Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
امروز سومین شب است که مادرم را پس از جراحی شکستگی لگن به خانه آوردیم....دلیل : پوکی حاد استخوان...عمل برای سن ایشان..فوق خطرناک....ان هم شب چهار روز تعطیلی ایران و کمبود کادر درمان متخصص........
بیشک اگر کمک عده ای نبود ؛ این عمل و بعد از آن ؛ هرگز از من ساخته نبود...پست بعد ، مربوط به این افراد است...
ترانه
موسیقی فیلم شعله
باصدای خواننده ی اصلی
ممنون از دوستی که ویدیو را برایم فرستاد....
از این ترانه ؛ خاطره دارم
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
بیشک اگر کمک عده ای نبود ؛ این عمل و بعد از آن ؛ هرگز از من ساخته نبود...پست بعد ، مربوط به این افراد است...
ترانه
موسیقی فیلم شعله
باصدای خواننده ی اصلی
ممنون از دوستی که ویدیو را برایم فرستاد....
از این ترانه ؛ خاطره دارم
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#تقدیم به عزیزانمان
سالم یا بیمار
و مرسی از عده ای خاص .....
که در عمل سخت و ترسناک مادرم ، مرا یاری رساندند.
#فیلم_سینمایی
#فیلم_هندی
#نوستالژی
#شعله
#هما_مالینی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
سالم یا بیمار
و مرسی از عده ای خاص .....
که در عمل سخت و ترسناک مادرم ، مرا یاری رساندند.
#فیلم_سینمایی
#فیلم_هندی
#نوستالژی
#شعله
#هما_مالینی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
I Will Wait For You
Matt Monro
منمنتظرت میمانم
مت مونرو
#i_will_wait_for_you
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
مت مونرو
#i_will_wait_for_you
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
ثبت نام برای رمان #متفاوت
#نداشتن
در تلگرام
و واتساپ آغاز شد
#نداشتن
اثری متفاوت از
#چیستایثربی
ادمین کانال
@ccch999
#نداشتن
در تلگرام
و واتساپ آغاز شد
#نداشتن
اثری متفاوت از
#چیستایثربی
ادمین کانال
@ccch999
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
به خاطر #پستچی
جلد دوم
وقسمت خاص ۲۱
که منتشر خواهد شد
#قسمت_آخر
#کانال_خصوصی
#جلد_دوم_پستچی
ادمین
@ccch999
هر کس میتواند عاشق شود ؛ ولی هر کس نمیتواند بخاطر این عشق بمیرد.....
#چیستایثربی
جلد دوم
وقسمت خاص ۲۱
که منتشر خواهد شد
#قسمت_آخر
#کانال_خصوصی
#جلد_دوم_پستچی
ادمین
@ccch999
هر کس میتواند عاشق شود ؛ ولی هر کس نمیتواند بخاطر این عشق بمیرد.....
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
ثبت نام رمان
#نداشتن
آغاز شد
این رمان برای همه گروههای سنی و همه اصناف نیست
اثر خاص از
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
ادمین کانال در تلگرام
@ccch999
واتساپ
09122026792
مهلت هرگز تمدید نمیشود
پایان شهریور
#نداشتن
آغاز شد
این رمان برای همه گروههای سنی و همه اصناف نیست
اثر خاص از
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
ادمین کانال در تلگرام
@ccch999
واتساپ
09122026792
مهلت هرگز تمدید نمیشود
پایان شهریور
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
وقتی خداحافظی میکنی؛ لبخند بزن.....هیچوقت نمیدانی آخرین بار است یا نه....بگذار لبخندت در یادم بماند....
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#مینیمال
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#مینیمال
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
ویدیو خیلی طولانی است
ویژه ی من ساخته اند..
خودش از تاترم ؛ طولانیتر استماشالله
یکفیلم است
از فیس بوکلود نمیشد
کارگردان _دستیارش و دو بازیگرش
گرگ در چشمهایش
چند دقیقه اول را گذاشتیم
گرچه تااخرش "چیستا چیستا" میکنند و لطف دارند و از من تشکر میکنند.دلم میخواست انجاباشم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
ویژه ی من ساخته اند..
خودش از تاترم ؛ طولانیتر استماشالله
یکفیلم است
از فیس بوکلود نمیشد
کارگردان _دستیارش و دو بازیگرش
گرگ در چشمهایش
چند دقیقه اول را گذاشتیم
گرچه تااخرش "چیستا چیستا" میکنند و لطف دارند و از من تشکر میکنند.دلم میخواست انجاباشم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
دوست مکاتبه ای
داستانی واقعی از
#چیستا_یثربی
ادامه از پارت بالا👆👆👆👆
یا خدا....
مگر ما به خاطر ازدواج، با هم مکاتبه می کردیم؟
او یک بار نوشت دوست دارد بچه هایش را با تفکر کاتولیک بزرگ کند.
خب من هم تفکر حضرت عباس و زینب را دوست داشتم...
همه چیز در هم شده بود.
دیگر به او نامه ندادم و او هم نداد.
بعد از ازدواج، باردار شدم، پدر فوت کرد.
من و همسرم آه در بساط نداشتیم و حال مادر بد بود و آنقدر مشکلات زیاد بود که پسر هلندی یادم رفت...
تا چند روز پیش در صفحه ی دوم اینستاگرامم، که قفل است درخواستش را دیدم.
گرچه او هم اکنون، مرد میانه سالیست، ولی فوری از اسم و قیافه شناختم.
پذیرفتمش...
در دایرکت عکس بچه ها و خانم رومانیایی اش را فرستاد.
یک دختر و پسر داشت.
خیلی کوچکتر از دختر من. دخترش شاید چهارده ساله و پسرش ده ساله بود.
گفت: چند سال دوست بودیم.
دیر عروسی کردیم.
دیر بچه دار شدیم.
نوشت: بعد از من، او دوست مکاتبه ای اش بوده و خانمش، بخاطر او هلند رفته و چند سالی ازدواج سفید داشته اند.
به عکس بچههای بورش در پیست اسکی نگاه می کردم.
پرسید: تو عکس می فرستی؟
عکس دخترم را فرستادم...
نوشت: مثل تو شاهزاده شرقیست!
شاهزاده ی شرقی!....
خنده ام گرفت...
یاد پدر خدا بیامرزم افتادم که میگفت:
این دوست تو در رویا زندگی می کند!
با کمی خجالت عکس شوهرم را خواست.
گفتم: بیست ساله ندیدمش...
عکسم کجا بود؟!
نوشت: من یک خانواده ی گرم دارم...
تو تنهایی، اما به جاش معروفی؟ نه؟!...
درباره ات سرچ کردم.
آفرین...
این همه نمایشنامه نوشتی...
بالاخره به چیزی که می خواستی رسیدی.
دوست نداشتم به چت با او ادامه دهم...
عکس خانمش را، در حالیکه یک پیتزای بسیار بزرگ پخته بود، برایم فرستاد.
پیتزایی برای چندین نفر....
قد یک میز گرد کوچک.
و نوشت: با زن و بچه هایش، خوشبخت است و دوباره نوشت:
تو هم بالاخره معروف شدی...
دیگر داشت حالم به هم می خورد...
چت را قطع کردم، گفتم کار دارم.
یاد کلمه ی" بد کاره" افتادم...
حالا مدام در دایرکت عکس می فرستد.
من سین نمی کنم.
من نه معروفم، نه بچه های مو طلایی خوشبختی دارم که مادرشان پیتزاهای بزرگ خوشمزه می پزد و همه، آخر هفته ها اسکی یا سفر می روند و کاتولیکهای خوبی هستند و تمام دنیا کشورشان را قبول دارد.
نه تنهایی را دوست دارم، نه همسر داشتن را....
آخر همان شد که باید می شد...
من مینویسم، دخترم هست، مادرم هست و غذایم الان دارد روی گاز می سوزد، هیچوقت به آشپزی علاقه پیدا نکردم...
خلوت خصوصی هم ندارم!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_واقعی
#زندگینامه
#کتاب
#دوست_مکاتبه ای
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
داستانی واقعی از
#چیستا_یثربی
ادامه از پارت بالا👆👆👆👆
یا خدا....
مگر ما به خاطر ازدواج، با هم مکاتبه می کردیم؟
او یک بار نوشت دوست دارد بچه هایش را با تفکر کاتولیک بزرگ کند.
خب من هم تفکر حضرت عباس و زینب را دوست داشتم...
همه چیز در هم شده بود.
دیگر به او نامه ندادم و او هم نداد.
بعد از ازدواج، باردار شدم، پدر فوت کرد.
من و همسرم آه در بساط نداشتیم و حال مادر بد بود و آنقدر مشکلات زیاد بود که پسر هلندی یادم رفت...
تا چند روز پیش در صفحه ی دوم اینستاگرامم، که قفل است درخواستش را دیدم.
گرچه او هم اکنون، مرد میانه سالیست، ولی فوری از اسم و قیافه شناختم.
پذیرفتمش...
در دایرکت عکس بچه ها و خانم رومانیایی اش را فرستاد.
یک دختر و پسر داشت.
خیلی کوچکتر از دختر من. دخترش شاید چهارده ساله و پسرش ده ساله بود.
گفت: چند سال دوست بودیم.
دیر عروسی کردیم.
دیر بچه دار شدیم.
نوشت: بعد از من، او دوست مکاتبه ای اش بوده و خانمش، بخاطر او هلند رفته و چند سالی ازدواج سفید داشته اند.
به عکس بچههای بورش در پیست اسکی نگاه می کردم.
پرسید: تو عکس می فرستی؟
عکس دخترم را فرستادم...
نوشت: مثل تو شاهزاده شرقیست!
شاهزاده ی شرقی!....
خنده ام گرفت...
یاد پدر خدا بیامرزم افتادم که میگفت:
این دوست تو در رویا زندگی می کند!
با کمی خجالت عکس شوهرم را خواست.
گفتم: بیست ساله ندیدمش...
عکسم کجا بود؟!
نوشت: من یک خانواده ی گرم دارم...
تو تنهایی، اما به جاش معروفی؟ نه؟!...
درباره ات سرچ کردم.
آفرین...
این همه نمایشنامه نوشتی...
بالاخره به چیزی که می خواستی رسیدی.
دوست نداشتم به چت با او ادامه دهم...
عکس خانمش را، در حالیکه یک پیتزای بسیار بزرگ پخته بود، برایم فرستاد.
پیتزایی برای چندین نفر....
قد یک میز گرد کوچک.
و نوشت: با زن و بچه هایش، خوشبخت است و دوباره نوشت:
تو هم بالاخره معروف شدی...
دیگر داشت حالم به هم می خورد...
چت را قطع کردم، گفتم کار دارم.
یاد کلمه ی" بد کاره" افتادم...
حالا مدام در دایرکت عکس می فرستد.
من سین نمی کنم.
من نه معروفم، نه بچه های مو طلایی خوشبختی دارم که مادرشان پیتزاهای بزرگ خوشمزه می پزد و همه، آخر هفته ها اسکی یا سفر می روند و کاتولیکهای خوبی هستند و تمام دنیا کشورشان را قبول دارد.
نه تنهایی را دوست دارم، نه همسر داشتن را....
آخر همان شد که باید می شد...
من مینویسم، دخترم هست، مادرم هست و غذایم الان دارد روی گاز می سوزد، هیچوقت به آشپزی علاقه پیدا نکردم...
خلوت خصوصی هم ندارم!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_واقعی
#زندگینامه
#کتاب
#دوست_مکاتبه ای
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from Chista777
#داستان کوتاه
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....
گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟
گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه....
نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!
فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.
به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد.
زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر بیرون ماند.
تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون تابلو چی بود دم در زده بودی؟
گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.
به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال من میشه... ومن پرتت میکنم بیرون!
صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه...
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7
@chista777
کانال خاص
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....
گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟
گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه....
نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!
فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.
به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد.
زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر بیرون ماند.
تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون تابلو چی بود دم در زده بودی؟
گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.
به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال من میشه... ومن پرتت میکنم بیرون!
صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه...
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7
@chista777
کانال خاص
Forwarded from Chista777
#یک_عصر_تابستانی
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی
چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!
ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.
پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید.
گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!
گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن مهمونی !...
و پوزخندی زد.
گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...
گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.
گفتم: نه. دیر وقته
گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.
چشمان شبگونش برق میزد.
یاد حرف پدرم افتادم :
تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.
گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله....چرا اونخانمو نمیبری؛ دوستتو؟!
گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.
وارد اتاق خواب شدم.
صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.
شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.
دلم هوای هیچ چیز نداشت.
در خواب ؛ رویای یکدریای پراز ماهی نقره ای دیدم که به طرف اقیانوس میرفتند...
#داستان_کوتاه
#داستانک
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی
این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi
@chista777
کانال خاص
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی
چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!
ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.
پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید.
گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!
گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن مهمونی !...
و پوزخندی زد.
گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...
گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.
گفتم: نه. دیر وقته
گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.
چشمان شبگونش برق میزد.
یاد حرف پدرم افتادم :
تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.
گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله....چرا اونخانمو نمیبری؛ دوستتو؟!
گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.
وارد اتاق خواب شدم.
صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.
شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.
دلم هوای هیچ چیز نداشت.
در خواب ؛ رویای یکدریای پراز ماهی نقره ای دیدم که به طرف اقیانوس میرفتند...
#داستان_کوتاه
#داستانک
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی
این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi
@chista777
کانال خاص
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Doostane pooneh)
اولین پست برکت دارد
مرسی از دوستانی که شش سال مرا تاب اوردند
لوس نبودند
زود به اجدادشان برنمیخورد
فحش ندادند
در ماشین را محکم رویم نکوبیدند
آرزوی مرگ مادرم و خودم را نکردند
تهمت دو قطبی بودن یا بیماریهای روانی نزدند
همیار و همکار بودند
فالو آنفالو نکردند
ناگهان مثل دیوانه ها ؛ از گروهم لفت ندادند
مرا پذیرفتند
آنگونه که بودم
نه آنگونه که آنها ؛ دلشان میخواست...
آیین احترام به#نویسنده ی مستقل ؛ آسیب دیده و تحت فشار را بلد بودند.
زنی سر افراز از انسان بودنش...
انها #قضاوت نکردند...
امشب ؛ نیمه شب.
با خیر و برکت
اولین پست خصوصی من
در پیج #خصوصی
@chistaaayas
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CWeTTg8swNx/?utm_medium=share_sheet
مرسی از دوستانی که شش سال مرا تاب اوردند
لوس نبودند
زود به اجدادشان برنمیخورد
فحش ندادند
در ماشین را محکم رویم نکوبیدند
آرزوی مرگ مادرم و خودم را نکردند
تهمت دو قطبی بودن یا بیماریهای روانی نزدند
همیار و همکار بودند
فالو آنفالو نکردند
ناگهان مثل دیوانه ها ؛ از گروهم لفت ندادند
مرا پذیرفتند
آنگونه که بودم
نه آنگونه که آنها ؛ دلشان میخواست...
آیین احترام به#نویسنده ی مستقل ؛ آسیب دیده و تحت فشار را بلد بودند.
زنی سر افراز از انسان بودنش...
انها #قضاوت نکردند...
امشب ؛ نیمه شب.
با خیر و برکت
اولین پست خصوصی من
در پیج #خصوصی
@chistaaayas
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CWeTTg8swNx/?utm_medium=share_sheet
داستان پدید آمدن#عشق
این که میگویند ریشه عشق ؛ از گیاه عشقه است چه ربطی به من دارد ؟
عشقه؛ گیاهی است که از دیوار یا گیاهان اطراف خود بالا میرودومعمولاً دور
تکیه گاه خود، میپیچد.
برگهایش متناوب و گلهایی به رنگ زرد مایل به سبز دارد.
میوه اش پس از رسیدن،به رنگ سیاه درمیاید.
به من چه؟میخواهد بپیچد ؛میخواهد نپیچد!
این موضوع چه ربطی به من و شما دارد؟
ربطی ندارد
اما هم شما و هم من ؛ مشتاقیم بدانیم عشق از کجا بوجود آمد؟
عشق بین دو انسان ؟
نقطه ی آغازش کجا بود...
در هیچکتاب آسمانی؛حرفی از عشق نیست.
فقط حرف #محبت و #الفت و یاری است.
هیچ پیامبری نخواسته یا از او نخواسته اند که از عشق بگوید.
و اوجش این است :
که "میان دلهایشان الفت و محبت قرار دادیم...
" خب من به ماهی خانه مان هم که مُرد ؛ الفت و محبت داشتم و به گل کاکتوس جوانی ام.
این عشق نیست!
آدم و حوا یا هر اسمی که داشتند ؛ اولین زن و مرد انسانی جهان ، آیا واقعا عاشق هم شدند یا از سر ناچاری ؛ بدبختی، بیکاری ؛ ناآگاهی؛ بیپناهی و ترس
در هم آمیختند و فرزندانی پدید اوردند که آن فرزندان هم به جان هم افتادند.
اصلا خداوند چگونه کلمه ی عشق را به انسان آموخت؟!
مطمئنم آدم و حوا هرگز کلمات عاشقانه رد وبدل نکردند!
دانستن#واژه سخت است.
کتب آسمانی میگویند:
خداوند اسماء را به بشر آموخت.
خب.
اولا یکنفر شاید تفکر دینی نداشته باشد، مثل دکتر یالوم و خیلیها.
دوما کلمه آموختن فقط ظاهر کلمه نیست.مفهوم کلمه و مصداقهای کاربرد آن را باید فهمید
من که فکر میکنم ؛ یکی از این دو نفر، آدم و حوا ؛ حسش را با #حمله ی لطیف یا خشن به دیگری نشان داده و دیگری هم ادامه داده و خود بدبختشان نمیدانستند این مثلا #عشق ورزیست!
اما آیا واقعا عشق بود؟
یکروز دوستم گفت: عاشق شدم، مدتی باهم بودیم ؛دیدیم به درد هم نمیخوریم ،جدا شدیم.
داشت میگفت عشق را در بیست سالگی تجربه کرده و تمام!
من به او گفتم:نگو...
بلایی سرت بیاید که دست بر خورشید زنی از عاشقی!و نسوزی!
و نفهمی چگونه دستت به خورشید رسیده!
به او گفتم: نگو!
روزی میرسد از اینکه بایکی ، زیر یکآسمان نفس میکشی شکر میکنی.
روزی واقعا عاشق میشوی و دنیایت واژگونه میشود؛
اما بعددیگر ؛ هیچ دردی، دردت نمیاورد.نامیرا شده ای!
از زخمت خون نمیچکد.این خاصیت عشق است.
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
#مولانا
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
موتور سوار
سارا لزیتو
#موسیقی
#همسفر
گوگوش
https://www.instagram.com/p/CWhqm7-qwgOK9_lnwJ-IHgo3U2Zc3i7hT4Nv2U0/?utm_medium=share_sheet
این که میگویند ریشه عشق ؛ از گیاه عشقه است چه ربطی به من دارد ؟
عشقه؛ گیاهی است که از دیوار یا گیاهان اطراف خود بالا میرودومعمولاً دور
تکیه گاه خود، میپیچد.
برگهایش متناوب و گلهایی به رنگ زرد مایل به سبز دارد.
میوه اش پس از رسیدن،به رنگ سیاه درمیاید.
به من چه؟میخواهد بپیچد ؛میخواهد نپیچد!
این موضوع چه ربطی به من و شما دارد؟
ربطی ندارد
اما هم شما و هم من ؛ مشتاقیم بدانیم عشق از کجا بوجود آمد؟
عشق بین دو انسان ؟
نقطه ی آغازش کجا بود...
در هیچکتاب آسمانی؛حرفی از عشق نیست.
فقط حرف #محبت و #الفت و یاری است.
هیچ پیامبری نخواسته یا از او نخواسته اند که از عشق بگوید.
و اوجش این است :
که "میان دلهایشان الفت و محبت قرار دادیم...
" خب من به ماهی خانه مان هم که مُرد ؛ الفت و محبت داشتم و به گل کاکتوس جوانی ام.
این عشق نیست!
آدم و حوا یا هر اسمی که داشتند ؛ اولین زن و مرد انسانی جهان ، آیا واقعا عاشق هم شدند یا از سر ناچاری ؛ بدبختی، بیکاری ؛ ناآگاهی؛ بیپناهی و ترس
در هم آمیختند و فرزندانی پدید اوردند که آن فرزندان هم به جان هم افتادند.
اصلا خداوند چگونه کلمه ی عشق را به انسان آموخت؟!
مطمئنم آدم و حوا هرگز کلمات عاشقانه رد وبدل نکردند!
دانستن#واژه سخت است.
کتب آسمانی میگویند:
خداوند اسماء را به بشر آموخت.
خب.
اولا یکنفر شاید تفکر دینی نداشته باشد، مثل دکتر یالوم و خیلیها.
دوما کلمه آموختن فقط ظاهر کلمه نیست.مفهوم کلمه و مصداقهای کاربرد آن را باید فهمید
من که فکر میکنم ؛ یکی از این دو نفر، آدم و حوا ؛ حسش را با #حمله ی لطیف یا خشن به دیگری نشان داده و دیگری هم ادامه داده و خود بدبختشان نمیدانستند این مثلا #عشق ورزیست!
اما آیا واقعا عشق بود؟
یکروز دوستم گفت: عاشق شدم، مدتی باهم بودیم ؛دیدیم به درد هم نمیخوریم ،جدا شدیم.
داشت میگفت عشق را در بیست سالگی تجربه کرده و تمام!
من به او گفتم:نگو...
بلایی سرت بیاید که دست بر خورشید زنی از عاشقی!و نسوزی!
و نفهمی چگونه دستت به خورشید رسیده!
به او گفتم: نگو!
روزی میرسد از اینکه بایکی ، زیر یکآسمان نفس میکشی شکر میکنی.
روزی واقعا عاشق میشوی و دنیایت واژگونه میشود؛
اما بعددیگر ؛ هیچ دردی، دردت نمیاورد.نامیرا شده ای!
از زخمت خون نمیچکد.این خاصیت عشق است.
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
#مولانا
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
موتور سوار
سارا لزیتو
#موسیقی
#همسفر
گوگوش
https://www.instagram.com/p/CWhqm7-qwgOK9_lnwJ-IHgo3U2Zc3i7hT4Nv2U0/?utm_medium=share_sheet
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
اونی که میخواستی تو غبارا گم شد
مرغی شد و پشت حصارا گم شد ....
#ترانه
#گمشده
#مرجان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/tv/CZfj3JFKgOf/?utm_medium=share_sheet
مرغی شد و پشت حصارا گم شد ....
#ترانه
#گمشده
#مرجان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/tv/CZfj3JFKgOf/?utm_medium=share_sheet
زود سفره را جمع کردی
یک حرف ، در سفره جا ماند
یک سهم کوچک از یک حرف
ولی مهم
که بدون آن قحطی عشق است
یک حرف ناگفته
مثل نان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا_وان
@chista_1
یک حرف ، در سفره جا ماند
یک سهم کوچک از یک حرف
ولی مهم
که بدون آن قحطی عشق است
یک حرف ناگفته
مثل نان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا_وان
@chista_1
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
تلگرام ادمین/آیدی
@ccch999
زندگی کنید حتی یکبار
زیر نظر طرحواره های/ اکهارت تول/
مدرس انلاین
و تماس انفرادی👇👇👇👇👇👇🖕👇
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@ccch999
شعار کلاس
زندگی کنیم.حتی فقط یکبار
این کلاس برای ادمهایی است که دنبال رشدند
@ccch999
زندگی کنید حتی یکبار
زیر نظر طرحواره های/ اکهارت تول/
مدرس انلاین
و تماس انفرادی👇👇👇👇👇👇🖕👇
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@ccch999
شعار کلاس
زندگی کنیم.حتی فقط یکبار
این کلاس برای ادمهایی است که دنبال رشدند
مثل درخت تنومند همسایه
بلند ایستاده بود
سبز بود
و سرفراز
و قد کشیده
بیشتر از ما میدید
و زودتر میفهمید
مثل درخت بلند همسایه
اما او
مال همسایه نبود
مال هیچکس نبود
دختری متولد ایران بود.
که وقت مرگ به دنیا آمده بود...
همین !
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
بلند ایستاده بود
سبز بود
و سرفراز
و قد کشیده
بیشتر از ما میدید
و زودتر میفهمید
مثل درخت بلند همسایه
اما او
مال همسایه نبود
مال هیچکس نبود
دختری متولد ایران بود.
که وقت مرگ به دنیا آمده بود...
همین !
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی