Forwarded from کانون مدافعان حقوق بشر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✅ لزوم توجه به پیوستگی ابعاد مختلف حقوق بشر
✋ این فیلم در کانال #ندای_زنان_ایران منتشر شده است، گزارشی از وضعیت زندگی ساکنان روستای کال سرخ در استان #خراسان_جنوبی، یکی از محروم ترین مناطق ایران، است.
✋ در کنار محرومیت های تاسف بار این منطقه، نکته مهم این گزارش این است که به روشنی وابسته بودن ابعاد مختلف #حقوقبشر به یکدیگر را به تصویر میکشد. در جایی که حق دسترسی به سیستم تصفیه #فاضلاب و سرویسهای بهداشتی لازم همچون #حمام و #توالت با محدودیت مواجه است، #حق_مسکن مناسب، که یکی از مولفههای آن برخورداری از مصالح مناسب است، با تهدید مواجه میشود، و تهدید یا نقض هر دوی این حقوق، #حق_سلامت شهروندان را به چالش میکشد.
✋ این فیلم به روشنی لزوم پرهیز از نگاه تک بعدی و توجه همه جانبه به تمامی ابعاد حقوق بشر را به مخاطبان نشان می دهد.
@DhrcIran
✋ این فیلم در کانال #ندای_زنان_ایران منتشر شده است، گزارشی از وضعیت زندگی ساکنان روستای کال سرخ در استان #خراسان_جنوبی، یکی از محروم ترین مناطق ایران، است.
✋ در کنار محرومیت های تاسف بار این منطقه، نکته مهم این گزارش این است که به روشنی وابسته بودن ابعاد مختلف #حقوقبشر به یکدیگر را به تصویر میکشد. در جایی که حق دسترسی به سیستم تصفیه #فاضلاب و سرویسهای بهداشتی لازم همچون #حمام و #توالت با محدودیت مواجه است، #حق_مسکن مناسب، که یکی از مولفههای آن برخورداری از مصالح مناسب است، با تهدید مواجه میشود، و تهدید یا نقض هر دوی این حقوق، #حق_سلامت شهروندان را به چالش میکشد.
✋ این فیلم به روشنی لزوم پرهیز از نگاه تک بعدی و توجه همه جانبه به تمامی ابعاد حقوق بشر را به مخاطبان نشان می دهد.
@DhrcIran
خود خود خود خود زندگی است. با تمام سختی ها و تلخی هایش. زندگی های پرت شده به ته شهر، به حومه، آدم های پلاسیده شده ای که دارند تقلا می کنند که باز هم زنده باشند، زنده بمانند. بچه های وصله شده، تکه شده میان آدم بزرگ ها.
خانه های آشنا، خانه زندگی خودمان، نه خیلی خیلی پولدار، نه خیلی خیلی فقیر. آدم هایی که یک جایی با هم بل می خورند، قاطی هم می شوند. با تحصیلات و شکل فکری که به هم شبیه است ویا با هم فرق دارد. اما این زندگی آدم های طبقه متوسط است، بالاتر نمی روند، اقتصاد و معیشت، یقه شان را دو دستی چسبیده و از آنها بیگاری می کشد. آنها زندگی می کنند تا برده کار باشند. چون اگر کار و خانه و پول نداشته باشند، باید بروند بمیرند. چون اگر با شرایط حاکم پیش نروند، له می شوند. یک کارخانه با تولید انبوه، که آدم های شکل هم تولید می کند. مثل قطعات آجر هم شکل، آدم هایی با دردها، گرفتاری ها و مشکلات شبیه به هم. آدم هایی که فقط ممکن است، گاهی، فقط گاهی، عشق و وجد و تنانگی را در اتاق های کوچک خواب خود به یاد بیاورند. برای همین است که موقع جدا شدن، نیازی به آزمایش نیست. چون مدت هاست که بدن های گرم، در میان ارواح سرد و غمگین، از یاد یکدیگر رفته اند. شوقی برای برخاستن حس پرشور هم آغوشی وجود ندارد و آدم هایی که زمانی در شناسنامه هم ثبت شده اند، از جدایی ذهنی آنها، روزها، ماه ها حتا سال ها می گذرد. تبدیل به بیل های مکانیکی زندگی خود شده ایم. بدن خود را به سرکار می بریم، به فلافلی ها، به مسافرت های ارزان قیمت و حراجی هایی که با جیب های تهی همخوانی داشته باشد. بین دیوارها، بین پنجره های بی منفذ اسیر مانده ایم. بار سنگین هستی، عشق ورزی را میرانده است. لبخند می زنیم، در آشپزخانه و مهمانی و اتاق های خود می پلیکیم، بی آنکه خودی وجود داشته باشد، بی آنکه از خود واقعی مان چیزی مانده باشد. به روی یکدیگر، پرده های سیاه و ضخیم می کشیم تا عمیق ترین حفره روح خود را پنهان سازیم. زخم مان را به یکدیگر نشان نمی دهیم. نمی گذاریم چون اجداد بدوی خود، تن و موی خود را بجوریم تا کنه های درد را زیر ناخن له کنیم و خونش، سر انگشت مان را کدر کند. سرمان را زیر لحاف های سرد فرو می کنیم و سکوت را جایگزین کلمات می کنیم و از یکدیگر دورتر و دورتر و دورتر می شویم.
در انتهای شب، حکایت ماست، زندگی های برباد رفته افشا شده و افشا نشده. زندگی های تمام شده ای که هنوز ویترین خود را روشن نگه داشته اند. در این شهر، چقدر ماهی و بهنام هست؟ چقدر ثریا و امیر، چقدر دارا و آوینا، چقدر زوج و فردهای دیگر. این تباهی پر وزن را کجا می شود به زمین نهاد. تا کجا می شود زندگی را به دندان گرفت و کشید. با کدام قدرت، کدام توان! آیا این ارواح راه رونده مرده را، سر آسودگی هست؟ آیا ما محصول این سرزمین و این قاره گویا مورد نفرین خدایانیم؛ یا در همه کائنات، انسان ها، تجسم رنج های سرگردان و خوشی های متوقف مانده اند!
داریم خودمان را نگاه می کنیم. با صورت های به شیشه چسبانده ای که دست ها را قاب صورت کرده که شاهد روایت های سهمگین زندگانی خود باشیم. انسان هایی در تلاش برای استیفای حقوق انسانی خویش، برای اثبات آدم بودن و دریافت و زیست انسانی، آن چنان که شایسته وجودشان است، نه چنان که تقدیر و شرایط بر آنان تحمیل کرده است.
قصه مردهای تنها، زن های تنها و بچه های تنهاتری که در عین تنفر عشق می ورزند. به زبان فریاد می کشند که از مادران و پدران خود متنفرند و با تمام وجود خود را، در بی پناه ترین شکل ممکن در آغوش آنها گم می کنند و می فشارند و بعد یکدیگر را از نهایت استیصال و تنهایی، دیگر رها نمی کنند.
آیا سویه انگل وار زندگی، بر وجه فاخر بودن و انسانی بودن آن می چربد؟ آیا حاضر به ماندن، به هر شکل و قیمت و کیفیتی هستیم؟ چقدر به خود می پردازیم، چقدر به ندای درونمان گوش فرا می دهیم؟ چه کسی در ترمیم این اندازه از زخم های عمیق، ما انسان های سرگشته و فراموش شده در زمین را یاری خواهد کرد؟ کسی چه می داند، شاید تنها هراسی کهنه و مزمن است که ما را هنوز به ادامه این بازی هر دو سر باخت، ترغیب می کند، ارواح خسته و فرسوده از زنده بودن را!
خانه های آشنا، خانه زندگی خودمان، نه خیلی خیلی پولدار، نه خیلی خیلی فقیر. آدم هایی که یک جایی با هم بل می خورند، قاطی هم می شوند. با تحصیلات و شکل فکری که به هم شبیه است ویا با هم فرق دارد. اما این زندگی آدم های طبقه متوسط است، بالاتر نمی روند، اقتصاد و معیشت، یقه شان را دو دستی چسبیده و از آنها بیگاری می کشد. آنها زندگی می کنند تا برده کار باشند. چون اگر کار و خانه و پول نداشته باشند، باید بروند بمیرند. چون اگر با شرایط حاکم پیش نروند، له می شوند. یک کارخانه با تولید انبوه، که آدم های شکل هم تولید می کند. مثل قطعات آجر هم شکل، آدم هایی با دردها، گرفتاری ها و مشکلات شبیه به هم. آدم هایی که فقط ممکن است، گاهی، فقط گاهی، عشق و وجد و تنانگی را در اتاق های کوچک خواب خود به یاد بیاورند. برای همین است که موقع جدا شدن، نیازی به آزمایش نیست. چون مدت هاست که بدن های گرم، در میان ارواح سرد و غمگین، از یاد یکدیگر رفته اند. شوقی برای برخاستن حس پرشور هم آغوشی وجود ندارد و آدم هایی که زمانی در شناسنامه هم ثبت شده اند، از جدایی ذهنی آنها، روزها، ماه ها حتا سال ها می گذرد. تبدیل به بیل های مکانیکی زندگی خود شده ایم. بدن خود را به سرکار می بریم، به فلافلی ها، به مسافرت های ارزان قیمت و حراجی هایی که با جیب های تهی همخوانی داشته باشد. بین دیوارها، بین پنجره های بی منفذ اسیر مانده ایم. بار سنگین هستی، عشق ورزی را میرانده است. لبخند می زنیم، در آشپزخانه و مهمانی و اتاق های خود می پلیکیم، بی آنکه خودی وجود داشته باشد، بی آنکه از خود واقعی مان چیزی مانده باشد. به روی یکدیگر، پرده های سیاه و ضخیم می کشیم تا عمیق ترین حفره روح خود را پنهان سازیم. زخم مان را به یکدیگر نشان نمی دهیم. نمی گذاریم چون اجداد بدوی خود، تن و موی خود را بجوریم تا کنه های درد را زیر ناخن له کنیم و خونش، سر انگشت مان را کدر کند. سرمان را زیر لحاف های سرد فرو می کنیم و سکوت را جایگزین کلمات می کنیم و از یکدیگر دورتر و دورتر و دورتر می شویم.
در انتهای شب، حکایت ماست، زندگی های برباد رفته افشا شده و افشا نشده. زندگی های تمام شده ای که هنوز ویترین خود را روشن نگه داشته اند. در این شهر، چقدر ماهی و بهنام هست؟ چقدر ثریا و امیر، چقدر دارا و آوینا، چقدر زوج و فردهای دیگر. این تباهی پر وزن را کجا می شود به زمین نهاد. تا کجا می شود زندگی را به دندان گرفت و کشید. با کدام قدرت، کدام توان! آیا این ارواح راه رونده مرده را، سر آسودگی هست؟ آیا ما محصول این سرزمین و این قاره گویا مورد نفرین خدایانیم؛ یا در همه کائنات، انسان ها، تجسم رنج های سرگردان و خوشی های متوقف مانده اند!
داریم خودمان را نگاه می کنیم. با صورت های به شیشه چسبانده ای که دست ها را قاب صورت کرده که شاهد روایت های سهمگین زندگانی خود باشیم. انسان هایی در تلاش برای استیفای حقوق انسانی خویش، برای اثبات آدم بودن و دریافت و زیست انسانی، آن چنان که شایسته وجودشان است، نه چنان که تقدیر و شرایط بر آنان تحمیل کرده است.
قصه مردهای تنها، زن های تنها و بچه های تنهاتری که در عین تنفر عشق می ورزند. به زبان فریاد می کشند که از مادران و پدران خود متنفرند و با تمام وجود خود را، در بی پناه ترین شکل ممکن در آغوش آنها گم می کنند و می فشارند و بعد یکدیگر را از نهایت استیصال و تنهایی، دیگر رها نمی کنند.
آیا سویه انگل وار زندگی، بر وجه فاخر بودن و انسانی بودن آن می چربد؟ آیا حاضر به ماندن، به هر شکل و قیمت و کیفیتی هستیم؟ چقدر به خود می پردازیم، چقدر به ندای درونمان گوش فرا می دهیم؟ چه کسی در ترمیم این اندازه از زخم های عمیق، ما انسان های سرگشته و فراموش شده در زمین را یاری خواهد کرد؟ کسی چه می داند، شاید تنها هراسی کهنه و مزمن است که ما را هنوز به ادامه این بازی هر دو سر باخت، ترغیب می کند، ارواح خسته و فرسوده از زنده بودن را!
یادداشتی برای مجموعه فروپاشی
کوچک و جمع و جور، در شش قسمت محصول HBO سال ۲۰۲۰ با بازی نیکول کیدمن، هیو گرانت و چند بازیگر درخشان دیگر، به کارگردانی سوزان بیر.
شاید مهم ترین نکته اش این باشد که هیچ چیز بی ربطی در زندگی وجود ندارد. هر حادثه ای می تواند، به مثابه یک قطعه از یک پازل بزرگ باشد، یعنی یک تکه تکمیل کننده، فرایندی که از گذشته، از کهنه ترین لایه های فراموش شده در ذهن و زندگی مان آغاز شده و در خلا فراموش شده باشد. اما جایی به کار می آید. درست در زمانی که باید باشد. جایی که هیچکس انتظارش را ندارد. وقتی که به نظر می رسد، همه چیز دارد درست و همانطور که پیش بینی شده است، پیش می رود. نامش چیست؟ کارما؟ تقاص؟ عدالت؟ تقدیر؟!
همان چیزی که هیچ اسمی ندارد و در عین حال هر نامی می توان به آن الصاق کرد، در خوشحال ترین و عادی ترین حالت ممکن در یک خانواده فرا می رسد. سر و کله دروغ های پنهان شده پیدا می شود و از دهانه گشاد شیپور، کوس رسوایی نواخته می شود.
خوشبختی گویا نمی تواند و نباید دائمی باشد و این بساط وعده شده عدالتی است، که بالاخره در زمان و مکانی که ما از درک آن عاجز و ناتوان هستیم، فرا می رسد. در جایی که، هیچ چیز جلودارش نیست. نه ثروت فراوان، نه جایگاه طبقاتی، نه تشخص اجتماعی، نه زیبایی و جذابیت فردی و نه حتا معصومیت خطاکارانه فرزند نوجوان خانواده. فروپاشی، همچنین، قاطعیت در عدم قطعی بودن حال آدمی است. شانه به شانه گام برداشتن آرامش و توفان، روال و هراس، یکنواختی و بروز ناگهانی فاجعه است. این خود زندگی است که با سینه ستبر، هر آنجور که بخواهد و بر اساس سوابق گذشته و کارمایی فرا می رسد و چون صاعقه ای پر شدت، همه چیز را می سوزاند.
در فروپاشی، گریزی از گذشته نیست. گذشته ای که تا دیروز، در تاریک ترین جای ممکن، چنان ناپدید بوده که گویا هرگز تجلی و وجود نیافته است که البته بوده و بروز می یابد.
عشق دیوانه وار، می تواند سمت دیگر خشونتی ترسناک باشد، از فردی که دست هایش در حرفه ای جان بخش تعریف می شود. اما آدمی می تواند در فرایندی و یا مرحله ای از زیست انسانی خویش، ور هیولایی خویش را در فاجعه بارترین شکل ممکن نمایش دهد. بی هیچ بازگشتی. اما در وقوع فاجعه، آتش سوزان آن، تنها و فقط یک نفر را نمی سوزاند و بسیاری در این آتش گسترش یافته نابود می شوند و زندگی های بسیاری به قهقرا می رود. در مجموعه فروپاشی نیز، زندگی پدربزرگ، مادر و فرزند خانواده، هرگز به آسانی و خوشبختی قبل نخواهد بود. زندگی آنان به دو بخش تقسیم می شود: به قبل و بعد از فاجعه، فاجعه ای برخاسته از دروغ و خیانت!
کوچک و جمع و جور، در شش قسمت محصول HBO سال ۲۰۲۰ با بازی نیکول کیدمن، هیو گرانت و چند بازیگر درخشان دیگر، به کارگردانی سوزان بیر.
شاید مهم ترین نکته اش این باشد که هیچ چیز بی ربطی در زندگی وجود ندارد. هر حادثه ای می تواند، به مثابه یک قطعه از یک پازل بزرگ باشد، یعنی یک تکه تکمیل کننده، فرایندی که از گذشته، از کهنه ترین لایه های فراموش شده در ذهن و زندگی مان آغاز شده و در خلا فراموش شده باشد. اما جایی به کار می آید. درست در زمانی که باید باشد. جایی که هیچکس انتظارش را ندارد. وقتی که به نظر می رسد، همه چیز دارد درست و همانطور که پیش بینی شده است، پیش می رود. نامش چیست؟ کارما؟ تقاص؟ عدالت؟ تقدیر؟!
همان چیزی که هیچ اسمی ندارد و در عین حال هر نامی می توان به آن الصاق کرد، در خوشحال ترین و عادی ترین حالت ممکن در یک خانواده فرا می رسد. سر و کله دروغ های پنهان شده پیدا می شود و از دهانه گشاد شیپور، کوس رسوایی نواخته می شود.
خوشبختی گویا نمی تواند و نباید دائمی باشد و این بساط وعده شده عدالتی است، که بالاخره در زمان و مکانی که ما از درک آن عاجز و ناتوان هستیم، فرا می رسد. در جایی که، هیچ چیز جلودارش نیست. نه ثروت فراوان، نه جایگاه طبقاتی، نه تشخص اجتماعی، نه زیبایی و جذابیت فردی و نه حتا معصومیت خطاکارانه فرزند نوجوان خانواده. فروپاشی، همچنین، قاطعیت در عدم قطعی بودن حال آدمی است. شانه به شانه گام برداشتن آرامش و توفان، روال و هراس، یکنواختی و بروز ناگهانی فاجعه است. این خود زندگی است که با سینه ستبر، هر آنجور که بخواهد و بر اساس سوابق گذشته و کارمایی فرا می رسد و چون صاعقه ای پر شدت، همه چیز را می سوزاند.
در فروپاشی، گریزی از گذشته نیست. گذشته ای که تا دیروز، در تاریک ترین جای ممکن، چنان ناپدید بوده که گویا هرگز تجلی و وجود نیافته است که البته بوده و بروز می یابد.
عشق دیوانه وار، می تواند سمت دیگر خشونتی ترسناک باشد، از فردی که دست هایش در حرفه ای جان بخش تعریف می شود. اما آدمی می تواند در فرایندی و یا مرحله ای از زیست انسانی خویش، ور هیولایی خویش را در فاجعه بارترین شکل ممکن نمایش دهد. بی هیچ بازگشتی. اما در وقوع فاجعه، آتش سوزان آن، تنها و فقط یک نفر را نمی سوزاند و بسیاری در این آتش گسترش یافته نابود می شوند و زندگی های بسیاری به قهقرا می رود. در مجموعه فروپاشی نیز، زندگی پدربزرگ، مادر و فرزند خانواده، هرگز به آسانی و خوشبختی قبل نخواهد بود. زندگی آنان به دو بخش تقسیم می شود: به قبل و بعد از فاجعه، فاجعه ای برخاسته از دروغ و خیانت!
یادداشتی برای مجموعه دفتر یادداشت
به نظرم سریال دفتر یادداشت به اندازه ای که شایسته اش بود، دیده نشد. درست است که در پلتفرم های ایرانی، فیلم های اجتماعی و یا آنهایی که فضای رئال تری دارند، طرفداران بیشتری پیدا می کنند، اما دفتر یادداشت ویژگی هایی داشت که آن را دلنشین و خوش مشرب نشان می داد. قصه تو در تویی داشت و در دهلیزهای تاریک ذهن، گرده هایی نورانی برای باز شدن معمای خود می پراکند. درست مثل ذهن شخصیت اصلی فیلم، که مدام خاموش می شود و دفتر یادداشتش حلقه واسطی می شود برای وصل ماندن به دنیا. ایده ای که در یکی دو فیلم خارجی هم، چند سال پیش دیده شده بود. زنی که در حادثه ای، دچار فراموشی می شود و هر صبح، نواری در ویدئو به او یادآوری می کند که کیست و چه کار می کند. کماکان اینکه در کتاب کتابخانه نیمه شب نیز، البته در فرایندی خیلی خاص، شخصیت اصلی آن، یک جورهایی نیاز دارد که ذهنش نسبت به موقعیت گذشته و فعلی اش آگاهی پیدا کند.
دفتر یادداشت را نمی شود از نیمه نگاه کرد. چون ممکن است خط و ربط آدم ها و نسبتی که با هم دارند، فهمیده نشود. کلیت فیلم در بستری معما گونه می گذرد، با چاشنی طنزی که اساسا شکل حضور ایرج و حمید وارد فضا می کنند. نوعی بی اعتنایی، نوعی شلختگی در شمایل و منش آنهاست که دوست داشتنی شان می کند. بامزه و جالب. یعنی ترکیب رضا عطاران و حسن معجونی، یک دست پخت عالی را به نمایش می گذارد. که البته نشان دهنده توانایی هر دو بازیگر است که درست چیدمان شده اند. در قصه درستی به پست هم خورده اند. معجونی که کلا یله و رهاست. به نظر می رسد، اصلا در هیچ موقعیتی، دوربین را نه می بیند و نه به حساب می آورد. او شناور در نقش می شود. زشتی و زیبایی مقابل دوربین و تماشاگر برایش بی معناست. اینکه چه لباسی بر او پوشانده شود، پیژامه باشد یا کت و شلوار، چاقی اش چقدر و کجا معلوم باشد؛ همه این ها برای او بی معناست و واقعا او معجونی از حسن است که هر بازیگری تلاشش رسیدن به چنین نقطه ای است و حالا فکر کنید، چنین بازیگری در کنار رضا عطاران قرار می گیرد که خدای طنز و در عین حال آثار جدی است. هر کاری که کرده، درخشیده، زبان بدنش را می شناسد، قاب دوربین را می بیند و در عین حال گویا هیچ پشت صحنه ای وجود ندارد. روان است. در بازیگری جاری است. دفتر یادداشت در چنین فضایی روایت می شود. با قصه ای که تعریفش آسان نیست. حتا کارگردانی اش هم آسان نیست، نه به دلیل رهبری یک گروه بزرگ سریال ساز، مدیریت تعریف درست یک قصه، خودش به تنهایی کار سترگی است.
فضای آسایشگاه، انگار تصورات زمینی شده یک ذهن سالمند و مالیخولیایی است. بیماران و کارکنانی عجیب و غریب و منیر صالحی، همسر بیژن و مدیر آسایشگاه و ساختمان. منیر با بازی مینا ساداتی، نمایش عقده ها و خشم انباشته از دوره دور در گذشته است. پدری متهم به خیانتکاری که پای زن دوم را به زندگی آنها باز می کند و همسر اول، خانم امانی با بازی پر سکوت شمسی فضل اللهی که نشان دهنده رنجی عمیق و کینه ای نهادینه شده از مردی است که تعادل زندگی شان را نابود کرده است.
دفتر یادداشت قربانی زیاد دارد. تلخی هایی که ریشه در گذشته آدم ها دارد. آنها هر کدام با قصه ای به هم وصل می شوند. گذشته آدم ها، اغلب می تواند تاریک باشد. ترسناک یا غمبار باشد. میل های سرکوب شده، خشم های توفانی و خیانت های نابخشودنی، تبدیل به درخت نفرت و انتقام می شود و مرگ را در قالب کشتاری بی وقفه و سریالی وارد ماجرا می کند. گویا امکانی برای توقف انتقام
نیست. زهر افعی ها باید در جایی تخلیه شود. افعی هایی که از نخست، بدی نداشته اند، اما زخم های سرنوشت، نیش های آنها را سمی و کشنده کرده است. واقعا چه کسی باید محاکمه شود؟ آیا شمس و شعله و روزگار دردناکی که از سر گذرانده اند، آنها را به جبر، تبدیل به آدم های فعلی نکرده است؟ یا ناصر و امیر، برادران ناتنی و کینه کهنه یکی از دیگری و شراره با بازی الهام پاوه نژاد که می خواهد لکه ننگ آور همسر دوم بودن را با روایت خود، تغییر دهد، که بگوید همسر اول رفته بود که من آمدم. چون می خواهد شانه اش را از بار مسولیت ویرانی سنگینی که بر منیر و مادرش تحمیل کرده است، برهاند.
نازنین در ترسناک ترین موقعیت ها یک ریز می خندد و مادرش روح انگیز معتاد به نوشابه هایی است که می شود فهمید اگر محدودیت نبود، به طور مشخص یک زن گرفتار الکل است. باید خیلی بگذرد که بدانیم قصه این مادر و دختر چیست. که بدانیم در کدام بخش از تراژدی هولناک زندگی در برابر پیکر عریان حقیقت قرار می گیرند.
در دفتر یادداشت، مثل همه سریال های رازآلود دیگر، تکه ها، آهسته آهسته و در خساست تمام به مخاطب داده می شود. چون دفتر یادداشت نیز، نیازمند مخاطبی است که خود را در داستان سهیم کند. حدس بزند، اشتباه کند، دچار ترس شود، خودخوری کند و برای برخی لحظات دچار حالت های انسانی شود.
به نظرم سریال دفتر یادداشت به اندازه ای که شایسته اش بود، دیده نشد. درست است که در پلتفرم های ایرانی، فیلم های اجتماعی و یا آنهایی که فضای رئال تری دارند، طرفداران بیشتری پیدا می کنند، اما دفتر یادداشت ویژگی هایی داشت که آن را دلنشین و خوش مشرب نشان می داد. قصه تو در تویی داشت و در دهلیزهای تاریک ذهن، گرده هایی نورانی برای باز شدن معمای خود می پراکند. درست مثل ذهن شخصیت اصلی فیلم، که مدام خاموش می شود و دفتر یادداشتش حلقه واسطی می شود برای وصل ماندن به دنیا. ایده ای که در یکی دو فیلم خارجی هم، چند سال پیش دیده شده بود. زنی که در حادثه ای، دچار فراموشی می شود و هر صبح، نواری در ویدئو به او یادآوری می کند که کیست و چه کار می کند. کماکان اینکه در کتاب کتابخانه نیمه شب نیز، البته در فرایندی خیلی خاص، شخصیت اصلی آن، یک جورهایی نیاز دارد که ذهنش نسبت به موقعیت گذشته و فعلی اش آگاهی پیدا کند.
دفتر یادداشت را نمی شود از نیمه نگاه کرد. چون ممکن است خط و ربط آدم ها و نسبتی که با هم دارند، فهمیده نشود. کلیت فیلم در بستری معما گونه می گذرد، با چاشنی طنزی که اساسا شکل حضور ایرج و حمید وارد فضا می کنند. نوعی بی اعتنایی، نوعی شلختگی در شمایل و منش آنهاست که دوست داشتنی شان می کند. بامزه و جالب. یعنی ترکیب رضا عطاران و حسن معجونی، یک دست پخت عالی را به نمایش می گذارد. که البته نشان دهنده توانایی هر دو بازیگر است که درست چیدمان شده اند. در قصه درستی به پست هم خورده اند. معجونی که کلا یله و رهاست. به نظر می رسد، اصلا در هیچ موقعیتی، دوربین را نه می بیند و نه به حساب می آورد. او شناور در نقش می شود. زشتی و زیبایی مقابل دوربین و تماشاگر برایش بی معناست. اینکه چه لباسی بر او پوشانده شود، پیژامه باشد یا کت و شلوار، چاقی اش چقدر و کجا معلوم باشد؛ همه این ها برای او بی معناست و واقعا او معجونی از حسن است که هر بازیگری تلاشش رسیدن به چنین نقطه ای است و حالا فکر کنید، چنین بازیگری در کنار رضا عطاران قرار می گیرد که خدای طنز و در عین حال آثار جدی است. هر کاری که کرده، درخشیده، زبان بدنش را می شناسد، قاب دوربین را می بیند و در عین حال گویا هیچ پشت صحنه ای وجود ندارد. روان است. در بازیگری جاری است. دفتر یادداشت در چنین فضایی روایت می شود. با قصه ای که تعریفش آسان نیست. حتا کارگردانی اش هم آسان نیست، نه به دلیل رهبری یک گروه بزرگ سریال ساز، مدیریت تعریف درست یک قصه، خودش به تنهایی کار سترگی است.
فضای آسایشگاه، انگار تصورات زمینی شده یک ذهن سالمند و مالیخولیایی است. بیماران و کارکنانی عجیب و غریب و منیر صالحی، همسر بیژن و مدیر آسایشگاه و ساختمان. منیر با بازی مینا ساداتی، نمایش عقده ها و خشم انباشته از دوره دور در گذشته است. پدری متهم به خیانتکاری که پای زن دوم را به زندگی آنها باز می کند و همسر اول، خانم امانی با بازی پر سکوت شمسی فضل اللهی که نشان دهنده رنجی عمیق و کینه ای نهادینه شده از مردی است که تعادل زندگی شان را نابود کرده است.
دفتر یادداشت قربانی زیاد دارد. تلخی هایی که ریشه در گذشته آدم ها دارد. آنها هر کدام با قصه ای به هم وصل می شوند. گذشته آدم ها، اغلب می تواند تاریک باشد. ترسناک یا غمبار باشد. میل های سرکوب شده، خشم های توفانی و خیانت های نابخشودنی، تبدیل به درخت نفرت و انتقام می شود و مرگ را در قالب کشتاری بی وقفه و سریالی وارد ماجرا می کند. گویا امکانی برای توقف انتقام
نیست. زهر افعی ها باید در جایی تخلیه شود. افعی هایی که از نخست، بدی نداشته اند، اما زخم های سرنوشت، نیش های آنها را سمی و کشنده کرده است. واقعا چه کسی باید محاکمه شود؟ آیا شمس و شعله و روزگار دردناکی که از سر گذرانده اند، آنها را به جبر، تبدیل به آدم های فعلی نکرده است؟ یا ناصر و امیر، برادران ناتنی و کینه کهنه یکی از دیگری و شراره با بازی الهام پاوه نژاد که می خواهد لکه ننگ آور همسر دوم بودن را با روایت خود، تغییر دهد، که بگوید همسر اول رفته بود که من آمدم. چون می خواهد شانه اش را از بار مسولیت ویرانی سنگینی که بر منیر و مادرش تحمیل کرده است، برهاند.
نازنین در ترسناک ترین موقعیت ها یک ریز می خندد و مادرش روح انگیز معتاد به نوشابه هایی است که می شود فهمید اگر محدودیت نبود، به طور مشخص یک زن گرفتار الکل است. باید خیلی بگذرد که بدانیم قصه این مادر و دختر چیست. که بدانیم در کدام بخش از تراژدی هولناک زندگی در برابر پیکر عریان حقیقت قرار می گیرند.
در دفتر یادداشت، مثل همه سریال های رازآلود دیگر، تکه ها، آهسته آهسته و در خساست تمام به مخاطب داده می شود. چون دفتر یادداشت نیز، نیازمند مخاطبی است که خود را در داستان سهیم کند. حدس بزند، اشتباه کند، دچار ترس شود، خودخوری کند و برای برخی لحظات دچار حالت های انسانی شود.
از خشم تا هراس و نفرت و سوظن و همدلی.
مسعود خاکباز قصه اش را با آب و تاب تعریف می کند و کیارش اسدی زاده، پاس گل نویسنده را درست تبدیل به گل می کند و موسیقی به درستی صحنه ها را به یکدیگر مرتبط می کند.
در پایان نمی شود از تیتراژ درخشان فیلم یاد نکرد. انگشت لاک زده رونده در فضایی انیمه مانند که ترس و جذابیتی همزمان خلق می کند. به امید دیدن کارهای بیشتر از نویسنده و کارگردان این کار.
مسعود خاکباز قصه اش را با آب و تاب تعریف می کند و کیارش اسدی زاده، پاس گل نویسنده را درست تبدیل به گل می کند و موسیقی به درستی صحنه ها را به یکدیگر مرتبط می کند.
در پایان نمی شود از تیتراژ درخشان فیلم یاد نکرد. انگشت لاک زده رونده در فضایی انیمه مانند که ترس و جذابیتی همزمان خلق می کند. به امید دیدن کارهای بیشتر از نویسنده و کارگردان این کار.
یادداشتی درباره سریال «شیرهای سیسیل»
درام تاریخی «شیرهای سیسیل»؛ روایت خانواده فلوریو
نقد
۱۴۰۳/۰۴/۰۴- 5 دقیقه مطالعه
سریال «شیرهای سیسیل» محصول ۲۰۲۳ ایتالیا و آمریکا، در هشت قسمت به کارگردانی پائولو ژنوزو، داستان جذاب خانواده فلوریو در قرن نوزدهم ایتالیا را روایت میکند.
به گزارش فیلمنت نیوز، سریال «شیرهای سیسیل» محصول سال ۲۰۲۳ ایتالیا و آمریکا، در یک فصل هشت قسمتی، جذاب و پر کشش و به زبان ایتالیایی است. این سریال به کارگردانی پائولو ژنوزو به خانواده فلوریو می پردازد و جز به جز قصه آنها را روایت می کند؛ از وقوع یک زلزله، که مرد خانواده تصمیم می گیرد، همسر، فرزند و برادرش را راهی شهری دیگر کند تا توجه به شاخصه های فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی جامعه جدیدی که آن در آن وارد می شوند.
داستان سریال از حدود دو قرن قبلتر شروع می شود. از ایتالیای قرن نوزدهم که به نظر می رسد هر استان آن، به شکلی، خودمختار اداره می شود. هر استان مقام ارشدی دارد که تصمیم گیرنده اصلی اوست و فساد به گونهای چشم گیر، ریشهدار و قابل مشاهده است. در این جامعه خرد، که به نظر می رسد، سیاست های آن، به دیگر مناطق کشور و یا شاید حتا کل اروپای آن قرن نیز، قابلیت تعمیم دارد، مردم دو دسته اند؛ آنهایی که اشراف زاده هستند و آنهایی که اشراف زاده نیستند.
سریال «شیرهای سیسیل» را در فیلمنت تماشا کنید.
اشراف زاده ها، مقام و منصب دارند. ارتباطاتشان فقط با سایر اشراف زاده هاست و یک زندگی درونی قدرتمند برای حفظ جایگاه و اعتبار خود دارند اعتباری که البته از نمای بیرونی، پوچ و توخالی به نظر می رسد. آنها تقریبا، افرادی بیکاره هستند که نان عنوان خود را می خورند یا اصلا کار نمی کنند و یا از دارایی های به ارث رسیده ارتزاق می کنند. بیشتر آویزان پادشاه هستند و مفتخوری می کنند و از خزانه دولت وام های مفصلی می گیرند که خودشان هم می دانند امکان برگرداندن آن را ندارند. ولی کماکان و با وجود تمام رذائلی که دارند، خود را در موقعیتی برتر، نسبت به دیگران قلمداد می کنند، فقط چون اشراف زاده هستند. این بخش های سریال در ذهن تماشاگر ایرانی شاید یادآور برای مثال دوره قاجار باشد. مردان عاطل و باطلی که به واسطه القاب و عناوینی که داشتند، از خزانه دولت عایدی سالانه و پول مفت میگرفتند.
برادران فلوریو، پائولو و ایگنازیو در چنین شرایطی شروع به کار می کنند. در دکانی متروک و کوچک و در جامعه ای که به سختی پذیرای ورود غریبه های دیگر است. حتی اگر از گوشه ای دیگر از همان کشور خودشان آمده باشند. جامعه ای بسته، عقب مانده که گویا هیچکس در آن، قدرت بلند پروازی و خلاقیت ندارد. نه تنها خود از خلاقیت گریزانند، بلکه اگر کسی خلاف آن مسیر حرکتی بکند، مقابل او دیوار می کشند اما فلوریوها جان سخت، انباشته از پشتکار و پر از انگیزه اند. آنها یک زوج تجاریاند که گویا ذاتا کارآفرین خلق شده اند. سقف آرزوهای آنها بلند و ناپیداست. سر نترس دارند و از رویارویی با مشکلات هراسی ندارند.
گرچه دیگر کسبه به آنها به چشم دشمن و رقیب نگاه می کنند، اما ثبات آنها در حفظ جایگاهی که ذره ذره و البته پر شتاب به دست آورده اند، قابل انکار نیست. فلوریوها به شدت و تمام وقت کار می کنند و تجارت و املاک خود را گسترش می دهند. موقعیت زنان نیز در این مجموعه، قابل تامل است. مادر وینچنزو، که همسر پائولو است، از شوهرش متنفر است، چون او نقشی در انتخاب شوهر خود نداشته است. وقتی پدرش به او می گوید که قرار است عروس خانواده فلوریو شود، با خوشحالی فکر می کرده قرار است با ایگنازیو ازدواج کند، اما متوجه می شود، قرار است زن برادر بزرگتر، یعنی پائولو شود. ایگنازیو نیز به دختر جوان علاقه دارد. اما سکوت می کند و زن دچار تنفری عمیق می شود. حتا وقتی شوهرش می میرد، باز هم برادر همسرش حاضر به ازدواج با او نمی شود، که نشان دهنده نگاه بسته جامعه ای است که چنین چیزهایی را نامناسب و زشت تلقی می کرده است. مرد و زن هر دو تنهایند. اما اسیر بایدها و نبایدهای برساخته اجتماع و آدم هایش هستند.
ایگنازیو نیز می میرد و زن تنهاتر می شود. او وجودش را وقف تنها فرزندش وینچنزو می کند. وینچنزوی جاه طلب که می خواهد ترقی کند. منصب و موقعیت داشته باشد و جایگاه خود را تثبیت کند. او ثروتمندترین مرد شهر است. حتا به شاهزادگان و کنت و کنتس ها پول قرض می دهد. جدیدترین فناوری های روز از جمله ابتکار ساخت کنسرو ماهی تن، متعلق به او و کارخانه هایش است، اما هنوز او را به خانواده اشراف راه نیست. او در نهایت یک دکاندار متمول تعریف می شود و نه یک اشراف زاده. برای دیگر مردم شهر، این طبقه بندی منجر به تناقض و خشم نیست. چون آنها، جایگاه رعیت گونه خود و ارباب بودن اشراف را پذیرفته اند؛ اما پائولوی پدر تا دم مرگ و وینچنزوی پسر تا دم پیری برای کسب عنوان لعنتی اشراف زاده می جنگند.
درام تاریخی «شیرهای سیسیل»؛ روایت خانواده فلوریو
نقد
۱۴۰۳/۰۴/۰۴- 5 دقیقه مطالعه
سریال «شیرهای سیسیل» محصول ۲۰۲۳ ایتالیا و آمریکا، در هشت قسمت به کارگردانی پائولو ژنوزو، داستان جذاب خانواده فلوریو در قرن نوزدهم ایتالیا را روایت میکند.
به گزارش فیلمنت نیوز، سریال «شیرهای سیسیل» محصول سال ۲۰۲۳ ایتالیا و آمریکا، در یک فصل هشت قسمتی، جذاب و پر کشش و به زبان ایتالیایی است. این سریال به کارگردانی پائولو ژنوزو به خانواده فلوریو می پردازد و جز به جز قصه آنها را روایت می کند؛ از وقوع یک زلزله، که مرد خانواده تصمیم می گیرد، همسر، فرزند و برادرش را راهی شهری دیگر کند تا توجه به شاخصه های فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی جامعه جدیدی که آن در آن وارد می شوند.
داستان سریال از حدود دو قرن قبلتر شروع می شود. از ایتالیای قرن نوزدهم که به نظر می رسد هر استان آن، به شکلی، خودمختار اداره می شود. هر استان مقام ارشدی دارد که تصمیم گیرنده اصلی اوست و فساد به گونهای چشم گیر، ریشهدار و قابل مشاهده است. در این جامعه خرد، که به نظر می رسد، سیاست های آن، به دیگر مناطق کشور و یا شاید حتا کل اروپای آن قرن نیز، قابلیت تعمیم دارد، مردم دو دسته اند؛ آنهایی که اشراف زاده هستند و آنهایی که اشراف زاده نیستند.
سریال «شیرهای سیسیل» را در فیلمنت تماشا کنید.
اشراف زاده ها، مقام و منصب دارند. ارتباطاتشان فقط با سایر اشراف زاده هاست و یک زندگی درونی قدرتمند برای حفظ جایگاه و اعتبار خود دارند اعتباری که البته از نمای بیرونی، پوچ و توخالی به نظر می رسد. آنها تقریبا، افرادی بیکاره هستند که نان عنوان خود را می خورند یا اصلا کار نمی کنند و یا از دارایی های به ارث رسیده ارتزاق می کنند. بیشتر آویزان پادشاه هستند و مفتخوری می کنند و از خزانه دولت وام های مفصلی می گیرند که خودشان هم می دانند امکان برگرداندن آن را ندارند. ولی کماکان و با وجود تمام رذائلی که دارند، خود را در موقعیتی برتر، نسبت به دیگران قلمداد می کنند، فقط چون اشراف زاده هستند. این بخش های سریال در ذهن تماشاگر ایرانی شاید یادآور برای مثال دوره قاجار باشد. مردان عاطل و باطلی که به واسطه القاب و عناوینی که داشتند، از خزانه دولت عایدی سالانه و پول مفت میگرفتند.
برادران فلوریو، پائولو و ایگنازیو در چنین شرایطی شروع به کار می کنند. در دکانی متروک و کوچک و در جامعه ای که به سختی پذیرای ورود غریبه های دیگر است. حتی اگر از گوشه ای دیگر از همان کشور خودشان آمده باشند. جامعه ای بسته، عقب مانده که گویا هیچکس در آن، قدرت بلند پروازی و خلاقیت ندارد. نه تنها خود از خلاقیت گریزانند، بلکه اگر کسی خلاف آن مسیر حرکتی بکند، مقابل او دیوار می کشند اما فلوریوها جان سخت، انباشته از پشتکار و پر از انگیزه اند. آنها یک زوج تجاریاند که گویا ذاتا کارآفرین خلق شده اند. سقف آرزوهای آنها بلند و ناپیداست. سر نترس دارند و از رویارویی با مشکلات هراسی ندارند.
گرچه دیگر کسبه به آنها به چشم دشمن و رقیب نگاه می کنند، اما ثبات آنها در حفظ جایگاهی که ذره ذره و البته پر شتاب به دست آورده اند، قابل انکار نیست. فلوریوها به شدت و تمام وقت کار می کنند و تجارت و املاک خود را گسترش می دهند. موقعیت زنان نیز در این مجموعه، قابل تامل است. مادر وینچنزو، که همسر پائولو است، از شوهرش متنفر است، چون او نقشی در انتخاب شوهر خود نداشته است. وقتی پدرش به او می گوید که قرار است عروس خانواده فلوریو شود، با خوشحالی فکر می کرده قرار است با ایگنازیو ازدواج کند، اما متوجه می شود، قرار است زن برادر بزرگتر، یعنی پائولو شود. ایگنازیو نیز به دختر جوان علاقه دارد. اما سکوت می کند و زن دچار تنفری عمیق می شود. حتا وقتی شوهرش می میرد، باز هم برادر همسرش حاضر به ازدواج با او نمی شود، که نشان دهنده نگاه بسته جامعه ای است که چنین چیزهایی را نامناسب و زشت تلقی می کرده است. مرد و زن هر دو تنهایند. اما اسیر بایدها و نبایدهای برساخته اجتماع و آدم هایش هستند.
ایگنازیو نیز می میرد و زن تنهاتر می شود. او وجودش را وقف تنها فرزندش وینچنزو می کند. وینچنزوی جاه طلب که می خواهد ترقی کند. منصب و موقعیت داشته باشد و جایگاه خود را تثبیت کند. او ثروتمندترین مرد شهر است. حتا به شاهزادگان و کنت و کنتس ها پول قرض می دهد. جدیدترین فناوری های روز از جمله ابتکار ساخت کنسرو ماهی تن، متعلق به او و کارخانه هایش است، اما هنوز او را به خانواده اشراف راه نیست. او در نهایت یک دکاندار متمول تعریف می شود و نه یک اشراف زاده. برای دیگر مردم شهر، این طبقه بندی منجر به تناقض و خشم نیست. چون آنها، جایگاه رعیت گونه خود و ارباب بودن اشراف را پذیرفته اند؛ اما پائولوی پدر تا دم مرگ و وینچنزوی پسر تا دم پیری برای کسب عنوان لعنتی اشراف زاده می جنگند.
LinkedIn
LinkedIn Login, Sign in | LinkedIn
Login to LinkedIn to keep in touch with people you know, share ideas, and build your career.
در خون آنها، اشراف زادگی جریان ندارد و تنها راه، وصلت با یک اشراف زاده دیگر است. همین قدر عقب مانده، همین قدر حقیر، داستان در چنین روزگاری پیش می رود. زنان کالایی برای تحکیم روابط تجاری خانواده ها و حفظ و چرخش عناوین هستند برای همین است که وقتی وینچنزو عاشق دختری کتابخوان، مسولیت پذیر، زیبا و خردمند می شود و با این که دختر از او باردار می شود، در ابتدا حاضر به ازدواج با او نمی شود. چون فکر می کند، مساله ازدواج، از عشق و عاشقی جداست. او خود را برای حفظ نام فلوریوها و ارتقای جایگاه خانواده و قلمروی که روز به روز گسترش بیشتری یافته، مسئول می داند و این میسر نمی شود، مگر وصلت با یک خانواده اشرافی که حتا اگر فقیر و از جمله مقروض داران به خودش باشند، اما یک عنوان لعنتی اشرافی دارند.
وینچنزو هرگز موفق نمی شود و همین، عاملی برای تلاش بیشتر او می شود. او ثروتمندترین مرد می شود و حتی طی انقلابی که شکل می گیرد، یک سال تمام هزینه انقلابیون را تامین می کند و چه بسا به این شکل از اشرافزادگان انتقام می گیرد.
هنگامی که او نومید از وصلت با خانواده ای اشرافی می شود، در نهایت وقتی که جولیا، فرزند دومش را در شکم دارد، حاضر به ازدواج رسمی می شود. رابطه پیش از ازدواج در پالرمو، سیسیل و چه بسا، کل اروپا، زشت، خجالت آور و گناهی بزرگ بوده است. کماکان اینکه، وقتی دخترهای وینچنزو و جولیا، به سن ازدواج می رسند، هیچکدام از خانواده های اشرافی، حاضر به عروسی با آنها نیستند. چون آن دو دختر را حرامزاده! می دانند، اما وینچنزو، کوتاه بیا نیست. او تنها پسرش که نام عمویش، یعنی ایگنازیو را بر او نهاده اند، موظف می کند، حتما و فقط با یک خانواده اشراف زاده وصلت کند. حتا اگر دارایی شان، یک هزارم ثروت آنها هم نباشد.
«شیرهای سیسیل» روایت داستانی سه نسل از خانواده ای است که در قرون گذشته، برای زندگی تلاش کرده اند. درباره وینچنزوی لجوجی است که تا دوره کهنسالی، سرسخت و بی وقفه، برای تثبیت نام فامیل خود و ورود به زندگی اشراف زادگان یک نفس جنگیده است.
زهرا مشتاق عضو انجمن منتقدان سینما
برچسبها: شیرهای سیسیل
وینچنزو هرگز موفق نمی شود و همین، عاملی برای تلاش بیشتر او می شود. او ثروتمندترین مرد می شود و حتی طی انقلابی که شکل می گیرد، یک سال تمام هزینه انقلابیون را تامین می کند و چه بسا به این شکل از اشرافزادگان انتقام می گیرد.
هنگامی که او نومید از وصلت با خانواده ای اشرافی می شود، در نهایت وقتی که جولیا، فرزند دومش را در شکم دارد، حاضر به ازدواج رسمی می شود. رابطه پیش از ازدواج در پالرمو، سیسیل و چه بسا، کل اروپا، زشت، خجالت آور و گناهی بزرگ بوده است. کماکان اینکه، وقتی دخترهای وینچنزو و جولیا، به سن ازدواج می رسند، هیچکدام از خانواده های اشرافی، حاضر به عروسی با آنها نیستند. چون آن دو دختر را حرامزاده! می دانند، اما وینچنزو، کوتاه بیا نیست. او تنها پسرش که نام عمویش، یعنی ایگنازیو را بر او نهاده اند، موظف می کند، حتما و فقط با یک خانواده اشراف زاده وصلت کند. حتا اگر دارایی شان، یک هزارم ثروت آنها هم نباشد.
«شیرهای سیسیل» روایت داستانی سه نسل از خانواده ای است که در قرون گذشته، برای زندگی تلاش کرده اند. درباره وینچنزوی لجوجی است که تا دوره کهنسالی، سرسخت و بی وقفه، برای تثبیت نام فامیل خود و ورود به زندگی اشراف زادگان یک نفس جنگیده است.
زهرا مشتاق عضو انجمن منتقدان سینما
برچسبها: شیرهای سیسیل
Forwarded from نشر اگر
داریم از لانهی زنبور، از دهان کفتارها خارج میشویم. سوار بر ماشین. من حتی دست و سرم را برایشان تکان میدهم که یعنی خداحافظ. همهی ما تا آخرین لحظه منتظر یک فاجعهایم. باور نمیکنیم سوار ماشین شده باشیم و صحیح و سالم از آنجا در حال خروج باشیم. بازوی در بالا میرود و ما بیرون میآییم. میگویم آقای سخی، تو را خدا پایت را بگذار روی گاز. ما از طالبان گریختیم. و بعد هر کدام صداهای حبسشده در دهانمان را رها میکنیم. ما آگاهانه و بدون داشتن مجوز خطر کرده بودیم و حالا سلامت بیرون آمده بودیم و زمری سخی با آخرین سرعت در جادههای آفتابگرفتهی پنجشیر میراند. ما میدانیم جایی در عمق کوهها و درههای زیبا، مقاومت هنوز زنده است و از جوانان برومند افغانستانی کسانی هستند که با روزها پیادهروی خود را به مخفیترین هستههای مقاومت میرسانند.
وقتی مجاهد خنديد | زهرا مشتاق | چاپ دوم ۱۴۰۲، شمیز، رقعی، ۲۱۶ صفحه، ۸۵۰۰۰ تومان، #باکتاب.
@agarpub
وقتی مجاهد خنديد | زهرا مشتاق | چاپ دوم ۱۴۰۲، شمیز، رقعی، ۲۱۶ صفحه، ۸۵۰۰۰ تومان، #باکتاب.
@agarpub