منم رفتم بیرون فقط نمیتونستم اون لحظه تو خونه بمونم خیلی حشری بودم و با دو دختر که حداقل یکیشون حالا بیدار بود، من صد درصد یه کاری دست خودم میدادم.
رفتم سمت گیمنت
به اصرار عاطفه دخترخالهام و زهرا اون یکی دوست صمیمیم مدرسه رو پیچوندم و باهاشون رفتم بیرون با دوست پسراشون قرار داشتن.
همینکه رسیدیم سر کوچه عاطفه زنگ زد به علی و یاسین که بیان دنبالشون یه ۲۰۶ مشکی رنگ با شیشههای دودی و صدای بلند موزیک رپ جلومون وایستاد.
-خوشگله میشه شمارهتو بدی؟!
-لوس نشو علی صندوقو باز کن کیفمو بندازم توش.
-باشه باشه چرا دعوا
اصلا از علی خوشم نمیومد شاید به خاطر همین بود که همه حرفاش و کاراش به نظرم چندش میومد شایدم واقعا چندش بود، همینکه رفتن پشت ماشین تا کیفا رو بندازن تو صندوق محکم باسن عاطفه رو تو دستش گرفت و آی گفتنش رو هممون شنیدیم ولی فکر کنم فقط من دیدم چی شد، همیشه تو جمعشون معذب بودم.
بالاخره سوار ماشین شدیم و رفتیم توی کافه همیشگی و دور یه میز گرد نشستیم، خواستم کیفمو که برعکس زهرا و عاطفه تو صندوق نذاشته بودم بذارم توی صندلی خالی که عاطفه مانعم شد.
-اون مال یه مهمونه زینب
متعجب شدم و آروم بغل گوشش پرسیدم کی؟
-آقاییت!
خودمو عقب کشیدم و متعجبتر بهش نگاه کردم
-من که بهت گفتم نمیخوام با کسی دوست بشم
عصبی شده بودم از این همه خودسری عاطفه
به بقیه نگاه کردم همه شون میدونستن و آگاه بودن.
کیفمو گرفتم بغلم و رفتم بیرون همشون دویید
داستان من زندایی فریبا در آن صبح سرد زمستان
#زندایی
داستان من زن دایی در آن صبح دلپذیر زمستانی
با سلام خدمت دوستان شهوانی کسانی که حسابشان با خودشان روشن است و می دانند در این سایت آمدند تا داستان سکسی بخوانند احیانا دنبال ختم دعای ندبه نیستند. من فرهادم ۴۳ سال و این خاطره مربوط به بیست سال پیش است زمانی که داییم حسابدار شرکتی بود در تهران که پارکت تولید میکرد و کارگاه تولیدی ان در کمرد (تهران)بود و من انجا شاگرد نجاری بودم و هفته ای یکبار به منزل میامدم و چون با داییم همکار بودیم بیشتر روز تعطیلم را در منزل داییم که سعید نام داشت میگذراندم داییم دوازده سال از من بزرگتر بود و زن دایی ناز توی دل برویی داشتم به نام فریبا ده سال از من بزرگتر بود زن جا افتاده و زیبا ،خوش هیکلی بود از روی سوتین هاش که در حمام پهن میکرد فهمیده بود سایز سینه ۹۰ دارد و با پوستی سفید و باسنی فربه مرا که در ان سن در اوج شهوت بودم را دیوانه خود کرده بود همیشه شبهای تعطیل را به انجا میرفتم تا به هوای حمام رفتن دل سیری لباس های زیر زن داییم را دید بزنم و صبح از همان جا راهی روستای کمرد میشدم معمولا من از دایی زودتر باید راه میافتادم تا از کرج به موقع به محل کار میرسیدم اما یکبار داییم گفت که صبح برای وصولی چکی به شهرستان میرود و صبح زودتر از من از منزل بیرون میزند زمستان سردی بود و دل کندن از رختخواب گرم کار سختی بود من از شب توی کف یک سوتین کرم توری زندایی بودم و تمام شب با خیالش درگیر بودم صبح داییم وقت خروج از منزل مرا هم صدا کرد ومنم گفتم بیدارم او هم رفت اما واقعا سرمای زمستان و ارزوی دوباره دیدن سوتین زن داییم بدجور وسوسه ام میکرد تا به بهانه مریضی در خانه بمانم البته ناگفته نماند یک پسر دایی ۷ساله و یک دختر دایی ۴ساله هم غیر من در خانه بودند.صدای خروج داییم را که شنیدم ارام به حمام رفتم و از سبد رخت های نشسته سوتین زن دایی برداشته و با خودم به رختخواب اوردم دیگر توی کونم عروسی بود ان را میبوییدم میبوسیدم و همین کارهایی که بچه شهوانی میکنند خلاصه با تمام وجود جلق مفصلی با عشق ان لباس زیر زدم و بعد به سرخورشی ارامش بعد از جلق دچار و بی حال افتادم از بد روزگارم نفهمیدم چه وقت خوابم برد اما در حال و هوای خوبی بودم کا ناگهان متوجه صدای خواب الود ولی جدی فریبا شدم شدم و وقتی چشم باز کردم زن داییم را کنارم نشسته و بعد از نگاهی به خودم متوجه شدم که سوتین زن داییم روی صورتم خوابم برده و ان اتفاقی که نباید میافتاد افتاده .با لحن جدی بهم گفت چرا سرکار نرفتی با من و من گفتم مریضم زن دایی سری تکان داد و گفت این که مشخص است مریضی از شدت بهت ناراحتی بغض کرده بودم و هیچ بهانه ای برای کارم نداشتم به بغض و گریه آرام گفتم زندایی میشه مرا ببخشید اشتباه کردم و از فاجعه ای که بعد از اطلاع داییم قرار بود بیفته به خوبی اگاه بودم .در حالتی نیمه نشسته بریده بریده گفتم زن دایی مرا ببخشید قول میدم بروم و دیگر اینجا پیدایم نشود .ناگهان بر خلاف انتظارم گفت به داییت چیزی نگوییم فکر میکنی این کار زشتت از یاد من میرود .من در کمال ناامیدی با بغض گفتم من شما را دوست دارم تا به حال حرکت خطایی از من دیدید گفت ؟با خواب آلودگی تمسخر گفت نه فقط دستمالی شدن لباس هایم هر هفته که جزو کارهای زشت نیست دیگر همه راهها برویم بسته شده بود فقط سکوت می توانستم کنم خودم را به تقدیر بسپارم .سوتین را از دستم گرفت و گفت به شرطی به کسی چیزی نمیگم که بگویی با لباس های من چکار میکنی گویی با برگه امتحان نهایی مواجه شده بودم ترس و اضطراب و دلهره وجودم را میخورد و زن دایی در حال که مشغول تا کردن سوتینش بود درخواست خود را دوباره تکرار کرد یقین داشتم اگر غیر از فرمانش انجام دهم شب موضوع را به داییم خواهد گفت و بعدش هم که دیگر آبروریزی تمام غیر تنبیه مادرم کمی با دقت به فریبا که روبرویم با یک لباس حریر خواب کرم رنگ و موهایی در هم و قیافه ای خصمانه نشسته بود و منتظر جواب بود نگاه کردم گفتم زن دایی غلط کردم شما ببخشید و او افروخته تر گفت بگو و از همه پیامدهای کاری که کردی خلاص شو .گفتم اخه میترسم شما ناراحتر میشوید گفت خوبه میدانی پس معطل نکن .گفتم من از بچگی عاشق اندام شما بودم عاشق نگاه کردن به لباس های شما بودم که با تشر گفت لباس های زیرم ! گفتم بله گفت دیگه گفتم خجالت میکشم گفت پس پاشو برو سر کار تا داییت بیاد !گفتم چشم میگم با حرص سوتین را به طرفم پرت کرد و گفت شروع کن منتظرم ببینم .من هم سوتین را روی متکا پهن کردم و سرخودم را میان کاپ های سینه بند گذاشتم شروع به بوسیدن و بوییدن ان کردم ،گفتم بخدا همین زن دایی فریبا گفت یکار دیگه میکنی جق میزنی از شنیدن این حرف گویی تمام تنم در کوره ای داغ شده قرار گرفت گفتم خوب گفتم گوه خوردم گفتم ببخشید ،با تشر گفت صدایت را
#زندایی
داستان من زن دایی در آن صبح دلپذیر زمستانی
با سلام خدمت دوستان شهوانی کسانی که حسابشان با خودشان روشن است و می دانند در این سایت آمدند تا داستان سکسی بخوانند احیانا دنبال ختم دعای ندبه نیستند. من فرهادم ۴۳ سال و این خاطره مربوط به بیست سال پیش است زمانی که داییم حسابدار شرکتی بود در تهران که پارکت تولید میکرد و کارگاه تولیدی ان در کمرد (تهران)بود و من انجا شاگرد نجاری بودم و هفته ای یکبار به منزل میامدم و چون با داییم همکار بودیم بیشتر روز تعطیلم را در منزل داییم که سعید نام داشت میگذراندم داییم دوازده سال از من بزرگتر بود و زن دایی ناز توی دل برویی داشتم به نام فریبا ده سال از من بزرگتر بود زن جا افتاده و زیبا ،خوش هیکلی بود از روی سوتین هاش که در حمام پهن میکرد فهمیده بود سایز سینه ۹۰ دارد و با پوستی سفید و باسنی فربه مرا که در ان سن در اوج شهوت بودم را دیوانه خود کرده بود همیشه شبهای تعطیل را به انجا میرفتم تا به هوای حمام رفتن دل سیری لباس های زیر زن داییم را دید بزنم و صبح از همان جا راهی روستای کمرد میشدم معمولا من از دایی زودتر باید راه میافتادم تا از کرج به موقع به محل کار میرسیدم اما یکبار داییم گفت که صبح برای وصولی چکی به شهرستان میرود و صبح زودتر از من از منزل بیرون میزند زمستان سردی بود و دل کندن از رختخواب گرم کار سختی بود من از شب توی کف یک سوتین کرم توری زندایی بودم و تمام شب با خیالش درگیر بودم صبح داییم وقت خروج از منزل مرا هم صدا کرد ومنم گفتم بیدارم او هم رفت اما واقعا سرمای زمستان و ارزوی دوباره دیدن سوتین زن داییم بدجور وسوسه ام میکرد تا به بهانه مریضی در خانه بمانم البته ناگفته نماند یک پسر دایی ۷ساله و یک دختر دایی ۴ساله هم غیر من در خانه بودند.صدای خروج داییم را که شنیدم ارام به حمام رفتم و از سبد رخت های نشسته سوتین زن دایی برداشته و با خودم به رختخواب اوردم دیگر توی کونم عروسی بود ان را میبوییدم میبوسیدم و همین کارهایی که بچه شهوانی میکنند خلاصه با تمام وجود جلق مفصلی با عشق ان لباس زیر زدم و بعد به سرخورشی ارامش بعد از جلق دچار و بی حال افتادم از بد روزگارم نفهمیدم چه وقت خوابم برد اما در حال و هوای خوبی بودم کا ناگهان متوجه صدای خواب الود ولی جدی فریبا شدم شدم و وقتی چشم باز کردم زن داییم را کنارم نشسته و بعد از نگاهی به خودم متوجه شدم که سوتین زن داییم روی صورتم خوابم برده و ان اتفاقی که نباید میافتاد افتاده .با لحن جدی بهم گفت چرا سرکار نرفتی با من و من گفتم مریضم زن دایی سری تکان داد و گفت این که مشخص است مریضی از شدت بهت ناراحتی بغض کرده بودم و هیچ بهانه ای برای کارم نداشتم به بغض و گریه آرام گفتم زندایی میشه مرا ببخشید اشتباه کردم و از فاجعه ای که بعد از اطلاع داییم قرار بود بیفته به خوبی اگاه بودم .در حالتی نیمه نشسته بریده بریده گفتم زن دایی مرا ببخشید قول میدم بروم و دیگر اینجا پیدایم نشود .ناگهان بر خلاف انتظارم گفت به داییت چیزی نگوییم فکر میکنی این کار زشتت از یاد من میرود .من در کمال ناامیدی با بغض گفتم من شما را دوست دارم تا به حال حرکت خطایی از من دیدید گفت ؟با خواب آلودگی تمسخر گفت نه فقط دستمالی شدن لباس هایم هر هفته که جزو کارهای زشت نیست دیگر همه راهها برویم بسته شده بود فقط سکوت می توانستم کنم خودم را به تقدیر بسپارم .سوتین را از دستم گرفت و گفت به شرطی به کسی چیزی نمیگم که بگویی با لباس های من چکار میکنی گویی با برگه امتحان نهایی مواجه شده بودم ترس و اضطراب و دلهره وجودم را میخورد و زن دایی در حال که مشغول تا کردن سوتینش بود درخواست خود را دوباره تکرار کرد یقین داشتم اگر غیر از فرمانش انجام دهم شب موضوع را به داییم خواهد گفت و بعدش هم که دیگر آبروریزی تمام غیر تنبیه مادرم کمی با دقت به فریبا که روبرویم با یک لباس حریر خواب کرم رنگ و موهایی در هم و قیافه ای خصمانه نشسته بود و منتظر جواب بود نگاه کردم گفتم زن دایی غلط کردم شما ببخشید و او افروخته تر گفت بگو و از همه پیامدهای کاری که کردی خلاص شو .گفتم اخه میترسم شما ناراحتر میشوید گفت خوبه میدانی پس معطل نکن .گفتم من از بچگی عاشق اندام شما بودم عاشق نگاه کردن به لباس های شما بودم که با تشر گفت لباس های زیرم ! گفتم بله گفت دیگه گفتم خجالت میکشم گفت پس پاشو برو سر کار تا داییت بیاد !گفتم چشم میگم با حرص سوتین را به طرفم پرت کرد و گفت شروع کن منتظرم ببینم .من هم سوتین را روی متکا پهن کردم و سرخودم را میان کاپ های سینه بند گذاشتم شروع به بوسیدن و بوییدن ان کردم ،گفتم بخدا همین زن دایی فریبا گفت یکار دیگه میکنی جق میزنی از شنیدن این حرف گویی تمام تنم در کوره ای داغ شده قرار گرفت گفتم خوب گفتم گوه خوردم گفتم ببخشید ،با تشر گفت صدایت را