#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_185
اگه تو انتخاب خودم نبودی محال بود تن به این کار بدم این زمین رو اگرگرفتم نه به خاطر پولش بلکه به خاطر این بود که من هیچوقت از حقم نمیگذرم.. قلدری یاشار، تعیین تکلیف ها وتبصره گذاشتن ها و دخالت های بی جاش توی زندگی مون به بهانه دلسوزی برای تو منو مصّر به گرفتن کرد.. من حقم رو می خواستم و اون به بهانه تو داشت از دادنش سر باز میزد و همین منو عصبی کرد.
ابروهایم را به هم نزدیک کردم.. از حرف هایش سر در نمی آوردم.. نگاهی به چهره پر سوالم انداخت و ادامه داد
_ بابزرگ یاشار رو امانت دار زمین من کرده بود و بهش گفته بود تا زمانی که من ازدواج نکردم اون زمین دستش می
مونه اونم می خواست به بهانه تضمین خوشبختی تو حقم رو نده
با پشت دست روی چشمش کشید
_ پدربزرگم مثلا میخواست با این کارش منو تشویق به ازدواج کنه مثل یاشار
لب هایم را از هم گشوده و به زحمت از میان گلوی کویری ام کلمات را به بیرون هل دادم
_ یاشار عاشق پرند بود که باهاش ازدواج کرد
سر تکان داد
_ آره؛ تا همین دو سال پیش نمی دونست چنین ارثی بهش رسیده یا شاید می دونست و فراموش کرده بود
کج خنده ای کردم
_ خوبه، پس حداقل اون یه دونه عشقش واقعی بوده نه ساختگی
روی پیشانی اش گره افتاد، نگاه من همچنان ثابت و خیره بود.. دستش جلو آمد و به سمت موهایم رفت که کمرم را
عقب کشیدم و به تبع آن سرم نیز عقب کشیده شد؛ دست در هوا مانده اش را پایین آورد و آب دهانش را پر صدا قورت داد
_می دونی که نیازی ندارم به خاطر یه زمین این کارا رو بکنم، دلیل نداره این انتخاب رو بکنم به خاطر رسیدن به
چیزی که یک سوم دارایی خودمم نیست، من اگر تو رو خواستم دلیلش اون زمین نبود
این جمله را ده بار تکرار کرد اما قانعم نمی کرد، اینها برای من توجیهی بیش نبود، با چشمانی گرد وگستاخ نگاهش کرده و براق شدم
ـ هی میگی به خاطر اون نبود پس به خاطر چی بود؟ این ازدواج چه دلیلی غیر از این داشت؟
با آرامش نگاهم کرد، لحظاتی در سکوت گذشت و هیچ نگفت؛ انگار درون چشمانم غرق شده بود، نگاهم کرد و نگاهم کرد
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_185
اگه تو انتخاب خودم نبودی محال بود تن به این کار بدم این زمین رو اگرگرفتم نه به خاطر پولش بلکه به خاطر این بود که من هیچوقت از حقم نمیگذرم.. قلدری یاشار، تعیین تکلیف ها وتبصره گذاشتن ها و دخالت های بی جاش توی زندگی مون به بهانه دلسوزی برای تو منو مصّر به گرفتن کرد.. من حقم رو می خواستم و اون به بهانه تو داشت از دادنش سر باز میزد و همین منو عصبی کرد.
ابروهایم را به هم نزدیک کردم.. از حرف هایش سر در نمی آوردم.. نگاهی به چهره پر سوالم انداخت و ادامه داد
_ بابزرگ یاشار رو امانت دار زمین من کرده بود و بهش گفته بود تا زمانی که من ازدواج نکردم اون زمین دستش می
مونه اونم می خواست به بهانه تضمین خوشبختی تو حقم رو نده
با پشت دست روی چشمش کشید
_ پدربزرگم مثلا میخواست با این کارش منو تشویق به ازدواج کنه مثل یاشار
لب هایم را از هم گشوده و به زحمت از میان گلوی کویری ام کلمات را به بیرون هل دادم
_ یاشار عاشق پرند بود که باهاش ازدواج کرد
سر تکان داد
_ آره؛ تا همین دو سال پیش نمی دونست چنین ارثی بهش رسیده یا شاید می دونست و فراموش کرده بود
کج خنده ای کردم
_ خوبه، پس حداقل اون یه دونه عشقش واقعی بوده نه ساختگی
روی پیشانی اش گره افتاد، نگاه من همچنان ثابت و خیره بود.. دستش جلو آمد و به سمت موهایم رفت که کمرم را
عقب کشیدم و به تبع آن سرم نیز عقب کشیده شد؛ دست در هوا مانده اش را پایین آورد و آب دهانش را پر صدا قورت داد
_می دونی که نیازی ندارم به خاطر یه زمین این کارا رو بکنم، دلیل نداره این انتخاب رو بکنم به خاطر رسیدن به
چیزی که یک سوم دارایی خودمم نیست، من اگر تو رو خواستم دلیلش اون زمین نبود
این جمله را ده بار تکرار کرد اما قانعم نمی کرد، اینها برای من توجیهی بیش نبود، با چشمانی گرد وگستاخ نگاهش کرده و براق شدم
ـ هی میگی به خاطر اون نبود پس به خاطر چی بود؟ این ازدواج چه دلیلی غیر از این داشت؟
با آرامش نگاهم کرد، لحظاتی در سکوت گذشت و هیچ نگفت؛ انگار درون چشمانم غرق شده بود، نگاهم کرد و نگاهم کرد
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_185
- اینجا مخصوص لباسای خواب و مجلس یه و مانتوها و پالتوهاشونم قیمت شون بالای میلیونه... این میترا منو به زور آورده تا فقط حرص پول هنگفت این چند تیکه پارچه رو بخورم که انگار قیمت خون باباشونه!
نسیم تازه متوجه موضوع می شود با ناراحت ی سری تکان م ی دهد.
- راست م ی گی آ، اصلا حواسم نبود که دخترخاله ام وضع باباش خوبه که میتونه از این جا خرید کنه...
نیشخند کمرنگی می زنم و با طعنه می گویم.
- بدت نیاد اما دخترخاله ت از قصد این کار رو کرده... شک ندارم خودشم از اینجا تاحالا خرید نکرده
وگرنه پیشنهاد این جا رو نمی داد...
نرم و گرفته زمزمه می کند: نم ی دونم والا
عصبی با غیظ دستی در هوا پراندم.
- کسی که این جا اومده، اونقد خر نیست که نفهمه واسه خریدهای تازه عروسا این جا همه چی تموم
نیست وبرعکس فقط واسه خاله زنک هاست!
میترا بی توجه می توپد.
- هوی! خاله زنک منظورت منم دیگه؟
پرطعنه چشم ریز م ی کنم.
- غیر اینه؟ تو هربار می آی اینجا فقط لباس خواب میخری!
لبش را با بازیگوشی میگزد.
- اوا راست میگه ساغی، نسیم که توی دوران نامزدیه..
سپس رو به نسیم با نیش باز می گوید.
- پس بیا بریم چند دست لباس ناز گوگول ی خواب واست بگیریم، بیا ...
با حساسی ت و حسادت عجیبی به تندی می توپم.
- بس کن میترا... الان وقتش نیست!
میترا با دهان باز نگاهم میکند که نفس عمیقی می کشم و آرام تر زیرلب می گویم.
- خواهش می کنم یکم درک کن، نس یم تو دوران نامزدیه... بزار ازدواج کنه بعد بیا براش از اون مدلای
گوگولیت واسش انتخاب کن، اوکی؟
نسیم هم متعجب و صلح جویانه سری تکان م یدهد.
- راست میگه ساغرجون، تازه بهاوند هم باهامه و خجالت می کشم برم جلو چشمش از اون لباسا
بردارم... باشه یه وقت دیگه میترا جون که دخترونه بیایم اینجا؟
میترا هنوز هم در سکوت معناداری نگاهم می کرد که بهاوند را از پشت سرش می بینم، کاملا کلافه و
بهم ریخته به طرف مان میآمد.
نسیم زودتر واکنش نشان می دهد.
- چی شد عزیزم؟
بهاوند سرش را رو به سقف میگیرد و دستی پشت گردنش می کشد.
- مناسب نیست...
ریلکس با جدیت مداخله میکنم.
- خب پس... بیاین بریم اونجای که مد نظرمه، باشه؟
نسیم با چشم های گربه مانندش به بهاوند زل میزند که خود به خود یکتایی ابرویم بالا میرود.
به طرف میترا نزدیک میشوم و همزمان سر چانه تکان می دهم.
- دلخوری ازم؟
با اخم کمرنگ پوزخندتلخی می زند.
- خوشم نمی آد کسی بهم امر و نهی کنه...
غمگین و گرفته آه سردی میکشم.
- منم همین طور، ولی نمی دونی بعضی وقتا چه جوری مثل بچه ها میشی...
زمزمه کنان دم گوشش اضافه میکنم.
- توکه نسیم نمی شناسی، منم زیاد نمی شناسمش ولی میدونم مثل دخترای دور و برمون نیست که
آزاد و بی قیدبنده... اگه دقت کنی، میبینی که خنده و طرز رفتارش؛ چقد آکبند و مودبه! تازشم ما تازه
دیدیمش؛ درست نیست همون اول کاری اونو پای هرچی زی بی اریم که... درست نمی گم؟
بازویم را می گیرد و کمی فاصله می گیرم به آرامی نجوا می کند.
- من واسه اینم گفتم که تو با این یارو خلوت کنی و تا قبل رسمی شدن رابطه شون، مخش رو بزنی!
سردرگم پوف کلافه ای میکشم و خفه زیرلب تشر می زنم.
- چند دفعه بگم؟ اهل کثافت کاری نیستم... بعدش من دیگه یه زن مطلقه م نه دختر ترگل و ورگل ...
بهاوند حقشه با یه دختر خوب مثل خودش ازدواج کنه... من عاشقشم قبول اما راضی به خراب کردن زندگی دو نفر نیستم...
بی منطق با سماجت میپرسد.
- پس دلت چی؟ یعنی میخوای بگی گور بابای دل و به درک که با یکی دیگه عروسی می کنه؟ آره ساغی؟
ترش می کنم، تلخ می شوم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_185
- اینجا مخصوص لباسای خواب و مجلس یه و مانتوها و پالتوهاشونم قیمت شون بالای میلیونه... این میترا منو به زور آورده تا فقط حرص پول هنگفت این چند تیکه پارچه رو بخورم که انگار قیمت خون باباشونه!
نسیم تازه متوجه موضوع می شود با ناراحت ی سری تکان م ی دهد.
- راست م ی گی آ، اصلا حواسم نبود که دخترخاله ام وضع باباش خوبه که میتونه از این جا خرید کنه...
نیشخند کمرنگی می زنم و با طعنه می گویم.
- بدت نیاد اما دخترخاله ت از قصد این کار رو کرده... شک ندارم خودشم از اینجا تاحالا خرید نکرده
وگرنه پیشنهاد این جا رو نمی داد...
نرم و گرفته زمزمه می کند: نم ی دونم والا
عصبی با غیظ دستی در هوا پراندم.
- کسی که این جا اومده، اونقد خر نیست که نفهمه واسه خریدهای تازه عروسا این جا همه چی تموم
نیست وبرعکس فقط واسه خاله زنک هاست!
میترا بی توجه می توپد.
- هوی! خاله زنک منظورت منم دیگه؟
پرطعنه چشم ریز م ی کنم.
- غیر اینه؟ تو هربار می آی اینجا فقط لباس خواب میخری!
لبش را با بازیگوشی میگزد.
- اوا راست میگه ساغی، نسیم که توی دوران نامزدیه..
سپس رو به نسیم با نیش باز می گوید.
- پس بیا بریم چند دست لباس ناز گوگول ی خواب واست بگیریم، بیا ...
با حساسی ت و حسادت عجیبی به تندی می توپم.
- بس کن میترا... الان وقتش نیست!
میترا با دهان باز نگاهم میکند که نفس عمیقی می کشم و آرام تر زیرلب می گویم.
- خواهش می کنم یکم درک کن، نس یم تو دوران نامزدیه... بزار ازدواج کنه بعد بیا براش از اون مدلای
گوگولیت واسش انتخاب کن، اوکی؟
نسیم هم متعجب و صلح جویانه سری تکان م یدهد.
- راست میگه ساغرجون، تازه بهاوند هم باهامه و خجالت می کشم برم جلو چشمش از اون لباسا
بردارم... باشه یه وقت دیگه میترا جون که دخترونه بیایم اینجا؟
میترا هنوز هم در سکوت معناداری نگاهم می کرد که بهاوند را از پشت سرش می بینم، کاملا کلافه و
بهم ریخته به طرف مان میآمد.
نسیم زودتر واکنش نشان می دهد.
- چی شد عزیزم؟
بهاوند سرش را رو به سقف میگیرد و دستی پشت گردنش می کشد.
- مناسب نیست...
ریلکس با جدیت مداخله میکنم.
- خب پس... بیاین بریم اونجای که مد نظرمه، باشه؟
نسیم با چشم های گربه مانندش به بهاوند زل میزند که خود به خود یکتایی ابرویم بالا میرود.
به طرف میترا نزدیک میشوم و همزمان سر چانه تکان می دهم.
- دلخوری ازم؟
با اخم کمرنگ پوزخندتلخی می زند.
- خوشم نمی آد کسی بهم امر و نهی کنه...
غمگین و گرفته آه سردی میکشم.
- منم همین طور، ولی نمی دونی بعضی وقتا چه جوری مثل بچه ها میشی...
زمزمه کنان دم گوشش اضافه میکنم.
- توکه نسیم نمی شناسی، منم زیاد نمی شناسمش ولی میدونم مثل دخترای دور و برمون نیست که
آزاد و بی قیدبنده... اگه دقت کنی، میبینی که خنده و طرز رفتارش؛ چقد آکبند و مودبه! تازشم ما تازه
دیدیمش؛ درست نیست همون اول کاری اونو پای هرچی زی بی اریم که... درست نمی گم؟
بازویم را می گیرد و کمی فاصله می گیرم به آرامی نجوا می کند.
- من واسه اینم گفتم که تو با این یارو خلوت کنی و تا قبل رسمی شدن رابطه شون، مخش رو بزنی!
سردرگم پوف کلافه ای میکشم و خفه زیرلب تشر می زنم.
- چند دفعه بگم؟ اهل کثافت کاری نیستم... بعدش من دیگه یه زن مطلقه م نه دختر ترگل و ورگل ...
بهاوند حقشه با یه دختر خوب مثل خودش ازدواج کنه... من عاشقشم قبول اما راضی به خراب کردن زندگی دو نفر نیستم...
بی منطق با سماجت میپرسد.
- پس دلت چی؟ یعنی میخوای بگی گور بابای دل و به درک که با یکی دیگه عروسی می کنه؟ آره ساغی؟
ترش می کنم، تلخ می شوم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_185
بابا جان مراقب خودت باش
_چشم فعلا خدافظ
_خدافظ
گوشی روقطع کردم وباحرص وبغض جیغ بلندی زدم و بعدازنیم ساعت رسیدم به یه
سالن فوق العاده ش یک بانمای سفید شبیه کاخ سفید از نما ی بیرونیش خوشم اومد
ماشین رو پارک کردم سعی کردم به خودم مسلط باشم نفس عمیقی کشیدم وازماشین
پیاده شدم باقدمهای محکم به طرف سالن رفتم چه اسم قشنگی هم داره سالن زیبایی
ترگل
اف اف کنار در رو فشردم که سریع در بازشد اروم وارد سالن شدم بادیدن تعدادز یادی از
مدل ها روشون کار میشد سردرگم نگاهم چرخیدکه بااومدن یه پسر یکم جمع وجورتراز
امیرصدرا منتظرایستادم که بالبخندکنارم ایستاد
_سلام خیلی خوش اومدید
لبخند ملیحی زدم
_ممنون
دستش روبه طرفم گرفت که بی حس دستم روتودستش قراردادم که کمی فشردوبعد
چند لحظه دستم رو ول کرد
_بفرمای د اون طرف
نگاهش نکردم نمیدونم چرااطش خوشم نیومد بی حرف همراهش شدم که بعد کمی
رفتن تواونسالن بزرگ وشلوغ از پله ها ی مارپیچی بالا رفتیم سالن مجهزوکاملی داشت
اشار کرد رو ی کاناپه چرم بشینم روکاناپه نشستم که ونارم نشست ولب زد
_خیلی وقته که دنبال شماره تماس شمام برای کار
سر تکون دادم
_اول از هرچیزی باید یه قرار داد ببند یم چون بیشتر روزهام پره ومن درگیرکارم من فقط
میتونم بعضی ازشبهایی که افم بیام تا خودصبح وبعدهم م یرم سرکارم دوم اینکه باید
توی قراردادامنیتم کامل تامین بشه ازهرنظری
باجدیت توچشماش نگاه کردم وگفتم که سرفه ای کردوسرتکون داد
_حقوق چقدر مدنظرتونه
_هر مدل یه قیمتی داره
_اومم خب به خاطر چهره فوق العاده زیباوجذابتون من شمارو برای مدل عروس انتخاب
کردم که از صورتتون استفاده کنم
بیخیال سرتکون دادم
_پیشنهاد شما برا ی حقوق چقدره
_ده تومن هرماه
سرتکون دادم
_مشکلی نیست فقط اون قرارداد باید کاملا رسمی وتوی دفتراسنادرسمی باشه وشرایطی
که گفتم هم با ید ذکربشه واگه یکی از اون شرا یط نقض شه من میتونم ازتون شکایت
کنم
باابروها ی بالا رفته نگاهمکردکه خشن لب زدم
_مشکلی باا ین قضی ه دارید
_نه نه ابدا
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_185
بابا جان مراقب خودت باش
_چشم فعلا خدافظ
_خدافظ
گوشی روقطع کردم وباحرص وبغض جیغ بلندی زدم و بعدازنیم ساعت رسیدم به یه
سالن فوق العاده ش یک بانمای سفید شبیه کاخ سفید از نما ی بیرونیش خوشم اومد
ماشین رو پارک کردم سعی کردم به خودم مسلط باشم نفس عمیقی کشیدم وازماشین
پیاده شدم باقدمهای محکم به طرف سالن رفتم چه اسم قشنگی هم داره سالن زیبایی
ترگل
اف اف کنار در رو فشردم که سریع در بازشد اروم وارد سالن شدم بادیدن تعدادز یادی از
مدل ها روشون کار میشد سردرگم نگاهم چرخیدکه بااومدن یه پسر یکم جمع وجورتراز
امیرصدرا منتظرایستادم که بالبخندکنارم ایستاد
_سلام خیلی خوش اومدید
لبخند ملیحی زدم
_ممنون
دستش روبه طرفم گرفت که بی حس دستم روتودستش قراردادم که کمی فشردوبعد
چند لحظه دستم رو ول کرد
_بفرمای د اون طرف
نگاهش نکردم نمیدونم چرااطش خوشم نیومد بی حرف همراهش شدم که بعد کمی
رفتن تواونسالن بزرگ وشلوغ از پله ها ی مارپیچی بالا رفتیم سالن مجهزوکاملی داشت
اشار کرد رو ی کاناپه چرم بشینم روکاناپه نشستم که ونارم نشست ولب زد
_خیلی وقته که دنبال شماره تماس شمام برای کار
سر تکون دادم
_اول از هرچیزی باید یه قرار داد ببند یم چون بیشتر روزهام پره ومن درگیرکارم من فقط
میتونم بعضی ازشبهایی که افم بیام تا خودصبح وبعدهم م یرم سرکارم دوم اینکه باید
توی قراردادامنیتم کامل تامین بشه ازهرنظری
باجدیت توچشماش نگاه کردم وگفتم که سرفه ای کردوسرتکون داد
_حقوق چقدر مدنظرتونه
_هر مدل یه قیمتی داره
_اومم خب به خاطر چهره فوق العاده زیباوجذابتون من شمارو برای مدل عروس انتخاب
کردم که از صورتتون استفاده کنم
بیخیال سرتکون دادم
_پیشنهاد شما برا ی حقوق چقدره
_ده تومن هرماه
سرتکون دادم
_مشکلی نیست فقط اون قرارداد باید کاملا رسمی وتوی دفتراسنادرسمی باشه وشرایطی
که گفتم هم با ید ذکربشه واگه یکی از اون شرا یط نقض شه من میتونم ازتون شکایت
کنم
باابروها ی بالا رفته نگاهمکردکه خشن لب زدم
_مشکلی باا ین قضی ه دارید
_نه نه ابدا
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_185
به هق هق افتاده بودم بانفرت به ارسلان نگاه کردم ولب زدم تاوان کاری که باهام کردی روازت میگیرم جناب ارسلان زرگر گوشی روخاموش کردم واهنگ بیکلامی پلی کردم
وهمراه اون اهنگ اشک ریختم
اخرین میگو روهم پاک کردم وپاشدم دستام روبامایع ظرفشویی شستم کمی
بادست کمرم رو ماساژدادم اخیشش بالاخره تموم شد
امشب کارم خیل ی زیادبود
به ساعت گوشیم نگاه کردم هفت صبح بود از اشپزخونه خارج شدم وبه طرف
سرویس رفتم تا یه مشت اب به صورت خیس اشکم بزنم
وارد سرویس شدم وبعدازاینکه دست وصورتم رو بااب سردشستم به خودم
تواینه نگاه کردم صورت گردم که دیگه خبری از تپلی ش نبود رنگ صورتم زرد زرد
بود زیرچشمام گودرفته بود و سرخ سرخ بود دماغم قرمزومتورم بود
به خودم نگاه کردم لباس فرمی که پنج ماه پیش برام تنگ بود الان خیلی گشاد شده برام
گاهی تاچهارروز هیچی نخورده بودم حتی یه لیوان اب اونقدر
خودمودرگیرکارکرده بودم که حتی وقت سرخاروندنم نداشتم باهیچکس حرف
نمیزدم وتمام بیست وچهارساعت کارمیکردم و اهنگ گوش میکردم وگریه میکردم
در طول ۲۴ساعت شبانه روز یک ساعت میخوابیدم اونم اگه میشد بیشتراوقات
نمیخوابیدم شبیه ارواح شده بودم
مقنعه م رواز سرم دراوردم به موهام که دیگه ردی از رنگ نسکافه ای نبودنگاه
کردم دوباره همون موهای خرمایی رنگ شده بود اما صاف صاف
کلیپسم رو بازکردم وموهای پرپشت شده م که تازیرسینه م میرسید دورم ریخت
علت کم شدن موهام استرس و اختلال هورمون بودکه باداروهایی که مصرف
میکردم کاملا ازبین رفته بود ودوباره شده بودم مثل بچگ ی هام موها ی پرپشت
وقشنگم دوباره برگشته بودن لبخند رولبم نشست تنها دلیل لبخنداین روزهام دیدن موهام بود
موهام رودوباره جمع کردم و از سرویس خارج شدم
مشغول کارم شدم که بادیدن یه پسر هیکلی که سگ بزرگ مشکی دستش
بودوبه طرفم می اومد نفسم ازترس رفت فوبیا حیوانات داشتم و ازحیوون میترسیدم
جیغی کشیدم که سمانه باترس دویید طرفم که باترس لب زدم
_سم..سمانه سگ
سمانه باوحشت به جایی که اشاره کردم نگاه کرد ازصدای جیغش بدترترسیدم
که هون پسره باخنده گفت
_اووووو جن که ندیدید سگ به این قشنگی ترس نداره
ازشدت ضعف نمیتونستم ازجام بلندشم پاهام قفل کرده بود و هرلحظه اون
سگ بهم نزدیک ونزدیکترمی شد سمانه ازجاش پری دوبدون توجه به من
دویید
سرم گیج میرفت دهنم تلخ شده بود وچشمام سیاهی رفت ودیگه هیچی
نفهمیدم
باحس سوزش دستم چشمام رواروم بازکردم که بادیدن کاویانی باترس
وخجالت لب زدم
_معذرت...میخوام
نگران نگاهم کرد
کاویانی _خوبی دخترم؟سمانه خانوم گفت چه اتفاقی افتاده
_خو...خوبم
کاویانی _الحمدالله
ازرومبل نیم خیز شدم
_میتونم برم سرکارم
نگاهش غمگین شد
کاویانی _امروزواستراحت کن
سریع سرجام نشست وبااخم لب زدم
_نه نیازی نیست من خوبم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_185
به هق هق افتاده بودم بانفرت به ارسلان نگاه کردم ولب زدم تاوان کاری که باهام کردی روازت میگیرم جناب ارسلان زرگر گوشی روخاموش کردم واهنگ بیکلامی پلی کردم
وهمراه اون اهنگ اشک ریختم
اخرین میگو روهم پاک کردم وپاشدم دستام روبامایع ظرفشویی شستم کمی
بادست کمرم رو ماساژدادم اخیشش بالاخره تموم شد
امشب کارم خیل ی زیادبود
به ساعت گوشیم نگاه کردم هفت صبح بود از اشپزخونه خارج شدم وبه طرف
سرویس رفتم تا یه مشت اب به صورت خیس اشکم بزنم
وارد سرویس شدم وبعدازاینکه دست وصورتم رو بااب سردشستم به خودم
تواینه نگاه کردم صورت گردم که دیگه خبری از تپلی ش نبود رنگ صورتم زرد زرد
بود زیرچشمام گودرفته بود و سرخ سرخ بود دماغم قرمزومتورم بود
به خودم نگاه کردم لباس فرمی که پنج ماه پیش برام تنگ بود الان خیلی گشاد شده برام
گاهی تاچهارروز هیچی نخورده بودم حتی یه لیوان اب اونقدر
خودمودرگیرکارکرده بودم که حتی وقت سرخاروندنم نداشتم باهیچکس حرف
نمیزدم وتمام بیست وچهارساعت کارمیکردم و اهنگ گوش میکردم وگریه میکردم
در طول ۲۴ساعت شبانه روز یک ساعت میخوابیدم اونم اگه میشد بیشتراوقات
نمیخوابیدم شبیه ارواح شده بودم
مقنعه م رواز سرم دراوردم به موهام که دیگه ردی از رنگ نسکافه ای نبودنگاه
کردم دوباره همون موهای خرمایی رنگ شده بود اما صاف صاف
کلیپسم رو بازکردم وموهای پرپشت شده م که تازیرسینه م میرسید دورم ریخت
علت کم شدن موهام استرس و اختلال هورمون بودکه باداروهایی که مصرف
میکردم کاملا ازبین رفته بود ودوباره شده بودم مثل بچگ ی هام موها ی پرپشت
وقشنگم دوباره برگشته بودن لبخند رولبم نشست تنها دلیل لبخنداین روزهام دیدن موهام بود
موهام رودوباره جمع کردم و از سرویس خارج شدم
مشغول کارم شدم که بادیدن یه پسر هیکلی که سگ بزرگ مشکی دستش
بودوبه طرفم می اومد نفسم ازترس رفت فوبیا حیوانات داشتم و ازحیوون میترسیدم
جیغی کشیدم که سمانه باترس دویید طرفم که باترس لب زدم
_سم..سمانه سگ
سمانه باوحشت به جایی که اشاره کردم نگاه کرد ازصدای جیغش بدترترسیدم
که هون پسره باخنده گفت
_اووووو جن که ندیدید سگ به این قشنگی ترس نداره
ازشدت ضعف نمیتونستم ازجام بلندشم پاهام قفل کرده بود و هرلحظه اون
سگ بهم نزدیک ونزدیکترمی شد سمانه ازجاش پری دوبدون توجه به من
دویید
سرم گیج میرفت دهنم تلخ شده بود وچشمام سیاهی رفت ودیگه هیچی
نفهمیدم
باحس سوزش دستم چشمام رواروم بازکردم که بادیدن کاویانی باترس
وخجالت لب زدم
_معذرت...میخوام
نگران نگاهم کرد
کاویانی _خوبی دخترم؟سمانه خانوم گفت چه اتفاقی افتاده
_خو...خوبم
کاویانی _الحمدالله
ازرومبل نیم خیز شدم
_میتونم برم سرکارم
نگاهش غمگین شد
کاویانی _امروزواستراحت کن
سریع سرجام نشست وبااخم لب زدم
_نه نیازی نیست من خوبم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚