ذوالفقار
270 subscribers
262 photos
46 videos
4 files
146 links
یا صاحبِ ذوالفقار، وقتِ مدد است...

t.me/HidenChat_Bot?start=5537488419
Download Telegram
صباح‌الخیر‌شیعه‌ٔعلی💚
•نقش پذیری•
استاد علیرضا پناهیان
🎧| حتما #بشنوید
- در وصف نگنجد.

هر کسی در این دنیا یک نقشی دارد. نقش‌های این دنیا تقسیم شده است و کسی نمی‌تواند نقش دیگری را بگیرد. خدا از هر کسی یک نقشی می‌خواهد. خیلی مهم است که ما طبق نقش‌مان عمل کنیم. همه دنیا می‌گویند براساس استعداد خودت عمل کن، اما زهرای اطهر سلام‌الله‌علیها به ما می‌فرمایند طبق نقشی که خداوند برایت معین کرده است، عمل کن. طبق نقشه‌ای که خدا برایت کشیده!
توی این صوت استاد پناهیان می‌گفت خدا
برای هرکی یه نقشی گذاشته. یکی ممکنه بر
حسبِ نقشش شهرت اجتماعی هم پیدا کنه و
همه اونو بشناسند، اما یکی نه. ممکنه فقط توی
اهل آسمون شهرت داشته باشه و کسی از اهل
زمین اونو نشناسه. مثلا شهید صدر زاده رو
خیلی از ما می‌شناسیم اما مادرش رو نه. چه
بسا مقام این مادر از خود شهید صدر زاده
بالاتر باشه ولیکن که خدا اینجور نقش براش
چیده باشه که فقط توی عالمِ بالا شهرت پیدا
کنه، ولی شهید صدر زاده تو هر دو عالم.
یکی دیگه از بانو هایی که می‌تونه برای ما الگو
باشه،
همسر علامه طباطبایی؛ قمرالسادات
مهدوی‌ه. این بانو مصداقِ همون شهرتِ تویِ
عالم بالا و آسمونه که زمینی ها کمتر
می‌شناسنش ولی چه بسا مقام‌ش قابل وصف
در دنیا نباشه! این بانو کسی بود که علامه
طباطبایی با اون همه درجات معنویِ بالا در
وصفش می‌گه: این زن بود که مرا به اینجا
رسانید. او شریک من در کارهای علمی است و
هرچه نوشته ‏ام نصفش مالِ این خانم است.

حتی علامه تو پاسخ به نامه تسلیت یکی از
شاگرداش اینطوری می‌نویسه: با رفتن او
برای همیشه خط بطلان بر زندگانیِ خوش
و آرامی که داشتیم کشیده شد!

-خدای من مگه کی بود این زن که علامه
خودش رو اینقدر مدیونش می‌دونه؟!
بله عزیزان. این بانو کسی بود که علامه بعد از فوت‌ش میگه: من برای مرگِ همسرم گریه نمی‌کنم. گریه من برایِ صفا، کدبانوگری و محبت هایِ خانم است. ما زندگی پر فراز و نشیبی داشته ایم. در نجف اشرف با سختی هایی مواجه می‌شدیم که من از حوائج زندگی و چگونگی اداره آن بی‌اطلاع بودم. در طول مدت زندگی ما هیچگاه نشد که خانم کاری بکند که من حداقل در دل بگویم کاش این کار را نمی‌کرد! (خیلی حرفه هااا.) حتی دختر علامه میگن: مادرم مشکلات را از پدرم پنهان می‌‌کرد و معتقد بود حتی یک ساعت اشتغالِ ذهنِ پدرم به مسائلِ زندگی، برایِ مادر گناه محسوب خواهد شد و تمامی مشکلات زندگی را از پدر پنهان می‌‌کردند تا ایشان با خیالِ آسوده به تحصیل و تدریس بپردازند.
یه خاطره هست که همسر شهید مطهری تعریف
می‌کنه: من روزی مهمون خونه‌یِ علامه بودم.
لباس های قمرالسادات خیلی کهنه شده بود و
نیاز بود لباس جدیدی برای خودش بدوزه.
وقتی که علامه بیرون رفت بهش گفت سرِ راه
برام پارچه بگیر. علامه سه متر پارچه خرید.
پارچه رو که دیدم مناسب برای پیرهن نبود، به
قمرالسادات هم گفتم، اما با یه لبخند بهم گفت
اینو حاج آقا خریدند و اون چیزی رو که حاج
آقا بخره حتما خوبه. چرا نباید به درد پیرهن
نخوره؟! همون روز بدون خم به ابرو آوردنی با
اون پارچه برای خودش لباس دوخت و تن کرد.
(یعنی تاریخ به خودش کمتر یه همچین بانو
هایِ قانع به مادیات دیده!)
ذوالفقار
یه خاطره هست که همسر شهید مطهری تعریف می‌کنه: من روزی مهمون خونه‌یِ علامه بودم. لباس های قمرالسادات خیلی کهنه شده بود و نیاز بود لباس جدیدی برای خودش بدوزه. وقتی که علامه بیرون رفت بهش گفت سرِ راه برام پارچه بگیر. علامه سه متر پارچه خرید. پارچه رو که…
بله. بایدم علامه بگن وقتی قمرالسادات به حضرت معصومه سلام می‌داد، من جواب حضرت رو می شنیدم. بایدم بگن وقتی قمرالسادات زیارت عاشورا میخوند، من جواب سلام امام حسین رو می‌شنیدم.

کاش خدایا به حق این بنده های برگزیده خودت به ما هم توفیق بدی رسالت واقعی یک زن رو بفهمیم.
وَ أُریدُ أَنْ أتَنَفَّسَ آخِرَ أَنْفاٰسِیَ فی النَّجَفْ ..
توروخدا :)
ذوالفقار
Photo
تو دوره زمونه ای که همه اهلِ دنیان، همه اهلِ این‌اند که ردی از خودشون به جا بزارن، نه از کارشون، همه اهل این‌اند که خودشون بمونند نه اینکه کاری بکنند که اثرش بمونه، همه اهلِ شهوتِ دیده شدن و اعتبار پیش اهل زمین اند؛ چند نفری پیدا میشن که از جنس آدمای عادی دیگه نیستند! از جنس آدمای زمینی نیستند، بلکه آسمونی اند، خاص‌اند! مصداقِ همون حدیثِ پیامبرند: "خوشا به حالِ بنده گمنامی که خدا او را می‌شناسد و مردم او را نمی‌شناسند." دنبالِ یکی از این مصداق ها بودم. اولین بار دیدارم با خودش نبود، با مزارش هم نبود، با پیراهنش بود! اونم نه یک لباسِ نظامی یا پاسداری و سبزِ ارتشی، یه لباس شخصیِ ساده. اسمش رو روی کاغذ بسته بندی پیراهنش خوندم، سربازِ گمنامِ امام زمان، شهید حسن عشوری. معروف نبود مثل خیلی از شهدای دیگه. مدافع حرم هم نبود، تو وزارت اطلاعات کار می‌کرد. یه اطلاعاتی بود اما سیسِ اطلاعاتی بودن و تظاهر بر نمی‌داشت. از اونایی بود که واقعا سربازِ گمنامِ امام زمان بودند! نه اونایی که تنها عکس پروفایل یا اسم اکانتشون گمنامه. آخرین مأموریتی که توش به شهادت رسید، قرار بود چند تا انفجار توی مسجد جامع و سپاه چابهار اتفاق بیفته، اما قبلش حسن عشوری کشفش کرده بود و منهدمش کرد. اما خب یه گلوله توی اون درگیری قسمتش میشه و اونو به جایگاه حقیقی‌اش یعنی همون آسمون می‌بره. چند درصد از مردم چابهار الان اغراق می‌کنند که امنیتِ خودشون رو مدیون حسن عشوری اند؟ تقریبا هیچکس. چون حسن با مردم نبسته بود با خدا بسته بود. با خدا که ببندی، گمنام که باشی، کسی که نشناستت، همین میشه که مثل حسن توی خواب اباعبدالله رو می‌بینی که بهت نویدِ شهادتت رو میده. خیلی جالبه! خواهر خودش میگه من بعد شهادتش فهمیدم حسن سرباز گمنام امام زمان بود. و چه خوبه کسی نشناستت. نه تنها تو دنیا گمنام زندگی می‌کرد، بلکه وصیت کرده بود مدیونید تا حضرت زهرا مزارش مشخص نشده شما برای من سنگِ قبر بزارین! تازه بعد ها توی وصیت نامه‌ش فهمیدن همیشه یه بخش حقوقش مختص به بچه های یتیمِ زیر نظر کمیته امداد بوده. بازم کسی نمیدونست. خدایا چقدر این بنده های گمنامت خوبن. اونا هیچوقت دیده نشدن، همیشه پشت پرده نقششون رو بازی می‌کردند اما خیلی از خیر ها و نعمت ها رو به وسیله اونا برامون می‌فرستی، مثل امنیت. خدایا چقدر خوبن که تو دوسشون داری. چقدر خوبن که با مادر سادات سنخیت دارن. خدایا چی شد که ما اینقدر از گمنامی فاصله گرفتیم؟ خدایا چرا شهوت دیده شدن رو از ما نمی‌گیری؟!

+از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه.
پ‌ن: مزار شهید، استان گیلان، شهرستان رودسر، گلزار شهدای کلاچای.
ذوالفقار
می‌خواید خوشحالم کنید فضیلت برام بفرستید ؛) اینو خوندم یاد یه داستانی هم افتادم. ان‌شاءالله یه شب طلبتون یادم باشه.
الوعده وفا. بیاین این داستانو براتون تعریف کنم. سندش صحیحه و علامه طباطبایی از استادشون آیت الله قاضی نقل کردن.
روایت شده که آقای قاضی تعریف میکنند توی نجف همسایه ای داشتن از طایفه اَفَندی ها. (سنی مذهب های دولت عثمانی) مادر یکی از دختر هایِ همسایشون فوت می‌کنه و اون دختر کلا بهم میریزه و ناله و زاری هایِ خیلی جانسوزی می‌کنه.
روز تشییع به قدری گریه می‌کرد که همه محل به گریه افتادن. وقتی که جنازه رو گذاشتن، دختره شروع کرد که گریه و داد و هوار که من از مامانم جدا نمیشم. گفتند اگه بخوایم بزور ببریمش حتما یه بلایی سرش میاد. پس بزارین امشبو پیش مامانش بمونه. قرار شد روی قبر رو خاک نریزند، فقط یه دریچه بزارن که دختره بتونه نفس بکشه و هر وقت خواست بیاد بیرون.
خلاصه که دختر با مامانش رفت توی قبر. شب اول قبرِ مامانش رو کنارش بود. صبح روز بعد اومدن ببینند از دختره چه خبر که متوجه شدن کلِ موهای سرِ این دختر بچه سفید شده! گفتند چه بلایی سرت اومده؟! گفت وقتی همه شما رفتید دو تا فرشته همراه یک مردِ محترمی اومدند و شروع کردند مامانم رو ازش سوال پرسیدن.
سوال از توحید شد، درست گفت. نبوت شد، درست گفت، تا رسید به امامت، اون مردی که همراه فرشته ها بود، (آقامون علی بودش) گفت من امامِ او نیستم! بعد این حرفِ اون آقا دو ملائکه چنان گرزی به سر مادرم زدن و از هر دو طرف آتیش زبونه کشید که من از ترس الان به این روز افتادم.
مرحوم قاضی گفت، اون طایفه که کلا همشون سنی مذهب بودن، تحتِ تاثیرِ حرفای این دختر شیعه شدند. خودِ دختر هم زودتر از همشون تغییر دین و عقیده داد و شیعه شد. بله عزیزان شکر کنید خدارو بابت محبتِ آقامون، بابایِ حقیقی‌مون علی! به قولِ شاعر:
ذاتِ هر کس در قیامت نقشِ پیشانی اوست
نقشِ پیشانیِ ما باشد غلامِ حیدرم ..
اما نجف.. من تا حالا نرفتم. نمی‌دونم اصلا عمرم قد می‌ده یا نه. اما از هرکی که نجف رفته شنیدم، نجف برایِ خودش بهشتِ عجیبیه! تا پا میزاری تو حرمش یهو جلال و جبروتِ مولا تو رو می‌گیره. یهو به خودت میای می‌بینی مسحور شدی! بی اختیار اشکت میریزه، پات می‌لرزه، دلت می‌لرزه. اینکه واقعا میگن تو خونه‌یِ پدری به یادتونیم، الکی نیست. اونجا واقعا احساس می‌کنی توِ آغوش گرمِ پدرتی و آرامش داری. از یه طرفِ مات و مبهوتِ جبروتِ مولایی، از یه طرف لبخندِ نشأت گرفته از آرامش کنجِ لباته.
ذوالفقار
اما نجف.. من تا حالا نرفتم. نمی‌دونم اصلا عمرم قد می‌ده یا نه. اما از هرکی که نجف رفته شنیدم، نجف برایِ خودش بهشتِ عجیبیه! تا پا میزاری تو حرمش یهو جلال و جبروتِ مولا تو رو می‌گیره. یهو به خودت میای می‌بینی مسحور شدی! بی اختیار اشکت میریزه، پات می‌لرزه، دلت…
سرزمینِ عجیبیه نجف. مرکز روزی رسانیِ عالمه. نوح اونجاست، آدم اونجاست. ارواحِ همه‌یِ مومنین از ازل اونجاست.
خلاصه که اگه الان اونجایید، یا برگشتید، یا می‌خواید برید، توروخدا به نیابتِ ماهم سلام بدین. ما از خونه پدری دور افتادیم. گناه داریم.
بدون حبِ شما، عشق نافرجام است
جوان، نجف که نبیند، جوانِ ناکام است ..
📄| #بخونید

از ربیع بن خُثَیم چی می‌دونید؟!
این آقای ربیع اینقدر اهل عبادت و زهد و دوری از دنیا و عزلت بود که جزو هشت زاهدِ مشهورِ صدرِ اسلامه. عبادت هاش خیلی زبون زد بودن. حتی میگن بیست سالِ تمام هیچ حرفی غیرِ ذکر روی زبونش نبود و فقط عبادت می‌کرد. آخرای عمرش هم برای خودش یه قبر کنده بود و می‌رفت شبا اونجا می‌خوابید و خودش رو موعظه میکرد که ربیع آخر و عاقبت تو اینجاست! خلاصه که بدونید برای خودش تو عالم ذکر و دعا و عبادت کسی بوده.

همین آقای ربیع تو جنگ صفین همراه حضرت علی بود. (جنگ صفین، جنگِ بین امیرالمؤمنین و معاویه بود. جنگی که توش قرآن به نیزه کشیده شد و خیلی از همراهانِ حضرت علی غربال شدند و لرزیدند و از علی فاصله گرفتند.) تو این جنگ ربیع میاد به حضرت علی می‌گه من می‌ترسم این جنگ شرعی نباشه! چون طرف مقابل ما، مثل ما هم نماز می‌خونه، هم قرآن می‌خونه، هم شهادتین میگه. خلاصه که من شک کردم به درستی این جنگ. اگه میشه معافم کن! فکرشو کنید به وصیِ رسولِ خدا میگه می‌ترسم جنگ شرعی نباشه! فردی که اون زمان از مشهوران زهد و عبادت بود، به راحتی پایِ رکابِ امامِ زمانش شک می‌کنه.

همین شخص تو ایامی که اباعبدالله هم به شهادت رسید زنده بود. بیست سالِ تمام، از بعد شهادت امام علی تا دوران شهادت امام حسین، یک کلمه هم حرفِ دنیا نزده بود. فقط عبادت و عبادت. وقتی بهش خبر میدن که حسین بن علی، نوه پیغمبر رو شهید کردند، چند کلمه اظهار تأسف کرد و گفت: وای بر امتی که فرزندِ پیامبرشون رو شهید کردند. اما بعد ها کلی استغفار کرد که من چرا این چند کلمه رو که ذکر خدا توش نبود گفتم :)))) چرا به جای این حرفا الحمدلله و سبحان الله نگفتم :)

بله عزیزان. ایمانِ بدونِ بصیرت میشه این. عبادتی که توش رکنِ ولایت نباشه میشه این. وقتی پیامبر میگن قرآن و اهل بیتم باهم، اما عترت پیامبر رو ول کنی به قرآن فقط بچسبی میشه این. گاهی اوقات شیطان از عمد دین رو تو نظرِ ما وارونه جلوه می‌ده. دین رو محدود به مسائلِ فردی می‌کنه و تو فعالیت های اجتماعی دین رو وارد نمی‌کنه.
الهی هممون عاقبت بخیر بشیم.