با ینگجه
1.57K subscribers
13.2K photos
769 videos
101 files
460 links
کانال «با ینگجه» با هدف اطلاع‌رسانی رویدادهای روستای ینگجه برای ینگجه‌ای‌های مقیم شهرهای کشور ایجاد شده است.

🌐ارتباط با ما:
@Mostafa_shooshtari

🌐احراز هویت کانال در سامانه وزارت ارشاد:
http://t.me/itdmcbot?start=yengejeh
Download Telegram
🏜روز در حال تمام شدن است

#غلامحسین_سبزی

روز در حال تمام شدن است. سایه‌ی ستیغ مارکوه دره‌هایش را فرا گرفته است.
عده‌ای از مردم فرق نمی‌کند پا‌به‌سن‌گذاشته یا جوان که ترتیب کار روزانه‌شان را داده‌اند با عده‌ای که چند روزی می‌شود کاری ندارند که انجام بدهند و تعداد اندکی که حالا می‌شود گفت آردشان را بیخته و الک‌شان را آویخته‌اند وسط ده نشسته‌اند و از هر دری سخن می‌گویند...
عبدالعلی امروز نیامده است.
یکی می‌گوید او مدتی است این‌جا نمی‌آید با وجه‌الله و نوروز جلو خانه نوروز می‌نشینند.
اما نه! واقعیت این است که او دیگر نمی‌آید.
نه این‌جا، نه جلو خانه نوروزمحمد و نه هیچ جای دیگر.
روز در حال تمام شدن است.

📸عکس از #مهدی_مرشدی


@yengejeh | باینگجه
با ینگجه
به نامِ خداوندِ سروِ سایه‌فکن استاد دکتر محمّدعلی اسلامی نُدوشن (۱۳۰۳ - ۱۴۰۱)، فرزندِ ایران، دانش‌آموختۀ حقوق بین‌الملل از دانشگاه سوربُن و دلباختۀ فرهنگ، هنر، ادبیّات و تمدّنِ ایران بود. سرو در ادبیاتِ ایران نمادی است برای زندگی و آزادگی، و اسلامی نُدوشن…
🔰گفت‌وگوی #غلامحسین_سبزی با روان‌شاد استاد دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن در سال ۱۳۷۹ در مورد نیشابور:
متن این گفت‌وگو که در دفتر کار آن سال‌های استاد در خیابان توانیر تهران انجام پذیرفته در کتاب جرس (بانک اطلاعات نیشابوریهای مقیم تهران- چاپ اول: ۱۳۸۰) منتشر شده است.
در مقدمه متن تلویحاً به وصیت استاد مبنی بر خاکسپاری پس از مرگش در نیشابور اشاره شده است.
شنیده‌ها حاکی است استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نیز چنین وصیتی دارد.

@yengejeh | باینگجه
♦️برای مردی با لباسهای خاکی

#غلامحسین_سبزی

برای من شخصیتش با لباسهای جبهه اش شکل گرفته است. هنوز هم هر گاه قرار باشد ببینمش منتظر مردی با بلوز و شلوار خاکی رنگ هستم. هشت سال جنگ حتی به زبان آوردنش هم ساده نیست! این کار جز از عاشق بر نمی آید.
" راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست / آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست‌".
نتیجه جنگ پیروزی بود هرچند او یکی از چشمانش را در آوردگاه جا گذاشته باشد.
#محمدابراهیم_سبزی
عموجان روزت مبارک.
روزهایت مبارک.

@yengejeh | باینگجه
🔰عِرق سرزمینی در انتخابات

#غلامحسین_سبزی

●اسماعیل شوشتری؛ نماینده دوره اول مجلس شورای اسلامی از #قوچان
●اسماعیل شوشتری؛ نماینده دوره دوم مجلس شورای اسلامی از قوچان
●علی شوشتری؛ نماینده دوره دوم مجلس شورای اسلامی از #نیشابور
●هادی شوشتری؛ نماینده دوره نهم مجلس شورای اسلامی از #قوچان_و_فاروج
●هادی شوشتری؛ نماینده دوره دهم مجلس شورای اسلامی از قوچان و فاروج
این که روستایی کوچک و دورافتاده در چهار دوره مجلس شورای اسلامی، پنج نماینده داشته باشد افتخار بسیار بزرگی است. این که این مسئله تا چه اندازه در رشد و توسعه ینگجه تاثیر داشته نیز بر همگان آشکار و مبرهن است، دست‌کم تاثیر علی شوشتری فقید در احداث سد ینگجه قابل انکار نیست. و این که بر مسند نشستن هم‌روستائیان چه تاثیری بر حال ما دارد، قطعا بی‌تاثیر نیست چه مستقیم و چه غیرمستقیم.
هرچند تاثیری هم نداشته باشد -که دارد- باز هم مایه مباهات و خوشحالی است. در نظر بگیرید که کسب مقام توسط ورزشکاران ایرانی در المپیک و سایر میادین جهانی هیچ تاثیری در زندگی انفرادی ما ندارد اما چرا از برد آن‌ها خوشحال و از باخت‌شان ناراحت می‌شویم؟ شاید پاسخ دو کلمه باشد: "عِرق ملی."
اکنون #ینگجه عزیز ما در انتخابات دوازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی سه نامزد دارد: #امیر_یساقی از نیشابور، #هادی_شوشتری و #مهدی_شوشتری از قوچان.
به نظر می‌رسد امروز به رغم همه بایدها و نبایدها، چراها و اماها و اگرها ضروری است که به همان دلیل یاد شده یعنی عِرق سرزمینی به فراخور احوال و موقعیت خود از یکی از این سه نفر حمایت کنیم. نه فقط با دادن رای که با فعالیت در ستادهای انتخاباتی‌شان و نیز ترغیب دیگران به حمایت از آن‌ها.
پشت‌شان را خالی نکنیم، از خودمانند.

@yengejeh | باینگجه
●غلامحسن شوشتری

یک راس مثلثی بود که دو راس دیگر آن محمدابراهیم غلامی و علی علیزاده هستند.
بزرگ، بزرگ‌زاده یا ریش سپید هرچه که بنامیم هیچ‌گاه در مورد امور مربوط به روستا بی‌تفاوت نماند.
به ویژه در سه دهه آخر عمرش زحمات زیادی برای ینگجه کشید. زحماتی که خیلی هم به چشم نیامد و نمی‌آید و گاها نوعی وظیفه تلقی می‌شود.
درب خانه‌اش مثل آن دو نفر دیگر همیشه به روی ماموران و میهمانان اداری و دولتی باز بود و از این بابت خمی بر ابرو نداشت.
مانند دو برادر دیگرش چهره‌ای گشاده و سرشتی نیک و پسندیده داشت.
فروتن بود، ندیدم که به خاطر بزرگ‌زاده بودنش یا موقعیت سیاسی - اجتماعی خویشاوندانش فخری بفروشد.
امروز رفتن نوبت او بود در دیاری که همه ناگزیر از ترک آن هستند.
خدایش بیامرزد و در جنتش جای دهد.
#غلامحسین_سبزی

@yengejeh | باینگجه
💠فاتحه مع الاخلاص

#غلامحسین_سبزی

دامنه‌ی مارکوه، میان تپه ماهورهای پر خار و علف، کنار رودخانه و در آغوش یونجه‌زارها و باغ‌های زردآلو، سیب، گردو و البته بادام. ینگجه با خانه‌هایی غالبا گلی با حیاط‌هایی بزرگ دارای اسطبل و کاه‌دان و کندوخانه.
شاه‌کوچه‌اش آسفالت و بقیه کوچه‌هایش خاکی و دو دره سرازیر شده از مارکوه که از وسطش می‌گذرند و به رودخانه‌اش می‌رسند.
غروبش مثل غروب همه‌ی جاهای دیگر بستگی به تو دارد که دلگیر ببینی یا دل‌انگیز! غروبش با آسمان سرخ سمت قاراکریزش، هوایی که چیزی نمانده گرگ و میش شود و در این میان صدای دلچسب اذان شیخ حسین که بر گُرده‌ی روستا طنین‌انداز شده است، صدایی که روستا را و دل را از غربت می‌رهاند.
به بهانه عیادت از شیخ حسین در خانه‌اش جمع شده‌ایم، تازه از بیمارستان مرخص شده است، وزیر هم هست. احتمالا آدم سرشناسی است که وزیر هم به دیدنش آمده!
در سعادت‌آباد تهران به بهانه قدردانی از وزیر در خانه‌اش جمع شده‌ایم، شیخ حسین هم هست، دقایقی بعد هدیه‌ای را که توسط جمع تدارک دیده شده، او و حاج غلامحسن به اتفاق به وزیر پیشکش می‌کنند. 
قرار است جنازه‌ی کسی از شهر برسد، به گلزار که می‌رسم شیخ حسین و عده‌ای دیگر مراحل پایانی کندن قبر را طی می‌کنند می‌گویم: خسته نباشید شیخ جواب می‌دهد: به گورکن خدا قوت نمی‌گویند. می‌گویم: پس چه؟ می‌گوید: فاتحه مع الاخلاص.
فاتحه مع الاخلاص.

@yengejeh | باینگجه
با ینگجه
◼️انا لله و انا الیه راجعون◼️ با نهايت تاثر و تاسف، درگذشت مرحوم مغفور #محمدحسين_صفری (فرزند مرحوم عبدالصمد، پدر آقايان كربلايی علی‌اكبر و كربلايی عزيزالله صفری و پدرخانم #حاج_علی_صفری) را به اطلاع آشنایان و همولايتی‌های محترم می‌رساند. شادی روحش فاتحه و…
🔰او فرزند عبدالصمد بود، شیر تعزیه عاشورا
💠یادکرد مرحوم محمدحسین صفری

#غلامحسین_سبزی

شیخ حسن خانه‌فردا آدمی سرشناس و در مقطعی کدخدای ینگجه بود. عبدالصمد برادر او بود که در تعزیه روزهای عاشورا نقش شیر تعزیه را با مهارت هرچه تمامتر اجرا می‌کرد و تماشاچیان عزادار را برای لحظاتی هم که شده سر ذوق می‌آورد.
حسین پسر عبدالصمد بود و هرچند پس از درگذشت عبدالصمد ارث اجرای نقش شیر به پسر کوچکترش غلامحسن و حتی فرزندان غلامحسن رسید،اما او نیز چندباری شیر میدان تعزیه عاشورا شده بود.
وقتی از ارث در اجرای نقش تعزیه سخن می‌گوییم گزاف نیست.گاهی نقش‌های تعزیه از پدر به پسر و سپس به نوادگان می‌رسید.
رسیدن نقش شمر از علی به پسرش نصرت و رسیدن نقش امام از میرزاحسن به پسرش میرزالطف‌الله و سپس نوه‌اش سیدحسن مویّد این ادعایند.
اما حسین عبدالصمد شیر هم اگر بود -که در میدان نبرد با مصائب زندگی و کسب روزی حلال بود- شرزه به معنای خشمگینش نبود. شریف، آرام و باوقار بود.
هم او بود که در دهه چهل به همراه برادرش غلامحسن دومین تراکتور را وارد ینگجه کرد و در اولین نشانه‌های صنعتی شدن ینگجه نشانی از خود به یادگار گذاشت.
یادش سبز باد.

@yengejeh
با ینگجه
🔰او فرزند عبدالصمد بود، شیر تعزیه عاشورا 💠یادکرد مرحوم محمدحسین صفری #غلامحسین_سبزی شیخ حسن خانه‌فردا آدمی سرشناس و در مقطعی کدخدای ینگجه بود. عبدالصمد برادر او بود که در تعزیه روزهای عاشورا نقش شیر تعزیه را با مهارت هرچه تمامتر اجرا می‌کرد و تماشاچیان…
🔰درخصوص نقش مرحوم #محمدحسین_صفری در صنعتی شدن ینگجه می‌توانید از طریق لینک ذیل، یادداشت با عنوان اولین نشانه‌های صنعتی شدن ینگجه را مطالعه بفرمایید.
این مطلب در مورخ ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۶ به قلم آقای #غلامحسین_سبزی در کانال #باینگجه انتشار یافته بود.
📌لینک مطلب:  https://t.me/yengejeh/4433
🏞شورچشمه

#غلامحسین_سبزی

حالا همه‌ی آنهایی که دستشان به دهانشان می‌رسد پیه سوز خریده اند. شب تا صبح خانه شان روشن است و مجبور نیستند تاریکی را تحمل کنند.
اگر من هم می توانستم پیه سوزی تهیه کنم سرم پیش بچه هایم بالا بود ، زنم  هم این قدر سرم غر نمی زد.
شب ها "سو"ی دریچه خانه ام  مثل  دریچه ی خانه همسایه ام علی اکبر از چهل خانه آن طرف تر پیدا  بود.
پیه سوز ، پیه سوز ! بر فرض که داشتی ، خرجش را از کجا می آوردی ؟ روغنش را از که می گرفتی ؟ آنهایی که پیه سوز دارند دست کم یک وعده از سه وعده شان را نان گندم می خورند نه تو که برای یک وعده خمیرچه ات هم مانده ای .
ببین چشم و هم چشمی چه می کند ؟ تا دو سال پیش کسی نمی دانست پیه سوز چی هست. پارسال نَه سال قبلش وسط های میزان بود که مسعود میرزا اولین چراغ پیه سوز را برای کدخدا آورد ، کسی  چه می دانست پیه سوز چی هست ؟ حالا شنیده ام می خواهند سنگ جُواز بیاورند.
راستی مسعود میرزا چی شد ؟ چرا رفت ؟ اصلا کجا رفت که دیگر برنگشت ؟ مگر عمارت را نساخت که بماند ؟ مگر شازده باغ را درست نکرد که محل تفریح عصرهای بهار و تابستانش باشد ؟
او که می گفت همه ی رودخانه های مملکت متعلق به پادشاه است و چون خودش را سایه ی پادشاه در این منطقه می دانست رودخانه را مال خود کرده بود.
آخر هم معلوم نشد که چرا نماند ، بیچاره محمد علی و اسماعیل که تا یک سال بعد رفتنش هم بنا به دستوری که داده بود بالای تپه ی قراول خانه کشیک دادند .
آخرش هم هیچی به هیچی .
خروجی ده ، جای شورچشمه ، کنار مدرسه قدیم که خیلی وقت ها قبل قبرستان بود ترمز زده بود که من برسم وحرکت کنیم ، کنارش نشسته بودم ولی حرکت نمی کرد ، اصلا حواسش به من نبود ، انگار کسی  یا کسانی داشتند در گوشش چیزی نجوا می کردند ...

@yengejeh | باینگجه
🔰نیمه‌ی دوم سده‌ی چهارده

#غلامحسین_سبزی

در گرگ و میش رو به تاریکی غروب ها ، زنان و دختران و دخترکان ، کوزه بر دوش نیاز آب شبانه را از چشمه های اطراف ده به خانه ها حمل می کردند.
پس فانوس ها و لامپاها و گردسوزها را نفت می کردند و دوده از شیشه هایشان می ستردند. سپس جرقه ی کبریتی - که معمولا "کبریت بی خطر زنجان" بود - کافی بود تا روشنی به خانه و ساکنانش پیشکش شود.
سحر گاهان ، مردان و پسران و پسرکان نان و کمه ای را که مادر به همراه کمی قند و چای در بقچه ای بسته بود در یک سمت خورجین و دبّه ی آبی که رویش گونی کنفی یا ژاکتی از رده خارج ، روکش شده بود در سمت دیگر خورجین  بار الاغ می کردند و به سمت مزرعه راه می افتادند.   فلسفه ی روکش کنفی یا کاموایی  دست ساز روی دبه های آب این بود که روکش را  حسابی می خیساندند  تا آب داخل دبه مدت زمان زیادتری خنک بماند یا دست کم  بدانسان گرم نشود که قابل خوردن نباشد.
خرمن های گندم و یا جو پس از کوبیده شدن توسط دستگاه خرمن کوب تراکتور ، روزها در انتظار وزش نسیم می ماندند تا به واسطه ی باد داده شدن ،  دانه از کاهشان جدا شود.
کَره با تکان های گهواره گون اما شدیدتر مشک از ماست جدا می شد و مایه ی ماست بین دنشیگ چی قبلی و دنشیگ چی بعدی  حتما باید قبل از طلوع آفتاب دست به دست می شد !
من و همسالانم در چنین شرایطی سرمست از قد کشیدن خود ، به سوی آینده ی زندگی مان که خواه و ناخواه با شهر گره می خورد دور خیز کرده بودیم.
ما اکنون پنجاه سال از عمر خود را پشت سر گذاشته ایم. پنجاه سال دوست داشتنی ، پنجاه سال شیرین ، پنجاه سال با شکوه.
دهکده ی کوچک ما ینگجه ی عزیز که پنجاه سال اخیر عمرش را با ما سپری کرد در این مدت صاحب آب لوله کشی ،  برق  ، تلفن ،  گاز و اینترنت شد. بر روی رودخانه اش سد احداث گردید و جاده اش آسفالت شد. سالها است که نه لازم است دختران برای برداشتن آب به سر چشمه بروند و نه نیاز است که مادران چراغ ها را برای روشنایی یا پخت و پز نفت کنند. گندم - اگر باشد - در یک روز  توسط کمباین درو می شود و همزمان کاه و دانه اش جدا می شوند .
نیازی به کُشتن همزمان چند بره ی پروار در زمستان و آویختن گوشت قورمه شده آنها از سقف بالاخانه ها و کندو خانه ها نیست که یخچال ها هر از چند ماه میزبان یک بره ی خورد شده اند.
ماشین های لباسشویی تمام اتوماتیک ، سمفونی رفاه می نوازند و بانویی نگران ربوده شدن صابون رختشویی اش توسط کلاغ بر سر رودخانه نیست.
تمام این تحولات در همین پنجاه سال عمر ما به وقوع پیوسته اند.
عجب عمری !
چه کسی می گوید عمرمان تمام شد و هیچ ندیدیم؟

@yengejeh | باینگجه
🔰سه ماه تعطیل

#غلامحسین_سبزی

این هم از کلاس سوم . با ریاضی سختش ، جدول ضرب سخت ترش اما در عوض علوم و فارسی ساده اش و با خانواده ی هاشمی دوست داشتنی اش که از کازرون تا شیراز و اصفهان و تهران و بابل تا مشهد و در آخر نیشابور همراهی شان کردیم.
هفته ی اول خرداد هم سپری شد و نهایت تا دو هفته ی دیگر امتحاناتمان تمام می شود.
تمام . سال آینده می شوم چهارم.
چقدر دوست داشتم پس از شروع سه ماه تعطیل من هم سفری به یکی از شهرهایی که خانواده ی هاشمی رفته بودند داشته باشم ، دلم می خواست به شیراز بروم و آرامگاههای حافظ و سعدی ، همینطور  بازار و حمام وکیل را از نزدیک ببینم.
یا اصفهان را با زاینده رود و سی و سه پلش . یا همین تهران که نزدیک تر و مسیرش سر راست تر از شیراز و اصفهان است و خانه ی خواهرم هم آنجا است و مجبور نیستم در مسافرخانه ساکن شوم ، دلم هم برای خواهرم و فامیلهایمان تنگ شده است.
" شهر بزرگ تهران از دور پیدا بود. بر بالای تهران سیاهی دود ماشینها و کارخانه ها دیده می شد.
در تهران، علی و مریم  همراه با پدر و مادر و مادربزرگ سوار تاکسی شدند. پدر علی، نشانی خانه خاله علی را به راننده داد تا آنها را به آنجا ببرد. در خیابانهای تهران صدای ماشین ها و دود آنها، همه را خسته کرده بود. آقای هاشمی گفت: تهران شهر شلوغی است. من هرگز دوست ندارم در تهران زندگی کنم."
بستنی ! دوست داشتم پایم که به قوچان می رسید اول از همه به مغازه ی بستنی فروشی می رفتم و یک بستنی می خریدم تا ببینم چی و مزه اش چگونه است‌ ؟
اصلا خود شهر چه جور جایی است ؟ می گویند همه کوچه ها و خیابانهای شهرها آسفالت هستند و پر از ماشین ، در آنجا سنگ پیدا نمی شود .
شیراز و اصفهان و تهران را بی خیال ! چه می شد اگر به همین نیشابور - مقصد خانواده ی هاشمی - که در نزدیکی خودمان هم هست می رفتم و آرامگاهای خیام و عطار و کمال الملک را می دیدم ؟ مینی بوس ده هم که همه روزه صبح می رود وعصر بر می گردد.
یا مشهد؛ طلاب ، دریا ، دَرَوِی و... که خیلی از دوستانم رفته اند و بعضی هایشان سوار اتوشهپَر هم شده اند.
پدرم می پرسد: چند روز به پایان امتحاناتت مانده ؟
می گویم: دو هفته ی دیگر .
می گوید:  دیم زیاد کاشته ایم ، دو هفته ی دیگر جو می رسد ، بعد از آن گندم ، چهار رَو یونجه داریم ، آبی ها هم که سرجایشان . تا یک ماه ونیم  بعد از میزان از خرمنگاه ها فارغ شویم خوب است.

@yengejeh | باینگجه
💠سلیمان لو قارونچا

سراینده: #غلامحسین_سبزی

سن نن مَنَ دل خوش لوق بِر کاموالو شالچا
من  نن   سَنَ  ایکّه   اَنتِک   قِزِل   قولاق چا
سن تاندورا اُت سال کو فتر مسگسِ بِشسِن
من  آرپایِقَن  ،  بَقدی   و  تالخا   و   یرونچا
سن  یُونگ  اَگِرَن  گل  دوخِیَن  مهر  دوزَلتن
من  زحمتمَ  شاهد   اولان  ،   اُرتاکو  باغچا
داغونگ   داشونو   کَکلِگ   اوتو  اِدّه  معطّر
قاراتِغنگ  اُونگوندَ  آچی  گُول  باغو   غُنچا
اَللردَده    دف    دودادو    توی   آت   بَزَنِقلِ
تاس لارداحنا شواش شواش اون ایکه بَقچا
نار   اَلدَ   و   قان    یردَ  ،     یُزَرلگ   چَلَگندَ
مجمعه  لَ   پُر نقل  و  نبات  باشدا تاواقچا
گِنگ  دنیادا  بیر  کُنجدَ  اوز  گُنگلِمَ  مشغول
گدماق دا  و   گلماق  دا  سلیمانلو   قارونچا

@yengejeh | باینگجه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💠سلیمان لو قارونچا

غزلسرا: #غلامحسین_سبزی
🎙با صدای: #عبدالحسین_یساقی

@yengejeh | باینگجه
🔰عاشورانونگ ظُهره

#غلامحسین_سبزی

من کربلا چولندَ اَل لریمی قانا گُومدِم
گُر روزگار توی خنه سِن نَن نبِر حنا گوردِم
من بو یانان حرَمِنگ یامان اُت توتان سَسیَم
من بو یارالو جنازه ننگ قز سکینه سی ام
هامّو سکینه که زینب داراق وُرُب یالُنا
گَل گُر نِجُ جفالو آقاجلا دَیی دالُنا
بیر یاندا باش دو بُقدی و خنجر بُیاتو دو
بیر یاندا موقع حیّ علی الصلاتو دو
بیر یاندا طبل ، هلهلَه، شادی و ساز و آواز دو
بیر یاندا جمعیتَ گورَ کفن لق قمس آزدو
بیریاندا زینبِ مظلومُ اُت لاندران چوخدو
بیر یاندا آلتو آیلوق اصغرَ لای لای دِیَن یوخدو
بیر یاندا بیر گروه مبارکا دیلَّ بِر بِرَ
بیر یاندا ایکّه قلم قانلو قول دُشِدّه یرَ
بیر یاندا شمر خنجرنن قانونو آروتی
بیر یاندا ذوالجناح یَکَ ، اَیَّ سیز قایوتی
بیر یاندا ابن سعد لشگرنَ شواش باغلی
بیر یاندا زهرا خانم دُ بُلُد لین یاغُش آغلی
آسمان ! اِشِت بو ناله لری تا که شاهد اولانگ
اُسّو ! منگ طرفمن خدا یَ قاصد اولانگ
اُت ! کامَ چک بو خیمه لری بلکه دُخ قالانگ
ترپاق ! قان اِچ دویونجا مبادا که سوخ قالانگ

@yengejeh | باینگجه
🔴وضعیت فشل تلفن همراه و اینترنت در ینگجه
⛔️بن بست و ناکارامدی در مخابرات نیشابور

#غلامحسین_سبزی

بیشتر از یک ماه است که روستای ینگجه از توابع بخش سرولایت نیشابور از نبود اینترنت و هم‌چنین عدم ارتباط‌دهی صحیح تلفن همراه رنج می‌برد.
این در شرایطی است که امروزه اینترنت به یکی از مولفه‌های لازم امور روزمره تبدیل شده و با کار و زندگی مردم گره خورده است.
مضحک‌تر این که برای برقراری یک ارتباط تلفنی پنج دقیقه‌ای پنج بار تلفن قطع می‌شود!
در این بین پاسخ مسئولین مخابرات نیشابور چه باشد خوب است؟
آن‌ها شبیه بدهکاری که توان تامین بدهی‌اش را ندارد و و در جواب طلبکاران با امروز و فردا کردن زمان می‌خرد، در پاسخ مطالبه مردم بیش از ۳۰ روز است که فقط امروز و فردا می‌کنند!
به عبارتی ناکارآمدی در این اداره بیداد می‌کند.
فراموش نکنیم که از عصر حاضر به عنوان دوره قدرت‌نمایی الکترونیک و عصر انفجار اطلاعات یاد می‌شود.

رونوشت به:
●بخشدار محترم بخش سرولایت
●رئیس محترم شورای اسلامی بخش سرولایت

@yengejeh | باینگجه
با ینگجه
🔶سالخوردگان دامنه ی مارکوه ▪️روایت ۱۰ #غلامحسین_سبزی دلش مثل ابرهای سیاه و آبستن بهار پر و گرفته بود. ته سیگارش را داخل جاسیگاری مستطیل چینی گل قرمزی خاموش کرد ، نصف استکان چایی اش را که سرد شده بود هورت کشید و از جایش بلند شد. پرده پنجره بالاخانه را با…
🔶سالخوردگان دامنه ی مارکوه
▪️روایت ۱۱

#غلامحسین_سبزی

پنج سالم بود که پدر بزرگم مُرد ، آن سالها در ینگجه تابوت نبود .
من اولین بار در خاکسپاری حسین محمدی
نجار دِه تابوت دیدم ، گذاشتنش در تابوت ارتباطی به پیشه ی نجاری اش نداشت ، در شهر تمام کرده بود ، یکی از روزهای داغ مرداد داشتم دو خربار [ خروار نه ] گندم دیم از آت ییناقی به خرمنگاه می بردم ، جمعیت از قبرستان برگشته ، در هوای تفتیده ی یکی دوساعت بعد از نیمروز ، قبرستان آرام بود . در پایین دست جاده ی خاکی  بین دو آب شاه جوب و رودخانه ، زیر سایه ی درختان پیر و تنومند چنار تابوتی مانده بود و چند تکه یخ.
بعدها درختان پیر چنار نیز به جرم پیر بودنشان به سرنوشت اهالی قبرستان بالا دستشان دچار شدند.
نعش پدر بزرگم را بر روی نردبانی بسته بودند ، پدرم پیراهن سیاه نداشت ، یالّوقی مشکی بر سر بسته بود و پشت سر نردبان که بر دست ها به سمت قبرستان حمل می شد شیون و زاری می کرد.
پس از خاکسپاری، مردم تا سه روز فوج فوج به خانه ما می آمدند و جزوه های قرآنی را که از مسجد به خانه منتقل شده بود ، قرائت می کردند.
روز سوم پدرم گوسفندی ذبح کرد ، در مطبخ مسجد  محمد ولی آشپز مجالسِ ده یک دیگ بزرگ آبگوشت بارگذاشت ، زنها در تنور هیزمی خانه حدود ۳۰۰ قرص نان پختند ، عباس بلند دشتبان ده خانه به خانه آدم دعوت کرد و قرآن خوانی شب آخر در مسجد جامع با شام ختم شد.
در قرآن خوانی ها هر دونفر مشترکاً در یک کاسه مسی آبگوشت می خوردند.  سر هر سفره جوانکی پارچ و لیوان به دست می ایستاد و آن که آب می خواست با گفتن عبارت " یا عباسعلی " جوانک سقّا را متوجه خود می کرد.
چند کاسه غذا نیز از مطبخ به خانه های کهنسالان زمینگیر اعم از زن و مرد که توان آمدن نداشتند ارسال می شد.
در خروجی مسجد معمولا دونفر کتری آب گرم بر دست و حوله بر دوش می ایستادند تا میهمانان را در زدودن چربی غذا از دستشان کمک کنند.
درخت هایی که پدربزرگم در زمان زنده بودنش در باغچه اش در کنار باغ چهاردیواری موسوم به عمارت  کاشته بود خشک شدند .
اسفند ۱۳۵۹ به اتفاق پدرم چند نهال زردآلو - که از رضا حاج قنبر خریده بود - برای کاشت به حاج یوم لی
بردیم . زمین پوشیده از برف بود و سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد. زوزه ی باد خشکی که از دره ی مایا سنگ لی می وزید سکوت دشت را به طرز وحشتناکی می شکست ، سوز آنقدر زیاد بود که لذت تماشای برف های سر شاخه های درختان و قندیل های آویزان از شاخه ها ناخودآگاه در نهاد آدم کور می شد.  نهالها را یکی یکی در چاله هایی که از قبل کنده بود تراز نگهداشتم و او چاله ها را با خاکی که گِل بود پر کرد.
مرگ پدرم بی تاثیر از کرونا نبود هرچند علت مرگش کرونا اعلام نشد.  در قبرستان جماعتی بودند ، که بشود تشییع را آبرومندانه خواند. منّت دار مردمی بودم[و هستم] که از کرونا نترسیده بودند و آمده بودند.
هیولای کرونا چونان نفیر مرگ بر زندگی مردم سایه انداخته بود و برگزاری هر نوع دور همی ممنوع بود.
غذای ختم را به آشپزخانه ی سلطان میدان سفارش دادیم و توسط ۴ گروه دو نفره خانه به خانه توزیع کردیم.
زرد آلوهایی که اسفند ۱۳۵۹  به اتفاق پدرم کاشته بودیم خشک شده اند. سالها است رضا حاج قنبر هم که پدرم نهالها را از او خریده بود در همان قبرستان خوابیده است.
اسفند ۱۴۰۱ به اتفاق پسرم  چند نهال گردو - که از صفدر آققایه ای خریده بودم - برای کاشت به حاج یوم لی بردیم. هوا آفتابی و نسیم فرحبخشی در حال وزیدن بود. بهار زودتر از موعد رسیده بود و  درختان مثمر و غیر مثمر از خواب بیدارشده بودند ، کمی آن سوتر چند زن و دختر در حال چیدن پونه و مقداری بالاتر و پایین تر از ما افراد دیگری هم در حال درختکاری بودند ، همه ی اینها اما خوشایند نبود چرا که هر چیزی باید سر جای خودش باشد ؛ زمستان زمستان باشد و بهار بهار.
پسرم نهالها را یکی یکی در چاله هایی که از قبل کنده بودم تراز نگهداشت و من چاله ها را با خاک پر کردم ...

@yengejeh | باینگجه