ویسْپَرَد (امراله نصرالهی)
497 subscribers
42 photos
70 videos
29 files
595 links
(کوته نوشت های ادبی امراله نصرالهی)
ژرژ باتای بر این باور است که؛ «ادبیات یا همه چیز است، یا هیچ چیز»
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به پاسداشت مقام معلم؛
فرهنگ علیه سرهنگ
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند
و هنوز این پیر می خواند. نامش استاد شنبه فیروزه است. اهل بهبهان. بر می کشد صدا، سر می کشد سرود. دل می دهد به رود، ره می برد به اوج. پیر، پینه بر پیشانی دارد لبانش اما طراوت خنده را در بیان تردامنی معشوق تازگی می بخشد. گویی گذار دلش به کوی افتادگان افتاده، قراری دارد بر خنکایِ شوخِ چشمه ای با معشوقی مَشک به دست، بلند بالا، سبزینه، بی وفا. و گذار حنجره نیز بر ره کهن ترانه ای تنیده، تنیده ز دل، بافته ز جان. آوای جوان و پیر در هم می آمیزند و ترانه را به دل یکدله ساز می کنند، بر آن دلیری ها و دلبری ها که آغشته به طعم خشت ها، گلیم پاره ها و گلین خانه هاست. در ایوان این گِلین خانه ها، چه گُلبُن ها «زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست» در نیمه شبانی تبدار، به رانه ی عشق کرکیت بر تمدار دل خویش می زدند تا این سرّالاَسرار بر سینه ی ثانی سینای شان روشنا گیرد. و عاشق به شکن زلف محبوب دیگر بار سر به سجود دل فرود آرد. آوای گلو نیست این، گلواژه یِ رنجورِ گنجورِ عشق است که چنین لب به تب تاریخ وامق و عذرا بازمی گشاید.

خانه ی پدری، موردراز
سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳
دقایقی از نواختنم در نشست یادمان رفیق هنرور و پژوهشگر بزرگ موسیقی نواحی ایران، زنده یاد محمد جواد بشارتی در شیراز، سالن خانه ی سلامت. از وحید خادمی عزیز، خواهرزاده ی آن رفیق در خاک خفته ممنونم که این فیلم ها را در اختیارم نهاد.
نوشِ گوش ِجانِ نازک تان

با ارادت و احترام
امراله نصرالهی
شیراز، شانزدهم اردیبهشت 1403
T.me/adabiatvispard
و نامه ای که درست ساعاتی بعد از شنیدن مرگ رفیق و به پاس یک عمر رفاقت هنری و فکری و برای چشمان فروبسته و دستان فروریخته ی مبارکش نوشتم و به ساحت جان و جهان معصومانه اش عرضه داشتم.
T.me/adabiatvispard
به رفیقِ نشسته و خمیده در فراق پدر

رفیقم عباس!
گرمای سلام و تسلای تسلیت مرا از اینجا که دور از توام بپذیر. در ما دلی است به فسحت آسمان، صاف و نیل گون. و غمی است به ژرفای قعر ناپیدای خاک، پاک و تاک گون. می دانم غمان و اندوهان در دشوارلاخ این زندگی بر دل تازد. بدان که از نخست آفرینش نیز سر و کار خدای جهان با همین دل بوده است. ابلیس هم که در آن عرش اعلی گِرد آدمی طواف کرد، دانست که آن سِرّ امانت ملکوت در دُرج همین دل تعبیه شده است. باری، او هم در گِل ننگریست، در دِل نگریست هر چند به اعمی. پس عشق در دل آید و سرّ در دل نشیند و غم نیز بر دل تازد. و آدمی به دو بال رهایی عشق و معرفت غم معنا گیرد. فرقی نمی کند این غم از جنس فراق یار باشد یا بدرود پدر یا که خداحافظی یک مادر با جهانی درگذر.
و دانم که تو را عشقی بود به آن دو عزیز. آن دو زخم دیده و در حضیض هول فرتوتی و پیری و بیماری افتاده و نشسته. بدان که ذات عالم یکسر بر صغارت و دنائتِ مرگ ره می پیماید و آدمی در نسبت با این مرکب چوبین، پیاده ای بیش نمی نماید. هر چند پای بر دو کون نهاده باشد، هر چند از جنس مردی چون پدر پرحافظه یِ بی غشِ تاریخ خوانِ طوایف و قبایلِ جنوب تو و ما باشد.

رفیقم عباس!
در تهلکه یِ هر روزینه یِ این زندگانی بی عار، بدان که مرگ پایان کبوتر نیست. پایان یک پدر یا که مادر یا که خواهر یا که یک برادر نیست. اگر بگویم که دورمان باد و دورباش مان باد این عفریتِ نامیمون و این بومِ ویرانه سرای خرابه نشین، سخنی به گزاف گفته ام. که مرگ؛ بومِ پریشِ در کمین و کمان نشسته ای است بر گذار بی خبر آدمی. شغاد ناجوانمرد بی مروّت چاه ویلی است در راهی پر بیراهه.
و این قصّه یِ مکرر، لیکن تلخاتلخِ بی عادتِ امروز و دیروز و پریروز آدمی است.

رفیقم عباس!
در شومیِ این مکررِ ملال آور و فراق بر فراق افزای، سلام و تسلای تسلیت مرا بپذیر!
دیگر غمت مرساد!

امراله نصرالهی
هفدهم اردیبهشت ماه 1403
T.me/adabiatvispard
Forwarded from @aliansari_57علی انصاری (Ali Ansari)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ساز و آواز چهارگاه
از آلبوم به معنی بسی
سخن : ابوالقاسم فردوسی
نی : امراله نصرالهی
آواز : علی انصاری
تنظیم: احسان جوکار
کمتر شاعری هست که در پایان عمرش روانی طبع و جزالت سخن و لطف کلامش افتی نکند به استثنای فردوسی، ابیات سست جای تردید است و الحاقی/
دگر گفت روشن روان کسی
که کوتاه گوید به معنی بسی
کسی را که مغزش بود پرشتاب
فراوان سخن باشد و دیر یاب
چو گفتار بیهوده بسیار گشت
سخنگوی در مردمی خوار گشت
ز دانش چو جان تُرا مایه نیست
به از خاموشی هیچ پیرایه نیست
میانه گزینی بمانی بجای
نباشد جز از نیکیت رهنمای
مگوی آن سخن کاندرو سود نیست
کز آن آتشت بهره جز دود نیست
چو باید که دانش بیفزایدت
سخن یافتن را خرد بایدت
@aliansari_57
💢پست موقت

به رفیق نشسته و خمیده در فراق پدر

رفیقم عباس!
گرمای سلام و تسلای تسلیت مرا از اینجا که دور از توام بپذیر. در ما دلی است به فسحت آسمان، صاف و نیل گون. و غمی است به ژرفای قعر ناپیدای خاک، پاک و تاک گون. می دانم غمان و اندوهان در دشوارلاخ این زندگی بر دل تازد. بدان که از نخست آفرینش نیز سر و کار خدای جهان با همین دل بوده است. ابلیس هم که در آن عرش گرد آدمی طواف کرد، دانست که آن سرّ امانت ملکوت اعلی در درج همین دل تعبیه شده است. باری، او هم در گل ننگریست، در دل نگریست هر چند به اعمی. پس عشق در دل آید و سرّ در دل نشیند و غم نیز بر دل تازد. و آدمی به دو بال رهایی عشق و معرفت غم معنا گیرد. فرقی نمی کند این غم از جنس فراق یار باشد یا بدرود پدر یا که خداحافظی یک مادر با جهانی درگذر.
و دانم که تو را عشقی بود به آن دو عزیز. آن دو زخم دیده و در حضیض هول فرتوتی و پیری و بیماری نشسته. بدان که ذات عالم یکسر بر صغارت مرگ ره می پیماید و آدمی در نسبت با این مرکب چوبین پیاده ای بیش نمی نماید. هر چند پای بر دو کون نهاده باشد، هر چند از جنس مردی چون پدر پرحافظه یِ بی غشِ تاریخ خوانِ طوایف و قبایلِ جنوب ما باشد.

رفیقم عباس!
در تهلکه ی هر روزینه ی این زندگانی بی عار، بدان که مرگ پایان کبوتر نیست. پایان یک پدر یا که مادر یا که خواهر یا که یک برادر نیست. اگر بگویم که دورمان باد و دورباش مان باد این عفریت نامیمون و این بوم ویرانه سرای خرابه نشین، سخنی به گزاف گفته ام. که مرگ؛ بوم پریش در کمین و کمان نشسته ای است بر گذار بی خبر آدمی. شغاد ناجوانمرد بی مروّت چاه ویلی است در راهی پر بیراهه.
و این قصّه یِ مکرر، لیکن تلخاتلخِ بی عادتِ امروز و دیروز و پریروز آدمی است.

رفیقم عباس!
در شومی این مکرر ملال آور و فراق بر فراق افزای سلام و تسلای تسلیت مرا بپذیر!
دیگر غمت مرساد!

امراله نصرالهی
هفدهم اردیبهشت ماه 1403


#انجمن_صنفی_معلمان_فارس

🆔@AnjomanSenfi_Fars

کانال تلگرام انجمن صنفی معلمان فارس را با آدرس زیر دنبال کنید.

https://t.me/AnjomanSenfi_Fars
حیاط کوچک پاییز در زندان
امراله نصرالهی

1- حیاط کوچک پاییز در زندان برای اخوان میعادگاهی بود تا تاریخ بیرون از زندان و چند و چون اش را با حسرتی جانکاه تر بفهمد. آنجا پیرمردی را دید که صورت کشیده اش به تعداد خمیازه های کشدارش بیداری و بی خوابی کشیده است. به یکباره احساس کرد چه تنهاست این پیر محمد. شاید اگر گذارش به کریدورهای زندان نمی افتاد، حجم وطن ستیز کودتای آژاکس را هم به درستی در نمی یافت. زندان گاه انبوهی از ابرهای قیرگون اما نازا بر بالای سرت می کشاند و گاه قطره های بارانی شلاق وار را بر سر و روی ات فرو می کوبد تا شسته شوی و تاریخ شخصی خود را با تاریخی اجتماعی هماهنگ کنی. در پشت میله های زندان، چهره ی آرمان و اتوپیا خراش بر می دارد و نادلخواه دمل چرکین اش بر وجودت کثافتی تلنبار شده می پاشاند. و آن گاه است که تازه متوجه می شوی در کجای سیر زمان و تاریخ ایستاده ای با "باری از فریادهای خفته و خونین". انگار همه چیز را تا بدان لحظه بد دیده ای، بد خوانده ای و بد فهمیده ای. چشم شاعر در زندان گشوده تر شد. عبای پیرمرد، عصای پیرمرد، قوز پیرمرد، بینی عقابی پیرمرد و سیمای تکیده ی پیرمرد را دقیق تر نگریست. تنها تماشای اش نکرد، خطوط پیشانی پر افق اش را ورق به ورق مرور کرد. بر تن خویش شولای عریانی پوشاند و بر تن پیرمرد هم لباس فاخر رنج و فخر و امید. اما و صد اما؛ چه دیر، و چه نومید.

2- حیاط کوچک پاییز در زندان، م. امید را به مکاشفه ای بی پایان واداشت. او در مراقبت سراسر بین نظام پروکروستی زندان به مکاشفه ی تنهایی در تاریخ رسید، به تنها شدگی و تنها ماندگی. به سکوتی سکته سان در پس تاریخی بی سوژه. گویی زندان و زندان پاییزی، مفهومی دیگر از عزلت آدمی در تاریخ شرقی را به تصویر می کشد. عزلتی رو به خاموشی و فراموشی. به یکباره از مرکز به پیرامون پرتاب می شوی و آنقدر در جدال حافظه ی شخصی خویش با حافظه ی تاریخی مردمانت کابوس می پراکنی که خود در سکوتی رعب آور همه ی کوتاهی ها و کاستی ها را به گردن خویش می اندازی. تازه منتقد هم که بشوی، در مقام معترضی بی فریاد، سر در آیین بی شکوه خویش می کنی و در کلیشه های دستور زبان تاریخ و در پاورقی های اش گم می گردی. می شوی خلاصه ی خود تا بعدها اسطوره ای مرده از تو ساخته شود و مقام ارجمندت با قهرمانان پوشالی تعویض گردد. "کلاه در پا و کفش بر سر"، این آن آیینی است که تاریخ را در تکراری بی تکاپو از حالی به حالی و به عبارتی از ارتجاعی به ارتجاعی پرتاب می کند.

3- حیاط کوچک پاییز در زندان، همه زردی و ژولیدگی توست پس از عمری شور و هیجان برای بهبود زخم تاریک تاریخت. می روی که مرهم اش کنی با زخمی کاری تر مواجه می شوی. روحت چنان خراش می خورد که بینایی ات را با کوری سفید معاوضه می کنی. اگر داستان نویس باشی، شاید بتوانی از تاریخ زخم چیزی بنویسی که آن هم خود به عبارت نیچه در هیاهوها و جرنگاجرنگ قران ها و در غبار اسناد و بایگانی ها گم خواهد شد. و اگر شاعر باشی، هنری کنی با کلمات و واقعه ای را سوگنامه ای ساز کنی.

4- حیاط کوچک پاییز در زندان، تاریخ را به ماقبل و مابعد خویش تقسیم می کند. و این تنها دستکار نگاه شخصیتی چون م. امید، شاعر سیه پوش قبیله ی ما نبوده است، سرنوشت بسی آدمهاست در این سرزمین. آنان که چراغ هستی شان در این خانه می سوخت. برای اینان در مابعد زندان، حرکت تاریخ کندتر می شود. هر امر متعالی به ابتذل می گراید. آنجا مفاهیم پرطمطراق دهان ها و زبان ها و خیابان ها، از معنا تهی می شوند. واقعیت ها عریان در مقابلت چشمک می زنند و واژه ها از زیر بار نشانه شناسی شان شانه خالی می کنند و هر سطری تف لعنتی است به سیمای سیاه سیاست. سودائیان بسیاری هر یک در این حیاط کوچک، قلمرو عمومی را وانهادند و سر در گلیم پاره ی حیات خویش فرو بردند و خرت و پرت های سیاست را به فراموشخانه ی تاریخ سپردند. شدند آدم هایی معمولی با آرزوهایی معمولی. کسانی هم بودند که در غربت این وضعیت آری و نه، بر راه رفته سماجت ورزیدند، زخم ها را تاب آوردند، خنج نقد را بر سرشت و سیمای خویش پذیرفتند، میان امید و نومیدی دست و پا زدند اما حاضر به ترک باورهای خویش نشدند و این تنها امکان زیستن شان زیر چتر حیثیت بود برای یادآوری نسل بی مکان بعدی در تاریخی بی بُعد. باری، اینان در مابعد زندان خویش با ته نشستی از ایده هاشان به نشستن در گوشه ای قانع شدند، همین.

5- حیاط کوچک پاییز در زندان قصه ی جنجال ذهن خویشتن است با امر واقع به مثابه ی دیگری قدرت. آن که تو را به قالب خویش می خواهد. پروکروستی بی رحم که جز همشکل کردن آدمها ترازوی قضاوت دیگری ندارد. تراژدی مکرری است داستان این حیاط کوچک پاییز در ایران بی زنهار ما. بسیارند کسانی چون شاعر که از این حیاط کوچک قصه ها دارند. حیاطی نه رو به باغ ها و شاخسارهای پر شکوفه که رو به زردی و پژمردگی و مردگی. ماجرای این حیاط کوچک،
داستان آن "باغ بی برگی" نیست. حتی پاییزش با آن پادشاه فصل ها هرگز ماننده نیست. عریانی آنجا تن پوشی است بر تن پاییز تا رسیدن به بهاری پر ز جان و جوانه. باغ بی برگی آنجا گر چه قصه اش خونی است اشک آمیز اما شکوه اش و غرورش که روزی از میوه های سر به گردون سای اش نشان ها داشته، همچنان برجاست. نه نه دردا که حکایت این حیاط جز اندوه و ماتم و خروج از تاریخ و "گوشه ی خاموش فراموش شده" چیز دیگری نیست. نقش او در تاریخ و در بهترین حالت همان متن به حاشیه رانده شده و یا پاورقی های کتابی است که کمتر مخاطبی واقعیتی و سندی را در آن بازجوید. حق با اخوان بود که حیاط کوچک پاییز دیدن آن پیرمردی است که تنها شد و به تاوان تنهایی اش ایران ما تنهاتر. نمی توان حیاط کوچک پاییز در زندان را بی ارجاع به نخستین بیت سراپا پرسش پر ذقن شعر اخوان برای پیر محمد احمد آبادی ناتمام رها کرد.
دیدی دلا که یار نیامد؟
گَرد آمد و سوار نیامد؟
T.me/adabiatvispard
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بداهه نوازی در دستگاه شور
تار: استاد جلیل شهناز
نی: استاد حسن کسایی

آن نی که حدیث دل پرخون می کرد و قصه های عشق مجنون می گفت؛ نی کسایی بود.
و
آن تار که زخمه های ظریف بر پیکره ی سیم مشتاق می نواخت و هر بار گویی از نسیم عالم بالا طُرفه و تازه می آورد؛ تار شهناز بود.
و ممزوج آنها که مرقع وار بر لوح دلان نقش می بست و مستان و راستان را مَیِ اَلَست می نوشاند و خوش خوشک ترجمان «آن» آنان می شد، آن دو بودند، محتشم و فروتن.
باری، نی، بی کسایی؟ و تار، بی شهناز؟ حاشَ لِلّه!

امراله نصرالهی
آدینه، بیست و هشتم اردیبهشت ماه ۱۴۰۳
T.me/adabiatvispard
دو قطعه ی سازی _آوازی که به پیوست تقدیم حضورتان می گردد، به ترتیب در دستگاه سه گاه و ابوعطا نواخته شده است. ضبط شده در ‌شب عید سال نود و هفت در منزل دوست عزیزم، دکتر مهرزاد کشاورز در استودیوی شخصی ایشان و البته با حداقل امکانات. امید که به گوش جان خنیایی تان خوش آید و خوش نشیند.
نی: امراله نصرالهی
ضبط: دکتر مهرزاد کشاورز
T.me/adabiatvispard