دکتر یحیی قائدی
1.4K subscribers
373 photos
59 videos
98 files
316 links
کانال اختصاصی دکتر یحیی قائدی
دانشیار گروه فلسفه تعلیم و تربیت دانشگاه خوارزمی
متخصص و پیشگام در حوزه فلسفه برای کودکان
برگزار کننده دوره های مقدماتی و پیشرفته تربیت مربی فلسفه برای کودکان
مشاوره فلسفی و کافه فلسفه
Download Telegram
4_6001183195100353263.mp4
93.6 MB
بخشی از گفتگویی در باره آموزش و پرورش۱
#آموزش_و_پرورش
#یحیی_قائدی
4_6001183195100353287.mp4
75.1 MB
بخشی از گفتگویی در باره آموزش و پرورش ۲
#آموزش_و_پرورش
#یحیی_قائدی
4_6001183195100353310.mp4
271.4 MB
بخشی از گفتگویی در باره آموزش و پرورش ۳
#آموزش_و_پرورش
#یحیی_قائدی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🟣🟢
من بیش از هزار ساعت، فقط در دوره ی مقدماتی شرکت کرده ام (به جز دوره های پیشرفته و تخصصی)، هیچ وقت هیچ نکته ای تکرار نشده، کسی خسته نشده، همیشه روزِ آخر، روزِ سخت جدایی بوده...  ما در این ده جلسه، یک خانواده میشیم که غیر از سرفصل های رسمیِ دوره، زندگیِ باهم رو یاد میگیریم؛  بدون تنش، بدون قضاوت، بدون محدودیت، بدون تحمیل و تلقین و تکلیف...
"فلسفه برای کودکان، تمام آن چیزی است که سهم ما از کودکیِ نازیسته ی خودمان است" و پیش از آنکه برای بچه ها باشد، مُختص به ماست، چه مادر و پدرو مربی و معلم باشیم چه نباشیم.
ما می آموزیم چگونه بهتر «بشنویم» ، «بگوییم»  ،  «بنویسیم» ، «بخوانیم» ، «استدلال کنیم» ، «حل مسأله کنیم» ، «تجربه های مان را به آموخته هایمان تبدیل کنیم» ، «خلّاق» ، «نقّاد» و «مراقب» باشیم... 
🟢ثبت نام با شرایط پرداخت ۵ماهه ی شهریه و مدرک رسمی انجمن فَبک ایران.
باعشق و احترام:  ساغر

با ما #در_جریان_باشید

https://t.me/jariyan_sagacitopia

ارتباط با مدیریت:
@JaryanSagacitopia
Forwarded from Yahya
گزارش ۴
کافه فلسفه
بندر خمیر۳ تیر ۱۴۰۳
یحیی قائدی
کافه فلسفه ساعت هفت در مسجد جامع قدیم در خیابان اسکله برگزار شد. گرماه همه جا پخش و پلا بود و شرجی چون مهمان دایمی شب های تابستان  خودش را به گرما تحمیل کرده بود و چون مهمان ناخوانده خفه کننده شده بود.  خانم روح بخش و همسرش امدند دنبالم.کمی زودتر از شرکت کنندگان رسیدم .چینش صندلی‌ها را تغییر دادم کم کم تعداد بیشتری آمدند کاغذ هایی به انها دادم تا نام هایشان را بنویسند و کنار صندلی  بگذارند تمام شرکت کنندگان زن بودند و همه مربی دروس دینی خیلی زور زدم تا یخشان باز شود.آن‌ها بیشتر دوست داشتند من حرف بزنم و راه کار هایی برای  مشکلات کودکان به انها بدهم.امان از دست رویکرد معلوماتی.پوست آدم را می کند.مقداری حرف زدم خوش و بش کردم از کنجکاوی هایشان پرسیدم سختشان بود حرف بزنند. سر انجام خواستم هر کس یک پرسش بنویسد گروه بندیشان کردم و هر گروه یک پرسش اورد روی تخته و سر انجام   این پرسش انتخاب شد که چه شیوه هایی برای علاقمند کردن کودکان و نوجوانان  به اموزش مناسب تر است.پاسخ ها را از خودشان بیرون کشیدم. از راه استدلال و مخالفت و موافقت گرفتن از خودشان پاسخ‌ها را بررسی کردیم و آشکار شد پاسخ هایشان کارساز نیست.قرار شد انها با همین پرسش به خانه بروند حالا آنها یک پرسش جدی دارند که بزنند زیر بغلشان و به آن فکر کنند. تکان دادن ذهنشان دشوار  بود ولی تصور می‌کنم  ذهنشان تکانی خورد  همه   احساس خوبی داشتند و مشتاق ادامه البته برخی هم گیج و سردرگم بودند  که آن هم به نظر من اغاز فلسفیدن است.خواهر خانم روح بخش مرا به اقامت گاه برگرداند . گرما و شرجی پشت در ماشین جا ماندند و جلوی تکو دوباره سر و کله‌شان پیدا شد فکر کردم چه سرعتی دارند.  از مسجد جامع قدیم  تا خود تکو دنبال ما دویده بودند.کاش ادمها همینقدر سمج بودند. در گوشه ای از حیاط اقامت گاه سنتی تکو درخت خرمایی بود  که خارک هایش شیرین و ابدار بود.چیدن خارک تازه مرا به کودکی می برد
#کافه_فلسفه
#بندر_خمیر
#فبک_هرمزگان
#یحیی_قائدی
#philo_cafe
#yahyaghaedi
#hormozghan
Forwarded from Yahya
یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳ ساعت ۱۶
در زمان استراحت کارگاه فبک در مجتمع دینی بندرخمیر در گوشه‌ای از مسجد نشسته بودم که یعقوب به سراغم آمد. مشخص بود می‌خواهد نظرم را در مورد چیزی بپرسد.
یعقوب: آماده‌ای با هم بریم انزره (انجیره)؟
من: انجیره چه خبره؟
یعقوب: استاد یه کافه اونجا داره من و تو و استاد با هم میریم و برمیگردیم.
من: چرا که نه با کمال میل.
یک ساعت باقیمانده از کلاس را درگیر همسفر شدن با استاد بودم و هیجان‌زده بابت این اتفاق.

ساعت ۱۷
کارگاه به پایان رسید و به اتفاق عبدالواحد و یعقوب و استاد حرکت کردیم. پس از کمی معطلی در خمیر به سمت دژگان راهی شدیم. عبدالواحد در دژگان از ما جدا شد و پس از توقفی کوتاه به راه خود به سمت انجیره ادامه دادیم. از پیشکان که رد شدیم استاد مقاله‌ای به نام "او" که در شماره ۱۰۸ مجله انشاء و نویسندگی چاپ شده بود را برایمان خواند. نویسنده آن مقاله خودش بود، دکتر یحیی قائدی
او ذهن مرا درگیر کرد. مدام سوالاتی از استاد می‌پرسیدم تا به او برسم ولی جواب تمام سوالاتم یک 'نه' قاطع از جانب استاد بود.
هوا کم کم رو به تاریکی می‌رفت و ما ناراحت از اینکه چرا قبل از تاریکیِ هوا به انجیره نرسیده بودیم تا جلوه‌های بصری این روستای گردشگری را در روشنایی ببینیم؟!
به لمزان رسیدیم و کاممان تلخ شد نه با اتفاقی ناخوشایند بلکه با صرف فنجانی اسپرسو.
دیگر شب سایه خود را بر انجیره افکنده بود و نمی‌شد چیزی را درست دید. من سفرنامه *از لامرد تا خمیر* استاد را به یاد داشتم و متوجه بودم که استاد نام خیلی از روستا‌ها را در همین مسیر جا انداخته است. وقتی به روستاهایی که نام آن‌ها جا افتاده بود می‌رسیدیم، نام روستا و توضیحاتی در مورد آن را ارائه می‌دادم. از خورچاه که عبور کردیم رخ انجیره به واسطه اِلِمانی که روی کوه نصب شده بود نمایان شد. به انجیره رسیدیم و منتظر طاهر ماندیم تا به استقبالمان بیاید و به اتفاق هم چرخی در انجیره بزنیم.
طاهر با آغوشی پر از مهر به سراغمان آمد و ما به ماشین طاهر کوچ کردیم. ابتدا در تاریکی سری به سد خاکی و بزرگ انجیره زدیم و سپس به سمت بام انجیره روانه شدیم. طاهر در مسیر اطلاعاتی در مورد وجه تسمیه انجیره و نام‌های مناطق مختلفی که از آن عبور می‌کردیم را به ما می‌داد.
از یکی دو خانه که در بام ساخته شده بود دیدن کردیم و کمی به بالاتر رفتیم تا به روستای بن‌کوه رسیدیم.
کم کم به زمان شروع کافه نزدیک می‌شدیم و باید به انجیره باز می‌گشتیم. استاد گفت شب را می‌مانیم تا بتوانیم این مناظر را در روشنایی اول صبح ببینیم و پس از آن به خمیر باز‌می‌گردیم تا روز هفتم کارگاه فبک را از سر بگیریم. من و یعقوب که از خدا خواسته بودیم بدون معطلی موافقت کردیم و تصمیمان بر شب ماندن شد.
به انجیره رسیدیم و تا شروع کافه سری به خانه پدری طاهر زدیم. من وحید برادر طاهر را از قبل می‌‌شناختم ولی خبر نداشتم که چندی پیش شتری به او زده نه ببخشید او با ماشین به شتری زده و خانه نشین شده است.
دقایقی به ملاقات وحید رفتیم و متوجه شدیم شتری که سر راه وحید سبز شده را کسی گردن نمی‌گیرد و سوال اساسی آن روزهای انجیره این است: صاحب شتر که بود؟

به مسجد نور انجیره محل برگزاری کافه فلسفه رسیدیم.
دوستانمان در انجیره استقبال خوبی از کافه به عمل آورده بودند.
اکثریت را بانوان تشکیل داده بودند و استقبال آقایان کمتر بود.
استاد شروع کرد...
هر سوالی که دوست دارید بپرسید!
یکی از میان بانوان به نام مریم که فکر می‌کنم همسر طاهر بود، غافل از اینکه جواب در جیب استاد گذاشته نشده و قرار نیست به سوالشان، جواب داده شود. پرسید: *چگونه بتوانم فرزندم را بهتر تربیت کنم؟*
استاد شروع به فلسفیدن کرد و به صورت رگباری مریم را به سوال بست. فکر می‌کنم مریم از سوال پرسیدن پشیمان شده بود😂
کم کم ماهیت کلاس به سمت فلسفه رفت چون فرمان دست راننده‌ی کاربلدی بود که سال‌هاست کارش همین است.
از افراد خواسته شد مهمترین سوالی که در ذهن دارند را روی برگه بنویسند و پس از گروه‌بندی بهترین سوال از نظر گروه را روی وایت برد بنویسند.
کافه ادامه یافت سوالات روی وایت برد آمد و یکی یکی با دلایل و ادعاهایی که آورده شد و پس از رای گیری، حذف شد و در نهایت سوالی نماند ولی چیزی که جمعیت به آن رسیده بود این بود:
بیشتر در مورد سوالات و مشکلاتی که برایمان پیش می‌آید فکر بزنیم، در آن عمیق شویم و خودمان به دنبال پاسخ آن برویم.
دوستانی را دیدم که پس از کافه می‌گفتند تازه می‌دانیم که هیچی نمی‌دانیم...
برای صرف شام دوباره به بام انجیره بازگشتیم.
Forwarded from Yahya
قرار بود چندتا از دوستان هم به ما اضافه شوند. از استاد خواستم تا آن‌ها می‌رسند برایم از هیچ چیزی بخواند و استاد مقاله‌ای که در مورد هیچ نوشته بود را برایم خواند. بسیار زیبا بود ولی من همچنان درگیر "او" بودم‌.
شام رسید‌. غذای بسیار لذیذی که توانست یعقوبی را که در گوشه‌ای خودش رو ولو کرده بود سر ذوق بیاورد و پای سفره بنشاند.
غذا خوردیم و پس از آن، بخاطر خستگی مفرط بلافاصله خوابم برد ولی صبح که بیدار شدم متوجه شدم، استاد اصلا نتوانسته بود بخوابد ولی به قول خودش من مثل تکه سنگی بدون هیچ حرکتی خوابیده بودم. شاید هم خر و پف‌های یعقوب نگذاشته بود استاد بخوابد😂
ساعت ۵:۲۰ بود.
استاد می‌گفت دیشب چندتا خر آمدند و صدای پایشان جوری بود که من فکر می‌کردم روی پشت بام این خانه راه می‌روند. یعقوب که به قول عبدالواحد خیلی طناز و باحال است به شوخی پرسید: *خر برون بودند یا خر درون؟*
سریع جمع و جور کردیم چون ما باید ساعت ۸ به خمیر می‌رسیدیم.
طاهر برای صبحانه کلی اصرار کرد ولی ما زمان زیادی نداشتیم و استاد مشتاق بود سد را در روز ببیند.
به سمت سد حرکت کردیم. به آنجا که رسیدیم تلفیق آب و سبزه و کوه و آسمان آبی نمایی فوق العاده بهم زده بود و چند عکس را به یادگار انداختیم و از آنجا به سمت خمیر راهی شدیم.
آرش نبی
Forwarded from Yahya
گزارش ۱۱
#کافه_فلسفه ۵تیر ۱۴۰۳
#یحیی_قائدی
#رویدر

سرانجام جلوی جایی که قرار بود کافه فلسفه بر گزار شود ایستادیم. نامش مرکز دینی زید بن ثابت بود.ادم گذارش به کجا که نمی  افتد!همین که وارد شدیم داود  که  اداره انجا را به عهده داشت پیدایش شد   همدیگر را در آغوش گرفتیم.داود را از پارسال می شناسم‌دوست داشتنی است  لبخند قشنگی دارد .شبیه برادر من هم هست که  از۲۸ سال  پیش  دیگر نیست ولی اندوهش همراه من است و مدام دلتنگتر می شوم. در اتاقش نشستیم چند نفر دیگر هم امدند و در سالن کنار اتاقش، سی و دو سه نفر منتظر بودند. رفتیم. نامهایشان را گفتیم چگونه بنویسند. کاغذ ها  را چگونه سه پایه کنند. داود در شش ماه گذشته با انها فبک کار کرده بود و همه اماده بودند. شاداب و بشاش بودند با لباس های رنگارنگ و بیشترشان مدرس دروس  دینی و برخی شان طلبه مراکز دینی. از انها پرسش خواستم و سپس در  گروها شش هفت پرسش امد روی تخته. پیش از این کمی انها را انداختم در چالش گوش دادن که کما کان مشکل بود مثل همه جا.
این پرسش انتخاب شد: "آیا عشق را می توان در  فلسفه پیدا کرد؟ لازم آمد وارسی کنیم ،عشق چیست؟ فلسفه چیست؟در این باره  گفتگو کردیم و سر تعریف عشق و فلسفه مخالفت و موافق کردیم.
امیدوارم فلسفه عشق  به دانستن باشد و بالاترین عشق ورزی  گفتگو کردن باشد حتا وقتی   با جنس مخالفت، نرد عشق می بازی،بالاترین عشق ورزی گفتگو کردن با او باشد چراغ بسیاری  از عشق ها که زود خاموش می شود شاید به سبب این باشد  دیگر حرفی برای گفتن نیست.
#philo_cafe
#فبک_هرمزگان
#هرمزگان
#بندر_خمیر
https://www.instagram.com/p/C9SkL_WNoTl/?igsh=OWJ1MTNzaWxjODFz
Forwarded from Yahya
گزارش ۱۲
#تنگه_بناب_رویدر
۵تیر ۱۴۰۳
#یحیی_قائدی
#فبک_سفر
برای رفتن به جایی که تنگه بناب بود  باید رویدر را پشت سر می گذاشتیم. کوه‌ها کاملا برهنه‌اند .هیچ کس هم به آنها تذکر نمی دهد انها حتا درخت ها را  هم به تن خود راه نداده‌اند تا چشم کار می کند خاک و سنگ است و زیباست .جاده اسفالته باریکی از کناره دره عبور می کند ته دره کم کم در خت هایی پیدا می شوند  خیسی کمی هم از دور پیداست.جایی می ایستم با کفش نامناسب، من و حبیب و یعقوب از جاده به ته دره می رویم .طاهر براه نیست در ماشین می ماند.انجا آب هست  خرما و کهور هم هست صدای پای اب هم می اید.در جایی که گرما چنان می دود و رستنی ها جرات رستن ندارد در ته دره اب شجاعت کافی برای روییدن به انها داده است مردی با سامسونت پیدایش می شود  باهاش خوش و بش می کنم بلوچ است امده تا تنش را به اب بسپرد. چند پدرمراقب کودکانشان هستند در اب. گرما و شرجی  با هم رفاقت می کنند ادم دلش می خواهد بپرد در اب.
#فبک_هرمزگان
#فبک
https://www.instagram.com/reel/C9Sm3Srt5Nu/?igsh=MWk2OTl4endoZWh4bQ==