#بگو_سیب
#به_قلم_زهرا_ارجمند_نیا
#قسمت_249
دوباره صداش جیغ شد :پریزاد منم نفهمیدم ولی وقتی اومدم خونه مامانم گفت مادرمهران زنگ زده واسه
خواستگاری.به نظرت االن من نباید از هیجان بمیرم؟
یک خنده ی ناباور روی لبام شکل گرفت: باید جفتتون برین بمیرین که عشق و عاشقیتونم درست و حسابی
نیست.من االن هنگم ، چی شد این مدت که ایشون باالخره ی توی دیوونه رو دید؟
اعتراض امیز گفت :بی ادب..خیلی دلشم بخواد.
برنامه ای که قراربود پوریا توش حضور داشته باشه شروع شد ، حواسم لحظه ای پرت صفحه ی تی وی شد : تو
نبودی گریه می کردی می گفتی این اصال من و نمی بینه؟
_ خودت که شاهدی این چندماه چقدر همه چی تغییر کرد.با اول شدن طرحامون توی جشنواره و بعد اون شامی که
مهران به همه داد وبعدش که ماشینم خراب شد و من و رسوند ، کال انگار من تازه به چشمش اومدم.انگار تازه دید یه
لیلی هم وجود داره ، یکم رابطمون نزدیک تر شد ولی تصور همچین چیزی رو نمی کردم.واقعا تصمیم گرفته بودم
برم و خودم و رها کنم از این عشقی که سرانجام نداره اما مهران واقعا شکه کرد منو.
خب ، تا حد زیادی بهش حق می دادم.درسته خودم و به ناباوری زده بودم اما نمی تونستم بهش بگم من از قبل از
همه چی باخبر بودم.لبخندم عمق بیش تری گرفت.لیلی دوست داشتنی من ، درست همون روزی که مهران اومد
سراغم و ازم پرسید آیا لیلی کسی رو دوست داره همچین روزی رو پیش بینی می کردم ، بماند که چقدر اذیتش
کردم تو دادن جواب وحتی بهش همون موقع گفتم که لیلی می خواد از این شهر بره و بعد دیدن چهره ی پر اخمش ،
ته دلم یک جشن حسابی به پا شد.نفسم و آروم بیرون فرستادم : نگرانتم لیلی ، نمیری از خوشی؟
کوفت غلیظ و کشداری نصیبم کرد و حس کردم صداش شبیه یه بارون نصفه و نیمه شد: می دونی که چقدر اذیت
شدم!واقعا این عشق و دیدن بی اعتنایی های مهران جونم و گرفت.به نظرت حقش نیست یکم اذیتش کنم؟
مجری برنامه داشت بازار گرمی راه می انداخت برای مهمونی که خوب می دونستم کیه.آرامش انگار این روزا تو هوای
این شهر پخش بود: میل خودته ، اما مهرانم مغرور یهو دیدی رفت پشت سرشم نگاه نکرد.
بلند خندید : ازش بعیدم نیست
کمی خندیدم و بعد لحنم و جدی کردم : ولی بدون شوخی لیلی ، تو از خیلی وقت پیش دلت پیش مهران بود ، با یه
بچه بازی همه چیز و خراب نکن ، حقته که ناز کنی و وظیفشه نازت و بکشه اما یهو از شوری زیاد کاری نکنی دلش و
بزنی.
نفس عمیقش و حس کردم: حواسم هست رفیق..ازت ممنونم.
_برای چی؟
_برای بودنت ، برای لبخندت و برای این که انقدر پشتم بودی.
حس کردم این جمالت حسی یه حجم عظیمی از لبخند و بهم هدیه داد.نفس عمیقی کشیدم: لوس نباش لیلی ، فضا
رو احساسی نکن.
با خنده جواب داد :فعال کاری نداری؟
_نه عزیزم ، برو به خودت برس برای خواستگاریت.. منم میاما.
_حتما...فعال پری!
خداحافظی گفتم و تماس و قطع کردم.
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_ارجمند_نیا
#قسمت_249
دوباره صداش جیغ شد :پریزاد منم نفهمیدم ولی وقتی اومدم خونه مامانم گفت مادرمهران زنگ زده واسه
خواستگاری.به نظرت االن من نباید از هیجان بمیرم؟
یک خنده ی ناباور روی لبام شکل گرفت: باید جفتتون برین بمیرین که عشق و عاشقیتونم درست و حسابی
نیست.من االن هنگم ، چی شد این مدت که ایشون باالخره ی توی دیوونه رو دید؟
اعتراض امیز گفت :بی ادب..خیلی دلشم بخواد.
برنامه ای که قراربود پوریا توش حضور داشته باشه شروع شد ، حواسم لحظه ای پرت صفحه ی تی وی شد : تو
نبودی گریه می کردی می گفتی این اصال من و نمی بینه؟
_ خودت که شاهدی این چندماه چقدر همه چی تغییر کرد.با اول شدن طرحامون توی جشنواره و بعد اون شامی که
مهران به همه داد وبعدش که ماشینم خراب شد و من و رسوند ، کال انگار من تازه به چشمش اومدم.انگار تازه دید یه
لیلی هم وجود داره ، یکم رابطمون نزدیک تر شد ولی تصور همچین چیزی رو نمی کردم.واقعا تصمیم گرفته بودم
برم و خودم و رها کنم از این عشقی که سرانجام نداره اما مهران واقعا شکه کرد منو.
خب ، تا حد زیادی بهش حق می دادم.درسته خودم و به ناباوری زده بودم اما نمی تونستم بهش بگم من از قبل از
همه چی باخبر بودم.لبخندم عمق بیش تری گرفت.لیلی دوست داشتنی من ، درست همون روزی که مهران اومد
سراغم و ازم پرسید آیا لیلی کسی رو دوست داره همچین روزی رو پیش بینی می کردم ، بماند که چقدر اذیتش
کردم تو دادن جواب وحتی بهش همون موقع گفتم که لیلی می خواد از این شهر بره و بعد دیدن چهره ی پر اخمش ،
ته دلم یک جشن حسابی به پا شد.نفسم و آروم بیرون فرستادم : نگرانتم لیلی ، نمیری از خوشی؟
کوفت غلیظ و کشداری نصیبم کرد و حس کردم صداش شبیه یه بارون نصفه و نیمه شد: می دونی که چقدر اذیت
شدم!واقعا این عشق و دیدن بی اعتنایی های مهران جونم و گرفت.به نظرت حقش نیست یکم اذیتش کنم؟
مجری برنامه داشت بازار گرمی راه می انداخت برای مهمونی که خوب می دونستم کیه.آرامش انگار این روزا تو هوای
این شهر پخش بود: میل خودته ، اما مهرانم مغرور یهو دیدی رفت پشت سرشم نگاه نکرد.
بلند خندید : ازش بعیدم نیست
کمی خندیدم و بعد لحنم و جدی کردم : ولی بدون شوخی لیلی ، تو از خیلی وقت پیش دلت پیش مهران بود ، با یه
بچه بازی همه چیز و خراب نکن ، حقته که ناز کنی و وظیفشه نازت و بکشه اما یهو از شوری زیاد کاری نکنی دلش و
بزنی.
نفس عمیقش و حس کردم: حواسم هست رفیق..ازت ممنونم.
_برای چی؟
_برای بودنت ، برای لبخندت و برای این که انقدر پشتم بودی.
حس کردم این جمالت حسی یه حجم عظیمی از لبخند و بهم هدیه داد.نفس عمیقی کشیدم: لوس نباش لیلی ، فضا
رو احساسی نکن.
با خنده جواب داد :فعال کاری نداری؟
_نه عزیزم ، برو به خودت برس برای خواستگاریت.. منم میاما.
_حتما...فعال پری!
خداحافظی گفتم و تماس و قطع کردم.
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_249
دستش به عصایی که عمه خانم روی سینه اش گذاشته بود فشار می آورد، عصا را محکم به سمت خود کشید و بعد
با شدت رها کرد که عمه خانم تعادل خود را از دست داد، قدمی به عقب رفت و قبل از اینکه واژگون شود دست
شهلاجون بازویش را گرفت، نگاهم با ترس روی صورت رنگ پریده عمه خانم می چرخید که فریاد بلند نامدار قلبم را از جا کند
ـ داری چه غلطی میکنی پسره احمق؟
جلو آمد و با دست محکم به سینه رادین کوبید و او را عقب راند
ـ گمشو عقب ببینم، برو هر وقت آدم شدی بیا حرف بزنیم
ـ آدمم و دارم مثل آدم می پرسم شروین کجاست؟
پدرش بی توجه به سوالش دوباره با دست محکم به سینه اش کوبید و یک قدم دیگر او را به عقب راند، دستش را
روی دست پدرش گذاشت و دندان هایش را به قدری محکم روی هم فشرد که چانه اش لرزید
ـ آقای نامدار!
آقای نامدار واژه ای بود که جایگزین پدر می شد و بسیاری از اوقات با همین نام می خواندش.. دوباره به سینه اش
کوبید
ـ برو بیرون رادین
دست پدرش را پس زد و صدا روی سرش انداخت
ـ بدون شروین از اینجا بیرون نمیرم، خودشم میدونه چه غلطی کرده که قایم شده مثل یه ترسو دنبال لونه موشه
چهره نامدار منقبض شد، رادین قدمی به عقب برداشت، قدمی دیگر و به میز نوشیدنی ها رسید؛ چرخید و من دیدم
که مردمک های گشاد شده اش نوشیدنی ها را از نظر گذراند و به ناگاه میز را با حرکتی سریع برگرداند و میز قهوه ای چوبی اصیل با تمام جام های بلورین نوشیدنی اش واژگون شده و صدای نابهنجاری ایجاد کرد، دستانم را بی اختیار روی گوشهایم قرار داده و چشمانم را محکم روی هم فشردم و چانه ام به شدت می لرزید، فریاد های رادین از
لابه لای انگشتان به هم فشرده ام عبور میکرد و به انتهایی ترین پرده گوشم برخورد می کرد
ـ شروین.. شروین
اسمش را فریاد کشیده و در سالن می چرخید، از بلندی صدایش سیب گلویش بیرون زده و رگ های پیشانی اش
کش آمده بودند؛ صدای فریاد شهلاجون را هم شنیدم
ـ خفه شو و فقط بگو چی شده
ایستاد، نفس نفس می زد و من حس می کردم هر آن قفسه سینه اش از جا کنده میشود از حالات روانپریشانه اش
به شدت ترسیده بودم، پاهایم به قدری می لرزید که توان تحمل وزنم را نیز نداشتم، دست لرزانم به میزی که گلدان
سفالی قدیمی روی آن قرار داشت تکیه زد.. با قدم هایی بلند به طرف شهلا جون که عمه خانم را روی مبل نشانده و
همانجا جلوی مبل های سلطنتی با اخم هایی غلیظ، دست به سینه ایستاده بود رفت و در چند قدمی اش ایستاد
ـ چی شده؟
فریاد نمی کشید و به ظاهر آرام شده بود اما این صدای بم و خشک آرامش قبل از طوفان بود
ـ خیلی بزرگ تر از دهنش حرف زده، با چشم دیگه به زن من نگاه می کنه؟
چشم گرد کرد و با مشت به سینه اش کوبید
ـ به زن من؟ به زن رادین نامدار؟
با اخرین ولوم صدایی که داشت فریاد کشید و از شدت فشاری که به حنجره اش آمد گردنش دوباره سرخ شد
ـ چشماش رو می درّم، چشمای اون عوضی رو که یه جور دیگه به زن من نگاه کرده رو می درّم شهلا جون جلو آمد،
مقابل او که دمی آرام و قرار نداشت ایستاد و دستش را بالا آورد و من با چند قدم فاصله از آن دو در زاویه سمت
راستشان ایستاده و شاهد ماجرا بودم و جز من شش نفر دیگر نیز شاهد آنچه در جریان بود، بودند
ـ از کجا می دونی که تمام تقصیرات گردن شروینه؟ از کجا می دونی حرفی که زده فقط یه طرفه بوده؟
ابروهایش در هم گره خورد، نفس های کوتاه و پرصدایش کمی بلندتر و آرام تر شده بود
ـ یعنی چی؟
من و او همزمان درحال تحلیل این جمله بودیم، با درک نیت نهفته در کلامش اخم درهم کشیدم. با صدای بمی که
هیچ شباهتی به صدای خودش نداشت گفت:
ـ منظورت چیه؟
عمه خانم از جا برخاست، قدمی به جلو برداشت و با صدایی نسبتاً بلند گفت:
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_249
دستش به عصایی که عمه خانم روی سینه اش گذاشته بود فشار می آورد، عصا را محکم به سمت خود کشید و بعد
با شدت رها کرد که عمه خانم تعادل خود را از دست داد، قدمی به عقب رفت و قبل از اینکه واژگون شود دست
شهلاجون بازویش را گرفت، نگاهم با ترس روی صورت رنگ پریده عمه خانم می چرخید که فریاد بلند نامدار قلبم را از جا کند
ـ داری چه غلطی میکنی پسره احمق؟
جلو آمد و با دست محکم به سینه رادین کوبید و او را عقب راند
ـ گمشو عقب ببینم، برو هر وقت آدم شدی بیا حرف بزنیم
ـ آدمم و دارم مثل آدم می پرسم شروین کجاست؟
پدرش بی توجه به سوالش دوباره با دست محکم به سینه اش کوبید و یک قدم دیگر او را به عقب راند، دستش را
روی دست پدرش گذاشت و دندان هایش را به قدری محکم روی هم فشرد که چانه اش لرزید
ـ آقای نامدار!
آقای نامدار واژه ای بود که جایگزین پدر می شد و بسیاری از اوقات با همین نام می خواندش.. دوباره به سینه اش
کوبید
ـ برو بیرون رادین
دست پدرش را پس زد و صدا روی سرش انداخت
ـ بدون شروین از اینجا بیرون نمیرم، خودشم میدونه چه غلطی کرده که قایم شده مثل یه ترسو دنبال لونه موشه
چهره نامدار منقبض شد، رادین قدمی به عقب برداشت، قدمی دیگر و به میز نوشیدنی ها رسید؛ چرخید و من دیدم
که مردمک های گشاد شده اش نوشیدنی ها را از نظر گذراند و به ناگاه میز را با حرکتی سریع برگرداند و میز قهوه ای چوبی اصیل با تمام جام های بلورین نوشیدنی اش واژگون شده و صدای نابهنجاری ایجاد کرد، دستانم را بی اختیار روی گوشهایم قرار داده و چشمانم را محکم روی هم فشردم و چانه ام به شدت می لرزید، فریاد های رادین از
لابه لای انگشتان به هم فشرده ام عبور میکرد و به انتهایی ترین پرده گوشم برخورد می کرد
ـ شروین.. شروین
اسمش را فریاد کشیده و در سالن می چرخید، از بلندی صدایش سیب گلویش بیرون زده و رگ های پیشانی اش
کش آمده بودند؛ صدای فریاد شهلاجون را هم شنیدم
ـ خفه شو و فقط بگو چی شده
ایستاد، نفس نفس می زد و من حس می کردم هر آن قفسه سینه اش از جا کنده میشود از حالات روانپریشانه اش
به شدت ترسیده بودم، پاهایم به قدری می لرزید که توان تحمل وزنم را نیز نداشتم، دست لرزانم به میزی که گلدان
سفالی قدیمی روی آن قرار داشت تکیه زد.. با قدم هایی بلند به طرف شهلا جون که عمه خانم را روی مبل نشانده و
همانجا جلوی مبل های سلطنتی با اخم هایی غلیظ، دست به سینه ایستاده بود رفت و در چند قدمی اش ایستاد
ـ چی شده؟
فریاد نمی کشید و به ظاهر آرام شده بود اما این صدای بم و خشک آرامش قبل از طوفان بود
ـ خیلی بزرگ تر از دهنش حرف زده، با چشم دیگه به زن من نگاه می کنه؟
چشم گرد کرد و با مشت به سینه اش کوبید
ـ به زن من؟ به زن رادین نامدار؟
با اخرین ولوم صدایی که داشت فریاد کشید و از شدت فشاری که به حنجره اش آمد گردنش دوباره سرخ شد
ـ چشماش رو می درّم، چشمای اون عوضی رو که یه جور دیگه به زن من نگاه کرده رو می درّم شهلا جون جلو آمد،
مقابل او که دمی آرام و قرار نداشت ایستاد و دستش را بالا آورد و من با چند قدم فاصله از آن دو در زاویه سمت
راستشان ایستاده و شاهد ماجرا بودم و جز من شش نفر دیگر نیز شاهد آنچه در جریان بود، بودند
ـ از کجا می دونی که تمام تقصیرات گردن شروینه؟ از کجا می دونی حرفی که زده فقط یه طرفه بوده؟
ابروهایش در هم گره خورد، نفس های کوتاه و پرصدایش کمی بلندتر و آرام تر شده بود
ـ یعنی چی؟
من و او همزمان درحال تحلیل این جمله بودیم، با درک نیت نهفته در کلامش اخم درهم کشیدم. با صدای بمی که
هیچ شباهتی به صدای خودش نداشت گفت:
ـ منظورت چیه؟
عمه خانم از جا برخاست، قدمی به جلو برداشت و با صدایی نسبتاً بلند گفت:
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_249
عاصی و خشک انگشتش را جلوی صورتش می گیرد:هیس! فقط یه کلام... دوسش داری یا نه؟
هاجو واج با سرگردانی نگاهم را به اطراف می چرخانم.
- نمی فهمم از چی حرف می زنی!
آمرانه و با جدیت و صدای دو رگه میگوید.
- توی چشمام نگان کن بعد حرف بزن ... فقط بگو آره یا نه!
لب پایینم را با شرم و ناباوری می گزم.
- نسیم تو...
سرسختانه با غیظ تاکید میکند:آره یا نه؟
عصبی و حرصی کفری میشوم.
- آره...
بدون ملاحظه به چشم های درشت شدهاش؛ عصبی با کلافگی می غرم.
- خیل ی هم دوسش دارم! خوب شد! همین رو میخواستی؟
در کسری از ثانیه؛ در نینی چشمانش؛ حس قریب ی موج می زند و با صدای فوق لرزان و مرتعش زمزمه می کند.
- اون چی...
سرش را پایین می اندازد و فرو دادن بزاق دهانش را واضح می شنوم .
- اونم... اونم تو رو م ی خواد؟
متوجه منظورش می شوم، قلبم از اعتراف و صراحت کلامم؛ بدجور به درد می آید؛ حال دلم برای خودم
آنقد می سوزد وقتی قریبانه با ناامیدی می گویم.
- منو نمی خواد... اصلا نگام نمی کنه!
ُبهت زده چنان گردن اش را بالا می آورد که حتم دارم نشکسته باشد!
- چی! یعنی بهاوند و تو...
یک باره واگویه زیرلب با ناباوری لب می زند.
- این غیرممکنه!
متاسف و حیران پوزخند کجی می زنم و به در آهنی تکیه می دهم.
- کجاش غیرممکنه؟ بهاوند منو دوبار پس زد... این یعنی چی؟ که حتی محل سگ هم بهم نده!
ناگهان دستش را روی قفسه سینه اش مشت میکند و با چهره گچشده و لبانی لرزان؛ به زحمت بریده میگوید.
- از... چی حرف... میزنی ؟ من... فکر می کردم... تو...
با نگرانی جلو می روم و دستش را می گیرم که از یخزدگی دستانش؛ مبهوت نگاهش می کنم.
- چرا اینقد سردی تو؟ چت شده؟
مردمک چشمانش در حدقه با سرگردانی می چرخد :گ.
- دوبار... دوبار پس زد... یعنی چی!
پوف کلافه ای میکشم و به زحمت به داخل حیاط راهنمایاش می کنم همزمان چادرش را از روی
سرش برمی دارم با اندوه و تاسف نسیم را تا روی تخت گوشه حیاط میکشانم.
- ببین اون طوری که فکر میکنی نیست... قض یه من و بهاوند مال چندسال پیشه... وقتی من دختر
خونه بودم و اونم اینجا توی همین خونه زندگی می کرد!
رعشه ای بدنش را فرا میگیرد که با افسوس و نگرانی سری به طرفین تکان می دهم.
- نسیم جان... به خدا چیزی بین من و بهاوند نیست... اون خیلی بهت متعهد و وفاداره...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_249
عاصی و خشک انگشتش را جلوی صورتش می گیرد:هیس! فقط یه کلام... دوسش داری یا نه؟
هاجو واج با سرگردانی نگاهم را به اطراف می چرخانم.
- نمی فهمم از چی حرف می زنی!
آمرانه و با جدیت و صدای دو رگه میگوید.
- توی چشمام نگان کن بعد حرف بزن ... فقط بگو آره یا نه!
لب پایینم را با شرم و ناباوری می گزم.
- نسیم تو...
سرسختانه با غیظ تاکید میکند:آره یا نه؟
عصبی و حرصی کفری میشوم.
- آره...
بدون ملاحظه به چشم های درشت شدهاش؛ عصبی با کلافگی می غرم.
- خیل ی هم دوسش دارم! خوب شد! همین رو میخواستی؟
در کسری از ثانیه؛ در نینی چشمانش؛ حس قریب ی موج می زند و با صدای فوق لرزان و مرتعش زمزمه می کند.
- اون چی...
سرش را پایین می اندازد و فرو دادن بزاق دهانش را واضح می شنوم .
- اونم... اونم تو رو م ی خواد؟
متوجه منظورش می شوم، قلبم از اعتراف و صراحت کلامم؛ بدجور به درد می آید؛ حال دلم برای خودم
آنقد می سوزد وقتی قریبانه با ناامیدی می گویم.
- منو نمی خواد... اصلا نگام نمی کنه!
ُبهت زده چنان گردن اش را بالا می آورد که حتم دارم نشکسته باشد!
- چی! یعنی بهاوند و تو...
یک باره واگویه زیرلب با ناباوری لب می زند.
- این غیرممکنه!
متاسف و حیران پوزخند کجی می زنم و به در آهنی تکیه می دهم.
- کجاش غیرممکنه؟ بهاوند منو دوبار پس زد... این یعنی چی؟ که حتی محل سگ هم بهم نده!
ناگهان دستش را روی قفسه سینه اش مشت میکند و با چهره گچشده و لبانی لرزان؛ به زحمت بریده میگوید.
- از... چی حرف... میزنی ؟ من... فکر می کردم... تو...
با نگرانی جلو می روم و دستش را می گیرم که از یخزدگی دستانش؛ مبهوت نگاهش می کنم.
- چرا اینقد سردی تو؟ چت شده؟
مردمک چشمانش در حدقه با سرگردانی می چرخد :گ.
- دوبار... دوبار پس زد... یعنی چی!
پوف کلافه ای میکشم و به زحمت به داخل حیاط راهنمایاش می کنم همزمان چادرش را از روی
سرش برمی دارم با اندوه و تاسف نسیم را تا روی تخت گوشه حیاط میکشانم.
- ببین اون طوری که فکر میکنی نیست... قض یه من و بهاوند مال چندسال پیشه... وقتی من دختر
خونه بودم و اونم اینجا توی همین خونه زندگی می کرد!
رعشه ای بدنش را فرا میگیرد که با افسوس و نگرانی سری به طرفین تکان می دهم.
- نسیم جان... به خدا چیزی بین من و بهاوند نیست... اون خیلی بهت متعهد و وفاداره...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_249
هرلحظه حس می کردم الانه ازدستش بی وفتن خیلی کوچولوبودن وقلبم داشت کنده می شد
باهق هق نالیدم
_بدش من بچه هارو هلاک شدن بچه هام گرسنه شونه
بااخم دادزد
_همین بهتر هالک شن ولی این شیرونخورن این اززهرم بدتره شیری که باگریه بهش
بدی اززهر زهرتره
التماس وار نالیدم
_توروخداامیرصدرا بچه اروبده به من
باابروهاش اشاره کرد اشکام روپاک کنم
تندتنداشکم روپاک کردم که کنارم نشست
_هیشش گر یه نکن بعدیک ماه حالاکه بیدارشدی گر یه نکن
_بد..بده ش من بچه هارو
_باید یه قولی بد ی
سر یع گفتم
_هرچی باشه قبوله
بالبخند ابروباالانداخت
_هرچی
سرتکون دادم و خواستم بچه هاروازش بگیرم که گفت
_بیا باهم زندگی کنیم گذشته هاروفراموش کن بی امثل همه ی زن وشوهرا زندگ ی کنیم
بهت زده نگاهش کردم دیگه حتی صدای گریه بچه ها هم به گوشم نمیرسید
_ن..نمیخوام بازم زوری باهام ادامه بدی
باحرص فریاد زد که بچه ها ازترس توبغلش لرزیدن
قلبم اتیش گرفت و باهق هق به دست کوبیدم
_نکن لعنتی بچه هام سکته کردن اینجوری نکن کشتیشون
_کی گفته من به زورمیخوام باهات زندگی کنم هاننن لعنت ی چرانمیفهمی علشقتم چرا
نمیفهمی دارم دیوونه میشم من احمق یه روزی فکرمیکردم هرگزعاشق نمیشم
اماعاشقت شدم عاشق دختری که هرگزفکرشم نمیکردم یلدا منوتو دوتاپسرداریم نگاشون
کن
بچه ها ازگریه به سکسه افتاده بودن با قلبی که از ترس می لرزید یکیشون روبغل گرفتم
وشروع کردم به شیردادنشو تکون دادنش
_جان جان مامان هیششش فدات بشم من هیشش غلط کردم غلط کردم دورت بگردم
اروم باش
انقدرگفتم تااروم شدهمینکه اروم گرفت اهسته گذاشتمش پای ن و اونیکی روهم ارو
اروم کردم و عاروق که زدن اروم تکونشون دادم که بعدبیست دقیقه خوابیدن تازه دردم
وحس کردم برای کنترل دردم لبم رو محکم گازگرفتم تا امیرصدرا خواست دادبزنه لب زدم
_مرگ من دادنزن
_لبتوگازمیگیری یعنی دردداری اره
سرتکون دادم که گفت
_یلدامن عاشقتم توروخدا بفهم حسم بخداواقعیه من لعنتی عاشقتم تواون مدت که
بیهوش بودی اونقدرگریه وزاری کردم اونقدرالتماس کردم که پدرو برادرت حلالم کردن
پدرت فهمیدعاشقتم گفت وقتی بهوش اومدبه دخترم بگو دوسش داری بگو عاشقشی
اون انقدر دلش پاک ومعصوم هست که ببخشتت وبه این زندگی یه وفرصت دوباره بده
یلدا توروبه علی قسم این فرصت وازم نگیر من اشتباه کردم تو ببخش منوتو الان
دوتابچه دار یم نگاه چقدرکوچولوان نذار حماقت من اوناروهم عذاب بده
_اخه
_یلداالتماست میکنم
بغض الودلب زدم
_اگه بچه هانبودن تواصرارنمیکردی باهات زندگی کنم توفق ط به خاطراینامیگی
دستمو تودستای بزرگ ومردونه اش گرفا
_به علی قسم که اینطورنیست یلدا من عاشقتم به قران قسم که اگه این دوتاروهم
نداشتیم بازم ازت میخواستم بمونی توزندگیم توروخدا یلدا یه فرصت بهم بده تاازاول
بسازم این زندگی رو
نگاهش کردم توچشماش صداقت موج میزد تونگاهش عشق ومیشد خوند خدایا
چیکارکنم چشمام روچندثانیه بستم مگه من ازخدانمیخواستم عاشقم شه حالا که عاشقم
شده چرانبایدقبولش کنم به پسرام نگاه کردم دلم میخواست فارغ ازگذشته کنارامیرصدرا
وا ین دوتاکوچولوها زندگی کنم زندگی خیلی چیزار وبهم فهموند نمیخوام ازدست
بدمشون بنابرا ین توچشماش نگاه کردم ولب زدم
_من عاشقتم
واین سراغاز یه زندگی جدید وعاشقانه شد برای منو امیرصدرا وکامیارو کامران بازم
بعضی وقتا دعوامون می شد قهر میکردیم اما چیزی که هرگز عوض نشد عشق میون
منوامیرصدرابودکه هرروز بزرگتروبزرگترمیشد
#پایان
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_249
هرلحظه حس می کردم الانه ازدستش بی وفتن خیلی کوچولوبودن وقلبم داشت کنده می شد
باهق هق نالیدم
_بدش من بچه هارو هلاک شدن بچه هام گرسنه شونه
بااخم دادزد
_همین بهتر هالک شن ولی این شیرونخورن این اززهرم بدتره شیری که باگریه بهش
بدی اززهر زهرتره
التماس وار نالیدم
_توروخداامیرصدرا بچه اروبده به من
باابروهاش اشاره کرد اشکام روپاک کنم
تندتنداشکم روپاک کردم که کنارم نشست
_هیشش گر یه نکن بعدیک ماه حالاکه بیدارشدی گر یه نکن
_بد..بده ش من بچه هارو
_باید یه قولی بد ی
سر یع گفتم
_هرچی باشه قبوله
بالبخند ابروباالانداخت
_هرچی
سرتکون دادم و خواستم بچه هاروازش بگیرم که گفت
_بیا باهم زندگی کنیم گذشته هاروفراموش کن بی امثل همه ی زن وشوهرا زندگ ی کنیم
بهت زده نگاهش کردم دیگه حتی صدای گریه بچه ها هم به گوشم نمیرسید
_ن..نمیخوام بازم زوری باهام ادامه بدی
باحرص فریاد زد که بچه ها ازترس توبغلش لرزیدن
قلبم اتیش گرفت و باهق هق به دست کوبیدم
_نکن لعنتی بچه هام سکته کردن اینجوری نکن کشتیشون
_کی گفته من به زورمیخوام باهات زندگی کنم هاننن لعنت ی چرانمیفهمی علشقتم چرا
نمیفهمی دارم دیوونه میشم من احمق یه روزی فکرمیکردم هرگزعاشق نمیشم
اماعاشقت شدم عاشق دختری که هرگزفکرشم نمیکردم یلدا منوتو دوتاپسرداریم نگاشون
کن
بچه ها ازگریه به سکسه افتاده بودن با قلبی که از ترس می لرزید یکیشون روبغل گرفتم
وشروع کردم به شیردادنشو تکون دادنش
_جان جان مامان هیششش فدات بشم من هیشش غلط کردم غلط کردم دورت بگردم
اروم باش
انقدرگفتم تااروم شدهمینکه اروم گرفت اهسته گذاشتمش پای ن و اونیکی روهم ارو
اروم کردم و عاروق که زدن اروم تکونشون دادم که بعدبیست دقیقه خوابیدن تازه دردم
وحس کردم برای کنترل دردم لبم رو محکم گازگرفتم تا امیرصدرا خواست دادبزنه لب زدم
_مرگ من دادنزن
_لبتوگازمیگیری یعنی دردداری اره
سرتکون دادم که گفت
_یلدامن عاشقتم توروخدا بفهم حسم بخداواقعیه من لعنتی عاشقتم تواون مدت که
بیهوش بودی اونقدرگریه وزاری کردم اونقدرالتماس کردم که پدرو برادرت حلالم کردن
پدرت فهمیدعاشقتم گفت وقتی بهوش اومدبه دخترم بگو دوسش داری بگو عاشقشی
اون انقدر دلش پاک ومعصوم هست که ببخشتت وبه این زندگی یه وفرصت دوباره بده
یلدا توروبه علی قسم این فرصت وازم نگیر من اشتباه کردم تو ببخش منوتو الان
دوتابچه دار یم نگاه چقدرکوچولوان نذار حماقت من اوناروهم عذاب بده
_اخه
_یلداالتماست میکنم
بغض الودلب زدم
_اگه بچه هانبودن تواصرارنمیکردی باهات زندگی کنم توفق ط به خاطراینامیگی
دستمو تودستای بزرگ ومردونه اش گرفا
_به علی قسم که اینطورنیست یلدا من عاشقتم به قران قسم که اگه این دوتاروهم
نداشتیم بازم ازت میخواستم بمونی توزندگیم توروخدا یلدا یه فرصت بهم بده تاازاول
بسازم این زندگی رو
نگاهش کردم توچشماش صداقت موج میزد تونگاهش عشق ومیشد خوند خدایا
چیکارکنم چشمام روچندثانیه بستم مگه من ازخدانمیخواستم عاشقم شه حالا که عاشقم
شده چرانبایدقبولش کنم به پسرام نگاه کردم دلم میخواست فارغ ازگذشته کنارامیرصدرا
وا ین دوتاکوچولوها زندگی کنم زندگی خیلی چیزار وبهم فهموند نمیخوام ازدست
بدمشون بنابرا ین توچشماش نگاه کردم ولب زدم
_من عاشقتم
واین سراغاز یه زندگی جدید وعاشقانه شد برای منو امیرصدرا وکامیارو کامران بازم
بعضی وقتا دعوامون می شد قهر میکردیم اما چیزی که هرگز عوض نشد عشق میون
منوامیرصدرابودکه هرروز بزرگتروبزرگترمیشد
#پایان
@yavaashaki 📚