🎓از زندهیاد #ساعدی
برای گرامیداشت سالگردش(دوم آذر)
شماره نه
در مکتب عشق جز نکو را نکشند
برای غلام
پاریس کوچه باغی ندارد اما به یاد دارم آن هنگام را که در خیابانهایش قدم میزدیم و یا در دفتر کوچکی که الفبا را کار میکردی_به گمانم کنار جنگل ونسن بود_به دیدار هم می آمدیم. وقتی پدر مرد تو از اولین کسانی بودی که به دیدارم آمدی و غربت و غم آن را برایم معنا کردی.
میگفتی که فقط باید کار کرد، کار کرد و کار کرد آنهم برای انسانیت که به لهجه خودت آنرا "اینسانیت" میگفتی. یادم هست که این جمله را سه بار تکرار کردی و این تکرار برای همیشه حرفهایت را در ذهنم حک کرد.
نمیدانم آیا توانستهام در این سالها ارزش و بزرگی سخنانت را بجا بیاورم یا نه؟ اما کارم را ادامه میدهم؛ همیشه و همیشه.
وقتی شنیدم که رفتی خبر به سنگینی سهند و سبلان و دماوند بر روحم نشست. برای بدرقهات دوربینم، این همراه سالیان من، این همراه درد مشترک انسانیت را به همراه داشتم.
با چشمی گریان و روحی آشفته همگام کسانی شدم که دل گریان زیر باران و نم پاریس به بدرقهات آمده بودند. آنجا بود که نگاهم این مجسمه را دید، بر روی مزاری چشم به آسمان دوخته بود و گذشت زمان خطی چون اشک برگونهاش نشانده بود. عکس مجسمه را که در نگاه دوربینم ثبت کردم خطاب به تو با خودم گفتم:"آقا غلام ساقاول" تو راهنمایم بودی و مرا به سوی آن مجسمه و آن حال کشاندی.
سالها بعد به آلمان میرفتم برای دیدار استادی عزیز از تبار همراهان سالیان؛ #احمدشاملو برایش چند عکس میبردم برگ سبزی تحفهی درویش، عکس مجسمه گریان نیز بین آنها بود یادی از تو بود.
عکس را که دید در سکوتی طولانی رفت، به او گفتم که به یاد تو آنرا ثبت کردهام، سکوتش را شکست، با لبانی لرزان زمزمه کرد: کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران...
#رضا_دقتی
نیویورک ۲۶ ژوئن ۲۰۰۶
👁 T.me/goharmorads
برای گرامیداشت سالگردش(دوم آذر)
شماره نه
در مکتب عشق جز نکو را نکشند
برای غلام
پاریس کوچه باغی ندارد اما به یاد دارم آن هنگام را که در خیابانهایش قدم میزدیم و یا در دفتر کوچکی که الفبا را کار میکردی_به گمانم کنار جنگل ونسن بود_به دیدار هم می آمدیم. وقتی پدر مرد تو از اولین کسانی بودی که به دیدارم آمدی و غربت و غم آن را برایم معنا کردی.
میگفتی که فقط باید کار کرد، کار کرد و کار کرد آنهم برای انسانیت که به لهجه خودت آنرا "اینسانیت" میگفتی. یادم هست که این جمله را سه بار تکرار کردی و این تکرار برای همیشه حرفهایت را در ذهنم حک کرد.
نمیدانم آیا توانستهام در این سالها ارزش و بزرگی سخنانت را بجا بیاورم یا نه؟ اما کارم را ادامه میدهم؛ همیشه و همیشه.
وقتی شنیدم که رفتی خبر به سنگینی سهند و سبلان و دماوند بر روحم نشست. برای بدرقهات دوربینم، این همراه سالیان من، این همراه درد مشترک انسانیت را به همراه داشتم.
با چشمی گریان و روحی آشفته همگام کسانی شدم که دل گریان زیر باران و نم پاریس به بدرقهات آمده بودند. آنجا بود که نگاهم این مجسمه را دید، بر روی مزاری چشم به آسمان دوخته بود و گذشت زمان خطی چون اشک برگونهاش نشانده بود. عکس مجسمه را که در نگاه دوربینم ثبت کردم خطاب به تو با خودم گفتم:"آقا غلام ساقاول" تو راهنمایم بودی و مرا به سوی آن مجسمه و آن حال کشاندی.
سالها بعد به آلمان میرفتم برای دیدار استادی عزیز از تبار همراهان سالیان؛ #احمدشاملو برایش چند عکس میبردم برگ سبزی تحفهی درویش، عکس مجسمه گریان نیز بین آنها بود یادی از تو بود.
عکس را که دید در سکوتی طولانی رفت، به او گفتم که به یاد تو آنرا ثبت کردهام، سکوتش را شکست، با لبانی لرزان زمزمه کرد: کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران...
#رضا_دقتی
نیویورک ۲۶ ژوئن ۲۰۰۶
👁 T.me/goharmorads
Telegram
attach 📎
🎓از زندهیاد #ساعدی
برای گرامیداشت سالگرد درگذشتش(دوم آذر)
بخش دهم
گوهر نایاب
رضا مرزبان
پرلاشز همیشه پاییز است؛ یا بهتر بگویم، من پرلاشز را همیشه پاییز دیدهام.
اول بار بیست و چندسال پیش بود که همراه انبوهی ایرانی خاموش و اندوهزده، کاروان دکتر ساعدی را بدرقه کردم؛ و پر از اندیشه که چرا ساعدی رفت؟ به این شهر پیچ در پیچ و پر نشیب و فراز پایان رویاهای دور و تعبیرنایافته قدم گذاشتم. یکی با صدای گره خورده یادآوری کرد؛ پارسال دکتر #ساعدی همینجا و بر مزار #هدایت سخنرانی داشت و باران میبارید. حالا هم هوا گرفته است.
آن سال من از پاریس خیلی دور بودم و سخنرانی #ساعدی را پس از انتشار خواندم. اندیشیدن به آفتاب نمیگذاشت در میان جمعیت همه جور آدم بود. برنامه با تانی برگذار میشد، یا برای من وقت سنگین میگذشت. همه با هم آهسته از #ساعدی و #گوهرمراد حرف میزدند. حواس من از آنها دور شد.
ما با #ساعدی همسایه بودیم. اول روزی که محبت کرد و به دیدن ما آمد، دخترم نوار موزیک کلاسیک ملایمی گذاشته بود؛ تا رسید، گفت: آهنگ ویوالدی است. بارک الله. خیلیها به دیدن او میآمدند و در میان آنها آدمهای سرشناس کم نبودند. یکی از مهمانهای او، آقابزرگ #علوی بود، که دوست داشتم او را ببینم؛ ولی پرهیز داشتم فضای خودمانی آنها را بشکنم؛ و این آرزو با من ماند.
ادامه دارد...
👁 https://t.me/goharmorads
برای گرامیداشت سالگرد درگذشتش(دوم آذر)
بخش دهم
گوهر نایاب
رضا مرزبان
پرلاشز همیشه پاییز است؛ یا بهتر بگویم، من پرلاشز را همیشه پاییز دیدهام.
اول بار بیست و چندسال پیش بود که همراه انبوهی ایرانی خاموش و اندوهزده، کاروان دکتر ساعدی را بدرقه کردم؛ و پر از اندیشه که چرا ساعدی رفت؟ به این شهر پیچ در پیچ و پر نشیب و فراز پایان رویاهای دور و تعبیرنایافته قدم گذاشتم. یکی با صدای گره خورده یادآوری کرد؛ پارسال دکتر #ساعدی همینجا و بر مزار #هدایت سخنرانی داشت و باران میبارید. حالا هم هوا گرفته است.
آن سال من از پاریس خیلی دور بودم و سخنرانی #ساعدی را پس از انتشار خواندم. اندیشیدن به آفتاب نمیگذاشت در میان جمعیت همه جور آدم بود. برنامه با تانی برگذار میشد، یا برای من وقت سنگین میگذشت. همه با هم آهسته از #ساعدی و #گوهرمراد حرف میزدند. حواس من از آنها دور شد.
ما با #ساعدی همسایه بودیم. اول روزی که محبت کرد و به دیدن ما آمد، دخترم نوار موزیک کلاسیک ملایمی گذاشته بود؛ تا رسید، گفت: آهنگ ویوالدی است. بارک الله. خیلیها به دیدن او میآمدند و در میان آنها آدمهای سرشناس کم نبودند. یکی از مهمانهای او، آقابزرگ #علوی بود، که دوست داشتم او را ببینم؛ ولی پرهیز داشتم فضای خودمانی آنها را بشکنم؛ و این آرزو با من ماند.
ادامه دارد...
👁 https://t.me/goharmorads
Telegram
گوهرمراد/غلامحسین ساعدی
اعضای کانال از دوستداران آثار زنده یاد #گوهرمراد هستند، آرزوی ما تاسیس بنیاد ادبی #ساعدی است.
🎓از زندهیاد #ساعدی
برای گرامیداشت سالگرد درگذشتش(دوم آذر)
بخش یازدهم
شوخ طبعی و خنده هرگز از او جدا نمیشد وکافه نشینی برایش یک سنت بود. در یکی از اولین دیدارهایمان هنگامی که در کار تدارک انتشار #الفبا بود، ترجمه کتابهایش را که در آمریکا منتشر شده بود و برایش فرستاده بودند، کنار گیلاس آبجو گذاشته بود و ورق میزد. این دیدار بعداز آن بود که کار تآسیس #کانون_نویسندگان_ایران (در تبعید) را به اتفاق جمعی از اعضای کانون که تا آن زمان به پاریس پناه آورده بودند، به دست گرفت. لابد توجه دارید که او نمیتوانست بیکار بنشیند؛ و تمام وقت، مینوشت، سخنرانی میکرد، در جمع دوستان حاضر میشد، به کار تئاتر میپرداخت و به کار جمعی در اداره کانون و در گردآوری هنرمندان تئاتر و سینما مشغول بود. گاهی هم از پشت پنجره چشم انداز تپه و پارک روبرو را نگاه میکرد.
کسانی که در خارج از کشور با دشواریهای کار جمعی و یا با کار انتشار مجله و کتاب آشنا شدهاند، میدانند که ساعدی چه نیرویی برای تدارک و اجرای نمایشنامه #اتللو_در_سرزمین_عجایب صرف کرد. یا برای انتشار چند شماره #الفبا چه کوششی میکرد و چگونه شخصیت و صمیمیت او دوستان و جوانان اطرافش را به شوق کار با او وامیداشت. جاذبهی او جوانانی را که در پاریس با او آشنا شده بودند، به حلقه دوستانش میکشاند. در همان حال ارتباط با آشنایان و دوستان پراکنده در سراسر جهان را فراموش نمیکرد و این کار را با مکاتبه و مبادله اندیشه و اثر انجام میداد. برای سخنرانی به کشورهای اروپایی مکرر سفر داشت. در پاریس بیشتر دوستان تهران، با او دمخور بودند. این را از فیلمنامه ناتمامی هم که در آخرین شماره #الفبا پس از خواب بیبیداری او چاپ شد، میتوان دریافت. دوستان کانونی او، در دوران آوارگی به هم نزدیکتر شده بودند؛ هرچند دیگر آرمانی مشترک نداشتند، ولی حریم فرهنگی هم را میشناختند.
ادامه دارد...
https://t.me/goharmorads
برای گرامیداشت سالگرد درگذشتش(دوم آذر)
بخش یازدهم
شوخ طبعی و خنده هرگز از او جدا نمیشد وکافه نشینی برایش یک سنت بود. در یکی از اولین دیدارهایمان هنگامی که در کار تدارک انتشار #الفبا بود، ترجمه کتابهایش را که در آمریکا منتشر شده بود و برایش فرستاده بودند، کنار گیلاس آبجو گذاشته بود و ورق میزد. این دیدار بعداز آن بود که کار تآسیس #کانون_نویسندگان_ایران (در تبعید) را به اتفاق جمعی از اعضای کانون که تا آن زمان به پاریس پناه آورده بودند، به دست گرفت. لابد توجه دارید که او نمیتوانست بیکار بنشیند؛ و تمام وقت، مینوشت، سخنرانی میکرد، در جمع دوستان حاضر میشد، به کار تئاتر میپرداخت و به کار جمعی در اداره کانون و در گردآوری هنرمندان تئاتر و سینما مشغول بود. گاهی هم از پشت پنجره چشم انداز تپه و پارک روبرو را نگاه میکرد.
کسانی که در خارج از کشور با دشواریهای کار جمعی و یا با کار انتشار مجله و کتاب آشنا شدهاند، میدانند که ساعدی چه نیرویی برای تدارک و اجرای نمایشنامه #اتللو_در_سرزمین_عجایب صرف کرد. یا برای انتشار چند شماره #الفبا چه کوششی میکرد و چگونه شخصیت و صمیمیت او دوستان و جوانان اطرافش را به شوق کار با او وامیداشت. جاذبهی او جوانانی را که در پاریس با او آشنا شده بودند، به حلقه دوستانش میکشاند. در همان حال ارتباط با آشنایان و دوستان پراکنده در سراسر جهان را فراموش نمیکرد و این کار را با مکاتبه و مبادله اندیشه و اثر انجام میداد. برای سخنرانی به کشورهای اروپایی مکرر سفر داشت. در پاریس بیشتر دوستان تهران، با او دمخور بودند. این را از فیلمنامه ناتمامی هم که در آخرین شماره #الفبا پس از خواب بیبیداری او چاپ شد، میتوان دریافت. دوستان کانونی او، در دوران آوارگی به هم نزدیکتر شده بودند؛ هرچند دیگر آرمانی مشترک نداشتند، ولی حریم فرهنگی هم را میشناختند.
ادامه دارد...
https://t.me/goharmorads
Telegram
گوهرمراد/غلامحسین ساعدی
اعضای کانال از دوستداران آثار زنده یاد #گوهرمراد هستند، آرزوی ما تاسیس بنیاد ادبی #ساعدی است.
🎓یادداشت
درباره #ارزیابی_شتابزده
نوشته: جلال آل احمد
سال ۱۳۴۳ کتابی مشتمل از هجده مقاله #جلال_آلاحمد با عنوان «ارزیابی شتابزده» منتشر میشود که از قضا نوشتار،در مقام #نقد هم بسیار شتابزده است. این بخش را فعلاً بگذریم. عامل چاپ این کتاب کسی نیست جز #غلامحسین_ساعدی.
او با کمک همشهریانش مقالات جلال در مجلات علم و زندگی و آرش را گردآوری میکنند و به چاپ میرسانند. کتاب بعدها محبوب میشود، بهخصوص از سوی #آوینیچیها، جلال نویسنده محبوب بخش رومانتیک اسلامگرایان انقلاب میشود، به عبارتی اگر آنها جلالشناس شدند، دین بزرگی از سوی #ساعدی بر گردههایشان بود، اما ساعدی #مغلوب و #مغضوب بود، او آواره شد تا نه جایزهای به اسمش کنند و نه بزرگراهی.
اگر کتاب را بخوانید، مسائل مهمی درون کتاب نهفته هست که میشودمفصل در مورد آن حرف زد. بهخصوص در مقدمه جایی که جلال نوشته نمی تواند صبر کند تا تاریخی بگذرد و بعد تحلیل کند.
او علیه استادش، دکتر اقبال، صاحب مجله سخن حرف میزند که اعتقادی گادامری داشت و میگفت برای نقد باید فاصله تاریخی گرفت تا ادراک ما نسبت به پدیده بهبود پیدا کند، از قضا این نویسنده عجول، جلال آل احمد چندان در نوشتههایش برای تاریخ چیزی به ارمغان نگذاشت چون امروز میفهمیم فقدان فهم تاریخی جلال مملو از اشتباهات ادراکی هست، او شتابزده مینوشت و قضاوت میکرد...
حق با #اقبال بود و حالا آلاحمد خود در مسیر تاریخ پدیدهای است برای تحلیل به دست مورخان، از تاریخ نمیشود گریخت، ما عاقبت به چنگ قضاوت مورخ خواهیم افتاد.
#احسان_زیورعالم
T.me/goharmorads
درباره #ارزیابی_شتابزده
نوشته: جلال آل احمد
سال ۱۳۴۳ کتابی مشتمل از هجده مقاله #جلال_آلاحمد با عنوان «ارزیابی شتابزده» منتشر میشود که از قضا نوشتار،در مقام #نقد هم بسیار شتابزده است. این بخش را فعلاً بگذریم. عامل چاپ این کتاب کسی نیست جز #غلامحسین_ساعدی.
او با کمک همشهریانش مقالات جلال در مجلات علم و زندگی و آرش را گردآوری میکنند و به چاپ میرسانند. کتاب بعدها محبوب میشود، بهخصوص از سوی #آوینیچیها، جلال نویسنده محبوب بخش رومانتیک اسلامگرایان انقلاب میشود، به عبارتی اگر آنها جلالشناس شدند، دین بزرگی از سوی #ساعدی بر گردههایشان بود، اما ساعدی #مغلوب و #مغضوب بود، او آواره شد تا نه جایزهای به اسمش کنند و نه بزرگراهی.
اگر کتاب را بخوانید، مسائل مهمی درون کتاب نهفته هست که میشودمفصل در مورد آن حرف زد. بهخصوص در مقدمه جایی که جلال نوشته نمی تواند صبر کند تا تاریخی بگذرد و بعد تحلیل کند.
او علیه استادش، دکتر اقبال، صاحب مجله سخن حرف میزند که اعتقادی گادامری داشت و میگفت برای نقد باید فاصله تاریخی گرفت تا ادراک ما نسبت به پدیده بهبود پیدا کند، از قضا این نویسنده عجول، جلال آل احمد چندان در نوشتههایش برای تاریخ چیزی به ارمغان نگذاشت چون امروز میفهمیم فقدان فهم تاریخی جلال مملو از اشتباهات ادراکی هست، او شتابزده مینوشت و قضاوت میکرد...
حق با #اقبال بود و حالا آلاحمد خود در مسیر تاریخ پدیدهای است برای تحلیل به دست مورخان، از تاریخ نمیشود گریخت، ما عاقبت به چنگ قضاوت مورخ خواهیم افتاد.
#احسان_زیورعالم
T.me/goharmorads
Telegram
attach 📎
🎓 روایت
روایت زنده یاد #غلامحسین_ساعدی
از بازداشت، شکنجه و مصاحبه تلهویزیونی اجباری
س- #شکنجه برای چی شما را میدادند؟ چه از شما میخواستند که شکنجه میدادند؟
ج- والله مرا گرفتند. گرفتن را باید دیگر بگویم. [... کار من در] لاسجرد بود نزدیک سمنان. و توی لاسجرد کارمان را که تمام میکردیم شبها میرفتیم توی هتل مهمانخانهی سمنان میخوابیدیم که شب در واقع آنجا مرا دزدیدند و فقط میگفتند باید بگویی. هر کار میکردم میگفتم آخر چیچی را بگویم من؟ میگفتند نه باید بگویی.
س- شما را دزدیدند کجا بردند؟
ج- یعنی [این طور که] آمدند و به من گفتند که مادرت در حال مرگ است و مرا پایین آوردند و تلفن را برداشتم. گفتند که اوا تلفن قطع است و تو با این دوست ما میتوانی بروی. یک بابایی را نشان دادند، آن بابا مرا با تاکسی و یکی دو نفر هم سوار شدند و یک دفعه سر از سازمان امنیت سمنان درآوردیم. آنجا بازرسی فوقالعاده شدید [کردند] و یک جیپ ساعت ۱۲:۳۰ از تهران آمد و آنها مرا سوار کردند و با سرعت وحشتناکی مرا به طرف تهران آوردند.
س- در راه رفتارشان با شما چگونه بود؟
ج- دستها و پاهای مرا به ماشین بسته بودند و گاهگداری مثلاً اسلحه میکشیدند که «چطور است که همینجا توی همین دره کارش را بسازیم؟» از آنجا مرا مستقیم به #اوین آوردند. و میگفتند که «باید بگویی» و من نمیدانستم که چه را باید بگویم. آنقدر شکنجه میدادند که هنوز بعد از گذشت بیشتر از ده سال، همینطور هست.
س- شکنجهها چه نوع بود آقا؟
ج- شکنجهها خیلی زیاد بود. مثلاً از شلاق گرفته تا آویزان کردن از سقف و بعد شوک الکتریکی و تکهپاره کردن با میخ. اصلاً یارو میخ را برداشت و شکم مرا جر داد.
س- بله الان آثارش را میبینم.
ج- بعد تمام سر و صورت و اینها را...
س- بله روی صورتتان هم آثارش هست.
ج- هنوز هم این لب پایینم دوخته است حتی. هیچی. میخواستند آدم را به خوف بکشند. مثلاً بگویند که تو باید موافق ما باشی و پدر درمیآوردند. یک جور آدم را بیآبرو بکنند و بعد پیله کردن به اینکه تنها راه نجات تو [همکاری با ما است]، من اعتصاب غذا میکردم و میگفتم باید به دادگاه بروم. آنها میگفتند نه باید مصاحبه بکنی. مصاحبه چیچی بکنم؟ چه مصاحبهای بکنم؟ و به زور مرا به تلویزیون میکشیدند. آخرین بار که اینها پیله کرده بودند که «باید به تلویزیون بیایی»، به زور مرا به تلویزیون کشیدند.
س- شما تلویزیون رفتید؟
ج- بله. رفتم تلویزیون. آقای پرویز نیکخواه مسئول این قضایا بود. و [...] و چهارپنجتا هم مأمور. اصلاً درست مثل چیز ما را بردند و نشاندند و یک بابایی هم آمد و آن گوشه نشست، یک جوان خوشگلی بود، و در واقع کارگردان پرویز نیکخواه بود. بعد گفت اگر شروع بشود... آخر سؤالات را از قبل چندین بار برای من گفته بودند و جوابهایی که خواهی داد باید اینها را بگویی...
س- جوابها را خودشان به شما داده بودند؟
ج- بله، «باید اینطوری جواب بدهی». بعد خیلی خوب، مرا آنجا بردند و یارو شروع کرد به صحبت کردن که «خیلی خوشحالیم که بالاخره بینندگان در این برنامه شما را خواهند دید و اله و بله ...»
س- پس مصاحبهکننده خود شخص نیکخواه نبود، اینها را نوشته بود.
ج- نخیر، او کارگردان بود، او از آن دور کنترل میکرد که یک جا بگوید که «کات» و فلان. حالا آن بدبخت [= نیکخواه] را هم کشتند. ولی این واقعیتی است که من میگویم. به عنوان یک سند به نظر من چیزی را که آدم با چشم خودش ببیند و لمس بکند خیلی مهم است. آن وقت تا آن سئوال را کرد و من خیلی راحت گفتم که «بله ای کاش من در بهشت زهرا بودم و اینجا نبود.» بعد نیکخواه گفت «کات» گفت «بفرمایید.» مرا آوردند و دوباره بردند به زدن.
آن وقت بعد از اینکه من از زندان درآمدم، تقریباً دو ماه نمیتوانستم تکان بخورم و حال خیلی بدی داشتم، یکی از دوستان به زور مرا کشید به شمال. من خیلی افسرده بودم به من گفت که آره تو میخواهی اینجا بمان. من ماندم.
[...] هفتهی دیگر دیدم یک مصاحبهای در کیهان چاپ کردند و یک عکس گنده هم از من زدند آنجا، بعد تمام آن چیزهایی که خودشان ترتیب داده بودند و از پرونده کشیده بودند بیرون، یعنی از پروندهی بازجویی. [...] او مثلاً سئوال میکرد جوابی که من میدادم یک چیز دیگر بود. و بعد مصاحبه را از روی آن تنظیم کرده بودند که تکههایی را قاطی کرده بودند.
ج- از همان برنامه تلویزیونی؟
س- نه، همان که ترتیب داده بودند که در تلویزیون اجرا بشود و اجرا نشده بود و دیده بودند چون اجرا نشد و من حاضر نشدم آنها چاپ کردند و مقداری هم به آن اضافه کردند و یک مقداری فلان کردند... من تقریباً کارم به جنون کشید واقعاً.
▪︎بخشی از مصاحبه غلامحسین ساعدی (۱۳۱۴-۱۳۶۴) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار دوم
۱۶ فروردین ۱۳۶۳
مصاحبه کننده: ضیاء صدقی
تاریخ شفاهی هاروارد
T.me/goharmorads
روایت زنده یاد #غلامحسین_ساعدی
از بازداشت، شکنجه و مصاحبه تلهویزیونی اجباری
س- #شکنجه برای چی شما را میدادند؟ چه از شما میخواستند که شکنجه میدادند؟
ج- والله مرا گرفتند. گرفتن را باید دیگر بگویم. [... کار من در] لاسجرد بود نزدیک سمنان. و توی لاسجرد کارمان را که تمام میکردیم شبها میرفتیم توی هتل مهمانخانهی سمنان میخوابیدیم که شب در واقع آنجا مرا دزدیدند و فقط میگفتند باید بگویی. هر کار میکردم میگفتم آخر چیچی را بگویم من؟ میگفتند نه باید بگویی.
س- شما را دزدیدند کجا بردند؟
ج- یعنی [این طور که] آمدند و به من گفتند که مادرت در حال مرگ است و مرا پایین آوردند و تلفن را برداشتم. گفتند که اوا تلفن قطع است و تو با این دوست ما میتوانی بروی. یک بابایی را نشان دادند، آن بابا مرا با تاکسی و یکی دو نفر هم سوار شدند و یک دفعه سر از سازمان امنیت سمنان درآوردیم. آنجا بازرسی فوقالعاده شدید [کردند] و یک جیپ ساعت ۱۲:۳۰ از تهران آمد و آنها مرا سوار کردند و با سرعت وحشتناکی مرا به طرف تهران آوردند.
س- در راه رفتارشان با شما چگونه بود؟
ج- دستها و پاهای مرا به ماشین بسته بودند و گاهگداری مثلاً اسلحه میکشیدند که «چطور است که همینجا توی همین دره کارش را بسازیم؟» از آنجا مرا مستقیم به #اوین آوردند. و میگفتند که «باید بگویی» و من نمیدانستم که چه را باید بگویم. آنقدر شکنجه میدادند که هنوز بعد از گذشت بیشتر از ده سال، همینطور هست.
س- شکنجهها چه نوع بود آقا؟
ج- شکنجهها خیلی زیاد بود. مثلاً از شلاق گرفته تا آویزان کردن از سقف و بعد شوک الکتریکی و تکهپاره کردن با میخ. اصلاً یارو میخ را برداشت و شکم مرا جر داد.
س- بله الان آثارش را میبینم.
ج- بعد تمام سر و صورت و اینها را...
س- بله روی صورتتان هم آثارش هست.
ج- هنوز هم این لب پایینم دوخته است حتی. هیچی. میخواستند آدم را به خوف بکشند. مثلاً بگویند که تو باید موافق ما باشی و پدر درمیآوردند. یک جور آدم را بیآبرو بکنند و بعد پیله کردن به اینکه تنها راه نجات تو [همکاری با ما است]، من اعتصاب غذا میکردم و میگفتم باید به دادگاه بروم. آنها میگفتند نه باید مصاحبه بکنی. مصاحبه چیچی بکنم؟ چه مصاحبهای بکنم؟ و به زور مرا به تلویزیون میکشیدند. آخرین بار که اینها پیله کرده بودند که «باید به تلویزیون بیایی»، به زور مرا به تلویزیون کشیدند.
س- شما تلویزیون رفتید؟
ج- بله. رفتم تلویزیون. آقای پرویز نیکخواه مسئول این قضایا بود. و [...] و چهارپنجتا هم مأمور. اصلاً درست مثل چیز ما را بردند و نشاندند و یک بابایی هم آمد و آن گوشه نشست، یک جوان خوشگلی بود، و در واقع کارگردان پرویز نیکخواه بود. بعد گفت اگر شروع بشود... آخر سؤالات را از قبل چندین بار برای من گفته بودند و جوابهایی که خواهی داد باید اینها را بگویی...
س- جوابها را خودشان به شما داده بودند؟
ج- بله، «باید اینطوری جواب بدهی». بعد خیلی خوب، مرا آنجا بردند و یارو شروع کرد به صحبت کردن که «خیلی خوشحالیم که بالاخره بینندگان در این برنامه شما را خواهند دید و اله و بله ...»
س- پس مصاحبهکننده خود شخص نیکخواه نبود، اینها را نوشته بود.
ج- نخیر، او کارگردان بود، او از آن دور کنترل میکرد که یک جا بگوید که «کات» و فلان. حالا آن بدبخت [= نیکخواه] را هم کشتند. ولی این واقعیتی است که من میگویم. به عنوان یک سند به نظر من چیزی را که آدم با چشم خودش ببیند و لمس بکند خیلی مهم است. آن وقت تا آن سئوال را کرد و من خیلی راحت گفتم که «بله ای کاش من در بهشت زهرا بودم و اینجا نبود.» بعد نیکخواه گفت «کات» گفت «بفرمایید.» مرا آوردند و دوباره بردند به زدن.
آن وقت بعد از اینکه من از زندان درآمدم، تقریباً دو ماه نمیتوانستم تکان بخورم و حال خیلی بدی داشتم، یکی از دوستان به زور مرا کشید به شمال. من خیلی افسرده بودم به من گفت که آره تو میخواهی اینجا بمان. من ماندم.
[...] هفتهی دیگر دیدم یک مصاحبهای در کیهان چاپ کردند و یک عکس گنده هم از من زدند آنجا، بعد تمام آن چیزهایی که خودشان ترتیب داده بودند و از پرونده کشیده بودند بیرون، یعنی از پروندهی بازجویی. [...] او مثلاً سئوال میکرد جوابی که من میدادم یک چیز دیگر بود. و بعد مصاحبه را از روی آن تنظیم کرده بودند که تکههایی را قاطی کرده بودند.
ج- از همان برنامه تلویزیونی؟
س- نه، همان که ترتیب داده بودند که در تلویزیون اجرا بشود و اجرا نشده بود و دیده بودند چون اجرا نشد و من حاضر نشدم آنها چاپ کردند و مقداری هم به آن اضافه کردند و یک مقداری فلان کردند... من تقریباً کارم به جنون کشید واقعاً.
▪︎بخشی از مصاحبه غلامحسین ساعدی (۱۳۱۴-۱۳۶۴) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار دوم
۱۶ فروردین ۱۳۶۳
مصاحبه کننده: ضیاء صدقی
تاریخ شفاهی هاروارد
T.me/goharmorads
Telegram
گوهرمراد/غلامحسین ساعدی
اعضای کانال از دوستداران آثار زنده یاد #گوهرمراد هستند، آرزوی ما تاسیس بنیاد ادبی #ساعدی است.
🎓 یادداشت
در سوگ داریوش مهرجویی
سرور کسمایی
"آدمکشان در میان ما هستند"
تابستان ۱۳۶۲ پس از سفری پر فراز و نشیب از طریق کوه ها و دره های کردستان و آذربایجان خسته و ناامید تازه به پاریس رسیده بودم. اینجا زندگی پر زرق و برق بیدغدغهای در میان بیتفاوتی عمومی به آنچه در ایران میگذشت در جریان بود پالتوی خاک آلود و کثیفی که سه ماه بود از تن نکنده بودم و پوتینهای پلاستیکی که یکی از قاچاقچی های کرد بهم قرض داده بود چون پوستی سخت به تنم چسبیده بود و حتی در کوچه پس کوچه های پاریس هم چون خاطرهای کهنه رهایم نمیکرد پرسه زدن در خیابانها و لابلای هیاهوی جمعیت از بار تنهایی آدمی که آن ماجرا را پشت سرگذاشته و گریخته بود نمیکاست. در این پریشانی روزی دوستی ایرانی شمارهی دوم دورهی تازهی الفبا را برایم آورد که #ساعدی در پاریس انتشار آن را از سرگرفته بود. آن دوست از فراخوانی خبر داد که ساعدی به تازگی نشر داده بود و از همهی کسانی که از طریق ترکیه یا پاکستان گریخته بودند دعوت میکرد خاطراتشان را به شکل خام هم که شده روی کاغذ بیاورند تا شاید او از آن همه نمایشنامه یا مجموعه داستانی خلق کند. همان شب دست به کار شدم و شرح واقعی
سفرم را به شکلی فشرده نوشتم و چند روز بعد به دست آن دوست رساندم یک هفته نگذشته بود که شبی تلفن اتاق زیرشیروانیام زنگ زد. #داریوش_مهرجویی بود. من که آن روزها اگر خدا هم بهم زنگ میزد زیاد تفاوتی برایم نداشت با شنیدن نام خالق «گاو»، «آقای هالو» و «دایرهی مینا» دست پاچه شدم اما حرفهای پرمهر و تشویق آمیزش در مورد آنچه نوشته بودم دل گرمم کرد و قرار شد فردای آن روز همدیگر را در کافه ای در محلهی ونسن ملاقات کنیم.
در آن سالها مهرجویی همکار و همفکر ساعدی در تهیه، انتشار و توزیع الفبا در پاریس بود کیفی چرمی به دوش میکشید پر از شماره های الفبا که اگر پول خریدش را نداشتی رایگان به تو اهدا میکرد. آن روز صحبت ما گرد سفر فرار من دور زد و تشویق او به نوشتن تمام و کمال آن علی رغم پریشانی و نادانی دختر بیست ساله ای که مقابلش نشسته و پیش از آن تنها یکی دو قصه و چند گزارش نوشته بود، او انگار با نویسنده ای مجرب سروکار داشته باشد از ادبیات و سینما سخن گفت.
معرفی مبسوطی از نویسندهی آمریکایی سال بلو نوبل ادبی (۱۹۷۶) و رمان هرتزوگ او که نسخه ای از آن را در کیفش (داشت انجام داد و بحث دقیق و جالبی از آن چه مهاجرزادگان روس و یهودی تبار به ادبیات آمریکا افزودهاند. بحثی که سالها بعد در مورد دست آوردهای نویسندگان شرقی در ادبیات کشورهای میزبان شنیدم آن روز در لحظه ی خداحافظی بیرون کافه مهرجویی که در کیفش دنبال خودکار میگشت تا تلفنش را برایم بنویسد، کتابی را که چند بار جابه جا کرده بود سرانجام با کلافگی درآورد و گفت:
"وقت کردی این رو هم بخون (چشمم به جلد کهنه و رنگ ورورفته ی کتاب افتاد) این بابا زندگی اش رو صرف نگاه شکار نازیها کرده.از جان به در بردگان اردوگاههای مرگه، رد آیشمن رو در آرژانتین خودش پیدا کرده بوده (و عنوان کتاب و نام نویسنده را به فرانسوی تکرار کرد)
Les assassins sont parmi nous
Simon Wiesenthal "
دیدار آن روز تنها دیدار من با مهرجویی بود. ساعدی هرگز از آن روایتها برای نوشتن نمایشنامه استفاده نکرد و مهرجویی هم چند سال بعد به ایران بازگشت و مشغول به کار شد بیست سالی لازم بود تا من بالاخره به رهنمود او بتوانم شرح کامل آن سفر فرار را بنویسم و منتشر کنم بیست سال دیگر هم بایست میگذشت تا با بهت و افسردگی عنوان آن کتاب را دوباره از زبان کارد آجین شده خودش بشنوم آدمکشان در میان ما هستند!
@goharmorads
در سوگ داریوش مهرجویی
سرور کسمایی
"آدمکشان در میان ما هستند"
تابستان ۱۳۶۲ پس از سفری پر فراز و نشیب از طریق کوه ها و دره های کردستان و آذربایجان خسته و ناامید تازه به پاریس رسیده بودم. اینجا زندگی پر زرق و برق بیدغدغهای در میان بیتفاوتی عمومی به آنچه در ایران میگذشت در جریان بود پالتوی خاک آلود و کثیفی که سه ماه بود از تن نکنده بودم و پوتینهای پلاستیکی که یکی از قاچاقچی های کرد بهم قرض داده بود چون پوستی سخت به تنم چسبیده بود و حتی در کوچه پس کوچه های پاریس هم چون خاطرهای کهنه رهایم نمیکرد پرسه زدن در خیابانها و لابلای هیاهوی جمعیت از بار تنهایی آدمی که آن ماجرا را پشت سرگذاشته و گریخته بود نمیکاست. در این پریشانی روزی دوستی ایرانی شمارهی دوم دورهی تازهی الفبا را برایم آورد که #ساعدی در پاریس انتشار آن را از سرگرفته بود. آن دوست از فراخوانی خبر داد که ساعدی به تازگی نشر داده بود و از همهی کسانی که از طریق ترکیه یا پاکستان گریخته بودند دعوت میکرد خاطراتشان را به شکل خام هم که شده روی کاغذ بیاورند تا شاید او از آن همه نمایشنامه یا مجموعه داستانی خلق کند. همان شب دست به کار شدم و شرح واقعی
سفرم را به شکلی فشرده نوشتم و چند روز بعد به دست آن دوست رساندم یک هفته نگذشته بود که شبی تلفن اتاق زیرشیروانیام زنگ زد. #داریوش_مهرجویی بود. من که آن روزها اگر خدا هم بهم زنگ میزد زیاد تفاوتی برایم نداشت با شنیدن نام خالق «گاو»، «آقای هالو» و «دایرهی مینا» دست پاچه شدم اما حرفهای پرمهر و تشویق آمیزش در مورد آنچه نوشته بودم دل گرمم کرد و قرار شد فردای آن روز همدیگر را در کافه ای در محلهی ونسن ملاقات کنیم.
در آن سالها مهرجویی همکار و همفکر ساعدی در تهیه، انتشار و توزیع الفبا در پاریس بود کیفی چرمی به دوش میکشید پر از شماره های الفبا که اگر پول خریدش را نداشتی رایگان به تو اهدا میکرد. آن روز صحبت ما گرد سفر فرار من دور زد و تشویق او به نوشتن تمام و کمال آن علی رغم پریشانی و نادانی دختر بیست ساله ای که مقابلش نشسته و پیش از آن تنها یکی دو قصه و چند گزارش نوشته بود، او انگار با نویسنده ای مجرب سروکار داشته باشد از ادبیات و سینما سخن گفت.
معرفی مبسوطی از نویسندهی آمریکایی سال بلو نوبل ادبی (۱۹۷۶) و رمان هرتزوگ او که نسخه ای از آن را در کیفش (داشت انجام داد و بحث دقیق و جالبی از آن چه مهاجرزادگان روس و یهودی تبار به ادبیات آمریکا افزودهاند. بحثی که سالها بعد در مورد دست آوردهای نویسندگان شرقی در ادبیات کشورهای میزبان شنیدم آن روز در لحظه ی خداحافظی بیرون کافه مهرجویی که در کیفش دنبال خودکار میگشت تا تلفنش را برایم بنویسد، کتابی را که چند بار جابه جا کرده بود سرانجام با کلافگی درآورد و گفت:
"وقت کردی این رو هم بخون (چشمم به جلد کهنه و رنگ ورورفته ی کتاب افتاد) این بابا زندگی اش رو صرف نگاه شکار نازیها کرده.از جان به در بردگان اردوگاههای مرگه، رد آیشمن رو در آرژانتین خودش پیدا کرده بوده (و عنوان کتاب و نام نویسنده را به فرانسوی تکرار کرد)
Les assassins sont parmi nous
Simon Wiesenthal "
دیدار آن روز تنها دیدار من با مهرجویی بود. ساعدی هرگز از آن روایتها برای نوشتن نمایشنامه استفاده نکرد و مهرجویی هم چند سال بعد به ایران بازگشت و مشغول به کار شد بیست سالی لازم بود تا من بالاخره به رهنمود او بتوانم شرح کامل آن سفر فرار را بنویسم و منتشر کنم بیست سال دیگر هم بایست میگذشت تا با بهت و افسردگی عنوان آن کتاب را دوباره از زبان کارد آجین شده خودش بشنوم آدمکشان در میان ما هستند!
@goharmorads
Telegram
attach 📎
🎓 یادداشتهایی برای دوم آذر
#مهرجویی_کارنامه_چهلساله
گفتوگوی مانیحقیقی با #داریوش_مهرجویی
□ بخش اول
حقیقی: الماس ۳۳ در گیشه موفقیت زیادی نداشت و آن چیزی نشد که شما و تهیهکنندههای فیلم توقعش را داشتید. چهطور توانستید امکان ساخت فیلم دومتان را فراهم کنید؟ معمولا وقتی فیلمساز در اولین قدم با شکست روبهرو میشود، کارگردانی فیلم دوم دشوار میشود.
مهرجویی: بعد از الماس ۳۳ حیرت زده و کمی مایوس مانده بودم که چهکار باید بکنم. پیشنهادهایی هم برای ساخت اکشنهای دیگری مطرح میشد ولی من حسابی از آن زده شده بودم و خیلی دنبال این بودم که کار دیگری بکنم و مسیر دیگری را بروم. واقعیتش این بود که پیشنهادهای زیادی در این ماهها داشتم. تهیه کنندههای مختلفی سراغم میآمدند و از تکنیک الماس ۳۳ تعریف میکردند و میگفتند حاضریم روی فیلم دیگری به کارگردانی تو سرمایه بگذاریم، اما طرحهایی که میدادم رد میشد. در همین حیص و بیص بود که به #غلامحسین_ساعدی برخوردم که با او از دورهی تحصیل در آمریکا آشنا بودم. مادرم قصهها و نمایشنامههایش را میخرید و برایم میفرستاد و در مجلهای که آنجا منتشر میکردیم ترجمهی انگلیسی کارهایش را چاپ میکردیم. وقتی هم به ایران برگشتم، گهگاه همدیگر را میدیدیم و رفت و آمد داشتیم.
■ ادامه دارد
T.me/goharmorads
#مهرجویی_کارنامه_چهلساله
گفتوگوی مانیحقیقی با #داریوش_مهرجویی
□ بخش اول
حقیقی: الماس ۳۳ در گیشه موفقیت زیادی نداشت و آن چیزی نشد که شما و تهیهکنندههای فیلم توقعش را داشتید. چهطور توانستید امکان ساخت فیلم دومتان را فراهم کنید؟ معمولا وقتی فیلمساز در اولین قدم با شکست روبهرو میشود، کارگردانی فیلم دوم دشوار میشود.
مهرجویی: بعد از الماس ۳۳ حیرت زده و کمی مایوس مانده بودم که چهکار باید بکنم. پیشنهادهایی هم برای ساخت اکشنهای دیگری مطرح میشد ولی من حسابی از آن زده شده بودم و خیلی دنبال این بودم که کار دیگری بکنم و مسیر دیگری را بروم. واقعیتش این بود که پیشنهادهای زیادی در این ماهها داشتم. تهیه کنندههای مختلفی سراغم میآمدند و از تکنیک الماس ۳۳ تعریف میکردند و میگفتند حاضریم روی فیلم دیگری به کارگردانی تو سرمایه بگذاریم، اما طرحهایی که میدادم رد میشد. در همین حیص و بیص بود که به #غلامحسین_ساعدی برخوردم که با او از دورهی تحصیل در آمریکا آشنا بودم. مادرم قصهها و نمایشنامههایش را میخرید و برایم میفرستاد و در مجلهای که آنجا منتشر میکردیم ترجمهی انگلیسی کارهایش را چاپ میکردیم. وقتی هم به ایران برگشتم، گهگاه همدیگر را میدیدیم و رفت و آمد داشتیم.
■ ادامه دارد
T.me/goharmorads
Telegram
گوهرمراد/غلامحسین ساعدی
اعضای کانال از دوستداران آثار زنده یاد #گوهرمراد هستند، آرزوی ما تاسیس بنیاد ادبی #ساعدی است.
🎓 یادداشتهایی برای دوم آذر
#مهرجویی_کارنامه_چهلساله
گفتوگوی مانیحقیقی با #داریوش_مهرجویی
□بخش دوم
در اغلب مصاحبههایم این ماجرا را تعریف کردهام که یک روز داشتیم از جایی به جای دیگر میرفتیم که بنزین تمام کردیم. در میدان توپخانه دبّهای گیر آوردیم و داشتیم میرفتیم طرف پمپ بنزین که حرف از مجموعه داستان #عزادارانبیل شد. #ساعدی گفت قصهای از این مجموعه در تلویزیون اجرا شده و پیشنهاد داد که آن را برای سینما هم بسازیم. آن موقع شرایط برای استخدام من در وزارت فرهنگ مهیا بود، ولی دوست نداشتم درگیر کارهای دولتی بشوم. با همفکری #ساعدی به این نتیجه رسیدیم که روی این قصه کار کنیم و به وزارت فرهنگ ارائهاش بدهیم. من همان شب #عزادارانبیل را بردم خانه و خواندم. دیدم امکانات خیلی خوبی برای فیلم شدن دارد، اما میدانستم تهیهکنندههای داخلی مطلقا اینجور داستانها را قبول نمیکنند و باید از کانال مرکز تولیدات مستند وزارت فرهنگ جلو برویم و در مذاکرات اولیه هم، چون #الماس۳۳ را دیده بودند، درها برای ساخت فیلم بعدی برایم باز شده بود. با #ساعدی ده پانزده وعده هرشب در مطب او در خیابان دلگشا روی طرح #گاو کار کردیم. می خواندیم و مینوشتیم و تصحیح میکردیم و نظرات مختلفی داشتیم که رد و بدل میشد و از دل این حرفها و نوشتنها به فیلمنامهی #گاو رسیدیم. اگر داستان #عزادارانبیل را خوانده باشی، میدانی که آن قصه با فیلمنامهی ما فرق میکند. آنجا روایت داستان از مردن گاو و شیون و خاکسپاری شروع میشود و جلو میرود. کاری که کردم این بود که از چند داستان دیگر مجموعه #عزادارنبیل چیزهایی وارد ساختار داستان #گاو کردم و آغاز و پایان متفاوتی به آن دادم. مسیر تحول مش حسن از یک آدم روستایی معمولی به سمت شخصیت مجنون آنچنانی حسابی برایم چالشبرانگیز بود. #ساعدی هم خوشبختانه بسیار تیزهوش و قبراق بود و قضایا را بطور کامل میگرفت. خلاصه فیلمنامه را تمام کردیم و به وزارت فرهنگ ارائه دادیم و ...
■ادامه دارد...
T.me/goharmorads
#مهرجویی_کارنامه_چهلساله
گفتوگوی مانیحقیقی با #داریوش_مهرجویی
□بخش دوم
در اغلب مصاحبههایم این ماجرا را تعریف کردهام که یک روز داشتیم از جایی به جای دیگر میرفتیم که بنزین تمام کردیم. در میدان توپخانه دبّهای گیر آوردیم و داشتیم میرفتیم طرف پمپ بنزین که حرف از مجموعه داستان #عزادارانبیل شد. #ساعدی گفت قصهای از این مجموعه در تلویزیون اجرا شده و پیشنهاد داد که آن را برای سینما هم بسازیم. آن موقع شرایط برای استخدام من در وزارت فرهنگ مهیا بود، ولی دوست نداشتم درگیر کارهای دولتی بشوم. با همفکری #ساعدی به این نتیجه رسیدیم که روی این قصه کار کنیم و به وزارت فرهنگ ارائهاش بدهیم. من همان شب #عزادارانبیل را بردم خانه و خواندم. دیدم امکانات خیلی خوبی برای فیلم شدن دارد، اما میدانستم تهیهکنندههای داخلی مطلقا اینجور داستانها را قبول نمیکنند و باید از کانال مرکز تولیدات مستند وزارت فرهنگ جلو برویم و در مذاکرات اولیه هم، چون #الماس۳۳ را دیده بودند، درها برای ساخت فیلم بعدی برایم باز شده بود. با #ساعدی ده پانزده وعده هرشب در مطب او در خیابان دلگشا روی طرح #گاو کار کردیم. می خواندیم و مینوشتیم و تصحیح میکردیم و نظرات مختلفی داشتیم که رد و بدل میشد و از دل این حرفها و نوشتنها به فیلمنامهی #گاو رسیدیم. اگر داستان #عزادارانبیل را خوانده باشی، میدانی که آن قصه با فیلمنامهی ما فرق میکند. آنجا روایت داستان از مردن گاو و شیون و خاکسپاری شروع میشود و جلو میرود. کاری که کردم این بود که از چند داستان دیگر مجموعه #عزادارنبیل چیزهایی وارد ساختار داستان #گاو کردم و آغاز و پایان متفاوتی به آن دادم. مسیر تحول مش حسن از یک آدم روستایی معمولی به سمت شخصیت مجنون آنچنانی حسابی برایم چالشبرانگیز بود. #ساعدی هم خوشبختانه بسیار تیزهوش و قبراق بود و قضایا را بطور کامل میگرفت. خلاصه فیلمنامه را تمام کردیم و به وزارت فرهنگ ارائه دادیم و ...
■ادامه دارد...
T.me/goharmorads
🎓 یادداشتهایی برای دوم آذر
#مهرجویی_کارنامه_چهلساله
گفتوگوی مانیحقیقی با #داریوش_مهرجویی
□بخش سوم
مانی حقیقی: دوست دارم درباره آشناییتان با ساعدی بیشتر بگویید؟
مهرجویی: وقتی آمریکا بودم، سردبیر مجلهای به اسم #پارسریویو بودم؛ مجله ای درباره ادبیات معاصر ایران. به دلیل ذوقی که در این زمینه داشتم، بخشهای زیادی از کارها را خودم ترجمه میکردم یا مینوشتم. برای جور شدن مطالب این مجله با ایران در تماس بودم و کتابهای تازهای را که در مورد ادبیات و نویسندگان ایران در میآمد برایم میفرستادند. از مادرم خواسته بودم کارهای ساعدی را برایم بفرستد و ساعدی بعدها تعریف میکرد که یک روز یک خانم چادری آمد در خانهمان که به زبان ترکی حرف میزد (مادر من به زبان ترکی قفقازی صحبت میکرد). خلاصه، گفته بود پسرم آمریکاست و کارهای شما را میخواهد. او هم یک بستهی کامل از نمایشنامهها و داستانهایش برایم فرستاد و از این طریق مکاتبات و نامه نگاریهای ما شروع شد، بدون این که همدیگر را دیده باشیم. چندتا از داستانهایش را ترجمه کردم و در مجلهی #پارسریویو گذاشتم و برایش فرستادم که خیلی خوشش آمد. بعد #جلالآلاحمد هم از این کار استقبال کرد و در سفری که به آمریکا داشت، از من خواست بیستسی تا از این مجلهها برایش بفرستم، چون خیلی متنوع بود و حتی شعرهایی از #فروغ و #شاملو و دیگران را ترجمه کرده بودم و چندتایی داستان از #ساعدی و #بهمنفرسی و #نادرابراهیمی هم در این مجله بود. خودم هم متن مفصلی درباره #صادقهدایت و #بوفکور نوشته بودم. خلاصه از طریق این مجله با #ساعدی آشنا شدم و موقعی که آمدم ایران همدیگر را دیدیم و دوستی و صمیمیت خوبی بینمان ایجاد شد.
▪️ادامه دارد...
http://T.me/goharmorads
#مهرجویی_کارنامه_چهلساله
گفتوگوی مانیحقیقی با #داریوش_مهرجویی
□بخش سوم
مانی حقیقی: دوست دارم درباره آشناییتان با ساعدی بیشتر بگویید؟
مهرجویی: وقتی آمریکا بودم، سردبیر مجلهای به اسم #پارسریویو بودم؛ مجله ای درباره ادبیات معاصر ایران. به دلیل ذوقی که در این زمینه داشتم، بخشهای زیادی از کارها را خودم ترجمه میکردم یا مینوشتم. برای جور شدن مطالب این مجله با ایران در تماس بودم و کتابهای تازهای را که در مورد ادبیات و نویسندگان ایران در میآمد برایم میفرستادند. از مادرم خواسته بودم کارهای ساعدی را برایم بفرستد و ساعدی بعدها تعریف میکرد که یک روز یک خانم چادری آمد در خانهمان که به زبان ترکی حرف میزد (مادر من به زبان ترکی قفقازی صحبت میکرد). خلاصه، گفته بود پسرم آمریکاست و کارهای شما را میخواهد. او هم یک بستهی کامل از نمایشنامهها و داستانهایش برایم فرستاد و از این طریق مکاتبات و نامه نگاریهای ما شروع شد، بدون این که همدیگر را دیده باشیم. چندتا از داستانهایش را ترجمه کردم و در مجلهی #پارسریویو گذاشتم و برایش فرستادم که خیلی خوشش آمد. بعد #جلالآلاحمد هم از این کار استقبال کرد و در سفری که به آمریکا داشت، از من خواست بیستسی تا از این مجلهها برایش بفرستم، چون خیلی متنوع بود و حتی شعرهایی از #فروغ و #شاملو و دیگران را ترجمه کرده بودم و چندتایی داستان از #ساعدی و #بهمنفرسی و #نادرابراهیمی هم در این مجله بود. خودم هم متن مفصلی درباره #صادقهدایت و #بوفکور نوشته بودم. خلاصه از طریق این مجله با #ساعدی آشنا شدم و موقعی که آمدم ایران همدیگر را دیدیم و دوستی و صمیمیت خوبی بینمان ایجاد شد.
▪️ادامه دارد...
http://T.me/goharmorads
🎓 یادداشتهایی برای دوم آذر
#مهرجویی_کارنامه_چهلساله
گفتوگوی مانیحقیقی با #داریوش_مهرجویی
□بخش چهارم
مانی حقیقی: متن تله تئاتری که براساس قصه گاو در تلویزیون اجرا شد، تاثیری در فیلمنامهی شما نداشت؟
مهرجویی: من اصلا آن متن را ندیده بودم و فقط یک بخش کوتاه از اجرای تلویزیونیاش را دیدم که، خودمانیم، خیلی اغراقشده و تئاتری بود و فضای سیاه و سفیدی داشت. کار من از جنس سینما بود، اصلا چیز دیگری بود. من از عناصر و شخصیتهای دیگری که در کتاب مستتر بود استفاده کردم، مثل آن دیوانهی موسرخ، پسر مشصفر که سرباز بود، دوپیرزنی که دائم دعا میکنند یا شخصیت مشاسلام که در کتاب مفصل پرورانده شده بود. حوادثی که بر مشحسن میگذرد و آن رمز و رازی که درباره دلیل کشتن گاو مطرح است، همه و همه در کتاب مستتر بود، اما در اجرای تلویزیونیاش نیامده بود، لابد به علت کمبود وقت.
حقیقی: با اینحال، بازیگرهای فیلم را عمدتا از بین کسانی انتخاب کردید که در تله تئاتر گاو بازی کرده بودند.
مهرجویی: شانس آوردیم که همه این برو بچهها در اداره تئاتر فعالیت میکردند. اغلب عوامل فیلم کارمند وزارت فرهنگ و هنر بودند و از آنجا حقوق میگرفتند و بنابراین فیلم ما هزینه چندانی نداشت. تئاتر در آن دوره خیلی برو بیا داشت و این بازیگرها در سالن #تئاترشهر و #سنگلج هرشب روی صحنه بودند. #ساعدی هم چند متن خوب برای تئاتر نوشته بود.
■ادامه دارد...
T.me/goharmorads
#مهرجویی_کارنامه_چهلساله
گفتوگوی مانیحقیقی با #داریوش_مهرجویی
□بخش چهارم
مانی حقیقی: متن تله تئاتری که براساس قصه گاو در تلویزیون اجرا شد، تاثیری در فیلمنامهی شما نداشت؟
مهرجویی: من اصلا آن متن را ندیده بودم و فقط یک بخش کوتاه از اجرای تلویزیونیاش را دیدم که، خودمانیم، خیلی اغراقشده و تئاتری بود و فضای سیاه و سفیدی داشت. کار من از جنس سینما بود، اصلا چیز دیگری بود. من از عناصر و شخصیتهای دیگری که در کتاب مستتر بود استفاده کردم، مثل آن دیوانهی موسرخ، پسر مشصفر که سرباز بود، دوپیرزنی که دائم دعا میکنند یا شخصیت مشاسلام که در کتاب مفصل پرورانده شده بود. حوادثی که بر مشحسن میگذرد و آن رمز و رازی که درباره دلیل کشتن گاو مطرح است، همه و همه در کتاب مستتر بود، اما در اجرای تلویزیونیاش نیامده بود، لابد به علت کمبود وقت.
حقیقی: با اینحال، بازیگرهای فیلم را عمدتا از بین کسانی انتخاب کردید که در تله تئاتر گاو بازی کرده بودند.
مهرجویی: شانس آوردیم که همه این برو بچهها در اداره تئاتر فعالیت میکردند. اغلب عوامل فیلم کارمند وزارت فرهنگ و هنر بودند و از آنجا حقوق میگرفتند و بنابراین فیلم ما هزینه چندانی نداشت. تئاتر در آن دوره خیلی برو بیا داشت و این بازیگرها در سالن #تئاترشهر و #سنگلج هرشب روی صحنه بودند. #ساعدی هم چند متن خوب برای تئاتر نوشته بود.
■ادامه دارد...
T.me/goharmorads
Telegram
گوهرمراد/غلامحسین ساعدی
اعضای کانال از دوستداران آثار زنده یاد #گوهرمراد هستند، آرزوی ما تاسیس بنیاد ادبی #ساعدی است.
🎓 یادداشتهایی برای دوم آذر
#مهرجویی_کارنامه_چهلساله
گفتوگوی مانیحقیقی با #داریوش_مهرجویی
□بخش پنجم
مانی حقیقی: فیلم گاو همیشه به عنوان اثری واقع گرا مطرح شده، در حالیکه به نظر من مایههای مالیخولیایی و هذیانی و سوررئال آن در مقابل رئالیسم یا نئورئالیسمی که به آن منتسب شده خیلی پررنگتر است. نظر خودتان در این باره چیست؟
مهرجویی: اصلا از همان ابتدا نکتهی جذاب گاو برای من همین دگرگونی و مسخ این باباست که رگههایی از جهان #کافکایی درش میدیدم و به همان مقدار هم مایههای جفنگ و ابسورد داشت. گرگور سامسا در #مسخ #کافکا تبدیل به حشره و خرچسونه میشود و اینجا مش حسن تبدیل به گاو میشود. یکجور مفهوم به هم پیوستن عاشق و معشوق و تداخل آنها و بیرونزدن گاو از وجود مشحسن در داستان هست که توجه مرا به خودش جلب میکرد.
مانی حقیقی: منتقدان از گاو بیشتر به عنوان فیلمی سیاسی یاد کردهاند تا اثری فلسفی با مایههای اگزیستانسیالیستی. در آن دوران تا چه اندازه خودتان را آدمی سیاسی میدانستید؟ آیا برداشت خودتان این بود که دارید یک فیلم سیاسی میسازید؟
مهرجویی: آن روزها زمانه سیاست و سیاستزدگی بود و همه یکجورهایی سیاسی بودند و ولولهی جالبی در فضای روشنفکری ایران به پا بود. شاعران جوانی هم در آن فضا گل کرده بودند، مثل #سهرابسپهری و #احمدشاملو و #فروغفرخزاد یا نویسندههایی مثل #جلالآلاحمد. شرایط خاصی بود و تبوتاب عجیبی به جان همه افتاده بود. گاو در چنین فضایی ساخته شد. خودم نسبت به فیلم یک دید برشتی داشتم. سعی میکردم از این وسیله بیانی به عنوان ابزاری برای طغیان سیاسی استفاده نکنم و نگذارم به تبلیغات سیاسی تبدیل شود، چون اهلش نبودم و اساسا از هنر هم چنین انتظاری نداشتم. به عقیده من هنر باید ابعاد و ظرائف خودش را داشته باشد، نه این که بلندگوی یک تفکر دیگر شود. در ضمن از همان موقع هم به این ایدئولوژیهای بزرگ مثل فاشیسم و کمونیسم و اینها با یک دید شکاک نگاه میکردم. آن زمان هنوز نقدهایی که به ایدئولوژی میشود برایم تا این حد شفاف نشده بود. روی آن خیلی کار کردم تا به اینجا رسید. ولی از همان دوره این موضوع را حس میکردم و به نظرم میرسید که این "ایسم"ها از هر نوعش خطرناک هستند و کار هنر این است که از هرشکلی از ایدئولوژی و ایسم فرا بگذرد. اگرچه ممکن است در هرکار هنری بخشی از این ایدئولوژیها مستتر باشد، ولی هنر اصیل جهت خاص و واضحی به سمت هیچکدام نمیگیرد و در دام آن نمیافتد. خیلی سر این موضوع با #ساعدی صحبت میکردیم، چون او هم همین نگاه را داشت، و با این که در #عزادارانبیل با یک روستای فقیر سروکار داشت، اما در مورد فقر شعار نمیداد و سعی میکرد روابط عمیق انسانی بین این آدمها و روستا را کشف کند. از این جنبه خیلی با هم جفتوجور بودیم، من در عینحال که میخواستم آگاهی سیاسی یا شعور اجتماعی بیننده را تقویت کنم، اما از این که شعار بدهم یا مبلغ یک ایسم باشم احتراز میکردم.
■ادامه دارد...
http://T.me/goharmorads
#مهرجویی_کارنامه_چهلساله
گفتوگوی مانیحقیقی با #داریوش_مهرجویی
□بخش پنجم
مانی حقیقی: فیلم گاو همیشه به عنوان اثری واقع گرا مطرح شده، در حالیکه به نظر من مایههای مالیخولیایی و هذیانی و سوررئال آن در مقابل رئالیسم یا نئورئالیسمی که به آن منتسب شده خیلی پررنگتر است. نظر خودتان در این باره چیست؟
مهرجویی: اصلا از همان ابتدا نکتهی جذاب گاو برای من همین دگرگونی و مسخ این باباست که رگههایی از جهان #کافکایی درش میدیدم و به همان مقدار هم مایههای جفنگ و ابسورد داشت. گرگور سامسا در #مسخ #کافکا تبدیل به حشره و خرچسونه میشود و اینجا مش حسن تبدیل به گاو میشود. یکجور مفهوم به هم پیوستن عاشق و معشوق و تداخل آنها و بیرونزدن گاو از وجود مشحسن در داستان هست که توجه مرا به خودش جلب میکرد.
مانی حقیقی: منتقدان از گاو بیشتر به عنوان فیلمی سیاسی یاد کردهاند تا اثری فلسفی با مایههای اگزیستانسیالیستی. در آن دوران تا چه اندازه خودتان را آدمی سیاسی میدانستید؟ آیا برداشت خودتان این بود که دارید یک فیلم سیاسی میسازید؟
مهرجویی: آن روزها زمانه سیاست و سیاستزدگی بود و همه یکجورهایی سیاسی بودند و ولولهی جالبی در فضای روشنفکری ایران به پا بود. شاعران جوانی هم در آن فضا گل کرده بودند، مثل #سهرابسپهری و #احمدشاملو و #فروغفرخزاد یا نویسندههایی مثل #جلالآلاحمد. شرایط خاصی بود و تبوتاب عجیبی به جان همه افتاده بود. گاو در چنین فضایی ساخته شد. خودم نسبت به فیلم یک دید برشتی داشتم. سعی میکردم از این وسیله بیانی به عنوان ابزاری برای طغیان سیاسی استفاده نکنم و نگذارم به تبلیغات سیاسی تبدیل شود، چون اهلش نبودم و اساسا از هنر هم چنین انتظاری نداشتم. به عقیده من هنر باید ابعاد و ظرائف خودش را داشته باشد، نه این که بلندگوی یک تفکر دیگر شود. در ضمن از همان موقع هم به این ایدئولوژیهای بزرگ مثل فاشیسم و کمونیسم و اینها با یک دید شکاک نگاه میکردم. آن زمان هنوز نقدهایی که به ایدئولوژی میشود برایم تا این حد شفاف نشده بود. روی آن خیلی کار کردم تا به اینجا رسید. ولی از همان دوره این موضوع را حس میکردم و به نظرم میرسید که این "ایسم"ها از هر نوعش خطرناک هستند و کار هنر این است که از هرشکلی از ایدئولوژی و ایسم فرا بگذرد. اگرچه ممکن است در هرکار هنری بخشی از این ایدئولوژیها مستتر باشد، ولی هنر اصیل جهت خاص و واضحی به سمت هیچکدام نمیگیرد و در دام آن نمیافتد. خیلی سر این موضوع با #ساعدی صحبت میکردیم، چون او هم همین نگاه را داشت، و با این که در #عزادارانبیل با یک روستای فقیر سروکار داشت، اما در مورد فقر شعار نمیداد و سعی میکرد روابط عمیق انسانی بین این آدمها و روستا را کشف کند. از این جنبه خیلی با هم جفتوجور بودیم، من در عینحال که میخواستم آگاهی سیاسی یا شعور اجتماعی بیننده را تقویت کنم، اما از این که شعار بدهم یا مبلغ یک ایسم باشم احتراز میکردم.
■ادامه دارد...
http://T.me/goharmorads
🎓 یادداشتهایی برای دوم آذر
#مهرجویی_کارنامه_چهلساله
گفتوگوی مانیحقیقی با #داریوش_مهرجویی
□بخش ششم
مانی حقیقی: غلامحسین ساعدی در طول این سالها همیشه به عنوان یک نویسندهی سیاسی با گرایشهای چپی معروف بوده، ولی انگ فیلمساز سیاسی یا چپ هیچوقت روی شما نخورد. ساعدی سعی نمیکرد مایههای سیاسی فیلم را بیشتر و شفافتر کند؟
مهرجویی: نه واقعا. در این زمینه هماهنگی خوبی داشتیم و اختلاف چندانی در بین نبود. وقتی آثار ساعدی را نگاه میکنیم، مثل برشت، فقط دو سه تا نمایشنامهی شعاری و ایدئولوژیک دارد که تازه اینها هم جزء آثار ضعیف و نه چندان مطرح کارنامهاش است. مجموعهی کارهای ساعدی نشان میدهد که طرفدار ادبیات و قصهگویی بوده. بیشتر در جهت کشف ابعاد شعرگونهی اثر بود تا تبلیغ پیام سیاسی. من با #ساعدی زندگی کردم و مدتی که پاریس بود همیشه با هم بودیم. آنجا هم خیلی مقاومت میکرد. احزاب مختلف سعی میکردند او را وارد حوزهی خودشان بکنند و او نمیرفت. ولی به هرحال به عنوان یک نویسندهی سیاسی معروف شد، مثل خیلیهای دیگر که در آن دوره کار میکردند. حتی #آلاحمد را هم خیلیها بیشتر نویسندهای چپی میدیدند تا شخصیتی اسلامی. البته #آلاحمد یک چپ اسلامی بود. به هرحال، همهی اینها در فضای روشنفکرانهی زمانه خواهناخواه به سمت سیاستزدگی و انگهای سیاسی کشیده میشدند.
■ پایان
برگرفته از کتاب
"مهرجویی کارنامهی چهل ساله"
گفتگوی مانی حقیقی با داریوش مهرجویی
T.me/goharmorads
#مهرجویی_کارنامه_چهلساله
گفتوگوی مانیحقیقی با #داریوش_مهرجویی
□بخش ششم
مانی حقیقی: غلامحسین ساعدی در طول این سالها همیشه به عنوان یک نویسندهی سیاسی با گرایشهای چپی معروف بوده، ولی انگ فیلمساز سیاسی یا چپ هیچوقت روی شما نخورد. ساعدی سعی نمیکرد مایههای سیاسی فیلم را بیشتر و شفافتر کند؟
مهرجویی: نه واقعا. در این زمینه هماهنگی خوبی داشتیم و اختلاف چندانی در بین نبود. وقتی آثار ساعدی را نگاه میکنیم، مثل برشت، فقط دو سه تا نمایشنامهی شعاری و ایدئولوژیک دارد که تازه اینها هم جزء آثار ضعیف و نه چندان مطرح کارنامهاش است. مجموعهی کارهای ساعدی نشان میدهد که طرفدار ادبیات و قصهگویی بوده. بیشتر در جهت کشف ابعاد شعرگونهی اثر بود تا تبلیغ پیام سیاسی. من با #ساعدی زندگی کردم و مدتی که پاریس بود همیشه با هم بودیم. آنجا هم خیلی مقاومت میکرد. احزاب مختلف سعی میکردند او را وارد حوزهی خودشان بکنند و او نمیرفت. ولی به هرحال به عنوان یک نویسندهی سیاسی معروف شد، مثل خیلیهای دیگر که در آن دوره کار میکردند. حتی #آلاحمد را هم خیلیها بیشتر نویسندهای چپی میدیدند تا شخصیتی اسلامی. البته #آلاحمد یک چپ اسلامی بود. به هرحال، همهی اینها در فضای روشنفکرانهی زمانه خواهناخواه به سمت سیاستزدگی و انگهای سیاسی کشیده میشدند.
■ پایان
برگرفته از کتاب
"مهرجویی کارنامهی چهل ساله"
گفتگوی مانی حقیقی با داریوش مهرجویی
T.me/goharmorads
Telegram
گوهرمراد/غلامحسین ساعدی
اعضای کانال از دوستداران آثار زنده یاد #گوهرمراد هستند، آرزوی ما تاسیس بنیاد ادبی #ساعدی است.
🎓 مقدمهای درباره #پرواربندان
دهه چهل با حاکم شدن قوانین انقلاب سفید انبوهی محصول فرهنگی از وضعیت گل و بلبل روستایی تولید و روانه بازار شد. اگر کمی به سینمای فارسی دهه چهل رجوع کنید با قهرمانانی روبهرو میشوید که خوشصدایند و دختر ارباب بدطینت را از رذالت مدرن نجات میدهند و او را به کابین خود درمیآورند.
#ساعدی اما یک استثنا بود که با همراهی مهرجویی در سینما و رفقای تئاتریش در سنگلج این تصویر تبلیغاتی احمقانه را درهمشکست و شاید اهمیت ساعدی در زمینه تاریخی اینجا مشهود میشود. او از ابزار پروپاگاندای وقت علیه پروپاگاندا اقدام میکند و از قضا با فروکش کردن آن ژانر روستایی مستعمل دهه چهل و تیرهورزی وضعیت روستا در دهه پنجاه ساعدی در دگر شهرها محبوبتر میشود. «پرواربندان» اثر کمتر مورد توجه از ساعدی است و شاید در این بزنگاه سالگرد رفتنش، خواندنش لذتبخش باشد.
#احسان_زیورعالم
| متن نمایشنامه |
|اطلاعات اجرا |
@Goharmorads
دهه چهل با حاکم شدن قوانین انقلاب سفید انبوهی محصول فرهنگی از وضعیت گل و بلبل روستایی تولید و روانه بازار شد. اگر کمی به سینمای فارسی دهه چهل رجوع کنید با قهرمانانی روبهرو میشوید که خوشصدایند و دختر ارباب بدطینت را از رذالت مدرن نجات میدهند و او را به کابین خود درمیآورند.
#ساعدی اما یک استثنا بود که با همراهی مهرجویی در سینما و رفقای تئاتریش در سنگلج این تصویر تبلیغاتی احمقانه را درهمشکست و شاید اهمیت ساعدی در زمینه تاریخی اینجا مشهود میشود. او از ابزار پروپاگاندای وقت علیه پروپاگاندا اقدام میکند و از قضا با فروکش کردن آن ژانر روستایی مستعمل دهه چهل و تیرهورزی وضعیت روستا در دهه پنجاه ساعدی در دگر شهرها محبوبتر میشود. «پرواربندان» اثر کمتر مورد توجه از ساعدی است و شاید در این بزنگاه سالگرد رفتنش، خواندنش لذتبخش باشد.
#احسان_زیورعالم
| متن نمایشنامه |
|اطلاعات اجرا |
@Goharmorads
Forwarded from گوهرمراد/غلامحسین ساعدی
🎓 نامه
زنده یاد #ساعدی از زندان مخوف #ساواک خطاب به برادرش:
"علی اکبر عزیزم
اگر مرا خفه کردند،
نعره مرا نمی توانند خفه کنند.
یادت باشد بعد از مرگ نیز
فریاد خواهم کشید.
فدایت بشوم"
#غلامحسین
@goharmorads
زنده یاد #ساعدی از زندان مخوف #ساواک خطاب به برادرش:
"علی اکبر عزیزم
اگر مرا خفه کردند،
نعره مرا نمی توانند خفه کنند.
یادت باشد بعد از مرگ نیز
فریاد خواهم کشید.
فدایت بشوم"
#غلامحسین
@goharmorads