ویسْپَرَد (امراله نصرالهی)
493 subscribers
42 photos
71 videos
29 files
598 links
(کوته نوشت های ادبی امراله نصرالهی)
ژرژ باتای بر این باور است که؛ «ادبیات یا همه چیز است، یا هیچ چیز»
Download Telegram
زیبایی ای [رفیق!]
(به دکتر هجیر تشکری)

شادی خاطر و اندوه گساری، یارا
یک تنی، یک تن و بیرون ز شماری یارا
زیر زنجیر غم از سلسله ی عیّاران
چشم بد دور! که یاری و چه یاری، یارا

همدمِ دمادمِ غمان و شادانِ روزگاران گذشته ام؛

نخست از مرگ «محمد» آغاز می کنم. آن که خیمه و خرگاه زندگی را بر مُنتَشای دلش بنا نهاد و لنگان حرکت می داد، آن که هنوز تمثال زبده و زنده ی بی ذلّت این زندگی بود، آن که بی زلّت بود در قهرها و نیمه قهرهای تو. آن که پر ز عصمت و عظمی بود در نظیفِِ چشم و مصداقِ مجسمِ شیدا بود در دلیرِ دل. آن که چشم اش، دل اش را آیینگی می کرد و آن که دلش به چشمانش سکوت می آموخت.
و آن که دل یکدله اش مصداق شعرِ بلخیِ رومی بود، بر این است که در آغازگهِ این نامه و بر این صحیفه، قلم را لختی بر وی می گریانم؛
برای آن جان جویای جوانش، برای آن قد رعنا، بلند بالا، رشید، والای اش.
برای مسلکِ مردانگی و رنج ها و مرنج ها در مَهیبِ بی پایانش. برای عمر پرمخافت و پریشانش. برای پدرش، مادرش، خواهرانش، آن گیسو بُران سوگوارش، برای کسان و بستگان داغدیده و داغدارش، نیز دل دریده یِ داغدارم و داغدارت، قلم می گرید و دلم می گرید و دلت می گرید و قلم می گرید تا ابد. تسلیت به خودم، به خودت، به مادرم، مادرت و مادران مان و پدران مان و خواهران مان و برادران مان. که ما یکی همزادگانیم.
دریغا محمد! دریغا ما! که با این مرگ بی روز شدیم. دریغا ما! و دریغا تمامِ ما!

و اما برادرم!
تو در کجای این زمینی من کجایم
در دورتر جایم ز تو تنها و تنها
حجم زمین را و زمان را می فشارم
تا با تو برگردم بدان آمد شدن ها
مرقومه ی سراسر سزا و میمون و مبارک تان از دوست به دوست رسید. نامه ای در نهایت سلاست و فخامت و ایجاز و اعجاز. مرکب قلم اگر چه به سدرةالمنتهی سفر کرده بود، لیکن از کلماتش هراسی سخت وافر داشتم. که روی سخن و موضوع کلام، من بودم. از آن همه ستودن دامن برمی چیدم. کناره می گرفتم. می دانستم که من این همه نیستم، همان چشم است که می بینی تو ما را
از آن مِهرنامه، کُنه عِذارش برگرفتم. و آن سوزیدن دل بود در مصاف اندوهی عظیم و تنهایی ای غریب و فراقی که دیدار می طلبید. پس گفتم؛
هر نسیمی که به من بوی خراسان آرد
چون دم عیسی در کالبدم جان آرد
و نامه ی رسیده همان نسیمی بود دمیده در کالبد بی رمق و بی جانِ دوست.
گفتم من نیز به خنده دلش مهربان کنم. مهربان بود، مهربان تر کنم. آخر دست دوست برکشیده شده بود به گرمی. شرط مروّت ندانستم که بی اعتنا درگذرم. که پای محبت دوست در میان بود و پاس مروّت دوست.
و؛
با خون خود نوشتم نزدیک دوست نامه
و نوشتم؛
رفیق داغدیده ام!
بیا تا برایت از زبان برگ ها ترانه ای ترنُّم کنم و از «بازار تنگ ما و من ها» دوری جویم. از کویر گَوَن ها و تشنگی ها و پای در زنجیر بودن ها و سوختن ها و ملال زیستن ها سخن گویم.
بیا «درین فضا/که برگ ها،/رهاترند/از خدا» و «بسان نغمه ای که در فضا شود رها» رها شویم.
آخر من و تو یکی همزادگانیم. همزادان دل و عقل. یکی را بی دیگری نمی خواهیم. شعر و فلسفه ایم در «دفتر عقل و آیت عشق»
پس «بیا که یاد تو آرامشی است طوفانی»
و نوشتم؛
برادرم!
عبدالحسین زرین کوب که م. امیدِ نومیدِ شعر، درختِ معرفتِ پر شک و حیرت اش می نامید، در نامه ای خطاب به برادرش، حمید، می نویسد؛
«جان برادر کدام زندگی هست که قصّه نیست»
و اینتْ! زندگی ما جز این قصّه نخواهد بود. روزی تلخ، روزکی شیرین. زمانی انبوهی اندوه و گاهی شادی ای سرشار. دمی وصال و دمانی فراق. عبوسی و شادیانگی اش توأمان است. رنجور نباید بود که رنجوری کار بی شکیبان است.
گفتی از زندگی می باید درس آموخت، می گویم از زندگان هم و از مردگانِ زندگان هم. آنان که «آیت خجسته ی در خویش» زیستن اند. آنان که جهان بنشسته در گوشه ی مزرع سبز و پر ز خوشه ی خویش اند. و آنان که با خویش به صلح رسیده اند.
و نوشتم؛
رفیق همزادم!
می دانم به یاد داری که الف. سایه در باب احسان طبری چه گفت. آری،
آن که از جان دوست تر می دارمش
با زبان تلخ می آزارمش
و من در آن روزهای این دبیر گیج و گول و کور دل تاریخ با زبان تلخ آزردمت. آزار من اما از دشمنی نبود. خدای دلم داند و خدای دلت داند که از سر صدق و زلال و دوستی بود. لیکن چه چاره با بخت گمراه!
و نوشتم؛
نوشتی از من آزرده مباش. از تو چه پنهان که وقتی با آن جوابیه ی پر زمهریر و پُرذَقَنِ دَمْسَرْد برخوردم، سخت بر خود پیچیدم که من این نیستم که نثارم نموده ای. پس بر سبیل آزردگی، آزردگی افزودم و فرجام جز فراق نبود. آن فراق گر چه به دیری و دوری پایید، اما در آنش بسی درس بود. تَلَمُّذ و تَنَبُّه بود. خودکاوی بود از برای نوعی بازگشت به خویشکاری خویش. و از بهر بیدار و دیدار خویش. خویشی چون تو، خویشی چون من. و؛
این اعتراف تلخ، خوش تر زان دروغی،
شیرین، که در اجزاش، زهر دیگری هست
و نوشتم؛
رفیق موافقم!
t.me/adabiatvispard
اکنون که فرّ بهار به آفاق جان داده و هر بوته را هرآنچه سزا دید، آن داده، بیا که زیباترین کلام، سلام است. سلامی دوباره. بیا تا در شادیاخ شاد ابرشهر، غبار فراق از رخسار وصال برچینیم. از آن خندق و خار و خارا گذر کنیم، دست در دست و پا به پای هم، این دیولاخ و درشتلاخِ نامیمونِ پای آزار و دلگزا را بِسْپَریم. «آن سویِ بادکوبه و گنجه/وآن سوی مرو و بلخ و بخارا» هم که باشد، ضمیر منیر دوست ضیایی روشن خواهد کرد. پیت پیت رو به خموشی اش نوری دوباره خواهد داد. دوباره خواهد زاد. «تا بنگری سارانِ شادِ نغمه گرِ همسُرای را.
و نوشتم؛
می دانستم «حالی، عشق دو اسبه [می آید.]»
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است
و سر آخر نیز نوشتم؛
گفتی؛
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
و گفتم؛
در مستزاد شاعر این نیز آمده بود؛
«زیبایی ای درخت»
و تا بگویم؛
زیبایی ای [رفیق!]

امراله،
سی و یکم فروردین ماه ۱۴۰۳
T.me/adabiatvispard
✴️افتونیوز|
*سعدی؛ جامعه‌شناسی شاعر*

یادداشت: امراله نصرالهی

از متن:
سعدی خوب می‌داند که در کنج ذهن عوام سرزمینش، سلطان «ظل الله» است، پس چندان اهل در افتادن با این سایه نیست، زیرا واقع اندیشی محتاطانه‌ی او، او را از ساحت انقلابی بودن دور می‌دارد. سعدی حتی مذهب‌گرای متعصبی نیست. با وجود این اما اهل در افتادن با چنین تیپ‌های اجتماعی‌ای هم نیست. و برای این که از نزاع مستقیم با مذهب‌متعصبان بگریزد، رندانه و لطیف‌طبعانه نقبی به آن جمود و خشک دماغی می‌زند و در می‌گذرد...

https://aftokhabar.ir/s/p6jzz
گوش کن آبتین
امراله نصرالهی

چقدر قدرت قهقهه می زند که تو مرده ای و دیگر بر اعصابش راه نمی روی. اصلا حکایت حال تو نیست آبتین. حتی حکایت ممد مختاری ممد مختاری هم که نیست، که دیگر حکایت حال همه ی همه ی ماست آبتین. قصه ی جنون اسماعیل است. او را که به یاد داری. در زهدان شعر او نیمای دیگری نطفه می بست که به عوض یال کوهستان، پل جنون را به شهر می کشید. و این گونه شد که شهری مجنون جنون اسماعیل شد. روایت پرتگاه مرگ شعر و اندیشه است. داستان آن اتوبوس حامل شعر و آزادی که می رفت تا از شر کلمات "آشویتس خصوصی" براهنی و "کولی" بهبهانی و شهر شعر بهار سپانلو و "سه بر خوانی" بیضایی خلاص شود.
آبتین گوش کن. ما همه مدیون آن سنگ های آفتاب اکتاویوپاز ایم. بی گمان آن سنگ ها جادو کردند و رخداد مرگ سوژه را با آن تکه سنگ بزرگ در زیر شکم آدمی خوار آن اتوبوس به تعویق انداختند. و مدیون میرعلایی مست! در کوچه های پر سکوت بی نفس اصفهان که نگذاشت ادبیات بمیرد تا تو بیایی و شعر بگویی و "پتک" کنی و بکوبی بر سر ریل ها و قطارهای سریع السیر رو به مقصد مرگ. داستان سیرجانی سیر شده از جان آگاه خویش است که در آستین مرقع پیاله پنهان کرد و کوته آستینان را بر بساط مذهب دینار-پرست شان عیان نمود. حکایت شازده احتجاب گلشیری است و جدال نقش با نقاش اش که هر چه نوشت بر سبیل اعتراض نوشت و هر چه نقش زد بر بوم سپید آزادی قلم کشید.
آبتین گوش کن. تو تنها نیستی. این وطن سرگشته تر از آن است که فکرش را می کنی. وقتی بر کلمات دخیل می بندی تا معجزه کنند و به اعجازشان پادرجای تر قدم نهی تارک بلند خود را نشانه گرفته ای تا گزمگان به هیاهو در تو ظن برند. بیایند دهان و آستین تو را زیر و رو کنند مبادا کلمه ای نهان کرده باشی برای روز مبادا و مبادشان. و تا همیشه کلماتی که در دهان تو می چرخیدند و بر نمور صفحات هاشور خورده همنشین می شدند جز بر این مبادا و مباد نمی نشستند.
آبتین گوش کن، حیف شد که نماندی، هر چند تو را نمی گذاشتند که بمانی. و درست در میانه های این ماندن و نماندن بودی که خط های جبین ات مرگ در مرگی مضاعف را سطر می کردند تا همچنان زنجیره های قتل در شومی سیاه این سرزمین تداوم یابند! و تو در دل همین وحشت سربرآورده سر بلند می کردی تا "شلوغی تنهایی" ات را بسرایی، تا دهان به دهان بچرخی، شعر را تو بگویی و ما بنویسیم.
آبتین گوش کن. دستی فشرده تر از دستان تو و زمانی بلاتکلیف تر از زمان تو ندیدم. که تیک تاک عقربه ها و ثانیه ها جز بر خط اضطراب ره نمی پیمودند. حتی ممد مختاری هم چنین "زاده ی اضطراب جهان" نبود. و کدام شاعر را سراغ داری که در "پتک" پر صدای شعر خویش عشق را و انتظار را و باران را و خیابان را تا ته بنوشد. "قصه های مادر بزرگ" را از بر کند و "ریل های بدون نظم پیشانی مادر بزرگ" را فراموش نکند.
آبتین گوش کن. در تو تنهایی های همه ی شاعران این خطه جمع شدند. آنقدر که محکوم جنگ تن به تن شدی با تنهایی، تنهایی و تنهایی خویش. خسته از نبردی دیرین با جماعتی که تو را و تنهایی های نشسته در تو را شکسته می خواستند. و در "سکوت غم انگیز مقبره ها" فروخلیده شلاق ات می کوفتند. و تو اما "بی پرده با پنجره ها حرف می زدی" و با "صدای بلند می خندیدی" با لبانی برآماسیده از ساعت ها بازجویی بازجویان از نفس افتاده. آنها اقرار کردند که واژگان شعرت پر وزن تر از هیکل های درشت دیولاخ شان بود. و حالا در پس روزها و شب هایی بی امان شعرهای تو بر روی دستان زمخت بی باورشان باد کرده بود. آنقدر که شرمسار بی ایمانی شان شدند و نعش تو را بر سبیلی خسته، سخته ات می سنجیدند.
آبتین گوش کن. تو بردی. شانه های روشن ات گواهی می دهند که آنها در تو معترف شدند و پهلو گرفتند در تو. در بیمارستانی که تنها به وقت مرگ پذیرای تو بود. و حالا تو "آتشفشانی خاموش" بودی گرم سکوت ابدی ات و آنها شب پره هایی که تنها با گلوی شب جیغ می کشند. رسم و آیین شان چنین بود آبتین، آنچنان که مسلک و مرام تو کلماتی بود که می تراویدند و از دهانی به دهان دیگر گرم می شدند و گر می گرفتند.
گوش کن آبتین.
T.me/adabiatvispard
یک تنگه، یک آواز
امراله نصرالهی

نمی توان حماسه سرود و تاریخ نگاشت و همزمان از «براعت استهلال» نیز دوری جست. سرایش و نگارش آن دو، بدون این آرایه یا صنعت ادبی، به سان جسم بی جان و تن بی روان اند. خشک و میان تهی. شاهکارهای حکیم توس در شاهنامه، قادر به «برائت» از این «براعت» نیستند و خوشا که نبوده اند. فردوسی می دانست که خبر مرگ پهلوانان عرصه ی حماسه را تنها در لفافه ی ناله ها و مویه های بلبل پالیز به زیر گل اندر و یا تندبادی که از کنجی برمی آمد و نارسیده ترنجی به خاک می افکند، می توان پیچاند و مابقی را به فهم مخاطب زبان سره ی پارسی خویش وانهاد.
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از ناله ی او ببالد همی
که داند که بلبل چه گوید همی
به زیر گل اندر چه موید همی
«گجستان» پیش از آن که به صحنه ی تاریخ جنوب برآید و بوی سیاست و خون به مشامش رسد، تنگه ای بود زیبا که تن طبیعت را انحنا می داد و ژرفا می بخشید. تنگه، عرصه گه آوای قمریان بود و چهچه بلبلان و قاک قاک (کهکه) کبکان و شرشر آبشاران. در میانه های «پهون» و «امیر ایوب»، و یا در مرز سردسیر و گرمسیر. علاوه بر این، گجستان در تاریخ معاصر چون آن دو راهه ی کلات در پیشا تاریخ حماسه بود که به جغرافیا دو چهره ی متضاد می بخشید. یک چهره ی کلات، ستودن زیبایی و زندگی در این سرای سپنجی بود و چهره ی دیگرش، کمینگه پلشتی، پتیارگی و مرگ. نکته آن که؛ نه قلعه، کمینگاه پلشتی بود، نه خویشکاری جریره، پتیارگی و نه تن پهلوان فرود سیاوخش، مرگ طلبی. باری، تناقض کلات از طبیعت کلات نبود، از سلطنت بود و سیاست. این عنصر تاج و تخت پادشاهی است که کلات را از پاسبانی و مرزبانی، جولانگه سواران نیزه گزار می کند و طوس را میدان دار کلات می سازد. بی گمان، گجستان بی شباهت به آن قلعه ی کلات نیست. تنگه، بی چکاچاک تفنگ و بی قطارهای فشنگ، زیبا بود و صد البته با قهقهه ی کبک ها زیباتر. ساکنان آن جغرافیا از «پهون» گرفته تا «پریو» و «امیر ایوب» می دانند که گجستان با هیچ کس سر ستیز نداشت. چون مامی مهربان پناهگاه پرندگان و چرندگان و آدمیان بود. چون چهره ی کلات پیش از جنگ را داشت که مادر و فرزند در آن مجلس می آراستند و بی رنج و مرنج روزگار می گذراندند. و هرگز آن دخت پیران و پسر پهلوانش، گمانشان نبود که لشکریان دوست بر آنان کمین زنند و خون برادری به شمشیر برادری بریزند. آری، «کلات» چنین بود و «تنگه ی گجستان» نیز چنین.
در این تنگه مردی آمد و شد می کرد که پیش از آن که به صحنه ی تاریخ نبرد گجستان برآید، طبیعت گردی طبیعت طبع و طبیعت ستا بود. که کوهستان نشینان چنین بودند. صد البته آنان در آن زمانه ی ناداری و بی چیزی، بی شکار نبودند و طبیعت را گاه گاه دستخوش ماشه ی تفنگی و یا ناله ی برنویی می کردند. عیال وار بودند و شکار هم تنها چاره ی کارشان. «کردی» در آمد و شد این تنگه آواز می خواند. صدایی خوش داشت و گاه گاه قدم به «برد اسپید» می نهاد و «چرخه ی بونو» را گشتی می زد و «پابرزه» را زیر پای می آورد و هماهنگ و هم آوا با نجواها و نغمه های طبیعت پیرامون، به دانگی صدا برمی کشید. آرام بود و موقر. چشمان نافذی داشت و گوش هایی تیز. تیز بین بود و تیز ویر. کوچکترین صدا او را به جنبش وامی داشت. با طبیعت تمرین طبیعت می کرد. «کردی» چابک بود اما چریک نبود. کوهگرد بود اما یاغی نبود.جای جای گجستان را می شناخت بی آن که پای نبردی و یا کشتن سربازی در میان باشد. آن تنگه پیش از هر چیز، او را چون مامی مهربان در آغوش می کشید. بعدها اما در نبرد تفنگچیان خان رستم با قشون قشقایی و ستیز با ارتش در دوران سلطنت پهلوی ها او را به یاغیگری و چریکی کشاند. این مرد پیش از چریکی و تفنگ به دوشی، آواز می خواند و خسروانی می کرد و این آن روی شخصیت اوست که لا به لای صفحات تاریک تاریخ گم شده و خاک خورده است. خطاهای «کردی» کم نیستند اما هنرهای او نیز کم نبوده اند. و بی تردید وجه برجسته ی هنرهای فردی او، هنر آواز و خسروانی خوانی اوست. کوه و دشت برای این مرد منبع الهام آوازی بوده که می توان با قید احتیاط های لازم نام «کردی خوانی» بر او اطلاق نمود. درست آن مقدار که از آستین این چریک محلی و همقطارانش، آگاه یا ناآگاه و خواسته یا ناخواسته، خون سربازان و ارتشتاران، این گناهکاران بی گناه، می چکید، پیش از این ها اما از حنجره اش، «دود عودی» نیز برمی خاست. «کردی» فرصت آن نیافت تا در پس چهره ی غبار گرفته ی خویش و فارغ از هیاهوی جنگ و گریز، هنر حنجره اش به یادگار بگمارد اما از تبار او بوده و هستند کسی یا کسانی که به لحن و لهجه ی او بخوانند و آوای او از گور او برکشند. اگر نبود سیاست سیاسان نظام خان خانی و ملوک الطوایفی، اکنون شاید مقام و مرتبه اش بر خوان هنر جای می گرفت و جایگاه می یافت. روایت است که او هرگز تن به نبرد گجستان نمی داد، به الحاح و اصرار پای چابکش به جنگ کشیده شد.
T.me/adabiatvispard
و وقتی رفت تا به آخر ماند. باری، به شهادت راویان و شاهدان، هنر جنگیدن او در پای هنر آواز خوانی او ناچیز می نمود. و صد البته که خون ریختن و این گونه آوازه گرفتن، هنر نبود، هنر راستین و انسانی «کردی» آنجاست که «نی نال» خواند و جگر سوز ناله سر دهد. در خویش بخزد و با خویش بستیزد. و یا در پس خشونت خشاب ها و گلوله ها، به آوایی حزین چهره دیگر کند. شاید او دلش برای «تنگ گجستان» و نه «جنگ گجستان»، تنگ شده باشد. شاید او از هر چه جنگ و فشنگ است، رنجیده باشد. هر چه باشد، هنر به تاسی از خداوند توس، همان خرد بود که ره می نمود و دل می گشود. یکی از آن دو راهه ی کلات بود که در جنگ می بست و در صلح می گشود. آری، آنچه «کردی»، «کردی خوانی» نموده، همه می توانست به «صلح کلات» و صفای «گجستان» الصاق شود و نه به «جنگ کلات» و «نبرد گجستان» ختم گیرد. اگر رامش و نرمش بر سبکساری و خیره سری چیره می یافت، بی شبهتی نه حیات کلات، رنگ ممات می گرفت و نه گجستان به تنگستان مرگ گرفتار می آمد. بی مشابهتی اما، نه آن فرود کلات دنیای حماسه ماند و نه این کردی گجستان تاریخ جنوب. از آن همه حماسه، تنها یک کلات ماند و یک تراژدی. و از این همه تاریخ نیز یک تنگه ماند و یک آواز.
ووی وم گفتی بهار ایام وا گل ایایم
تا قیومت ایشینم (ایمونوم) رهنه ایپایم
امشویه چارده شویه تو زیه حالم
ار نه یی تا دمه صب ری و زوالم
T.me/adabiatvispard
Audio
آوازی که از کُردی انصاری به یادگار مانده و بر دلهای ماندگان و رفتگان «از دو کرانه ی زمان» نشسته توسط آقای محمد انصاری برادر زاده ی ایشان بازخوانی شده است.
01-TASNIF DAGH
ALI ANSARI $ ROOEINTAN $ SAFAR
تصنیف داغ از آلبوم به معنی بسی
سخن : حکیم ابوالقاسم فردوسی
تنظیم : احسان جوکار

گروه:
امراله نصرالهی : نی
حمید رویین تن : سه تار
احسان جوکار : سنتور
کریم صفری : ویولن
عباس عبدالهی : تار بم تار
فرید زارع : تنبک
حسن جباری : کمانچه کمانچه آلتو
ماهتاب سپاهی همخوان
آهنگ‌و آواز : علی انصاری
@aliansari_57
T.me/adabiatvispard
03-TASNIF AZ VA NIYAZ
ALI ANSARI $ EHSAN JOWKAR
تصنیف آز و نیاز
سخن : حکیم فردوسی
تنظیم : احسان جوکار

گروه:
امراله نصرالهی : نی
حمید رویین تن : سه تار
احسان جوکار : سنتور
کریم صفری : ویولن
عباس عبدالهی : تار بم تار
فرید زارع : تنبک
حسن جباری : کمانچه کمانچه آلتو
ماهتاب سپاهی همخوان
آهنگ‌و آواز : علی انصاری
@aliansari_57
T.me/adabiatvispard
06-TASNIF AZARM
ALI ANSARI $ EHSAN JOWKAR
تصنیف : آزرم
سخن:حکیم فردوسی
آهنگ و تنظیم:احسان جوکار

گروه:
امراله نصرالهی:نی
حمید رویین تن:سه تار
احسان جوکار:سنتور
کریم صفری:ویولن
عباس عبدالهی:تار بم تار
فرید زارع:تنبک
حسن جباری:کمانچه کمانچه آلتو
ماهتاب سپاهی همخوان
آواز:علی انصاری
@aliansari_57
T.me/adabiatvispard
07-SAZ VA AVAZ CHARGAH
ALI ANSARI $ JOWKAR $ NASROLLA
ساز و آواز به معنی بسی دستگاه چهارگاه
سخن: حکیم فردوسی
سنتور: احسان جوکار
نی: امراله نصرالهی
آواز: علی انصاری
از آلبوم: به معنی بسی
@aliansari_57
T.me/adabiatvispard
08-TASNIF RAZ
ALI ANSARI $ EHSAN JOWKAR
تصنیف : راز
از آلبوم به معنی بسی
سخن : حکیم فردوسی
آهنگ و تنظیم : احسان جوکار

گروه:
امراله نصرالهی : نی
حمید رویین تن : سه تار
احسان جوکار : سنتور
کریم صفری : ویولن
عباس عبدالهی : تار بم تار
فرید زارع : تنبک
حسن جباری : کمانچه کمانچه آلتو
ماهتاب سپاهی همخوان
آواز : علی انصاری
@aliansari_57
T.me/adabiatvispard
02-SAZ VA AVAZ SHOOR
ALI ANSARI $ ROOEINTAN $ SAFAR
بخش نخست ساز و آواز پرده اندر ،از آلبوم
(به معنی بسی) : دستگاه شور و بخش دوم شاهنامه خوانی مقامی
سخن : حکیم فردوسی
آواز : علی انصاری
سه تار : حمید رویین تن
ویولن : کریم صفری
@aliansari_57
04-SAZ VA AVAZ NAVA
ALI ANSARI $ ROOEINTAN $ SAFAR
بخش نخست ساز و آواز به گُرم اندرون دستگاه نوا بخش دوم شاهنامه خوانی مقامی
آواز:علی انصاری
سه تار حمید رویین تن
ویولن:کریم صفری
@aliansari_57
05-SAZ VA AVAZ HOMAYOON
ALI ANSARI $ JOWKAR $ ROOEINTA
ساز و آواز همایون
سخن : حکیم فردوسی
سنتور : احسان جوکار
سه تار : حمید رویین تن
آواز علی انصاری
@aliansari_57
Forwarded from @aliansari_57علی انصاری (Ali Ansari)
آن دیدیم که در موقعیتِ ملال و تپش هایِ اکنونِ جان و روانِ ایران و امتناع اندیشه یِ ایرانشهر، سرِ سوداییِ خویش در قلاع فکر و ابیات مستحکم و حصین بوالقاسم حکیم بیفرازیم و در نومیدی واقعیت نگار خود روزنه ای به امید برآریم، همه ی سعیِ خویش را بر آن داشتیم با اشتراک گذاری آلبوم موسیقی «به معنی بسی» که درنگی است موسیقایی بر حماسه یِ حکیم، این امیدِ شیرین را در کامِ ناکامِ این روزهامان و روزهاتان به خود و شما پیران تجربت آموخته و جوانان جویا بنیوشیم و بنیوشانیم. امید که مقبول طبعِ مردمِ صاحب نظرتان گردد.

با احترام،
امراله نصرالهی
هشتم اردیبهشت ماه ۱۴۰۳
@aliansari_57
Forwarded from @aliansari_57علی انصاری (Ali Ansari)
آن دیدیم که در موقعیتِ ملال و تپش هایِ اکنونِ جان و روانِ ایران و امتناع اندیشه یِ ایرانشهر، سرِ سوداییِ خویش در قلاع فکر و ابیات مستحکم و حصین بوالقاسم حکیم بیفرازیم و در نومیدی واقعیت نگار خود روزنه ای به امید برآریم، همه ی سعیِ خویش را بر آن داشتیم با اشتراک گذاری آلبوم موسیقی «به معنی بسی» که درنگی است موسیقایی بر حماسه یِ حکیم، این امیدِ شیرین را در کامِ ناکامِ این روزهامان و روزهاتان به خود و شما پیران تجربت آموخته و جوانان جویا بنیوشیم و بنیوشانیم. امید که مقبول طبعِ مردمِ صاحب نظرتان گردد.

با احترام،
امراله نصرالهی
هشتم اردیبهشت ماه ۱۴۰۳
@aliansari_57
Forwarded from @aliansari_57علی انصاری (Ali Ansari)
آن دیدیم که در موقعیتِ ملال و تپش هایِ اکنونِ جان و روانِ ایران و امتناع اندیشه یِ ایرانشهر، سرِ سوداییِ خویش در قلاع فکر و ابیات مستحکم و حصین بوالقاسم حکیم بیفرازیم و در نومیدی واقعیت نگار خود روزنه ای به امید برآریم، همه ی سعیِ خویش را بر آن داشتیم با اشتراک گذاری آلبوم موسیقی «به معنی بسی» که درنگی است موسیقایی بر حماسه یِ حکیم، این امیدِ شیرین را در کامِ ناکامِ این روزهامان و روزهاتان به خود و شما پیران تجربت آموخته و جوانان جویا بنیوشیم و بنیوشانیم. امید که مقبول طبعِ مردمِ صاحب نظرتان گردد.

با احترام،
امراله نصرالهی
هشتم اردیبهشت ماه ۱۴۰۳
@aliansari_57
Forwarded from @aliansari_57علی انصاری (Ali Ansari)
آن دیدیم که در موقعیتِ ملال و تپش هایِ اکنونِ جان و روانِ ایران و امتناع اندیشه یِ ایرانشهر، سرِ سوداییِ خویش در قلاع فکر و ابیات مستحکم و حصین بوالقاسم حکیم بیفرازیم و در نومیدی واقعیت نگار خود روزنه ای به امید برآریم، همه ی سعیِ خویش را بر آن داشتیم با اشتراک گذاری آلبوم موسیقی «به معنی بسی» که درنگی است موسیقایی بر حماسه یِ حکیم، این امیدِ شیرین را در کامِ ناکامِ این روزهامان و روزهاتان به خود و شما پیران تجربت آموخته و جوانان جویا بنیوشیم و بنیوشانیم. امید که مقبول طبعِ مردمِ صاحب نظرتان گردد.

با احترام،
امراله نصرالهی
هشتم اردیبهشت ماه ۱۴۰۳
@aliansari_57
07-SAZ VA AVAZ CHARGAH
ALI ANSARI $ JOWKAR $ NASROLLA
ساز و آواز به معنی بسی دستگاه چهارگاه
سخن: حکیم فردوسی
سنتور: احسان جوکار
نی: امراله نصرالهی
آواز: علی انصاری
از آلبوم: به معنی بسی
@aliansari_57
T.me/adabiatvispard