یواشکی دوست دارم
68K subscribers
42.7K photos
2K videos
164 files
312 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_156

_لعنتی چه وقت پنچر شدن بود؟!
چشم مالیدم و با صدایی دو رگه پرسیدم:
_پنچر کردیم؟
نگاهش به من دوخته شد، اما خیلی سریع اخم به چهره نشاند و آرام جواب داد:
_ترافیک بود، تصادف شد، خرده های شیشه رفت زیر لاستیک.
این را گفت و پیاده شد. صدای شکمم بلند شده بود و باز ظرف غذا از داخل سبد چشمکی به چهره ی نزارم زد.
پالتویم را به خودم فشردم و از ماشین پایین آمدم. سوز سرما به صورت داغم خورد و لرز بدی به بدنم وارد شد.دندانهایم به هم خورد و در ماشین را بستم و گوشهای به تماشا ایستادم.
پیام پالتویش را از تن در آورد و روی صندلی عقب گذاشت. آستینهای لباس چسب تنش را بالا زد و دست به کار شد و من تمام مدت به او خیره بودم. مانند نگاه کودکی به اسباب بازی مورد علاقه اش، به پیام نگاه میکردم که به شدت از من دور و دست نیافتنی بود! گه گاهی با پشت دست عرق روی پیشانیاش را میگرفت.
طاقت نیاوردم و جلو رفتم. از داخل سبد، فلاسک چای را همراه لیوان و سینی و ظرف قند بیرون آوردم. روی تکه سنگی نشستم و مشغول ریختن آب جوش داخل لیوانها شدم. چای کیسهای را داخل آب جوش فرو بردم تا رنگ بگیرد و باز خیرهی پیام شدم. هرازگاهی از گوشه ی چشم نگاهی سمتم میانداخت، انگار نگاه خیرهام را حس میکردو میخواست مطمئن شود که به او زل زدهام!
کارش که تمام شد دستانش را با ظرف آبی که در صندوق داشت شست که گفتم:
_بیا چایی تو بخور!
نفس عمیقی کشید و باز بی نگاه به من جلو آمد. لیوانی برداشت و از جایش برخواست، تکیه به ماشینش جرعه ای از چای را نوشید که گفتم:
_قند!
سری بالا انداخت و باز جرعه ای دیگر نوشید! آهی کشیدم و مشغول خوردن چای شدم که لیوان خالیاش داخل
سینی قرار گرفت. خواست داخل ماشین برود که گفتم:
_گرسنه نیستی؟
ایستاد و همانطور پشت به من جواب داد:
_نه.
_اما من گرسنمه!
اشاره به سبد کرد و گفت:
_یه چیزی بخور!
_بدونِ تو؟
نیم رخش سمتم چرخید و گفت:
_من میل ندارم. اگه گرسنه ای یه چیزی بخور، اگر نه سوارشو حرکت کنیم!

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_156

لبخندی کج روی لبانم نشست از این اصطلاح.. اگر در عروسی ام حضور پیدا میکرد به یادش می سپرد که یک سال از ازدواج من گذشته و دیگر این کلمه کاربردی برایم ندارد.. عمه با پسر بزرگ و عروس و دختر کوچکش آمده بود..
با صدای عمه ملیحه سر بلند کردم.. خنده ای کوتاه ضمیمه ابتدای جمله اش کرد و گفت:
_ آبجی، مریم یه سال پیش عروسی کرده ها! عمه فاطمه با مهربانی نگاهم کرد و دستی به صورتم کشید
_ میدونم، ولی هنوز برای من عروس خانومه
بی دلیل بغض کردم؛ شاید تاثیر این جمله پر مفهوم بود که به خاطرم آورد تابحال کسی مرا اینگونه خطاب نکرده،حتی اوایل ازدواج! و منِ همیشه عروس برای عمه ی بی خبر از همه جا دیری است که کهنه دل و فرسوده خاطر شده ام.. درگیری های زندگی خیلی زود از یادم برد که چند صباحی عروس باشم و عروس وار زندگی کنم.. لبخندی به روی عمه زده و با تشکری کوتاه به سمت عمه ملیحه چرخیدم.. پنج سال از پدرم بزرگتر بود؛ مهربان ترین فرد خانواده پدرم، با چهره ای زیبا و دلنشین.. خطوط چهره اش را ندیده از بر هستم، بر عکس عمه فاطمه که با هر باردیدن جزئیات ظاهرش را به خاطر می آورم.. عمه ملیحه، زنی صبور و دوستداشتنی، با قدی میانه و هیکلی تپل،ابروهای کشیده که همیشه قهوه ای رنگ میکند، با موهایی به همان رنگ، چشمان درشت عسلی و گونه های پر.. در عالم کودکی، چهره جوانی خود را همین گونه تصور می کردم و چقدر دوست داشتم شبیه عمه ملیحه شوم.. پسربزرگترش میلاد که دو سالی از ازدواجش میگذرد با چهار سال اختلاف سنی از من، بهترین دوست دوارن کودکی هایم بود اما پس از هجرت ما به این شهر از هم دور شدیم تا حدی که عیدها آنهم اگر به خانه مان می آمدند، میدیدمش.. دخترعمه، سودا نوزده سال دارد، دختری شیرین زبان و خوش برخورد اما کمی مغرور.. و غرور، ویژگی منفور این روزهای من! پس از احوالپرسی با همه افراد حاضر در جمع، به آشپزخانه رفتم
_ مامان کاری هست انجام بدم؟
مقابل اجاق گاز ایستاده و مشغول اضافه کردن ادویه به خورشت بود.. بدون اینکه سر برگرداند گفت:
_ آره، یه سینی چای ببر
سر تکان داده و مشغول ریختن چای خوشرنگ در استکان های کمر باریک طرح قدیم شدم و به این فکر کردم که خدا میداند تا چندم عید کار مادرم همین پخت و پز ها خواهد بود.. هیچوقت درک نکردم که چرا مادرم تا این حد باخواهران شوهرش رودربایستی دارد و احترامی بیش از حد براشان قایل است.. البته احترام نهادن کاری خوب پسندیده است لکن پاره ای شرایط ایجاب میکند که برای احترام گذاشتن حد نگه داری تا دیگران فرق بین محبت
و وظیفه را بفهمند.. سنگینی نگاه مادرم را حس کردم و سر برگرداندم.. عمیق و کاونده نگاهم کرد، تمام خطوط
چهره ام را از نظر گذراند و گفت:
_ سگرمه هات رو تو هم نکن مریم، مبادا بفهمن بین تو و شوهرت شکراب شده؟
پوف بلندی کشدم از حساسیت بیش از حد مادرم.. به باشه ای کوتاه اکتفا کرده و به سالن پذیرای رفتم.. عمه ها و
خانواده هایشان دور تا دور اتاق نشسته بودند، به ترتیب چای را تعارف کردم و در نهایت گوشه ای جای گرفتم.. عمه
فاطمه نگاهم کرد و گفت:
_ میدونستی ما میایم؟
_ نه عمه جون، نمیدونستم
ابروهایش را بالا داد
_ فکر کردم می دونستی ما میایم که اومدی اینجا
دستانم را در هم پیچیدم
_ نه من اومده بودم به مامان اینا سر بزنم
سری به معنای فهمیدن تکان داد.. عمه فاطمه زبان تندی داشت و همین زبانش گاهی مادرم را می آزرد، شاید به
همین دلیل بود که دلش نمی خواست این جمع غریب آشنا چیزی در مورد کیفیت زندگی ام بدانند.. عمه ملیحه بامهربانی نگاهم کرد
_ شوهرت خوبه عمه جون؟ اسمش چی بود؟
لبخندی که روی لبانم ظهور کرد واقعی بود نه همچون لبخندهای پاس شده به زمین عمه فاطمه، اجباری و نصفِ
نیمه!
_ خوبه، سلام داره خدمتتون..
اسمش رادینِ
_ اوه.. بله؛ درسته. رادین بود اسمش.. ماشالا مرد برازنده ایه

#ادامه_دارد....


@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_156

ترس رو توی وجود منوچهر دیدم!
اسلحه ی من سمت منوچهر بود و هیچ کدوم از افرادش جرات شلیک نداشتن
همه رو مرخص کرد وقتی سالن خالی شد، امیر عباس به همراه هوشنگ در حال موت رفتن طبقه ی بالا
-تو با این پسره همدستی؟
-خفه شو... اینقدر ازت شنیدم که حرف اضافی بزنی فرستادمت اون دنیا!
_من پدر بزرگتم... همه ی دار و ندارم مال توهه!! با این پسره همکاری میکنی که آخرش چی بشه؟ چی گیرت میاد؟
-یه عمر به نداری ساختم! از این به بعدم روش!! تو باید غصه ی خودتو بخوری که قراره طوری بکشنت که حتی
خودتم نتونی تصورش کنی!
-فاطی...
برگشتم سمت مجید:
-آخی عزیزم منو یادت اومد ؟!به پات تیر زدم مغزت به کار افتاد؟؟ میخوای به اون یکی پات هم شلیک کنم تا کامل منو یادت بیاد؟؟
-فاطی باور کن من
-خفه شو عوضی که خون تو از این حلال تره برام... زندگیمو نابود کردی!! تموم احساسمو و سادگیمو به پات ریختم؛
چجوری جوابم دادی؟؟چجور دلت اومد با من اون کارو بکنی؟؟ من فلک زده به خاطر جرم نکرده و گناه انجام نداده
دو سال تموم حبس کشیدم!! دو سال تموم از زندگی یه دختر هجده ساله می دونی یعنی چی؟ چی کشیدم وقتی اومدم بیرون و نه خبری از تو شد و نه خبری از اون داداش بی غیرتم؟؟؟!خیابون گردی کردم کارتن خواب شدم ولی روی پای خودم وایسادم!! خدا منو زنده نگه داشت تا الان و همینجا اینجوری از خجالتت در بیام!
-باور کن نمی خواستم گولت بزنم
خودت به الی میگفتی تنهام و کسی نمیخوادتت خودم حرفاتونو شنیدم...خواستم از تنهایی درت بیارم!
-خفه شو که توی نامردی و بی غیرتی لنگه نداری!! خفه شو که حالم ازت بهم میخوره! انگ یه دختر سابقه دار به پیشونیت نچسبیده تا بفهمی من چی کشیدم... من فاطی ام روزگار هر بلایی خواسته سرم آورده ولی من تورو و اون داداش نامردم رو واگذار میکنم به خدا... خودش جوابتو میده!
-من به فکرت بودم... می خواستم وقتی از زندان آزاد شدی تلافی کنم...همین که منو لو ندادی برام ثابت شد با بقیه
فرق میکنی... ولی اون داداش به اصطلاح نامردت گولم زد!
گفت هر چی داریم و بفروشیم بریم اونور آب! قبول کردم... فروختیم و دادم به داداشت... نامردی کردو باهمه ی پولا
فلنگ رو بست، حتی یه بارم اسمتو نیاورد، اما اون زودتر از من به خاک سیاه نشست، شریکش اونور آب پولاشو
هاپولی کرد و خودشو کشت. منم ردشو گرفتم...
از درد به خودش پیچید وادامه داد:
- داشتم بارو بندیل میبستم تا برم اونور آب و سهم خودمو پس بگیرم که تصادف کردم؛ هیچی یادم نبود، ولی تو روهمیشه یادم بود... بخاطر این بود تا دیدمت یه جوری شدم!
داشتم اشک می ریختم که یکی از پشت سر محکم منو گرفت و اسلحه رو از توی دستم پرت کرد.
-من نوه میخوام!! ولی نه نوه ای که قصد جونمو بکنه!
-ولش کن منوچهر.
امیر عباس بود... اسلحه رو گذاشته بود روی شقیقه ی هوشنگ.
-اونو بکش... بمیره برام بهتره تا اینکه اینجوری آدم برام پیدا کنه!
-منوچهر خان این همه سال بهتون خدمت...
با تیری که منوچهر به طرف هوشنگ شلیک کرد هوشنگ در دم جون داد و افتاد روی زمین...
-آدم به درد نخور اینجوری از صحنه کنار میره!
حالا دیگه اسلحه سمت امیر عباس بود و همزمان صدای شلیک و آژیر پلیس در سرتاسر عمارت به گوش رسید...
-حالا که ته خطه اول تو رو حذف میکنم بعد با این دختره که برگه ی نجاتمه فرار میکنم و اونوقت تو هم میشی یه مهره ی سوخته!
-با باز شدن در مثل مور و ملخ پلیس توی عمارتریخت.
-فاطی رو ول کن... طرف حسابت منم! اون گناهی نداره!
-برگه برنده ی منه!
مثل بید می لرزیدم و به اسلحه ای که سمت امیر عباس نشونه گرفته بود نگاه کردم.
-اونی که تو دستته رو رد کن بیاد.
منوچهر بود، امیر عباس خم شد روی زمین و یه چیز فلش مانند رو سمت یکی از افرادش پرت کرد.
-عوضی کی گفت اونو بهشون بدی؟!
-وقتی پای مملکت وسطه خیلی چیزا عوض میشه!
_گور خودتو کندی!!
دستش که رفت روی ماشه تکونی خوردم و خودمو سپر بلای امیر عباس کردم ویه چیز گرم و برنده فرو رفت توی بدنم.
با صدای شلیک بعدی نگاهم چرخید سمت مجید که منوچهر رو هدف گرفته بود و بعدم صدای فریاد امیر عباس ودیگه چیزی نفهمیدم...
چشمامو باز کردم، نور اذیتم میکرد...
بیمارستان بودم، سرمو برگردوندم،اتاق خالی بود...
پوزخندی زدم
باز خوب بود همه چیز تموم شده بود! مثل یه کابوس لعنتی بود!
با باز شدن در و ورود پرستار به محض دیدن من گل از گلش شکفت و سریع بیرون رفت.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که به همراه دکتر وارد اتاق شدن، دکتر که مردی میانسال بود با خوشرویی اومد سمت
من:
-چطوری خانم کوچولو.
خندم گرفت! با این قد و هیکل می گفت کوچولو!
وای به حال گنده اش برسه پس...
مشغول معاینه شد، نور چراغ قوه رو انداخت توی چشمم.
-اسمت یادته؟!
-فاطی.
لبخندی زد:
-چند سالته ؟!

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_156

وحشت زده دستم را مقابل دهانم گرفتم تا مبادا صدایم را بشنود. آخر او این جا در خانه مان این وقت
صبح چه می کرد؟!
سینا کجا بود که کالهش را قاض ی می کرد و رگ غیرت خرکی اش گر میگرفت... توهین و افترا نثارم
میکرد، در حالی که برخلاف خواسته و رسم خانواده مان؛ داماد کیلویش شب را صبح کرده بود؟!
عصبی و پراخم چشم میدوزم که شایان غرق خواب با خمیازه کش داری درحالی که شانه اش را
میخاراند داخل توالت میشود.
وقت را تلف نمی کنم و هراسان کلید برق را خاموش می کنم و جلوی پادری، با برداشتن دمپایهایم؛
پابرهنه دوان دوان از پله ها بالا می روم و تا به اتاق بابا میرسم، چند سکته را ناقص رد می کنم.
با دستانی لرزان دو بار پشت سرهم، کلید را لا ی در چرخاندم و با نفس نفس و قلبی آکنده از وحشت
و سینه ای تند بالا و پا یین می شد... نگران و ترس قلبی استوپ کردم.
عضالت پاهایم می گیرد؛ تحلیل رفته و ُسستشده جلوی در ُسر می خورم با غم قریبی پاها یم را جمع میکنم.
بی توجه به تیرکشیدن سر و ترش کردن معدهام، سرم را ماتم زده رو ی زانوهایم می فشارم.
- بابا کجایی؟ مامان کاش امشب اینجا بودی.
ام ُش اشک از گوشه چشمانم با دردمندی و ترس نشات گرفته از این اتفاقات اخیر، روی قوس گونه میکند... تاب و تحمل این همه زور و مصیبت را نداشتم.
با آفتاب زدن و روشن شدن هوا، بالاخره از جلوی در برخاستم. خدا میدانست مرده و زنده شدم تا هوا روشن شود با وجود شایان ی که اصلا حس امنیت کنارش نداشتم.
علاوه برآن با علم ِ اتاق دم صبح و کابوس لعنتیام به این بهانه زودتر پیش بابامحمد باید میرفتم
حتی اگر قرار بر خواهش باشد، ترجیح می دادم شب را پیش بابامحمد باشم تا در خانه ای که جانم را
به لب می رساند.
سریع با شتاب مانتو و شلوار ساده دم دستیام را با عجله تن می کنم با سرکردن مقنعه ام و گرفتن
کوله ام حتی جزوه های درسی ؛ مقابل آینه قدی می ایستم که از دیدن امیرعلی با آن صورت مظلومش؛
اخم آلود و متفکر مکثی می کنم.
- با امیرعلی چی کار کنم؟
گرفتار بعد از سر زدن به بابامحمد، دانشگاه هم داشتم!
اگر غیبت هایم بیشتر بشود که به کل این ترم را اخراج می شدم! خدا یا.
در تصمیم آن ی، امیرعل ی را ب یدار می کنم که مدام غر می زد:ولم کن... خوابم می آد...
بعد از توالت بردن و بی اهمیت با تعویض کردن لبا س راحتی اش با لباس بیرونی، شستن دست و
صورتش؛ حاضر و آماده لقمه ته بندی نان و پن یر با گردو برای ش می گیرم و هردو با هم راه م یافتیم...
- اوف، کجا موندی؟
بی حوصله در محوطه بیمارستان منتظر س ینا ماندم. با ضربه زدن مشتم کنار پا، مدام نگاهم را به اطراف چرخاندم اما در یغ از یک نفر...
دم صبح خلوت تر از همیشه بود،کنار چمن ها روی نیمکت چوبی تعبیه شده به همراه امیرعلی بغ کرده نشستم.
- بریم تو دیگه...؟
بی ملاحظه زیر لب غرولند کردم.
- عمه، نگهبانا اجازه نمیدن بریم مامانت رو ببینی!

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_156

بالبخندابروباالانداختم که مادرامی رصدراچشمتش رو ری زکرد
_نکنه غیبت منوپسرم رومیکردید
به بابانگاه کردم وهردوهمزمان باهم زدیم زیرخنده
_ای وای برمن ازتوانتظارنداشتم یلدا
میون خنده نگاهش کردم وسعی کردم خنده ام روکنترل کنم وبا صدا یی که هنوزرگه هایی ازخنده توش موج میزدلب زدم
_باورکنیدغیبت شمارونمیکردیم
بالحن بامزه ای لب زد
_باورنمیکنم
وبعدخندید بالبخند سرتکون دادم که اشاره کردشربتم روبخورم اروم کمی از شربت
رونوشیدم خنکی شربت حالم روخوب کرد وفارغ از چندساعت دیگه لبخندزدم
_خب یلداجان مادر چطوری همه چی بروفق مراده
بااین مادرامیرصدرا بابااخم کرد
_هه وفق مراد خانوم کجای کاری
مادرامیرصدرابانگرانی نگاهم کرد
_چیزی شده دخترم
خواستم چیزی بگم که پدرامیراجازه نداد
_به لطف پسرت عالیه ،ماچقدرساده بودیم فکرمیکرد یم اگه ازدواج کنه درست میشه
نشدحتی بدترهم شد این دختر بیچاره اروهم قربانی خودخواهی خودش کرده پسره
بیشرم
_چیشده اقا
_دیگه چی میخواستی بشه بازم همون اش و همون کاسه پسره بیشعور انگارنه انگارزن
گرفته بازم مثل قبل فقط کاروکار دلم میخواد لهش کنم
_ِاوا خدامرگم بده حاجی این چه حرفیه
با چشمای نگران و شرمنده نگاهم کرد
_یلداجان من ازت معذرت میخوام این پسری کم زمان میبره درست بشه
_کی ؟؟وقتی یلدا به سن تورسید ؟؟تاکی قراره منتظربمونه تاشازده پسرما یه تغییری
توش به وجودبیاد این روزاکه بهترین روزای زندگیشه این پسره بیشعور انگارنه انگار ابی ازش گرم نمیشه چه برسه به بعد این پسرادم بشونیست نمیگه این دخترارزوداره مثله
همه ی دخترا
بااین حرفش تمام زخمای کهنه ام سربازکرد ارزوهای من هیچوقت اونی نشدکه من
میخواستم دلم بای خودم اتیش گرفت دلم بدجورسوخت
راست می گفت منم ارزودارم اماارزوهای محال ارزوهایی که برای من غیرممکن بود هه
نمیدونم چرا ولی غیرممکن بودن
_دخترم خیلی سخت گذشته
نگاهش کردم غم تونگاهش قلبمواتیش زدلبخند اجباری زدم نمیخواستم انقدرناراحت ببینمشون دستش روتودستم گرفتم


#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_156

ارسلان_ تواین چندماه هراتفاقی که افتاد دعوامون شد یابحث کردیم حق نداری باهام حرف نزنی
با استرس سرتکون دادم که دستش به طرف گونه ام رفت وگونه م رو باپشت
دست نوازش کرد
ارسلان_ لباسای باز وکوتاه ممنوع! ارایش غلیظ ممنوع؛مخصوصا رنگ رژایی که
میزنی ! بغض نکن که اگه ببینم بغض کردی هرکی مسببش باشه ارو ازروزمین محومیکنم وقاتلش میشم
نفس توسینه م حبس شد یاخدا این چی میگفت چراانقدر عصبیه؟ فکرمیکردم
فقط منم که عصبیم اما ارسلان فراتر از منه
ارسلان_هراتفاقی افتاد فقط وفقط به من میگی ازتمام اتفاقاتی که برات می
افته هرچی که نیازداری فقط وفقط به من میگی !
باحرص دندون قروچه ای کرد
ارسلان_دیگه ازاین مدل لباس هیچوقت توتنت نبینم تا وقتی که مال من شی
لباس بازتوتنت ببینم دیونه میشم که حتی خود خداهم از افریدن من پشیمون شه
باتعصب وخشم دو سه بار پی درپی رورگ گردنش کوبید که مچ دستش روگرفتم ولرزون گفتم
_نزن
خیره توچشمام نگاه کرد و غرید
ارسلان_این رگ گردنی که میبینی بادکرده واسه این لباسیه که امشب تنت کردی و اون حرومزاده بیشرف با وقاحت جلو چشمای من به تنت زل زده بود
دفعه دیگه اگه این اتفاق تکرارشه رزا وای به حالت اگه این اتفاق دوباره بیوفته
میشم شیطان میشم یه گرگ که فقط میدره فرقی نمیکنه اون ادم کی باشه
حتی اگه برادرم باشه می کشمش
پس خوب گوشاتوبازکن تاوقتی تمام وکمال برا ی من نشد ی حق پوشیدن حتی
لباسی که فقط یه کوچولو برجستگی های تنت رونشون میده ارونداری خداکنه
که به حرفم گوش کنی که اگه گوش ندی میشم اهریمنی که همه جا رو اتیش
میزنه اگه امشب خون اون بیشرف ونریختم فقط وفقط به خاطر این بودکه
تونمیدونستی من چه حسی بهت دارم ولی حالا میدونی واگه بخوای چشمت
رو روی غیرت من ببندی من قاتل هرکی که بهت نگاه کنه میشم ازهیچی هم نمیترسم
باوحشت دستش روتودستم گرفتم ومیون دست لرزون فشاردادم
_توروخدا ارسلان اینجوری حرف نزن دارم سکته میکنم
دستش دورتنم حلقه شدو تن لرزونم روبه توبغلش فشرد توگوشم پرحرارت لب
زد
ارسلان_هیششش ارسلان پیش مرگت شه نفسم اینارونگفتم که بترسونمت
چون هیچکدوم ازحرفام الکی وبرای ترسوندن نبود فقط کافیه اون کاری گفتم
روانجام ندی تامن اون ادمی بشم که فکرکردن بهش تنت رو به لرزه دراورده
من یه مردمتعصبم بیشترازهرچیزی غیرتم برام مهمه پس خوشگلم کاری نکن
که من دیوونه شم چون به نفع هیچکس نیست
هرکسی اذیتت کردفرق نمیکنه کی باشه پدرمن باشه یا یه غریبه فقط به خودم
میگی بامرد غریبه به هیچ وجه هم کلام نمیشه مخصوصا اون عوضی
مطمئن بودم منظورش از عوضی کامیاره
سرم روبه سینه ش چسبوندم وباترس لب زدم
_باشه توهم بهم قول بده که تاوقتی که بامنی بهم خیانت نکنی
محکم لب زد
ارسلان_به شرافتم قسم قول میدم اگه غیراین اتفاقی افتادجلوی چشمات
خودمواتیش میزنم
خودموتوبغلش مچاله کردم
_وای ارسلان دارم سکته میکنم تو خیلی خشنی من از مردای خشن میترسم
ارسلان_ببخشیدقربونت برم انگار زیاده روی کردم ولی بایدبدونی تابعد نگی نگفتی
چه بحثمون شده باشه چه قهر باشیم یانه حق نداری حرف نزنی باهام لب برچیدم
_توهم حق نداری منوبزنی
دستش رو روی لبم کشید

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚