#داستان_سفر
کربلایی خانم
قسمت چهارم
شايد در پایان قسمت قبلی تعجب کرده باشید که چطور میگم کربلایی خانم ولی از طرفی نوشتم کربلا نرفت!
راستش اون موقع کربلا قسمت نشد!
قبل اربعین هم بهشون زنگ زدم و گفتم که مشرف میشید یا نه؟ ولی گفتن تو این شلوغی نمیتونن مشرف بشن.
راستش حدود یکماه پیش بود که تلفنم زنگ خورد؛ کربلایی خانم بودد که میگفت میخواد بره کربلا و یه کاروان پیدا شده...
بی مقدمه و یهویی کاملا!
من مونده بودم که دقیقا چی باید بگم؟! راستش از یک طرف #صندوق زائران نیابتی #خالی بود و افراد دیگری در نوبت بودند؛
از طرفی دیگر هم واقعا با ایشون صحبت کرده بودیم که اگر همان تابستان مشرف نشوند ما هیچ تعهدی به ایشان نخواهیم داشت!
و من همهی اینها را دوباره به کربلایی خانم گفتم. هیچی نگفت. مکثی کرد و بعد از یه تاملِ مختصر گفت: "یعنی هیچ راهی نداره واقعا؟!
تو رو خدا یه کاری بکنین من امید دارم و به شما دل بسته بودم."
گفتم من که تاکید کرده بودم اگه اون موقع مشرف نشوید دیگه معلوم نیست امکانش باشه و الان واقعا امکانش فراهم نیست...
خلاصه از او اصرار و از من انکار!
هرچه میگفتم بودجه نداریم، میگفت هم جلسه ای هام دارن میرن اگه من باهاشون نرم دیگه نمیتونم برم...
بعد از قطع تلفن به این فکر افتادم که پولی قرض کنم و ناامیدش نکنم.
دوباره شب رابطمان پیام داده بود که آقا شما که قول دادین به مردم به وعده تون عمل کنین؛ این بنده خدا دل بسته و عاشقه و میخواد بره. حالش خرابه!🤔
اولش اعصابم به هم ریخت و پیش خودم گفتم اصلا حالا که اینطور شد من هم هیچ کاری براش انجام نمیدم.
ولی بعد که با خودم خلوت کردم، دیدم اشتباه کردم. وقتی پای #ارباب وسطه دیگه من کی باشم که بخوام ازین فکرها کنم!😢
زنگ زدم به کربلایی خانم و گفتم نگران نباش من هرطور باشه برات جورش میکنم. شماره مدیر کاروان رو بده که باهاش هماهنگ کنم. ولی کربلایی خانم یه #گِلِه هم از شما دارم. چرا شما به رابطمون پیام داده بودین که من به شما وعده کرده بودم هر موقع خواستین مشرف بشین دو یا سه روز قبلش بهم بگین حله! من که گفته بودم دیگه اگه تابستان مشرف نشین قولی نمیدیم!
بنده خدا شرمنده شد و گفت من منظورم رو خوب به رابط نرسوندم و...
خلاصه ۲.۰۵۵.۰۰۰ تومان #قرض کردم و ایشان را مستقیم در دفتر حج و زیارت لنگرود ثبت نام کردم و عکس فیش را برایمان ارسال کردند...
🌸 @zaeranniabati 🌸
کربلایی خانم
قسمت چهارم
شايد در پایان قسمت قبلی تعجب کرده باشید که چطور میگم کربلایی خانم ولی از طرفی نوشتم کربلا نرفت!
راستش اون موقع کربلا قسمت نشد!
قبل اربعین هم بهشون زنگ زدم و گفتم که مشرف میشید یا نه؟ ولی گفتن تو این شلوغی نمیتونن مشرف بشن.
راستش حدود یکماه پیش بود که تلفنم زنگ خورد؛ کربلایی خانم بودد که میگفت میخواد بره کربلا و یه کاروان پیدا شده...
بی مقدمه و یهویی کاملا!
من مونده بودم که دقیقا چی باید بگم؟! راستش از یک طرف #صندوق زائران نیابتی #خالی بود و افراد دیگری در نوبت بودند؛
از طرفی دیگر هم واقعا با ایشون صحبت کرده بودیم که اگر همان تابستان مشرف نشوند ما هیچ تعهدی به ایشان نخواهیم داشت!
و من همهی اینها را دوباره به کربلایی خانم گفتم. هیچی نگفت. مکثی کرد و بعد از یه تاملِ مختصر گفت: "یعنی هیچ راهی نداره واقعا؟!
تو رو خدا یه کاری بکنین من امید دارم و به شما دل بسته بودم."
گفتم من که تاکید کرده بودم اگه اون موقع مشرف نشوید دیگه معلوم نیست امکانش باشه و الان واقعا امکانش فراهم نیست...
خلاصه از او اصرار و از من انکار!
هرچه میگفتم بودجه نداریم، میگفت هم جلسه ای هام دارن میرن اگه من باهاشون نرم دیگه نمیتونم برم...
بعد از قطع تلفن به این فکر افتادم که پولی قرض کنم و ناامیدش نکنم.
دوباره شب رابطمان پیام داده بود که آقا شما که قول دادین به مردم به وعده تون عمل کنین؛ این بنده خدا دل بسته و عاشقه و میخواد بره. حالش خرابه!🤔
اولش اعصابم به هم ریخت و پیش خودم گفتم اصلا حالا که اینطور شد من هم هیچ کاری براش انجام نمیدم.
ولی بعد که با خودم خلوت کردم، دیدم اشتباه کردم. وقتی پای #ارباب وسطه دیگه من کی باشم که بخوام ازین فکرها کنم!😢
زنگ زدم به کربلایی خانم و گفتم نگران نباش من هرطور باشه برات جورش میکنم. شماره مدیر کاروان رو بده که باهاش هماهنگ کنم. ولی کربلایی خانم یه #گِلِه هم از شما دارم. چرا شما به رابطمون پیام داده بودین که من به شما وعده کرده بودم هر موقع خواستین مشرف بشین دو یا سه روز قبلش بهم بگین حله! من که گفته بودم دیگه اگه تابستان مشرف نشین قولی نمیدیم!
بنده خدا شرمنده شد و گفت من منظورم رو خوب به رابط نرسوندم و...
خلاصه ۲.۰۵۵.۰۰۰ تومان #قرض کردم و ایشان را مستقیم در دفتر حج و زیارت لنگرود ثبت نام کردم و عکس فیش را برایمان ارسال کردند...
🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته
#داستان_سفر
تو راه سفر...
سلام آقا سلام
تو راه کربلام
به امید خدا
منم دارم میاااام...
این صدای سید مجید بنی فاطمه ست که توی تاریکیِ راه توی گوشم میپیچه وقتی به سیاهیِ شب و جاده خیره میشم...
حالا این منم توی راه
تو راه زیارتِ حرم مولام حضرت حیدر...
و حالا توی دلم دارم آرزوهای همهٔ عمرمو از این سفر مرور میکنم...
حالا منتظرم که برسم، #منتظر که نه!!! بیقرار رسیدنم، بیقرار زیارت حرم امیرالمومنین هستم، بیقرار سجده به صحن ایوان طلا که سالهاست #آرزو کردم.
و الان فقط به اندازهٔ چند ساعت از آرزوم فاصله دارم، فقط چند ساعت!
خدا کی تموم میشه این چند ساعت؟؟؟ دیگه قلبم داره از سینه جدا میشه
🌸 @zaeranniabati 🌸
#داستان_سفر
تو راه سفر...
سلام آقا سلام
تو راه کربلام
به امید خدا
منم دارم میاااام...
این صدای سید مجید بنی فاطمه ست که توی تاریکیِ راه توی گوشم میپیچه وقتی به سیاهیِ شب و جاده خیره میشم...
حالا این منم توی راه
تو راه زیارتِ حرم مولام حضرت حیدر...
و حالا توی دلم دارم آرزوهای همهٔ عمرمو از این سفر مرور میکنم...
حالا منتظرم که برسم، #منتظر که نه!!! بیقرار رسیدنم، بیقرار زیارت حرم امیرالمومنین هستم، بیقرار سجده به صحن ایوان طلا که سالهاست #آرزو کردم.
و الان فقط به اندازهٔ چند ساعت از آرزوم فاصله دارم، فقط چند ساعت!
خدا کی تموم میشه این چند ساعت؟؟؟ دیگه قلبم داره از سینه جدا میشه
🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته
#داستان_سفر
حرم اقا امیرالمومنین...
حالا هرکس بار اولشه که حرم آقا رو زیارت میکنه چشم از سمت چپ برنداره!!!
این جمله ای بود که مدیر کاروان گفت و من از حولم باز چپ و راستو قاطی کردم!
دلم داشت از جا کَنده میشد؛
الان !!!
حالا !!!
این خیابون!!!
واااااای پس چی شد؟!!؟
یهو یه #گنبد_طلایی جلوی چشمم ظاهر شد؛ انقدر نزدیک که باورم نمیشد.
یه دنیا اشک و شادی از چشمام سرازیر شد...😭
این منِ حقیر و این چشم گنهکارم،
و این زیارت حرم مولام آقا حضرت امیر صلوات الله وسلامه علیه...
بالاخره وارد حدم شدیم. برای شهادت خانم جانم حضرت زهرا، همه جا رو سیاهپوش کرده بودن و فکر کنم اینجوری ابهت این صحن و آستان هزااااار برابر شده بود...
تک تک جمله هایی رو که حرم ارباب رو باهاش سیاهی بسته بودن، از صمیم قلب میخوندم و با خودم تکرار میکردم:
"السلام علیک یا ابا الحسن
السلام علیک یا بنت رسول الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمة الزهرا"
و باز این قلب خسته و چشمان اشکبار؛
و این بار رسیدن به آرزوی سجده بر آستان و صحن طلای حضرت #حیدری.
هر قدم که به سوی ضریح برمیداشتم، دلم بیشتر منقلب میشد.
تا به ضریح برسم، تو دلم آشوبی بود:
"آقا جانم سلام آقای مهربونم عرض تسلیت آقای خوبم چطوری منو صدا زدی که الان اینجام چی شد که لایق شدم بجز لطف و کرم و مرحمت شما!!؟"
و به حرمت حرم مولام آروم آروم اشک میریختم مبادا که حرمت شکنی کرده باشم؛
آخه شنیده بودم اینجا همه یه جور خاصی #ادب میکنن. چشم همه چشمهٔ اشکه ولی لبها همه بسته ست؛
گاهی فقط صدای هدیه صلواتی از جمعیت بلند میشه و گاهی صدای زمزمهٔ دل شکسته ای؛ اما فقط زمزمه نه بیشتر.
که در محضرِ #امیر_جهانیان باید به پای جان ادب کرد و جز این انتظاری نیست...
🌸 @zaeranniabati 🌸
#داستان_سفر
حرم اقا امیرالمومنین...
حالا هرکس بار اولشه که حرم آقا رو زیارت میکنه چشم از سمت چپ برنداره!!!
این جمله ای بود که مدیر کاروان گفت و من از حولم باز چپ و راستو قاطی کردم!
دلم داشت از جا کَنده میشد؛
الان !!!
حالا !!!
این خیابون!!!
واااااای پس چی شد؟!!؟
یهو یه #گنبد_طلایی جلوی چشمم ظاهر شد؛ انقدر نزدیک که باورم نمیشد.
یه دنیا اشک و شادی از چشمام سرازیر شد...😭
این منِ حقیر و این چشم گنهکارم،
و این زیارت حرم مولام آقا حضرت امیر صلوات الله وسلامه علیه...
بالاخره وارد حدم شدیم. برای شهادت خانم جانم حضرت زهرا، همه جا رو سیاهپوش کرده بودن و فکر کنم اینجوری ابهت این صحن و آستان هزااااار برابر شده بود...
تک تک جمله هایی رو که حرم ارباب رو باهاش سیاهی بسته بودن، از صمیم قلب میخوندم و با خودم تکرار میکردم:
"السلام علیک یا ابا الحسن
السلام علیک یا بنت رسول الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمة الزهرا"
و باز این قلب خسته و چشمان اشکبار؛
و این بار رسیدن به آرزوی سجده بر آستان و صحن طلای حضرت #حیدری.
هر قدم که به سوی ضریح برمیداشتم، دلم بیشتر منقلب میشد.
تا به ضریح برسم، تو دلم آشوبی بود:
"آقا جانم سلام آقای مهربونم عرض تسلیت آقای خوبم چطوری منو صدا زدی که الان اینجام چی شد که لایق شدم بجز لطف و کرم و مرحمت شما!!؟"
و به حرمت حرم مولام آروم آروم اشک میریختم مبادا که حرمت شکنی کرده باشم؛
آخه شنیده بودم اینجا همه یه جور خاصی #ادب میکنن. چشم همه چشمهٔ اشکه ولی لبها همه بسته ست؛
گاهی فقط صدای هدیه صلواتی از جمعیت بلند میشه و گاهی صدای زمزمهٔ دل شکسته ای؛ اما فقط زمزمه نه بیشتر.
که در محضرِ #امیر_جهانیان باید به پای جان ادب کرد و جز این انتظاری نیست...
🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته
#داستان_سفر
داغ نجف، شوق کربلا...
نگم براتون از غم و داغِ لحظه رفتن از نجف.
غمِ جدایی از صحن آرزوها و امیدِ رسیدن به سرزمینِ ارباب.
غم جدایی از پدر و کسب اجازه پابوسی فرزند.
غم لحظه ی خداحافظی و امید لحظه وصل دوبارهای شاید!!!😭
وقتی همه وجودت چشم میشه و با همه قلبت سر به #آخرین_سجده عشق میذاری و تمامِ زیباییِ گنبدِ طلاییِ امیرالمومنین علیه السلام رو به خاطر میسپاری و به امید مهر مولا برای زیارت و دیداری دیگه دل رو به راه تازه میسپری!!!!😭
۹۵۰ - ۹۸۰ - ۱۰۳۶ - ۱۱۴۲ - ۱۱۹۰ - ۱۲۶۱
صدای روضه تو گوشم و با چشام تک تک ستونها رو میشمرم شاید زودتر برسیم شاید زودتر تموم بشه؛ اما نمیشه بازم مونده انگار...
روضه از لحظهٔ شوم سقیقه تا کربلا.
از لحظهٔ شوم اهانت به مادر سادات تا ورود بی بی حضرت زینب و اسرای کربلا به شام...
۱۴۰۰
۱۴۰۶
وااااای خدا...
-مدیر کاروان: "سمت راست تون رو نگاه کنید."
سر رو از شماره ستونها برمیدارم و سمت راستمو نگاه میکنم؛ گنبد و گلدستهٔ حضرت سقا پیداست...
این منو این دل بیقرارم
این منو این لحظه شماری اخرین لحضاتِ رسیدن به بین الحرمین
و در لحظه قدم گذاشتن به بین الحرمین این منو این قطره های اشکی که حالا دیگه از حولم تند تند با پشت دستام پاکشون میکنم که بتونم تمام این لحظه رو با همه زوایا به قلبم بسپرم...
اما بی بی جان چطور اشک نریخت در سرزمین تنهایی شما؟!!!
چطور میشه به یاد لحظهی اضطرار قلب شما در عصر روز دهم در همین حوالی قلب هزار چاک نداشت؟!!!
چطور میشه ندید همهی روضه های شنیدهی همهی عمر رو در بین سبزی نخلهای بین الحرمین؟!!!
خانم جان چطور میشه زیر پا حس نکرد تیزی #خار_مغیلان رو؟!!!
اینجا کجاست خانم؟!!!
سرزمینِ دلشوره های شما همینجاست...
سرزمین ضجه های تنهاییِ ناموس پیامبر است اینجا...
سرزمین سرافرازی اولاد پیامبر است اینجا...
سرزمین ارباب و عباس و علی اکبر است اینجا...
هرچه هست نام شماست و یاد شما!
بی بی جان اجازه میدهید برای پابوسی ارباب؟؟
و وااااای از لحظه پابوسی ارباب که برابر با هیچ لحظه ای در زندگی نیست...
🌸 @zaeranniabati 🌸
#داستان_سفر
داغ نجف، شوق کربلا...
نگم براتون از غم و داغِ لحظه رفتن از نجف.
غمِ جدایی از صحن آرزوها و امیدِ رسیدن به سرزمینِ ارباب.
غم جدایی از پدر و کسب اجازه پابوسی فرزند.
غم لحظه ی خداحافظی و امید لحظه وصل دوبارهای شاید!!!😭
وقتی همه وجودت چشم میشه و با همه قلبت سر به #آخرین_سجده عشق میذاری و تمامِ زیباییِ گنبدِ طلاییِ امیرالمومنین علیه السلام رو به خاطر میسپاری و به امید مهر مولا برای زیارت و دیداری دیگه دل رو به راه تازه میسپری!!!!😭
۹۵۰ - ۹۸۰ - ۱۰۳۶ - ۱۱۴۲ - ۱۱۹۰ - ۱۲۶۱
صدای روضه تو گوشم و با چشام تک تک ستونها رو میشمرم شاید زودتر برسیم شاید زودتر تموم بشه؛ اما نمیشه بازم مونده انگار...
روضه از لحظهٔ شوم سقیقه تا کربلا.
از لحظهٔ شوم اهانت به مادر سادات تا ورود بی بی حضرت زینب و اسرای کربلا به شام...
۱۴۰۰
۱۴۰۶
وااااای خدا...
-مدیر کاروان: "سمت راست تون رو نگاه کنید."
سر رو از شماره ستونها برمیدارم و سمت راستمو نگاه میکنم؛ گنبد و گلدستهٔ حضرت سقا پیداست...
این منو این دل بیقرارم
این منو این لحظه شماری اخرین لحضاتِ رسیدن به بین الحرمین
و در لحظه قدم گذاشتن به بین الحرمین این منو این قطره های اشکی که حالا دیگه از حولم تند تند با پشت دستام پاکشون میکنم که بتونم تمام این لحظه رو با همه زوایا به قلبم بسپرم...
اما بی بی جان چطور اشک نریخت در سرزمین تنهایی شما؟!!!
چطور میشه به یاد لحظهی اضطرار قلب شما در عصر روز دهم در همین حوالی قلب هزار چاک نداشت؟!!!
چطور میشه ندید همهی روضه های شنیدهی همهی عمر رو در بین سبزی نخلهای بین الحرمین؟!!!
خانم جان چطور میشه زیر پا حس نکرد تیزی #خار_مغیلان رو؟!!!
اینجا کجاست خانم؟!!!
سرزمینِ دلشوره های شما همینجاست...
سرزمین ضجه های تنهاییِ ناموس پیامبر است اینجا...
سرزمین سرافرازی اولاد پیامبر است اینجا...
سرزمین ارباب و عباس و علی اکبر است اینجا...
هرچه هست نام شماست و یاد شما!
بی بی جان اجازه میدهید برای پابوسی ارباب؟؟
و وااااای از لحظه پابوسی ارباب که برابر با هیچ لحظه ای در زندگی نیست...
🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته
#داستان_سفر
آستان بوسی ارباب...
لحظهٔ #اذل_دخول انگار درد هزاااار سال غربت و تنهایی با خود دارد..
لحظهٔ ایستادن و بر خاک افتادنم، پر از بغضِ سالها آرزوست...
دوباره سجده و دوباره چند قدم و دوباره بی اختیار سجده و اشکِ سالها آرزوی دیدار...😭
اینجا مثل حریم حضرت امیر کسی درگیرِ سکوت نیست؛
اینجا صدای ضجه بلند است فریادهای یاحسین است که در گوش میپیچد و بلندتر از همه صدای ضجهٔ قلبِ بیقرارِ منِ تازه به #حرم رسیده...😭
در این خاک و این حرم هرچه اشک بریزی و ضجه بزنی، هرچه گریبان چاک کنی برای همدردی با #امام_زمان در روضهٔ مجسم، در قبال حضرتش قطره ای از دریا هم نیست.
ای همهٔ آرزوی قلبم، آمده ام برای عرض تسلیت آقا جان!!
تسلیتِ شهادتِ جانسوزِ نازنین مادرتان مولا!!
آقا جان هزااار بار اگر به عدد عرشیان و فرشیان به قلب نازنین شما تسلیت دهیم کم است در غم چنین جسارتی و چنان جنایتی.
من شنیدهام اما، هیچ فرزندی کسانی که در غم مادر برای سرسلامتی و تسلیت میآیند را فراموش نمیکند، پس آمده ام برای عرض تسلیت:
مولای من تسلیت...
آقای من تسلیت...
حضرت ارباب تسلیت...
این پیام تسلیت تنها از منِ بی مقدار نیست مولا جان، این پیام تسلیت را از طرف همه عزیزان و دوستانم و #خانواده_زائران_نیابتی برای شما آورده ام؛ پس نه به جایگاه منِ کمترین بلکه بخاطر وجودِ نازنین مقربین درگاهتان از من بپذیرید که رسم امانت به جا آورده باشم، آقا جان...
🌸 @zaeranniabati 🌸
#داستان_سفر
آستان بوسی ارباب...
لحظهٔ #اذل_دخول انگار درد هزاااار سال غربت و تنهایی با خود دارد..
لحظهٔ ایستادن و بر خاک افتادنم، پر از بغضِ سالها آرزوست...
دوباره سجده و دوباره چند قدم و دوباره بی اختیار سجده و اشکِ سالها آرزوی دیدار...😭
اینجا مثل حریم حضرت امیر کسی درگیرِ سکوت نیست؛
اینجا صدای ضجه بلند است فریادهای یاحسین است که در گوش میپیچد و بلندتر از همه صدای ضجهٔ قلبِ بیقرارِ منِ تازه به #حرم رسیده...😭
در این خاک و این حرم هرچه اشک بریزی و ضجه بزنی، هرچه گریبان چاک کنی برای همدردی با #امام_زمان در روضهٔ مجسم، در قبال حضرتش قطره ای از دریا هم نیست.
ای همهٔ آرزوی قلبم، آمده ام برای عرض تسلیت آقا جان!!
تسلیتِ شهادتِ جانسوزِ نازنین مادرتان مولا!!
آقا جان هزااار بار اگر به عدد عرشیان و فرشیان به قلب نازنین شما تسلیت دهیم کم است در غم چنین جسارتی و چنان جنایتی.
من شنیدهام اما، هیچ فرزندی کسانی که در غم مادر برای سرسلامتی و تسلیت میآیند را فراموش نمیکند، پس آمده ام برای عرض تسلیت:
مولای من تسلیت...
آقای من تسلیت...
حضرت ارباب تسلیت...
این پیام تسلیت تنها از منِ بی مقدار نیست مولا جان، این پیام تسلیت را از طرف همه عزیزان و دوستانم و #خانواده_زائران_نیابتی برای شما آورده ام؛ پس نه به جایگاه منِ کمترین بلکه بخاطر وجودِ نازنین مقربین درگاهتان از من بپذیرید که رسم امانت به جا آورده باشم، آقا جان...
🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته
#داستان_سفر
وداع کربلا...
توی گرگ و میشِ آسمونِ کربلا، دل رو به بینالحرمین هدیه دادیم و رو به این قسمت از بهشتِ خدا رویِ زمین تعظیم کردیم، اما #خداحافظی نه!
گفتم آقا ازتون خواستم واسطه ظهور آقامون بشین، زیر قبهٔ حرم شما برای این حاجتم نماز خوندم و میدونم که هر دعای خیری زیر قبهٔ حرم #اربابم برآورده ست؛
پس حالا خداحافظی نمیکنم، فقط میرم که اگه لایق باشم با خانواده م به زودیِ زود انشاءالله #پشت_سر_آقام برگردم برای پابوس...
🌸 @zaeranniabati 🌸
#داستان_سفر
وداع کربلا...
توی گرگ و میشِ آسمونِ کربلا، دل رو به بینالحرمین هدیه دادیم و رو به این قسمت از بهشتِ خدا رویِ زمین تعظیم کردیم، اما #خداحافظی نه!
گفتم آقا ازتون خواستم واسطه ظهور آقامون بشین، زیر قبهٔ حرم شما برای این حاجتم نماز خوندم و میدونم که هر دعای خیری زیر قبهٔ حرم #اربابم برآورده ست؛
پس حالا خداحافظی نمیکنم، فقط میرم که اگه لایق باشم با خانواده م به زودیِ زود انشاءالله #پشت_سر_آقام برگردم برای پابوس...
🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته
#داستان_سفر
سامرای امام زمان، شهر غربت و غم...
حالا به یقین میدانم غم انگیزترین زیارت بعد از زیارت ائمه بقیع، زیارت امامین عسکریین در سامرا ست...
و این شاید آقا، گوشه ای نمایان از دلایل غیبت شماست که برای شیعیانتان به ودیعه گذاشتهاید؛
که بدانیم و بفهمیم جهان سالهای سال است لیاقت آرامشِ زندگی زیر سایه خورشید وجودتان را ندارد...😭
آقا جان
اینجا شنیدم که بعد از ظهور در مسجد سهله اقامت خواهید فرمود و در مسجد کوفه حکومت الهی برپا میدارید؛
و من هنوز غرق در دریای احساس لذت و #آرامش زیارتِ مسجد کوفه و سهله بودم که #دلهره محلهٔ عسکریون سامرا، جای گلوله ها به روی دیوارها و صدای گاه و بیگاه رژهٔ چکمه های نظامیان بر زمینِ سامرا به یادم آورد سایهٔ پدر بر سر این دنیا نیست و صاحب ما روی از همهٔ ما برداشته و رخ در پردهٔ حجاب ِغیبت کبری کشیده ست...😭
سامرا شهر غم و شهر سقفهای آوار شده...
شهر ستونهایی پر از زخم گلوله...
سامرا شهر شماست آقاجان...
خانه شما و پدر نازنین شما و جد بزرگوار شماست...
انگار این روزها تاریخ دوباره تکرار میشود؛
تاریخِ تجمع نظامیان در شهر شما...
تاریخِ محاصره...
تاریخ دلهره و دلشورهٔ شیعه...
و تاریخِ #حسرت_دیدارتان
آقا بیا که همه منتظر منتقم خون سیزده معصوم هستیم تا در اطاعت از شما پا در رکاب کنیم...
حقیقتش را بگویم مولاجان؟!
در نبود شما هیچکدام از ما دل ماندن نداشتیم،
در حسرت دیدن روی صاحبخانه پا در شهر شما گذاشتیم!😔
به پابوس پدر نازنین و جد بزرگوارتان نائل شدیم، اما #جای_خالی شما بدجور ته دلمان را خالی میکرد...
آخر ما بندگان بیپناه شما در محلهٔ نظامیان سامرا به امید پناه نازنین پدرمان قدم گذاشته بودیم، اما انگار ما هنوز لایق نشدیم، شاید فردا شاید فردایی دیگر، شاید...
🌸 @zaeranniabati🌸
#داستان_سفر
سامرای امام زمان، شهر غربت و غم...
حالا به یقین میدانم غم انگیزترین زیارت بعد از زیارت ائمه بقیع، زیارت امامین عسکریین در سامرا ست...
و این شاید آقا، گوشه ای نمایان از دلایل غیبت شماست که برای شیعیانتان به ودیعه گذاشتهاید؛
که بدانیم و بفهمیم جهان سالهای سال است لیاقت آرامشِ زندگی زیر سایه خورشید وجودتان را ندارد...😭
آقا جان
اینجا شنیدم که بعد از ظهور در مسجد سهله اقامت خواهید فرمود و در مسجد کوفه حکومت الهی برپا میدارید؛
و من هنوز غرق در دریای احساس لذت و #آرامش زیارتِ مسجد کوفه و سهله بودم که #دلهره محلهٔ عسکریون سامرا، جای گلوله ها به روی دیوارها و صدای گاه و بیگاه رژهٔ چکمه های نظامیان بر زمینِ سامرا به یادم آورد سایهٔ پدر بر سر این دنیا نیست و صاحب ما روی از همهٔ ما برداشته و رخ در پردهٔ حجاب ِغیبت کبری کشیده ست...😭
سامرا شهر غم و شهر سقفهای آوار شده...
شهر ستونهایی پر از زخم گلوله...
سامرا شهر شماست آقاجان...
خانه شما و پدر نازنین شما و جد بزرگوار شماست...
انگار این روزها تاریخ دوباره تکرار میشود؛
تاریخِ تجمع نظامیان در شهر شما...
تاریخِ محاصره...
تاریخ دلهره و دلشورهٔ شیعه...
و تاریخِ #حسرت_دیدارتان
آقا بیا که همه منتظر منتقم خون سیزده معصوم هستیم تا در اطاعت از شما پا در رکاب کنیم...
حقیقتش را بگویم مولاجان؟!
در نبود شما هیچکدام از ما دل ماندن نداشتیم،
در حسرت دیدن روی صاحبخانه پا در شهر شما گذاشتیم!😔
به پابوس پدر نازنین و جد بزرگوارتان نائل شدیم، اما #جای_خالی شما بدجور ته دلمان را خالی میکرد...
آخر ما بندگان بیپناه شما در محلهٔ نظامیان سامرا به امید پناه نازنین پدرمان قدم گذاشته بودیم، اما انگار ما هنوز لایق نشدیم، شاید فردا شاید فردایی دیگر، شاید...
🌸 @zaeranniabati🌸
#دلنوشته
#داستان_سفر
بوی حرم امام رضا...
دلگیر و غصه دار از غربت سامرا به محضر آقا امام هادی علیه السلام و آقا امام عسکری علیه السلام ادب کردیم و به امید پابوسی امامین کاظمین رو به شهر ائمهٔ باب الحوائج...
رفتیم تا التماس کنیم برای فرج مولایمان واسطه ظهور شوند تا جهان و جهانیان از درد بی سروری و بی یاوری رهایی یابند.
در کاظمین اما غم غربت بیشتر است!!!
اینجا خبری از نظامیان و جنگ و محاصره نیست اما،
زائر اینجا هم شوق زیارت دارد و هم غم رفتن!
به پابوسی آقا امام موسی بن جعفر علیه السلام و آقا امام جواد علیه السلام که نائل میشوی احساس آرامشی انگار تو را در پناه خود میگیرد.
احساس آرامشِ بودن زیر سقفی آشنا
انگار بارها اینجا و در این صحن و سرا میهمان بودهای!
حتی رنگ فرشها و کاشیها، صدای زنگ ساعت بزرگ حرم چه آشناست!!!
چقدر اینجا شبیه #حرم_امام_رضا علیه السلام است و چقدر ایرانی در این حرم احساس قرابت دارد و این شاید، معجزه شما فرزندان خانم جانم حضرت زهراست که با این احساس آشنا به سانِ کودکی، دلِ ما را به یاد میهمانی که در وطن داریم، هواییِ حرم امام رضا میکنید تا راضی به رفتن شویم وگرنه ما کجا و تاب و توانِ جدایی شما...
🌸 @zaeranniabati 🌸
#داستان_سفر
بوی حرم امام رضا...
دلگیر و غصه دار از غربت سامرا به محضر آقا امام هادی علیه السلام و آقا امام عسکری علیه السلام ادب کردیم و به امید پابوسی امامین کاظمین رو به شهر ائمهٔ باب الحوائج...
رفتیم تا التماس کنیم برای فرج مولایمان واسطه ظهور شوند تا جهان و جهانیان از درد بی سروری و بی یاوری رهایی یابند.
در کاظمین اما غم غربت بیشتر است!!!
اینجا خبری از نظامیان و جنگ و محاصره نیست اما،
زائر اینجا هم شوق زیارت دارد و هم غم رفتن!
به پابوسی آقا امام موسی بن جعفر علیه السلام و آقا امام جواد علیه السلام که نائل میشوی احساس آرامشی انگار تو را در پناه خود میگیرد.
احساس آرامشِ بودن زیر سقفی آشنا
انگار بارها اینجا و در این صحن و سرا میهمان بودهای!
حتی رنگ فرشها و کاشیها، صدای زنگ ساعت بزرگ حرم چه آشناست!!!
چقدر اینجا شبیه #حرم_امام_رضا علیه السلام است و چقدر ایرانی در این حرم احساس قرابت دارد و این شاید، معجزه شما فرزندان خانم جانم حضرت زهراست که با این احساس آشنا به سانِ کودکی، دلِ ما را به یاد میهمانی که در وطن داریم، هواییِ حرم امام رضا میکنید تا راضی به رفتن شویم وگرنه ما کجا و تاب و توانِ جدایی شما...
🌸 @zaeranniabati 🌸
#داستان_سفر
راستش ته دلم از اول یه کم نگرانی بود... متاسفانه دیروز زائرانِ ما به نجف نرسیدند!🤔
بندگان خدا را در مهران اسکان دادند.
بابت دلیلش موارد مختلفی تاکنون به ما گفته اند:
بعلت سفر رئیس جمهور مرز بسته شده بوده دیروز.
یا اینکه ویزای این گروه و کاروان حج و زیارتی نیامده بوده.
و موارد دیگر...
که البته دیگر مهم نبود و بندگان خدا دیشب را هم در #مهران ماندند مانند پریشب!
امروز صبح الحمدلله از مرز عبور کرده اند و گمانم دیگر به #نجف رسیده باشند.
پس ان شاالله زائرانِ نیابتیِ عزیز، نماز مغرب و عشاءِ خود را در صحنِ مولایمان امیرالمومنین علیه السلام خوانده اند.
اگرچه شمسا دیروز را جزءِ سفرِ زوار حساب نکرده اند و از روزهای نجف و کربلا کم نمیکنند؛ ولی متاسفانه قسمتمان زیارتِ شبِ جمعه کربلا نبود!😭
نکته ی جالب روحیه ی #شکرگزاری این زائران جوان است. دیشب که با آنها تلفنی صحبت می کردیم و می گفتیم که اذیت شدید. برایمان خیلی جالب بود که میگفتند:
"نه! خیلی هم خوب است. استراحت کردیم و انشاالله با حال بهتری به زیارت می رویم. این یک روز فرصت خوبی شد که دائم ذکر بگوییم و استغفار کنیم و با حال بهتری راهی دیار یار شویم."
به این روحیه ی شکرگزاری این زوار آفرین باید گفت...
🌸 @zaeranniabati 🌸
راستش ته دلم از اول یه کم نگرانی بود... متاسفانه دیروز زائرانِ ما به نجف نرسیدند!🤔
بندگان خدا را در مهران اسکان دادند.
بابت دلیلش موارد مختلفی تاکنون به ما گفته اند:
بعلت سفر رئیس جمهور مرز بسته شده بوده دیروز.
یا اینکه ویزای این گروه و کاروان حج و زیارتی نیامده بوده.
و موارد دیگر...
که البته دیگر مهم نبود و بندگان خدا دیشب را هم در #مهران ماندند مانند پریشب!
امروز صبح الحمدلله از مرز عبور کرده اند و گمانم دیگر به #نجف رسیده باشند.
پس ان شاالله زائرانِ نیابتیِ عزیز، نماز مغرب و عشاءِ خود را در صحنِ مولایمان امیرالمومنین علیه السلام خوانده اند.
اگرچه شمسا دیروز را جزءِ سفرِ زوار حساب نکرده اند و از روزهای نجف و کربلا کم نمیکنند؛ ولی متاسفانه قسمتمان زیارتِ شبِ جمعه کربلا نبود!😭
نکته ی جالب روحیه ی #شکرگزاری این زائران جوان است. دیشب که با آنها تلفنی صحبت می کردیم و می گفتیم که اذیت شدید. برایمان خیلی جالب بود که میگفتند:
"نه! خیلی هم خوب است. استراحت کردیم و انشاالله با حال بهتری به زیارت می رویم. این یک روز فرصت خوبی شد که دائم ذکر بگوییم و استغفار کنیم و با حال بهتری راهی دیار یار شویم."
به این روحیه ی شکرگزاری این زوار آفرین باید گفت...
🌸 @zaeranniabati 🌸
#داستان_سفر
درست آخر دنیا...
بالاخره نجف را دیدم. نمردم و زنده ماندم. اجل مهلتم داد و من هم به #ایوان_طلا رسیدم.
راستش وقتی در مهران مشکل پیش آمد و یک شب پشت مرز ماندیم، در دلم هول و هراس نیامد و مطمئن بودم که زائر میشوم.
و حالا که صحن و سرای مولای مهربانم امیر مومنان علیه السلام را زیارت کردم، خیلی خوشحالم. خیلی سبکم. نمی دانم چطوری بگویم؟! در حال پروازم انگار! در آسمانها بال میزنم گویی!
نمیخواستم بگویم ولی عیبی ندارد دیگر من هم در #خانواده شما #زائران_نیابتی وارد شده ام و به کمک شما زائر شده ام. پس از یک خانواده هستیم. پس میگویم:
جایتان خالی! دیروز که برای اولین بار وارد حرم شدم، رفتم و گوشه ای خلوت پیدا کردم. ماه رجب بود و حرم مولا! از لحاظ مکان و زمان همه چیز مهیا بودم. ضریح را مقابل چشمانم میدیدم. هر آنچه در روضه ها، داستانها و حکایتها از فضایل امیرالمومنین علیه السلام شنیده بودم به یکباره مثل فیلم از جلوی چشمانم گذشت...
ناگهان حس عجیبی در من رخ داد. خودم را مقابل پدرم دیدم. پدری قوی! با نیرویی فوق بشری! با گوشی شنوا و آغوشی باز!
#درد_دل های این همه سالها گرفتاری و بدبختی را پیش او مرور کردم. یک به یک گفتم. کامل و درست آنچه بر من گذشته بود. لحظه لحظه مصیبتها و گرفتاری ها را گفتم. مواقعی که به آخر دنیا رسیده بودم و آن وقتها که دیگر بریده بودم، همه و همه را گفتم.
نمیدانم چند ساعت گذشت و چگونه بر من سپری شد. ولی برایم اینجا #آخر_دنیا بود. تهِتهِ هر چه در دنیا میخواستم را دیده بودم و به آن رسیده بودم.
اینجا حرم مولایم بود. حرم بابایم...
درست آخر دنیایم...
🌸 @zaeranniabati 🌸
درست آخر دنیا...
بالاخره نجف را دیدم. نمردم و زنده ماندم. اجل مهلتم داد و من هم به #ایوان_طلا رسیدم.
راستش وقتی در مهران مشکل پیش آمد و یک شب پشت مرز ماندیم، در دلم هول و هراس نیامد و مطمئن بودم که زائر میشوم.
و حالا که صحن و سرای مولای مهربانم امیر مومنان علیه السلام را زیارت کردم، خیلی خوشحالم. خیلی سبکم. نمی دانم چطوری بگویم؟! در حال پروازم انگار! در آسمانها بال میزنم گویی!
نمیخواستم بگویم ولی عیبی ندارد دیگر من هم در #خانواده شما #زائران_نیابتی وارد شده ام و به کمک شما زائر شده ام. پس از یک خانواده هستیم. پس میگویم:
جایتان خالی! دیروز که برای اولین بار وارد حرم شدم، رفتم و گوشه ای خلوت پیدا کردم. ماه رجب بود و حرم مولا! از لحاظ مکان و زمان همه چیز مهیا بودم. ضریح را مقابل چشمانم میدیدم. هر آنچه در روضه ها، داستانها و حکایتها از فضایل امیرالمومنین علیه السلام شنیده بودم به یکباره مثل فیلم از جلوی چشمانم گذشت...
ناگهان حس عجیبی در من رخ داد. خودم را مقابل پدرم دیدم. پدری قوی! با نیرویی فوق بشری! با گوشی شنوا و آغوشی باز!
#درد_دل های این همه سالها گرفتاری و بدبختی را پیش او مرور کردم. یک به یک گفتم. کامل و درست آنچه بر من گذشته بود. لحظه لحظه مصیبتها و گرفتاری ها را گفتم. مواقعی که به آخر دنیا رسیده بودم و آن وقتها که دیگر بریده بودم، همه و همه را گفتم.
نمیدانم چند ساعت گذشت و چگونه بر من سپری شد. ولی برایم اینجا #آخر_دنیا بود. تهِتهِ هر چه در دنیا میخواستم را دیده بودم و به آن رسیده بودم.
اینجا حرم مولایم بود. حرم بابایم...
درست آخر دنیایم...
🌸 @zaeranniabati 🌸
#داستان_سفر
رانندهی مسافر
سالها بود که او رانندگی می کرد. با تاکسی زردرنگش از قم به تهران و تهران به قم. گرچه شغلش این بود ولی به عشق کریمهی اهلبیت علیهمالسلام و سیدالکریم علیهالرحمه این مسیر را طی میکرد.
یکسال مانده شصت ساله شود. دیشب هم در جاده بود. این بار نه در تاکسی خودش اما! سوار اتوبوس بود. از تهران میرفت نه به سوی قم اما!
از پشت شیشه جاده و بیابان را طوری نگاه میکرد که فکر میکردی تا حالا در جاده نبوده است، غافل از اینکه سالهاست رانندهی جاده است!
دیشب اما دیگر راننده نبود! مسافر بود!
رانندهی مسافر ما به همراه دختر و همسرش دیشب از تهران راهی مهران بود...
سرگذشت زائر اینبارمان را از همین کانال پیگیری نمایید...
🌸 @zaeranniabati 🌸
رانندهی مسافر
سالها بود که او رانندگی می کرد. با تاکسی زردرنگش از قم به تهران و تهران به قم. گرچه شغلش این بود ولی به عشق کریمهی اهلبیت علیهمالسلام و سیدالکریم علیهالرحمه این مسیر را طی میکرد.
یکسال مانده شصت ساله شود. دیشب هم در جاده بود. این بار نه در تاکسی خودش اما! سوار اتوبوس بود. از تهران میرفت نه به سوی قم اما!
از پشت شیشه جاده و بیابان را طوری نگاه میکرد که فکر میکردی تا حالا در جاده نبوده است، غافل از اینکه سالهاست رانندهی جاده است!
دیشب اما دیگر راننده نبود! مسافر بود!
رانندهی مسافر ما به همراه دختر و همسرش دیشب از تهران راهی مهران بود...
سرگذشت زائر اینبارمان را از همین کانال پیگیری نمایید...
🌸 @zaeranniabati 🌸
#داستان_سفر
راننده مسافر یا زائرِ این بارِ ما، در #شبهای_قدر معرفی شده بود. شاید هم در آن شبها آرزو کرده بود وصال دیدار حریم یار را...
تحقیق، تامین بودجه، پیگیری ها و مهمتر از همه رزق و روزی زائر باعث شد که در ماه #امام_رضا علیه السلام راهی دیار باشد و زائرِ ارباب...
انسان شریفی حدودا شصت ساله که با همسر و دختر چهارده ساله اش مشرف شده اند.
مجاورانِ حرمِ حضرت معصومه علیهاالسلام هستند و ساکنِ شهر #قم.
گفتیم که شغلش رانندگی است با #تاکسی_زرد مسیر تهران-قم و بالعکس.
شاید سوال کنید که در پیام قبلی اشاره شده بود دو زائر داریم ولی الان سه نفر معرفی کردیم؟!
پدر خانواده یکبار قبلا اربعین مشرف شده بودند و زائران نیابتی بنایش بر فراهم کردن سفر #زائر_اولی هاست.
حالا ما مانده بودیم چه کنیم؟! سخت بود که مادر و دختر را بفرستیم و پدر بماند!
لطف خدا و عنایت ارباب شامل حالمان شد و #هزینه_پدر را از طریق غیر از کانال زائران نیابتی برایمان جور کردند. و عملا درست است که سه زائر مشرف شده اند ولی کانال ما فقط هزینه ی مادر و دختر را که تا بحال مشرف نشده اند تقبل کرده است.
بگذریم خلاصه بعدِ ماه رمضان و گذشت حدود دوسوم ماه شوال، خیلی سریع کار سفر جور شد.
تاریخ سفر را با هماهنگی زائران و دفتر زیارتی معلوم کردیم و مقید بودیم که #شب_جمعه حتما #کربلا باشند.
خیلی سرتان را درد نمی آورم تا روز قبل از سفر هنوز ویزا و مانیفست زوار آماده نبود...
🌸 @zaeranniabati 🌸
راننده مسافر یا زائرِ این بارِ ما، در #شبهای_قدر معرفی شده بود. شاید هم در آن شبها آرزو کرده بود وصال دیدار حریم یار را...
تحقیق، تامین بودجه، پیگیری ها و مهمتر از همه رزق و روزی زائر باعث شد که در ماه #امام_رضا علیه السلام راهی دیار باشد و زائرِ ارباب...
انسان شریفی حدودا شصت ساله که با همسر و دختر چهارده ساله اش مشرف شده اند.
مجاورانِ حرمِ حضرت معصومه علیهاالسلام هستند و ساکنِ شهر #قم.
گفتیم که شغلش رانندگی است با #تاکسی_زرد مسیر تهران-قم و بالعکس.
شاید سوال کنید که در پیام قبلی اشاره شده بود دو زائر داریم ولی الان سه نفر معرفی کردیم؟!
پدر خانواده یکبار قبلا اربعین مشرف شده بودند و زائران نیابتی بنایش بر فراهم کردن سفر #زائر_اولی هاست.
حالا ما مانده بودیم چه کنیم؟! سخت بود که مادر و دختر را بفرستیم و پدر بماند!
لطف خدا و عنایت ارباب شامل حالمان شد و #هزینه_پدر را از طریق غیر از کانال زائران نیابتی برایمان جور کردند. و عملا درست است که سه زائر مشرف شده اند ولی کانال ما فقط هزینه ی مادر و دختر را که تا بحال مشرف نشده اند تقبل کرده است.
بگذریم خلاصه بعدِ ماه رمضان و گذشت حدود دوسوم ماه شوال، خیلی سریع کار سفر جور شد.
تاریخ سفر را با هماهنگی زائران و دفتر زیارتی معلوم کردیم و مقید بودیم که #شب_جمعه حتما #کربلا باشند.
خیلی سرتان را درد نمی آورم تا روز قبل از سفر هنوز ویزا و مانیفست زوار آماده نبود...
🌸 @zaeranniabati 🌸
#داستان_سفر
پیامک
یک هفته ای بود که زائر مدام با ما تماس میگرفت و پیگیر تاریخ سفر بود. التهابی شیرین!
تا آخرِ شبِ شنبه هنوز خبری نبود که در آغازین ساعات روز یکشنبه زائر #پیامک داد:
"مدیر کاروان تماس گرفته و گفته که ساعت ۴ بعدازظهر حرکت از #ترمینال_غرب !"
نمی دانم چرا وقتی پیامک را خواندم و دیدم کاملا حس شادی و خوشحالی زائر را در میافتم؛ با آن که صدا نبود و فقط حروف بود! تازه متن هم هیچ احساسی نداشت؛ ولی هر بار، حتی الان هم که پیامک را میخوانم، سرشار از حس خوب و پرنشاط است.
شب هم تلفنی با هم صحبت کردیم. در راه بودند. بسوی #مهران . وقتی پرسیدم که اوضاع چطور است؟
با آرامشی وصف ناپذیر گفت:
"چطور باید باشد؟! همه چیز عالی است. ما در راه زیارت هستیم..."
پیامک بعدی را حدود ساعت ۸ صبح دوشنبه ارسال کرد:
"سلام و علیکم. الحمدوالله رسیدیم مهران و مهر خروج را زدیم .از زحمات نهایت تشکر میشود .ان شاءالله اجرتان با آقا امام حسین .یا علی"
میبینید متن انشای خاصی ندارد. خیلی معمولی است ولی هربار که میخوانم حالم دگرگون می شود.
فکر نکنید زائر بیسواد هست، نه اتفاقا تحصیلکرده هم هست.
هروقت میخوانم و غلطهای تایپی اش را میبینم با خودم میگویم حتما حال و هوای دلش #کربلایی بوده و چشمانش تار شده که اینطوری نوشته! 😭
خوشحال میشوم که #تشکر کرده نه بخاطر تشکر کردنش، به #امید آن که حتما یادش خواهد بود و #دعاگوی ما زائران نیابتی در اعتاب مقدسه! و البته بخاطر نوع دعایش:
"اجرتان با آقا امام حسین!"
و در آخر "یاعلی" که گفته، کاملا بوی نجف بر مشامم می رسد...
و پیام تلگرامی روز دوشنبه که زائر گفته بود:
"ساعت ۱۴ رسیدیم نجف. ممنون زحمات. دعاگو هستیم."
خیلی مختصر، این بار حس عجله از پیامش کاملا پیدا بود؛ عجله برای زودتر رسیدن به معشوق...
🌸 @zaeranniabati 🌸
پیامک
یک هفته ای بود که زائر مدام با ما تماس میگرفت و پیگیر تاریخ سفر بود. التهابی شیرین!
تا آخرِ شبِ شنبه هنوز خبری نبود که در آغازین ساعات روز یکشنبه زائر #پیامک داد:
"مدیر کاروان تماس گرفته و گفته که ساعت ۴ بعدازظهر حرکت از #ترمینال_غرب !"
نمی دانم چرا وقتی پیامک را خواندم و دیدم کاملا حس شادی و خوشحالی زائر را در میافتم؛ با آن که صدا نبود و فقط حروف بود! تازه متن هم هیچ احساسی نداشت؛ ولی هر بار، حتی الان هم که پیامک را میخوانم، سرشار از حس خوب و پرنشاط است.
شب هم تلفنی با هم صحبت کردیم. در راه بودند. بسوی #مهران . وقتی پرسیدم که اوضاع چطور است؟
با آرامشی وصف ناپذیر گفت:
"چطور باید باشد؟! همه چیز عالی است. ما در راه زیارت هستیم..."
پیامک بعدی را حدود ساعت ۸ صبح دوشنبه ارسال کرد:
"سلام و علیکم. الحمدوالله رسیدیم مهران و مهر خروج را زدیم .از زحمات نهایت تشکر میشود .ان شاءالله اجرتان با آقا امام حسین .یا علی"
میبینید متن انشای خاصی ندارد. خیلی معمولی است ولی هربار که میخوانم حالم دگرگون می شود.
فکر نکنید زائر بیسواد هست، نه اتفاقا تحصیلکرده هم هست.
هروقت میخوانم و غلطهای تایپی اش را میبینم با خودم میگویم حتما حال و هوای دلش #کربلایی بوده و چشمانش تار شده که اینطوری نوشته! 😭
خوشحال میشوم که #تشکر کرده نه بخاطر تشکر کردنش، به #امید آن که حتما یادش خواهد بود و #دعاگوی ما زائران نیابتی در اعتاب مقدسه! و البته بخاطر نوع دعایش:
"اجرتان با آقا امام حسین!"
و در آخر "یاعلی" که گفته، کاملا بوی نجف بر مشامم می رسد...
و پیام تلگرامی روز دوشنبه که زائر گفته بود:
"ساعت ۱۴ رسیدیم نجف. ممنون زحمات. دعاگو هستیم."
خیلی مختصر، این بار حس عجله از پیامش کاملا پیدا بود؛ عجله برای زودتر رسیدن به معشوق...
🌸 @zaeranniabati 🌸