نوشته های زهرا مشتاق
82 subscribers
85 photos
17 videos
5 files
66 links
Download Telegram
یادداشتی برای مجموعه افعی تهران

در کنار هم قرار گرفتن چه چیزهایی است که توانسته به افعی تهران تشخص و ارزش ببخشد؟ چرا یک مجموعه را دنبال می کنیم و سریالی دیگر اصلا به چشم نمی آید و یا فراموش می شود؟ آیا صرف وجود عوامل حرفه ای، تضمینی برای خروجی نهایی یک اثر و کیفیت آن است؟
افعی تهران با نشانه های زیادی بازی کرده است. چیزهای قابل تاملی را وارد داستان خود می کند. مهم ترینش یک قاتل زنجیره ای ناشناس است که اصل اول کارش شرافت در رفتار و عملکرد است. چون او فقط، کودک آزارها را می کشد. پدوفیلی های پنهان شده میان خانواده ها، اداره ها، کلاس و کارگاه و هر کجای دیگر. شهر امن نیست. آدم های تنها و گرفتار، گروه گروه، با تاکسی و اتوبوس و مترو، از جایی به جایی دیگر می روند تا بار سنگین زندگی را، اندکی سبک تر سازند. گویا توقفی وجود ندارد، یا باهم جلو می روند، یا با هم سقوط می کنند.
آرمان بیانی گوشت تلخ است، زندگی اش قانون دارد. چون به هر قیمتی، کار نمی کند. در زندگی شخصی اش موفق نبوده یا نیست. چون درست مثل اسم و فامیل نمادینش، بیان و نگاهی آرمانی و البته رک و با صراحت دارد. رابطه اش با بچه اش خوب نیست. چون پدرش هم بلد نبوده با او چطور درست رفتار کند. در بخش هایی از گذشته جا مانده. داستان هایی آن پشت دارد که به نظر می رسد، جایی رو کند و معلوم شود چرا دنبال افعی تهران است. خروس جنگی نیست. ولی باج هم نمی دهد. نه به تهیه کننده اش و نه سرمایه گذاری که معلوم نیست تخم و ترکه کدام آقازاده ای است و برای یک نقش کوتاه که دوست دخترش بازی کند، حاضر است، جرینگی چند میلیارد پول پای یک فیلم اولی بریزد. آرمان بیانی یک خشم پنهان دارد. حالش خوب نیست. بعد از سی سال، تازه امکانی برای ساخت اولین فیلمش مهیا شده که باز هم به هر قیمتی، حاضر به حفظ این موقعیت نیست. اما با کسی هم تعارف ندارد. حرف های رک و نیش دارش را رو در رو می گوید. حالا چطور با تهیه کننده ای که اهل تسامح و چاکرم مخلصم است، بل خورده، خدا می داند. می خواهد چیزی را، چیزهایی را عوض کند. شاید برای همین است که کار اصلی اش نوشتن و نقد است. نقد می نویسد تا آدم ها را در برابر خودشان قرار دهد. در جاهای درستی که اساسا باید ایستاده باشند، نه جاهایی که هستند. اما پذیرش حال بدی که روحش را به استیصال کشانده، آسان نیست. روانشناس را به هیچ می گیرد. با او هم کلنجار می رود. بر سر او هم فریاد می کشد، که چرا بعد از چند جلسه هنوز در این نقطه است و حالش خوب نیست؟
او یک پدر تنهاست که در بدترین موقعیت ممکن، مسولیت تنها بچه اش، دوباره به او محول شده است. او عصبانی است که از او سوال نشده که آیا می تواند بعد از پنج سال، پسرش را درست الان، الانی که قرار است بالاخره یک فیلم بسازد؛ نگه دارد یا نه؟ و هیچ چیز از نگاه پسرک کوچک پنهان نیست. او احساس می کند، پدرش دوستش ندارد. او را به خصوص در آن موقعیت نمی خواهد. مزاحم و سربار است و این حجم سنگین، از توان یک بچه خارج است. برای همین است که با تمام آنچه که بلد است وارد بازی _ مصاف با پدرش و چالش پدران و پسران می شود و اضطرابش را از این بازی که خارج از ظرفیت اوست، با نیاز مکرر به دستشویی رفتن نشان می دهد. با بلند کردن صدای تلویزیون. یا شکستن غیر عامدانه تلویزیون و کارهای دیگر. دو کودک تنها، بی هیچ بزرگتری. کسی نیست که دستشان را بگیرد و به سلامت از توفان عبورشان دهد. آن وقت، این آدم، در راس یک تیم، به نقش رهبری یک گروه تولید برای ساخت یک فیلم می رسد. درست است که داستانی است، اما برگرفته از یک رویداد تلخ اجتماعی است. کشنده و کشته شدگان، کسانی که هر کدام می توانند خود، زمانی بدون آنکه بخواهند، جایی و وقتی نقش قربانی را ایفا کرده باشند. در بی پناهی تمام. رنج ها جدا از آنچه زیسته ایم، نیستند. ما هر یک، تنها یک بار زندگی کرده ایم و می توانیم خطاهایی زیاد یا اندک مرتکب شده باشیم.
افعی تهران، مجموعه مهمی می تواند باشد، چون بازیگر نقش بچه، تزئینی نیست. توجه به موقعیت های مشابه کودک _ بزرگسالانی است که در کودکی مرده یا جا مانده اند؛ حتا اگر بزرگ شده اند. ریش و سبیل یا سینه در آورده اند و فقط قالب زن مرد گرفته اند. مهم است چون به یکی از معضلات اجتماعی می پردازد. یکی از صدها آسیب تلخ و جانکاه که پنهان کردنی نیست. باید برملا شود تا تازه بماند تا بشود مورد جستجو و کنکاش قرارش داد. در عین حال، لحظاتی شکل اندام برهنه و قناس سینما را هم نشان می دهد. خیل آدم های عشق فیلم که برای بازی در یک پلان، آواره این دفتر و فلان کارگردان می شوند. اما پشت پرده، همه چیز فرهنگی نیست. آن ویترین خوش و آب و رنگ کنار می رود.
یک بازیگر زن می تواند چند تا فحش آبدار پیامک کند و مرد بازیگر معروف می تواند ناسزاهای چارواداری بدهد و تهیه کننده، راست راست راه برود و به جای پرداخت دستمزد کارکنان پروژه، چاله های شخصی خود را پر کند و شاید یکی از بهترین سکانس های فیلم در قسمت ششم باشد. صحنه مواجهه پیمان معادی با هومن سیدی و اینکه چگونه می شود که پروژه ای یا کسی، تبدیل به کار یا آدم دست چندم می شود و فرو می ریزد و یا بازی مریلا زارعی، نوع چهره پردازی صورتش و چشم های دچار پیر چشمی شده، نمای نزدیک از صورت زنی که می خواهد یک هنرپیشه زیبا نقش او را بازی کند. گویا آخرین دستاویز برای حفظ جایگاه فرو ریخته زنانه اش باشد. زنی متهم به قتل در آشفته بازار زندگی و اداره آگاهی و البته قطعات موسیقی خارجی چه در طول فیلم و چه در تیتراژ که بسیار در کلیت کار تنیده شده و هماهنگی یافته است.
در انتها باید پرسید چرا کارگردان خوبی مثل سامان مقدم و سامان مقدم های دیگر، این اندازه دیر به دیر کار می کنند. در سینمایی که انباشته از سوژه های اجتماعی است، چگونه است که فقط و یا بیشتر، فیلم های «باری به هر جهت بخندان» ساخته می شود و مورد اقبال قرار می گیرد؟!
برای مرگ محمد علی علومی
تنهایی در بم

انجمن صنفی روزنامه‌نگاران، در اطلاعیه خبر فوت محمد علی علومی که ۱۶ اردیبهشت و بر اثر سکته مغزی درگذشته است، نوشت: روزنامه‌نگاری قدرندیده، که در ۶۳ سالگی دیده از جهان فروبست.
او داستان‌نویس، روزنامه‌نگار، طنزپرداز و اسطوره‌شناسی خانه نشین بود که گویا دنیا نیز او را فراموش کرده بود.
چند سال قبل، به دیدنش رفتم. می دانستم که اهل بم است، اما نمی دانستم چه وقت و چرا از تهران رانده شد و دوباره به شهرش بازگشته است. در خانه ای قدیمی زندگی می کرد که شهرداری در اختیارش قرار داده بود. می گفت هر بار که از حیاط می گذرد، باید مراقب موزائیک های لق باشد، زیر موزائیک ها، چاهی بود که می توانست آدم را ببلعد.
خانه ساده ای داشت. نه میز و مبلمانی و نه وسایلی در خور. پتویی روی زمین پهن بود، با پشتی مانندی برای تکیه. همنشینش یکی از رفقایش بود که شغلش از قدیم، دکه روزنامه فروشی بود. هوا خوب و درها باز بود و چند گربه در آرامش، در خانه، با دم های بالا گرفته، پرسه می زدند. روی زمین و کنار جایی که برای خودش درست کرده بود، انباشته از کتاب و نقاشی های عجیبی که خودش کشیده بود.
غمش، از هزار فرسخی هم پیدا بود. از دیدنم چنان خوشحال شد که هر دویمان گریه کردیم. شاید اگر هر دوست و همکار قدیمی دیگر، سری به او می زد، همین قدر جان می گرفت و شادی می کرد. دستش خالی بود و با سختی روزگار می گذراند. خانواده اش انگار هنوز در تهران بودند. به هر حال تنها بود.
آن وقت ها، مدیر اداره فرهنگ و ارشاد بم، اعظم جوشایی بود که مدیری فهمیده بود و ارزش هنرمندان شهرش را درک می کرد. اما بودجه ته کشیده ای که نصیب هنرمندان می شود، چنان اندک و لاغر است، که به قول دوست درگذشته مان، پول پاکت سیگارش هم نمی شد. این ها را می نویسم، چون همان وقت، در گفتگویی تصویری که با او داشتم و در سایت سینما سینما منتشر شد، خودش، وصف حال و روزش را شرح داده است. گله نکرد، ولی از تنهایی و طرد شدگی سخن گفت. با زبان بی زبانی نیازمند حمایت و پشتیبانی بود. دخلی نداشت که خرجش روبراه شود. دچار خود ویرانی بود. مثل خیلی از نام های شناخته شده، با این تفاوت که او زود داشت به پایان می رسید. زود شکسته و داغان شده بود. وگرنه ۶۳ سالگی که سن رفتن و مرگ نیست. تهران که برگشتم، به علیرضا تابش، مدیر وقت فارابی تلفن کردم و از او برای شرایط محمد علی علومی کمک خواستم. نامه ای نوشته شد برای مدیر صندوق حمایت از هنرمندان و دشواری روزگارش شرح داده شد. مدتی پی گیر روند اداری و نتیجه هم بودم و آخرش نفهمیدم چه شد.
گفتگوهای تلفنی مان ادامه داشت. گفت فیلم زیاد می بینم. نقد هم می نویسم. گفتم بفرستید تا منتشر شود. داشت جان می گرفت. جیبش نه، جانش. با حق التحریر که نمی شود گذران کرد. اما اسمش دوباره دیده شد. نوشته هایش خوانده شد. می خواست کارهای پژوهشی انجام دهد، کتاب بنویسد یا کتابی که آماده چاپ بود، ناشری پیدا شود و کار را انتشار دهد. نشد. نمی شد. بهانه ها زیاد بود. از گرانی کاغذ تا وعده های غیر راست. برایم پیامک داد. گفت نظرت راجع به نقاشی هایم چیست؟ نقاشی هایش عجیب غریب بود. فضایی سورئال و حتا ماورائی داشت. گویا موجوداتی ناشناس و غیر زمینی را در کالبد کاغذهای نقاشی اش، به نمایش گذاشته بود. شاید بخشی از پیچیدگی روح تنهایش بود که با چنین معاشرت هایی عجین شده بود.
در آخرین پیامی که برایم فرستاد، چنین نوشته بود:
«سلام و احترام فراوان به خواهر بزرگوارم،
عرض کنم که هیچ وقت، فکر نمی کردم که تقاضای کمک حتی از عزیزترین دوستانم داشته باشم. اما افسوس که به بن بست خوردم…….»
خجالت زده اش بودم. نمی دانستم چه کاری می شود انجام داد. بعدتر دیگر نقد فیلم ننوشت. اصلا محو شد. یک گمشدگی خودخواسته.
به ایرج اسلامی انجمن روزنامه نگاران گفتم، کاش قراری بگذاریم برویم دیدنشان. حتا، همین چند وقت پیش، با هاشم اکبریانی ذکر خیرش رفت و گفتیم عمر چه کوتاه است، و قرار گذاشتیم، شده تلفنی، زنگ بزند و احوالپرسی کند. به یاد روزهایی که در کتاب هفته کار می کردیم و‌ تمام وقت سر و کارمان با کتاب و حوزه های فرهنگی بود. من و مریم طاهری مجد و اسد امرایی و سایر محمدی و رسول آبادیان و فرزام شیرزادی و نرگس بازخانه و کاظم رهبر و محمد علی علومی. چه برو بیایی بود. حالا هر کس گوشه ای است و قرعه مرگ، اول به نام او افتاده است. در تنهایی، رنج، عسرت و دست های خالی و فراموش شدگی.
جرات نمی کنم زنگ بزنم به دوست روزنامه فروشش تا بدانم که داستان مرگ چگونه سراغش آمده است. بیمار بوده یا ناگهانی رخ داده، کسی کنارش بوده یا در لحظه مرگ، بی کس و تنها بوده. آیا حضور مرگ را احساس کرده، دچار هراس بوده و یا با خوشحالی مرگ را پذیرفته تا از شر این زندگی سخت بالاخره راحت شود.
حالا روی زمین، کنار گربه هایی که دیگر، دست های نوازشگر او را احساس نخواهند کرد، چند کتاب بر روی زمین پراکنده است.
گویا «عطای پهلوان» به «ظلمات» «آذرستان» رسیده، و «پریباد» «قصه اساطیر» در «سوگ مغان» به «اندوهگرد» مرگ رسیده است.
دوستان عزیزم، از شما دعوت می شود در نخستین جشنواره خیمه شب بازی ایران، مهمان «مبارک» و دیگر عروسک ها باشید.
یادداشتی برای فیلم عامه پسند


عامه پسند فیلم ساده ای است. قصه اش را بدون پیچیدگی و سرراست تعریف می کند. یک زن خیلی معمولی در ۶۰ سالگی و رنج هایی که از آدم های اجتماع، سنت، عقاید و باورهای قراردادی و بی پایه بر او تحمیل می شود و یک بار دیگر، او را به نابودی می کشاند.
فهیمه من هستم. مادرم می تواند باشد. زن همسایه، دوست هایم. حتا یک زن روستایی. مردهای قصه هم می تواند، مذکرهای زندگی مان باشند. شوهرها، برادرها، فرزندان ذکور. قصه از فرط آشنایی، داستان خود ما می شود. زن های پشتیبان تا زن هایی که با خیانت و حسادت خود می توانند، هم نوع خود را به شکل بی رحمانه ای از بین ببرند. عامه پسند همه این هاست. زنی که تصمیم به مستقل شدن می گیرد. اما حتا فرزند ذکورش هم او را باور ندارد. سرکوفت می زند، در کلماتی که فقط رنگ و ادای مراقبت و نگرانی دارد. اما حتا در سخت ترین لحظه زندگی مادرش، که خداحافظی از خانه ای است که سال های زیادی از عمر و جوانی اش را آنجا سپری کرده؛ نیست، حضور ندارد. فقط یک صداست. در مقابل مادری که حتا هنگام رفتن هم برای فرزندش و احتمالا پدر آن فرزند غذا پخته و رفته است. مدام به صورتش کوبیده می شود که تو چه هنری داری؟ چه کاری بلدی؟ چه مهارتی می دانی؟ مگر می توانی اصلا کاری کنی؟ آیا، زنی که تمام سال های زندگی مشترکش، شوهرش به او اجازه هیچ کاری جز خانه داری نداده، باید از اجتماع طرد شود؟ آیا اساسا، خانه داری، یک شاخه از مدیریت نیست؟ آیا آشپزی یک هنر نیست؟ آیا تربیت و بزرگ کردن فرزندان، اهمیت ندارد؟ آیا زنان خانه دار، فاقد هرنوع هنر و مهارت قلمداد می شوند؟ زنان شاغل چطور؟ زنانی که هم در بیرون از خانه کار می کنند و هم درون خانه، یک شاغل تمام وقت هستند. اغلب بدون آنکه، اصلا و یا حتا به اندازه کافی مورد قدردانی قرار بگیرند. چون همیشه هستند، همیشه حضور دارند، و شاید همین است که هرگز دیده نمی شوند و یا کمتر دیده می شوند. حضور و تلاش شان تبدیل به وظیفه می شود. هم باید همسر آراسته و مطیع و دلخواه شوهران خود باشند و هم مادرانی مسولیت پذیر که هیچ نکته و کاری را از قلم نیندازند. نگاه غالب جامعه چنین تعریفی دارد. نگاه عامه مردم چنین است. بگذریم از تهران و شهرهای بزرگتر، که زنان کم کم دارند زبان می گشایند و بر علیه زندگی های نابرابر می شورند و خواستار تساوی در زندگی خود هستند.
فهیمه در خانه بوده، حالا که بیرون آمده، یواش یواش طعم نابرابری را بهتر می چشد. فقط در خانه اش نبوده که گیر یک مرد خسیسی افتاده که حتا نمی گذاشته، زنش برای بردن بچه خودشان از ماشین استفا‌ده کند، مبادا که خطی بر آن بیفتد؛ مردم هم همین قدر بی ربط، برای زن تنها خط و نشان می کشند. بگو آقات بیاید. آقایت نیست؟ نه، اینجا اینطور نیست که به زن تنها خانه داده شود. می دانید معنای دیگر این سخن چیست؟ یعنی زن، بدون مردش، محلی از اعراب ندارد. یعنی خرت به چند؟ خانه به زن تنها اجاره نمی دهیم، یعنی زن قرار است نادرست باشد. کارهای خبط و خطا بکند. یعنی حتا زن ساده و پا به سن گذاشته ای مثل فهیمه هم از پیش، در مظان اتهام و قضاوت قرار می گیرد. اما درست در همین حین، یک زن دیگر، چون اسم مرد بالای سرش است، آبرو و احترام دارد و به واسطه او، که کسب و کاری دارد، به فهیمه خانه اجاره داده می شود.
این تازه اولش است. درست انگار که اول کوه را داری خوش خوشان بالا می روی و خبر نداری، به جای صعود، به دره پرت خواهی شد. چون جامعه زن بی مرد را نمی پسندد. هر کاری که بکند، زشت و عیب است. زیر ذره بین است. دهان مردم دروازه می شود و هی لیچار و ظن و تهمت به زن های تنها می بندند. چشم شان را می بندند و زن تنها را در موقعیت های برساخته از ذهن بیمار خود تصور می کنند. ذهن بیماری که عقبه اش از فرهنگ و باورهای غلط می آید. از ذهن های قضاوت کننده بی رحم. از من های حقیر به هیچ جا نرسیده، برای همین است که برایت پشت پا می گیرند. به رویت می خندند و پشتت هوار می زنند و بی آبرویت می کنند و امان از حسادت، از اینکه، کسی که تا دیروز دستش را گرفته بودی، حالا می خواهد خودش باشد. فکر کند. زندگی اش را پیش ببرد. نوآوری داشته باشد. فرمان زندگی را طور دیگری بچرخاند. نه! اینجا دیگر نمی شود. جامعه بی در و پیکر نیست که هر زن مستقل، هر کار که دلش خواست انجام دهد! کدام کار؟ همین که باب میل خودش زندگی کند. کار و کاسبی پر رونق راه بیندازد. فکرهای تازه داشته باشد. دسته چک بگیرد و اعتباری به هم بزند. خودش را به خودش، فقط به خودش ثابت کند. زندگی کند. نفس بکشد. کاری به کسی نداشته باشد. نه. جمله بی ادبانه است. اما در جامعه، خطوط پررنگی وجود دارد که زن را ناموس و مایملک و شی می داند و اگر زنی بخواهد، خلاف این مسیر برود، مردم با زبان و نگاهشان، جرت می دهند. مثل گرگ تکه پاره ات می کنند.
از بس حقیرند، انتقام زندگی های نکرده خود را از فهیمه ها می گیرند و از ویرانی اش غرق لذت می شوند و حس پنهان توحش فکری و عملی خود را به این شکل پست ارضا می کنند و له له زنان، با دهان کف کرده، بر جسد شکار خود، صیحه پیروزی و که بود، که بود، من نبودم سر می دهند. محتوای عامه پسند را، فارغ از آنکه، ساختار و روایتش را دوست می داریم یا نه، اما، نه تنها زنان، که مردها هم باید ببینند. به خصوص پسرانی که به شدت، شبیه پدران خود می شوند و از مادرشان، تندیس هایی ارزان و بی قابلیت می سازند!
Mother’s instinc
یادداشتی برای فیلم غریزه مادرانه


ترسناک، رعب آور و سرشار از ایجاد حس بی اعتمادی است. نمی شود گفت فیلم نشان دهنده یک از هم پاشیدگی روحی در پی مرگ است. چون چیدمان آگاهانه ای که داستان را پیش می برد، بیش از هر چیز، غلبه خودخواهانه غریزه حفظ مادرانگی است. حفظ استیلا و جایگاه مادرانگی حتا به واسطه کشتاری دلهره آور و در کمال خونسردی.
دوستی، ارتباط های خویشاوندی، معاشرت و همسایگی تا زمانی معنا می یابد که همه چیز روتین و عادی است. اما با وقوع هر چیزی که خلاف جهت معمول باشد، آدم ها ممکن است یا می توانند، سمت دیگری از خود را بروز دهند. خیانت، اختلاف های مالی یا حتا سلیقه ای، دعواهای ناگهانی با زمینه های کهنه فراموش شده یا فکرها و حرف های تلنبار شده و بیان نشده.
در غریزه مادرانه، بعد از مرگ یک کودک، چیزهایی عیان می شود که قبلا جایی در درون آدم ها گم شده، فراموش شده. اما فقط یک حادثه که هیچکس در آن نقشی نداشته، موجب گشوده شدن گاوصندوق خطرناک ذهن شده و زندگی از جنایت سرریز می شود.
او بچه دارد، من ندارم. او رحم دارد، من ندارم. او خانواده اش کامل است، خانواده من ناقص شده است. ا‌و شادی دارد، من ندارم. حالا به جای تسلیم رنج شدن، موانع را حذف می کنم. یک به یک. انتقام آغاز می شود. برای رسیدن به یک نقطه عالی و دلخواه. همسرم را با دانشی که از خود او آموخته ام، به قتل می رسانم. چرا؟ چون او با نگاه و رفتارش نشان می دهد که مرا مسبب مرگ پسرمان می داند. از تک تک کلماتش انتقام می گیرد. جملاتی که آگاهانه یا از سر سهو به کار برده است. مثل وقتی که مرد می گوید من پسرم مرده است. زن می گوید او بچه من هم بوده است. بگو بچه امان.
از مادرشوهر زن همسایه هم انتقام می گیرد. چون از او خواسته که برود و شادی تولد آنها را با چشمان پر از اندوهش خراب نکند. پس او نیز شایسته مرگ است. دیگر هیچ پرچم سفیدی که نشانه صلح باشد، از خانه روبرویی دیده نمی شود. دیگر هیچ دوستی و معاشرتی که واقعی و چون گذشته باشد، وجود ندارد.
مادری که هنوز بچه دارد، یک مانع بزرگ است. برای داشتن آن بچه، باید خانواده اش از سر راه برداشته شود. هیچ ظن بدی به سوی مادر جوان و زیبایی که هنوز سوگوار کودکش است وجود ندارد. زنی با لباس های شیک و کفش های پاشنه بلند که هنوز می تواند نقش یک دوست خیلی نزدیک و صمیمی را به خوبی و درستی ایفا نماید.
نگرانی های مادر دیگر و شک و تردیدهایش نادیده گرفته می شود. حتا وقتی همسرش را از نتیجه کالبد شکافی آگاه می کند، همسرش او را متهم می کند که روان او، چون چند سال گذشته، دوباره دچار آشفتگی شده است و او را تهدید به بستری شدن در آسایشگاه می کند. آن چیزی که درون هر دو زن را به یکدیگر می نمایاند، غریزه شگفت انگیز مادرانگی است و جنگی سخت برای داشتن. یکی می خواهد بچه اش را حفظ کند و دیگری می خواهد آن را برباید. هیچکس نیست که در این مخمصه هولناک، آنها را نجات دهد. یکی را از دیوانگی بسیار عاقلانه و نقشه ای عالی طرح ریزی شده برای کشتار و آن دیگری را برای خلاصی از واقعیتی که تنها ظاهری کابوس گونه دارد و در عمل ویرانی مطلق است.
فیلم محصول ۲۰۲۴ سینمای آمریکا و به کارگردانی بنوا ولوم است. آن هاتاوی به نقش سلین و جسیکا چستین در نقش آلیس بازی های درخشانی از خود نشان می دهند و تماشاگر را همپای خود تا مرز بهت و نابودی پیش می برند. فیلمی اقتباس شده از رمانی به همین نام از نویسنده فرانسوی زبان باربارا ابل که در سال ۲۰۱۸ نوشته و فیلمی به زبان فرانسه نیز از آن ساخته شده است.
دوستان عزیزم، می خواهم یک تجربه را با شما سهیم شوم.
اگر به ادبیات کلاسیک علاقه مندید، یک دوره عالی شروع شده است.
تذکره الاولیا خوانی، حافط خوانی، مثنوی خوانی و شاهنامه خوانی.
برای من که شیدای ادبیات کلاسیک و فهم جهان عرفان و درک تصوف هستم، شگفت انگیز است.
پسرم مسیحا وقتی کوچک بود، در دوره شاهنامه خوانی شرکت می کرد و خیلی دوست می داشت.
کلاس غیر حضوری است و در اسکایپ برگزار می شود.
فرصت مغتنمی است برای آگاهی و شاید باور نکنید، یک تراپی عمیق و تاثیرگذار است.
اگر دوست داشتید شما هم باشید. به نظرم وجود چنین کلاس هایی، به نظم آدمی برای مطالعه و کسب دانایی عمیق تر و غیر پراکنده کمک می کند.
لطفا شما هم در این زیبایی شنیداری و حظ تصویری سهیم باشید.
🎙️مدرس : دکتر مریم طاهری مجد
سه شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها ساعت بیست و سی به وقت ایران
🔸دوستداران می توانند برای اطلاعات بيشتر با شماره تلفن ۰۹۳۰۷۲۱۵۹۱۱ در واتس اپ با ما در تماس باشند .
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥🎥🎥


بخشی از لایو بامداد سه‌شنبه ۶ مهر- ۲۸ سپتامبر

ارتباط تصویری با خانم زهرا مشتاق، خبرنگار و کنشگر اجتماعی، که به تازگی از افغانستان بازگشته و روایت ایشان از وقایع افغانستان

@SedayeAfghanestan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ژنە فیلمسازی ئێرانی، زەهرا مشتاق باس لە ژیانی کۆڵبەران دەکات