#فرار به میدان مین/#داستان_تک_قسمتی_واقعی
چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام
#چیستایثربی به آدرس
@yasrebi_chista
.
آفتاب داغ ظهر جنوب ؛ چشمانم را درد آورده بود.به شبنم گفتم : دیگر حوصله ی سخنرانی شنیدن ندارم... بیا فرار کنیم ! شبنم که چند سالی میشد سریال #مریم_مقدس را بازی کرده بود ، تمام طول سفر با من بود.خرمشهر.آبادان .کارون سواری و چند جای دیگر...با صبوری به حرف من گوش داد.فرار کردیم !.... ..
ناگهان وسط نخلستانها بودیم ! به شبنم گفتم : آنها که میکروفون داشتند ، پس چرا صدایشان نمی آید؟ شبنم گفت : حتما سخنرانی تمام شده و رفته اند ناهار !...گفتم : هیج میدانی کجا هستیم ؟ نمیدانست.من هم نمی دانستم.هیچ بنی بشری هم نبود که بپرسیم ! تا چشم کار می کرد نخلستان بود و نخل...ناگهان یادم افتاد مسول تدارکات چه گفته بود !...اما جرات نکردم مستقیم به شبنم بگویم . او مهربان بود و به خاطر حرف من ، وسط نخلستان آواره شده بود ، اما خب باید طوری میگفتم : پرسیدم : شبنم بیا کمی بنشینیم...گفت : نه بیا تا دیر نشده برگردیم ، وگرنه می فهمند نیستیم !...گفتم : نمی توانیم...به من گفته اند این نخلستان قبلا مین گذاری شده..یادم نبود! ...تا همین جا هم شانس آورده ایم !...
.
آرام بود.گفت : چه کنیم ؟...یاد معصومیت مریم مقدس افتادم ! گفتم : به خاطر تو هم که شده پیدایمان میکنند.با سخنران و نویسنده ، کسی کاری ندارد.اما بازیگر را لازم دارند ! آنقدر نشستیم تا ناهارشان را خوردند و خوابیدند و غیبت ما را دیدند و پیدایمان کردند ! آنها دیر آمدند.به جایش من و شبنم ، کلی در این چند ساعت ، از خودمان و سوژه ی فیلمهایی که می خواستیم بسازیم ، حرف زدیم ...! و از خیلی چیزهای دیگر... که هرگز یادم نمی رود !....درددل زنانه در نخلستان..میان دشت مین....
.
یادش به خیر.همین چند سال پیش بود....
#چیستا_یثربی .
#فرار_به_میدان_مین
#داستان_واقعی
#تک_قسمتی
#جنوب #نخلستان
#آبادان #خرمشهر
#سینما
#فیلم
#شبنم_قلیخانی
#چیستایثربی
#بانوان_ایرانی
#زنان_ایرانی
#هنرمندان
هر گونه اشتراک گذاری یا برداشت از این قصه ؛ منوط به ذکر نام نویسنده ؛ و ذکر لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست ...
.
.
.
.
.
@chista_1
@chista_yasrebi
.
.
.
.
.
چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام
#چیستایثربی به آدرس
@yasrebi_chista
.
آفتاب داغ ظهر جنوب ؛ چشمانم را درد آورده بود.به شبنم گفتم : دیگر حوصله ی سخنرانی شنیدن ندارم... بیا فرار کنیم ! شبنم که چند سالی میشد سریال #مریم_مقدس را بازی کرده بود ، تمام طول سفر با من بود.خرمشهر.آبادان .کارون سواری و چند جای دیگر...با صبوری به حرف من گوش داد.فرار کردیم !.... ..
ناگهان وسط نخلستانها بودیم ! به شبنم گفتم : آنها که میکروفون داشتند ، پس چرا صدایشان نمی آید؟ شبنم گفت : حتما سخنرانی تمام شده و رفته اند ناهار !...گفتم : هیج میدانی کجا هستیم ؟ نمیدانست.من هم نمی دانستم.هیچ بنی بشری هم نبود که بپرسیم ! تا چشم کار می کرد نخلستان بود و نخل...ناگهان یادم افتاد مسول تدارکات چه گفته بود !...اما جرات نکردم مستقیم به شبنم بگویم . او مهربان بود و به خاطر حرف من ، وسط نخلستان آواره شده بود ، اما خب باید طوری میگفتم : پرسیدم : شبنم بیا کمی بنشینیم...گفت : نه بیا تا دیر نشده برگردیم ، وگرنه می فهمند نیستیم !...گفتم : نمی توانیم...به من گفته اند این نخلستان قبلا مین گذاری شده..یادم نبود! ...تا همین جا هم شانس آورده ایم !...
.
آرام بود.گفت : چه کنیم ؟...یاد معصومیت مریم مقدس افتادم ! گفتم : به خاطر تو هم که شده پیدایمان میکنند.با سخنران و نویسنده ، کسی کاری ندارد.اما بازیگر را لازم دارند ! آنقدر نشستیم تا ناهارشان را خوردند و خوابیدند و غیبت ما را دیدند و پیدایمان کردند ! آنها دیر آمدند.به جایش من و شبنم ، کلی در این چند ساعت ، از خودمان و سوژه ی فیلمهایی که می خواستیم بسازیم ، حرف زدیم ...! و از خیلی چیزهای دیگر... که هرگز یادم نمی رود !....درددل زنانه در نخلستان..میان دشت مین....
.
یادش به خیر.همین چند سال پیش بود....
#چیستا_یثربی .
#فرار_به_میدان_مین
#داستان_واقعی
#تک_قسمتی
#جنوب #نخلستان
#آبادان #خرمشهر
#سینما
#فیلم
#شبنم_قلیخانی
#چیستایثربی
#بانوان_ایرانی
#زنان_ایرانی
#هنرمندان
هر گونه اشتراک گذاری یا برداشت از این قصه ؛ منوط به ذکر نام نویسنده ؛ و ذکر لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست ...
.
.
.
.
.
@chista_1
@chista_yasrebi
.
.
.
.
.
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
دوست مکاتبه ای
داستانی واقعی از
#چیستا_یثربی
ادامه از پارت بالا👆👆👆👆
یا خدا....
مگر ما به خاطر ازدواج، با هم مکاتبه می کردیم؟
او یک بار نوشت دوست دارد بچه هایش را با تفکر کاتولیک بزرگ کند.
خب من هم تفکر حضرت عباس و زینب را دوست داشتم...
همه چیز در هم شده بود.
دیگر به او نامه ندادم و او هم نداد.
بعد از ازدواج، باردار شدم، پدر فوت کرد.
من و همسرم آه در بساط نداشتیم و حال مادر بد بود و آنقدر مشکلات زیاد بود که پسر هلندی یادم رفت...
تا چند روز پیش در صفحه ی دوم اینستاگرامم، که قفل است درخواستش را دیدم.
گرچه او هم اکنون، مرد میانه سالیست، ولی فوری از اسم و قیافه شناختم.
پذیرفتمش...
در دایرکت عکس بچه ها و خانم رومانیایی اش را فرستاد.
یک دختر و پسر داشت.
خیلی کوچکتر از دختر من. دخترش شاید چهارده ساله و پسرش ده ساله بود.
گفت: چند سال دوست بودیم.
دیر عروسی کردیم.
دیر بچه دار شدیم.
نوشت: بعد از من، او دوست مکاتبه ای اش بوده و خانمش، بخاطر او هلند رفته و چند سالی ازدواج سفید داشته اند.
به عکس بچههای بورش در پیست اسکی نگاه می کردم.
پرسید: تو عکس می فرستی؟
عکس دخترم را فرستادم...
نوشت: مثل تو شاهزاده شرقیست!
شاهزاده ی شرقی!....
خنده ام گرفت...
یاد پدر خدا بیامرزم افتادم که میگفت:
این دوست تو در رویا زندگی می کند!
با کمی خجالت عکس شوهرم را خواست.
گفتم: بیست ساله ندیدمش...
عکسم کجا بود؟!
نوشت: من یک خانواده ی گرم دارم...
تو تنهایی، اما به جاش معروفی؟ نه؟!...
درباره ات سرچ کردم.
آفرین...
این همه نمایشنامه نوشتی...
بالاخره به چیزی که می خواستی رسیدی.
دوست نداشتم به چت با او ادامه دهم...
عکس خانمش را، در حالیکه یک پیتزای بسیار بزرگ پخته بود، برایم فرستاد.
پیتزایی برای چندین نفر....
قد یک میز گرد کوچک.
و نوشت: با زن و بچه هایش، خوشبخت است و دوباره نوشت:
تو هم بالاخره معروف شدی...
دیگر داشت حالم به هم می خورد...
چت را قطع کردم، گفتم کار دارم.
یاد کلمه ی" بد کاره" افتادم...
حالا مدام در دایرکت عکس می فرستد.
من سین نمی کنم.
من نه معروفم، نه بچه های مو طلایی خوشبختی دارم که مادرشان پیتزاهای بزرگ خوشمزه می پزد و همه، آخر هفته ها اسکی یا سفر می روند و کاتولیکهای خوبی هستند و تمام دنیا کشورشان را قبول دارد.
نه تنهایی را دوست دارم، نه همسر داشتن را....
آخر همان شد که باید می شد...
من مینویسم، دخترم هست، مادرم هست و غذایم الان دارد روی گاز می سوزد، هیچوقت به آشپزی علاقه پیدا نکردم...
خلوت خصوصی هم ندارم!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_واقعی
#زندگینامه
#کتاب
#دوست_مکاتبه ای
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
داستانی واقعی از
#چیستا_یثربی
ادامه از پارت بالا👆👆👆👆
یا خدا....
مگر ما به خاطر ازدواج، با هم مکاتبه می کردیم؟
او یک بار نوشت دوست دارد بچه هایش را با تفکر کاتولیک بزرگ کند.
خب من هم تفکر حضرت عباس و زینب را دوست داشتم...
همه چیز در هم شده بود.
دیگر به او نامه ندادم و او هم نداد.
بعد از ازدواج، باردار شدم، پدر فوت کرد.
من و همسرم آه در بساط نداشتیم و حال مادر بد بود و آنقدر مشکلات زیاد بود که پسر هلندی یادم رفت...
تا چند روز پیش در صفحه ی دوم اینستاگرامم، که قفل است درخواستش را دیدم.
گرچه او هم اکنون، مرد میانه سالیست، ولی فوری از اسم و قیافه شناختم.
پذیرفتمش...
در دایرکت عکس بچه ها و خانم رومانیایی اش را فرستاد.
یک دختر و پسر داشت.
خیلی کوچکتر از دختر من. دخترش شاید چهارده ساله و پسرش ده ساله بود.
گفت: چند سال دوست بودیم.
دیر عروسی کردیم.
دیر بچه دار شدیم.
نوشت: بعد از من، او دوست مکاتبه ای اش بوده و خانمش، بخاطر او هلند رفته و چند سالی ازدواج سفید داشته اند.
به عکس بچههای بورش در پیست اسکی نگاه می کردم.
پرسید: تو عکس می فرستی؟
عکس دخترم را فرستادم...
نوشت: مثل تو شاهزاده شرقیست!
شاهزاده ی شرقی!....
خنده ام گرفت...
یاد پدر خدا بیامرزم افتادم که میگفت:
این دوست تو در رویا زندگی می کند!
با کمی خجالت عکس شوهرم را خواست.
گفتم: بیست ساله ندیدمش...
عکسم کجا بود؟!
نوشت: من یک خانواده ی گرم دارم...
تو تنهایی، اما به جاش معروفی؟ نه؟!...
درباره ات سرچ کردم.
آفرین...
این همه نمایشنامه نوشتی...
بالاخره به چیزی که می خواستی رسیدی.
دوست نداشتم به چت با او ادامه دهم...
عکس خانمش را، در حالیکه یک پیتزای بسیار بزرگ پخته بود، برایم فرستاد.
پیتزایی برای چندین نفر....
قد یک میز گرد کوچک.
و نوشت: با زن و بچه هایش، خوشبخت است و دوباره نوشت:
تو هم بالاخره معروف شدی...
دیگر داشت حالم به هم می خورد...
چت را قطع کردم، گفتم کار دارم.
یاد کلمه ی" بد کاره" افتادم...
حالا مدام در دایرکت عکس می فرستد.
من سین نمی کنم.
من نه معروفم، نه بچه های مو طلایی خوشبختی دارم که مادرشان پیتزاهای بزرگ خوشمزه می پزد و همه، آخر هفته ها اسکی یا سفر می روند و کاتولیکهای خوبی هستند و تمام دنیا کشورشان را قبول دارد.
نه تنهایی را دوست دارم، نه همسر داشتن را....
آخر همان شد که باید می شد...
من مینویسم، دخترم هست، مادرم هست و غذایم الان دارد روی گاز می سوزد، هیچوقت به آشپزی علاقه پیدا نکردم...
خلوت خصوصی هم ندارم!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_واقعی
#زندگینامه
#کتاب
#دوست_مکاتبه ای
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2