دکتر یحیی قائدی
1.4K subscribers
373 photos
59 videos
98 files
316 links
کانال اختصاصی دکتر یحیی قائدی
دانشیار گروه فلسفه تعلیم و تربیت دانشگاه خوارزمی
متخصص و پیشگام در حوزه فلسفه برای کودکان
برگزار کننده دوره های مقدماتی و پیشرفته تربیت مربی فلسفه برای کودکان
مشاوره فلسفی و کافه فلسفه
Download Telegram
ییلاق، قشلاق در یک وجب جا
یحیی قائدی/۲۵اسفند ۹۸
ییلاق و قشلاق می کنم.از جلوی تلویزیون که محل خواندن کتاب" انسان خداگونه" است، درسر کوتاه ال، به پشت میز نهار خوری می روم.آنجا لپ تاپ هست و روی شاهنامه و فلسفه برای کودکان کار می کنم. گاهی به ایمیل هایم سر می زنم از آنجا می روم به انتهای سالن پذیرایی،انتهای سر بلند ال، و به جایی که روی مبل سه نفره درست کرده ام تکیه می دهم وجلد دوم "دن آرام" می خوانم.گوشی تلفن همراه، همواره همراه ام است.وقتی به خودم انتراکت می دهم به واتساپ ،تلگرام و اینستا گرام سر می زنم اگر چیز دندان گیری گیرم بیاید ،بیشتر می مانم. پس از آن از راه آشپزخانه به بالکن می روم.در مسیر به این فکر می کنم چیزی بخورم و وقتی می فهمم که آمار تلفات پر خوری بیش از کرونا و جنگ است. و ممکن است پس از کنترل کرونا ،بسیاری از مردم چه بسا‌ بیشتر از تعداد قربانی های کرونا،بر اثر چاقی ناشی از پرخوری تلف شوند، به یک لیوان آب اکتفا می کنم. یک زیر انداز ، یک بالشت و یک پتوی نازک مسافرتی در بالکن گذاشته ام.من بسان آدمهای عهد بوق باید لم بدهم و‌چیز بخوانم .هنوز نتوانسته ام خودم را با میز و صندلی مچ کنم.به همین سبب میز فلزی در بالکن به گونه ای ساخته شد که می تواند همتراز دیوار بالکن شود و از حالت میز به ورقه تبدیل شود. این باعث می شود که جا برای لمیدن‌من باز شود.در بالکن جدالی دارم با آفتاب.آفتاب کمک کرد تا‌به‌سبب نور زیاد دیگر از عینک‌مطالعه استفاده نکنم.اما کمی که می گذرد انعکاس نور آفتاب چشمت را می زند.و این سبب می شود خودم را به سمت دیگر بالکن بچراخانم تا سایه بیفتد روی کتاب.در این صورت آفتاب به چشمانت می خورد و دوبار با مشکل مواجه می شوی.سرانجام مدل مناسب را پیدا می کنم و سر و کتاب را در سایه قرار می دهم و پاهایم در آفتاب. تاز ه فکر می کنم ویتامین دی بگیرم.کمی پاچه های شلوارکم را بالا تر می آورم تا سطح بیشتری از بدنم را آفتاب بگیرد.سپس که از خواندن دن آرام باز می ایستم به ذهنم می رسد زیرپوشم را در آورم و پشت به آفتاب کنم تا آنها هم کمی ویتامین دی بگیرند و نشسته دن آرام می خوانم.حالا آفتاب صاف به کله ام می تابد اینقدر که از بالکن مهاجرت می کنم. ‌در راه به پاتیلی که روی گاز در حال جوشیدن است از دور نگاه می کنم وفکر می کنم کی ممکن است نهار خورده شود.به جای نخست ام رور بروی تلویزیون‌می نشینم .اینحا هم مبل کارایی ندارد .پشتی ایی به دیواره جلویی مبل تکیه داده شده.تلویزیون خاموش است.به بالش نرمی که در بین کمر و پشتی قرار دارد تکیه داده ام و آغاز می کنم به نوشتن داستان ییلاق و قشلاقت در چند وجب‌جا.
#یحیی_قائدی
#کرونا
#yahyaghaedi
@yahyaghaedi
کتاب نوشت۲۹
دن ارام/میخائیل شولوخوف/ترجمه احمد شاملو
یحیی قائدی ۲۶ اسفند ۹۸جلد نخست
یکسالی از اهدای کتاب دن آرام می گذشت.وسوسه عحیبی برای خواندنش داشتم و از سویی به گرفتار شدنش نیز می اندیشیدم.من وقتی رمانی را دست می گیرم باید بتوانم با آن زندگی کنم و اگر نشد از صرافت خواندنش می افتم.و وقتی قرار باشد با آن زندگی کنم ،سایر کارهای ضروری اما نچسب زندگی ،باز می ایستند.انگار زمان انها متوقف و زمان رمان آغاز می شود.تقریبا انجام هر کاری بجز آن عصبی ام می کند .به خوانه‌باز می گردم تا رمان بخوانم‌.به دانشگاه می رم تا زود کارم تمام شود و به خانه باز گردم.می خوابم تا بیدار شوم که رمان بخو انم.به همین سبب رمانهای حجیم مرا می ترسانند. رمانی چون کلیدر تابستان مرا با‌خود کرچاند.کرچاندنی لذت بخش.
دن ارام در آخرین طبفه پایبن کتابخانه و درست در گوشه سمت راست قرار داشت .روزی چند بار ان را می دیدم ولی خودم را به ندیدن می زدم.می دانستم که اگر گرفتارش شوم به سختی می توانم به کار های دیگرم برسم.
سر انجام زمانش فرا رسید.ایام در خانه مانی اجباری کرونایی. کمی‌سپس تر سراغ خود رمان خواهم امد.اما پیشتر می خواهد کمی از ترجمه و مترجم بگویم.احمد شاملو.او به نظر من محشر ترجمه کرده است.بویژه یافتن واژه ها و ضرب المثلل هایی که‌بتواند زبان محلی قزاقی کناره های رود دن را‌ باز بتاباند و سماجت بر سر واژه هایی که کوچه بازاریش را درست تر از ادبی یا رسمی اش می داند مثل ترجمه شمبه به جای شنبه و امبار به جای انبار .و این تنها از کسی بر می آید که که "کتاب کوچه" را نوشته باشد.
رمان پیرامون دو غریزه اصلی آدمی دور می زند :مرگ و زندگانی.مرگ را جنگ باز می تاباند و زندگانی را عشق.و این دو ،دو چیز در مقابل هم نیستند.بلکه تنها دو سر بُردارند.می جنگی تا عشق بورزی و برای عشق ورزیدن باید جنگ کنی.
این رمان که برای نویسنده دوازده سال طول کشید تا بنویسدش و جایزه نوبل را به همراه داشت.پر از آدم است .پر از مکان است.ادم سرسام می گیرد از این همه شخصیت پردازی.نویسنده حتا از یک جمله برای توصیف هم نمی گذرد. به جرات می توانم بگویم کمتر چیز روی این دنیا مانده که توصیفش نکرده باشد. از علفهای هرز روییده کنار دن تا اسب ها و ارابه ها و زن ها و سرباز ها و خانه ها و ابر ها و چال آب ها.
من برای اینکه جریان اصلی شخصیت های رمان از دستم در نرود.مجبور شدم روی ورقه ای چند خانواده اصلی را مشجر کنم. تا بتوان رمان را "ته تو کشی" کنم.
رمان از براکوفی مه لوخوف آغاز می شود که در جنگ با عثمانی یک زن ترک را با خود اسیر می آورد و همین باعث می شود تا تیره قزاقان ترک پا بگیرد.پانته لی پسر او با ایلی نیج نا ازداواج می کند و دو پسر می اورد که کل رمان حول و حوش آنهاست. کریگوری یا گریشکا و پترو.
داستان عشق گریشگا و آکسینیا در تمام جلد اول خصور دارد و به نظر می رسد که چون نخی کل رمان را ریسیده باشد گرچه تا اینجای داستان خود آکسینیا دست کم سومین عشقش را تجربه می کند و دست آخر به استپان باز می گردد.اولین تجربه اش که گفته شده بود در جنگ کشته شده در حالی که اسیر آلمان ها بوده است.
کل رمان در زمان جنگ جهانی اول سپری می شود و سپس جنگ سرخ ها و سفید ها و داستان انقلاب بلشویکی. دردِ داغ و درفش انقلاب را اگر کسی درک نکرده باشد بخوبی می تواند در این رمان بفهمد.
گریشگا که داستان عشقش به آکسینیا،زن استپان، نزد پدرش رو می شود را مجبور به ازدواج با ناتالیا می کنند از خانواده میران گریگوریه ویچ کارشونوف که انهم داستانی دارد و در جای جای رمان به آن پرداخته می شود.بویژه میتکا برادر ناتالیا زن گریشکا تا انتهای جلد اول حضوری پررنگ دارد.
میتکا پسر گری گوری کارشونوف با لیزا نرد عشق می بازد که از خانواده سرگه ی پلاتووبج موخوف است.و این سومین خانواده اثلی در رمان است.
داستان عشق و جنگ همواره در رمان اد امه دارد و همواره خود را نشان می دهد. در انتها به برخی از معادل هایی که شاملو آورده و برخی ضرب المثل ها و جمله های جالب اشاره می کنم:
واسکیدن/پرواسیدن/هیکل عابد کش/قمیش امدن/مه خاکستری نوچی/پاپسک کردن مرغ/ دُم به تو شدن/تو کوک کسی رفتن/آفتاب درآ ،آفتاب پرا/پاش پاش شدن/پاپلک کردن./فیشکه،فیشتک/قشمشم/
*مرغ هرچه چاق تره،سوراخ کونش تنگ تره
*جنگ و پریشان حالی عمومی خوشایندش بود،درد دیگران درد خودش را تسکین می داد.
*باید این نظام را مثل شلواری که توش ریده اند ،انداخت دور.
*پنداری گوزی است که از کون خودم جسته!
*از منقل در آمدیم افتادیم تو تنور.
*بونجوک را با سوال هایش سوار خر سیاه و سفید می کرد.
*بگذار اول مرغ تخمش را بکند ، بعد بگو عسلی یا نیمرو.
*نه خیکی دریده ،نه ماستی ریخته
#دن_آرام
#شوخولوف
#شاملو
#یحیی_قائدی
#کتاب_نوشت
🇮🇷#نوروز_با_کودکان_و_نوجوانان_ایران/ ۲

یحیی قائدی
دانشیار دانشگاه خوارزمی، مروّج فلسفه برای کودکان

▫️چگونه در خانواده با فرزندمان یک گفت‌وگوی درست و مؤثر داشته باشیم؟

یکی از دشواری های والدین در خانواده، از دست رفتن فرصت های گفت‌وگو با فرزندان است. این مشکل در خانواده ها یا به سبب والدین است که مایل نیستند همراه و همپای فرزندانشان بزرگ شوند و فکر می کنند کودکان باید دربست و تمام و کمال حرف های آنها را بپذیرند و یا به سبب کودکان است که آرام آرام اعتمادشان را به تسلط و همه چیز دانیِ والدین از دست می دهند.
در این یادداشت، روی سخن با والدین است.
ابتدا لازم است بدانیم گفت‌وگو یک مهارت بنیادی در انسان است و به دلیل برخورداری از این مهارت است که ما از سایر موجودات متمایز می شویم.
گپ های روزمره اگرچه برخی ارتباط های معمولی را برقرار می کند، اما گفت‌وگو نیست!
عمده مشکلات ارتباطی والدین با فرزندانشان ناشی از نداشتن گفتگوی صحیح است. ما در خانه به دلیل عدم گفت‌وگو یا گفت‌وگوی ناقص، پیش داوری های خود را به فرزندانمان نسبت می دهیم و بر همان اساس آن‌ها را مورد قضاوت قرار داده و با آن ها رفتار می کنیم. یعنی نه تنها ما از برداشت ها، تصورات و افکار فرزند خود مطلع نیستیم، بلکه حس واژگونه ما از آن ها نیز سربار این بی اطلاعی می شود که در نهایت باعث ایجاد احساس بدی در ما نسبت به آنها شده و به افزایش چاله های ارتباطی بین ما و کودک و نوجوان مان منجر می شود.

▫️اما برای یک گفت‌وگوی مؤثر چه مهارت هایی لازم داریم؟
• مهارتِ خوب و دقیق گوش دادن:
آغاز همه مهارت های گفت‌وگو، گوش دادن است. بسیاری از مشکلات فردی و اجتماعی افراد به دلیل گوش ندادن است. وقتی فرزندتان با شما صحبت می کند، شما دقیقا چه می کنید؟ آیا به این فکر هستید که چگونه به آن جواب دهید یا ابتدا دقیق گوش می دهید؟
گوش ندادن، سرآغاز سوء تفاهم است. وقتی به حرف فرزندانمان خوب گوش می دهیم، آنها درک می کنند که ما داریم به آنها احترام می گذاریم. در این صورت آنها احساس هویت و شخصیت می کنند.
• مهارتِ دقیق و درست و به موقع پرسیدن و مرتبط و کوتاه پاسخ دادن:
آیا ما به عنوان پدر و مادر دقیقا می دانیم چه پرسشی از فرزندمان داریم؟ چرا برای بیان یک پرسش یا ادعای ساده سخن فرسایی می کنیم؟ چرا در ارتباط با یک چیز پاسخ های نامربوط می دهیم؟ آیا قصد داریم به فرد پاسخ ندهیم یا او را از پاسخ اصلی منحرف کنیم؟ چرا سر راست به او پاسخ نمی دهیم یا به او نمی گوییم که مایل نیستیم پاسخ بدهیم؟
• مهارت استدلال کردن، مخالفت و موافقت کردن و به توافق رسیدن:
آیا برای اثبات ادعای خود به هر چیزی متوسل می شویم تا طرف مقابل را قانع کنیم حتی با دلایل و شواهد نادرست؟ آیا می شود در محیط خانواده طوری با فرزندمان موافقت و مخالفت کنیم که آسیب نبیند؟
• مهارتِ برداشت کردن:
آیا تصور می کنید همواره درست و دقیق حرف طرف دیگر را می فهمید؟ آیا تصور می کنید همیشه یک برداشت وجود دارد؟ آیا شما می دانید که چه می خواهید بگویید؟
• مهارت کمک کردن به شرکت کنندگان در تولد ایده هایشان (تفکر مسئولانه و خلاق): چگونه می توانیم به خود و دیگران کمک کنیم تا ایده و حرف ها و برداشت هایی که دارند، متولد شود؟ وقتی شما می دانید کسی می خواهد چیزی بگوید اما نمی تواند، چه می کنید؟
• مهارت تمرین فرایند دموکراتیک:
آیا ما برای رسیدن به توافق و تصمیمی جمعی به نظرات سایر افراد و مثلاً اعضای خانواده توجه می کنیم؟ این کار را می توانید سر میز نهار یا شام انجام داد. فرصت گفت‌وگو هنگام میل کردن غذا را از دست ندهید. غذا را به آرامی میل کنید و همه را در گفت‌وگو شرکت دهید. سعی نکنید به عنوان بزرگتر، حرف خود را به کرسی بنشانید. شما می توانید درباره فیلمی که دیده اید یا کتابی که خوانده اید با دیگران گفتگو کنید.
• مهارت خود اصلاحی و تغییر:
آیا شما در گفت‌وگوها آماده تغییر نظرتان هستید؟
▫️اگر مایلید کودک و نوجوان شما همواره با شما وارد گفت‌وگوی صمیمی و موثر بشوند و اعتمادشان به شما را از دست ندهند به نکات زیر توجه کنید:
هنگام گفت‌وگو نگویید که شما بهتر از آنها می دانید. بپذیرید که کودکان شما ممکن است دلایل بهتری از شما داشته باشند. حرف نادرست فرزند خود را با استدلال به آنها نشان دهید چون حتی اگر بر سر چیزی قانع نشوند، اما مدت ها به جریان گفت‌وگو فکر می کنند.

🌏 تربیت و توسعه | گفت‌وگو با خانواده
@IranHumanDevelopment2
خواب نوشت۲۷ /دن آرام
یحیی قائدی
۴ فروردین ۹۹
از روزی که شروع کردم خواب هایم را بنویسم،یک پرسش بزرگ برای من و خوانندگان خواب هایم وجود داشت"چرا خواب هایم را می نویسم؟ برای من ،البته،نخستین دلیل ،سر در آوردن از راز آلودگی های خواب بود.راز هایی که بیش از سی سال است که هنوز رازند.رخداد جالب دیگر برای من پس از به دام انداختن خواب ها و نوشتنشان ،تبدیلشان به تجارب واقعی زندگانی بود.خواب هایی که نوشته می شوند،انگار خواب هایی نیستند که نوشته شده باشند، بلکه چون اموری اند که انگار برایت در بیداری رخ داده اند. سومین نکته جالب برای من که بر آمده از واکاوی خواب هایم بود ،نخست به صورت شهودی و سپس تر ،مستند،دریافتم که بسیاری از رمانها،و فیلم ها و هرچه که درون‌مایه ای از تخیل داشته باشد،خواب گونه است و یا می تواند از خواب مایه بگیرد.
دن ارام که می خواندم نویسنده در چند جا از خواب کمک گرفته، که آشکار بود و احتمالا در بسباری در جاها که آشکار نبود:
" ارباب هر روز صبح تا چشم از وا می کرد ونیامین را صدا می زد و می پرسید:دیشب خواب دیدی یا نه؟
_بله ارباب .دیدم..چه خوابی هم!به به!
ارباب مَشعول پیچدن سیگار می شد و موجز و مختصر فرمان می دهد:بگو!و ونیامین خواب اش را تعریف می کرد.
اگر خوابش کم ملات یا ترسناک از آب در می آمد خلق حضرت اجل تنگ می شد و غر می زد که :ای گوساله!ادم احمق خوابش هم احمقانه است.کله پوک!
ونیامین کم کم یاد گرفته بود خواب خوش و جذاب ببیند.منتها چون ناچار بود آنها را از خودش در آورد،برایش زحمت داشت.از روز ها قبل ،همانجور که بالای صندوق رو زیلو نشسته بود و ورق های پف کرده و چرب و چیل تر از لپ های خودش را بر می زد به سر هم کردن یک خواب‌تازه فکر می کرد و چشمهاش احمقانه به یک نقطه راه می کشید.از بس به مخش فشار آورد کارش به جایی رسید که دیگر پاک از خواب دیدن افتاد‌. بیدار که می شد تو ذهنش کند و کو می کرد ،خدا بزرگ است.شاید بزند و یک چیزی یادش بیاید اما جز سیاهی و تباهی ،جز یک چیز صاف لیز که انگاری با رنده صیقلی اش کرده بودند هیچ چی که هیچ چی،حتا یک قیافه هم به خاطرش نمی آمد.پدرِ خودش را می سوزاند تا چیز هایی ساده ای گَلِ هم کند اما ارباب سر تکرار همان ها هم مچ اش را می گرفت و کفرش در می آمد که :این خواب اسب را چهارشمبه ی هفته پیش برایم گفتی ،کثافت چرکوندی!چه خیال کرده ای پسره حیف نان!
ونیامین بی اینکه دست و پاش را گم کند با قیافه حق به جانب می گفت : دوباره همان را دیده ام نیکلای الکیه یه ویچ.قسم می خورم،این دفعه دوم است که خواب را می بینم" (بخشی از کتاب دن آرام).
# خواب_نوشت
#یحیی_قائدی
#دن_ارام
خواب نوشت ۲۶ بخش دو
شهر خوابزدگان/شهر خوابها
یحیی قائدی/۸فرودین کرونایی۱۳۹۹
از آنجاییکه هنوز تمام شهر به خواب نرفته است،گرچه من همینجا رسمی و غیر رسمی از تمام تلاشها در چند دهه برای به خواب رفتن و خواب دیدن سپاسگزاری می کنم.اما این تلاش ها سبب نمی شود که ما دست از خواباندن تمام شهر دست برداریم.ما وقتی پیروزیم که حتا یک نفر هم نتواند بیدار باشد.ما باید بتوانید سرانه ملی خواب:"سَمَخ" را افزایش دهیم.ما باید بتوانیم تولید ناخاص ملی خواب:"تَنمَخ"را بالا ببریم.
پیشنهاد می کنم اداره صادرات خواب:"اَصَخ" را هر چه سریعتر و به صورت جهادی تشکیل دهیم تا بتوانیم خواب هایمان را به تمام جهان صادر کنیم.ما نباید هیچ وارداتی مستقیم یا غیر مستقیم داشته باشیم ما فقط باید خوابهایمان را صادرکنیم.غربی ها و شرقی ها به هیچ رو حق ندارند خواب هایشان را به ما صادر کنند.ما فقط باید با خوابهای خودمان زندگی کنیم .از کجا معلوم که خوابهای آنها ویروسی نباشد و سبب شود که ما دچار اختلال خواب شویم. یا آنها نانو رباط هایی در خوابهایشان تعبیه کنند تا بتوانند رمز خواب های ما را کشف کنند.ما حتا به پزشکان خواب بدون مروز :"پخبدم"هم احتیاج نداریم.چون ممکن است در میان انها جاسوسان خواب و "دزد خوابها" وجود داشته باشند.به همین سبب ما به چند اداره دیگر نیز احتیاج داریم.اداره مبازه با قاچاق خواب:"اِمفا"
،اداره جاسوسی و ضد جاسوسی خواب:"اداضداخ".
از نفس افتادم.راه اندازی یک شهر جدید چقدر دشوار است.چقدر کار دارد چقدر زمان نیاز دارد.گرچه هنوز به اداره های دیگری نیز نیاز است اجالتا تاسیس اداره های تازه را به بعد موکول می کنم.برخی اداره های موجود وجود دارند که ضد خوابند و باید برای آنها هم فکری کرد.از آنجا که آنها را نمی شود از دم منحل کرد،نخست چند سالی تعطیلشان می کنیم و سپس دست به پاکسازیشان می زند.برای پاکسازی دانشگاهها و تشویق دانشجویان جدید الورود به خوابیدن و خواب دیدن،لازم است نخست اداره پاکسازی خواب دانشگاهها :"ادپخد" راه اندازی شود(زیر حرفم زدم.مهم نیست برای بقا و تاسیس شهر خواب ها هر کاری مجاز است حفظ شهر خواب ها از هر چیزی ضروی تری است. حتا در آینده می توانید مبدع شهر خواب ها را برای حفاظت از آن خودکشان کنید).فوری ترین کار این اداره ساختن مایع ضد عفونی کننده است تا بتواند ویروس کتاب را فی الفور از محیط دانشگاهها پاکسازی کند.شکل کلاسها را تعییر دهد و به جای صندلی و میز و نیم کت، تخت خواب بگذارد.برای ویردس های گنده و قوی که با آن مایع ضد عفونی از بین نمی روند.اداره کنترل و بررسی و نطارت و سانسور کتاب غیر خواب ها راه اندازی شود:"ادکبنسک"تنها کتاب های مجاز کتاب های خواب هستند.کتاب هایی که که چند ورقش نخوانده خوابت ببرد یا وقتی تمامش خواندی خوابت کند.یک وظیفه دیگر این اداره پاکسازی کتابها از هر مطلبی است که ممکن است خواب دانشجویان را مشوش کند.
خب خسته شدم بسه تا همینجا.تا بیدارم نشرش بدهم.
#خواب_نوشت
#یحیی_قائدی
#شهر_خواب ها
خواب نوشت ۲۸
یحیی قائدی/۱۴فروردین ۱۳۹۹
خیلی دیر خوابیدم.حدود سه شب.کلی هم طول کشید تا خوابم ببرد.سرانجام خوابم برد.در میانه بیدار شدم.سعی کردم به خوابم فکر کنم.دلم می خواست آن را بنویسم.وقتی مطمئن شدم که خوابم نمی پرد، دوباره خوابیدم.هر بار که بیدار شدم دوباره به خوابم فکر کردم.شاید هفت هشت باری شد:
برای جلسه ای به ساختمان وزارت علوم رفتم.انگار همکار دیگری هم با من بود. از ورودی ساختمان وزارت علوم که مقداری شبیه همین ساختمان فعلی بود ،اما چهار یا پنج طبقه به نظر می رسید،ما را به زیر زمین ساختمان هدایت کردند.دکتر اهنچیان با ما همراه شد تا محل جلسه را به ما نشان دهد حالا چند نفر دیگر هم به ما پیوستند.زیر زمین کف گِلی داشت و پر از خاک اره و تراشه های چوب و الوار بود.جایی برای نشستن نبود یا باید رو خاک اره ها می نشستیم یا سر پا جلسه را برگزار می کردیم.من اعتراص کردم .
از راه پله ها بالا آمدیم تا شاید در راهروهای طبقات جلسه را برگزار کنیم .
در راه پله ها از بلند گوها اعلان می شد که سریعا ساختمان را ترک کنیم.پچ پچ هایی به گوش می رسید.اما من فکر می کردم جدی نیست.کمی که زمان گذشت همه کارمندها داشتند از ساختمان خارج می شدند.حالا می پندارم که در ساختمان وزارت آموزش و پرورش هستیم.من هم خارج شدم .رفتم آن دست خیابان در ورودی کوچه ای که روبروی ساختمان وزارت بود، ایستادم.آنجا دریافتم که ساختمان بوسیله چند نفر معترض اشغال شده و تهدید به انفجار ساختمان کرده اند.چندین حدس در ذهنم داشتم از جمله اینکه معلمان جان به لب رسیده چنین کرده اند.
‌‌ مینی بوسی کمی جلوتر از کوچه پارک کرد،به نحوی که نیمی از ورودی کوچه را بست.به نطر سرویس کارمندان می رسید.مینی بوس دیگری آمد و به آن مالید و کمی بعد خبری از راننده نبود.راننده مینی بوس اولی که به نظر می رسید دنیایش به پایان رسیده،داد و قال می کرد، اما راننده مینی بوس دومی وجود نداشت که توضیح دهد ،آنجا فکر کردم مینی بوس دومی عمدا راه را بسته است .سپس یک اتوبوس آمد که خیلی بلند تر و دراز تر از اتوبوسهای معمولی بود.در حال دور زدن به مینی بوس دومی مالید و آنرا به جلو برد و در حال مالیدن به مینی بوس اولی بود.راننده مینی بوس اولی خود را سپر کرده بود.دمی بعد اتوبوس هر دو مینی بوس را به وسط خیالان برده بود و از این دست خیابان به آن طرف رفت همانطور که دو مینی را جلو خود انداخته بود . کل خیابان را بند آورده بود.
حالا نیروهای ضد شورش آمده بودند.از همه طرف صداری تیر می آمد .از پنچره های ساختمان وزارت اموزش و پرورش دود بیرون می زد. مردم به جهت های مختلفی فرار می کردند.روز محشر شده بود.
حالا من سوار همان اتوبوسیم که خیابان را بسته بود.یک ماشین تانک مانند عجیب و غریب و سبز رنگ راهش را بست.علف هایی از هر جای این ماشین روییده بود.انگار تازه از خاک بیرون آمده بود.از هر سو به آن تانک مانند تیر شلبک می شد اما هیچ اثری روی آن نداشت.او توانست راه اتوبوس را کاملا ببندد.ما چون کارمندانی که به مقصد رسیده باشیم از اتوبوس و از روی خرابه های میدان جنگ ، پیاده شدیم.من تازه یادم آمدم که همکاری با من بوده است.نگرانش شدم .در میانه جمعیت چشم گرداندم.اول او را ندیدم.سپس دیدم او دارد از مینی بوس جلویی پیاده می شود و در حال جمع و جور کردن خودش است .او به سمت خیابان خلوتی رفت و من رفتم تا خودم را به او برسانم.
#خواب_نوشت
#یحیی_قائدی
کرونای فیلسوف:از کرونا چه پرسشهایی بر می آید؟نوشته یحیی قائدی
در شماه۱۱۴ انشا و نویسندگی چاپ شد.
#یحیی_قائدی
#کرونا
#انشا_و_نویسندگی
#yahyaghaedi
کتاب نوشت ۳۰
دن آرام /جلد دوم/نوشته میخائیل شولوخوف/ترجمه احمد شاملو
یحیی قائدی ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
۱
جلد دوم دن آرام که حدود هزار و یک صد صفحه بود هم تمام شد.اکنون دارم به جمله‌هایی که با مداد رنگی قرمز رویشان را سرخ کرده ام دوباره نگاه می کنم.جمله ای در ذهنم مدام وول می خورد: کاش می شد رفت تو کتاب .همانجا جا زندگی کرد و دیگر بیرون نیامد.این شولوخوف واقعا محشر نوشته است. حالا که به جمله های رنگی شده نگاه می کنم .فکر نمی کنم که این کتابی بوده که من خوانده ام ،بلکه می پندارم این زندگی ایی بوده که من کرده ام .انگاز زمانی از آن گذشته است.احساس دلتنگی و اندوه می کنم.دلم برای گریگوری ،و پترو و میتکا و داریا آکسینیا و دونیاشکا یه عالم چیز دیگر از جمله دشتهای باران خورده،چال آب ها ،اسب ها و ... تنگ می شود. شولوخوف چیز ها را همانطور که هست نشان می دهد. حماقت سرخ و حماقت سفید و بطور کلی حماقت انسان.اما جالب که که شما از این حماقت متفر نمی شوید. جنبه های زیبای دیگر انسان هم بروز می کند :نیاز شدید مردان و زنان به یکدیگر.به رسمیت شناخته شدن نیاز زنان به مردان به اندازه نیاز مردان به زنان.زیرو رو کردن این حس به طور عمیق ،واقعا عمیق. شولوخوف در کنار حماقت ،نرینگی و مادینگی،تنفر انسان را نیز به حد اعلا نشان می دهد:حماقت عشق و تنفر.او نشان می دهد که انسان چگونه با عشق تنفرش را پس می راند زمانی که داشکا عاشق میشکایی می شود که برادرش پترو را کشته است و گریگوری برادر پترو و داشکا با این کنار می اید و میشکا کاشه وی عاشق داشکایی می شود که از دو برادرش متنفر است و هرگز هم دست از پی گیری اعدام گریگوری بر نمی دارد.
شولوخوف به زیبایی گریگوری که عاشق آکسینیاست را با استپان شوهر آکسینیا مواجه می کند و آنها را سر یک‌میز می نشاند:استپان به گریگوری می گوید:یک چکه با ما می زنی دیگر.
شولوخوف در قالب این رمان انقلاب سرخ، جنگ جهانی اول و چنگ داخلی روسیه را به خوبی به شما می فهماند.انگار به شما تزریق می کند.
او همه اینها را با طبیعت پیوند می زند:دن آرام.ادم دلش می خواهد برود و کناره های دن ارام را پیاده گز کند و به همه خوتور های داستان سر بزند.

*آدم با کله هم مثل آدم احمق است:کسی نمی کاردشان اما خود بخود سبز می شوند.
* پاشه های زرقی برقی پولک برای‌توصیف آبها در چاله ها هنگامیکه افتاب بر آنها می تابد
*اما زور عقل اش به چس خوری اش می چربید.
*از گرده اسب هایش کف می ریخت عین باران،و ارابه را چنان تند می راند که الان و یک دقیقه دیگر بود که یاتاغان هاش ذوب شود. ادامه در ۲
#یحیی_قائدی
#دن_ارام
#شوخولوف
#شاملو
@yahyaghaedi
کتاب نوشت ۳۰
دن آرام /جلد دوم/نوشته میخائیل شولوخوف/ترجمه احمد شاملو
یحیی قائدی ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
۲
* پانته له ی پراکوفیه ویچ آلمانیه را با نگاه نه چندان دوستانه ای سُکید.
* لاتی شف با منگوله تازه شوشکه اش ور می رفت.
* آسیاب لُم لُم ،چه جو باشه چه گندم
*موج نامنتظری از دل شوره گریگوری را واداشت به پشت سر نگاه کند و بکوشد طرح این چهره و این قامت را بخاطر بسپارد اما موفق نمی شد.
*ایلخی،بیطار،پرهیب،هرم هوا،افسنتین،باد رنگ بویه،پیش تاب،خر رنگ کنک، جلتقه چرمی،تقس،تک و دو،لاوک،گندله،گاب دول،هیرو ویر،ریخت منحوس دده بزم آرات،
همان روز تنگِ کلاخ پر،دربچه،تنزیب های مچاله ی سیاه از خون،پا سبز تشریف داشتن،زه زدن،"ناز ترک اش"،

*گله اش را ول می کرد به میل خود برود و بیاید و خودش همان نزدیکی سرِ زین چرت می زد و یا تو علفزار ها دراز می شد و سفر رمه های سفید ابرهای قاقم پوشی را که باد به چرا می برد تو آسمان پی می گرفت. اول های کار این حالت یُخلایی خاطرش را راضی می کرد.
*عینِ ردِ قمچی روی کپل
* راحت می خندید اما تو لبخندش که‌ندانهای کوچولوی تنگ درزش را عریان کرد،چیزی ساخته گی به چشم می خورد.
*روزهای مرخصی ته می کشید و ته ذهنش لِردی تخمیر نشده باقی می گذاشت.
*گذر باد از هرجا که می افتاد ،جگن سر به دعا خم می کرد و رو پشت روشن اش تا دیرگاه شیار تیره ای باقی می ماند.
*من یک نشمه هستم و نشمه ها حق بچه داشتن ندارند....به یک همچین زنی احتیاج داری؟
*راستی راستی که عروسی کردن هم وقتش درست وسط همین هیر و ویرهاست:درست موقع اش همین الان بود که خارشتک فلان دختره امانش را ببرد!
*صد من کون می خواهد که آدم بتواند رو یک مثقال طلا بنشیند.
*به قول لنین:"انقلاب را با دستکش نمی شود پیش برد".
*اخر واسه‌او چه فرقی می کند که اینجا گوز اندر قبرش کنند یا فلان حهنم دیگر؟
*کون ات راهم بگذار احمق،چفت کن چیزی نگو.
*این تمبان تنگ، همان مفت کون گشاد خودتان چندتا!
*هر کس برای خودش حقیقتی دارد:عروس شخمش به کشت خودش و کاه اش به امبار خودش.مردم واسه خاطر یک تکه زمین و یک لقمه نان و حقی برای زندگی از عهد ادم ابوالبشر تا حالا با هم جنگیده اند و از حالا تا وقتی افتاب به تنشان بتابد و خون گرمی تو رگهاشان بگذرد،این جنگ را ادامه می دهند.
*تو بزرو تنگ نباید خود را واسه عبور حریف کنار کشید.
*بیشتر افراد این رسته ی پیاده یا پیر مرد بودند یا نوجوان تازه شاش کف کرده.
*هر سگ گری که پیداش می شود به خودش اجازه می دهد رو به ما پارس کند.
*یالله اقادایی ها را تکان بدهید!
*از پشت سپیدار های کناره ی دن ماه مفلوک پریده رنگی بالا می آمد که روی سطح آب،باریکه راه سبز نمای لرزان پردست اندازی رسم می کرد.
*مثل گاو رو علفی که می چری تاپاله می اندازی
#یحیی_قائدی
#دن_ارام
#شوخولوف
#شاملو
@yahyaghaedi
کتاب نوشت ۳۰
دن آرام /جلد دوم/نوشته میخائیل شولوخوف/ترجمه احمد شاملو
یحیی قائدی ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
۳
*حالا دوباره گوزتان قوت گرفته؟
*با این بی همه چیز ها چه کار می شود کرد؟رو سرشان بشاشی می گویند باران است و رحمت خدا!
*بگذار از پیش به ات گفته باشم که یک بار دیگر از این زبان دراز ها درِ خانه من‌بفرستی زبانش را با شمشیر می برم که دیگر برایت قصه بی بی گوزگ تعریف نکند.
*مهم این است که تِرِکمان زدی تو نقشه ما.
*همیشه مثل سگ ها دوست داشته ام،یعنی هر جور که پاش افتاد...
*حتا یک زن را تو دنیا پیدا نمی کنی که دلش نخواهد واسه یکی تعریف کند که مول اش چقدر دوست اش دارد و چه جور می خواهدش.
*داریا آهی کشید و گفت :....اما باید خودت فهمیده باشی که قوزی همه عالم را قوزی می خواهد.
*گربه دزده،بهتر می داند که گوشت را کی برده!
*ببین چه جور مثل مرغ کشته اریوت بریوت شان کرده اند ها!
*خر خودتی خارلامپی!لازم نیست خودت را از آنچه هستی خرتر نشان بدهی!
*تو این تنگی،وقت متلک پراندن گیر آوردی نره خر دبوری؟
* بنا کرد آقا دایی را رو تاقچه گذاشتن.
*و هیچی که گیر نیاورد با کف دوتا دست ها:پیاله خدا خوب کرده بابا ادم!
*و به قول پراخور بنا کرد "سربالایی را گز کردن".
*دونیاشکا،آن حالت ناشی گری سابق و آن شتاب و شرتی شرتی گری بچه گانه را کنار گذاشته بود.شوهرش را ارام و لبخند زنان نگاه می کرد و با چشم های لب ریز از عشق ،و جز او در اطراف خودش هیچ کس را نمی دید.خب سعادت تازه یاب همیشه نابیناست.
*پشت قوزی را مگر قبر راست کند.
*بابا بنشین،کج تابی نکن،چکه ایی بزن با ما!
*دونیاشکا با همه جوانی و جاهلی یک دنیا تجربه زندگی داشت:حس می کرد میان دعوا کی باید لنگ انداخت و کی باید یک دندگی نشان داد...
#یحیی_قائدی
#دن_ارام
#شوخولوف
#شاملو
@yahyaghaedi
Forwarded from Narges Kamgooyan
💻 برگزاری دوره آنلاین.
⁉️ آشنایی با تسهیلگری فلسفه برای کودکان (فبک).
🤵🧕ویژه والدین و مربیان.
📚برمبنای کتاب " ماجراهای ساینا ".
.
📌📌با صدور گواهی شرکت در دوره.

🗓سه شنبه ها به مدت ۴ جلسه.
ساعت ۵ تا ۷ بعدازظهر.
شروع دوره ۲۶ فروردین.
.
📲جهت ثبت نام به شماره زیر در واتس اپ پیام دهید :.
0902 2451963
.
Forwarded from S.y
جامانده از فبک مدرسه

زنگ تفریح خورده بود زمین .زانوش درد میکرد و خراش کوچیکی برداشته بود .با قربون صدقه رفتن و بوسیدنش سعی کردم ارومش کنم .دلم میخواست بیشتر براش وقت میزاشتم اما خب باید ریاضی درس میدادم و وقت نداشتم .شروع کردم به درس دادن .هنوز چند دقیقه ای از تدریسم نگذشته بود که دیدم همچنان چشماش نشان از درد در پاش میداد.با خودم گفتم درس و بزار کنار ،خب یکساعت و یه روز دیرتر ریاضی یاد بگیرن چی میشه مگه ،تازه یه موقعیت بهتر برای تفکر کردن بچه ها و اموزش فبک واینکه بتونم بهش بگم ساراجون ،برام مهمی .کتابهای ریاضی جمع شد .ازش پرسیدم :سارا!درد چه رنگیه ؟بهم با تعجب نگاه کرد و با کمی مکث ولبخند گفت :بنفش .از دونه ،دونه بچه ها شروع کردم به پرسیدن.کلا پنج رنگ ،بنفش ،مشکی،طوسی،کبود،کرم ،را برای درد گفتند .بعد ازشون پرسیدم :بچه ها!درد به نظر شما واقعی هست یانه؟؟هر کدومشون شروع کردن به فکر کردن که ببینن چیه.بعد چند تایی از بچه ها نظرخودشونو با دلیل بیان کردند .درهمین حین گوش کردن راهم چک کردم وچندبار هم موافقت ومخالف گرفته شد .هم نگاهشون و هم حرفاشون نشون میداد که چه بحث جذابی هست براشون . دیگه نوبت به گروه بندی بود .دودسته شدن ،بچه هایی که میگفتن درد واقعی هست و بچه هایی که میگفتن درد غیر واقعیه .ده دقیقه زمان دادم برای حرف زدن و به نتیجه رسیدن دادم .خودم هم بین بچه ها وگروهها میرفتم و گوش می کردم به حرفها و دلیل اوردنشون.تا گفتم وقت تمام شد ،زنگ خورد و بچه ها با غرولند کردن کلاس را ترک کردند.ساعت بعد هم به دلیل داشتن فوق برنامه ،نتوانستیم نتیجه گیری کنیم ،فقط قرارشد که بچه ها در منزل به واقعی و غیر واقعی و اینکه درد جزو کدام مورد است ،فکر کنند و از بزرگترهاشون سوال بپرسند .فردا صبح ،بدون اینکه سوالی بپرسم از بچه ها ،خودشون گفتند که بزرگترهامون در موردش اصلا فکر نکرده بودند ،درسته که به نتیجه گیری کلی در کلاس نرسیدیم ولی همین که بچه ها با شوق و علاقه به دنبال این موضوع رفته بودند و درموردش فکر کردند ،برایم مایه ی خوشحالی بود .

جامانده از فبک مدرسه در آذرماه ۹۸ونگارش شده در ۲۷ فروردین ۹۹

پ ن:کلاس در آذرماه ۹۸ برگزارشد ،اما به دلایلی نتونستم بنویسمش،فقط سعی کردم با تمام جزئیات به ذهنم بسپارم تا سر فرصت بنویسمش .بالاخره امشب طلسم شکست و نوشته شد.

#سمیرا_یوردخانی
#یحیی_قائدی
#فبک
#فلسفه_برای_کودکان
VID-20200415-WA0031.mp4
12.8 MB
🗨خوشحالیم که سه شنبه ۲۶ فروردین با اولین جلسه.
دوره آنلاین تسهیلگری کتاب ساینا.
در کنار دکتر قائدی عزیز و دوستان فبکی فعال از نقاط مختلف کشور بودیم .
.
📌بند اول کتاب خوانده شد ، دوستان مفاهیمی رو که به ذهنشون می رسید بیان کردند .در مورد سه بخش اصلی یعنی داستان کوتاه یا بلند ، طرح بحث و تمارین این بند صحبت شد که هر تسهیلگر برای اداره روند فبکی کلاس باید در نظر بگیرد.
.
🔖در پست بعدی پرسش و پاسخ ها و مشارکت دوستان به اشتراک گذاشته می شود.
.
#خانه_رشد_همراهان
#دانش_افزایی_والدین
#مهارت_آموزی_کودکان
#فلسفه_برای_کودکان
#فبک
#تفکر_خلاق
#تفکر_انتقادی
#ماجراهای_ساینا
#تسهیلگر_فلسفه_کودکان
#یحیی_قائدی‌
#Philosophy_for_Children
#p4c
@yahyaghaedy
@p4ciran
بخشی از این دوره به صورت انلاین برگزار خواهد شد و مابقی را منتظر خواهیم ماند تا کرونا تشریفش را ببرد.
#یحیی_قائدی
#فبک
#فلسفه_برای_کودکان
#فلسفه_برای_کودکان_و_نوجوانان
#p4c
#p4c_iran
#fabac_ir
#فبک_شیراز
کتاب نوشت ۳۳
داستایفسکی،برادران کارامازوف و فلسفه کودکی
یحیی قائدی/دانشیار گروه فلسفه تعلیم و تربیت دانشگاه خوارزمی
۴اردیبهشت۹۹/بخش اول
اگر کسی زندگانیش با کودکی عجین نشده باشد،ممکن است برادران کارامازوف را به پایان برساند و درکی از این قضیه بدست نیاورد که رمان بر بنیاد کودکی می گردد،دمیتری کارامازوف بزرگسال متهم به قتل پدر که کودکی تباه شده ای داشته است،اسمیر دیاکف فرزند نامشروع فئودور پاولوویچ و لیزاواتای بوگندو که آشپز و نوکر پدرش بود و از هیچ حقی برخوردار نبود و روز قبل از محکومیت دیمیتری به اتهام قتل پدرش خود را کشاند و در واقع همو بود که پدرش را کشته بود، هم کودکی و بزرگسالی تباه شده ای داشت. الیوشا فررند سوم ...که دوران کودکی بهتری دارد و ایلیوشا کودکی که دو روز پس از محکومیت دیمیتری می میرد همو که به سبب تحقیر پدرش به دست دیمیتری رنج بسبار برد:دیمتری که کودکی تباه شده ای داشت، کودک دیگر را بسی رنج داده بود.
آلیوشا که کودکی بهتری دارد، اسباب آسایش ایلیوشا تا پیش از مرگ می شود و نیز اسباب به هم پیوسته گی سایر کودکان با یکدیگر و نیز با ایلیوشا که به سبب هایی با همه کودکان در افتاده بود .
دمیتری،ایوان و الکسی(الیوشا)سه فرزند الکسی فیو دوروویچ کارامازوف،از دو زن هر سه تقریبا بدون سرپرستی پدر و حضور کم رنگ و کوتاه مدت مادر و زیر نظر نوکر خانه، گریگوری، بزرگ شدند. همین مقدار شاید کافی باشد تا نشان دهد که داستایفسکی دارد دوران کودکی ایی را نشان می دهد که به میزان زیادی بزرگسالی این سه فرزند را تعریف می کند.تفاوت این ها بیشتر بر سر میزانی از توجه ، احترام و مهربانی ایی است که آنها از سایر بزرگسالان دریافت می کنند .الیوشا که داسایفسکی او را قهرمان داستان خود می داند،از این شانس برخوردار بود که مورد توجه بیشتری‌قرار گیرد و همو بود که زندگانی بهتری را سپری می کند.و این نشان از اهمیت دوران کودکی دارد و در عین حال نشان می دهد که تفاوت بزرگسالان در بزرگ سالی با یکدیگر به سبب تفاوتی است که در دوران کودکی برایشان ایجاد شده است:"هر تفاوتی ،تفاوت دیگری می سازد" دمیتری که بیش از همه رنج می کشد ،جوانی عاطل و باطل است که چشم به ثروت پدر دارد و ایوان که برادر تنی الیوشاست فیلسوف مسلک می شود ولی سایه دوران کودکی چنان بر او سنگین است که از آن رها نمی شود.با این حال داستایفسکی چیزی زیبا را درهر سه نگه می دارد: زیبایی دوران کودکی که هر سه با خود می آورند تا بزرگسالی و سر بزن گاهها همواره بروز می کند و آن زیبایی و صداقت درونی آن هاست که در قالب برادری نمود پیدا می کند.برادری ایی بسیار زیبا و دلنشین.آنها با اینکه زشتی ها و پلشت های یگدیکر را می بینند و کتمان نمی کنند،اما حمایت برادرانه خود را همواره حفظ می کنند. به نظر می تواند نمونه ای باشد برای همه برادری های انسانی.
داستایفسکی در عین حال در جای جای رمان این را نیز به بحث می گذارد که چه مقدار از ویژگی های فئودور کارامازوف پدر بر سه فرزند پسر تاثیر می گذارد. البته به وضوح آشکار نیست که مرادش ویژگی های ارثی و یا محیطی است اما‌ به نظر می رسد داستایفسکیِ۱۵۰ سال قبل بیشتر به کارامازوفی بودن توجه دارد از این رو جنبه های ارثی قویتر است گویی که تلاش می کند آلیوشا را از شهوت پرستی پدر که در دمیتری و ایوان به وضوح وجود دارد ،دور نگه دارد.اما مردمان بیشتر ویژگی های بد دمیتری و ایوان را به پدر نسبت‌ می دهند.
افزون بر موارد بالا و در جایی از رمان، او استدلالی مسیحی در باره انسان چون بزرگسال و چون کودک را در گفتگو با آلیوشا مورد بررسی قرار می دهد و می کوشد تا نشان دهد که گزاره های دینی در این باره نا کارا هستند. زمانی که داستایفسکی می زیست،فرهنگ بطور کلی و خانواده و مدرسه بویژه تحت تاثیر بی ارجی انسان به سبب گناه نخستین آدمِ پدرِ بشر بود. کودکان بویژه بی دفاع تر بودند. آنان که به لذت و بازی احتیاج داشتند باید از آن محروم می شدند،آنان نباید خوشی می کردند تا مگر اینکه رستگار شوند.دستگاه کلیسا این پندار را ترویج می کرد که در رنج است که رستگار می شوید.در آن صورت شاید خداوند از گناه نخستین آدم و همه نوادگانش در گذرد.محیط خانه و مدرسه نباید جایی می بود که کودکان از آن لذت ببرند.مدرسه باید جایی می بود ترسناک خشن و تاریک.
داستایفسکی آنجا که که از "رنج بشریت بطور اعم"صحبت می کند،به سبب خوردن سیب و دانستن و خیر و شر،ترجیح می دهد دامنه بحث را به رنج کودکان محدود کند(ص۳۳۳) .و استدلالش این است که "کودکان را می شود از نزدیک هم دوست داشت(در جایی گفته است که اکثر بزرگسالان را نمی شود از نزدیک دوست داشت ،گو اینکه می شود دورادور دوستشان داشت)،حتا وقتی که کثیف باشند ،حتا وقتی که زشت باشند(گرچه گمان می کند که کودکان هیچ گاه زشت نیستند).دلیل دومی که چرا از بزرگسالان نمی گویم این است که ،علاوه بر نفرت انگیز بودن و استحقاق مح
بت نداشتن،مواخده می شوند-آنان سیب را خورده اند و خیر و شر را می دانند ،و "چون خدا" شده اند.و همچنان در کار خوردن سیب اند.؟اما کودکان چیزی را نخورده اند و معصومند. ... از این رو افراد معصوم نباید به خاطر گناه دیگران رنج بکشند ....کودکان تا وفتی خردسالند-مثلا تاهفت سالگی-از بزرگسالان بسی فاصله دارند،مخلوقاتی متفاوتند،و گویی که از تیره ای متفاوتند"(ص۳۳۴).
داستایفسکی تلاش می کند تا نشان دهد که به کودکان حساس است و این حساسیت را از راه گردآوری اقوال گوناگون در باره کودکان و مشاهده زندگانی آن ها بدست آورده است.او می خواهد بگوید که ادعا ها و استدلال هایش بی پشتوانه نیست. او در ادامه نقل های گوناگونی در باره کودکان می آورد تا از ادعای خود در باره کودکان حمایت کند:"اما راجع به کودکان هنوز نقل های بهتری دارم.راجع به کودکان روسی مطالب بسیار زیادی گرد آورده ام ...(ص۳۳۹).
او سپس ادعایی مسیحی را می آورد و تلاش می کند تا ادعای مقابل آن ارایه دهد و دلایلی برای حمایت از ادعای خود بیاورد:" اگر همگی باید رنج ببرند تا دین خود را نسبت به هماهنگی ابدی ادا کنند،کودکان را با آن چه کار است؟...از اشتراک گناه میان انسانها‌ سر در می آورم.از اشتراک قصاص هم سر در می آورم،اما چنان اشتراکی نمی تواند در میان کودکان باشد.و اگر به واقع راست باشد که آنان باید در مسئولیت جرمهای پدرانشان سهیم باشند،چنین حقیقتی به این دنیا متعلق نیست و ورای فهم من است.شاید لطیفه پردازی بگوید که آن کودک بزرگ می شد و گناه می کرد،اما می بینی که او بزرگ نشد و سگ ها در هشت سالگی تکه تکه اش کردند(مربوط به نقلی در صفحات پیشین)(ص۳۴۴)
ادامه در بخش دوم
#یحیی_قائدی
#فلسفه_کودکی
#داستایفسکی
#برادران_کارامازوف
#کتاب_نوشت
VID-20200423-WA0045.mp4
12.6 MB
🗨خوشحالیم که سه شنبه ۲ اردیبهشت با دومین جلسه.
دوره آنلاین تسهیلگری کتاب ساینا.
در کنار دکتر قائدی عزیز و دوستان فبکی فعال از نقاط مختلف کشور بودیم .
.
📌بند مربوط به راز کتاب خوانده شد ، دوستان مفاهیمی رو که به ذهنشون می رسید گفتند، موافقت و مخالفت شان را اعلام کردند، رای گیری شد و نهایت گزاره ای که به نظر گوینده اش کامل ترین دلیل بود رد شد !
‌.
📌📌دوباره و دوباره یاد گرفتیم که هر گزاره تا در معرض نقد دیگران قرار نگیره و بررسی نشه ، نمی تونه با قاطعیت اعلام شه و گوینده اش محق شناخته بشه 👌
.
#خانه_رشد_همراهان
#دانش_افزایی_والدین
#مهارت_آموزی_کودکان
#فلسفه_برای_کودکان
#فبک
#تفکر_خلاق
#تفکر_انتقادی
#ماجراهای_ساینا
#تسهیلگر_فلسفه_کودکان
#یحیی_قائدی‌
#Philosophy_for_Children
#p4c
@yahyaghaedi
@p4ciran
.