🧠برای درک ذهن باید نورونها را بشناسیم؛ واژگان مبهم کمکی نمیکنند!
📝 زمانی که من در دانشگاه پپردین دانشجو بودم، ملزم به گذران درسی به نام روانشناسی فیزیولوژیک بودیم که امروزه علوم اعصاب شناختی نامیده میشود. این درس واقعا دید مرا در زمینه مطالعه ذهن باز کرد، زیرا استاد ما درل سی دیرمور بود که یکی از بهترینها در تفسیر واضح مطالب علمی است که تا کنون دیدهام. او موشکافانه به اعماق مغز میپرداخت تا ساختار اساسی تمام افکار و رفتارهای ما را توضیح دهد: نورون (عصب یا یاخته عصبی) .
پیش از این که من بدانم نورونها چگونه کار میکنند، در مورد آنچه در سر افراد میگذرد به توضیح با واژههای مبهمی قانع بودم. واژههایی مانند "فکر کردن" یا " پردازش" یا "یادگیری" یا "فهمیدن" راضی بودم که باهم در زیر عنوان "ذهن" جمع میشدند، گویی که اینها عواملی علّی فرایندهای مغز بودند. چنین نیست؛ اینها تنها واژههایی برای توصیف یک فرایند هستند که خود نیازمند توضیح عمیقتری است.
در اوایل قرن بیستم جولین هاکسلی، زیستشناس بریتانیایی، توضیح مبهم فیلسوف فرانسوی، هنری برگسون، برای حیات را به تمسخر گرفت. او گفته بود که élan vital (نیروی حیاتی) علت حیات است که به گفته هاکسلی مانند این است که بخواهیم موتور بخار روی ریل را با گفتن این که به وسیله لوکوموتیف (نیروی لوکوموتیو) پیش میرود توضیح دهیم.
داوکینز چنین تشبیهی را برای دست انداختن توضیح طراحی هوشمند در مورد حیات به کار برد. گفتن این که چشم، باکتری تاژک یا DNA "طراحی شدهاند" هیچ چیز به ما نمیگوید. دانشمندان میخواهند بدانند که اینها چگونه طراحی شدهاند، چه نیروهایی در کار بودهاند، چگونه فرایند رشد و ارتقا به پیش رفته است و چیزهایی شبیه این.
داوکینز یک تاریخ خیالی را تصور کرد که در آن اندرو هاکسلی و الن کودکین، برندگان نوبل برای دریافتن بیوفیزیک مولکولی در سیگنالهای عصبی با یک دیدگاه خلقتگرایانه این مساله را به " انرژی عصبی" نسبت میدادند.
ما نیز با الهام از گفتمان طنز داوکینز میتوانیم تاریخ را به گونهی دیگری تصور کنیم. تصور کنید که دیوید هوبل و تورستن وایزل ( برندگان نوبل در سال 1981 برای پژوهشهای پیشگامانه در مورد مداربندی مغز و شناسایی شیمی-اعصاب بینایی)، به جای این که سالها به موشکافی در سطح مولکولی و سلولی بپردازند تا بفهمند که مغز چگونه فوتونهای نور را به سیگنالهای عصبی تبدیل میکند، خیلی ساده میگفتند که کار نیروی روان است:
👨⚕+ ببین هوبل، این مساله که چگونه فوتونها به نور تبدیل میشن خیلی آزاردهنده و طاقتفرساست. من که نمیتونم بفهمم چطوری میشه، تو میتونی؟
🧓- نه وایزل عزیز، منم نمیفهمم. گذاشتن الکترود در مغز میمونها هم کار حوصله سر بری هست، جون به لب میشم تا الکترود رو در مکان درست بزارم. چرا به جای این کارا نگیم که فوتون توسط نیروی روان تبدیل به سیگنال عصبی میشه؟
👨⚕+ احسنت!
نیروی روان چه توضیحی ارائه میدهد؟ هیچ! مانند این است که برای توصیف موتور خودرویتان بگوید با نیروی احتراق کار میکند که این گفته چیزی در مورد فرایندهایی که واقعا درون سیلندر موتور خودرو اتفاق میافتد به شما نمیگوید: یک پیستون مخلوط بخار سوخت و هوا را فشرده میکند، سپس جرقه شمع باعث انفجار میشود که پیستون را به پایین هل میدهد و پیستون نیز بازوی میل لنگ را میچرخاند که به شفت متصل است و چرخش از طریق دیفرانسیل به چرخهای خودرو منتقل میشود.
زمانی که میگویم ذهن آن چیزی است که مغز انجام میدهد منظورم این است. نورون و کُنشهایش در روانشناسی همانند اتم و گرانش در فیزیک هستند. برای فهمیدنِ باور، ما باید بفهمیم نورونها چگونه کار میکنند⚛
✍مایکل شرمر
📖#The_Believing_Brain
📝 زمانی که من در دانشگاه پپردین دانشجو بودم، ملزم به گذران درسی به نام روانشناسی فیزیولوژیک بودیم که امروزه علوم اعصاب شناختی نامیده میشود. این درس واقعا دید مرا در زمینه مطالعه ذهن باز کرد، زیرا استاد ما درل سی دیرمور بود که یکی از بهترینها در تفسیر واضح مطالب علمی است که تا کنون دیدهام. او موشکافانه به اعماق مغز میپرداخت تا ساختار اساسی تمام افکار و رفتارهای ما را توضیح دهد: نورون (عصب یا یاخته عصبی) .
پیش از این که من بدانم نورونها چگونه کار میکنند، در مورد آنچه در سر افراد میگذرد به توضیح با واژههای مبهمی قانع بودم. واژههایی مانند "فکر کردن" یا " پردازش" یا "یادگیری" یا "فهمیدن" راضی بودم که باهم در زیر عنوان "ذهن" جمع میشدند، گویی که اینها عواملی علّی فرایندهای مغز بودند. چنین نیست؛ اینها تنها واژههایی برای توصیف یک فرایند هستند که خود نیازمند توضیح عمیقتری است.
در اوایل قرن بیستم جولین هاکسلی، زیستشناس بریتانیایی، توضیح مبهم فیلسوف فرانسوی، هنری برگسون، برای حیات را به تمسخر گرفت. او گفته بود که élan vital (نیروی حیاتی) علت حیات است که به گفته هاکسلی مانند این است که بخواهیم موتور بخار روی ریل را با گفتن این که به وسیله لوکوموتیف (نیروی لوکوموتیو) پیش میرود توضیح دهیم.
داوکینز چنین تشبیهی را برای دست انداختن توضیح طراحی هوشمند در مورد حیات به کار برد. گفتن این که چشم، باکتری تاژک یا DNA "طراحی شدهاند" هیچ چیز به ما نمیگوید. دانشمندان میخواهند بدانند که اینها چگونه طراحی شدهاند، چه نیروهایی در کار بودهاند، چگونه فرایند رشد و ارتقا به پیش رفته است و چیزهایی شبیه این.
داوکینز یک تاریخ خیالی را تصور کرد که در آن اندرو هاکسلی و الن کودکین، برندگان نوبل برای دریافتن بیوفیزیک مولکولی در سیگنالهای عصبی با یک دیدگاه خلقتگرایانه این مساله را به " انرژی عصبی" نسبت میدادند.
ما نیز با الهام از گفتمان طنز داوکینز میتوانیم تاریخ را به گونهی دیگری تصور کنیم. تصور کنید که دیوید هوبل و تورستن وایزل ( برندگان نوبل در سال 1981 برای پژوهشهای پیشگامانه در مورد مداربندی مغز و شناسایی شیمی-اعصاب بینایی)، به جای این که سالها به موشکافی در سطح مولکولی و سلولی بپردازند تا بفهمند که مغز چگونه فوتونهای نور را به سیگنالهای عصبی تبدیل میکند، خیلی ساده میگفتند که کار نیروی روان است:
👨⚕+ ببین هوبل، این مساله که چگونه فوتونها به نور تبدیل میشن خیلی آزاردهنده و طاقتفرساست. من که نمیتونم بفهمم چطوری میشه، تو میتونی؟
🧓- نه وایزل عزیز، منم نمیفهمم. گذاشتن الکترود در مغز میمونها هم کار حوصله سر بری هست، جون به لب میشم تا الکترود رو در مکان درست بزارم. چرا به جای این کارا نگیم که فوتون توسط نیروی روان تبدیل به سیگنال عصبی میشه؟
👨⚕+ احسنت!
نیروی روان چه توضیحی ارائه میدهد؟ هیچ! مانند این است که برای توصیف موتور خودرویتان بگوید با نیروی احتراق کار میکند که این گفته چیزی در مورد فرایندهایی که واقعا درون سیلندر موتور خودرو اتفاق میافتد به شما نمیگوید: یک پیستون مخلوط بخار سوخت و هوا را فشرده میکند، سپس جرقه شمع باعث انفجار میشود که پیستون را به پایین هل میدهد و پیستون نیز بازوی میل لنگ را میچرخاند که به شفت متصل است و چرخش از طریق دیفرانسیل به چرخهای خودرو منتقل میشود.
زمانی که میگویم ذهن آن چیزی است که مغز انجام میدهد منظورم این است. نورون و کُنشهایش در روانشناسی همانند اتم و گرانش در فیزیک هستند. برای فهمیدنِ باور، ما باید بفهمیم نورونها چگونه کار میکنند⚛
✍مایکل شرمر
📖#The_Believing_Brain
#الگوپنداری : تمایل به یافتن معنا و الگو، حتی زمانی که معنا و الگویی در کار نیست.
تصور کنید شما یک انسانوار هستید که سه میلیون سال پیش در یک علفزار در درهای در آفریقا در حال راه رفتن هستید. ناگهان صدای خشخشی در میان علفها به گوشتان میرسد. آیا فقط صدای باد است یا یک درنده خطرناک؟ پاسخ شما میتواند به معنای مرگ یا زندگی باشد.
اگر فرض کنید که صدای میان علفها درنده خطرناکیست در حالی که فقط صدای باد بوده، شما مرتکب چیزی شدهاید که به آن اشتباه نوع اول در شناخت میگویند که با نام مثبت کاذب نیز شناخته میشود؛ باور کردن به واقعی بودن چیزی در حالی که نیست. شما الگویی پیدا کردهاید که در واقعیت وجود ندارد. شما خشخشی در علفها ( آ ) را به درندهای خطرناک ( ب ) مرتبط دانستهاید در حالی که ارتباطی نداشتهاند. چندان ضرری نکردهاید، راهتان را کج میکنید، بیشتر مواظب هستید و مسیر دیگری مییابید.
اما اگر فرض کنید که خشخش میان علفها فقط وزش باد است، اما مشخص شود که در واقع یک درنده خطرناک بوده شما مرتکب چیزی شدهاید که آن را اشتباه نوع دوم در شناخت یا منفی کاذب مینامند؛ باور به این که چیزی واقعی نیست در حالی که هست. در این حالت شما یک الگوی واقعی را تشخیص ندادهاید. شما نتوانستهاید ارتباط بین خشخشی در علفها ( آ ) را با درندهای خطرناک ( ب ) دریابید در حالی که این بار ارتباط واقعا وجود داشته است. تبریک عرض میکنم شما برنده جایزه داروین شدید و خود را از استخر ژنی انسانواران خارج کردید.
مغزهای ما ماشینهای باورگر هستند؛ ماشینهای تشخیص الگو که نقاط را به هم متصل میکنند و معناهایی ازین الگوها خلق میکنند که ما فکر میکنیم در طبیعت میبینیم. گاهی اوقات این الگوها درست هستند و گاهی نادرست.
#مایکل_شرمر
#The_Believing_Brain
ترجمهی : یاسر سلیمی
جایزه داروین جایزهای است که به طنز به افرادی تعلق میگیرد که با اشتباهی احمقانه قبل از صاحب فرزند شدن جانشان را از دست دادهاند و ژنهایشان انتقال ندادهاند.
⚛ @AndisheKonim
تصور کنید شما یک انسانوار هستید که سه میلیون سال پیش در یک علفزار در درهای در آفریقا در حال راه رفتن هستید. ناگهان صدای خشخشی در میان علفها به گوشتان میرسد. آیا فقط صدای باد است یا یک درنده خطرناک؟ پاسخ شما میتواند به معنای مرگ یا زندگی باشد.
اگر فرض کنید که صدای میان علفها درنده خطرناکیست در حالی که فقط صدای باد بوده، شما مرتکب چیزی شدهاید که به آن اشتباه نوع اول در شناخت میگویند که با نام مثبت کاذب نیز شناخته میشود؛ باور کردن به واقعی بودن چیزی در حالی که نیست. شما الگویی پیدا کردهاید که در واقعیت وجود ندارد. شما خشخشی در علفها ( آ ) را به درندهای خطرناک ( ب ) مرتبط دانستهاید در حالی که ارتباطی نداشتهاند. چندان ضرری نکردهاید، راهتان را کج میکنید، بیشتر مواظب هستید و مسیر دیگری مییابید.
اما اگر فرض کنید که خشخش میان علفها فقط وزش باد است، اما مشخص شود که در واقع یک درنده خطرناک بوده شما مرتکب چیزی شدهاید که آن را اشتباه نوع دوم در شناخت یا منفی کاذب مینامند؛ باور به این که چیزی واقعی نیست در حالی که هست. در این حالت شما یک الگوی واقعی را تشخیص ندادهاید. شما نتوانستهاید ارتباط بین خشخشی در علفها ( آ ) را با درندهای خطرناک ( ب ) دریابید در حالی که این بار ارتباط واقعا وجود داشته است. تبریک عرض میکنم شما برنده جایزه داروین شدید و خود را از استخر ژنی انسانواران خارج کردید.
مغزهای ما ماشینهای باورگر هستند؛ ماشینهای تشخیص الگو که نقاط را به هم متصل میکنند و معناهایی ازین الگوها خلق میکنند که ما فکر میکنیم در طبیعت میبینیم. گاهی اوقات این الگوها درست هستند و گاهی نادرست.
#مایکل_شرمر
#The_Believing_Brain
ترجمهی : یاسر سلیمی
جایزه داروین جایزهای است که به طنز به افرادی تعلق میگیرد که با اشتباهی احمقانه قبل از صاحب فرزند شدن جانشان را از دست دادهاند و ژنهایشان انتقال ندادهاند.
⚛ @AndisheKonim
#الگوپنداری
#Patternicity
خاستگاه خرافات توانایی یادگیری است؟
نخست اینجا را بخوانید.
توجیه تکاملی برای خرافات بسیار روشن است: استراتژیهای هستند که برای حصول اطمینان از تشخیص روابط علی که برای بقا و تولید مثل ضرروی هستند، تعداد زیادی روابط نادرست را هم درست فرض میکنند؛ انتخاب طبیعی تمام این استراتژیها برتری میدهد.
به بیان دیگر، ما "تمایل داریم" تا الگوهای بامعنا را بیابیم، چه آن الگوها واقعا وجود داشته باشند چه وجود نداشته باشند و این کار بسیار موجه است. به این معنا، الگوپنداریهایی مانند خرافات و تفکر جادویی بیش از این که اشتباهاتی در شناخت باشند، فرایند طبیعی یادگیری مغز هستند. ما نمیتوانیم یادگیری خرافی را کامل حذف کنیم مگر این که به طور کلی یادگیری را حذف کنیم. گرچه تشخیص الگوی صحیح به بقای ما کمک میکند، تشخیص الگوی کاذب لزوما ما را به کشتن نمیدهد، برای همین پدیدهی الگوپنداری، غربالگری انتخاب طبیعی را تاب آورده است.
چون ارتباط دادن پدیدهها برای بقا و تولید مثل ما ضروری است، انتخاب طبیعی تمام استراتژیهایی که پدیدهها را به هم مرتبط میدانند برتری داده است، حتی آنهایی که منتج به مثبت کاذب شدهاند. با این بینش فرگشتی ما اکنون میتوانیم بفهمیم که مردم به دلیل نیاز فرگشتیافتهی ما به باور چیزهای معقول، به چیزهای عجیب نادرست نیز باور دارند.
#مایکل_گ #شرمر
#The_Believing_Brain
ترجمهی : یاسر سلیمی
⚛ @AndisheKonim
#Patternicity
خاستگاه خرافات توانایی یادگیری است؟
نخست اینجا را بخوانید.
توجیه تکاملی برای خرافات بسیار روشن است: استراتژیهای هستند که برای حصول اطمینان از تشخیص روابط علی که برای بقا و تولید مثل ضرروی هستند، تعداد زیادی روابط نادرست را هم درست فرض میکنند؛ انتخاب طبیعی تمام این استراتژیها برتری میدهد.
به بیان دیگر، ما "تمایل داریم" تا الگوهای بامعنا را بیابیم، چه آن الگوها واقعا وجود داشته باشند چه وجود نداشته باشند و این کار بسیار موجه است. به این معنا، الگوپنداریهایی مانند خرافات و تفکر جادویی بیش از این که اشتباهاتی در شناخت باشند، فرایند طبیعی یادگیری مغز هستند. ما نمیتوانیم یادگیری خرافی را کامل حذف کنیم مگر این که به طور کلی یادگیری را حذف کنیم. گرچه تشخیص الگوی صحیح به بقای ما کمک میکند، تشخیص الگوی کاذب لزوما ما را به کشتن نمیدهد، برای همین پدیدهی الگوپنداری، غربالگری انتخاب طبیعی را تاب آورده است.
چون ارتباط دادن پدیدهها برای بقا و تولید مثل ما ضروری است، انتخاب طبیعی تمام استراتژیهایی که پدیدهها را به هم مرتبط میدانند برتری داده است، حتی آنهایی که منتج به مثبت کاذب شدهاند. با این بینش فرگشتی ما اکنون میتوانیم بفهمیم که مردم به دلیل نیاز فرگشتیافتهی ما به باور چیزهای معقول، به چیزهای عجیب نادرست نیز باور دارند.
#مایکل_گ #شرمر
#The_Believing_Brain
ترجمهی : یاسر سلیمی
⚛ @AndisheKonim
Telegram
اندیشیدن تنها راه نجات
#الگوپنداری : تمایل به یافتن معنا و الگو، حتی زمانی که معنا و الگویی در کار نیست.
تصور کنید شما یک انسانوار هستید که سه میلیون سال پیش در یک علفزار در درهای در آفریقا در حال راه رفتن هستید. ناگهان صدای خشخشی در میان علفها به گوشتان میرسد. آیا فقط صدای…
تصور کنید شما یک انسانوار هستید که سه میلیون سال پیش در یک علفزار در درهای در آفریقا در حال راه رفتن هستید. ناگهان صدای خشخشی در میان علفها به گوشتان میرسد. آیا فقط صدای…
برای درک #ذهن باید #نورون_ها را بشناسیم ، واژگان مبهم کمکی نمیکنند!
زمانی که من در دانشگاه پپردین دانشجو بودم، ملزم به گذران درسی به نام روانشناسی فیزیولوژیک بودیم که امروزه علوم اعصاب شناختی نامیده میشود. این درس واقعا دید مرا در زمینه مطالعه ذهن باز کرد، زیرا استاد ما درل سی دیرمور بود که یکی از بهترینها در تفسیر واضح مطالب علمی است که تا کنون دیدهام. او موشکافانه به اعماق مغز میپرداخت تا ساختار اساسی تمام افکار و رفتارهای ما را توضیح دهد: نورون (عصب یا یاخته عصبی) .
پیش از این که من بدانم نورونها چگونه کار میکنند، در مورد آنچه در سر افراد میگذرد به توضیح با واژههای مبهمی قانع بودم. واژههایی مانند "فکر کردن" یا " پردازش" یا "یادگیری" یا "فهمیدن" راضی بودم که باهم در زیر عنوان "ذهن" جمع میشدند، گویی که اینها عواملی علّی فرایندهای مغز بودند. چنین نیست؛ اینها تنها واژههایی برای توصیف یک فرایند هستند که خود نیازمند توضیح عمیقتری است.
در اوایل قرن بیستم جولین هاکسلی، زیستشناس بریتانیایی، توضیح مبهم فیلسوف فرانسوی، هنری برگسون، برای حیات را به تمسخر گرفت. او گفته بود که élan vital (نیروی حیاتی) علت حیات است که به گفته هاکسلی مانند این است که بخواهیم موتور بخار روی ریل را با گفتن این که به وسیله لوکوموتیف (نیروی لوکوموتیو) پیش میرود توضیح دهیم.
داوکینز چنین تشبیهی را برای دست انداختن توضیح طراحی هوشمند در مورد حیات به کار برد. گفتن این که چشم، باکتری تاژک یا DNA "طراحی شدهاند" هیچ چیز به ما نمیگوید. دانشمندان میخواهند بدانند که اینها چگونه طراحی شدهاند، چه نیروهایی در کار بودهاند، چگونه فرایند رشد و ارتقا به پیش رفته است و چیزهایی شبیه این.
داوکینز یک تاریخ خیالی را تصور کرد که در آن اندرو هاکسلی و الن کودکین، برندگان نوبل برای دریافتن بیوفیزیک مولکولی در سیگنالهای عصبی با یک دیدگاه خلقتگرایانه این مساله را به " انرژی عصبی" نسبت میدادند.
ما نیز با الهام از گفتمان طنز داوکینز میتوانیم تاریخ را به گونهی دیگری تصور کنیم. تصور کنید که دیوید هوبل و تورستن وایزل ( برندگان نوبل در سال ۱۹۸۱ برای پژوهشهای پیشگامانه در مورد مداربندی مغز و شناسایی شیمی-اعصاب بینایی)، به جای این که سالها به موشکافی در سطح مولکولی و سلولی بپردازند تا بفهمند که مغز چگونه فوتونهای نور را به سیگنالهای عصبی تبدیل میکند، خیلی ساده میگفتند که کار نیروی روان است:
🤵🏻♂ + ببین هوبل، این مساله که چگونه فوتونها به نور تبدیل میشن خیلی آزاردهنده و طاقتفرساست. من که نمیتونم بفهمم چطوری میشه، تو میتونی؟
🙍🏼♂- نه وایزل عزیز، منم نمیفهمم. گذاشتن الکترود در مغز میمونها هم کار حوصله سر بری هست، جون به لب میشم تا الکترود رو در مکان درست بذارم. چرا به جای این کارا نگیم که فوتون توسط نیروی روان تبدیل به سیگنال عصبی میشه؟
🤵🏻♂ + احسنت!
نیروی روان چه توضیحی ارائه میدهد؟ هیچ! مانند این است که برای توصیف موتور خودرویتان بگوید با نیروی احتراق کار میکند که این گفته چیزی در مورد فرایندهایی که واقعا درون سیلندر موتور خودرو اتفاق میافتد به شما نمیگوید: یک پیستون مخلوط بخار سوخت و هوا را فشرده میکند، سپس جرقه شمع باعث انفجار میشود که پیستون را به پایین هل میدهد و پیستون نیز بازوی میل لنگ را میچرخاند که به شفت متصل است و چرخش از طریق دیفرانسیل به چرخهای خودرو منتقل میشود.
زمانی که میگویم ذهن آن چیزی است که مغز انجام میدهد منظورم این است. نورون و کُنشهایش در روانشناسی همانند اتم و گرانش در فیزیک هستند. برای فهمیدنِ باور، ما باید بفهمیم نورونها چگونه کار میکنند.
#مایکل #شرمر
#The_Believing_Brain
ترجمهی : #یاسر #سلیمی
#کارکرد_مغز #ذهن #خلقت_گرایی #طراحی_هوشمند #علوم_اعصاب_شناختی
⚛ @AndisheKonim
زمانی که من در دانشگاه پپردین دانشجو بودم، ملزم به گذران درسی به نام روانشناسی فیزیولوژیک بودیم که امروزه علوم اعصاب شناختی نامیده میشود. این درس واقعا دید مرا در زمینه مطالعه ذهن باز کرد، زیرا استاد ما درل سی دیرمور بود که یکی از بهترینها در تفسیر واضح مطالب علمی است که تا کنون دیدهام. او موشکافانه به اعماق مغز میپرداخت تا ساختار اساسی تمام افکار و رفتارهای ما را توضیح دهد: نورون (عصب یا یاخته عصبی) .
پیش از این که من بدانم نورونها چگونه کار میکنند، در مورد آنچه در سر افراد میگذرد به توضیح با واژههای مبهمی قانع بودم. واژههایی مانند "فکر کردن" یا " پردازش" یا "یادگیری" یا "فهمیدن" راضی بودم که باهم در زیر عنوان "ذهن" جمع میشدند، گویی که اینها عواملی علّی فرایندهای مغز بودند. چنین نیست؛ اینها تنها واژههایی برای توصیف یک فرایند هستند که خود نیازمند توضیح عمیقتری است.
در اوایل قرن بیستم جولین هاکسلی، زیستشناس بریتانیایی، توضیح مبهم فیلسوف فرانسوی، هنری برگسون، برای حیات را به تمسخر گرفت. او گفته بود که élan vital (نیروی حیاتی) علت حیات است که به گفته هاکسلی مانند این است که بخواهیم موتور بخار روی ریل را با گفتن این که به وسیله لوکوموتیف (نیروی لوکوموتیو) پیش میرود توضیح دهیم.
داوکینز چنین تشبیهی را برای دست انداختن توضیح طراحی هوشمند در مورد حیات به کار برد. گفتن این که چشم، باکتری تاژک یا DNA "طراحی شدهاند" هیچ چیز به ما نمیگوید. دانشمندان میخواهند بدانند که اینها چگونه طراحی شدهاند، چه نیروهایی در کار بودهاند، چگونه فرایند رشد و ارتقا به پیش رفته است و چیزهایی شبیه این.
داوکینز یک تاریخ خیالی را تصور کرد که در آن اندرو هاکسلی و الن کودکین، برندگان نوبل برای دریافتن بیوفیزیک مولکولی در سیگنالهای عصبی با یک دیدگاه خلقتگرایانه این مساله را به " انرژی عصبی" نسبت میدادند.
ما نیز با الهام از گفتمان طنز داوکینز میتوانیم تاریخ را به گونهی دیگری تصور کنیم. تصور کنید که دیوید هوبل و تورستن وایزل ( برندگان نوبل در سال ۱۹۸۱ برای پژوهشهای پیشگامانه در مورد مداربندی مغز و شناسایی شیمی-اعصاب بینایی)، به جای این که سالها به موشکافی در سطح مولکولی و سلولی بپردازند تا بفهمند که مغز چگونه فوتونهای نور را به سیگنالهای عصبی تبدیل میکند، خیلی ساده میگفتند که کار نیروی روان است:
🤵🏻♂ + ببین هوبل، این مساله که چگونه فوتونها به نور تبدیل میشن خیلی آزاردهنده و طاقتفرساست. من که نمیتونم بفهمم چطوری میشه، تو میتونی؟
🙍🏼♂- نه وایزل عزیز، منم نمیفهمم. گذاشتن الکترود در مغز میمونها هم کار حوصله سر بری هست، جون به لب میشم تا الکترود رو در مکان درست بذارم. چرا به جای این کارا نگیم که فوتون توسط نیروی روان تبدیل به سیگنال عصبی میشه؟
🤵🏻♂ + احسنت!
نیروی روان چه توضیحی ارائه میدهد؟ هیچ! مانند این است که برای توصیف موتور خودرویتان بگوید با نیروی احتراق کار میکند که این گفته چیزی در مورد فرایندهایی که واقعا درون سیلندر موتور خودرو اتفاق میافتد به شما نمیگوید: یک پیستون مخلوط بخار سوخت و هوا را فشرده میکند، سپس جرقه شمع باعث انفجار میشود که پیستون را به پایین هل میدهد و پیستون نیز بازوی میل لنگ را میچرخاند که به شفت متصل است و چرخش از طریق دیفرانسیل به چرخهای خودرو منتقل میشود.
زمانی که میگویم ذهن آن چیزی است که مغز انجام میدهد منظورم این است. نورون و کُنشهایش در روانشناسی همانند اتم و گرانش در فیزیک هستند. برای فهمیدنِ باور، ما باید بفهمیم نورونها چگونه کار میکنند.
#مایکل #شرمر
#The_Believing_Brain
ترجمهی : #یاسر #سلیمی
#کارکرد_مغز #ذهن #خلقت_گرایی #طراحی_هوشمند #علوم_اعصاب_شناختی
⚛ @AndisheKonim