دکتر یحیی قائدی
1.4K subscribers
373 photos
59 videos
98 files
316 links
کانال اختصاصی دکتر یحیی قائدی
دانشیار گروه فلسفه تعلیم و تربیت دانشگاه خوارزمی
متخصص و پیشگام در حوزه فلسفه برای کودکان
برگزار کننده دوره های مقدماتی و پیشرفته تربیت مربی فلسفه برای کودکان
مشاوره فلسفی و کافه فلسفه
Download Telegram
کافه فلسفه ۱
اردکان.۲۳ اسفند ۹۷
الهام شکرالهی اردکانی
گفتم قرار است امروز عصر ساعت 6 در موسسه خلاقيت و مهارت آموزی ویس غذایی بسیار خوشمزه سرو شود که، نه تا کنون خورده ای،نه دیده ای و نه شنیده ای...تو هم دعوتی.
عاطفه، فهیمه، فرزانه و آیدا
3 خواهر و خواهر زاده ام، مریم ،سمانه و مصطفی همسرش که به تازه گی ازدواج کرده بودند، حمیده، محمدباقر، حماسه و آن حمیده ی دیگر آمدند.
به آن دو زهرا گفتم: برایم عزیزید، برایتان هدیه ای فوق العاده دارم، 6 عصر منتظرتان هستم.
طاهره و حسن که بسیار خوش فکرند نیز دعوت شدند.
فرشته که از خراسان آمده بود هم در جمع ما بود. شدیم 18 نفر...
روز 5شنبه 23 اسفند97 ساعت 6عصر کافه فلسفه ی اردکان، به لطف دکتر یحیی قائدی متولد شد. کسی نمی‌دانست دقیقا چه اتفاقی رخ خواهد داد و همین کلافه شان کرده بود. دکتر قائدی از همه خواست تا موضوعي مهم را طرح کنند. انگیزه، پول، هدف، عشق، مرگ، شادی،امید، هیجان، زندگی و ارتباط
پیشنهاد شد و عشق با بالاترین رای مورد به بحث گذاشته شد:

عشق چیست؟

دکتر تعاریف را یکی یکی پای تخته نوشت:

_هر چیز دوست داشتنی
_چیزی که به انسان آرامش می دهد.
_پذیرفتن فرد با همه شرایط و علایق
دوست داشتن هر بدون قید و شرط
_نیستی ونابودی و از خود گذشتن برای کسی یا چیزی

مخالف ها و موافق های هر جمله حرف زدند. جالب این بود که حین گفتگو برخی از مخالفت ها ذاتا موافقت بود. جملات یکی یکی حذف شدند و در نهایت تعریف: دوست داشتن بدون قید و شرط، به عنوان تعریف منتخب انتخاب شد.

کافه با جواب به دو سوال
چه چیز یادگرفته اید؟
و احساستان چیست؟
و یک عکس یادگاری به پایان رسید.
قرار براین شد که هر دو هفته یکبار کافه فلسفه ی اردکان را پی بگیریم...
همه دعوتند.

#یحیی_قائدی
#فبک
#کافه_فلسفه_اردکان
#آينده_فرزندانمان_را_بسازيم
#موسسه_خلاقيت_و_مهارت_آموزی_ویس
#اردکان_یزد
#کافه_فلسفه
#philo_cafe
کافه فلسفه ۳۹
یحیی قائدی. شش یا  هفت یا یکی از روز های خرداد ۹۸
رمانتیک بودن یا خر بودن؟
من:واقعا دلم برات تنگ شده.نمی پنداشتم  دلم برایت این قدر چروکیده شود.عزیزم.بهتر از جانم.کجایی.تصدقت برم.قربانت بگردم.فکر می کردم می توانم ترا‌ برای همیشه کنار بگذارم.اما انگار که نمی شود. همین امروز متوجه شدم که چرا این روز ها تو دلم خالی است.در واقع همین چند لحظه پیش که دمی از خواندن کتاب جز و کل فارغ شدم،  فهمیدم که دوری از تو برای من و برای نوع انسان چقدر گران تمام می شود‌.
تو:چقدر حرف می زنی.مدتی بود از پرگویی هایت  رها  شده بودم.از کافه هایت.انگار آدم را گریزی از ما نیست.تا مدت ها انسان ما را نمی شناخت و ما ،خوش در او لاته کرده بودیم.این روز ها از هر گوشه اش  چیزی در باره ما می زند بیرون.حتا وقتی تو  داری کتاب می خوانی، هم چیزی از ما  می زند بیرون.
من:داشتم فکر می کردم تو دیگر در من نیستی.
تو:گفته بودم خیالی بیش نیست.  انسان را از خریت گریزی ‌ نیست مگر آن  دم دمای مرگ آدم ادمها ممکن است  دست از چنگ انداختن  تو صورت هم بردارند. اما همین که ببینند کسی دارد پیشرفت می کند تا سر حد مرگ مانع او می شوند. .می دونی تو  وقتی داشتی اون کتاب رو می خوندی ،این جمله  اش خیلی بهم چسپید:"آدمهای  رمانتیک قدر خر شعور ندارند"و وقتی دیدم  تو داری در گوشیت  یاد داشتش می کنی بهت امیدوار شدم دیدم من هنوز در تو نمرده ام.
من:من نفهمیدم چرا یادداشتش کردم.چند بار  این جمله را با خودم تکرار کردم.آدمهای رمانتیک قدر خر شعور ندارند. بعد راستش به هم برخورد.   لعنت به تو که آدم رو وادار به چه کارهایی می کنی.بیشتر تمدن بشری رو شانه های رمانتیک بودنش استواره ، بعد منو مجبور کردی که بگم  آدم رمانتیک قدر خر یعنی قدر  تو شعور نداره.تو برای اینکه آدم رو ناکار کنی حتا حاضری  خودت  رو بی شعور بدانی.آخه این چه بی شعوری است که از آغاز تاریخ تا حالا  آدم  رو رها نکرده. پس از آن مجبور شدم یه عالمه  در ذهنم  عقل داشتن و رمانتیک بودن را   مقایسه کنم و عین تو، تو گِل گیر کنم.یعنی ندونم بین رمانتیک بودن و عقل داشتن کدام را انتخاب کنم. تو پنجاه سالگی که تازه سه روز ازش گذشته حالا آدم نمی دونه  که‌باید عاقل باشه یا رمانتیک.  تازه اگر بخواد رمانتیک‌باشه هم از سوی تو ریشخند میشه هم ابزارش رو نداره.
تو:تو اصلا متوجه نیستی داری چه میگی.کی من گفتم رمانتیک بودن بده؟من فقط این جمله بهم چسبید. آخه آدم رمانتیک اگر قدر خر شعور نداشته باشه،  رمانتیک بودن یعنی خر بودن و این از نظر من خیلی خوبه.یعنی بشر دست کم تا  حالا تمدنش را ادبیاتش را،شعرش را، حافطش را  بر بنیاد رمانتیک بودن ساخته  و حالا یا مجبوره بپذیره که خر بودن خوبه یا کل دستاوررش را زیر   تیغ تردید ببرد.
من:کی گفته تو خری؟
تو:ای حالا تمجیده یا سرزنش؟
من:راستش نمی دونم.همه چی  خیلی خر تو خره .
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#کافه_فلسفه
#philo_cafe
کافه فلسفه ۴۰
آدم هرچه بزرگتر،خرش هم بزرگتر.
یحیی قائدی.۱۰خرداد۹۸
من: این ۴۰ ربطی به اون چهل سالگی که می گن وقتی می رسد، تو عاقل می شوی ندارد.تنها یک  عدد است .این آدمیزاد  معلوم نیست   این کرمِ  عدد   به هر چیزی نسبت دادن را  چرا از خود دور نمی کند .شاید دوایش هنوز ساخته نشده باشد‌. اول کرم را همین فیساغورس(پیتاگوراس)در کله آدمها گذاشت.همو که دو هزار ششصد هفتصد سال پیش گفت همه چیز عدد است، جهان عدد است. من هر چه منتظر ماندم تا ببینم وقتی آدم به چهل می رسد یا از آن عبور می کند چه اتفاقی می  افتد،هیچ نشد.حتا نفهمیدم چهل کی  آمد و کی رفت.هاچ و واج مانده بودم.یعنی می شود اصلا آدم چهل نشده پینجاه(همان پنجاه)بشود.یعنی آدم از چهل بپرد به پنجاه ولی همان حوالی، درد زایمان پنجاه سالگیش بگیرد و بخواهد این همه خریت را وانهد وقتی که دارد از پنجاه عبور می کند. نمی شد همان چهل سالگی یا  حتا خیلی زودتر این خریت را  وانهاد.
تو:خیلی می تازی؟این سنها و گذرشان فریب هایی بیش نیستند.تا آنجا که به من مربوط است.یعنی به رسالت و ماموریت من مربوط است،آدم هرچه مسن تر می شود  خرش هم بزرگتر می شود.شما کی کودکی را  دیده اید اید که استبداد کند و کشوری رابه بند بکشد؟شما کی جوانی را دیده اید که کرور کرور سر این و آن را کلاه بگذارد؟شما کجا فرد سی ساله ای را دیده اید.شانزده شغل و پست بلکه بیشتر داشته باشد؟آدم هرچه سنش بالاتر می رود خرش هم مسن تر می شود و خر مسن خیلی چیز فهم تر از یک کره خر نورس است.در  فرهنگ لغت ما چیز فهمی هم یعنی خر بودن.
من:اکنون من کاملا گیجم.یعنی کاملا در چنبره تو گرفتارم.از سویی کل تمدن بشر بر بزرگ شدن استوار است. خب اگر بزرگ شدن بد بود که همه ی تمدن بشر بر آن استوار نبود.از سوی سوم!(دوم ندارد)  ما کمی جلوتر ثابت کردیم که آدم هر چه بزرگ تر می شود خرتر می شود.خب حالا تو به من حق بده  که من گیج شوم‌‌.
تو:حق می دهم گیچ کردن شما بخشی از رسالت ما ست.
من:پس من دیگر نگویم  هرکس گیچ تر فیلسوف تر
تو:نه نگو.
من:پس من چه خاکی بر سر کنم؟
تو:خاک خریت .خاک حماقت.آخه این بشر در هر چیز زیاده روی می  کند.حتا بیش از انتظار ما خران ، خریت می کند.آنها هم می گویند کاری بد است و هم همان کار را با دیگران می کنند.کلی برنامه می ریزند تا کسی  را وادار کنند آَشکار یا پنهان همان کار بکند و وقتی انجامش داد کوس رسوایی اش را سر بازار می زنند. به همین خاطر است که من بسیار خوش حالم که ما داریم رسالتمان را خوب  انجام می دهیم آدم هرچه بزرگتر می شود خرش هم بزرگتر می شود.اکنون بویژه  همین روز ها من خوشحالترین خر جهانم.کی می توانست این همه به من خدمت کند.کی می توانست هوشمندترین آدمش را با عنبرنسارای من  برابر کند‌؟ ها کی می توانست؟
من:پس خوب است ما کودک بمانیم،شاید بتوانیم با کره خرمان کاری بکنیم.
تو:من هیچ پندی ندارم.منتظر خرکاری  پس از اینتان می مانم.
@yahyaghaedi
#کافه_فلسفه
#یحیی_قائدی
#philo_cafe
کافه فلسفه ۴۱
دزد کوچک، دزد بزرگ:مامله کت.Mameleh cat
یحیی قائدی.۱۲ خر داد ۹۸
خرجان امروز همه چیز مثل تف سربالا می ماند.نه،شاید از آن هم بدتر باشد مثل اینکه که  به خودت گند  زده باشی.یا مثل زمانی که خواب می بینی که داری لخت در خیابان راه می روی.
نه  نشد.می خواستم جوری بنویسم که از این  عصبانی تر باشم ولی  وقتی می خواهی هم مودب باشی و هم نباشی، نمی شود.اصلا چرا باید مودب بود تا یک مشت مغز خر خورده بگویند تو چقدر آدم مودبی هستی در حالی  که دیگران دست در جیبشان کرده اند و در حالی که لباس تنشان دارند، به آنها تجاوز می کنند ولی هنوز برایشان مهم است که تو مودب باشی حتا وقتی داری ازشان می دزدی یا بهشان تجاوز می کنی.
  خب فکر کنم حالا‌یه کم بهتر شد.فکر کنم کمی توانستم نشان بدهم که از نوع بشر مایوس شده ام امروز. لطفا  دور و بر من نپِلِک.می زنم چش و چارت را کور می کنم. نه اینکه فکر کنی من از اونها بهترم. من خودم هم عین تو دارم کیف می کنم که   راست راست دارند ازم دزدی می کنند .جلو  چشم خلق الله دارند بهم تجاوز می کنند و من خوشحالم که  تف‌سر بالا نیستم. خوشحالم آنها مودب اند.
  طبقه‌۸ ساختمان سمیه ایستاده ام.کنار پنجره ام.دارم شهر دود زده را‌تماشا می کنم.آمده بودم کمی خستگی در کنم.یک شنبه ها روز هایی است که کله  من  دود می کند از پس که سرم شلوغ است و مثلا می پندارم  که خیر سرم دارم کاری برای تربیت این "مامله کت" انجام می دهم.
  صدایی شبیه فریاد شنیدم"بگیرید بگیرید".حدس زدم چه اتفاقی باید افتاده باشد.پنجره را باز کردم.کمی به پایین خم شدم.اول چیزی ندیدم.تا اینکه موتوری با دو سرنشین از خیابان خاقانی پیچید تو خیابان بور وبور‌.
مرد داشت با حداکثر توانش دنبال موتوری می دوید. شلوار  لی، کفش کتان با پیرهن آستین کوتاه  راه راه  پو شیده بود و بخش بالایی سرش تاس، با کیفی قهوه ای که روی دوشش بود. هنوز فریاد می زد و می دوید. جگرم کباب شد.امیدوار بودم کسی موتوری رابگیرد .یاد سر جوانی ام افتادم در یکی از خیابان های شیراز  که یک‌کیف قاپ را گرفته بودم و پیرمردی  سرتا پایم را بوسه باران کرده بود. مرد کمی به موتور نزدیک شده بود  جوانکی زیر سن قانونی  برگشت به پشت نگاهی انداخت.  دستی در هوا پرتاب کرد. قلبم   ناگهان فرو ریخت. او هنوز  ‌پشت‌لبانش سبیل نرویده بود.معصومیت دزدان تازه کار در صورتش پیدا بود. رنج و ترس و هیجان هم.راننده را خوب ندیدم.موتور هم از آنهایی نبود که مخصوص دزدی چابک شده باشد.داشتم فکر می کردم چطوری شده که آنها به سرشان زده که دزدی کنند. فلاکت که شاخص اش سر به فلک کشیده.یا تماشای دولت مردان که  الگو شده اند‌. وقتی مرد مایوس  شد، دمی روی زمین  نشست.  سرش  را در دستانش گرفت. انگار که دنیایش را ربوده بودند.من نمی دانستم آنها چه قاپیده اند .  شاید گوشی اش بود. بلند شد. جلوی ماشینی را گرفت به هوای تعقیب دزدان. ماشین همراهی نکرد.موتوری  ایی ایستاد بر ترکش نشست.از انتهای  خیابان بور بور پیچیدند توی مفتح و من دلم می خواست آنها  بتو انند دزد ها را بگیرند. هاج و واج به شهر نگاه می کردم.انگار چیز تلخی به من خورانده باشند. امیدواری ام دیری نپایید چون هنوز  داشتم به انسان چون تف سر بالای آفرینش  نگاه می کردم.یاد  کافه  ی  پیشین تر هایم افتادم آنجا که  تیترش بود سر دزد دله دزد. همانجا گفته بودم نکند انسان ذاتا دزد است. و هنوز داشتم فکر می کردم چه راحت ازمان می دزدند.چه راحت بهمان تجاوز می کنند و من چقدر نگرانِ تنها، یک کیف قاپم. یعنی ما داریم می گویبم کیفمان نقاپید  اما هستی مان را بقاپید. ما همان ها هستیم که از یک تار مو  جامه می دریم  اما غم بر باد رفتن هستیمان نیست.
*             *         *             *     *
تو چقدر خر خوبی بود که دور و برمن نیامدی.
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#کافه_فلسفه
#philo_cafe
کافه فلسفه ۴۲
یحیی قائدی.۱۵خرداد۹۸
تو مگو همه بجنگند و ز صلح من چه آید/تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود بیفروز.
در حد شگفتی از این  بیت شعر مولوی خوشم آمد.این را از میان نوشته ای بیرون کشیدم که که در گروه مربیان فلسفه برای کودکان گذاشته بودند.
درختی بنشان‌.
کتابی بخوان.
آشغالی را از زمین بردار.
پَُستی را رها کن‌.
در زمانه  و زمینه ای که همه چیز آماده است تا  تو را به این نتیجه برساند که هیچ کاری از دست هیچ کسی بر نمی آید، بر افروختن چراخی، خود شبیه معجزه ای است.
یکی از بدبختی های بزرگ توده واری یا جامعه توده وار  هضم فردیت  در حالات اجتماعی است. مردم یا به آسانی برانگیخته می شوند تا کاری را انجام دهند که دقیقا نمی دانند، چیست .اما چون برانگیخته شده اند انجامش می دهند و یا‌ وقتی ماتحتشان به گل می نشیند از یاس، دیگر هیچ بولودوزری نمی تواند  آنها را حرکت دهد. ‌جامعه توده وار در نادانی برانگیختی کار های سترگی انجام  می دهد.اما همزمان از انجام یک کار کوچک و ساده بر نمی آید.او می تواند  دشمن را در جنگ شکست دهد یا  یک نظام دیکتاتوری بزرگ را بر بیندازد.اما از رعایت قانون،رعایت نوبت،نریختن آشغال؛پر کردن اقات فراغت  خود ،کنترل مصرف و سرعت  و خواندن یک کتاب و....‌ عاجز است.
او از انجام کار های کوچک  اما بزرگ در مقیاس یک ملت  ناتوان است ،چون تنها  سرخوش می شود از یک هیچان بزرگ.او اصلا حوصله ندارد صبر کند تا ببیند کار ها آرام ارام به شرط اینکه او هم در آنها مشارکت کند،درست خواهند شد.او هنوز هم  معتقد است "دیگی که برای او نجوشد  بهتر است سر سگ بجوشد".او اصلا به  "دیگران کاشتند و ما خوردیم" اعتقادی ندارد.او  فوری می خواهد .و چون فوری نمی شود مایوس می شود و وقتی مایوش شد دست از همه چیز می شوید : سرعت می رود، بوق می زند  کتاب نمی خواند عالم و آدم را مسخره می کند،آشغالش را از ماشین پرت می کند بیرون ،طبیعت را به گند می کشد،شایعه می کند لمپنی می کند لودگی می کند و اصلا باور ندارد که کارهای کوچک  بویژه اگر روی هم جمع شوند  منشا تغییرات بزرگی می شوند او اصلا قبول ندارد که "کوچک زیبا ست".
جالب است که او هنوز کار های توده واری پیشین اش را انجام  می دهد.یک عمر در آرزوی رفتن به جایی است که به اندازه یک جمله ازش نمی داند و من متعجبم که چگونه  آدم می خواهد  به جایی برود که هیچ از آن نمی داند.یک عمر آدمهایی را ستایش می کند که   به سختی می تواند نامشان را بگویید و حتا ترتیبشان را فراموش می کند ولی با همین در آرزوی بخشیده شدن است و بدتر از آن با همین اندک دانسته  ملتی را قضاوت می کند. ملتی که کتاب نمی خواند بدبخت است.
او با همین ها دلخوش می شود و آنگاه ناتوان می شود از انجام  هر کار کوچک.و او حتا ناتوان می شود از فهم.در گِل گیر می کند.دیگر نمی داند چه درست است و چه نادرست.ولی هنوز هم آداب جهالت های پیشین اش را بجا می آورد و شگفت آور است که حساب آنها  را از بقیه امورش جدا می کند.
مدت ها ست بر این باورم که هر کس باید به اندازه شعاعش کار کند.برای این کار  نخست هر کس باید شعاعش راتشخیص دهد:
تو اگر معلمی،بهترین معلمی ات را  بروز بده‌.لذت فکر کردن را بچشان.ِلذت خواندن و نوشتن.لذت خواندن یک رمان.لذت خر نبودن را‌.
 تو اگر راننده ای ،آدم باش بوق نزن .
تو اگر  مغاره داری:حرمت خریدار را نگه دار لطفا سرش کلاه نگذار. همین یک کار کوچکِ بزرگ اعتماد را به جامعه باز می گرداند.
تو اگر کتابفروشی، خودت هم کتاب بخوان ،کتاب ها را بشناس.
 تو اگرخبرنگاری؛آدم خودت باش لطفا.
تو اگر آدم معمولی کوچه و خیابانی لطفا لبخند بزن. و اما تو اگر مدیری و گند زده ای به جامعه ات‌ یک کار کوچک بکن لطفا : به ازای همه کارهای سریع و فوری که جامعه توده وار انتظار دارد. لطفا سریع مدیریت را رها کن.
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#کافه_فلسفه
#philo_cafe
کافه فلسفه ۴۳
شیلنگ:یحیی قائدی. ۱۸خَرداد ۹۸
 من:خر جان عزیز می دانی چقدر هوادار  پیدا کرده ای. نخست اینکه که چند نفر  به ایندو شماره آخر کافه اعتراض کردند و گفته اند که چرا تو یا‌ نبودی و یا‌حضورت کم رنگ بوده است. آنها گفتند  کافه‌ها بدون تو هیچ صفایی ندارد. من هم که ظاهرا از نظر آنها مترسکی‌بیش نیستم هرچه هست تو هستی.
تو:خوب است خیلی خوب است. انگار همنوعان من بیکار نبوده اند و توانسته اند مشتاقان تو را ناکار کنند.
من:تازه دو نفر دیگر پیشنهاد داده اند که با تو  در باره فلسفه زیستن و نیز انواع خریت صحبت کنم. خلاصه فکر کنم باید کار و کاسبی راه‌ بیندازیم  و از هر کس که مایل است من با تو  در زمینه ای خاص گفتگو کنم پولی بگیریم. گیریم  کسانی صدایشان در بیاید و بگویند تجارت و از این حرفها. خب آنها هم بروند با خرهایشان کاسبی کنند.
تو:می دانی مشکل چیست؟
من:نه وقتی تو هستی من چکاره ام؟
تو:منو خر گیر آوردی؟
من:سر انجام نگفتی مشکل چیست؟
تو:آنها خودشان و خرشان هر دو ناتوان اند و خرشان بیش از اندازه تنبل‌است و به همین دلیل خرشان خدعه می کند و یقه این و آن را‌می گیرد .یقه هر کسی که می خواهد پول در بیاورد. آنها می گویند نباید از علوم انسانی(یا علوم خرکی) پول در آورد و‌بعد خودشان به حال پزشکان و مهندسان ،تجار و اختلاس گران غبطه می خورند.
من:کی می گه تو خری؟
تو:تنها‌ تو هستی که با این همه افاضات باز هم  من را ‌خر می دانی من عالم و آدم را خر خودم کردم تو باز هم ..‌.
من:خب من تنها‌ آدمی هستم که دوست دار توام بقیه می خواهند سرت را کلاه بگذارند و آدمت کنند آن وقت است که تو بیچاره می شوی.تنها من هستم که از جنبش خر های واقعی حمایت می کنم. آخر اگر خری آدم شود که دیگر خر نیست.در آن صورت او  هم می‌شود همکار آدم در دزدی و اختلاس و بی قانونی و ترویج  خرافه و .... اکنون هیچ خری دزد نیست،مختلس نیست،ژنش با بقیه فرق ندارد، خر ها همه باهم برابرند.اما اگر قرار شد آدم شوی دیگری برابر نیستی.بستگی دارد به اینکه چقدر آدمتر باشی‌برابر تری.‌اول باید ژنش را داشته باشی.بعد باید  چند کیلو  خرافه در کیسه داشته باشی.بعد باید پست و مقام بهت ارث رسیده باشد. یا از راه آلت‌تناسلی به وزیری  وکیلی، مروج خرافه ای وصل باشی ...
تو: هی ببین اینها که میگی من اصلا نمی‌فهمم.
من:منظورم اینه که تو باید داما  کسی باشی و اون قبلش داماد کس دیگری شده باشد و اون کس دیگر پیشترش، خودش باید داماد کسی باشد همینطور ارتباط شیلنگی برقرار باشد.  اصلا می شود لوله کشی کرد و  اگر سر شیر دست یک نفر باشد  کافی است‌ او  فقط باید شیلنگش خیلی شیلنگ باشد‌.
تو:یعنی تو حالا فکر کردی من فهمیدم.بابا اصلا من نمی خوام تغییرهویت بدم من همان رسالت ابدی خودم رو انجام  می دهم. بهتر است.  و شما را با شیلنگ بازی تنها می گزارم.
من:الان شدی خر خوب.
تو:راستی   اون دونفر چه پیشنهاد های داشتند؟ بی تابم کنجکاوم.
من:بماند برای‌شماره بعد :فلسفه زیستن و انواع خریت.
@yahyaghaedi
#philo_cafe
#یحیی_قائدی
#کافه_فلسفه
کافه دزد(فلسفه سابق)۴۵
سریال دزدان شریف
یحیی قائدی.۲۶خرداد۹۸
من :تا امروز  که هنوز دارم می ترسم از اینکه ماشینم را بگذارم ارم سبز که پس اش  مترو سوار  شوم.و نمی خواستم اسنپ را صدا کنم چون در دایره تحریم من قرار گرفته،این فقط تَرامپ نیست که می تواند تحریم کند،هر آدم لگوری چون من هم می تواند چنین کند. به ناچار از فرزندم خواستم که تبسی را صدا کند گرچه او هم از  همان قماش است.خواستم  گوش مالی بدهم اسنپ را  که به امر حکو مت مردم را از زشتی باز ندارد و به راستی فرمان ندهد. دستور به خوبی و بازداشتن از زشتی  که چون بسیاری چیز ها نیست که دولتی اش  خوب باشد. گرچه همین دم دارم فکر می کنم، چیزی پیدا می شود که دولتی اش خوب  باشد.نمی دانم شاید فیلسوف دولتی خوب باشد.
تو:قرار بر سخنرانی نبود آدم من. ما  را قرار بود از روز نخست که با یکدیگر گفتگو کنیم و تو داری آرام آرام پاک از دست می روی ،یه  عالمه حرف می زنی و به جای جمله های کوتاه پاراگراف می گویی و مرا نیز اینجا الکی معطل می کنی.حداقل اجازه بدهید من بروم چند تا اسنپی دیگر را تشویق کنم   که چند خانم را میان اتوبان پیاده کنند.‌اینحوری هم راننده مشهور می شود هم مسافر.
من:تو هم که به درد من گرفتار شدی خودت هم داری سخنرانی می کنی!
تو:کار خر کپی کردن است  خب. من تو را کپی کردم.تاز می خواهم یک چیز دیگر هم از تو تقلید کنم.
من:آن چیست؟
تو:حرف بی ربط زدن.
من:من و  حرف بی ربط؟
تو:تیتر این کافه سریال دزدان شریف است و تو داری در باره چیزی دیگری صحبت می کنی.
من: بگذار من هم  از تو  یک چیز یاد بگیرم خب.تو تا‌حالا خری دیده ای   راست راه برود.
تو:تو تا حالا خری دیده ای که کج راه برود.هر چه کج  روی است مال آدم است و گرنه  خر که  از اولش خر است و تا‌آخرش هم خر می می ماند این آدم است که راهنمای آدم بودن می زند که مثلا می خواهد به راست بپیچد اما مسیر خر بودن را می رود که چپ است  و به همین خاطر  عده ای هم سر چهار راه می ایستند و نقش باز دارندگان از زشتی بازی می کنند  در حالی که‌خودشان هم دارند راهنمای راست می زنند و به جپ می پیچند.
تو: خواهشا بر گرد سر سریال دزدان شریف من خیلی به آن علاقه مندم.
من:من تبسی سوار شدم از چیتگر به مقصد دانشگاه خوارزمی و پس از  انجام امور مختلف با راننده سر گفنگو باز کردم.
من:به شما هم بخشنامه کردند که خانمهای  ...را پیاده کنی ؟
راننده:زیر سبیلی رد کرد.
من:یه آن فهمیدم که مایل نیست در این   باره صحبت کند.من از او ترسیدم.
راننده:شاید او از من ترسیده بود.
تو:من کجا بودم؟
من:نپر وسط حرف و فکر .وقتی دو تا آدم دارند حرف می زنند تو چرا خودت رو قاطی می کنی.
تو:آدم؟
من:نمی دونم چطوری شد که بحث شد  بر  سر دزدی و من داستان دزدان شریف لاستیک ماشین دزد  را برایش تعرف کردم او هم سریالی از داستان دزدان شریف را گفت و من متاسف شدم که من کاشف دزدان شریف نیستم.
۱.داستان پیرمرد رنجور وانت داری گفت که   لاستیک بار زده بود، از جنوب به شمال تهران برای کسی. در میانه راه می ایستد تا از دکه آب بخرد.چند جوان ماشین را می برند(نه اینکه بدزدند فقط می برند).فردای همان روز، همان ساعت ماشین را همانجا می گذارند  بدون اینکه حتا به پولهای جلوی داشبرد دست بزنند
۲.داستان  دزدیدن  کیف خواهرش را گفت در مانتو فروشی و وقتی او به گوشی خواهرش زنگ زده بود کسی  گفته بود من به پول و گوشی احتیاج داشتم بقیه چیز ها را لازم ندارم فلان جا می گذارنم توی سطل آشغال آن را بردارید.
۳.جوانی با یک عالمه دلار از میدانی آزادی ماشین در بست می کند وقتی در مقصد پیاده می شود کیف دستی اش و گوشی اپل را روی صندلی می گذارد تا چمدانش را از عقب ماشین بردارد  راننده  گاز می دهد و فرار می کند .سپس به طریقی به او خبر می دهد که فقط به پول احتیاج داشته و گوشی و سایر مدارک را فلانجا گذاشته است.
تو: از این همه شرافت گریه ام گرفت؟
من:منم هم دارم گریه می کنم؟
راننده:آقا رسیدیم چرا گریه می کنی؟
من:بخاطر این همه شرافت !شرافتمندانه تر از این می شود که زن تنها را وسط اتوبان پیاده کرد.
تو ،من،راننده:ما با هم داریم به پدید آمدن طبقه جدیدی به نام طبقه دزدان شریف فکر می کنیم.
تو:من دارم فکر می کنم جهان به واسطه اوباش و دزدان شریف اداره می شود.
من:چه کسی می گوید  تو خری!

@yahyaghaedi
#کافه_فلسفه
#یحیی_قائدی
#دزدان_شریف
#philo_cafe
کافه فلسفه
یحیی قائدی.۲۸مهر ۹۸
تهران.کافه وارتان .میدان فلسطین.
شمال میدان فلسیطن از ماشین پیاده شدم.هواکمی تاریک شده بود و بین باربدن و نباریدن گرفتار آمده بود.برگی از درخت افتاد پیش پایم.به خزان فکر کردم.اکنون وقتش بود که بیاید.داشتم به پشت مسجد فکر می کردم و نمی دانستم پشت مسجد دقیقا یعنی چه ؟ پشت مسجد چگونه جایی ممکن است باشد؟کمی تلاش کردم تا پشت مسجد را پیدا کنم.کافه دقیقا روبروی هتلی آن سوی خیابان بود.
پس از مدت ها کافه فلسفه ای دیگر بر‌گزار شد
میدان فلسطین اش به کنار ،پشت مسجد امام صادق هم بود. تازه کافه وارتان هم بود.خودتان هر جور دلتان خواست اینها را با هم جور کنید.
آغازش کمی سخت بود،وقتی هفتاد ،هشتاد چشم منتظرت باشند سخت است. به جمال گفتم یه کاری بکن.جمال هم یکی دو بازی چند ثانیه ای انجام داد و با این کار به گفته او یخشان‌ باز شد‌.سپس خودشان را معرفی کردند. اکنون باید دنبال ایده یا محرکی برای آغاز بحث می گشتم این بیشتر زمانها، دشوارترین کار است.ناچار از خود شرکت کنندگان کمک خواستم ضمن اینکه می خواستم روش سمینار سقراطی را با‌ کافه فلسفه ترکیب کنم .
قبل از آغاز درخواست محرک از آنها خواسته بودم هدفی شخصی را برای شرکت در این نشست بیان کنند و با چند نفرشان کمی گفتگو کرده بودم.
چند پیشنهاد مطرح شد که عمدتا به صورت پرسش بود از جمله برابری جنسیتی ،آیا ربات ها رنج می کشند،نحوه آموزش مفهوم به کودکان ۵،۶ساله ،هدف از کافه فلسفه ،معنای زندگی،با چه روشهایی می توان بیشتر لذت برد و کمتر رنج کشید، و ...با هر کدام کمی گفتگو می کردم و می پرسیدم با یافتن پاسخ پرسش اش قرار است چه کند و گروه چه دریافت خواهد کرد و سر انجام پرسش جمال اتنخاب شد:چه می شود که وقتی آدم معنایی از زندگی یافته، آن را گم می کند؟
انگاه کمی در باره هدف گذاری گروهی با توجه به انتخاب محرک با آنها گفتگو کردم .یک دقیقه فرصت داشتند تا با پاسخ پرسش فکر کنند .سپس در شش گروه دسته بندی شدند.نزدیگ به ده دقیقه با هم گفتگو کردند. قرار بود از هر گروه یک پاسخ مورد توافق بیرون بیاید . سه پاسخ مورد بحث قرار گرفت و سه پاسخ دیگر خوانده شد.عمده پاسخ ها بر تغییر استوار بود.برخی دلیل از دست رفتن معنای زندگی وقتی که آن را یافته ایم را تغییر آن در همه ابعاد می دانستند.البته برخی بر این باور بودند که معنا‌ از دست رفتنی نیست.معنا همواره در حال ساختن است.برخی نیز می پنداشتند پرسش جمال بدرستی روشن نشده بود.
از نظر من ما به هدف کافه فلسفه دست یافته بودبم .هدف ایجاد تردید،پرسش و ابهام بود که این جا در باره زندگانی و معنای آن بود و حاصل شده بود.
در انتها از آنها خواستم بگوبند به هدفی که نخست گفته بودند دست یافته اند یا نه واینکه چه احساسی دارند وبا توجه هدف مشخص شده در این نشست برای اینده شان چه هدفی دارند؟
نشست پایان یافته بود.پاییز آخرین تلاشهایش را می کرد تا خودش را ثابت کند.همگی در حیاط کافه گرد آمدیم ،تا به یادگار عکسی به‌خاطره بسپاریم. باد خنکی می وزید.از کوچه پشت مسجد بیرون آمدم،از میدان فلسطین گذر کردم.ماشینم را آن سوی میدان پارک کرده بودم.ویز را روشن کردم تا بهترین راه را به من بنماید.
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#کافه_فلسفه
#philo_cafe
کنیم . قرار شد که چند کتاب به ما معرفی کند تا درباره طراحی ذهن مطالعه کنیم . یکتا درباره ی مشخص کردن ارزشهای زندگی برایمان صحبت میکند . گفت و گو شکل میگیرد که ارزشها چگونه مشخص میشوند . مفهوم گزینه های با خودمان آشتی کنیم ، کمتر تحت تاثیر عوامل بیرونی قرار بگیریم و کنترل افکار را هم مورد گفت و گو قرار میدهیم اما فرصت برای ادامه مطالب نیست . هیچکس خسته نیست حتی دوستان میگویند جلسات بعد زودتر بیاییم تا زمان بیشتری بتوانیم گفت و گو کنیم
حال دل همه خوب است و حس خوب و شوق در چشمهای بچه ها موج میزند
عکس یادگاری میگیریم و تا هفته بعد وعده دیدار دوباره به هم میدهیم .
فکر میکنم حال دل من از همه بهتر است . دوستان جدیدی پیدا کردم و خیلی از گفت و گو با آنها لذت بردم
جای دوستان زیادی بخصوص عزیزانی که به گردن ما در مسیر تشکیل و برپایی کافه فلسفه حق دارند خالی بود . دکتر قائدی عزیز و فریبا کسانی هستند که کافه فلسفه را در شیراز مدیون آنهاییم و تا همیشه از آنها سپاسگزاریم .
#کافه_فلسفه.
#philo_cafe
کافه فلسفه۴۸
کرونا
یحیی قائدی
۵اسفند ۹۸
مقدمه:(این اولین کافه ای است مقدمه دارد)
کرونا/کرونا چینی زاده :یکی در برگه رایش نوشته بود سید کرونا چینی زاده.
یکی می گفت کرونا خیلی خر است. یکی می گفت نه! کرونا ماشین است.یکی هم به کرونا گفته بود اگر راست می گویی فلانی را بگیر‌،آنگاه کُرِ بوتی!(پسرباباتی)/ادبیات کرونایی.
تو:کافه ای که مقدمه داشته باشد دیگر کافه نیست
من:خب می تونی بگی که کرونا چون بی مقدمه آمد،کرونا نیست.
تو:کرونا بی مقدمه نیامد کار آمریکایی ها بود آنها آوردنش تا اقتصاد چین را فشل کنند
من:نه کرونا کار خریت و حماقت بود.
تو:دوباره پا کردی تو کفش(سم)من؟آخه کرونا با خر چه ارتباطی دارد من به این گندگی،خریت به این گندگی چه کاری با کرونایی دارد که یک میلیاردم یک خر هم نیست.
من: بدبختی همین است دیگر .خریت اینقدر گنده است که کسی باورش نمی شود کار او باشد
تو:در هر حال به من ربطی ندارد.شایدم کار خود چینی ها باشد.آنها می خواستند سرمایه گزاران و شرکت های بزرگ اروپایی امریکایی را از صحنه چین بیرون کنند. و بعد خود سهامشان را خریدند و تنها ایران که خیلی دلش می خواهد مدلی کوچکی از چین باشد،اگاه بود و با چین همکا ی کرد و با هواپیمای ماهان چینی های مانده رانده در اقصا نقاط جهان را به چین برگرداند و آدم بنی بشر را از چین آورد قم و اینطوری تو دهنی محکمی زد به امریکا.
من: تا حالا نمی دانستم خرها هم اهل شایعه باشند‌ و هم ضد و نقیص بگویند. خر تا بوده و نبوده صداقت داشته دروغ مال آدمهاست. سرانجام کرونا را چینی ها درست کردند یا امریکایی آوردند؟

تو:ببین برای من مهم نیست که کرونا را کی آورده ،اول باید نسبت من با کرونا را مشخص کنی.من قاطعانه هر گونه رابطه را با کرونا رد می کنم.
من:ببین من هم دلم نمی خواهد به خر خودم تهمت بزنم ولی اینقدر شواهد زیاد است که نمی توانم تو را تبرئه کنم.
تو:چه شواهدی آقا جان
من:اولین شاهد همین هواپیمایی ماهان است.
تو:شگفتا!از کی تا حالا هواپیما خر شد.
من:حرف تو حرف من نیار.
تو:گیر می دی ها؟چطور خر تو خر میشه اما حرف تو حرف نمیشه! خب این شاهدت که پوچ از آب در آمد ،دیگر چه شواهدی داری؟
من:یعنی تو شاهد حالیت می شود تو تا حالا یک بار حرف حساب قبول کردی‌.همه دنیا یک چیز می گویند و خر من چیز دیگر. از روزی که دچار تهوع شدی دیگر آدم نشدی.ولی برای ثبت در تاریخ می گویم.
تو:تاریخ عین من است و من عین تاریخم.
من:باز پریدی تو حرف!یعنی می خواهی بگویی تاریخ سرگذشت خریت آدم است
تو:دست کم در یک جا با تو موافقم.در این صورت تو منی من توام.
من:آمار یکی دیگر از شواهد است
تو:یعنی آمار هم خر است.واقعا درست نیست هرچه در جهان است را به من نسبت می دهی
من: اکنون یک جمله مشعشع به ذهنمان آمد:تو آینه تمام نمای جهانی!خریت آینه تمام نمای جهان است.
تو:یعنی رسما پیروزی مرا اعلام کردی!سر انجام آمار با من چه ربطی دارد؟
من:آخر نمی شود صبح اعلام کنی دو نفر مبتلا هستند و عصر همان دونفر فوت کنند.یا همه دنیا می گویند نسبت مبتلایان به مردگان دو تا سه درصد است ولی در ایران بیست در صد باشد
تو:چرا نمی شود؟
من:هیچ.من حرفم را پس می گیرم.ولی این امار ها سوراخ زیاد دار‌ند.
تو:اشکال ندارد.همه جهان نه از اتم بلکه از سوراخ درست شده است.
من:ربط این را دیگر نمی توان انکار کنی:دروغ.
تو:تنها‌چیزی که به خریت ربط ندارد دروغ است.خودت در بالا گفتی خرها هر چه باشند صادق اند.
من :پس این دروغ ها را نامش چه بگذاریم ؟
تو: خریت:انگار دروغ به نافشان بسته است‌
من:اکنون تو پیروزی مرا اعلام کردی!
#کافه_فلسفه
#philo_cafe
#یحیی_قائدی
در هر دو حالت جهان ساکن و سرد و ساکت است و این اصلا با روح جهان سازگار نیست.
تو:اینها را دیگر من نمی فهمم.خیلی از من توقع داری.اما من همواره طرفدار پیروزی خریت هستم.در آن صورت فرایند تکاملی من تکمیل می شود و من توانسته ام دی ان ای ام را در هر چیز پخش کنم. تازه فکر می کنم با پیروزی خریت هیجان هم تکمیل می شود چون هروز در جهان جایی دارد بگند کشیده می شود. در حالیکه که اگر ادمیت پیروز شود ، دیگر جهان جای زیبایی نیست.نه سیلی می آید ،نه پلی خراب می شود،نه کرونا جان کسی را می گیرد،نه جاده ها قاتل ادمها می شوند،نه کسی زیر دست و پا له می شود.نه هیجانی از سر احتکار ماسک درست می شود.نه کسی در خیابان تظاهرات می کند.اصلا به نظر تو در این صورت جهان جای زیبایی است؟
#کافه_فلسفه
#یحیی_قائدی
#philo_cafe
گزارش کافه فلسفه ۲۹/خرداد/۹۹

تسهیل‌گر:مجتبی
با حضور دکتر قائدی

سوال هایی گفته شد و رأی گیری شد
یک سوال انتخاب شد -یک نمونه از آگاهی که فاصله بین انسان و حیوان را تعیین میکند؟

دوستان حاضر در کافه پاسخ هایی دادند
و رای گیری بین شش پاسخ گفته شده ، انجام شد و سرانجام دو پاسخ انتخاب شد

هنگام:داشتن علم و درک راجع به خود و رویدادهای اطراف
امید:توانایی حل مسئله

مجتبی:یک نفر از مخالفان استدلالش رو بگوید
لیدا:ما از کجا میدونیم که حیوانات همچین درکی از جهان پیرامون خود ندارند
دکتر:چند نفر معتقدند که لیدا مخالفت کرد؟

پنج نفر گفتند که مخالفت نکرد

مجتبی:یک نفر مخالف دیگه صحبت کند
امین در حدود سه دقیقه صحبت کرد
مجتبی گفت کسی می‌تونه حرف امین رو بگه
لیدا:امین منو گفت
مجتبی:کسی می‌تونه بگه امین چی گفت و لیدا چی گفت

کسی نتونست

دکتر:ما دچار بحران گوش دادن شدیم به این دلیل که صحبت ها طولانی شد
و از امین خواستند صحبتش را توی یک جمله بگوید
امین:من مخالف هنگامم. چون انسان نمی‌تواند از اطرافش علم و درک داشته باشد
مجتبی: چه کسانی که معتقدند استدلال امین پاسخ درستی نیست
تعداد مخالفان و موافقان،یکی شد
یکی از مخالفان صحبت کند
هنگام:من معتقدم که انسان از اطرافش درک دارد ، مثلا ما میتونیم بگیم این کوالا چند ماه دیگه بچه دار میشه
دکتر:ساده تر و خلاصه تر بگو

هنگام برای گفتن حرفش، از دکتر کمک گرفت

دکتر:تو میتونی بگی از شهرت خبر داری،یا بگی اهل دارابی، پس درکی از اطرافت داری

مجتبی:چه کسانی موافقند که هنگام، مخالفت درستی با حرف امین کرد؟

اکثریت رای موافق دادند
دکتر گفتند کسی نتوانست مخالفت درستی با گزاره هنگام بکند، پس موقتأ عبور میکنیم
من هم در انتهای جلسه نظرمو میگم

در انتهای کافه دکتر اجازه خواستند که با هنگام مخالفت کنند
دکتر:مخالفم، چون حیوانات هم نسبت به خودشان و محیط اطرافشان درک دارند یعنی یک بز، یک گاو یا یک الاغ هم نسبت به خودش، هم محیط اطرافش، هم نسبت به آغلش درک دارد
بنابراین داشتن صرف درک وجه تمایز انسان و حیوان نیست
تهیه کننده:پریسا خداقلی
#yahyaghaedy
#کافه_فلسفه
#یاران_کتاب
#philo_cafe
#داراب
https://www.instagram.com/p/CBmqcowlDXacnBxWim7F-J00pxISYRVhx0N2AA0/?igshid=x4dhid32n6h5
کافه فلسفه . یاران کتاب ایرانیان
دوازدهم آذرماه ۹۹
با تسهیلگری مجتبا رئیسی
و حضور دکتر یحیی قائدی

🔷سوال خوب سوالی است کمترین پیش فرض را داشته باشد
🔷اون سوالی بیشتر اجازه بحث میده، که پیش فرض کمتری داشته باشه
🔷هر چه سوال کلی تر باشد، پیش فرض کمتری دارد
🔷یکی از ویژگی های فلسفه ورزی، بدون موضع بودن است
تهیه کننده:#پریسا_خداقلی
#کافه_فلسفه
#philo_cafe
#یحیی_قائدی
#مجتبی_رئیسی
#یاران_کتاب
#یاران_کتاب_داراب
#یاران_کتاب_ایرانیان
#دانشگاه_خوارزمی
#yahyaghaedi
#yahyaghaedy
#فلسفه
#فلسفه_ورزی
https://www.instagram.com/tv/CIVFsh6Jw73/?igshid=8wtsdc6n0uat
کتاب کافه فلسفه سرانجام منتشر شد.پروژه ای که از آغاز تا زمانی که به بار بنشیند،۶ سال طول کشید.بخشی از این زمان صرف مطالعه ماهیت کافه فلسفه شد که حاصلش در فصل نخست آمده است.بخشی دیگر مربوط اجرای کافه فلسفه در محیط کافه ها در تهران و برخی شهرهای دیگر بود.گزارش آنها در فصل دوم و سوم آمده است.در انتهای فصل سوم سرکار خانم خدابخشی یادداشتی نوشته در باره گفتگو های من با خر گرامی درونم.فصل چهارم هم مربوط است به گفتگو های من با خرم.نیمی از آن نتوانست از تیغ بگذرد.امیدوارم آنچه مانده جالب باشد.سپاس از همه کسانی که در این سالها با شرکت در کافه ها ما را یاری کردند و درود برسر کار خانم رودی که کافه ها را مدیریت کردند و گزارش فصل دو و سه را نوشتند.بخش دیگر زمان صرف شده مربوط به انتشارات است که دشواری های خاص خودشان را دارند.سر پا ماندنشان قصه ای دارد.سپاس از انتشارات پی نما و جناب یوسف وندی
@peynana.pub
@faezeh.roodi
@sonyacorella
#کافه_فلسفه
#philo_cafe
#یحیی_قائدی
#دکتر_یحیی_قائدی
#فلسفه
#فلسفه_ورزی
#فلسفه_برای_همه
#philosophy_for_all
#yahyaghaedi
Forwarded from Yahya
گزارش ۴
کافه فلسفه
بندر خمیر۳ تیر ۱۴۰۳
یحیی قائدی
کافه فلسفه ساعت هفت در مسجد جامع قدیم در خیابان اسکله برگزار شد. گرماه همه جا پخش و پلا بود و شرجی چون مهمان دایمی شب های تابستان  خودش را به گرما تحمیل کرده بود و چون مهمان ناخوانده خفه کننده شده بود.  خانم روح بخش و همسرش امدند دنبالم.کمی زودتر از شرکت کنندگان رسیدم .چینش صندلی‌ها را تغییر دادم کم کم تعداد بیشتری آمدند کاغذ هایی به انها دادم تا نام هایشان را بنویسند و کنار صندلی  بگذارند تمام شرکت کنندگان زن بودند و همه مربی دروس دینی خیلی زور زدم تا یخشان باز شود.آن‌ها بیشتر دوست داشتند من حرف بزنم و راه کار هایی برای  مشکلات کودکان به انها بدهم.امان از دست رویکرد معلوماتی.پوست آدم را می کند.مقداری حرف زدم خوش و بش کردم از کنجکاوی هایشان پرسیدم سختشان بود حرف بزنند. سر انجام خواستم هر کس یک پرسش بنویسد گروه بندیشان کردم و هر گروه یک پرسش اورد روی تخته و سر انجام   این پرسش انتخاب شد که چه شیوه هایی برای علاقمند کردن کودکان و نوجوانان  به اموزش مناسب تر است.پاسخ ها را از خودشان بیرون کشیدم. از راه استدلال و مخالفت و موافقت گرفتن از خودشان پاسخ‌ها را بررسی کردیم و آشکار شد پاسخ هایشان کارساز نیست.قرار شد انها با همین پرسش به خانه بروند حالا آنها یک پرسش جدی دارند که بزنند زیر بغلشان و به آن فکر کنند. تکان دادن ذهنشان دشوار  بود ولی تصور می‌کنم  ذهنشان تکانی خورد  همه   احساس خوبی داشتند و مشتاق ادامه البته برخی هم گیج و سردرگم بودند  که آن هم به نظر من اغاز فلسفیدن است.خواهر خانم روح بخش مرا به اقامت گاه برگرداند . گرما و شرجی پشت در ماشین جا ماندند و جلوی تکو دوباره سر و کله‌شان پیدا شد فکر کردم چه سرعتی دارند.  از مسجد جامع قدیم  تا خود تکو دنبال ما دویده بودند.کاش ادمها همینقدر سمج بودند. در گوشه ای از حیاط اقامت گاه سنتی تکو درخت خرمایی بود  که خارک هایش شیرین و ابدار بود.چیدن خارک تازه مرا به کودکی می برد
#کافه_فلسفه
#بندر_خمیر
#فبک_هرمزگان
#یحیی_قائدی
#philo_cafe
#yahyaghaedi
#hormozghan
Forwarded from Yahya
گزارش ۱۱
#کافه_فلسفه ۵تیر ۱۴۰۳
#یحیی_قائدی
#رویدر

سرانجام جلوی جایی که قرار بود کافه فلسفه بر گزار شود ایستادیم. نامش مرکز دینی زید بن ثابت بود.ادم گذارش به کجا که نمی  افتد!همین که وارد شدیم داود  که  اداره انجا را به عهده داشت پیدایش شد   همدیگر را در آغوش گرفتیم.داود را از پارسال می شناسم‌دوست داشتنی است  لبخند قشنگی دارد .شبیه برادر من هم هست که  از۲۸ سال  پیش  دیگر نیست ولی اندوهش همراه من است و مدام دلتنگتر می شوم. در اتاقش نشستیم چند نفر دیگر هم امدند و در سالن کنار اتاقش، سی و دو سه نفر منتظر بودند. رفتیم. نامهایشان را گفتیم چگونه بنویسند. کاغذ ها  را چگونه سه پایه کنند. داود در شش ماه گذشته با انها فبک کار کرده بود و همه اماده بودند. شاداب و بشاش بودند با لباس های رنگارنگ و بیشترشان مدرس دروس  دینی و برخی شان طلبه مراکز دینی. از انها پرسش خواستم و سپس در  گروها شش هفت پرسش امد روی تخته. پیش از این کمی انها را انداختم در چالش گوش دادن که کما کان مشکل بود مثل همه جا.
این پرسش انتخاب شد: "آیا عشق را می توان در  فلسفه پیدا کرد؟ لازم آمد وارسی کنیم ،عشق چیست؟ فلسفه چیست؟در این باره  گفتگو کردیم و سر تعریف عشق و فلسفه مخالفت و موافق کردیم.
امیدوارم فلسفه عشق  به دانستن باشد و بالاترین عشق ورزی  گفتگو کردن باشد حتا وقتی   با جنس مخالفت، نرد عشق می بازی،بالاترین عشق ورزی گفتگو کردن با او باشد چراغ بسیاری  از عشق ها که زود خاموش می شود شاید به سبب این باشد  دیگر حرفی برای گفتن نیست.
#philo_cafe
#فبک_هرمزگان
#هرمزگان
#بندر_خمیر
https://www.instagram.com/p/C9SkL_WNoTl/?igsh=OWJ1MTNzaWxjODFz