🔴انتصاب آقای #حاج_محمدابراهیم_شوشتری (مرحوم علی) به ریاست کمیته حراست و استعلامات ستاد انتخابات کشور
به گزارش خبرگزاری فارس، وزیر کشور، امروز در حکمی اعضای ستاد انتخابات کشور را منصوب کرد.
دکتر رحمانی فضلی در این حکم آقای #محمدابراهیم_شوشتری مشاور وزیر و رئیس مرکز حراست وزارت کشور را با حفظ سمت به عنوان عضو و رئیس کمیته حراست و استعلامات ستاد انتخابات کشور منصوب کرد.
انتخابات دوازدهمین دوره ریاست جمهوری، پنجمین دوره شوراهای اسلامی شهر و روستا و میان دوره مجلس شورای اسلامی در تاریخ 29 اردیبهشت ماه 96 برگزار خواهد شد.
@yengejeh
به گزارش خبرگزاری فارس، وزیر کشور، امروز در حکمی اعضای ستاد انتخابات کشور را منصوب کرد.
دکتر رحمانی فضلی در این حکم آقای #محمدابراهیم_شوشتری مشاور وزیر و رئیس مرکز حراست وزارت کشور را با حفظ سمت به عنوان عضو و رئیس کمیته حراست و استعلامات ستاد انتخابات کشور منصوب کرد.
انتخابات دوازدهمین دوره ریاست جمهوری، پنجمین دوره شوراهای اسلامی شهر و روستا و میان دوره مجلس شورای اسلامی در تاریخ 29 اردیبهشت ماه 96 برگزار خواهد شد.
@yengejeh
💠مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد
✅خاطرات انقلاب به روایت #غلامرضا_محمدی
🖊بازنویسی توسط #امین_محمدی
◀️قسمت سوم
وقتی ژاندارمها آن سه بزرگوار را احضار کردند، دلمان شور افتاده بود که چه اتفاقی خواهد افتاد. پس از یک ساعت جیپ لندرور چادرکشیده با گردوخاک از روستا دور شد و آن سه بزرگوار به خانه برگشتند. اطلاعات دقیقی از جلسه آنها در دسترس نیست. (گویا تعهدنامهای گرفتند که از فعالیت سیاسی، پخش اعلامیهها و سخنرانیهای امام از سوی فرزندانشان #حاج_مرتضی_محمدی، #حاج_محمدابراهیم_شوشتری، #حاج_علی_یساقی که به روستا ارسال میکردند جلوگیری بهعمل آورند).
حال و هوای پاییزی روستا هم انقلابیتر شده بود و مردم خودشان را برای محرم آماده میکردند. دیوارهای کوچهها با رنگ آبی شعارنویسی شده بود. در میهمانیهای خصوصی صحبت رفتن شاه بود و مردم روستا منتظر طلاب قم بودند که به روستا برگردند و اخبار و اطلاعات دقیق و جدیدی را به آنها بدهند.
آن زمان رادیو در هر خانهای پیدا نمیشد. در روستا تک و توکی بودند که رادیو داشتند. یکی از آنها #ابوالقاسم_یساقی (فرجالله) بود که اخباری که میشنید را به ما انتقال میداد. پس از آمدن شیرو (مرحوم #حاج_شیرمحمد_محمدی) مبارزات ما جان تازهای گرفت. یک روز ابوالقاسم یساقی (فرجالله) به من گفت: "بیا بریم عکس شاه رو از توی مدرسه برداریم و بشکنیم." من هم که عاشق این کارها بودم قبول کردم. گفتم به #رضا_غلامی (حاجنصرتالله) بگوییم و برویم. قرارمان را طبق معمول در مسجد گذاشتیم.
غروب شده بود، صدای اذان در روستا پیچیده بود. خودمان را به مسجد رساندیم. بعد از نماز رو کردم به رضا غلامی و گفتم: "میای بریم لانه کفتر برداریم." او هم قبول کرد، وقتی از جمعیت دور شدیم، به او گفتم: "لانه کفتر بهانه بود. میای بریم عکس شاه رو از مدرسه برداریم و بشکنیم؟" رضا هم مشتاقانه قبول کرد. نقشه کشیدیم که رضا غلامی نگهبان بایستد و اگر دید کسی میآید با سوت اطلاع بدهد و من و ابوالقاسم عکس را بیاوریم.
مدرسه کنار «شور چشمه» همجوار شعبه نفت بود. حدود دو متر پایینتر از کوچه بود. طوری که باید از دیوار آویزان میشدیم و به درون حیاط میپریدیم.
وارد مدرسه شدیم. همه جا تاریک بود. بوی نفت تمام سالن را برداشته بود. اول تصمیم گرفتیم عکسی که در دفتر مدرسه آویزان است را برداریم ولی در قفل بود. سریع رفتیم سراغ کلاسها. اتاق اول درش قفل بود. اتاق دوم هم قفل بود. با ناامیدی دستگیره اتاق سوم را چرخاندیم و در باز شد. لبخند رضایتبخشی به همدیگر زدیم. چشمانمان در آن تاریکی برق زد و وارد کلاس شدیم. سریع ابوالقاسم قلاب گرفت و من رفتم بالا و عکس را برداشتم و پریدم پایین. عکس را زیربغل گرفتم و سریع به سمت حیاط دویدیم. قلاب گرفتم. ابوالقاسم رفت بالای دیوار. رضا دستش را گرفت. قاب عکس را برایشان بالا انداختم. پایم را روی دیوار گذاشتم و دستم را دراز کردم. رضا و ابوالقاسم دستم را گرفتند و مرا به بالا کشیدند.
قاب عکس را زیربغل گرفتم و به سمت مدرسه جدید سمت کال «اولنگ» راه افتادیم. قلبهایمان مثل گنجشک میتپید. لبخند روی لبمان بود. خوشحال بودیم چه کار مهمی انجام می دهیم.
به مدرسه جدید رسیدیم. دل توی دلمان نبود که عکس شاه خائن را به خاک بمالیم و تکهتکه کنیم.
تخته سنگی را انتخاب کردیم. روی قاب عکس سه نفری تُف انداختیم و لعنش کردیم. عکس را بالای سرم گرفتم و هر سه با فریاد "مرگ بر شاه" محکم به زمین کوبیدم. شیشه و قاب شکست. بعد سه نفری عکس را لگدمال کردیم. آنقدر پریدیم بالا و پایین که هیچ چیز از عکس باقی نماند.
همدیگر را به آغوش گرفتیم و با صدای بلند فریاد زدیم : "درود بر خمینی"، "درود بر خمینی".
@yengejeh
✅خاطرات انقلاب به روایت #غلامرضا_محمدی
🖊بازنویسی توسط #امین_محمدی
◀️قسمت سوم
وقتی ژاندارمها آن سه بزرگوار را احضار کردند، دلمان شور افتاده بود که چه اتفاقی خواهد افتاد. پس از یک ساعت جیپ لندرور چادرکشیده با گردوخاک از روستا دور شد و آن سه بزرگوار به خانه برگشتند. اطلاعات دقیقی از جلسه آنها در دسترس نیست. (گویا تعهدنامهای گرفتند که از فعالیت سیاسی، پخش اعلامیهها و سخنرانیهای امام از سوی فرزندانشان #حاج_مرتضی_محمدی، #حاج_محمدابراهیم_شوشتری، #حاج_علی_یساقی که به روستا ارسال میکردند جلوگیری بهعمل آورند).
حال و هوای پاییزی روستا هم انقلابیتر شده بود و مردم خودشان را برای محرم آماده میکردند. دیوارهای کوچهها با رنگ آبی شعارنویسی شده بود. در میهمانیهای خصوصی صحبت رفتن شاه بود و مردم روستا منتظر طلاب قم بودند که به روستا برگردند و اخبار و اطلاعات دقیق و جدیدی را به آنها بدهند.
آن زمان رادیو در هر خانهای پیدا نمیشد. در روستا تک و توکی بودند که رادیو داشتند. یکی از آنها #ابوالقاسم_یساقی (فرجالله) بود که اخباری که میشنید را به ما انتقال میداد. پس از آمدن شیرو (مرحوم #حاج_شیرمحمد_محمدی) مبارزات ما جان تازهای گرفت. یک روز ابوالقاسم یساقی (فرجالله) به من گفت: "بیا بریم عکس شاه رو از توی مدرسه برداریم و بشکنیم." من هم که عاشق این کارها بودم قبول کردم. گفتم به #رضا_غلامی (حاجنصرتالله) بگوییم و برویم. قرارمان را طبق معمول در مسجد گذاشتیم.
غروب شده بود، صدای اذان در روستا پیچیده بود. خودمان را به مسجد رساندیم. بعد از نماز رو کردم به رضا غلامی و گفتم: "میای بریم لانه کفتر برداریم." او هم قبول کرد، وقتی از جمعیت دور شدیم، به او گفتم: "لانه کفتر بهانه بود. میای بریم عکس شاه رو از مدرسه برداریم و بشکنیم؟" رضا هم مشتاقانه قبول کرد. نقشه کشیدیم که رضا غلامی نگهبان بایستد و اگر دید کسی میآید با سوت اطلاع بدهد و من و ابوالقاسم عکس را بیاوریم.
مدرسه کنار «شور چشمه» همجوار شعبه نفت بود. حدود دو متر پایینتر از کوچه بود. طوری که باید از دیوار آویزان میشدیم و به درون حیاط میپریدیم.
وارد مدرسه شدیم. همه جا تاریک بود. بوی نفت تمام سالن را برداشته بود. اول تصمیم گرفتیم عکسی که در دفتر مدرسه آویزان است را برداریم ولی در قفل بود. سریع رفتیم سراغ کلاسها. اتاق اول درش قفل بود. اتاق دوم هم قفل بود. با ناامیدی دستگیره اتاق سوم را چرخاندیم و در باز شد. لبخند رضایتبخشی به همدیگر زدیم. چشمانمان در آن تاریکی برق زد و وارد کلاس شدیم. سریع ابوالقاسم قلاب گرفت و من رفتم بالا و عکس را برداشتم و پریدم پایین. عکس را زیربغل گرفتم و سریع به سمت حیاط دویدیم. قلاب گرفتم. ابوالقاسم رفت بالای دیوار. رضا دستش را گرفت. قاب عکس را برایشان بالا انداختم. پایم را روی دیوار گذاشتم و دستم را دراز کردم. رضا و ابوالقاسم دستم را گرفتند و مرا به بالا کشیدند.
قاب عکس را زیربغل گرفتم و به سمت مدرسه جدید سمت کال «اولنگ» راه افتادیم. قلبهایمان مثل گنجشک میتپید. لبخند روی لبمان بود. خوشحال بودیم چه کار مهمی انجام می دهیم.
به مدرسه جدید رسیدیم. دل توی دلمان نبود که عکس شاه خائن را به خاک بمالیم و تکهتکه کنیم.
تخته سنگی را انتخاب کردیم. روی قاب عکس سه نفری تُف انداختیم و لعنش کردیم. عکس را بالای سرم گرفتم و هر سه با فریاد "مرگ بر شاه" محکم به زمین کوبیدم. شیشه و قاب شکست. بعد سه نفری عکس را لگدمال کردیم. آنقدر پریدیم بالا و پایین که هیچ چیز از عکس باقی نماند.
همدیگر را به آغوش گرفتیم و با صدای بلند فریاد زدیم : "درود بر خمینی"، "درود بر خمینی".
@yengejeh
با ینگجه
#منتشرنشده 🔸بازگشت حجاج ینگجه از مکه 🔺سال ۱۳۷۷ 📸 از #خانم_سبزی، قم @yengejeh
💠حاجیان حاضر در عکس:
⭕️ایستاده از راست:
مرحوم #حاج_محمدعلی_شوشتری
#حاج_شیخ_حسن_محمودی
مرحوم #حاج_محمدابراهیم_شوشتری
#حاج_اسدالله_غلامی، ....
مرحوم #حاج_حسین_اصغر_غلامی
⭕️نشسته از راست:
مرحوم #حاج_فیض_الله_فیضی
مرحوم #حاج_حمزه_صفری
@yengejeh
⭕️ایستاده از راست:
مرحوم #حاج_محمدعلی_شوشتری
#حاج_شیخ_حسن_محمودی
مرحوم #حاج_محمدابراهیم_شوشتری
#حاج_اسدالله_غلامی، ....
مرحوم #حاج_حسین_اصغر_غلامی
⭕️نشسته از راست:
مرحوم #حاج_فیض_الله_فیضی
مرحوم #حاج_حمزه_صفری
@yengejeh
🕋 بازگشت حاجیان ینگجه از مکه مکرمه
🔸مرحوم #حاج_محمدابراهیم_شوشتری و مرحوم #حاج_حسین_اصغر_غلامی
🔺سال ۱۳۷۷
📸 از #حسین_شوشتری
@yengejeh
🔸مرحوم #حاج_محمدابراهیم_شوشتری و مرحوم #حاج_حسین_اصغر_غلامی
🔺سال ۱۳۷۷
📸 از #حسین_شوشتری
@yengejeh
⭕️عکس قدیمی از مردم روستا
مرحوم #حاج_محمدابراهیم_شوشتری، مرحوم #غلامعلی_شوشتری، #علی_شوشتری و مرحوم #حاج_وجه_الله_شوشتری
📸 از #حسین_شوشتری
@yengejeh
مرحوم #حاج_محمدابراهیم_شوشتری، مرحوم #غلامعلی_شوشتری، #علی_شوشتری و مرحوم #حاج_وجه_الله_شوشتری
📸 از #حسین_شوشتری
@yengejeh
اتاقی داشتم در پستوی جهان
پنجرهای برایم گشودی
آفتاب اتفاق افتاد
روشنی به خانه آمد
#عرفان_نظرآهاری
🔰سادگیهای روستا (۶۳)
🏠منزل مرحوم #حاج_محمدابراهیم_شوشتری
📸 از #امین_محمدی
@yengejeh ™
پنجرهای برایم گشودی
آفتاب اتفاق افتاد
روشنی به خانه آمد
#عرفان_نظرآهاری
🔰سادگیهای روستا (۶۳)
🏠منزل مرحوم #حاج_محمدابراهیم_شوشتری
📸 از #امین_محمدی
@yengejeh ™
#عکس_خاطره
💠استقبال از حاجیان: مرحوم #حاج_محمدابراهیم_شوشتری و #حاج_اسدالله_غلامی | سال ۱۳۷۷
📸 #خانم_شوشتری
@yengejeh
💠استقبال از حاجیان: مرحوم #حاج_محمدابراهیم_شوشتری و #حاج_اسدالله_غلامی | سال ۱۳۷۷
📸 #خانم_شوشتری
@yengejeh