یواشکی دوست دارم
65.1K subscribers
42.7K photos
2.02K videos
168 files
324 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_201

ـ آخه دیوونه، هیچ حالیت نیست که چه بلایی سرت داره میاد؟ فقط منتظر بودی تا من بیام، هنوز از راه نرسیده بغضت ترکید ببین این غم از کی توی سینه ات بوده که مجال نفس تازه کردن رو هم به من ندادی.. تو اصلا به فکر خودت نیستی؟ حتی خوشبخت ترین آدم ها هم نیاز دارن تا گاهی با یک نفر از دغدغه هاشون بگن اونوقت تو انقدر اعصابت توی این زندگی تحریک شده که اینطوری می لرزی اما به هیچ کس حرفی نزدی؟
گوشه لبم را گزیدم؛ خوب می دانستم حق با اوست و جای اعتراضی برای این لحن خشن و محق، نداشتم.این بار به بازویم کوبید
ـ آخه من به تو چی بگم مریم؟اگه الان این بچه نبود تا جا داشتی می زدمت
خودم را عقب کشیده و با لب هایی لرزان گفتم:
ـ نکن نسترن
با چشمانی دریده به صورتم خیره شده و صدایش را بالا برد
ـ این همه ضعف از خودت نشون دادی که زندگیت شده این، آدم تو سری خور رو باید زد تو سرش
قفسه سینه ام از شدت هق هق محکم بالا و پایین می شد؛ نگاهم کرد و به گریه افتاد، با همان چشمان خیس صورتم را بوسید
ـ این چه حالیه برای خودت درست کردی مریم؟ وقتی اینطوری می بینمت دلم میخواد داد بکشم
دوباره لب باز کردم برای سخن گفتن و نمی دانستم از کجا و از چه بگویم.. ذهنم شبیه کلاف سردرگمی شده بود که همه چیز در هم پیچیده و هیچ سرنخی برای باز شدنش وجود نداشت؛ هر لحظه پیچیدگی کلاف بیشتر و عذاب آورتر می شد..پس از دقایقی تلاش بیهوده برای یافتن آغازی جهت بیان این زندگی، مستاصل شدم.. او منتظر
نشسته بود و من از انبوه حرف های بازگو نشده نمی توانستم سخنی برای گفتن بیابم
ـ نمی دونم از کجا شروع کنم
دست راستم در اسارت دستش بود، دست دیگرم را نیز به نرمی گرفت و به مردمک های دو دو زن و چهره حیرانم
نگاه کرد
ـ از اولش بگو
ـ اول نداره همه اش حرفه،همش بغضه،همش درده
سر تکان داد و با لحنی ملایم که سعی در آرام کردن وجود در هم ریخته ام داشت گفت:
ـ باشه، باشه.. از اولش نگو از وسط و آخرش هم نگو.. از هر جایی که به ذهنت میاد بگو، از هر چیزی، هرچیزی که به ذهنت میاد حرف بزن حتی اگه یکدفعه ای و کاملا بی ارتباط به حرف های قبلی ات باشه.. ذهنت رو آزاد بذار تا از هرجایی که خودش میخواد شروع کنه.. بذار درونت حرف بزنه.. آشفته و در هم ریخته بدون انسجام و بی قاعده،مهم نیست فقط مهم اینه که هرچیزی که میخواد رو بگه تا تخلیه بشه حتی اگر حوادث از نظر زمانی و موضوعی
هیچ ربطی به هم نداشته باشن، اشکالی نداره فقط بگو مریم نافذ و تاثیر گذار در چشمانم نگاه کرد
ـ فقط بگو
و من به گفته اش عمل کردم؛ دروازه ذهن و قلبم را گشودم تا هر آنچه می خواهند بگویند.. بدون منطق و سنجش غلط و درست بودن و تمرکز روی اینکه گفتن این حرف درست است یا غلط، به جا است یا بی جا.. خود را به دست بغض ها و کینه ها و دردهای انبار شده در طی این یک سال و اندی سپردم و زبانم وسیله ای شد برای نقل قول گفته
های درون و فکر و قلبم و اینگونه شد که گفتم، همه چیز را گفتم.. بدون هیچ استرس و تشویش و نگرانی ای،بدون هیچ سنجش خوب و بدی همه چیز را گفتم از اولین روز زندگی مشترکمان و حتی قبل تر از آن، از تردید های من وسخنان او در دوره آشنایی تا همین چند روز پیش و برملا شدن ماجرای وصیت نامه، همه چیز را با ریز و درشتش گفتم حتی بدون اینکه یک واو را جا انداخته باشم و او با دقت و حوصله گوش داد ساعت ها برایش حرف زدم وحرف زدم و گاه میان بازگویی خاطرات از سر گذرانیده اشک ریختم، گاه خشم به دیواره های قلبم پنجه کشید واخم کردم و چانه روی هم فشردم و گاه لبخند زدم و چقدر تعداد لبخند هایم در طول این چند ساعت تعریف روزهای زندگی ام با رادین در مقایسه با تعداد بغض ها و خشم هایم کم بود!من می گفتم و او گوش فرا میداد، بدون اینکه اخمی از خستگی یا بی حوصلگی بر چهره اش بنشیند، بدون اینکه حسی از بی میلی به شنیدن را منتقل کند!
و اینگونه شد که من تا عصر، تمام یک سال زندگی ام را برای او به تصویر کشیدم و چه خوب بلد بود با من همراهی کندگاهی همدردی میکرد و با من اخم میکرد و گاه جدی و محکم گوش میداد و هرجا که به بن بست می رسیدم کمکم میکرد تا دور زده و این بار از راه درست بیایم، هرجا که تحت تأثیر خاطره ای دگرگون میشدم با کلام و نگاه آرامم میکرد و به راستی که نسترن یک معجزه گر بود! من انقدر گفتم که دیگر گفتنی ای نماند و خسته و گلوخشک شده به مبل تکیه داده و چشم بستم دقایقی در سکوت گذشت و این سکوت مجالی بود برای سامان دادن افکارم

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_201


با سر وصدا نعلبکی ها را روی هم مرتب می کند.
- رفته نون بگیره، می آد...
آنقد محزون و حالم گرفته میشود که در سکوت به طرف حیاط آب و جارو شده حت ی بوی تازه نم
ُشستن حیاط به این بزرگی به جان میخرد..
حاصل از خیسی؛ که مامانریحانه زانو درد و کمردرد را با
سرخورده به طرف توالت گوشه حیاط راه می افتم...
بی حوصله و مغموم دستانم را زیر شی رآب کنار حوضچه کوچک مان میشویم و بعد از پاش ی دن آب
خنک روی صورتم با سوز و خنکای هوای اسفندماه که خبری از برف زمستان نمی داد تنها سوزش برای
ما می بود...
توی حال و هوای قریبی به سر می بردم که ناگهان نگاهم روی زیرزمین تلاقی می کند.
دلگیر و با دلتنگی قامت راست می کنم و با قدمهای سنگین خود را به زیرزمین می رسانم.
با تردید درش را هل م یدهم که با صدای قیژخفیفی باز می شود. تیزی بوینا و کهنه گی بینی ام را
میآزرد...
اینکه بهاوندجانم خیلی وقت بود که پای ش را اینجا نگذاشته بود. بی اعتنا به گرد و غبار چهار طرف
زیرزمین خالی از وسایل؛ با یک جور حسرت قریبی آرام آرام قدم برم یدارم...
صدای ضربه های کوبیدن مشتش به کیسهبوکس؛ در گوشم اکووار میپیچد... هرم نفس ها ی
تکه تکه ام تنها سمفونی موجود فضای خفه و گرفته زیرزم ین می بود.
با دیدن ریخته شدن کچ و سیمان دیوار که با لایه ای سبز و قهوه ای بدرنگی جلوه نم و رطوبت
زیرزمین را نشان می داد... بوی نا آزردتر از بو ی تعفن خفه زی رزمین نبود...
جای جایش را بهاوند با لبخندمحجوبش به من ِ حسرت زده لبخند میزند... گردن روی شانهاش کج
میکند با لبخند و تیله های مشکی اش؛ مهرنوازانه نگاهم میکند...
خدایا... عطرش، لبخندش؛ چشمهایش؛ تمام خاطراتش... همه و همه مرا مسخ خودش میکند...
هاله ای از شبنم در کاسه چشمانم غوطه ور می شود، ناکام از این جدایی و فراغ دوری اش؛ قلبم با سوز
میتپد... ندارمش خدا یا... داغ به دلم گذاشته است.
کاش هرگز عاشق اش نمی شدم یا که زمان دی گری چشم به دنیا باز میکردم تا با او رخ به رخ نمی شدم!
کاش آن شب، مهرشبه دلم نمی انداخت... همان شب ی که چادرم را مردانه بی آنکه نگاهم کند؛ روی
سرم انداخت تا چشم های دریده شایان؛ تنم را سانت نزند...
کاش آن شب، قلم پایم میشکست یا حداقل شیطان درونم را سرکوب میکردم... چرا آخر...؟ چرا...
بغض زبانه می کشد بیخ گلویم؛ غمگین تر با تاسف برای خودم سر تکان می دهم.
- لیاقتش رو نداشتم... هنوزم ندارم...
نمی دانم چقد در هپروت و رویا درحال جدال با گذشتهام می بودم که با شن یدن زنگ حیاط؛ سرگردان و
متحیر با تن ی منقلب شده، اشک زیر چشمانم را با سرانگشت زود و با هول پس می زنم و به سرعت از
زیرزم ین خارج می شوم ...
دوان دوان با نفس نفس خود را به در می رسانم و بی آنکه از فرد پشت در سوال کنم؛ در را یک باره باز میکنم که...
نگاه مغموم و پرحسرتم روی کامران با آن یکمن اخم وجذبه اش با آن دسته گل لیلیوم گره می خورد...
بابامحمد دو نان سنگک را در دست جابه جا میکند.
- بفرمائید داخل... منزل خودته پسرم...
بزاق دهانم را خشک فرو می دهم و از کنار در کنار می روم و با استرس شال ُسرخورده روی سرم را
جلوتر می کشم که بابامحمد با اخم به لباسم اشاره می کند که تنها با گیجی سری تکان می دهم...

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_200 ساعت سه یه لقمه نون پنیر خوردم و رفتم سالن ستاره ومریم دستپاچه بودن واین بهم فهموند که امشب یه خبرخاصیه اونقدرخاصه که اینااینطوری بهم ریخته ان به روی خودم نیاوردم سرجام نشستم و اوناهم با ترس مشغول شدن وگاهی…
آرشیو یواشکی:
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_201

_چقدر بهتون پول داده که اینطوری التماس میکنید
_بحث پول نیست
جیغ زدم
_دروغ نگووووووو
باپاها ی لرزون ازجام بلندشدم
_باشه می رقصم بریم
چاره ای ندلشتم بنابراین سعی کردم اروم باشم و انشب رو به بهترین نحو اجراکنم
سوئیچ روبه ستاره دادم وخودم روصندل ی کمک راننده نشستم ومر یم هم عقب نشست
تو طول مسی ر رقص عربی نگاه میکردم که بدونم باید چطوربرقصم بارسیدن به باغ دستم
رومشت کردم خودم کردم که لعنت برخو دم باد ههه کارم به کجارسیده رقاصی وای خدا
وا ی خداااااااااا
ازحرص درحال سکته کردن بودم ازماشین پیاده شد یم بی حس وارد باغ شدم لباسام
روعوض کردم که ارکستر یه اهنگ تند عربی پلی کرد به طرف سِند رفتم ازپله ها بالارفتم
و با لبخند مزخرفی شروع کردم به تکون دادن بدنم اونقدر بامهارت بدنم روتکون میدادم
که خودمم تعجب کردم من که عربی بلدنبودن ولی رخیلی خوب حرکات رو انجام میدادم
&امیرصدرا &
بادیدن چیزی که توپیجی که یلدا بااوناکارمیکرد دیدم چشم هام ازخشم درشت شد
اینجا ندشته امشب باهنرنمایی یلداسهرابی شوئه لباس ورقص عربی
رقص عربی چیه کارش مدل بودن یا رقاصی داره تواون خراب شده چه غلطی میکنه
نفهمیدم چطوری اماده شدم وارد باغ که شدم دیدمش که بامهارت عربی میرقصید این
چیه تنش خدا یا ای ن که تمام بدنش مشخصه رگ گردنم داشت میترکید ازشدت خشم نفس نفس میزدم که همون پسری که چندشب پیش دیدم رفت بالا دستش رو
روکمریلدا کشید انگار یکی رو مغزم مواد مذاب ریخت تمام تنم ازحرص میلرز ید نه دیگه
نمیتونم دیگه نمی تونم تحمل کنم باقدمهای بلند خودم رو رسوندم بهشون چنان اون
مردک روهول دادم که پرت شد روزمین وبه عربی یه چیزی گفت که فهمیدم فحش داده
یلدا باچشمای بهت زده نگاهم کرد که باتمام قدرت کوبیدم توصورتش
&یلدا&
بابرخورد دستش به کمرم لرز یدم که دیدم باچشما ی پراز حس بد نگاهم میکنه ولب زد
_ازاون چیزی که فکرمیکردم زیباتری بنت
)بنت به عربی یعنی دختر(
باپرت شدنش روزمین باچشمهای گرد به مرد روبه روم نگاه کردم بادیدن امیرصدرا که
صورتش ازخشم به کبودی می رفت وچشماش به خون نشسته بود نفسم حبس شد این
اینجاچیکارمیکرد باتمام قدرت کوبید توصورتم اونقدر محکم که صورتم به سمت راست
کج شد با حس مایع گرمی از بینیم شوکه دستم روبه بینیم کشیدم باد یدن دستم که
پرشد ازخون چشمهام گشاد شدکه همون لحظه دستم باتمام قدرت کشی ده شد
باوحشت به امی رصدراکه رگ گردنش بادکرده بود نگاه کردم دستم رو جوری تودستش
فشار میداد که حس میکردم الان خورد میشه
بی توجه به من کشون کشون منوازپله پایین برد که پام محکم به پله برخوردکردازدرد
نفسم رفت اما اون انگار کر وکورشده بود که نفهمید چیشده خون از بینیم میریخت و
رولباسم چکید بادستم سعی میکردم جلوی خونریزیش روبگیرم که نشد باپرت شدنم
توماشینش ازترس توخودم جمع شدم که سوارماشین شد وماشین مثل جت پروازکرد
ازترس هیچی نمی گفتم حتی جرئت نمیکردم دستمال کاغذی بردارم که جلوی خون ر یزی
بینیم روبگیرم نمیدونستم داره کجامیره بعد دوساعت رسیدیم به یه ویلا تو لواسون یه
ویلای بزرگ شبیه کاخ سفید ازترس میلرز یدم ی ا خدا یا خدا نکنه میخواد منو بکشه وای خدا نجاتم بده ازترس میلرزید که با ریموت در ویالروبازکرد ماشین روداخل حیاط سنگ
فرش شده پارک کرد ازماشین پیاده شدو در ماشین رو بازکردومنومثل یه گونی کشون

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_201
_یه چندوقته گوشیم دست شیرین بودبه خاطریه مسائلی نمیدونستم شمازنگ زدی... ولی تایه ماه پیش که هیچ زنگی نزدی....
پوزخندتلخی زدم و بابغض وکینه لب زدم
_راستی مبارک باشه داماد دارشدنت
با اخم وتعجب نگاهم کرد
مامان_تو ازکجامیدونی
اشک سمج روگونه م چکید لبام میلرزیدصدام بدتر
_خبرا زود میرسه.....فقط برام جای تعجب داره چرا من نمیدونم؟.....مگه من خواهرش نیستم؟
پوزخندتلخی زدم
دستم روجلوی دهنم گذاشتم تاهق نزنم بعدهفت ماه دیدمش بعداینکه سکته کردم ازدروغایی که کم ازمادروخواهرم تودلم تلنبار نبوده ونیست وبعداون جلوی خانواده ای که قراره خانواده همسرم شه والان هیچ نسبتی بامن نداره
من کتک زد درد داره نه؟
_خونواده داماد نگفتن خواهر عروس کجاست؟اصلا گفتید نیلوفرخواهرداره
یانه؟....فامیلامون چی ؟.... نگفتن رزا کجاست؟
مامان_توسرت شلوغ بود گفتیم مزاحم کارات نشیم یه عقدساده کردن گفتیم جشن عروسی بهت بگیم
قلبم خیلی سوخت وقتی مادرم بااین بهونه خواست قضیه اروماسمالی کنه
_درهرصورت......مبارک باشه خوشبخت بشه.....کاش اونقدری که من به فکرتون
بودم شماهم به فکرمن بودین....خب حالاچرا اومدی اینجا؟نگوکه نگرانم شدی
چون باورم نمیشه شیش ماه زنگ نزدی چرایهونگرانیت گل کرد
باخشم به من وبعدبه شیرین نگاه کرد
مامان_شیرین چرابه رزا نگفتی من چقدرزنگ زدم؟
شیرین بااخم به مامان نگاه کرد
شیرین_خاله حتی یکبارهم شمارت روگوشی رزا نیوفتاده چی روبهش بگم؟دروغ بگم بهش؟
قلبم بیشترخوردشدوتمام تنم به لرزه افتاد ارسلان باصورت برافروخته وچشمای
نگران نگاهم میکرداما با نگاه حاجی مجبوربود سرجاش بمونه
مامان که دیدبوجوری ضایع شده گفت
مامان_من بایدبهت زنگ بزنم یاتو؟
خنده بی جونی کردم
_مامان اصل قضیه چیه که تااینجااومدی؟
مامان_نیلوفر اخرهفته عروسیشه اومدم بگم بایدبیای
بااخم لب زدم
_بایدبیام؟ بایدی وجود نداره....وقتی تومراسم عقدش نبودم دلیلی برای اومدن
توجشنش هم ندارم همون چیزی که سرعقدبه همه گفتیدروبگید چون من
نمیام اصلا بگین رزا مرده اینجوری بهتره
باحرص انگشتش روجلوم تکون داد
مامان_بایدبیای توغلط میکنی نیای خواهرت ابروداره سرعقدگفتیم کارت
زیادبودنتونستی بیای ایندفعه بایدباشی
سرتق وباکینه توچشماش نگاه کردم
_نمیام
خواست دوباره به صورتم سیلی بزنه که به شدت به عقب کشیده شدم وبادیدن ارسلان که جلوی مامان ایستاده بود قلب بیقرارم از عشق پرشد
باچشمای پربه ارسلان نگاه کردم ولرزون گفتم
_اقا ارسلان....من خوبم
حاج همایون اشاره کردبه ارسلان که بره عقب ارسلان ازشدت خشم دستاش انگشت هاش درحال خورد شد ِن روجوری مشت کرده بود که حس میکردم
مامان_باید بیای رزا وگرنه دیگه اسمتم نمیارم
چشمای پرم بازخالی شدو فقط نگاهش کردم که مامان دوتا کارت روی میز گذاشت وباخداحافظی بلندی از خونه خارج شد از غم میلرزیدم خدایا چرادردای من تمومی نداره؟ پاهام تحمل وزنم رو نداشت روزانوهام نشستم وهق زدم که...

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚