چیستا_وان
1.38K subscribers
399 photos
84 videos
1 file
94 links
آنچه نباید می دیدیم؛ می شنیدیم و یا می گفتیم

این کانال رسمی من نیست. کانال دوستان نزدیکتر من است که حسهایم را با آنها شریک میشوم. آدرس کانال رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
ادامه ی پست بالا

شنبه برای شنیدن خبر بد آماده ام
#داستان
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
ادامه
#پست_بالا


چیستایثربی

من و سحر و مرد سه نفره روی کاناپه ی کوچکی نشسته بودیم و فیلم میدیدیم.سحر وسط نشسته بود و آنقدر بیخودی میخندید که من مانده بودم؛ کجای این فیلم ؛ خنده دار است.مرد با موهای خودش بازی میکرد .تا حالا فقط بازی کرده بود.آرزوی کارگردانی داشت.هر بار که پروژه ای را شروع می کردیم ؛ نصفه رها میکرد و سراغ کار دیگری میرفت.حالا هم نمیدانم جریان آواز چه بود.گفت:نگاه نمیکنی؟ گفتم از این فیلما خوشم نمیاد.گفت :خودم تو سفر آخر از چین آوردم .اینجا هنوز کسی ندیده. تازه ؛فضا رو ایرانی کن.یه کمم عشق و اکشنشو زیادکن! گفتم :عشق؟این که پر از بیماری روحیه.عشقش کو؟ گفت:تو کاریت نباشه.این میفروشه.با چند تا از بچه ها حرف زدم.یه تیم توپ بستم.سحر باز از خنده غش کرد.گفتم: ببخشید من فیلمنامه نویسم.نه میرزا بنویس!و خواستم بلند شوم که دست محکم سحر مرا سر جایم نشاند."کجا؟ اول فیلم.بعدم قرارداد"شانه ام درد گرفت.دست یک زن، انقدر قوی و دردناک !داشتم از لبه کاناپه می افتادم.جا نبود.به هم پرس شده بودیم.فکر کردم اگر آنها مرا اینجا بکشند؛ کسی خبردار نمیشود.سحر با ناخنهای بلند لاک زده سیاهش ؛ مشتی دیگر تخمه برداشت.مشتی هم روی مانتوی من ریخت :بشکن! نگاه کن.حال میده.مرد گفت :سخت نگیر چیستا! تو یه شبه مینویسی ؛ منم بهت نقد میدم ؛ سالن تاتر که حالاحالاها بت نمیدن.درسم که میدی ؛ به زور پول تاکسیت در میاد! خب چرا خودتو لوس میکنی؟ سحر چنان بی تابی میکرد که می ترسیدم بلند شود از هیجان ، لب تاپ را بشکند.رژ لبش با تخمه ها، اطراف دهانش مالیده بود.مرد گفت:سحرم نقش پیترو بازی میکنه.صدایم خروسی شد.سحر برای چی ؟پیتر که مرده!گفت : سحر تازه عمل کرده.یه عمر مرد بوده.میدونه مرد بودن یعنی چی. سحر گفت:تخمه بشکن! الان جای حساسشه.او را باسبیل مجسم کردم. کنار یک مرد نشسته بودم! دلم برایش سوخت.چقدر ذوق داشت.ولی این فیلم من نبود.به سمت در رفتم.قفل بود.مرد گفت :چی فکر کردی؟ از دفعه پیش بهم بدهکاری.قول دادی فیلم بعدی تلافی کنی! مچ دستم را کشید.هلش دادم ،کیفم را چنان کشید که بندش پاره شد.موبایلم صدا کرد.یک عکس فرستاده بودن.اول فکر کردم عروسکه .اما یک بچه بود.حدود دوسال.به پشت افتاده بود.مرده بود.خیس.انگارخواب بود.خفه شدن زیر آب حتما درد داره. کوچولوی طفلی. مرد جلو آمد.گفتم.ببین!بچه هه مرده.گفت برو بیرون یه کم نفس بکش.اما برگرد.میدونم شنبه چک داری.نصفه شو الان میدم.کنار دیوار حیاط نشستم.حس کردم زیر آبم.....نمیتوانم نفس بکشم.سحردادزد:"گندتون بزنه! منم آدمم اخه!...فیلم چی پس؟" فیلم را با تصویر بچه مرده شروع میکردم.....


#داستان
#پایان
#پایان_قسمت_دوم
#شنبه_برای_شنیدن_خبر_بد_آماده_ام
#از_مجموعه_نامه_ها
#چیستایثربی
#چیستا_وان
این مجموعه زیر چاپ است.هر گونه اشتراک منوط به ذکر نام نویسنده ؛ زیر قصه و لینک اینستاگرام اوست.

برگرفته از اینستاگرام اصلی
#چیستا_یثربی
آدرس اینستاگرام
@yasrebi_chista



تلگرام
@chista_1
@chista_yasrebi
. #مینا#قسمت_دوم#چیستا_یثربی
بیشتر بیماران این بخش ؛ از کمبود توجه اطرافیان و خانواده،مینالیدند.دکتر قد بلند؛ سبزه و خوش تیپ بود و چشم پرستاران زیادی دنبالش بود.شنیده بودم که هفته دیگر تولدش است و پرستاران میخواهند برایش جشن بگیرند...یاد داستان سیندرلا افتادم.فقط یک چوب جادو کم داشتم! به یکی از بیماران که قبلا آرایشگر بود، گفتم ؛ من وسایل آرایش بخرم؛ میتونی یه دستی به سر و روی مینا بکشی؟گفت؛ بنده خدا ابروهاشم برنمیداره! میتونم عروسش کنم واست!برای چی فقط؟ تو این خراب شده؟ گفتم :یه نقشه ای دارم.میدانستم که دکتر مجسمه های کوچک جمع میکند.در اتاقش دیده بودم...یک پرنده کوچک برنزی سفارش دادم با چشمان عقیق سیاه؛ رنگ چشمان مینا.بعد وسایل لازم را خریدم.مینا خیلی رنج کشیده بود.کمی محبت، دکتر را نمیکشت.از غرورش هم کم میکرد.برایش لازم بود...با آن ادکلنش که بخش را مدهوش میکرد.عفت خانم آرایشگر؛ کارش را عالی انجام داد.مینا آنقدر قرص خورده بود که آرام باشد.ده بار صحنه هدیه دادن به دکتر را بااو تمرین کردیم.درست مثل فیلم سیندرلا..وقتی همه پرستارها و بیمارها؛ آمدند و رفتند نوبت مینا بود و من به او گفته بودم چه کند ! کیک رابریدند.دکتر از همه تشکر کرد ؛ وسیل هدیه بود که به سمت او می آمد.اما انگار دکتر ؛ شاد نبود.حس کردم از بچگی خودخور و عبوس بوده است!من بی توجه به او گوشه ای نشستم و مجله ای را ورق زدم؛حتی تبریک هم نگفتم ! دکتر خودش جلو آمد ؛ سر حرف را باز کرد.مینا کجاست؟ گفتم.نمیدونم!
دکترسرگردان ؛ اطرافش را نگاه کرد.ناگهان مینا را دید که با لباس زیبایی که برایش آورده بودم و آرایش عفت خانم؛ با وقار جلو آمد.درست مطابق تمرین ؛ مقابل دکتر خم شد ؛ وگفت: در آفتاب و شب تردید کن؛ دکتر نجات بخش من ؛...ولی در عشق من تردید نکن! جمله معروف هملت بود و بعد ؛ هدیه دکتر را مثل شاهزاده خانمها مقابل او گرفت.دکترسرخ شد.گمانم برای اولین بار در عمرش هل کرده بود! من ؛ عفت و عده ای کف زدیم!...دکتر پرنده برنزی را که دید؛ لبخندی زد.کمک کرد مینا از زمین ؛ بلندشود وگفت؛ خیلی ممنونم مینا خانم...غافلگیرم کردی!من طبق نقشه قبلی گفتم ؛ دکتر چرا سرخ شدید؟! و با بدجنسی گفتم. دکتر گفت:از بس گرمه اینجا! و باکاغذ کادوی مینا شروع به بادزدن خوش کرد؛من وعفت لبخند زدیم.دکتر در حالی که پرنده مینا را روی قلبش چسبانده بود!گفت:از لطف همه تون ممنونم.اما هیچ وقت محبت و هدیه مینا رو فراموش نمیکنم.بهترین هدیه ای که تو عمرم گرفتم!پدرم یکی شبیه اینو داشت.گم شد... از اون روز؛ توجه دکتر به مینا بیشتر شد...
#قسمت_دوم
#مینا
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
#آخرین_قسمت/بعدی/پایین⬇️
Forwarded from Chista777
#داستان کوتاه
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم

#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....

گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟

گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه‌‌‌‌‌‌....

نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!

فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی‌!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری‌؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم‌‌‌ خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.

به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد‌.

زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد‌‌‌.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر‌ بیرون ماند.

تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود‌ تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون ‌تابلو چی بود دم در زده بودی؟

گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم‌‌ گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.

به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!‌خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال ‌من‌ میشه... ومن‌ پرتت میکنم بیرون!

صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه.‌‌..
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل‌‌‌‌‌‌‌‌....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7




@chista777
کانال خاص