یواشکی دوست دارم
68K subscribers
42.7K photos
2K videos
164 files
312 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_152

ناگهان از ترس بد شدن حالش، قدمی به جلو برداشتم که صدای لخ لخ کفشی از کنارم بلند شد و صدای آشنا امانفرت انگیزی گفت:
_آقاجون!
تیز سمت صدا برگشتم، اما با دیدنش جیغی کشیدم و قدمی به عقب برداشتم.
ناگهان کابوس آن شبم در ذهنم تداعی شد و چهرهی کریه مردی که مدام در خواب دنبالم بود به نظرم آمد! و حالادرست همان مرد مقابلم ایستاده بود...
هیستریک وار جیغ میکشیدم که سمتم چرخید و گفت:
_ازم میترسی نه؟ چه عیبی داره؟ کل این مردم ازم میترسن، تو هم روش!
با دهانی باز تماشایش کردم و نفسهای تند شدهام نشان از شوکی بود که به من وارد شده بود!
او سیاوش بود! اشتباه نمیکردم، او واقعا سیاوش بود! با صورتی که به هیچ وجه قابل دیدن نبود! کل صورتش سوخته و وحشتناک شده بود!
تحمل زل زدن به چهرهاش کار سختی بود. انگار هنوز در کابوسم دست و پا میزدم. پس کجاست آن سیاوش نامی که همه ی دختران روستا عاشق چهره ی زیبایش بودند!؟ کجاست آن سیاوش آراستهی همیشگی؟
بی اراده سر چرخاندم تا زهره را در بین اهالی پیدا کنم، نمیدانم چرا دلم گواهی بد میداد و نگران حال زهره بودم.
اصلاچرا بین اهالی نیست؟ صدای خفه ی کدخدا مرا از فکر بیرون آورد:
_سیاوش... چرا ایستادی به تماشا؟ پسر، این دختر تو رو به این روز کشونده، چرا کاری نمیکنی؟
جای سیاوش من صدایم را بالا بردم:
_بسه دیگه، تا کِی قراره تمام گندکاری های خودت و پسرت رو پای من بنویسی! تمومش کن پیرمرد! یه پات لب گوره، جای اینکه از خدا بترسی و استغفار کنی، تو روی من، من و متهم میخونی؟ از این اهالی خجالت بکش که یک
عمر تو رو مرد شریفی دونستن. من خودم از دیدن سیاوش تو چنین اوضاعی شوکه شدم، اونوقت داری من و متهم میکنی؟ من آزارم تا به حال به یه مورچه هم نرسیده، حتی با نفرت زیادی که از شماها دارم هیچوقت فکر تلافی به
سرم نزده!
دوباره سینهاش را چنگ زد و روی زمین نشست، سیاوش سر به زیر انداخت و گفت:
_بسه بابا، بسه، راستش دیگه حتی واسه بد بودن هم حوصله ای برام نمونده! شیدا ولم کرد، این بلا سرم اومد! دیگه نایی نمونده که بخوام تلافی شیدا رو سر این و اون در بیارم. آره، دلسا و زهره تقصیری نداشتن، من بازی سرشون در آوردم، من دلسا رو کشوندم خونه، تا ازش استفاده کنم، چون میدونستم دوستم داره، همیشه اونایی که عاشق میشن باید تقاص پس بدن، درست مثل من! من عاشق شیدا بودم! اما اون ولم کرد، خیال کردم دوباره برگشته پیشم ولی تا این بال سرم اومد باز گذاشت و رفت!
بی اراده صدایش بالاو بالاتر رفت:
_من از پیشنهاد بابا استقبال کردم و از خدام بود تو و زهره رو نابود کنه، من خواستم! کافی بود هرچی تو گوش اهالی میخوندین که من مقصرم. نباید هیچ کدومتون جرات حرف زدن پیدا میکردین، نباید!

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_153

روی زمین زانو زد و دست روی صورتش گذاشت. متعجب نگاهش میکردم که کدخدا در خودش فرو رفت و نالید:
_قلبم!
سیاوش از جا پرید و سمت پدرش دوید، با کمک چند تن از اهالی کدخدا را با عجله به پایین تپه بردند، اما من کنار سنگ قبر پدر چمباتمه زدم و به گوشهای خیره ماندم. اهالی کم کم پراکنده شدند، دیگر نمایش تمام شده بود...
کسی کنارم آمد، با آن حال خراب سر بالا بردم که زینب را مقابلم دیدم. نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
_میدونی زهره کجاست؟ ازش خبر داری؟
متعجب سر تکان دادم و گفتم:
_اتفاقا دلم میخواد ببینمش! کجاست؟
_نیست! خودش و گم و گور کرده! از برادراش و این روستا فرار کرده! من میگم اون بوده که رو صورت سیاوش اسیدپاشیده! تو اینطور فکر نمیکنی؟
با دهانی باز به او خیره ماندم که قدم زنان دور شد و در آخر از دیدم ناپدید شد.
فکرم روی زهره قفل شده بود، گفته بود کاری میکند تا سیاوش از کردهاش پشیمان شود! گفته بود!
بالاخره پروندهی نحس این قضیه بسته شد.
بغض گلویم را فشرد و خطاب به پدرم گفتم:
_روم سیاه بابا، چه چیزا که سر قبرت به زبون نیاوردن!
دلم از غربت و تنهاییام گرفت! اشکهایم به پهنای صورتم ریختند، پیام! پیام تنهایم گذاشته بود! خدایا امید زندگی ام دلش از من گرفته بود! تمام حقایق را شنید! تمام ترسهایم بر مال شد! هق هق کنان زانو به بغل گرفتم و سر روی پایم گذاشتم! در والیتی که روزگاری مایهی آرامشم بود، تنها و غریب بر سر مزار پدرم نشستهام! چه فکری کردم و چه شد! این مصیبت از کجا بر سر زندگیِ تازه جوانه زدهام نازل شده بود؟
چرا حالا؟ چرا در حضور پیام؟ سوز سردی وزید و میان هوهوی باد صدای آشنایش گرمایی دوباره به جانم بخشید:
_گریه هاتو کردی؟ حرفایی که باید میشنیدی رو شنیدی؟ خوب با پدرت خلوت کردی؟ حالا دیگه بلند شو! داره شب میشه!
سر از روی زانو برداشتم و شوکه تماشایش کردم. دست در جیب شلوارش برده بود و به دور دست نگاه میکرد!
نگاهم نکرد، اما روحی که با بودنش به من بخشید برایم کافی بود. با شتاب از جایم برخواستم و قدمی به جلو برداشتم:
_پیام، من...
دستش را مقابلم گرفت و باز نگاهم نکرد:
_هیچی نگو... چیزایی که باید میشنیدم و شنیدم. راه بیفت بریم!
سمت پایین تپه حرکت کرد که مات در جای ماندم... خدایا این پیامِ من نبود! پیام من نگاهش را از من نمیدزدید!
خیرهی چشمانم حرف میزد! همان چشمهایی که ادعا میکرد زیباست! به رنگ شب است! پیامِ من سخنش هوای سرد را به همراه نمیآورد! گرم و مطبوع بود! شنیدههای امروز چه بر سرش آورده بود؟ بهت زده و ترسان سلانه

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_154

سلانه به راه افتادم، ناگهان ایستادم و سمت سنگ قبر پدر چرخیدم. با چشمان اشکی از نظر گذراندمش و زمزمه کردم:
_لااقل تو دوستم داشته باش! خداحافظ بابایی!
لب به هم فشردم و از زور بغض سرگرداندم و دنبال پیام حرکت کردم. از هم فاصله ی زیادی داشتیم، اما همینکه در تیررس نگاهم بود، الاقل دلگرمم میکرد! از رویش خجالت میکشیدم! راز بزرگ زندگیام را فهمیده بود! رازی که به هیچ عنوان بر مال شدنش را نمیخواستم، اما همیشه آنطور که دلمان میخواست پیش نمیرفت! پشت فرمان ماشینش نشست و به روبه رو چشم دوخت! دلم گرفت، قلبم به درد آمد. صفا و صمیمیت آمدنمان کجا و غریبی برگشتمان کجا!
کنارش جای گرفتم و بوی عطر آشنایش را به مشام کشیدم. بی حرفی به راه افتاد. از گوشهی چشم نگاهش کردم!
هیچ شباهتی به پیام چند ساعت قبل نداشت! آنقدر چهرهاش گرفته بود که جرات گفتن کلمهای را از من سلب میکرد! آه عمیقی کشیدم و سرم را به شیشهی سرد ماشین تکیه دادم! اشکهایم خیال بند آمدن نداشت! قدر یک دریا اشک داشتم! پس کِی قرار بود خشک سالی به چشمهایم روی آورد؟ صدای پخش ماشین بلند شد و سوز صدای
خواننده بیشتر دل غمگینم را سوزاند. ابرهای سیاه هم دست به دست غم داده بود تا خوب دلگیرم کنند...
(گریه نکن عزیزم، کار دنیا همینه، نمیتونست دستای ما رو تو دست هم ببینه، غصه نخور عزیزم من و تو بی گناهیم، باید جدا شیم و دیگه آخر راهیم، دیگه آخر راهیم، ما که عشقمون مثل زلزله توی دنیا صدا کرد، دیدی دنیاآخرش ماها رو از هم جدا کرد، هیشکی نتونست یه لحظه ما رو با هم ببینه، حتی خدا هم با عشقِ من و تو بد جوری تا کرد، ما رو از هم جدا کرد، ما رو از هم جدا کرد)
"موزیک زیبای گریه نکن از حامد محضرنیا"
میان گریه نگاهم متعجب به پیام خیره شد، انگار خودش هم متوجه مفهوم آهنگ شد که کلافه دستش را جلو برد وموزیک بعدی را پلی کرد:
(دنیا مالِ همه، بی خیالِ همه، من با تو حالم خوبه، فقط بگو راحت چته من حواسم بهته، کم نشه یه تار مو ازت، هر جای عالمی، وقتی دلتنگمی، من خودم و بهت میرسونم، میخوامت بیحساب، من بیدارم تو بخواب، سرد بشه روتو
بپوشونم! عمدا از تو میپرسم کجا؟ یعنی مثل دیوونهها با من برو، با من بیا، از بس عاشقم رفتارم عجیبه. عمدا از تومیگیره دلم، تو خودش میره دلم، بفهم میگیره دلم، جوری که تو رو دوست دارم عجیبه)
"
"موزیک زیبای عمدا از سینا شعبانخانی

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_155

زیر چشمی نگاهم را به پیام دوختم، کلافه دستش را کنار پنجره گذاشته و سرش را به آن تکیه داده بود. به مِه عجیبی که مقابلمان را گرفته بود نگاه کردم. رانندگی در این مِه کار سختی بود، اما پیام بیخیال جلو میرفت وعمیقاً حواسش به روبهرو بود. صاف نشستم و دست زیر چشمانم کشیدم و با دیدن رگه های سیاه روی دستم آه از
نهادم برخواست. دستمالی برداشتم و در آینه ی روبه رویم زیر چشمانم را تمیز کردم و با سر درد بدی سر به پشتی صندلی کوبیدم! دلم از این سکوت بیشتر میگرفت. صدای خواننده هم بد روی اعصابم بود. آخر هم طاقت نیاوردم و
دست بردم و دکمه ی خاموشش را فشردم که نیم نگاهی سمتم انداخت، اما چیزی نگفت. سرم را به شیشه تکیه دادم و زمزمه وار گفتم:
_دلم نمیخواست راجع به اون اتفاق چیزی بدونی!
جوابش فقط سکوت بود. حس کردم لازم است بیشتر توضیح دهم، پس ادامه دادم:
_اون موضوع فقط یه سوءتفاهم بود که روستاییه ا برام تبدیلش کردن به یه رسوایی بزرگ!
بینیام را بالا کشیدم و مردد نگاهش کردم. تغییری در حالتش به وجودش نیامده بود! حق داشت دلگیر باشد...
گذشته ی همسرش را از زبان کسی دیگر شنیده بود! گذشتهای که خودم میتوانستم قبلترهابازگویش کنم، اما نخواستم! لب فشردم و زمزمه کردم:
_تو از چی ناراحتی؟ من فقط این موضوع و بهت نگفتم، همین! من حالم بده پیام، توروخدا ساکت نمون! بیشتر دلم وخون نکن! یه حرفی بزن! خودت و بریز بیرون، اما سکوت نکن. داری اذیتم میکنی پیام!
ملتمس سمتش چرخیدم که با اخم هایی در هم رفته گفت:
_به من زل نزن، حواسم و پرت میکنی!
لب گزیدم و آرام نگاهم را به مقابل دوختم! این یعنی فعلاوقتِ زدن هیچ حرفی نیست! یعنی میخواهد به سکوتش ادامه دهد! یعنی اینطور صلاح میداند!
باز لبانم از زور بغض لرزید، تحمل این رفتار سردی که خودم مسببش بودم را نداشتم! دلم از گرسنگی ضعف می رفت، چشمم به ظرف کباب تابهای مادر خیره ماند، اما اشتهایم کجا بود؟ نفس عمیقی کشیدم و در خودم مچاله شدم و چشم بستم، شاید بهتر بود همانطور که او میخواهد رفتار کنم. شاید نیاز به کمی فکر داشت، نیاز به سکوت
و آرامش! آنقدر حرفهای بد و شوکه کننده شنیده بود که هضمش به این زودی کار آسانی نبود!
با سر درد فراوانی به سختی به خواب رفتم... اما چه خوابی! تماما کابوس بود و بس! حتی در خواب هم آرامش نداشتم!
با تکانهای شدید ماشین اخم کردم و چشم باز کردم، صدای بوق ممتدی به گوشم خورد، با چشمانی تار به اطراف چشم دوختم و اولین چیزی که نظرم را جلب کرد غروب خورشید بود که از روبهرو در چشمانم میتابید. ابرها کمتر شده بودند و غروب خورشید به خوبی دید داشت!
ماشین تکان خوران گوشهای توقف کرد و از آسفالت خیابان به منطقه ی خاکی کنار جاده کشیده شد! متعجب صاف نشستم و با گردنی دردناک به پیام چشم دوختم، مشتی به فرمان کوبید و انگار که هنوز متوجه بیداری من نشده باشد گفت:

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_156

_لعنتی چه وقت پنچر شدن بود؟!
چشم مالیدم و با صدایی دو رگه پرسیدم:
_پنچر کردیم؟
نگاهش به من دوخته شد، اما خیلی سریع اخم به چهره نشاند و آرام جواب داد:
_ترافیک بود، تصادف شد، خرده های شیشه رفت زیر لاستیک.
این را گفت و پیاده شد. صدای شکمم بلند شده بود و باز ظرف غذا از داخل سبد چشمکی به چهره ی نزارم زد.
پالتویم را به خودم فشردم و از ماشین پایین آمدم. سوز سرما به صورت داغم خورد و لرز بدی به بدنم وارد شد.دندانهایم به هم خورد و در ماشین را بستم و گوشهای به تماشا ایستادم.
پیام پالتویش را از تن در آورد و روی صندلی عقب گذاشت. آستینهای لباس چسب تنش را بالا زد و دست به کار شد و من تمام مدت به او خیره بودم. مانند نگاه کودکی به اسباب بازی مورد علاقه اش، به پیام نگاه میکردم که به شدت از من دور و دست نیافتنی بود! گه گاهی با پشت دست عرق روی پیشانیاش را میگرفت.
طاقت نیاوردم و جلو رفتم. از داخل سبد، فلاسک چای را همراه لیوان و سینی و ظرف قند بیرون آوردم. روی تکه سنگی نشستم و مشغول ریختن آب جوش داخل لیوانها شدم. چای کیسهای را داخل آب جوش فرو بردم تا رنگ بگیرد و باز خیرهی پیام شدم. هرازگاهی از گوشه ی چشم نگاهی سمتم میانداخت، انگار نگاه خیرهام را حس میکردو میخواست مطمئن شود که به او زل زدهام!
کارش که تمام شد دستانش را با ظرف آبی که در صندوق داشت شست که گفتم:
_بیا چایی تو بخور!
نفس عمیقی کشید و باز بی نگاه به من جلو آمد. لیوانی برداشت و از جایش برخواست، تکیه به ماشینش جرعه ای از چای را نوشید که گفتم:
_قند!
سری بالا انداخت و باز جرعه ای دیگر نوشید! آهی کشیدم و مشغول خوردن چای شدم که لیوان خالیاش داخل
سینی قرار گرفت. خواست داخل ماشین برود که گفتم:
_گرسنه نیستی؟
ایستاد و همانطور پشت به من جواب داد:
_نه.
_اما من گرسنمه!
اشاره به سبد کرد و گفت:
_یه چیزی بخور!
_بدونِ تو؟
نیم رخش سمتم چرخید و گفت:
_من میل ندارم. اگه گرسنه ای یه چیزی بخور، اگر نه سوارشو حرکت کنیم!

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_157

باز بغض لعنتی به گلویم هجوم آورد، اما نادیده گرفتمش و گفتم:
_گرسنمه، اما چیزی نمیخورم. بیخیال، بهتره بریم! ظاهراً خیلی عجله داری!
حس کردم گوشهی لبش را زیر دندان برد، سپس گفت:
_عجلهای نیست! ترافیکه میبینی که!
از جایم بلند شدم و درحالی که سینی را بر میداشتم گفتم:
_باشه، بریم!
بدون حرف همانطور در جایش ایستاده بود که سینی را درون سبد جای دادم که گفت:
_یه زیر انداز تو صندوق هست. تا تو میندازیش، منم میرم اون سمت خیابون، یه نوشیدنی بگیرم!
و رفت! بی اراده میان بغض لبخند روی لبم نشست. با اینکه هوا سرد بود، اما کنار او بودن میارزید به گرفتاری یک آنفولانزای شدید!
زیر انداز را پهن کردم و سفره و ظروف را از سبد بیرون کشیدم. لیوانها را شستم و همینکه نشستم، پیام هم با یک نوشیدنی از راه رسید.
کفشهایش را از پایش بیرون آورد و گوشهی زیر انداز نشست. غذا را کشیدم و مقابلش گذاشتم، اما مادر فقط یک ظرف برایمان گذاشته بود! مجبوری خودم را جلو کشاندم و از داخل ظرف پیام لقمهای گرفتم که متوجه نگاه خیرهاش به خودم شدم. سرم را بالاگرفتم که خیلی زود نگاه از من گرفت و مشغول لقمه گرفتن شد. لب به هم
فشردم. دلم میخواست چنان به آغوشم بگیرم و ببوسمش تا تمام اتفاقات امروز فراموشم شود! اما مرد اخموی من هنوز خیال قهر و ناز داشت! با اینکه تمام طول مدت، غذایمان در سکوت خورده شد، اما چسبید! در میان نگاه های خیره و یواشکیمان حسابی زیر دندانم مزه کرد! هوا تاریک شده بود که بالاخره به راه افتادیم. گرمای ماشین به تنم نشست و آرامش گرفتم. نمیدانستم این سکوت و سردی تا کجا قرار بود ادامه پیدا کند! کاش چیزی بگوید و اجازه ندهد این سردی پیش خانوادهها کشیده شود. صدای تلفن همراهش بلند شد که جواب داد:
_بله؟... سلام مرسی... خوبم... تو چه طوری؟... نه خوبم، فقط خستهام...
خسته بود؟ پس چرا از من نمیخواست تا به جایش رانندگی کنم؟ کنجکاو چشم به او دوختم که ادامه داد:
_خوبه سلام داره!... آره پیشمه...
تک خنده ی بی حالی کرد و گفت:
_کارِت رو بگو!... خب؟... حالا زمان زیاده!... بذار واسه یه وقت دیگه... چرا آخه؟... ای بابا... باشه همون فردا شب خوبه!... اوهوم میدونم!... خوب دیگه سپیده من پشت فرمونم، کاری نداری؟... نه نه نمیتونم با سارینا حرف بزنم...
میگم که پشت فرمونم... دلسا هم خوابه نمیشه!... خوبم بابا خوبم... مگه میشه بد بود؟... قربونت خداحافظ.
تماسش که به پایان رسید پرسیدم:
_سپیده خانم بود؟
سر تکان داد که گفتم:
_چی میگفتن؟

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_158

_برای فردا شب مارو دعوت گرفت!
_دستشون درد نکنه! اما چرا به دروغ گفتی من خوابم؟
چیزی نگفت که گفتم:
_اگه خسته ای بذار من رانندگی کنم!
_نه خوبه!
_چیه؟ میترسی ماشینت رو ناقص کنم؟
نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_خودتم دست کمی از من نداری!
باز حالم را فهمیده بود! حتی اگر نگاهش با من قهر بود، اما خوب حال دلم را میفهمید! لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_من که یکم خوابیدم، اما تو چی؟ نگه دار تا من جات بشینم!
بی حرف گوشهای نگاه داشت که جایمان را با هم عوض کردیم. در عجبم این همه اتومبیل از کجا در این بزرگراه پیدایشان شده، که چنین ترافیکی را به وجود آورده اند!
به راه افتادم که سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و دست برد و کمی تکیه گاه صندلیاش را خواباند تا راحتترباشد. حرفی نزدم تا راحت بخوابد. نیم ساعت گذشت تا بالاخره وارد شهر شدیم و ترافیک آنجا را هم به جان خریدم!
نمیدانستم به خانه ی خودمان بروم یا خانه ی پیام!
بالاخره تصمیم گرفتم به خانه ی مستقل پیام بروم، شاید اگر تنها میبودیم زودتر این مشکلِ بینمان حل و فصل میشد!
اما همینکه خواستم مسیر را سمت خانه اش کج کنم گفت:
_میریم خونه ی شما!
نیم نگاهی به چشمان بستهاش انداختم و شانهای بالا دادم و سمت خانه راندم.
مقابل در توقف کردم و لب باز کردم تا بیدارش کنم، اما خودش چشم باز کرد و صاف در جایش نشست.زنگ خانه را فشردم که گلسا در را به رویم باز کرد و با دیدنم به آغوشم کشید. پیام وسایل مختصر سفر یک روزه،اما تلخمان را از ماشین بیرون آورد و رو به گلسا سلام داد و حالش را پرسید.گلسا سبد را از پیام گرفت و تعارف کرد داخل شویم و خودش با عجله وارد خانه شد و مادر را صدا زد.
رو به پیام اشاره کردم داخل برود که گفت:
_داخل نمیام. خسته م، میرم خونه. سلام برسون.
تمام حسهای بد و کسل کننده به جانم ریخته شد و مایوسانه نگاهش کردم! هنوز ناراحت بود! دلم از این حقیقت تلخ گرفت و لب برچیدم. قدمی جلو آمد و با صدایی آهسته گفت:
_عه، اینجا که جای گریه نیست! پاک کن اشکات و.
با سماجت سر تکان دادم، اگر قرار بود ناراحت باشد دیگر برایم چیزی مهمتر از این موضوع نبود!

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_159

پوفی کشید و نزدیکم ایستاد:
_گریه نکن، الان مامانت و گلسا میبینن، خیال میکنن چی شده! پاک کن اشکات و.
باز سر تکان دادم و اشکهایم گوله گوله روی صورتم ریخته شد. کلافه چنگی به موهایش کشید و گفت:
_اصلا مگه من حرفی زدم که گریه میکنی؟
بازویم را گرفت و سمت اتومبیلش کشید، در جلو را باز کرد و اشاره کرد بنشینم. نشستم و دست روی صورتم گذاشتم و هق زدم! من که اینقدر دل نازک نبود! چه با دلم کردهای بی معرفت!
در را بست و سمت خانه پا تند کرد. در سمت راننده هنوز باز بود و صدایش را که از آیفن خطاب به گلسا میگفت راشنیدم:
_گلسا خانم، دلسا شب پیش من میمونه. در و میبندم، سلام به مادر برسونین. خداحافظ.
سلسله وار توضیح داد، در خانه را بست و پشت فرمان جای گرفت.
صورتم را سمت شیشه چرخاندم و بینیام را بالاکشیدم. همانطور که به راه میافتاد شروع به حرف زدن کرد:
_من نمیفهمم گریه ات برای چیه! منکه چیزی نگفتم! خواستم برم خونه استراحت کنم. الان چرا بیخودی داری اشک میریزی و اعصاب من و به هم میریزی؟
مانند کودکی گریان بودم که توبیخم میکرد. حرفی نزدم که پوفی کشید و گفت:
_دیگه گریه ات برای چیه؟ دارم میبرمت پیش خودم! بسه دلسا!
لب به هم فشردم و دست زیر چشمانم کشیدم که زیر لب زمزمه کرد:
_میدونه روش حساسم، باز اعصاب من و به هم میریزه!
لب گزیدم و از گوشهی چشم نگاهش کردم. دیدن حال و هوای عصبانیاش هم برایم جالب بود! و حرفهایی که درعین عصبانی بودن باز محبت درش موج میزد! باز تشر زد:
_بار آخرت باشه اینطور اشک میریزی! سر خاک پدرت گفتم گریه کن چون واسه از دست دادن پدر و مادر هرچه قدر گریه کنی کمه! چون حالت و درک کردم! نه اینکه دیگه به خاطر یه رفتارِ من اینجوری هق بزنی! تحمل کن تاخودم آروم شم! کم چیزای عجیبی نشنیدم امروز! هر مرد دیگه ای هم بود دلگیر میشد! عصبانی میشد اگه بشنوه
زنش، عشقش، روزی عاشق یه مرد دیگه بوده و ...
سکوت کرد و مشتی به فرمان کوبید. من درک میکردم! فدای آن دلگیریات شوم! درک میکنم! فقط دلیل گریه هایم خودم هستم، من که باعث این ناراحتیات شدهام!
مقابل خانهاش توقف کرد و نگاهم کرد تا پیاده شوم. در را باز کردم و پایین آمدم.
کنارم ایستاد و در را باز کرد و اشاره کرد وارد شوم. داخل شدم و چشم چرخاندم تا نگاهم به تاریکی عادت کند بلکه بتوانم کلید برق را پیدا کنم که خودش کلید رافشرد و همه جا روشن شد.
روی مبلی نشستم و بغ کردم. به آشپزخانه رفت و لیوان آبی سر کشید. بعد هم به حمام رفت تادوش بگیرد.

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_160

من هم دلم حمام میخواست! یک دوش آب گرم! اما نه لباسی همراهم بود و نه حولهای! با حولهی تن پوش از حمام خارج شد و به اتاقش رفت!
کمی بعد لباس پوشیده بیرون آمد و نگاهی گذرا به من انداخت و گفت:
_من میخوام بخوام، تو بیداری؟
سری بالا انداختم و با صدای تحلیل رفتهای جواب دادم:
_منم همینجا میخوابم.
و اشاره به کاناپه ی مقابل کردم که سر کج کرد و خیره نگاهم کرد. دندان به هم فشرد و گفت:
_نه اینکه جای دیگهای برای خواب نیست!
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
_اون جایی که باید باشه، فعلا ازم خیلی دوره! عصبیه!حرفم و گوش نمیده! کوتاه نمیاد! شده یه پیامِ دیگه! اما نمیدونه که من هر جوری باشه باز دوسش دارم!
خیرهی نگاهش شدم و صدایم از بغض لرزید:
_از چشمم نمیفتی! تلاش نکن!
لب به هم فشرد و نگاهم کرد. نم اشکی که داشت تبدیل به قطره میشد را پس زدم و پالتویم را از تنم بیرون کشیدم و بی توجه به نگاه خیرهاش روی کاناپه دراز کشیدم و پاهایم را در شکمم جمع کردم. چشم روی هم گذاشتم تا مگر این بغض لعنتی دست از سرم بردارد و اجازه دهد کپهی مرگم را بگذارم که دستی روی گونه ام نشست.
چشمهای اشکیام را باز کردم. نگاه خاکستری و خستهاش در صورتم چرخ خورد و روی چشمانم ثابت شد. لبخندکم جانی زد و گفت:
_من میخوام جای خوابت تا وقتی زندهام تو بغل خودم باشه! چه قهر باشم چه ناراحت! چه عصبی باشم چه خوشحال! این و آویزهی گوشِت کن. حالام بلند شو که خیلی خسته م!
خیرهی نگاهش بودم که دستم کشیده شد. بی اراده بلند شدم و به آغوشش فرو رفتم و به زیر گریه زدم.گفته بودم دل نازک نبودم! من فقط عاشق و شیفته بودم، همین!فقط دلم مهربانی پیام را میخواست نه اخم و ناراحتیاش را، و حالا مطمئن بودم که او هم به ادامهی این رابطهی
سنگین راضی نیست!
پشتم را نوازش داد و زیر گوشم گفت:
_وای که امروز چهقدر اعصابم و با گریه هات خرد کردی! با چه زبونی بگم بابا دلم واسه خنده هات تنگ شده!
و دستش زیر بلوزم رفت و پهلویم را قلقلک داد که با شتاب بالا پریدم و با چشمانی اشکی لبم به خنده باز شد وگفتم:
_امروز یه لحظه خیال کردم از داشتنم پشیمون شدی، دلم نمیخواست به خاطر من ناراحت بشی. پیام من هیچکس و غیر تو نمیخوام! به قول شاعر، عشقای قبل از تو سوءتفاهم بود! من تو رو با دنیا عوض نمیکنم!
دستش را پشت گردنم گذاشت و خیرهی چشمانم گفت:

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_161

_من آتیش میگیرم کسی بخواد زنم و ازم جدا کنه، این یعنی خودم محاله حتی فکرش به سرم بزنه، امروز چیزای خوبی نشنیدم، کم عذاب نکشیدم ولی بیخیال، دیگه تموم شد! تو مال منی! اگه همیشه همینطور بخندی دیگه غمی ندارم. تو تنها کسی هستی که از ته دل میخوامش، تو فرشته ی زندگیه منی. دیگه نبینم چشات خیس بشه! به قول شاعر میگن هیچ عشقی تو دنیا مثل عشق اولی نیست!
در آغوشم گرفت و زمزمه کرد:
_دلم میخواد زودتر توی لباس سفید عروسی ببینمت! راستی دلسا، یادته گفتم خیلی خستهم؟ عجیب نیست که الان احساس خستگی نمیکنم؟ اتفاقا خیلی هم شارژم! فقط کافی بود تو رو بغلم بگیرم!
حس خاصی وجودم را در برگرفت و از ته دل زمزمه کردم:
_خیلی دوستت دارم پیام! خیلی دوستت دارم مردِ زندگیم.
سر از شانهام برداشت و لبخند عمیقی به رویم پاشید و با شتاب سمت لبانم هجوم آورد و بوسهای حرصی و طولانی
از لبم گرفت و نفس زنان جدا شد و گفت:
_دیگه زیاد صبر کردم! تحمل ندارم!
به حرفش با خجالت خندیدم و مشتی حواله ی بازویش کردم که با خنده گفت:
_عه مگه دروغ میگم؟ از دیروز تا حالازمان زیادی نگذشته به نظرت؟
و خندید، همانطور که به خندیدنش نگاه میکردم دلم از داشتنش پر التهاب شد و از ته دل برای مردی که خدا سر راهم قرار داده بود شکر گفتم.
باورم نمیشد آن گذشتهی تلخ جایش را به این عشق پاک و ناب داده باشد.
بالاخره در خوشبختی به رویم باز شده بود، زندگیام به مرحلهی ثبات و راستی رسیده بود! چه چیزی از داشتن پیام
بهتر در این دنیا وجود داشت؟ اینکه چهقدر خوشحال بودم را فقط خدا میدانست!
با شوق بوسهای کنار لبش کاشتم و گفتم:
_من خیلی خوشبختم که تورو دارم پیام! خیلی خوشبخت!
بوسهای طولانی روی پیشانیام کاشت و گفت:
_پس من چی بگم؟ اصلا نمیدونم چطور حسم و بیان کنم! دلسا؟
_جونم؟
_دیگه هیچی رو ازم مخفی نکن، باشه؟ من تورو با همهی گذشتت خواستم! تا تهش فقط با تویم، پس لطفا دیگه برای ناراحت نشدن من چیزی رو مخفی نکن!
چشم روی هم فشردم. که دستم را سمت اتاق کشید و گفت:
_حالا کی خوابش میاد؟
چشمکی تحویلم داد که هر دو از ته دل خندیدیم.

وقتی تُ
آرزوی من شدی
فهمیدم
بعضی آرزوها دورند
خیلی دور
عشقم...!!!
با این حال اگر هنوز هم
تُ را آرزو می کنم
شاید .....!!!
آرزویی زیباتر از تُ
سراغ ندارم
با تشکر از تمامی دوستان و همراهانم.

#پایان


@yavaashaki 📚