#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_196
دسته ی چمدون هام روگرفتم واز اتاق خارج شدم که بادیدن ارسلان که روبه روی اتاق ایستاده بودترسیده دست روقلبم گذاشتم که به سرعت کنارم ایستاد و دسته هردو تاچمدون رو خودش تو دستش گرفت وروبه من گفت
ارسلان_چرا صدام نکردی بیام کمک
لبخندزدم
_ زیاد سنگین نبود اخه
با حرص ونگرانی به دستم که زخم بود اشاره کرد
ارسلان_دستات زخم نباید وسیله سنگین بلندکنی دستت بدترمیشه
سرم روباخجالت تکون دادم
ارسلان_بگو ببینم چرا دستات زخم؟
با دلهره توچشمای عصبی وپرسشگرش نگاه کردم
ِ _چیز........چیز خاصی نیست
بافک منقبض شده ش لب زد
ارسلان_یعنی بدون دلیل دستات به این روز افتاده؟
اب دهنم روبه زورقورت دادم
_نه......
نگاه ازش دزدیدم
_کارم یکم سنگین بود اینجوری شده
باصدای پرت شدن چمدون هام روزمین شونه هام ازترس جمع شدکه ارسلان فاصله مون روپرکرد و دستاش دور شونهم حلقه شد و محکم فشارداد
ارسلان_مگه چی کارمیکردی همه جای دستت زخِم؟
به صورتش نگاه نمیکردم می ترسیدم ازش شبیه بچه ای بودم که کاراشتباهی
کرده واگه به مادرش بگه تنبیهش میکنه اگه بفهمه من درطول تمام هفته فقط ۱۲ ساعت میخوابیدم حتما بدجوری دعوام میکرد خب حق داشت اخه کدوم
ادم عاقلی همچین کاری با خودشو بدنش میکردکه من کردم؟مگه من ربات
بودم که فقط کارمیکردم مگه من چقدر ظرفیت داشتم چرا اصلا به خودم
فکرنمیکردم وتمام من فقط پول دراوردن برای خواهرومادری شده که حتی منومرده هم فرض نمیکنن
اشک توچشمام جوشیدکه ازنگاه تیز ارسلان دورنموند
_تویه هتل کارمیکنم کارم سخت نیست فقط چون با مواد شوینده درارتباط یکم
دستم حساسیت پیداکرده بعداز کارای نظافت میرفتم ......
برام سخت بودولی بایدبگم تا خودش نرفته پی دراوردن ماجرا
_وبعدهم یکم تواشپزخونه کارانجام میدادم
بابهت و نگرانی نگاهم کرد
ارسلا_یعنی دوتاکاروانجام میدادی ؟چرا؟ واسه چی
_همینطوری
بافک منقبض شده نگاهم کرد
ارسلان_به من جواب سربالا نده کامل توضیح بده
نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم ذهنش رو درگیرموضوع دیگه ای کنم
_بیخیال بیابریم خونه حالم زیادخوب نیست
انگاربااین حرفم بدتر گندزدم که بانگرانی منو توبغلش کشیدوگفت
ارسلان_چرا؟ چراحالت خوب نیست؟بایدببرمت دکتر بایدیه چکاپ بشی
میترسم اتفاقی برات افتاده باشه تواین مدت
_نمیخواد خوبم
ارسلان_پس بگو چرا؟ چرادوتاکار به این سنگینی روانجام میدادی؟ چراانقدرلاغرشدی؟ چرا زیرچشمات گودرفته؟
نمیدونستم چی بگم می ترسیدم دروغ بگم بفهمه بدترشاکی شه چاره ای نبودبایدمیگفتم تابیشترازاین عصبی نشده
باقلبی که بیشترازهروقتی تندمیزدلب زدم
_یکم کارام زیادبود بعضی روزا همونجامیموندم یعنی صبح تا ده شب نظافت
بعدش تواشپزخونه کارمیکردم کم میخوابیدم برای همین یکم لاغرشدم که خودم خیلی راضیم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_196
دسته ی چمدون هام روگرفتم واز اتاق خارج شدم که بادیدن ارسلان که روبه روی اتاق ایستاده بودترسیده دست روقلبم گذاشتم که به سرعت کنارم ایستاد و دسته هردو تاچمدون رو خودش تو دستش گرفت وروبه من گفت
ارسلان_چرا صدام نکردی بیام کمک
لبخندزدم
_ زیاد سنگین نبود اخه
با حرص ونگرانی به دستم که زخم بود اشاره کرد
ارسلان_دستات زخم نباید وسیله سنگین بلندکنی دستت بدترمیشه
سرم روباخجالت تکون دادم
ارسلان_بگو ببینم چرا دستات زخم؟
با دلهره توچشمای عصبی وپرسشگرش نگاه کردم
ِ _چیز........چیز خاصی نیست
بافک منقبض شده ش لب زد
ارسلان_یعنی بدون دلیل دستات به این روز افتاده؟
اب دهنم روبه زورقورت دادم
_نه......
نگاه ازش دزدیدم
_کارم یکم سنگین بود اینجوری شده
باصدای پرت شدن چمدون هام روزمین شونه هام ازترس جمع شدکه ارسلان فاصله مون روپرکرد و دستاش دور شونهم حلقه شد و محکم فشارداد
ارسلان_مگه چی کارمیکردی همه جای دستت زخِم؟
به صورتش نگاه نمیکردم می ترسیدم ازش شبیه بچه ای بودم که کاراشتباهی
کرده واگه به مادرش بگه تنبیهش میکنه اگه بفهمه من درطول تمام هفته فقط ۱۲ ساعت میخوابیدم حتما بدجوری دعوام میکرد خب حق داشت اخه کدوم
ادم عاقلی همچین کاری با خودشو بدنش میکردکه من کردم؟مگه من ربات
بودم که فقط کارمیکردم مگه من چقدر ظرفیت داشتم چرا اصلا به خودم
فکرنمیکردم وتمام من فقط پول دراوردن برای خواهرومادری شده که حتی منومرده هم فرض نمیکنن
اشک توچشمام جوشیدکه ازنگاه تیز ارسلان دورنموند
_تویه هتل کارمیکنم کارم سخت نیست فقط چون با مواد شوینده درارتباط یکم
دستم حساسیت پیداکرده بعداز کارای نظافت میرفتم ......
برام سخت بودولی بایدبگم تا خودش نرفته پی دراوردن ماجرا
_وبعدهم یکم تواشپزخونه کارانجام میدادم
بابهت و نگرانی نگاهم کرد
ارسلا_یعنی دوتاکاروانجام میدادی ؟چرا؟ واسه چی
_همینطوری
بافک منقبض شده نگاهم کرد
ارسلان_به من جواب سربالا نده کامل توضیح بده
نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم ذهنش رو درگیرموضوع دیگه ای کنم
_بیخیال بیابریم خونه حالم زیادخوب نیست
انگاربااین حرفم بدتر گندزدم که بانگرانی منو توبغلش کشیدوگفت
ارسلان_چرا؟ چراحالت خوب نیست؟بایدببرمت دکتر بایدیه چکاپ بشی
میترسم اتفاقی برات افتاده باشه تواین مدت
_نمیخواد خوبم
ارسلان_پس بگو چرا؟ چرادوتاکار به این سنگینی روانجام میدادی؟ چراانقدرلاغرشدی؟ چرا زیرچشمات گودرفته؟
نمیدونستم چی بگم می ترسیدم دروغ بگم بفهمه بدترشاکی شه چاره ای نبودبایدمیگفتم تابیشترازاین عصبی نشده
باقلبی که بیشترازهروقتی تندمیزدلب زدم
_یکم کارام زیادبود بعضی روزا همونجامیموندم یعنی صبح تا ده شب نظافت
بعدش تواشپزخونه کارمیکردم کم میخوابیدم برای همین یکم لاغرشدم که خودم خیلی راضیم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_197
باترس به ارسلان نگاه کردم که بادیدن صورت به رنگ خونش نفس توسینه م حبس شد یاخدا یا جدسادات چرا انقدر عصبیه جوری دندوناش روبهم می سایید که هرلحظه امکان خوردشدن همه ی دندوناش بود ومن ازحجم فشاری
که به فکش می داد دردم گرفته بود رگ گردن وپیشونیش زده بودبیرون و تمام
صورت وگردن تابناگوشش سرخ سرخ بود ومن ازشدت استرس درحال پس
افتادن بودم که با چشمای سرخ شده ش نگاهم کرد
ازبین دندون های کلیدشده ش گفت
ِن من....نامو ِس ارسلان من.....
_ز
عش ِق من....مادِر بچِه من.....شبانه روزتویه هتل جون کنده وباعث اینهمه
دردش من بودم.....من لعنتی با اون حرفی که زدم باعث شدم تمام دستاش پراززخم باشه
کوبیدتوسرش اونقدرمحکم که ازترس خودمو بیشتر توبغلش پنهون کردم که
باحال وروزداغون وپریشون سرخوردکناردیوار از اینکه باحرفام اینطوری اتیشش
زدم قلبم بدجوری بیتابی میکردکه بابغض مردونه ای دستش روبه صورتم کشید و با غمی که توچشماش بود لب زد
_منی عشقمو بادستای خودم پرپرکردم....توکم عذاب کشیدی که ارسلان لعنت
منم داغت کردم باکارام؟خدالعنتم کنه!
باگریه سرم رو روسینه ش گذاشتم ولب زدم
_توروخدا ارسلان نگو....طاقت دیدن این حالتو ندارم
ارسلان_چطوری خودموببخشم؟ من باعث شدم تو ا ینهمه عذاب بکش
صداش لرزید
ارسلان_فقط به خاطر حرفی که منِ بیشرف زدم...عشق معصومم و انقدر اذیت کردم
من عوض وای خدا
دلم به حال این غم صداش بدجورمیسوخت غم وغصه هام فراموشم شدو یه
لحظه بدجور تمام نفرتم تواین چندماه بهم هجوم اورد شروع کردم به مشت
زدن به سینه ش وباگریه گفتم
_چه فایده؟من توتمام این روزا بانداشتنتون باندیدن تو وعلی سوختم بانبودن
توخونه ی شما که شبیه خونواده م بودید مردم تو منومثل تفاله پرت کردی
بیرون مثل یه اشغال گفتی تاریخ انقضام تموم شده وبرم گمشم
توچشمای سرخش نگاه کردم سیبک گلوش به شدت بالا پایین میشد وپره های
بینیش تندتند بازوبسته فهمیدم هرکاری میکنه تابغضش نشکنه اما دلم اروم
نمیشد خیلی تواین مدت عذاب کشیده بودم من هرروز ازندیدنشون سوختم
مثل شمع وحالا باید خودموخالی کنم
باگریه دستشو تودستم گرفتم
_الان راضی شدی ؟ ازاینکه انقدرمنو بدبخت دیدی دلت خنک شد؟ پس بذاردلت خوب خنک شه!!! خوب نگاه کن منوببین من دیگه با مرده ی متحرک هیچ فرقی ندارم من حتی جزء مرده هام حساب نمیشم خونواده م حتی منومرده هم نمیدونن شیش ماه حتی یکیشون زنگ نزده ببینه من مردم یا زنده م؟ بهم سخت می گذره یانه؟میبینی من واسه هیچکس وجود خارجی ندارم توهمه ی اینارومیدونستی ! می دونستی چقدر بی پناهم! میدونستی چقدر قلبم شکسته وباز بابیرحمی گفتی هری چرابایدبرگردم توخونه ای که شیش ماه پیش منو مثل تف پرت کردی بیرون
چرابرگردم که بازم بگی هری ؟نه برنمیگردم هرکاری می کنم نمیتونم خودموقانع
کنم برگردم برو بذار به دردخودم بمیرم
قلبم ازدرد بدجورتیرمیکشید خودمو ازتوبغلش بیرون کشیده بودم
وازدردمیلرزیدم روسرامیک نشسته بودم و سرمای سرامیک بدجور حالم
روبدکرده بود به طرفم نیم خیزشد که بادرد چشمام روبستم وگفتم
_از....اینجا.....برو......اومدن........من به خونه......شما اشتباه......بود من نباید
برگردم
چنان منو توبغلش کشیدکه بی جون تو دستش زل زدم تو چشماش
ارسلان_غلط کردم......گوه خوردم.....رزا گوه خوردم
خواستم جوابشوبدم امایه لحظه قلبم چنان تیری کشیدکه ازدرد نفسم بنداومدو ارسلان دادزد
ارسلان_یافاطمه زهرا..... یا پنج تن...... رزا !؟ رزا جانم؟ خانوممم......عمرم
زندگیم......چی شدی تو؟ چراصورتت کبودشده؟چرا؟
به صورت ترسیده واشکیش نگاه کردم یه لحظه حس کردم قلبم نزد دستام
بیجون کنارم افتادوچشمام سیاه شد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_197
باترس به ارسلان نگاه کردم که بادیدن صورت به رنگ خونش نفس توسینه م حبس شد یاخدا یا جدسادات چرا انقدر عصبیه جوری دندوناش روبهم می سایید که هرلحظه امکان خوردشدن همه ی دندوناش بود ومن ازحجم فشاری
که به فکش می داد دردم گرفته بود رگ گردن وپیشونیش زده بودبیرون و تمام
صورت وگردن تابناگوشش سرخ سرخ بود ومن ازشدت استرس درحال پس
افتادن بودم که با چشمای سرخ شده ش نگاهم کرد
ازبین دندون های کلیدشده ش گفت
ِن من....نامو ِس ارسلان من.....
_ز
عش ِق من....مادِر بچِه من.....شبانه روزتویه هتل جون کنده وباعث اینهمه
دردش من بودم.....من لعنتی با اون حرفی که زدم باعث شدم تمام دستاش پراززخم باشه
کوبیدتوسرش اونقدرمحکم که ازترس خودمو بیشتر توبغلش پنهون کردم که
باحال وروزداغون وپریشون سرخوردکناردیوار از اینکه باحرفام اینطوری اتیشش
زدم قلبم بدجوری بیتابی میکردکه بابغض مردونه ای دستش روبه صورتم کشید و با غمی که توچشماش بود لب زد
_منی عشقمو بادستای خودم پرپرکردم....توکم عذاب کشیدی که ارسلان لعنت
منم داغت کردم باکارام؟خدالعنتم کنه!
باگریه سرم رو روسینه ش گذاشتم ولب زدم
_توروخدا ارسلان نگو....طاقت دیدن این حالتو ندارم
ارسلان_چطوری خودموببخشم؟ من باعث شدم تو ا ینهمه عذاب بکش
صداش لرزید
ارسلان_فقط به خاطر حرفی که منِ بیشرف زدم...عشق معصومم و انقدر اذیت کردم
من عوض وای خدا
دلم به حال این غم صداش بدجورمیسوخت غم وغصه هام فراموشم شدو یه
لحظه بدجور تمام نفرتم تواین چندماه بهم هجوم اورد شروع کردم به مشت
زدن به سینه ش وباگریه گفتم
_چه فایده؟من توتمام این روزا بانداشتنتون باندیدن تو وعلی سوختم بانبودن
توخونه ی شما که شبیه خونواده م بودید مردم تو منومثل تفاله پرت کردی
بیرون مثل یه اشغال گفتی تاریخ انقضام تموم شده وبرم گمشم
توچشمای سرخش نگاه کردم سیبک گلوش به شدت بالا پایین میشد وپره های
بینیش تندتند بازوبسته فهمیدم هرکاری میکنه تابغضش نشکنه اما دلم اروم
نمیشد خیلی تواین مدت عذاب کشیده بودم من هرروز ازندیدنشون سوختم
مثل شمع وحالا باید خودموخالی کنم
باگریه دستشو تودستم گرفتم
_الان راضی شدی ؟ ازاینکه انقدرمنو بدبخت دیدی دلت خنک شد؟ پس بذاردلت خوب خنک شه!!! خوب نگاه کن منوببین من دیگه با مرده ی متحرک هیچ فرقی ندارم من حتی جزء مرده هام حساب نمیشم خونواده م حتی منومرده هم نمیدونن شیش ماه حتی یکیشون زنگ نزده ببینه من مردم یا زنده م؟ بهم سخت می گذره یانه؟میبینی من واسه هیچکس وجود خارجی ندارم توهمه ی اینارومیدونستی ! می دونستی چقدر بی پناهم! میدونستی چقدر قلبم شکسته وباز بابیرحمی گفتی هری چرابایدبرگردم توخونه ای که شیش ماه پیش منو مثل تف پرت کردی بیرون
چرابرگردم که بازم بگی هری ؟نه برنمیگردم هرکاری می کنم نمیتونم خودموقانع
کنم برگردم برو بذار به دردخودم بمیرم
قلبم ازدرد بدجورتیرمیکشید خودمو ازتوبغلش بیرون کشیده بودم
وازدردمیلرزیدم روسرامیک نشسته بودم و سرمای سرامیک بدجور حالم
روبدکرده بود به طرفم نیم خیزشد که بادرد چشمام روبستم وگفتم
_از....اینجا.....برو......اومدن........من به خونه......شما اشتباه......بود من نباید
برگردم
چنان منو توبغلش کشیدکه بی جون تو دستش زل زدم تو چشماش
ارسلان_غلط کردم......گوه خوردم.....رزا گوه خوردم
خواستم جوابشوبدم امایه لحظه قلبم چنان تیری کشیدکه ازدرد نفسم بنداومدو ارسلان دادزد
ارسلان_یافاطمه زهرا..... یا پنج تن...... رزا !؟ رزا جانم؟ خانوممم......عمرم
زندگیم......چی شدی تو؟ چراصورتت کبودشده؟چرا؟
به صورت ترسیده واشکیش نگاه کردم یه لحظه حس کردم قلبم نزد دستام
بیجون کنارم افتادوچشمام سیاه شد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_197 باترس به ارسلان نگاه کردم که بادیدن صورت به رنگ خونش نفس توسینه م حبس شد یاخدا یا جدسادات چرا انقدر عصبیه جوری دندوناش روبهم می سایید که هرلحظه امکان خوردشدن همه ی دندوناش بود ومن ازحجم فشاری که به فکش می داد دردم…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_198
باحس درد تو قفسه سینه م پلکام روبازکردم اما با خوردن نورشدید به چشمم
سریع چشمم روبستم ودوباره بعدازکمی مکث بازکردم باتعجب به دوروبرم نگاه
میکردم اتاق نااشنابودشبیه بیمارستان بادیدن سرم تودستم چشمام گردشدوبا
ترس خواستم نیم خیزشم که دراتاق بازشد وارسلان هراسون به طرفم اومد
بابغض نگاهش کروم یه لحظه تمام اتفاقاتی که افتادجلوچشمام نقش بست
لحظه اخر قلبم بدجوردردگرفت
باترس به ارسلان که کنارم ایستاده بودنگاه کردم
_ارسلان؟
باشتاب جوابم روداد
_جونم خانوم
چونه م میلرزید خیلی ازدکترمیترسیدم والان نمیدونم چرااینجا بودم
_چرا منو اوردی بیمارستان
انگاربااین حرفم کمرش شکست چنان باغم نگاهم کردکه سنگ کوب کردم
دست روتودستش گرفت وپشت دستم بوسه پرحرارتی زد
ارسلان_چیزه.....خاصی نیست
ازطرز گفتنش معلوم بودیه اتفاقی افتاده ترسم بیشترشد
_توروخدابگو جون من بگو؟چه بلایی سرم اومده
شونه هاش لرزید
ارسلان_من..من ییشرف باعث شدم قلبت بایسته
ناباور دستم رو سمت چپ سینه م گذاشتم باورم نمیشد من سکته کرده
باشم؟یعنی واقعا قلبم از حرکت ایستاده بود؟اشک توچشمم حلقه زد
طفلک قلب بیچاره م حق داشت ازکاربیوفته!حق داره سالهاست جز غم و درد
مهمونی نداشته یه چشمم اشک بوده ویه چشمم خون معلومه ازکار می ایسته
بارها خودم ازخداخواسته م قلبم ازکار بیوفته ومن چشمم روببندم وراحت شم
بعدازسالهااین اتفاق افتاد باتفاوت ایینکه چشمم دوباره بازشد
لبخند رولبم بادیدن چشمای متورم ارسلان خشک شد
دستم روبه طرفش درازکردم که سریع تودست بزرگش دستم روگرفت
_گریه نکن
ارسلان_رزا توروخدا دوباره بهم برگردوند خدا دوباره توروبهم داد میدونی ...
میدونی چی کشیدم
_به خونواده م که چیزی نگفتی ؟
با غم سرتکون داد
ارسلان_نه.....ازهمشون متنفرم بیشترازهمه ازخودم متنفرم که باعث شدم تو
یک ماه تمام روتخت بیوفتی وچشمات وببندی
من باعث شدم قلبت باایسته
لبخندتلخی زدم
_نه توباعثش نبودی!!!
دستم رو باغم روقلبم کشیدم
_این رفیق بیچاره حق داشت ازکاربیوفته نمیدونی که چقدر زخم بهش زدن
واون دم نزد نمیدونی چه شبایی کنارم موند خب دیگه یه جایی طاقتش تموم شد حق داره خب
غصه نخور تقصیرتونبود
با بازشدن در اتاق ودیدن قامت حاج همایون خواستم نیم خیزشم که ارسلان
اجازه ندادحاج همایون باگام های بلندکنارم ایستاد
حاج همایون_دخترم خداروشکرکه چشمات وبازکردی خداروشکر که برگشتی
با غم نگاهش کردم چقدرنگرانم بودن الان خونواده م کجان چراهیچکس دورم
نیست هه خونواده اونا رزایی یادشون نیست بیچاره من بغض الودبه ارسلان
نگاه کردم
_ارسلان....دلم مامانمومیخواد اما
زدم زیرگریه ومیون گریه لب زدم
_اونا منویادشون نیست
توبغل ارسلان فرو رفتم
ارسلان_گریه نکن زندگیم گریه نکن
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_198
باحس درد تو قفسه سینه م پلکام روبازکردم اما با خوردن نورشدید به چشمم
سریع چشمم روبستم ودوباره بعدازکمی مکث بازکردم باتعجب به دوروبرم نگاه
میکردم اتاق نااشنابودشبیه بیمارستان بادیدن سرم تودستم چشمام گردشدوبا
ترس خواستم نیم خیزشم که دراتاق بازشد وارسلان هراسون به طرفم اومد
بابغض نگاهش کروم یه لحظه تمام اتفاقاتی که افتادجلوچشمام نقش بست
لحظه اخر قلبم بدجوردردگرفت
باترس به ارسلان که کنارم ایستاده بودنگاه کردم
_ارسلان؟
باشتاب جوابم روداد
_جونم خانوم
چونه م میلرزید خیلی ازدکترمیترسیدم والان نمیدونم چرااینجا بودم
_چرا منو اوردی بیمارستان
انگاربااین حرفم کمرش شکست چنان باغم نگاهم کردکه سنگ کوب کردم
دست روتودستش گرفت وپشت دستم بوسه پرحرارتی زد
ارسلان_چیزه.....خاصی نیست
ازطرز گفتنش معلوم بودیه اتفاقی افتاده ترسم بیشترشد
_توروخدابگو جون من بگو؟چه بلایی سرم اومده
شونه هاش لرزید
ارسلان_من..من ییشرف باعث شدم قلبت بایسته
ناباور دستم رو سمت چپ سینه م گذاشتم باورم نمیشد من سکته کرده
باشم؟یعنی واقعا قلبم از حرکت ایستاده بود؟اشک توچشمم حلقه زد
طفلک قلب بیچاره م حق داشت ازکاربیوفته!حق داره سالهاست جز غم و درد
مهمونی نداشته یه چشمم اشک بوده ویه چشمم خون معلومه ازکار می ایسته
بارها خودم ازخداخواسته م قلبم ازکار بیوفته ومن چشمم روببندم وراحت شم
بعدازسالهااین اتفاق افتاد باتفاوت ایینکه چشمم دوباره بازشد
لبخند رولبم بادیدن چشمای متورم ارسلان خشک شد
دستم روبه طرفش درازکردم که سریع تودست بزرگش دستم روگرفت
_گریه نکن
ارسلان_رزا توروخدا دوباره بهم برگردوند خدا دوباره توروبهم داد میدونی ...
میدونی چی کشیدم
_به خونواده م که چیزی نگفتی ؟
با غم سرتکون داد
ارسلان_نه.....ازهمشون متنفرم بیشترازهمه ازخودم متنفرم که باعث شدم تو
یک ماه تمام روتخت بیوفتی وچشمات وببندی
من باعث شدم قلبت باایسته
لبخندتلخی زدم
_نه توباعثش نبودی!!!
دستم رو باغم روقلبم کشیدم
_این رفیق بیچاره حق داشت ازکاربیوفته نمیدونی که چقدر زخم بهش زدن
واون دم نزد نمیدونی چه شبایی کنارم موند خب دیگه یه جایی طاقتش تموم شد حق داره خب
غصه نخور تقصیرتونبود
با بازشدن در اتاق ودیدن قامت حاج همایون خواستم نیم خیزشم که ارسلان
اجازه ندادحاج همایون باگام های بلندکنارم ایستاد
حاج همایون_دخترم خداروشکرکه چشمات وبازکردی خداروشکر که برگشتی
با غم نگاهش کردم چقدرنگرانم بودن الان خونواده م کجان چراهیچکس دورم
نیست هه خونواده اونا رزایی یادشون نیست بیچاره من بغض الودبه ارسلان
نگاه کردم
_ارسلان....دلم مامانمومیخواد اما
زدم زیرگریه ومیون گریه لب زدم
_اونا منویادشون نیست
توبغل ارسلان فرو رفتم
ارسلان_گریه نکن زندگیم گریه نکن
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_199
حاج همایون باغم نگاهم می کرد
افسرده ورنجیده برگشتم خونه حاج همایون بااین تفاوت که امیرعباس مهربونم
زیرخروارها خاک بود و من هم سکته کرده بودم
جلوی درخونه ک ماشین ایستاد ارسلان کمک کردازماش ین پیاده شم حالم اصلا
خوب نبود دلم می خواست برم ازاین شهر دلم میخواست برم جایی که هیچکس
منونشناسه هیچکس
بادیدن یه گوسفندکه یه مردچهارشونه جلوپام زدش زمین وخواست سرش
روبزنه بادلی اشوب بازوی ارسلان روفشارداد که سریع نگاهم کرد
ارسلان_جونم خانومم؟چی شده؟
_توروخدا نذارگوسفندوبکشه
ارسلان_قربونت بشم نمیشه که من نذرکردم اگه توبرگردی گوسفندسربزنم
راست می گفت نمیشد ادم نذرکنه وبهش عمل نکنه نمیتونستم تحمل کنم
وببینم گوسفند روجلوچشمم میکشن میترسیدم کلا فوبیاحیوانات دارم
ازگنجشک تا گرگ مثل سگ می ترسم چه برسه جلوپام یه چیزی بکشن سکته
دومو میزنم قطعا
خودم رو توبغل ارسلان پنهون کردم که سریع دستاش دورم حلقه شدومحکم
منوبه خودش فشردوکنارگوشم گفت
ارسلان_قربونت برم نگاه نکن...فدات بشه ارسلان که انقدر دلت نازکه
پیراهن سفیدش روتومشتم فشارمیدادم تمام تنم میلرزیدو ارسلان بامحبتی که
کاملا حسش می کردمو منوتواغوشش نگه داشته بود تا اینکه بعدازیه رب لب زد
ارسلان_خوشگلم تموم شدبیابریم
وحشتم بیشترشدروبه ارسلان لب زدم
_ارسلان من خیلی می ترسم...میشه میشه بشینیم توماشین باماشین بریم داخل
خونه
ارسلان_چرا نشه توجون بخواه فدات شم بشین توماشین
راه رفته رو برگشتم توماشین نشستم که ارسلان هم توماشین نشست
وبانگرانی نگاهم کرددستم رو تودستش گرفت
ارسلان_خوبی عمرم؟
از شنیدن جمله ش یه حس خوبی تودلم خونه کردبالبخندی که نمی تونستم
جمعش کنم سرتکون دادم وچیزی نگفتم چشمام روبستم تانبینم گوسفند
بیچاره چه بلایی سرش اومده بود
ماشین حرکت کردوبعدچند لحطه دست ارسلان نرم روی چشمای بسته م نشست
ارسلان_خوشگلم چشماتوبازکن پیاده شیم
بااسترس چشمام رواروم بازکردم بادیدن حیاط خونه نفسم روفوت کردم
وبالبخند ازماشین پیاده شدیم
شیرین بادوو خودش روبه مارسوندو بالبخندوچشمایی که برق اشک میزدگفت
شیرین_بچه هامیخواستن بیان من گفتم بمونه برای بعدفعلا نیان
لبخندزدم
_مرسی اجی
لبخند لرزونی زدوروبه ارسلان گفت
شیرین_هوای خواهرمو داشته باشیا ارسلان
ارسلان باعشق به چشمام نگاه کردوبالبخندمنوبیشتربه خودش فشرد
ارسلان_مثل جونم ازش محافطت میکنم
باخجالت ولبخند سرم روبه زیرانداختم که باصلوات جمع کوچیکمون وارد خونه
شدیم بادیدن علی که با اسباب بازی هاش مشغول بازی بود پروازکردم به
طرفش روی زانوهام نشستم و ازپشت بغلش کردم پشت گردنش روبوس یدم
بوییدم که برگشت طرفم بادیدن من چشمای بزرگ مشکیش رودوخت به من ولبای خوشگلش تکون خورد
_ماما
توبغلم گرفتمش و لپ تپل سفیدش روبوسیدم محکم وپرصدا
که باصدای نازش لب زد
_بابا
ارسلان دستش دورکمرم حلقه شد اروم رو سرم روبوسیدوبعد به علی گفت
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_199
حاج همایون باغم نگاهم می کرد
افسرده ورنجیده برگشتم خونه حاج همایون بااین تفاوت که امیرعباس مهربونم
زیرخروارها خاک بود و من هم سکته کرده بودم
جلوی درخونه ک ماشین ایستاد ارسلان کمک کردازماش ین پیاده شم حالم اصلا
خوب نبود دلم می خواست برم ازاین شهر دلم میخواست برم جایی که هیچکس
منونشناسه هیچکس
بادیدن یه گوسفندکه یه مردچهارشونه جلوپام زدش زمین وخواست سرش
روبزنه بادلی اشوب بازوی ارسلان روفشارداد که سریع نگاهم کرد
ارسلان_جونم خانومم؟چی شده؟
_توروخدا نذارگوسفندوبکشه
ارسلان_قربونت بشم نمیشه که من نذرکردم اگه توبرگردی گوسفندسربزنم
راست می گفت نمیشد ادم نذرکنه وبهش عمل نکنه نمیتونستم تحمل کنم
وببینم گوسفند روجلوچشمم میکشن میترسیدم کلا فوبیاحیوانات دارم
ازگنجشک تا گرگ مثل سگ می ترسم چه برسه جلوپام یه چیزی بکشن سکته
دومو میزنم قطعا
خودم رو توبغل ارسلان پنهون کردم که سریع دستاش دورم حلقه شدومحکم
منوبه خودش فشردوکنارگوشم گفت
ارسلان_قربونت برم نگاه نکن...فدات بشه ارسلان که انقدر دلت نازکه
پیراهن سفیدش روتومشتم فشارمیدادم تمام تنم میلرزیدو ارسلان بامحبتی که
کاملا حسش می کردمو منوتواغوشش نگه داشته بود تا اینکه بعدازیه رب لب زد
ارسلان_خوشگلم تموم شدبیابریم
وحشتم بیشترشدروبه ارسلان لب زدم
_ارسلان من خیلی می ترسم...میشه میشه بشینیم توماشین باماشین بریم داخل
خونه
ارسلان_چرا نشه توجون بخواه فدات شم بشین توماشین
راه رفته رو برگشتم توماشین نشستم که ارسلان هم توماشین نشست
وبانگرانی نگاهم کرددستم رو تودستش گرفت
ارسلان_خوبی عمرم؟
از شنیدن جمله ش یه حس خوبی تودلم خونه کردبالبخندی که نمی تونستم
جمعش کنم سرتکون دادم وچیزی نگفتم چشمام روبستم تانبینم گوسفند
بیچاره چه بلایی سرش اومده بود
ماشین حرکت کردوبعدچند لحطه دست ارسلان نرم روی چشمای بسته م نشست
ارسلان_خوشگلم چشماتوبازکن پیاده شیم
بااسترس چشمام رواروم بازکردم بادیدن حیاط خونه نفسم روفوت کردم
وبالبخند ازماشین پیاده شدیم
شیرین بادوو خودش روبه مارسوندو بالبخندوچشمایی که برق اشک میزدگفت
شیرین_بچه هامیخواستن بیان من گفتم بمونه برای بعدفعلا نیان
لبخندزدم
_مرسی اجی
لبخند لرزونی زدوروبه ارسلان گفت
شیرین_هوای خواهرمو داشته باشیا ارسلان
ارسلان باعشق به چشمام نگاه کردوبالبخندمنوبیشتربه خودش فشرد
ارسلان_مثل جونم ازش محافطت میکنم
باخجالت ولبخند سرم روبه زیرانداختم که باصلوات جمع کوچیکمون وارد خونه
شدیم بادیدن علی که با اسباب بازی هاش مشغول بازی بود پروازکردم به
طرفش روی زانوهام نشستم و ازپشت بغلش کردم پشت گردنش روبوس یدم
بوییدم که برگشت طرفم بادیدن من چشمای بزرگ مشکیش رودوخت به من ولبای خوشگلش تکون خورد
_ماما
توبغلم گرفتمش و لپ تپل سفیدش روبوسیدم محکم وپرصدا
که باصدای نازش لب زد
_بابا
ارسلان دستش دورکمرم حلقه شد اروم رو سرم روبوسیدوبعد به علی گفت
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_200
ارسلان_جون بابا؟قشنگم
مامان اومده!مامان رزا اومده
لبخندبزرگی رولبم نشست که حاج خانومعلی روازم گرفت وبامهربونی لب زد
حاج خانوم_مادرتو بایدخیلی مراقب خودت باشی برو تواتاقت لباسات روعوض
کن و یه دوش اب گرم بگیر
بالبخندچشمام روبازوبسته کردم واروم ازجام بلندشدم که ارسلان لب زد
ارسلان_حالت خوبه؟دردکه نداری؟
لبخندی به نگرانیش زدم
_نگران نباش خوبم
ازش فاصله گرفتم وارد اتاقی شدم که هفت ماه تمام ندیدمش لبخندتلخی روصورتم نشست بادیدن تمام عکسایی که تو پیجم بود چه تکی وچه باعلی والان تمام دیوار هاروپوشونده بود ناباور به دیوارنگاه میکردم باورم نمیشدواقعاتمام اتاق پرباشه ازعکسای من عمیق نفس کشیدم بوی خوش عطردوست داشتنیم عطری که ازوقتی یادم میاد روتنم بوده وهست تومشامم پیچید
باورش سخت بوداماارسلان گوشه اتاق یه دستگاه خوشبوکننده هوا نصب کرده
بودوبه جای خوشبوکننده عطرمن تمام اتاق روپرکرده بوداونقدرزیادنبودکه بخواد اذیت کنه خیلی ملایم اتاق بوی عطرمنومیداد لبخندرولبم بزرگ وبزرگترشدبادیدن چمدونهام به سمتش رفتم ویه تونیک و شلوارنخی صورتی ساده برداشتم وواردحمام شدم حس میکردم نجسم بوی الکل بیمارستان هنوز به خوبی حس میکردم زیردوش اب گرم ایستادم وخوب خودم روشستم بعدیک ساعت ازحمام خارج شدمولباسام روتنم کردم موهام رو همونطورخیس جمع کردموبی روسری ازاتاق خارج شدم که باشنیدن سروصدا از داخل حیاط به طرف حیاط رفتم بادیدن ارسلان که مشغول کباب زدن بودوحاج خانوم
وشیرین که توالاچیق مشغول چیدن چیدن میز نهاربودن لبخندزدم وبادیدن
حاجی که علی روبغل کرده بود و باهاش حرف میزدلبخندم پررنگ ترشدوبه طرف حاج خانوم وشیرین رفتم بعدازمدتی ارسلان با کباب به طرفمون اومد
وکنارم نشست علی رواز حاجی به اصرارگرفتم و توظرفش کمی کباب گوشت
گوسفند و برنج ریختم وخوب کباب رو ریزکردم و مشغول دادن غذای علی شدم که بااشتهاغذامیخوردیه قاشق بهش پلوکباب وگوجه میدادم و یه قاشق ماست
بعداینکه سیرشد شیرین که غذاش تموم شده بودعلی روازم گرفت وگفت
شیرین_خب دیگه منو امیرعباس جونم بریم بازی کنیم مامانی غذا بخوره
ازصورت بغ کرده علی یاهمون امیرعباس کوچولوم معلوم بودراضی نیست اما
شیرین فرصت اعتراض روبه هیچکدوممون ندادوعلی روبردداخل خونه
باحس نفس ارسلان کنارگوشم تپش قلبم بیشترازهرزمانی شد
ارسلان_جوجه ی من نمیخوادشروع کنه؟
بالبخندبهش نگاه کردم که بادیدن ظرف دست نخورده ش با شرم لب زدم
_توچرا شروع نکردی؟
دستش رو روی پام گذاشت ونرم نوازش کردکه ازحرارت دستش تنگم
ارسلان_بدون عشقم چیزی ازگلوم پایین نمیره
لبخندبزرگی زدم وسرتکون دادم کمی برنج و کباب توبشقابش گذاشتم ومقابلش
گذاشتم وبعدخودم کمی برنج وکباب برای خودم ریختم ومشغول شدم ولی اصلا میل نداشتم این چندمدت حسابی معده م کوچیک شده بودوالان حتی میلی به خوردن هیچی نداشتم اما به زور کمی خوردم برگشتیم توخونه حاج خانوم اجازه ندادهیچ کاری انجام بدم کنارارسلان رومبل نشستم که دستش دورشونه م حلقه شدباخجالت روبه ارسلان لب زدم
_ارسلان من خجالت میکشم
با عشق نگاهم کرد
ارسلان_ازچی ؟ ازشوهرت؟فقط منتظرم حالت خوب شه دیگه تمومش میکنم زودترعقدکنیم
تمام قلبم لبریزازخوشی بود اروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم
_مگه شماازعروس خانوم بعله گرفتی که تا عقدپیش میری؟
ازشیطنت توچشمم لبخندبزرگی رولبش اومدوتوگوشم پچ زد
ارسلان_من نوکر عروس خانومم هستم دربست چیکارکنم خانومم بعله بگه
زبونم قفل شد نمیدونستم چی بگم فقط تونستم بگم
_هیچ وقت تنهام نذار
ارسلان_تاوقتی که زنده م هیچوقت حتی یک لحظه تنهات نمیذارم
تو حال وهوای خودمو عشقم بودم که باشنیدن صدای اف اف قلبم
لرزیدواسترس توجونم رخنه کردبانگرانی به ارسلان نگاه کردم که لب زد
ارسلان_چیشده عمرم؟نگران چی هستی ؟حتما یه مهمون اومده دیگه
شیرین در خونه اروبازکردوبانگرانی به من نگاه کردکه بیشتراسترس گرفتم
که باورودمامان نفس توسینه م حبس شد
مامان اینجاچیکارمیکردچقدرخوش پوش وزیباشده حس میکنم جوون شده
برق خوشی توچشماش به وضوح دیده میشد سریع ازجام بلندشدم ارسلان هم
کنارم ایستاد حاج همایون به احترام مامان کنار حاج خانوم ایستادولی من
بادلتنگی به مادری نگاه میکردم که هفت ماه تماه حتی یه زنگ نزدببینه من زنده م یانه حتی وقتی براشون پول میریختم
همونطورکه نگاهش میکردم اون چشم ازمن گرفت وباحامی وحاج خانوم احوال پرسی کردکه به طرفش رفتم وخواستم بغلش کنم که یه طرف صورتم به شدت سوخت بابهت وقلبی که از غم تیرمیکشیدنگاهش کردم که باصدای بلندلب زد
مامان_چراجواب تلفنتو نمیدی مگه توبی صاحابی میدونی چقدربهت زنگ زدم
دستم رو روگونه ی داغ شده ازسیلی که نوش جون کردم گذاشتم وبه مامان که مثل همیشه وقتی عصبی میشه سرخ میشه نگاه کردم باصدایی که ازبغض میلرزید لب زدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_200
ارسلان_جون بابا؟قشنگم
مامان اومده!مامان رزا اومده
لبخندبزرگی رولبم نشست که حاج خانومعلی روازم گرفت وبامهربونی لب زد
حاج خانوم_مادرتو بایدخیلی مراقب خودت باشی برو تواتاقت لباسات روعوض
کن و یه دوش اب گرم بگیر
بالبخندچشمام روبازوبسته کردم واروم ازجام بلندشدم که ارسلان لب زد
ارسلان_حالت خوبه؟دردکه نداری؟
لبخندی به نگرانیش زدم
_نگران نباش خوبم
ازش فاصله گرفتم وارد اتاقی شدم که هفت ماه تمام ندیدمش لبخندتلخی روصورتم نشست بادیدن تمام عکسایی که تو پیجم بود چه تکی وچه باعلی والان تمام دیوار هاروپوشونده بود ناباور به دیوارنگاه میکردم باورم نمیشدواقعاتمام اتاق پرباشه ازعکسای من عمیق نفس کشیدم بوی خوش عطردوست داشتنیم عطری که ازوقتی یادم میاد روتنم بوده وهست تومشامم پیچید
باورش سخت بوداماارسلان گوشه اتاق یه دستگاه خوشبوکننده هوا نصب کرده
بودوبه جای خوشبوکننده عطرمن تمام اتاق روپرکرده بوداونقدرزیادنبودکه بخواد اذیت کنه خیلی ملایم اتاق بوی عطرمنومیداد لبخندرولبم بزرگ وبزرگترشدبادیدن چمدونهام به سمتش رفتم ویه تونیک و شلوارنخی صورتی ساده برداشتم وواردحمام شدم حس میکردم نجسم بوی الکل بیمارستان هنوز به خوبی حس میکردم زیردوش اب گرم ایستادم وخوب خودم روشستم بعدیک ساعت ازحمام خارج شدمولباسام روتنم کردم موهام رو همونطورخیس جمع کردموبی روسری ازاتاق خارج شدم که باشنیدن سروصدا از داخل حیاط به طرف حیاط رفتم بادیدن ارسلان که مشغول کباب زدن بودوحاج خانوم
وشیرین که توالاچیق مشغول چیدن چیدن میز نهاربودن لبخندزدم وبادیدن
حاجی که علی روبغل کرده بود و باهاش حرف میزدلبخندم پررنگ ترشدوبه طرف حاج خانوم وشیرین رفتم بعدازمدتی ارسلان با کباب به طرفمون اومد
وکنارم نشست علی رواز حاجی به اصرارگرفتم و توظرفش کمی کباب گوشت
گوسفند و برنج ریختم وخوب کباب رو ریزکردم و مشغول دادن غذای علی شدم که بااشتهاغذامیخوردیه قاشق بهش پلوکباب وگوجه میدادم و یه قاشق ماست
بعداینکه سیرشد شیرین که غذاش تموم شده بودعلی روازم گرفت وگفت
شیرین_خب دیگه منو امیرعباس جونم بریم بازی کنیم مامانی غذا بخوره
ازصورت بغ کرده علی یاهمون امیرعباس کوچولوم معلوم بودراضی نیست اما
شیرین فرصت اعتراض روبه هیچکدوممون ندادوعلی روبردداخل خونه
باحس نفس ارسلان کنارگوشم تپش قلبم بیشترازهرزمانی شد
ارسلان_جوجه ی من نمیخوادشروع کنه؟
بالبخندبهش نگاه کردم که بادیدن ظرف دست نخورده ش با شرم لب زدم
_توچرا شروع نکردی؟
دستش رو روی پام گذاشت ونرم نوازش کردکه ازحرارت دستش تنگم
ارسلان_بدون عشقم چیزی ازگلوم پایین نمیره
لبخندبزرگی زدم وسرتکون دادم کمی برنج و کباب توبشقابش گذاشتم ومقابلش
گذاشتم وبعدخودم کمی برنج وکباب برای خودم ریختم ومشغول شدم ولی اصلا میل نداشتم این چندمدت حسابی معده م کوچیک شده بودوالان حتی میلی به خوردن هیچی نداشتم اما به زور کمی خوردم برگشتیم توخونه حاج خانوم اجازه ندادهیچ کاری انجام بدم کنارارسلان رومبل نشستم که دستش دورشونه م حلقه شدباخجالت روبه ارسلان لب زدم
_ارسلان من خجالت میکشم
با عشق نگاهم کرد
ارسلان_ازچی ؟ ازشوهرت؟فقط منتظرم حالت خوب شه دیگه تمومش میکنم زودترعقدکنیم
تمام قلبم لبریزازخوشی بود اروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم
_مگه شماازعروس خانوم بعله گرفتی که تا عقدپیش میری؟
ازشیطنت توچشمم لبخندبزرگی رولبش اومدوتوگوشم پچ زد
ارسلان_من نوکر عروس خانومم هستم دربست چیکارکنم خانومم بعله بگه
زبونم قفل شد نمیدونستم چی بگم فقط تونستم بگم
_هیچ وقت تنهام نذار
ارسلان_تاوقتی که زنده م هیچوقت حتی یک لحظه تنهات نمیذارم
تو حال وهوای خودمو عشقم بودم که باشنیدن صدای اف اف قلبم
لرزیدواسترس توجونم رخنه کردبانگرانی به ارسلان نگاه کردم که لب زد
ارسلان_چیشده عمرم؟نگران چی هستی ؟حتما یه مهمون اومده دیگه
شیرین در خونه اروبازکردوبانگرانی به من نگاه کردکه بیشتراسترس گرفتم
که باورودمامان نفس توسینه م حبس شد
مامان اینجاچیکارمیکردچقدرخوش پوش وزیباشده حس میکنم جوون شده
برق خوشی توچشماش به وضوح دیده میشد سریع ازجام بلندشدم ارسلان هم
کنارم ایستاد حاج همایون به احترام مامان کنار حاج خانوم ایستادولی من
بادلتنگی به مادری نگاه میکردم که هفت ماه تماه حتی یه زنگ نزدببینه من زنده م یانه حتی وقتی براشون پول میریختم
همونطورکه نگاهش میکردم اون چشم ازمن گرفت وباحامی وحاج خانوم احوال پرسی کردکه به طرفش رفتم وخواستم بغلش کنم که یه طرف صورتم به شدت سوخت بابهت وقلبی که از غم تیرمیکشیدنگاهش کردم که باصدای بلندلب زد
مامان_چراجواب تلفنتو نمیدی مگه توبی صاحابی میدونی چقدربهت زنگ زدم
دستم رو روگونه ی داغ شده ازسیلی که نوش جون کردم گذاشتم وبه مامان که مثل همیشه وقتی عصبی میشه سرخ میشه نگاه کردم باصدایی که ازبغض میلرزید لب زدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_201
_یه چندوقته گوشیم دست شیرین بودبه خاطریه مسائلی نمیدونستم شمازنگ زدی... ولی تایه ماه پیش که هیچ زنگی نزدی....
پوزخندتلخی زدم و بابغض وکینه لب زدم
_راستی مبارک باشه داماد دارشدنت
با اخم وتعجب نگاهم کرد
مامان_تو ازکجامیدونی
اشک سمج روگونه م چکید لبام میلرزیدصدام بدتر
_خبرا زود میرسه.....فقط برام جای تعجب داره چرا من نمیدونم؟.....مگه من خواهرش نیستم؟
پوزخندتلخی زدم
دستم روجلوی دهنم گذاشتم تاهق نزنم بعدهفت ماه دیدمش بعداینکه سکته کردم ازدروغایی که کم ازمادروخواهرم تودلم تلنبار نبوده ونیست وبعداون جلوی خانواده ای که قراره خانواده همسرم شه والان هیچ نسبتی بامن نداره
من کتک زد درد داره نه؟
_خونواده داماد نگفتن خواهر عروس کجاست؟اصلا گفتید نیلوفرخواهرداره
یانه؟....فامیلامون چی ؟.... نگفتن رزا کجاست؟
مامان_توسرت شلوغ بود گفتیم مزاحم کارات نشیم یه عقدساده کردن گفتیم جشن عروسی بهت بگیم
قلبم خیلی سوخت وقتی مادرم بااین بهونه خواست قضیه اروماسمالی کنه
_درهرصورت......مبارک باشه خوشبخت بشه.....کاش اونقدری که من به فکرتون
بودم شماهم به فکرمن بودین....خب حالاچرا اومدی اینجا؟نگوکه نگرانم شدی
چون باورم نمیشه شیش ماه زنگ نزدی چرایهونگرانیت گل کرد
باخشم به من وبعدبه شیرین نگاه کرد
مامان_شیرین چرابه رزا نگفتی من چقدرزنگ زدم؟
شیرین بااخم به مامان نگاه کرد
شیرین_خاله حتی یکبارهم شمارت روگوشی رزا نیوفتاده چی روبهش بگم؟دروغ بگم بهش؟
قلبم بیشترخوردشدوتمام تنم به لرزه افتاد ارسلان باصورت برافروخته وچشمای
نگران نگاهم میکرداما با نگاه حاجی مجبوربود سرجاش بمونه
مامان که دیدبوجوری ضایع شده گفت
مامان_من بایدبهت زنگ بزنم یاتو؟
خنده بی جونی کردم
_مامان اصل قضیه چیه که تااینجااومدی؟
مامان_نیلوفر اخرهفته عروسیشه اومدم بگم بایدبیای
بااخم لب زدم
_بایدبیام؟ بایدی وجود نداره....وقتی تومراسم عقدش نبودم دلیلی برای اومدن
توجشنش هم ندارم همون چیزی که سرعقدبه همه گفتیدروبگید چون من
نمیام اصلا بگین رزا مرده اینجوری بهتره
باحرص انگشتش روجلوم تکون داد
مامان_بایدبیای توغلط میکنی نیای خواهرت ابروداره سرعقدگفتیم کارت
زیادبودنتونستی بیای ایندفعه بایدباشی
سرتق وباکینه توچشماش نگاه کردم
_نمیام
خواست دوباره به صورتم سیلی بزنه که به شدت به عقب کشیده شدم وبادیدن ارسلان که جلوی مامان ایستاده بود قلب بیقرارم از عشق پرشد
باچشمای پربه ارسلان نگاه کردم ولرزون گفتم
_اقا ارسلان....من خوبم
حاج همایون اشاره کردبه ارسلان که بره عقب ارسلان ازشدت خشم دستاش انگشت هاش درحال خورد شد ِن روجوری مشت کرده بود که حس میکردم
مامان_باید بیای رزا وگرنه دیگه اسمتم نمیارم
چشمای پرم بازخالی شدو فقط نگاهش کردم که مامان دوتا کارت روی میز گذاشت وباخداحافظی بلندی از خونه خارج شد از غم میلرزیدم خدایا چرادردای من تمومی نداره؟ پاهام تحمل وزنم رو نداشت روزانوهام نشستم وهق زدم که...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_201
_یه چندوقته گوشیم دست شیرین بودبه خاطریه مسائلی نمیدونستم شمازنگ زدی... ولی تایه ماه پیش که هیچ زنگی نزدی....
پوزخندتلخی زدم و بابغض وکینه لب زدم
_راستی مبارک باشه داماد دارشدنت
با اخم وتعجب نگاهم کرد
مامان_تو ازکجامیدونی
اشک سمج روگونه م چکید لبام میلرزیدصدام بدتر
_خبرا زود میرسه.....فقط برام جای تعجب داره چرا من نمیدونم؟.....مگه من خواهرش نیستم؟
پوزخندتلخی زدم
دستم روجلوی دهنم گذاشتم تاهق نزنم بعدهفت ماه دیدمش بعداینکه سکته کردم ازدروغایی که کم ازمادروخواهرم تودلم تلنبار نبوده ونیست وبعداون جلوی خانواده ای که قراره خانواده همسرم شه والان هیچ نسبتی بامن نداره
من کتک زد درد داره نه؟
_خونواده داماد نگفتن خواهر عروس کجاست؟اصلا گفتید نیلوفرخواهرداره
یانه؟....فامیلامون چی ؟.... نگفتن رزا کجاست؟
مامان_توسرت شلوغ بود گفتیم مزاحم کارات نشیم یه عقدساده کردن گفتیم جشن عروسی بهت بگیم
قلبم خیلی سوخت وقتی مادرم بااین بهونه خواست قضیه اروماسمالی کنه
_درهرصورت......مبارک باشه خوشبخت بشه.....کاش اونقدری که من به فکرتون
بودم شماهم به فکرمن بودین....خب حالاچرا اومدی اینجا؟نگوکه نگرانم شدی
چون باورم نمیشه شیش ماه زنگ نزدی چرایهونگرانیت گل کرد
باخشم به من وبعدبه شیرین نگاه کرد
مامان_شیرین چرابه رزا نگفتی من چقدرزنگ زدم؟
شیرین بااخم به مامان نگاه کرد
شیرین_خاله حتی یکبارهم شمارت روگوشی رزا نیوفتاده چی روبهش بگم؟دروغ بگم بهش؟
قلبم بیشترخوردشدوتمام تنم به لرزه افتاد ارسلان باصورت برافروخته وچشمای
نگران نگاهم میکرداما با نگاه حاجی مجبوربود سرجاش بمونه
مامان که دیدبوجوری ضایع شده گفت
مامان_من بایدبهت زنگ بزنم یاتو؟
خنده بی جونی کردم
_مامان اصل قضیه چیه که تااینجااومدی؟
مامان_نیلوفر اخرهفته عروسیشه اومدم بگم بایدبیای
بااخم لب زدم
_بایدبیام؟ بایدی وجود نداره....وقتی تومراسم عقدش نبودم دلیلی برای اومدن
توجشنش هم ندارم همون چیزی که سرعقدبه همه گفتیدروبگید چون من
نمیام اصلا بگین رزا مرده اینجوری بهتره
باحرص انگشتش روجلوم تکون داد
مامان_بایدبیای توغلط میکنی نیای خواهرت ابروداره سرعقدگفتیم کارت
زیادبودنتونستی بیای ایندفعه بایدباشی
سرتق وباکینه توچشماش نگاه کردم
_نمیام
خواست دوباره به صورتم سیلی بزنه که به شدت به عقب کشیده شدم وبادیدن ارسلان که جلوی مامان ایستاده بود قلب بیقرارم از عشق پرشد
باچشمای پربه ارسلان نگاه کردم ولرزون گفتم
_اقا ارسلان....من خوبم
حاج همایون اشاره کردبه ارسلان که بره عقب ارسلان ازشدت خشم دستاش انگشت هاش درحال خورد شد ِن روجوری مشت کرده بود که حس میکردم
مامان_باید بیای رزا وگرنه دیگه اسمتم نمیارم
چشمای پرم بازخالی شدو فقط نگاهش کردم که مامان دوتا کارت روی میز گذاشت وباخداحافظی بلندی از خونه خارج شد از غم میلرزیدم خدایا چرادردای من تمومی نداره؟ پاهام تحمل وزنم رو نداشت روزانوهام نشستم وهق زدم که...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_202
کشیده شدم تو بغل گرم ومردونه ای آغوشی که برام امن ترین اغوش دنیا بود
سرمو روی سینه ش گذاشتم وهق زدم
_مادر مَن فقط نیلوفر رودوست داره حتی تواین هفت ماه نپرسیدمن زنده م
یامرده م بعدامشب اومده بعدهفت ماه دیدمش واون میزنه توگوشم چرا؟بی
دلیل تاکی باید بی دلیل ازهرکسی تودهنی بخورم
فشارهای دستای ارسلان روکمرم زیادوزیادترشدبه طوری که حس میکردم
هرلحظه امکان داره تووجودش حل شم اما دلم اونقدرپربودکه برام مهم نباشه
توبغلش زارزدم اونقدرکه چشمام سیاه شدو تودستاش بی جون شدم
وقتی چشمام روباز کردم ارسلان کنارم نشسته بودومن روتختم بودم اروم سرم
روچرخوندم با دیدن علی که کنارم خواب بود و سرش رو سینه م تمام وجودم
پرشدازحس مادری حقا که حس مادری خیلی زیباست زیباتراز اونچه بشه فکرش روکرد
بادیدن دستم که سرم وصل بودلبخندتلخی زدم واشک ازگوشه چشمم سرازیرشد به سقف زل زدم من نمیرم عروسی نیلوفر وقتی اونقدرمنو ناچیز وبی ارزش میدونستن که برای عقدش نگفته بودبیام پس عروسی هم نمیرم
یه فکرمثل خنجرقلب دردناکم رو شکافت نیلوفرترسیده که من شوهرش رو ازراه به در کنم
تمام تنم لرزید یعنی واقعاممکنه نیلوفرهمچین فکری درباره من بکنه؟اشک دورچشمم حلقه زد اره ممکنه!!مطمئنم یکی ازترسهاش همین بوده
اما مگه من میتونم همچین کاری روبکنم
ازاینکه انقدرمنو پست دونسته حالم ازش بهم می خوردونفرت تودلم ریشه دووند
که ارسلان چشمای خوشگل خمارازخوابش روبازکردونگاهم کرد
ارسلان_بیدارشدی زندگیم؟
لبخند زدم وسرم روبااشک تکون دادم
_ارسلان؟
ارسلان_جونِ ارسلان؟
_من عروسی نیلوفر نمیرم!
دستم روتودستش گرفت ونرم بوسید
ارسلان_هرچی خودت دوست داری خانومم؛ من اجبارت نمیکنم کاری که دوست نداری روانجام بدی
ازاینکه پشتم بود غرق لذت شدم وبه علی اشاره کردم
_دلم خیلی براش تنگ شده بود
لبخند رولبش پررنگترشد
_هرکاری کردم ساکت نشدتوبغلم مجبورشدم سرش وبذارم روسینه ت باورت میشه ازهمیشه زودتر خوابیددستم رو روی سرکوچولوش کشیدم
_فدای قلب مهربون پسرم بشم بچه م مادرشومیخوادخب!
ارسالن_اره مادرش ومیخوادتنهامادرش رو مامان رزا شو
لبخندزدم که گفت
ارسلان_نبایداصلا غصه بخوری خوب استراحت کن که بدنت خیلی ضعیف شده زندگیم
سرتکون دادم اماتاصبح خواب به چشمم نیومد
صبح علی باگریه ازخواب بیدارشد که زود بغلش کردم ونازش کردم وباهاش
حرف زدم که بادیدنم اروم گرفت وبعدازعوض کردن پوشکش وشیرخوردن
دوباره خوابیدازجام بلندشدمویه دوش یه ربه گرفتم ازاتاق خارج شدم
وارداشپزخونه شدم یاد روزی افتادم که امیرعباس زنده بودچقدر تلخه که الان
نیست بغض توگلوم نشست
که حاج خانوم ازجاش بلندشد
حاج خانوم_خوبی دخترم
نفس رنجوری کشیدم بیچاره حاج خانوم چطور طاقت اورد پسربه اون رشیدی زیرخاک بره
وای خدا سرکافرم نیار داغ بچه ته داغ هاست وخیلی سوزاننده
سرم روانداختم پایین که دستش روشونه م نشست
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_202
کشیده شدم تو بغل گرم ومردونه ای آغوشی که برام امن ترین اغوش دنیا بود
سرمو روی سینه ش گذاشتم وهق زدم
_مادر مَن فقط نیلوفر رودوست داره حتی تواین هفت ماه نپرسیدمن زنده م
یامرده م بعدامشب اومده بعدهفت ماه دیدمش واون میزنه توگوشم چرا؟بی
دلیل تاکی باید بی دلیل ازهرکسی تودهنی بخورم
فشارهای دستای ارسلان روکمرم زیادوزیادترشدبه طوری که حس میکردم
هرلحظه امکان داره تووجودش حل شم اما دلم اونقدرپربودکه برام مهم نباشه
توبغلش زارزدم اونقدرکه چشمام سیاه شدو تودستاش بی جون شدم
وقتی چشمام روباز کردم ارسلان کنارم نشسته بودومن روتختم بودم اروم سرم
روچرخوندم با دیدن علی که کنارم خواب بود و سرش رو سینه م تمام وجودم
پرشدازحس مادری حقا که حس مادری خیلی زیباست زیباتراز اونچه بشه فکرش روکرد
بادیدن دستم که سرم وصل بودلبخندتلخی زدم واشک ازگوشه چشمم سرازیرشد به سقف زل زدم من نمیرم عروسی نیلوفر وقتی اونقدرمنو ناچیز وبی ارزش میدونستن که برای عقدش نگفته بودبیام پس عروسی هم نمیرم
یه فکرمثل خنجرقلب دردناکم رو شکافت نیلوفرترسیده که من شوهرش رو ازراه به در کنم
تمام تنم لرزید یعنی واقعاممکنه نیلوفرهمچین فکری درباره من بکنه؟اشک دورچشمم حلقه زد اره ممکنه!!مطمئنم یکی ازترسهاش همین بوده
اما مگه من میتونم همچین کاری روبکنم
ازاینکه انقدرمنو پست دونسته حالم ازش بهم می خوردونفرت تودلم ریشه دووند
که ارسلان چشمای خوشگل خمارازخوابش روبازکردونگاهم کرد
ارسلان_بیدارشدی زندگیم؟
لبخند زدم وسرم روبااشک تکون دادم
_ارسلان؟
ارسلان_جونِ ارسلان؟
_من عروسی نیلوفر نمیرم!
دستم روتودستش گرفت ونرم بوسید
ارسلان_هرچی خودت دوست داری خانومم؛ من اجبارت نمیکنم کاری که دوست نداری روانجام بدی
ازاینکه پشتم بود غرق لذت شدم وبه علی اشاره کردم
_دلم خیلی براش تنگ شده بود
لبخند رولبش پررنگترشد
_هرکاری کردم ساکت نشدتوبغلم مجبورشدم سرش وبذارم روسینه ت باورت میشه ازهمیشه زودتر خوابیددستم رو روی سرکوچولوش کشیدم
_فدای قلب مهربون پسرم بشم بچه م مادرشومیخوادخب!
ارسالن_اره مادرش ومیخوادتنهامادرش رو مامان رزا شو
لبخندزدم که گفت
ارسلان_نبایداصلا غصه بخوری خوب استراحت کن که بدنت خیلی ضعیف شده زندگیم
سرتکون دادم اماتاصبح خواب به چشمم نیومد
صبح علی باگریه ازخواب بیدارشد که زود بغلش کردم ونازش کردم وباهاش
حرف زدم که بادیدنم اروم گرفت وبعدازعوض کردن پوشکش وشیرخوردن
دوباره خوابیدازجام بلندشدمویه دوش یه ربه گرفتم ازاتاق خارج شدم
وارداشپزخونه شدم یاد روزی افتادم که امیرعباس زنده بودچقدر تلخه که الان
نیست بغض توگلوم نشست
که حاج خانوم ازجاش بلندشد
حاج خانوم_خوبی دخترم
نفس رنجوری کشیدم بیچاره حاج خانوم چطور طاقت اورد پسربه اون رشیدی زیرخاک بره
وای خدا سرکافرم نیار داغ بچه ته داغ هاست وخیلی سوزاننده
سرم روانداختم پایین که دستش روشونه م نشست
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_203
حاج خانوم_یاد امیرم افتادی؟
باچشمای پرابم نگاهش کردم که دستی به صورتم کشید
حاج خانوم_وقتی به دنیااوردمش بیمه حضرت ابوالفضل کردمش وقتی رفت
بدجورسوختم اما بافکر اقا ابوالفضل اروم گرفتم خداهمینطورکه یه روز اونوبهم
داد پسش گرفت من چیکارم که نذارم؟ امیر همیشه بهم میگفت اگه دوسش دارم دعاکنم به ارزوش برسه ارزوش این بود قبل ازمرگ منو حاجی بمیره
میگفت طاقت نداره داغ ماروببینه خداازدلش خبرداشت وبردش ولی خیلی براش زود بود پسرم تازه دامادبود چه میشه کرد خواست خدابوده
بیابشین دخترم بیا بدنت خیلی ضعیف شده
لبخندی شبیه زهرخندرولبم نشست وتودلم گفتم منم دوست دارم بمیرم چرا
خدامنونمیبره پیش خودش؟
کنارش روی صندلی نشستم که دستم روتودستش فشردوهمونطورکه چایم روشیرین میکردگفت
حاج خانوم_دیشب شب خیلی بدی بود
خیلی بهت سخت گذشت،ولی ازت یه خواهشی دارم
با لبخندنگاهش کردم
_این چه حرفیه بفرمایید؟
حاج خانوم_عروسی خواهرت برو!میدونم هرکی جای توبودنمیرفت مطمئنم اگه امیرخدابیامرز اینکاروبا ارسلان می کرد ارسلان دیگه اسمشم نمیاورداما تو برو میدونم مادرت خیلی بینتون فرق میذاره اینودیشب از برخوردش فهمیدم ولی تواهمیت نده وبرو!برو ثابت کن که چقدرمحکمی
باچشمای پرشده نگاهش کردم
_به یه شرط میرم
بالبخند ونگران ی نگاهم کرد
حاج خانوم_چه شرطی ؟
_میدونم توقع زیاد وپررویه محضه اما ازتون میخوام شماهم بامن بیاین
میشه؟
لبخند صورتش روپوشوند
حاج خانوم_حتما میایم حتی امیرعباس هم راضیه
لبخندرولبم بزرگ ترشدوبا بغض کمی ازچایش یرینم روخوردم که صدای پای
ارسلان روشنیدم سرم روکه بالااوردم پیشونیم داغ شد لبخند رولبم روهیچ جوره
نمیتونستم جمع کنم
باعشق نگاهم کردوگفت
_جونِ ارسلان دلم حالت خوبه؟
لبخند خجولی زدم ونگاه ازش دزدیدم که بادیدن حاج خانوم که لبخند بزرگی رولبش بودبیشتر خجالت کشیدم
حاج خانوم روبه ارسلان گفت
حاج خانوم_بیا بشین بچه انقدر دخترمو سرخ وسفید نکن
ارسلان دستاش رودورشونه م حلقه کردوگفت
ارسلان_مامان جون عاشقشم چیکارکنم خب؟
ازخجالت فقط به میزنگاه می کردم که حاج خانوم گفت
حاج خانوم_هروقت زنت شد هرکار ی دوست داری بکن ولی الان نه چون این
طفل معصوم وخیلی خجالت میدی !
ارسلان_منتظرم حالش کامل خوب شه خودمم دیگه ازاین وضع خسته شدم
زودترسروسامون بگیریم بهتره
ازشنیدن حرفاشون حس میکردم تمام صورتم ازشرم سرخ شده ارسلان بالبخند
به من نگاه کردوکنارم نشست ومشغول خوردن صبحانه شد
چشمهام روباغم به اینه دوختم عجیب مدل موهاو ارایشم به صورت بیش
ازحد لاغرشده م می اومد جالب بودبااینکه انقدر لاغرشدم هنوزم صورتم پربود
ولی خیلی کوچولوتر وگردترشدبود
ارایش غلیظ سرخ ابی پیراهن بلند سرخ ابی که بالا تنه حریر اکلیلی صورتی
بامروارید کارشده بود و ازشکم به پا یین با ساتن امریکایی پرچین وپرنسسی
سرخ ابی بود یقه دلبری که خط سینه م به وضوح مشخص بودوگردنبند اسمم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_203
حاج خانوم_یاد امیرم افتادی؟
باچشمای پرابم نگاهش کردم که دستی به صورتم کشید
حاج خانوم_وقتی به دنیااوردمش بیمه حضرت ابوالفضل کردمش وقتی رفت
بدجورسوختم اما بافکر اقا ابوالفضل اروم گرفتم خداهمینطورکه یه روز اونوبهم
داد پسش گرفت من چیکارم که نذارم؟ امیر همیشه بهم میگفت اگه دوسش دارم دعاکنم به ارزوش برسه ارزوش این بود قبل ازمرگ منو حاجی بمیره
میگفت طاقت نداره داغ ماروببینه خداازدلش خبرداشت وبردش ولی خیلی براش زود بود پسرم تازه دامادبود چه میشه کرد خواست خدابوده
بیابشین دخترم بیا بدنت خیلی ضعیف شده
لبخندی شبیه زهرخندرولبم نشست وتودلم گفتم منم دوست دارم بمیرم چرا
خدامنونمیبره پیش خودش؟
کنارش روی صندلی نشستم که دستم روتودستش فشردوهمونطورکه چایم روشیرین میکردگفت
حاج خانوم_دیشب شب خیلی بدی بود
خیلی بهت سخت گذشت،ولی ازت یه خواهشی دارم
با لبخندنگاهش کردم
_این چه حرفیه بفرمایید؟
حاج خانوم_عروسی خواهرت برو!میدونم هرکی جای توبودنمیرفت مطمئنم اگه امیرخدابیامرز اینکاروبا ارسلان می کرد ارسلان دیگه اسمشم نمیاورداما تو برو میدونم مادرت خیلی بینتون فرق میذاره اینودیشب از برخوردش فهمیدم ولی تواهمیت نده وبرو!برو ثابت کن که چقدرمحکمی
باچشمای پرشده نگاهش کردم
_به یه شرط میرم
بالبخند ونگران ی نگاهم کرد
حاج خانوم_چه شرطی ؟
_میدونم توقع زیاد وپررویه محضه اما ازتون میخوام شماهم بامن بیاین
میشه؟
لبخند صورتش روپوشوند
حاج خانوم_حتما میایم حتی امیرعباس هم راضیه
لبخندرولبم بزرگ ترشدوبا بغض کمی ازچایش یرینم روخوردم که صدای پای
ارسلان روشنیدم سرم روکه بالااوردم پیشونیم داغ شد لبخند رولبم روهیچ جوره
نمیتونستم جمع کنم
باعشق نگاهم کردوگفت
_جونِ ارسلان دلم حالت خوبه؟
لبخند خجولی زدم ونگاه ازش دزدیدم که بادیدن حاج خانوم که لبخند بزرگی رولبش بودبیشتر خجالت کشیدم
حاج خانوم روبه ارسلان گفت
حاج خانوم_بیا بشین بچه انقدر دخترمو سرخ وسفید نکن
ارسلان دستاش رودورشونه م حلقه کردوگفت
ارسلان_مامان جون عاشقشم چیکارکنم خب؟
ازخجالت فقط به میزنگاه می کردم که حاج خانوم گفت
حاج خانوم_هروقت زنت شد هرکار ی دوست داری بکن ولی الان نه چون این
طفل معصوم وخیلی خجالت میدی !
ارسلان_منتظرم حالش کامل خوب شه خودمم دیگه ازاین وضع خسته شدم
زودترسروسامون بگیریم بهتره
ازشنیدن حرفاشون حس میکردم تمام صورتم ازشرم سرخ شده ارسلان بالبخند
به من نگاه کردوکنارم نشست ومشغول خوردن صبحانه شد
چشمهام روباغم به اینه دوختم عجیب مدل موهاو ارایشم به صورت بیش
ازحد لاغرشده م می اومد جالب بودبااینکه انقدر لاغرشدم هنوزم صورتم پربود
ولی خیلی کوچولوتر وگردترشدبود
ارایش غلیظ سرخ ابی پیراهن بلند سرخ ابی که بالا تنه حریر اکلیلی صورتی
بامروارید کارشده بود و ازشکم به پا یین با ساتن امریکایی پرچین وپرنسسی
سرخ ابی بود یقه دلبری که خط سینه م به وضوح مشخص بودوگردنبند اسمم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_203 حاج خانوم_یاد امیرم افتادی؟ باچشمای پرابم نگاهش کردم که دستی به صورتم کشید حاج خانوم_وقتی به دنیااوردمش بیمه حضرت ابوالفضل کردمش وقتی رفت بدجورسوختم اما بافکر اقا ابوالفضل اروم گرفتم خداهمینطورکه یه روز اونوبهم…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_204
گردنبند اسمم
دورگردنم بود موهام رو پایین شنیون کرده بودم به رنگ شکلاتی روشن که
خیلی به صورتم م ی اومد
به حاج خانوم نگاه کردم بعدمدتها اومد ارایشگاه وموهاش رو زی تون ی رنگ کرده
بود رنگ موهاش خیلی بهش می اومد ارایش کم ی هم روی صورتش بود کت
دامن سورمه ا ی س یر کارشده تنش بود علی توبغل حاج خانوم ورجه وورجه
میکرد مانتوم روتنم کردم وشالم روسرکردم کادو نیلوفر که یه نیم ست طلا زرد
قلب بود رو توک یفم گذاشتم ازصبح بغض یه لحظه هم ولم نکرده بود اشک
توچشمام پربودازا ینکه فکرمیکردم نیلوفردرباره من چی فکرکردهواقعا فکرکرده
من می خوام شوهرشوبدزدم!؟ مگه من حیوونم!؟ هرلحظه توخودم می شکستم
خیلی سخته خواهرادم انقدربهت بی اعتمادباشه
باچونه لرزون به طرف حاج خانوم رفتم ولب زدم
_امشب شب عروسی خواهرمه ومن به جای خوشحال بودن قلبم پرازغمه
ازاینکه من واصلا ادم حساب نکرده بدجوریاتیشم میزنه حاج خانوم!
حاج خانوم باغم نگاهم کرد که هق زدم همون لحظه دراتاق بازشدوارسلان
باکت شلوار ذغالی رنگ و پیراهن صورتی وکراوات مشکی وارداتاق شد الهی من
فدات بشم چقدر جذاب ترشده تواین کت شلوار موهای لخت مشکی پرپشتش
روروبه بالازده بود که چندتاتار با سرتقی روپیشونیش افتاده بود وجذاب ترش
کرده بود ته ریش روی صورتش بدجوری دل میبرد بادیدن من بانگرانی
قدمهای بلندبرداشت وتا بفهمم منوتوبغلش کشیدو محکم به خودش فشارداد
ارسلان_چیشده زندگیم؟حالت خوب نیست؟میخوا ی نریم؟
ازلحن نگران وعصبیش دلم قیلی ویلی رفت که گفت
ارسلان_ازالان معلومه چقدر داری عذاب می کشی ....من تحمل دیدن این حالت روندارم
حاج خانوم_ارسلان به جای گفتن این حرفها دلش رواروم کن نه اینکه بدتر دلشوره توجونش بندازی
ارسلان باعشق موهام روبوسیدونفس عمیق ی کشید
ارسلان_تحمل دیدن این حالش روندارم میگیدچی کارکنم؟ اعصابم داغونه....
رزا هنوز کامل خوب نشده نباید زیادبه خودش فشارب یاره
حاج خانوم_نمیاره....من میرم بیرون شمادوتاهم زودبیاین....زودتربایدبه مادر
رزا قضیه اروبگم اینطوری بهتره
سرخ شدم ازشنی دن حرف حاج خانوم که بی توجه به ماازاتاق خارج شد
به ارسلان نگاه کردم که پیشونیم رو بوسید پیشونیش روبه پیشونیم چسبوند
وانگشتای دستام رو لای انگشتای مردونه ش چفت کرد و لب زد
ارسلان_اینو بدون عاشقتم هرچیم بشه هراتفاق ی هم که بیوفته من کنارتم
سرتکون دادم وبالبخند اروم گونه ش روبوس یدم که نفس عمیقی کشید
ارسلان_کاش امشب شب عروسی منوتو بود دیگه طاقت دوریتو ندارم باید
زودتر همه کاراروبکنم بریم سرخونه زندگی مون
باخجالت نخودی خندیدم که بیشترمنوبه خودش فشرد
ارسلان_وقت خند ین منم میرسه شیطونک!؟بریم!؟
سرم روبه معن ی مثبت تکون دادم دست تودست ازاتاق خارج شدیم بادیدن
حاج خانوم وحاج همایون که کنارهم ایستاده بودن ودستای علی روگرفته بودن
وتات ی تات ی باعلی راه می رفتن بغضم گرفت
سرم رو به سینه ارسلان چسبوندم وبابغض گفتم
_جای امیرعباس خیلی خالیه
اه عمیقی که ارسلان کشید قلبموبدجور سوزوند
ارسلان_خیلی دوست داشت بچه داشته باشه !کاش بود !هنوزم رفتنشوباورنکردم! هنوزم فکرمیکنم فقط رفته مسافرت! خیلی سخته رزا !خیلی
سخته !من داداش بزرگه بودم؛ اگه کسی هم قراربودبمیره من بودم، نه اون! اون
توزندگیش مشکلی نداشت! تازه همه چیش کامل شده بود وازدواج کرده
بود!چرابایدداداش کوچولومن بمیره؟! چرا؟!
ازشنیدن جمله ش وحشت زده باچشمای پرشده م نگاهش کردم
_ارسلان توچطوردلت اومد این حرفوبزنی !؟چطوری توروم میگی کاش
میمردی!؟
نذاشتم چیزی بگه
_وا..واقعا انقدرمن برات بی اهمیتم!؟
اشکم چکیدروصورتم زانوهام میلرزید ازشنی دن حرف ارسلان بدجوردلخورشده
بودم بنابراین روازش گرفتم وباقدمهای بلندبه طرف حاج خانوم رفتم علی روبغل
کردم وگونه ش روبوسیدم وبه خودم فشردمش با ببخشیدی زودواردحیاط شدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_204
گردنبند اسمم
دورگردنم بود موهام رو پایین شنیون کرده بودم به رنگ شکلاتی روشن که
خیلی به صورتم م ی اومد
به حاج خانوم نگاه کردم بعدمدتها اومد ارایشگاه وموهاش رو زی تون ی رنگ کرده
بود رنگ موهاش خیلی بهش می اومد ارایش کم ی هم روی صورتش بود کت
دامن سورمه ا ی س یر کارشده تنش بود علی توبغل حاج خانوم ورجه وورجه
میکرد مانتوم روتنم کردم وشالم روسرکردم کادو نیلوفر که یه نیم ست طلا زرد
قلب بود رو توک یفم گذاشتم ازصبح بغض یه لحظه هم ولم نکرده بود اشک
توچشمام پربودازا ینکه فکرمیکردم نیلوفردرباره من چی فکرکردهواقعا فکرکرده
من می خوام شوهرشوبدزدم!؟ مگه من حیوونم!؟ هرلحظه توخودم می شکستم
خیلی سخته خواهرادم انقدربهت بی اعتمادباشه
باچونه لرزون به طرف حاج خانوم رفتم ولب زدم
_امشب شب عروسی خواهرمه ومن به جای خوشحال بودن قلبم پرازغمه
ازاینکه من واصلا ادم حساب نکرده بدجوریاتیشم میزنه حاج خانوم!
حاج خانوم باغم نگاهم کرد که هق زدم همون لحظه دراتاق بازشدوارسلان
باکت شلوار ذغالی رنگ و پیراهن صورتی وکراوات مشکی وارداتاق شد الهی من
فدات بشم چقدر جذاب ترشده تواین کت شلوار موهای لخت مشکی پرپشتش
روروبه بالازده بود که چندتاتار با سرتقی روپیشونیش افتاده بود وجذاب ترش
کرده بود ته ریش روی صورتش بدجوری دل میبرد بادیدن من بانگرانی
قدمهای بلندبرداشت وتا بفهمم منوتوبغلش کشیدو محکم به خودش فشارداد
ارسلان_چیشده زندگیم؟حالت خوب نیست؟میخوا ی نریم؟
ازلحن نگران وعصبیش دلم قیلی ویلی رفت که گفت
ارسلان_ازالان معلومه چقدر داری عذاب می کشی ....من تحمل دیدن این حالت روندارم
حاج خانوم_ارسلان به جای گفتن این حرفها دلش رواروم کن نه اینکه بدتر دلشوره توجونش بندازی
ارسلان باعشق موهام روبوسیدونفس عمیق ی کشید
ارسلان_تحمل دیدن این حالش روندارم میگیدچی کارکنم؟ اعصابم داغونه....
رزا هنوز کامل خوب نشده نباید زیادبه خودش فشارب یاره
حاج خانوم_نمیاره....من میرم بیرون شمادوتاهم زودبیاین....زودتربایدبه مادر
رزا قضیه اروبگم اینطوری بهتره
سرخ شدم ازشنی دن حرف حاج خانوم که بی توجه به ماازاتاق خارج شد
به ارسلان نگاه کردم که پیشونیم رو بوسید پیشونیش روبه پیشونیم چسبوند
وانگشتای دستام رو لای انگشتای مردونه ش چفت کرد و لب زد
ارسلان_اینو بدون عاشقتم هرچیم بشه هراتفاق ی هم که بیوفته من کنارتم
سرتکون دادم وبالبخند اروم گونه ش روبوس یدم که نفس عمیقی کشید
ارسلان_کاش امشب شب عروسی منوتو بود دیگه طاقت دوریتو ندارم باید
زودتر همه کاراروبکنم بریم سرخونه زندگی مون
باخجالت نخودی خندیدم که بیشترمنوبه خودش فشرد
ارسلان_وقت خند ین منم میرسه شیطونک!؟بریم!؟
سرم روبه معن ی مثبت تکون دادم دست تودست ازاتاق خارج شدیم بادیدن
حاج خانوم وحاج همایون که کنارهم ایستاده بودن ودستای علی روگرفته بودن
وتات ی تات ی باعلی راه می رفتن بغضم گرفت
سرم رو به سینه ارسلان چسبوندم وبابغض گفتم
_جای امیرعباس خیلی خالیه
اه عمیقی که ارسلان کشید قلبموبدجور سوزوند
ارسلان_خیلی دوست داشت بچه داشته باشه !کاش بود !هنوزم رفتنشوباورنکردم! هنوزم فکرمیکنم فقط رفته مسافرت! خیلی سخته رزا !خیلی
سخته !من داداش بزرگه بودم؛ اگه کسی هم قراربودبمیره من بودم، نه اون! اون
توزندگیش مشکلی نداشت! تازه همه چیش کامل شده بود وازدواج کرده
بود!چرابایدداداش کوچولومن بمیره؟! چرا؟!
ازشنیدن جمله ش وحشت زده باچشمای پرشده م نگاهش کردم
_ارسلان توچطوردلت اومد این حرفوبزنی !؟چطوری توروم میگی کاش
میمردی!؟
نذاشتم چیزی بگه
_وا..واقعا انقدرمن برات بی اهمیتم!؟
اشکم چکیدروصورتم زانوهام میلرزید ازشنی دن حرف ارسلان بدجوردلخورشده
بودم بنابراین روازش گرفتم وباقدمهای بلندبه طرف حاج خانوم رفتم علی روبغل
کردم وگونه ش روبوسیدم وبه خودم فشردمش با ببخشیدی زودواردحیاط شدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
.#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_205
وچندتانفس عمیق کشیدم تابغضم سربازنکنه جلوی ماشین فراری مشکیش
ایستادم که بعدچنددقیقه اومدن نگاه خیره ارسلان رو روخودم حس می کردم اما
اهمیت ندادم ومنتظرشدم تا قفل ماشین رو بزنه که بالاخره اینکاروکردی سریع
عقب نشستم حاج خانوم کنارم نشست و حاج همایون وارسالن جلونشستن
ازعمارت خارج شدیم توتمام مدت مسیر بغض یه لحظه ولم نکردازیه طرف
کاری که نیلوفرباهام کرده بودازطرفی حرفی که ارسلان زده بود بدجوری قلبمو
سوزونده بود علی تو بغلم خوابیده بود جلیقه وشلوارطوسی باپیراهن صورتی
تنش بودوموهاش روبراش کمی ژل زده بودم روبه بالا موهای پری داشت
وخوش رنگ توخواب مثل فرشته هابود لپش روبوس یدم وبازبغضم بزرگترشد
برای هیچکس اهمیت
نداره من چی دوست دارم وچی میخوام حتی برای عشقم
چشمام روبادردبستم سرم بدجوری دردمیکرد با تکون دست کسی روشونه م
چشم بازکردم حاج خانوم بانگرانی نگاهم میکرد
حاج خانوم_حالت خوبه دخترم!؟
لبخند که نه زهرخندی زدم وسرتکون دادم
_خوبم
حاج خانوم_بریم رسیدیم
به دوروبرم نگاه کردم بادیدن تالاربزرگی که پربودازماشینای مدل بالاسرتکون
دادم پس شوهرش وضعش خوبه!؟ چونه م بازلرزید ایشالله خوشبخت شه
خواهرعزیزم عروس امشبه باتمام دردی که به قلبم زد اما بازم عاشقشم خب
خواهرمه اخه!؟نمیتونم بهش بی تفاوت باشم!خدایا خوشبختش کن
اروم وبااحتیاط علی روتوبغلم جابه جاکردم وازماشین پیاده شدم وبه همراه
حاج خانوم جلوتراز حاج همایون وارسلان وارد ورودی تالارشدیم که مامان رو
تو یه کت دامن بادمجونی خوش دوخت وکارشده گرون قیمت دیدم بغض بی
رحمانه چنگال هاش رو فروکردتوگلوم چقدربه خودش رسیده!؟خب معلومه
امشب عروسی دختریه که عاشقشه! میپرستتش! بایدم انقدر به خودش رسیده
باشه موهای مش شده مصریش بدجوری توچشم بود ارایش کامل وکمی
پررنگش خیلی بهش می اومد لبخند رولبم نشست خوشحالم که خوشحال
بودمهم خوش یه اون ونیلوفر من و بیخیال!من مهم نیستم
بادیدنم اخمی کردونزدیکمون شد به گرمی باحاج خانوم احوال پرسی کرد
خداروشکر انگارفقط بامن مشکل داشت!؟چراشو هیچوقت نفهمیدم!؟نه از اون
نه از بقیه!؟
بااخم به من نگاه کرد
مامان_چه عجب اومدی!؟
نفس عمیقی کشیدم
_مبارک باشه ایشالله خوشبخت بشه
مامان_مثال خواهرعروسی !؟خیرسرت همه مهمونااومدن! حتی غریبه ها توازهمه
دیرتراومدی
باز زبونم نیش دارشد
_خداروشکرکن که اومدم!اگه الان اینجام فقط به خاطر حاج خانومه نه شما نه
نیلوفری که توروزای سختی فکرمن بودوروزخوشیش یادش رفته رزایی
وجودداره!؟
صورت مامان ازخشم برافروخته شد دوباره به سوگولیش حرف زده بودم
وبدجوری عصبی شده بود
مامان_نیلوفر تو روزای سختی یادت بود!؟ چقدرتو نمک نشناسی !؟یادت رفته
چقدر بهت محبت کرده!؟
پوزخند تلخی زدم
_من یادم نرفته ولی انگارشماها هیچوقت ندیدید من به خاطرتون چیکارکردم!؟مامان هیچ میدونی من واسه اینکه شما تورفاه باشیدشیش ماه تمام هرهفته فقط دوازده ساعت خوابیدم!؟میدونی شبیه ربات فقط
کارکردم!؟اونم شبانه روز! باخواب کمترازدوساعت!؟
نه تو ونیلوفرهیچی نمیدونید
نیومدم که باهاتون دعواکنم من ازاولم توزندگی سه نفری تو و نیلوفروبابا جایی
نداشتم من یه ادم اضافی بودم یه موجوداضافی که همه جا هیچکس
نمیخواست باشم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_205
وچندتانفس عمیق کشیدم تابغضم سربازنکنه جلوی ماشین فراری مشکیش
ایستادم که بعدچنددقیقه اومدن نگاه خیره ارسلان رو روخودم حس می کردم اما
اهمیت ندادم ومنتظرشدم تا قفل ماشین رو بزنه که بالاخره اینکاروکردی سریع
عقب نشستم حاج خانوم کنارم نشست و حاج همایون وارسالن جلونشستن
ازعمارت خارج شدیم توتمام مدت مسیر بغض یه لحظه ولم نکردازیه طرف
کاری که نیلوفرباهام کرده بودازطرفی حرفی که ارسلان زده بود بدجوری قلبمو
سوزونده بود علی تو بغلم خوابیده بود جلیقه وشلوارطوسی باپیراهن صورتی
تنش بودوموهاش روبراش کمی ژل زده بودم روبه بالا موهای پری داشت
وخوش رنگ توخواب مثل فرشته هابود لپش روبوس یدم وبازبغضم بزرگترشد
برای هیچکس اهمیت
نداره من چی دوست دارم وچی میخوام حتی برای عشقم
چشمام روبادردبستم سرم بدجوری دردمیکرد با تکون دست کسی روشونه م
چشم بازکردم حاج خانوم بانگرانی نگاهم میکرد
حاج خانوم_حالت خوبه دخترم!؟
لبخند که نه زهرخندی زدم وسرتکون دادم
_خوبم
حاج خانوم_بریم رسیدیم
به دوروبرم نگاه کردم بادیدن تالاربزرگی که پربودازماشینای مدل بالاسرتکون
دادم پس شوهرش وضعش خوبه!؟ چونه م بازلرزید ایشالله خوشبخت شه
خواهرعزیزم عروس امشبه باتمام دردی که به قلبم زد اما بازم عاشقشم خب
خواهرمه اخه!؟نمیتونم بهش بی تفاوت باشم!خدایا خوشبختش کن
اروم وبااحتیاط علی روتوبغلم جابه جاکردم وازماشین پیاده شدم وبه همراه
حاج خانوم جلوتراز حاج همایون وارسلان وارد ورودی تالارشدیم که مامان رو
تو یه کت دامن بادمجونی خوش دوخت وکارشده گرون قیمت دیدم بغض بی
رحمانه چنگال هاش رو فروکردتوگلوم چقدربه خودش رسیده!؟خب معلومه
امشب عروسی دختریه که عاشقشه! میپرستتش! بایدم انقدر به خودش رسیده
باشه موهای مش شده مصریش بدجوری توچشم بود ارایش کامل وکمی
پررنگش خیلی بهش می اومد لبخند رولبم نشست خوشحالم که خوشحال
بودمهم خوش یه اون ونیلوفر من و بیخیال!من مهم نیستم
بادیدنم اخمی کردونزدیکمون شد به گرمی باحاج خانوم احوال پرسی کرد
خداروشکر انگارفقط بامن مشکل داشت!؟چراشو هیچوقت نفهمیدم!؟نه از اون
نه از بقیه!؟
بااخم به من نگاه کرد
مامان_چه عجب اومدی!؟
نفس عمیقی کشیدم
_مبارک باشه ایشالله خوشبخت بشه
مامان_مثال خواهرعروسی !؟خیرسرت همه مهمونااومدن! حتی غریبه ها توازهمه
دیرتراومدی
باز زبونم نیش دارشد
_خداروشکرکن که اومدم!اگه الان اینجام فقط به خاطر حاج خانومه نه شما نه
نیلوفری که توروزای سختی فکرمن بودوروزخوشیش یادش رفته رزایی
وجودداره!؟
صورت مامان ازخشم برافروخته شد دوباره به سوگولیش حرف زده بودم
وبدجوری عصبی شده بود
مامان_نیلوفر تو روزای سختی یادت بود!؟ چقدرتو نمک نشناسی !؟یادت رفته
چقدر بهت محبت کرده!؟
پوزخند تلخی زدم
_من یادم نرفته ولی انگارشماها هیچوقت ندیدید من به خاطرتون چیکارکردم!؟مامان هیچ میدونی من واسه اینکه شما تورفاه باشیدشیش ماه تمام هرهفته فقط دوازده ساعت خوابیدم!؟میدونی شبیه ربات فقط
کارکردم!؟اونم شبانه روز! باخواب کمترازدوساعت!؟
نه تو ونیلوفرهیچی نمیدونید
نیومدم که باهاتون دعواکنم من ازاولم توزندگی سه نفری تو و نیلوفروبابا جایی
نداشتم من یه ادم اضافی بودم یه موجوداضافی که همه جا هیچکس
نمیخواست باشم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚