سفرنامه سوئد۲
یحیی قائدی
۱۶سبتامبر ۲۰۱۹ ،۲۵شهریور ۹۸
۵و ۳۰ دقیقه صبح بیدار شدم.اولین نفری بودم که در کل هتل برای صبحانه رفته بودم.بیشترین نگرانیم هماهنگی برای ماشین بود که قرار بود ما را به اوپسالا برساند. کارمند هتل نیامده بود.به هتل همسایه که با این هتل خواهر خوانده بود، زنگ زدم. آنها برای ساعت هفت و نیم دو ماشین را هماهنگ کردند.
مسیر بسیار زببا بود.حس سرخوشی را در آدم جاری می کرد.از آپلند که عبور می کردیم سرزمینهای پایین دستی از دور دیده میشدند .ابرها تا پایین آمده بودند و به نظر میرسید که خود را روی زمین رها کرده بودند
رامستا اسکول چند کیلومتری دور تر از شهر بود به زبان دیگر در حومه قرار داشت.
چون چند ساختمان آنجا بود نمیدانستیم دقیقا به کجا باید مراجعه کنیم.پرسان پرسان سرانجام پیدا کردیم.لیانا تصمیم گیرنده اصلی بود، هنوز نیامده بود.الیزابت ما را به اتاقی راهنمایی کرد.آنجا خودمان را معرفی کردیم الیزابت ضمن خوشامد گویی برنامه دو روزه با ما را توضیح داد .سپس آمدیم اتاق استراحتِ معلمان و با قهوه ،چای و ساندویج پذیرایی شدیم. در واقع فقط به ما یاد دادند چگونه از خود پذیرایی کنیم اینجا هیچکس چیزی جلوی شما نمی گذارد، از غذا گرفته تا چای و فهوه و آب.این خودش درس بزرگی است. کاش ما بیاموزیم.اتاق مدیر مدرسه هم اتاق کوچکی بود در نزدیکی در ورودی ساختمان.گرچه آنها چندین ساختمان بزرگ داشتند. .این نکته برای همراهان من جالب بود.
دوباره بر گستیم به همان اتاقی که برای ما در نظر گرفته بودند و آسوا به همراه یک پاور پوینت بحث مفصلی در باره روش سقراطی راه انداخت.بخش جالب ترش، قبل از ارایه پاور پوبنت ، پرسیدن یک پرسش از ما بود.وقتی خودتان را در آینه می بینید، چه واکنشی نشان می دهید ؟چه سوالی از خودتان می پرسید؟به گفته او این برای گرم کردن بود.هر کدام از ما پاسخ هایی دادیم.سپس یک نقاسی به ما نشان داد و قرار شد ما در باره آن حرف بزنیم و سپس پاور پوینت را پی گرفت.هرجا لازم بود من توضیحی برای همراهان می دادم و یا با او وارد گفتگو می شدم دکتر نوروری و بقیه همراهان نیز هر کجا لازم می دیدند سوال می پرسیدند یا اظهار نظر می کردند.
پس از این کلاس دوبار با قهوه و سایر چیز ها پذیرایی ها انجام شد و پس ازآن ما به کلاسی رفتیم که کلاس آرت از راه گفتگوی سقراطی بود .نقاشی ایی نشان داده شد و تسهیلگر که باز هم آسوا بود با پرسش هایی که از قبل طراحی کرده بود بچه ها را به بحث می کشید. در واقع سمینار سقراطی دارای سه مرحله بود پیش از سمینار که به طراحی طرح سمینار می گذرد در ضمن سمینار که آن طرح اجرا می شود و پس از سمینار که هدفهای شخصی و گروهی مورد ارزیابی قرار می گیرد و این ممکن است در چند جلسه انجام شود.نکته جالب در پایان جلسه بود که آسوا از بچه ها خواست با این بحث هر کدام برای خودشان می خواهند چه کنند مثلا کسی می خواست بهتر گوش دهد ، کسی می خواست انگلیس اش را بهتر کند.و نیز پرسش می شد که آیا به هدف هایی قبل یا ضمن این کلاس داشتهاند رسیدهاند یا خیر.
نهار ،را بر اساس هماهنگی هایی که از پیش بعمل آمده بود، در رستوران مدرسه و نهار خوری دانش آموزان خوردیم و سپس دو ساعت تور مدرسه گردی داشتیم به همه جای مدرسه سرک کشیدم در چند جا وارد کلاسهای در حال بر گزاری شدیم و کمی با دانش آموزان گفتگو کردیم.و در ساعت آخر یک کلاس گفتگوی سقراطی با معلمان مدرسه داشتیم. یک در میان یک سوئدی و یک ایرانی در کنار هم نشسته بودند و یک تصویر به ما نشان دا ه شد و قرار شد هر کدام در یک کلمه درکمان را از نقاشی بگویم و بحث های جدی بر سر واژها یا مفهوم ها و اینکه چرا این واژه ها را انتخاب کرود اید در گرفت .فاضل دلفی عزیز و گران مایه هم در جلسه آخر امروز به ما پیوسته بود و یخ فصا را شکست و بسیار کمک کار بود در درک نکات و انتقال دوجانبه به سوئدیها و ایرانی ها .در آخر دوباره باز گشتیم به اتاق بحث و در بار کل داستان و سمینار سقراطی گفتگو کردیم.
در انتها یک ون خبر کردیم. تعدادیمان با ون و تعدادی دیگر با فاضل رفتیم تور اوپسالا گردی هوا کم کم داشت تاریک می شد و سرد.ما همین طور که در خود فرورفته بودیم نخست از کلیسای شیرکو بازدید کردیم و سپس خیابانهای اوپسالا را گز کردیم و وقتی به یک داروخانه رسیدم همه به آن حجوم بردند و و همراهان اولین خرید های جدیشان را کردند و فاضل برای همه ده درصد تخفیف گرفت و تازه برگه های تکس فری را هم گرفتیم .و سپس باز گشتیم به استکهلم.
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#فبک_سفر
#فبک
#سفر_سوئد
#ramsta_skola
#Uppsala
یحیی قائدی
۱۶سبتامبر ۲۰۱۹ ،۲۵شهریور ۹۸
۵و ۳۰ دقیقه صبح بیدار شدم.اولین نفری بودم که در کل هتل برای صبحانه رفته بودم.بیشترین نگرانیم هماهنگی برای ماشین بود که قرار بود ما را به اوپسالا برساند. کارمند هتل نیامده بود.به هتل همسایه که با این هتل خواهر خوانده بود، زنگ زدم. آنها برای ساعت هفت و نیم دو ماشین را هماهنگ کردند.
مسیر بسیار زببا بود.حس سرخوشی را در آدم جاری می کرد.از آپلند که عبور می کردیم سرزمینهای پایین دستی از دور دیده میشدند .ابرها تا پایین آمده بودند و به نظر میرسید که خود را روی زمین رها کرده بودند
رامستا اسکول چند کیلومتری دور تر از شهر بود به زبان دیگر در حومه قرار داشت.
چون چند ساختمان آنجا بود نمیدانستیم دقیقا به کجا باید مراجعه کنیم.پرسان پرسان سرانجام پیدا کردیم.لیانا تصمیم گیرنده اصلی بود، هنوز نیامده بود.الیزابت ما را به اتاقی راهنمایی کرد.آنجا خودمان را معرفی کردیم الیزابت ضمن خوشامد گویی برنامه دو روزه با ما را توضیح داد .سپس آمدیم اتاق استراحتِ معلمان و با قهوه ،چای و ساندویج پذیرایی شدیم. در واقع فقط به ما یاد دادند چگونه از خود پذیرایی کنیم اینجا هیچکس چیزی جلوی شما نمی گذارد، از غذا گرفته تا چای و فهوه و آب.این خودش درس بزرگی است. کاش ما بیاموزیم.اتاق مدیر مدرسه هم اتاق کوچکی بود در نزدیکی در ورودی ساختمان.گرچه آنها چندین ساختمان بزرگ داشتند. .این نکته برای همراهان من جالب بود.
دوباره بر گستیم به همان اتاقی که برای ما در نظر گرفته بودند و آسوا به همراه یک پاور پوینت بحث مفصلی در باره روش سقراطی راه انداخت.بخش جالب ترش، قبل از ارایه پاور پوبنت ، پرسیدن یک پرسش از ما بود.وقتی خودتان را در آینه می بینید، چه واکنشی نشان می دهید ؟چه سوالی از خودتان می پرسید؟به گفته او این برای گرم کردن بود.هر کدام از ما پاسخ هایی دادیم.سپس یک نقاسی به ما نشان داد و قرار شد ما در باره آن حرف بزنیم و سپس پاور پوینت را پی گرفت.هرجا لازم بود من توضیحی برای همراهان می دادم و یا با او وارد گفتگو می شدم دکتر نوروری و بقیه همراهان نیز هر کجا لازم می دیدند سوال می پرسیدند یا اظهار نظر می کردند.
پس از این کلاس دوبار با قهوه و سایر چیز ها پذیرایی ها انجام شد و پس ازآن ما به کلاسی رفتیم که کلاس آرت از راه گفتگوی سقراطی بود .نقاشی ایی نشان داده شد و تسهیلگر که باز هم آسوا بود با پرسش هایی که از قبل طراحی کرده بود بچه ها را به بحث می کشید. در واقع سمینار سقراطی دارای سه مرحله بود پیش از سمینار که به طراحی طرح سمینار می گذرد در ضمن سمینار که آن طرح اجرا می شود و پس از سمینار که هدفهای شخصی و گروهی مورد ارزیابی قرار می گیرد و این ممکن است در چند جلسه انجام شود.نکته جالب در پایان جلسه بود که آسوا از بچه ها خواست با این بحث هر کدام برای خودشان می خواهند چه کنند مثلا کسی می خواست بهتر گوش دهد ، کسی می خواست انگلیس اش را بهتر کند.و نیز پرسش می شد که آیا به هدف هایی قبل یا ضمن این کلاس داشتهاند رسیدهاند یا خیر.
نهار ،را بر اساس هماهنگی هایی که از پیش بعمل آمده بود، در رستوران مدرسه و نهار خوری دانش آموزان خوردیم و سپس دو ساعت تور مدرسه گردی داشتیم به همه جای مدرسه سرک کشیدم در چند جا وارد کلاسهای در حال بر گزاری شدیم و کمی با دانش آموزان گفتگو کردیم.و در ساعت آخر یک کلاس گفتگوی سقراطی با معلمان مدرسه داشتیم. یک در میان یک سوئدی و یک ایرانی در کنار هم نشسته بودند و یک تصویر به ما نشان دا ه شد و قرار شد هر کدام در یک کلمه درکمان را از نقاشی بگویم و بحث های جدی بر سر واژها یا مفهوم ها و اینکه چرا این واژه ها را انتخاب کرود اید در گرفت .فاضل دلفی عزیز و گران مایه هم در جلسه آخر امروز به ما پیوسته بود و یخ فصا را شکست و بسیار کمک کار بود در درک نکات و انتقال دوجانبه به سوئدیها و ایرانی ها .در آخر دوباره باز گشتیم به اتاق بحث و در بار کل داستان و سمینار سقراطی گفتگو کردیم.
در انتها یک ون خبر کردیم. تعدادیمان با ون و تعدادی دیگر با فاضل رفتیم تور اوپسالا گردی هوا کم کم داشت تاریک می شد و سرد.ما همین طور که در خود فرورفته بودیم نخست از کلیسای شیرکو بازدید کردیم و سپس خیابانهای اوپسالا را گز کردیم و وقتی به یک داروخانه رسیدم همه به آن حجوم بردند و و همراهان اولین خرید های جدیشان را کردند و فاضل برای همه ده درصد تخفیف گرفت و تازه برگه های تکس فری را هم گرفتیم .و سپس باز گشتیم به استکهلم.
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#فبک_سفر
#فبک
#سفر_سوئد
#ramsta_skola
#Uppsala
سفرنامه سوئد ۱/۵
یحیی قائدی.۱۵سبتامبر ۲۰۱۹
۲۴شهریور ۹۸
داستان این یک و نیم چیست؟چون شتاب داشتم که تجربه روز نخستی که به مدرسه رفتیم را بنویسم،یکشنبه تعطیل را که سراسر در شهر گشتیم ،از قلم انداختم. از آنجا که گزارش یک و دو هر دو در کانال منتشر شده است و این گزارش هم بین یک و دو بود .شماره اش شد یک و نیم.
ازهتل پیاده آمدیم تا ایستگاه اوشته بری.مسیر بداب من زیبا و لذت بخش بود.از میان درخت ها و چمنرار ها می گذشتیم.البته بخشی اش کمی زمخت بود.جایی که باید از کنار انبار ها و کامیونها می گذشتیم.با تراموا رفتیم لیلی هلمن. از آنجا با مترو آمدیم گامالا استن یا همان ایستگاه شهرقدیمی.منتظر فاضل ماندیم.تا فاصل بیاید.دور و بر ایستگاه زیبایی ها را تماشا کردیم.یک گل فروشی موقتی و یک مجسمه سنگی ما را حسابی سرگرم کرد.فاضل و دخترش لیدیا آمدند.گرم ، احوال پرسی کردیم و لختی بعد به سمت شهرقدیمی راه افتادیم. در میان کوچه ایباریک با دیوار هایبلند ایستادیم و فاضل چون یک راهنمای تور برایمان توضیحاتی داد.
از انتهای کوچک تنگ با دیواری بلند پیچیدیم به سمت چپ. همان خیابان طولانی ایی که یک سرش می رسید به سیتی سنترالن و و حتا از آنجا هم عبور می کرد و می رسید به جایی که من سال ۹۵ چهار روز در هاستل زندگی کرده بودم.خیابان سراسر سنگ فرش است و تنها پیاده ها در آن راه می روند و پر از همه چیز است .پر از رستوان و بار و کافه تا مغازه های مدرن فروش و قدیمی فروش.تاریخ استکهلم را در خود نگه داشته است از خانه های قدیمی چوب و گلی تا ساختمان مجلس و کاخ پادشاهی. مجلسی که هنوز پا برچاست و کاخ پادشاهی که پادشاه هنوز در آن زندگانی می کند.
چیز هایی که به نظر با هم نباید کنار می آمدند ، اما کنار آمده اند دیگر .کاریش نمیشود کرد.اعضا گروه از فرط هیچان گاهی پخش و پلا می شدند و یکی از دشواریهای من پیدا کردن و راه انداختنشان بود.بعضی هاشان وقتی وارد یک فروشگاه می شدند ، یافتن و بیرون کشیدنشان خیلی دشوار بود.بعضی شان نیز به داروخانه و فروشگاه لوازم آرایش فروشی خیلی علاقه داشتند.و لیدیا دختر فاضل که سال چهار پزشکی در دانشگاه یو میو نزدیکی های قطب است ،خیلی بکارشان آمده بود .در مواقع دیگر من با فاضل قدم می زدم و خاطرات را مرور می کردیم.به ساختمان مجلس که رسیدم یادم آمد که چهار سال پیش من و مهران آمده بودیم تا به دعوت یک نماینده مجلس از شهر نورتلیه، از آنجا بازدید کنبم و برف قبل از اینکه به زمین بیاید،یخ زده بوده و چون سنگ ریزه می ریخت روی زمین و چون باد می آمد آنها قل می خوردند روی زمین.حالا هوا هنوز خوب است. روزهای دیگر در آن زمان چند بار ساکنین ایرانی آنجا بر علیه ظریف جلو مجلس شعار داده بودند و عصرش که عده ای در لدینگو دعوت بودند، آنها به طرفشان سنگ پرتاب کرده بودند و من گیچ و مبهوت محو تماشایشان شده بودم و پرسش بزرگی در ذهنم ماسیده بود. و تا وقتی از نگاه شان گم شوم،داشتند به من ناسزا می گفتند.
حالا تقریبا رسیده بودیم به مرکز شهر به همان جایی که به آن می گویند سیتی سنترالن و من چقدر از این واژه خوشم می آید .دلیلش را نمی دانم.نمی دانم به گوینده واژه در مترو مربوط است و یا به زیبایی های خود مرکز شهر و یا غربت عجیب آن و یا محل عزیمت بودنش به هر جای جهان.دست کم ما از آنجا به فنلاند ،نروژ و دانمارک رفته بودیم.از همانجا می شد با قطاری تند به فرودگاه رفت و از آنجا به هر جای جهان.
.از سیتی سنترالن به سمت اسکله قایق ها سرازیر شدیم.لیدیا از ما خدا حافظی کرد و رفت به کتابخانه ای در همان نزدیکی.ما قایقی سوار شدیم و چندین ایستگاه آن قایق را همراهی کردیم.ما می توانستیم در هر ایستگاهی پیاده شویم،اما دلمان نخواست و همین طور قایق سواری کردیم آدمها را تماشا کردیم.زن مرد میان سالِ سوئدی دیدم که خیلی عاشق هم بودند و با حرات زیادی حس به هم منتقل می کردند.پسر و دختر جوانی را دیم که به نظر می رسید تازه به هم پیوسته اند و دختر در شکم کودکی را حمل می کرد و کمی آنورتر زن و مردی با کالسکه بچه و یک بچه کوچک دیگر نشسته بودند.قایق داشت چون کشتی نوح همه ابنا بشر را حمل می کرد.
در جایی پیاده شدیم قرار بود برویم موزه وسا اما نشد از کنار موزه ای دیگر گذشتیم.دیگر همه خسته شده بودند از هم جدا شدیم هر کس به راهی و من و فاضل هم در کافه ای چپیدیم.
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#فبک_سفر
#فبک
#سوئد
#annpihlgern
#fazel
یحیی قائدی.۱۵سبتامبر ۲۰۱۹
۲۴شهریور ۹۸
داستان این یک و نیم چیست؟چون شتاب داشتم که تجربه روز نخستی که به مدرسه رفتیم را بنویسم،یکشنبه تعطیل را که سراسر در شهر گشتیم ،از قلم انداختم. از آنجا که گزارش یک و دو هر دو در کانال منتشر شده است و این گزارش هم بین یک و دو بود .شماره اش شد یک و نیم.
ازهتل پیاده آمدیم تا ایستگاه اوشته بری.مسیر بداب من زیبا و لذت بخش بود.از میان درخت ها و چمنرار ها می گذشتیم.البته بخشی اش کمی زمخت بود.جایی که باید از کنار انبار ها و کامیونها می گذشتیم.با تراموا رفتیم لیلی هلمن. از آنجا با مترو آمدیم گامالا استن یا همان ایستگاه شهرقدیمی.منتظر فاضل ماندیم.تا فاصل بیاید.دور و بر ایستگاه زیبایی ها را تماشا کردیم.یک گل فروشی موقتی و یک مجسمه سنگی ما را حسابی سرگرم کرد.فاضل و دخترش لیدیا آمدند.گرم ، احوال پرسی کردیم و لختی بعد به سمت شهرقدیمی راه افتادیم. در میان کوچه ایباریک با دیوار هایبلند ایستادیم و فاضل چون یک راهنمای تور برایمان توضیحاتی داد.
از انتهای کوچک تنگ با دیواری بلند پیچیدیم به سمت چپ. همان خیابان طولانی ایی که یک سرش می رسید به سیتی سنترالن و و حتا از آنجا هم عبور می کرد و می رسید به جایی که من سال ۹۵ چهار روز در هاستل زندگی کرده بودم.خیابان سراسر سنگ فرش است و تنها پیاده ها در آن راه می روند و پر از همه چیز است .پر از رستوان و بار و کافه تا مغازه های مدرن فروش و قدیمی فروش.تاریخ استکهلم را در خود نگه داشته است از خانه های قدیمی چوب و گلی تا ساختمان مجلس و کاخ پادشاهی. مجلسی که هنوز پا برچاست و کاخ پادشاهی که پادشاه هنوز در آن زندگانی می کند.
چیز هایی که به نظر با هم نباید کنار می آمدند ، اما کنار آمده اند دیگر .کاریش نمیشود کرد.اعضا گروه از فرط هیچان گاهی پخش و پلا می شدند و یکی از دشواریهای من پیدا کردن و راه انداختنشان بود.بعضی هاشان وقتی وارد یک فروشگاه می شدند ، یافتن و بیرون کشیدنشان خیلی دشوار بود.بعضی شان نیز به داروخانه و فروشگاه لوازم آرایش فروشی خیلی علاقه داشتند.و لیدیا دختر فاضل که سال چهار پزشکی در دانشگاه یو میو نزدیکی های قطب است ،خیلی بکارشان آمده بود .در مواقع دیگر من با فاضل قدم می زدم و خاطرات را مرور می کردیم.به ساختمان مجلس که رسیدم یادم آمد که چهار سال پیش من و مهران آمده بودیم تا به دعوت یک نماینده مجلس از شهر نورتلیه، از آنجا بازدید کنبم و برف قبل از اینکه به زمین بیاید،یخ زده بوده و چون سنگ ریزه می ریخت روی زمین و چون باد می آمد آنها قل می خوردند روی زمین.حالا هوا هنوز خوب است. روزهای دیگر در آن زمان چند بار ساکنین ایرانی آنجا بر علیه ظریف جلو مجلس شعار داده بودند و عصرش که عده ای در لدینگو دعوت بودند، آنها به طرفشان سنگ پرتاب کرده بودند و من گیچ و مبهوت محو تماشایشان شده بودم و پرسش بزرگی در ذهنم ماسیده بود. و تا وقتی از نگاه شان گم شوم،داشتند به من ناسزا می گفتند.
حالا تقریبا رسیده بودیم به مرکز شهر به همان جایی که به آن می گویند سیتی سنترالن و من چقدر از این واژه خوشم می آید .دلیلش را نمی دانم.نمی دانم به گوینده واژه در مترو مربوط است و یا به زیبایی های خود مرکز شهر و یا غربت عجیب آن و یا محل عزیمت بودنش به هر جای جهان.دست کم ما از آنجا به فنلاند ،نروژ و دانمارک رفته بودیم.از همانجا می شد با قطاری تند به فرودگاه رفت و از آنجا به هر جای جهان.
.از سیتی سنترالن به سمت اسکله قایق ها سرازیر شدیم.لیدیا از ما خدا حافظی کرد و رفت به کتابخانه ای در همان نزدیکی.ما قایقی سوار شدیم و چندین ایستگاه آن قایق را همراهی کردیم.ما می توانستیم در هر ایستگاهی پیاده شویم،اما دلمان نخواست و همین طور قایق سواری کردیم آدمها را تماشا کردیم.زن مرد میان سالِ سوئدی دیدم که خیلی عاشق هم بودند و با حرات زیادی حس به هم منتقل می کردند.پسر و دختر جوانی را دیم که به نظر می رسید تازه به هم پیوسته اند و دختر در شکم کودکی را حمل می کرد و کمی آنورتر زن و مردی با کالسکه بچه و یک بچه کوچک دیگر نشسته بودند.قایق داشت چون کشتی نوح همه ابنا بشر را حمل می کرد.
در جایی پیاده شدیم قرار بود برویم موزه وسا اما نشد از کنار موزه ای دیگر گذشتیم.دیگر همه خسته شده بودند از هم جدا شدیم هر کس به راهی و من و فاضل هم در کافه ای چپیدیم.
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#فبک_سفر
#فبک
#سوئد
#annpihlgern
#fazel
ی اعصابم را از فشار کار امروز و ناسپاسی برخی آرام کنم.همسر فاضل که زنی بسیار مهربان و نیک نفس بود مرا به گرمی تحویل گرفت و بخوبی از من پذیرایی کرد.آخر شب فاضل مرا به هتل باز گرداند. در کوچه پس کوچه های شهر ماشینمان پنجر شد.فاضل می گفت در کل عمرش ماشین را پنجر گیری نکرده و می گفت زنگ برنم نمایندگی .گفتم نه خودمان کاریش می کنیم .در میانه ،یک پسر و دختر سوئدی هم به کمکمان آمدند که شگفتی فاضل را بر انگیخته بود . سرانجام این روز هم به پابان رسید.
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#فبک
#فبک_سفر
#فلسفه_برای_کودکان
#annpihlgeren
#fazel
@yahyaghaedi
#یحیی_قائدی
#فبک
#فبک_سفر
#فلسفه_برای_کودکان
#annpihlgeren
#fazel
سفرنامه سوئد ۳
یحیی قائدی.۲۶شهریور ۹۸
این بخشی از سفر است که جا مانده بود.روز دومی که قرار بود برویم مدرسه رامستا اسکول در اوپسالا،را به پیشنهاد همراهان کنسل کردم.گرچه هنوز در حسرتش هستم و باورم ایناست که آنها برنامه خوبی برایمان تدارک دیده بودند. اما از آنجا که در سفر کوتاه ما هیچ روزی برای گردش آزاد همراهان در نظر گرفته نشده بود،قرار شد روز سه شنبه را هر کس هر طور مایل است سپری کند.قرار شد هر کس برای خودش ،هر کاری مایل است انجام دهد و برای بسیاری از همراهان خرید خیلی مهم بود.من هم قرار شد بعد اتمام کار فاضل با او به نورتلیه بروم ، برای پی گیری کار بانکی من و تازه کردن یاد ایامی که من در نورتلیه زیست می کردم.
از این رو بامداد را به گشت و گزار در بازارها و بویژه اچ اند ام گذراندیم و بعد از ظهر حول و حوش ساعت سه باید سولنتونا می بودیم دو نفر از همراهان نیز به خواسته و دعوت فاضل با من همرا شدند.
فاضل که علاقه زیادی به خودرو دارد ما را مهمان فورد مستانگش کرد،رو باز. و وقتی خیلی سردمان شد رویش بسته شد. .در هوای شادی بخش و آفتابی آن روز ما در جاده نورتلیه افتادیم .انگار تمام خاطرات چند ماه حضور من در آن جاده دوباره تکرار شد.
جاده ها در همه جا انگار جاده اند،و من که مست و دیوانه جاده ام، مدهوش در جاده بودن می شوم.جاده، جاده ،جاده! گاهی اینقدر در جاده ام که پرسشهای ژرف در جاده بودن دوباره سراغم می آید.در آن دم،دمی که در جاده نورتلیه بودم این پرسش باز آمده بود:چگونه می توانم در همین جاده بودن را ابدی کنم؟چگونه می توانم آن را بگونه ای درونی کنم که هیچ جزیی از آن فراموش نشود؟چگونه می توانم در جاده غرق شوم؟ این پرسش مرا بر آن داشت که تلاش کنم همه جزیی ها را دوباره مرور کرده و بخاطر بسپارم.نخستین چیز اتوبوس خط ۶۷۶ نورتلیه به استکهلم و دوباره، بود.حس گرمایی لذت بخش وقتی که از سرمای برفی ۲۵ درجه زیر صفر گریخته باشی،وای فای مجانی،ارتباط جاده ای تو با جهان را برقرار می کرد و گاهی چرتی ژرف به دنیای خواب.دیدن برف ها روی کاج ها در زمانی دیگر و درخشانی آفتاب در بامدادی دیگر و مردمانی آرام.جاده .همه در جاده بودند انگار از جاده گریزی نیست.
نرسیده به میدان ورودی شهر ،همو که لنگر کشتی در میان آن،نماد شهر است،از دور تابلوی فروشگاه یولا دیده می شد ،همان که با سوئیت ما در کمپوس روسلاگون ۵۰۰متری بیشتر راه نداشت و ما خیلی از آن خرید می کردیم چون حتا با پول ما هم ارزان بود و ما امروز هم در آخرین لحظه ها به آنجا رفتیم و باز خرید کردیم.از میدان ورودی شهر که گذشتیم ایستگاه اتوبوس بود همان که ما از آنجا به سایر بخش های سوئد مرتبط می شدیم.کنارش دستشویی ایی بود نجات بخش.پنداشت کنید در سرمای ۲۵ درجه دستشویی داشته باشی و تنها یک دستشویی باشد که پولی نباشد.افسوس داشت اگر خاطره را باز نمی آفریدیم.در همین لحظه باران هم داشت شروع می شد.
وقتی به اسپارا بانک رسیدیم، بسته شده رود.کنار مجسمه سنگی خانمی در جلو بانک ایستادم عکس گرفتن های پیشین را دوباره تکرار کردم.بحثی درگرفته بود از اینکه گل های میان بلوار طبیعی است یا مصنوعی و من بر ابن باور بودم که مصنوعی است.آخر بیش از اندازه زیبا بود و به نظر می رسید دست کاری شده است.سرانجام من پیاده شدم و با چیدن گلی آشکار شد که من در نادرستی بوده ام.
پس از آن آمدیم کنار رودخانه نورتلیه.بسیار زیباست.اردک ها هنوز بودند و داشتند در آب تنشان را می شستند .بپندارید که آدم همواره در حال دوش گرفتن باشد.دست آخر از میان کمپوس روسلاگن گذشتیم سوئیتمان را از دور دیدیم و انتهای آن پیچیدیم به سمت فروشگاه یولا و کلی خرید کردیم.
حالا اندوهم آرام گرفته بود دلم از تنگی رها شده بود و الان که چند هفته گذشته ، هنوز دلم تنگ نشده ،انگاری جوری سیر شده باشم.امیدوارم دیگر دلم تنگ نشود.دلتنگی من جوری است که تا باز نشود مرا رها نمی کند.
@yahyaghaedi
@yahyaghaedy
#یحیی_قائدی
#فبک_سفر
یحیی قائدی.۲۶شهریور ۹۸
این بخشی از سفر است که جا مانده بود.روز دومی که قرار بود برویم مدرسه رامستا اسکول در اوپسالا،را به پیشنهاد همراهان کنسل کردم.گرچه هنوز در حسرتش هستم و باورم ایناست که آنها برنامه خوبی برایمان تدارک دیده بودند. اما از آنجا که در سفر کوتاه ما هیچ روزی برای گردش آزاد همراهان در نظر گرفته نشده بود،قرار شد روز سه شنبه را هر کس هر طور مایل است سپری کند.قرار شد هر کس برای خودش ،هر کاری مایل است انجام دهد و برای بسیاری از همراهان خرید خیلی مهم بود.من هم قرار شد بعد اتمام کار فاضل با او به نورتلیه بروم ، برای پی گیری کار بانکی من و تازه کردن یاد ایامی که من در نورتلیه زیست می کردم.
از این رو بامداد را به گشت و گزار در بازارها و بویژه اچ اند ام گذراندیم و بعد از ظهر حول و حوش ساعت سه باید سولنتونا می بودیم دو نفر از همراهان نیز به خواسته و دعوت فاضل با من همرا شدند.
فاضل که علاقه زیادی به خودرو دارد ما را مهمان فورد مستانگش کرد،رو باز. و وقتی خیلی سردمان شد رویش بسته شد. .در هوای شادی بخش و آفتابی آن روز ما در جاده نورتلیه افتادیم .انگار تمام خاطرات چند ماه حضور من در آن جاده دوباره تکرار شد.
جاده ها در همه جا انگار جاده اند،و من که مست و دیوانه جاده ام، مدهوش در جاده بودن می شوم.جاده، جاده ،جاده! گاهی اینقدر در جاده ام که پرسشهای ژرف در جاده بودن دوباره سراغم می آید.در آن دم،دمی که در جاده نورتلیه بودم این پرسش باز آمده بود:چگونه می توانم در همین جاده بودن را ابدی کنم؟چگونه می توانم آن را بگونه ای درونی کنم که هیچ جزیی از آن فراموش نشود؟چگونه می توانم در جاده غرق شوم؟ این پرسش مرا بر آن داشت که تلاش کنم همه جزیی ها را دوباره مرور کرده و بخاطر بسپارم.نخستین چیز اتوبوس خط ۶۷۶ نورتلیه به استکهلم و دوباره، بود.حس گرمایی لذت بخش وقتی که از سرمای برفی ۲۵ درجه زیر صفر گریخته باشی،وای فای مجانی،ارتباط جاده ای تو با جهان را برقرار می کرد و گاهی چرتی ژرف به دنیای خواب.دیدن برف ها روی کاج ها در زمانی دیگر و درخشانی آفتاب در بامدادی دیگر و مردمانی آرام.جاده .همه در جاده بودند انگار از جاده گریزی نیست.
نرسیده به میدان ورودی شهر ،همو که لنگر کشتی در میان آن،نماد شهر است،از دور تابلوی فروشگاه یولا دیده می شد ،همان که با سوئیت ما در کمپوس روسلاگون ۵۰۰متری بیشتر راه نداشت و ما خیلی از آن خرید می کردیم چون حتا با پول ما هم ارزان بود و ما امروز هم در آخرین لحظه ها به آنجا رفتیم و باز خرید کردیم.از میدان ورودی شهر که گذشتیم ایستگاه اتوبوس بود همان که ما از آنجا به سایر بخش های سوئد مرتبط می شدیم.کنارش دستشویی ایی بود نجات بخش.پنداشت کنید در سرمای ۲۵ درجه دستشویی داشته باشی و تنها یک دستشویی باشد که پولی نباشد.افسوس داشت اگر خاطره را باز نمی آفریدیم.در همین لحظه باران هم داشت شروع می شد.
وقتی به اسپارا بانک رسیدیم، بسته شده رود.کنار مجسمه سنگی خانمی در جلو بانک ایستادم عکس گرفتن های پیشین را دوباره تکرار کردم.بحثی درگرفته بود از اینکه گل های میان بلوار طبیعی است یا مصنوعی و من بر ابن باور بودم که مصنوعی است.آخر بیش از اندازه زیبا بود و به نظر می رسید دست کاری شده است.سرانجام من پیاده شدم و با چیدن گلی آشکار شد که من در نادرستی بوده ام.
پس از آن آمدیم کنار رودخانه نورتلیه.بسیار زیباست.اردک ها هنوز بودند و داشتند در آب تنشان را می شستند .بپندارید که آدم همواره در حال دوش گرفتن باشد.دست آخر از میان کمپوس روسلاگن گذشتیم سوئیتمان را از دور دیدیم و انتهای آن پیچیدیم به سمت فروشگاه یولا و کلی خرید کردیم.
حالا اندوهم آرام گرفته بود دلم از تنگی رها شده بود و الان که چند هفته گذشته ، هنوز دلم تنگ نشده ،انگاری جوری سیر شده باشم.امیدوارم دیگر دلم تنگ نشود.دلتنگی من جوری است که تا باز نشود مرا رها نمی کند.
@yahyaghaedi
@yahyaghaedy
#یحیی_قائدی
#فبک_سفر
اهلی/وحشی
یحیی قائدی.۵آبان ۹۸
سفید آب
وقتی از شیب تبه پایین آمدیم،وقتی حس کنجکاویمان را تا حدی نسبت به گل های سفید کوتاه عمر،پائیز سر از خاک در آورد، فرو نشانده بودیم،توجهم رفت به آن سوی جاده.دو بر جاده را زنان روستاهای اطراف سفید آب اشغال کرده بودند.و چیز های گوناگونی می فروختند.از پنیر محلی گرفته تا انواع گیاهان خشک شده و گردو و فندق و و رب های گوناگون.
از مهران پرسیدم به نظر تو آن چه درختی است؟آن که آن سوی جاده است؟
گفت نمی دانم،ازگیل نیست؟
گفتم شبیه آن است اما ازگیل نیست. ذهنم را مرور کردم و به پندارم درخت ازگیل این همه تنومند نمی شود.
در همین زمان، زن فروشنده از آن سوی جاده با صدای بلند گفت خرمالوی وحشی است.
ما دوباره به سوی درخت خرمالوی وحشی باز گشتیم.چیزی که بیشتر توجه مرا جلب کرد.خرمالویی ایی اهلی بود در کنار خرمالوی وحشی با خرمالو هایی چاق و چله که برخی شان باران خرده بود و از سیری ترکیده بودند.
خیلی برایم جالب بود اهلی در کنار وحشی !و پنداشتم که اهلی چگونه می تواند در کنار وحشی باشد؟ اصلا اهلی چیست و وحشی چیست؟آیا اهلی بودن و وحشی بودن ارزشند؟ آیا از نظر وحشی اهلی ضد ارزش است و و از ان سو چه؟
دوباره به درخت ها نگاه کردم ،نخست به وحشی و سپس به اهلی.و دوباره از آن سو.به پندارم آمد آیا کسی این خرمالو اهلی را ور دل وحشی کاشته تا حرصش را در بیاورد؟ به میوه های خرمالوی وحشی نگریستم، کوچکتر بودند خیلی کوچکتر و تنها از روی دانه هایشان می شد فهمید که اینها نسبتی با هم دارند در ازایش خرمالوی وحشی تنومند تر بود و سرافراز تر و میوه اش نیز استوارتر بود و از باد و باران گزندی نمی دید و مانند خرمالوی اهلی نازک نارجی نبود و با یک باد از درخت نمی افتاد و و با یک باران ترک بر نمی داشت و وقتی روی زمین می افتاد پخش و پلا نمی شد. گرد ، کوچک و استوار بود.
این پرسش در ذهنم آغاز به جوشیدن کرد:آیا از هر چیزی وحشی اش اصیل تر است؟پس این انسان اهلی شده و متمدن تکلیفش چیست؟نه شاید بهتر باشد اینگونه بپرسم برای اهلی شدن و شهری شدن، انسان وحشی چه چیزی هایی را از دست می دهد؟
در تمام درازای راه برگشت به جاده ساحلی و سپس تا تهران این پرسش ها در ذهنم باز می آمدند و دوباره می رفتند.
از آن سوی جاده به این سو آمدیم جایی که زن روستایی کنار بساطش ایستاده بود و چند تن از همراهان ما در حال خرید بودند.
زن شیشه ای نشان داد و گفت این رب خرمالوی وحشی است.کمی آن را مزه کردم طعم دوشاب خرما می داد و و نیز طعم چیزی که روی آتش پخته شده باشد، نخست گفتم نه و کمی پس از آن گفتم می خواهم. پنداشتم اقتصاد اینها هم باید بچرخد. او دستگاه پز سیار داشت اما بلد نبود از آن استفاده کند.
@yahyaghaedi
#فبک_سفر
#فبک_طبیعت
#کاوشگری_علمی
#یحیی_قائدی
#فبک
یحیی قائدی.۵آبان ۹۸
سفید آب
وقتی از شیب تبه پایین آمدیم،وقتی حس کنجکاویمان را تا حدی نسبت به گل های سفید کوتاه عمر،پائیز سر از خاک در آورد، فرو نشانده بودیم،توجهم رفت به آن سوی جاده.دو بر جاده را زنان روستاهای اطراف سفید آب اشغال کرده بودند.و چیز های گوناگونی می فروختند.از پنیر محلی گرفته تا انواع گیاهان خشک شده و گردو و فندق و و رب های گوناگون.
از مهران پرسیدم به نظر تو آن چه درختی است؟آن که آن سوی جاده است؟
گفت نمی دانم،ازگیل نیست؟
گفتم شبیه آن است اما ازگیل نیست. ذهنم را مرور کردم و به پندارم درخت ازگیل این همه تنومند نمی شود.
در همین زمان، زن فروشنده از آن سوی جاده با صدای بلند گفت خرمالوی وحشی است.
ما دوباره به سوی درخت خرمالوی وحشی باز گشتیم.چیزی که بیشتر توجه مرا جلب کرد.خرمالویی ایی اهلی بود در کنار خرمالوی وحشی با خرمالو هایی چاق و چله که برخی شان باران خرده بود و از سیری ترکیده بودند.
خیلی برایم جالب بود اهلی در کنار وحشی !و پنداشتم که اهلی چگونه می تواند در کنار وحشی باشد؟ اصلا اهلی چیست و وحشی چیست؟آیا اهلی بودن و وحشی بودن ارزشند؟ آیا از نظر وحشی اهلی ضد ارزش است و و از ان سو چه؟
دوباره به درخت ها نگاه کردم ،نخست به وحشی و سپس به اهلی.و دوباره از آن سو.به پندارم آمد آیا کسی این خرمالو اهلی را ور دل وحشی کاشته تا حرصش را در بیاورد؟ به میوه های خرمالوی وحشی نگریستم، کوچکتر بودند خیلی کوچکتر و تنها از روی دانه هایشان می شد فهمید که اینها نسبتی با هم دارند در ازایش خرمالوی وحشی تنومند تر بود و سرافراز تر و میوه اش نیز استوارتر بود و از باد و باران گزندی نمی دید و مانند خرمالوی اهلی نازک نارجی نبود و با یک باد از درخت نمی افتاد و و با یک باران ترک بر نمی داشت و وقتی روی زمین می افتاد پخش و پلا نمی شد. گرد ، کوچک و استوار بود.
این پرسش در ذهنم آغاز به جوشیدن کرد:آیا از هر چیزی وحشی اش اصیل تر است؟پس این انسان اهلی شده و متمدن تکلیفش چیست؟نه شاید بهتر باشد اینگونه بپرسم برای اهلی شدن و شهری شدن، انسان وحشی چه چیزی هایی را از دست می دهد؟
در تمام درازای راه برگشت به جاده ساحلی و سپس تا تهران این پرسش ها در ذهنم باز می آمدند و دوباره می رفتند.
از آن سوی جاده به این سو آمدیم جایی که زن روستایی کنار بساطش ایستاده بود و چند تن از همراهان ما در حال خرید بودند.
زن شیشه ای نشان داد و گفت این رب خرمالوی وحشی است.کمی آن را مزه کردم طعم دوشاب خرما می داد و و نیز طعم چیزی که روی آتش پخته شده باشد، نخست گفتم نه و کمی پس از آن گفتم می خواهم. پنداشتم اقتصاد اینها هم باید بچرخد. او دستگاه پز سیار داشت اما بلد نبود از آن استفاده کند.
@yahyaghaedi
#فبک_سفر
#فبک_طبیعت
#کاوشگری_علمی
#یحیی_قائدی
#فبک
سفر به یزد۱
پیش در امد
سفر فبکی به یزد/یحیی قائدی ۱۸ ابان ۹۸
یزد کرمان زاهدان این سه به گونه ای اند که وقتی من در یکی شان هستم باید کمی فکر کنم تا دقیقا بدانم در کدامشان هستم.شاید اگر اهل یکی از انها باشی ، این گفته من بر لبت پوزخندی بنشاند.در کنار خیلی چیز ها که چون هم اند بسیاری چیز ها هم هستند که چون هم نیستند.زیست مدام و طولانی مدت در یک جا تو را اهل انجا می کند. تو را اهلی آنجا می کند آن گاه انجا برای تو نسبت به سایر جاها متمایز می شود .هر سنگ ،بوته و خار برای تو معنایی دارد و چون برای تومعنایی دارند با بقیه سنگ ها و بوته ها و خار ها متفاوت خواهند بود.
برای من هنوز بسیاری چیز ها در این کویر ممتاز نشده است.دشتی وسیع که مقداری خانه و خیابان و کوچه و تعدادی مردمان چون هم را در خود جا داده است .بویژه طبیعتش هنوز متمایز نشده است. بدین سبب من هنوز یزد را اهلی نکرده ام او هم مرا اهلی نکرده است .زاهدان نیز نااهل تر است.تمام سه باری که من به زاهدان رفتم تند زود و سریع بود و فرصت نشد که از نزدیک بببنمش مز مزه اش کنم و و خیره به او نگاه کنم. البته کرمان مرا بیشتر اهلی کرده است.
نخستین بار کهبه یزد رفتم تنها از فرودگاه به سوی شهر انار رفتم و انجا کارگاه روش تحقیق را در دانشگاه آزاد شهر بر گزار کردم تنها فرصت کمی برای چرخیدن در باغ های پسته بود و انار بیشتر به کرمان نزدیک بود تا به یزد،شاید هم دیگر گونه،نمی دانم.
دومین بار ده سال پس از آن بود که برای کارگاه سه روزه فبک در مرکز مشاوره ای رفتم و سومینو چهارمین بار برای دفاع از پایان نامه های دانشجویان در دانشگاه آزاد که همگی در باره فبک بودند و و پنجمین بار یک کار گاه سه روزه بود در مدرسه ی خانم نیک نام فر و اکنون ششمین بار است.
دردی شدید داشتم انگار باید چیزی را می زایاندم ولی انگار قرعه مکان زاییدنش در یزد بود.
نمی دانستم باید در یزد دردی از جسمم را وا می گذاشتم و یا بخشی از روحم را.پنداشتم که باید آن قطعه که جا می گزارم در یزد دردی باشد از جنس فبک:
"درد نپرسیدن و نیندیشیدن."
از یزد کمی دور شدم، به تفت رسیدم.
دیوارهای محل کارگاه گلی بودند چند مجسمه آدم به دیوار ها آویخته بود .چند آدم زیر دیوار ها خوابیده بودند یعنی نمی دانم که خواب و یا مرده بودند و بقیه شرکت کنندگان صندلی هایشان پیش یا روی خوابیدگان گذاشته بودند و به در زل زده بودند وقتی من وارد کلاس شدم چشم های آنها نزدیک بود از حدقه بیرون بیاید کمی بعد مردگان بر خواستند و زندگان به جای آنها خواببدند و بیدار شدگان به من زل زدند اما چشمهاشان از حدقه بیرون نیامد. لختی بعدی من در کنار خوابیدگان خوابیدم و کسی صندلیش را روی بدن من قرار داد و نشت و به پیش روی خود نگریست کسی چون من ایستاده بود و می خواست به مردم پرسیدن را یاد بدهد.همان دم آنها بر آشفتند همه همه ای درگرفت آنگار جهان بهم ریخته بود انگار آشوب شده بود همه از مردگان و بیداران به خیابان رفته بودند و و در یک سوی خیابان ،همه نوشته هایی را با خود حمل می کردند که نوشته بود "مرگ بر پرسش" و یا "پرسش تو خواب را و زندگانی را از ما می گیری" و شعار می دادند" پرسش اعدام باید گردد".
آن سوی خیابان عده ای به طرفدا ی از پرسش شعار می دادند " تا خون در رگ ماست ،پرسش راهبر ماست " و یا "ما همه پیرو توایم: پرسش، پرسش.
@yahyaghaedi
#فبک_سفر
#فبک
#فبک_یزد
#یحیی_قائدی
پیش در امد
سفر فبکی به یزد/یحیی قائدی ۱۸ ابان ۹۸
یزد کرمان زاهدان این سه به گونه ای اند که وقتی من در یکی شان هستم باید کمی فکر کنم تا دقیقا بدانم در کدامشان هستم.شاید اگر اهل یکی از انها باشی ، این گفته من بر لبت پوزخندی بنشاند.در کنار خیلی چیز ها که چون هم اند بسیاری چیز ها هم هستند که چون هم نیستند.زیست مدام و طولانی مدت در یک جا تو را اهل انجا می کند. تو را اهلی آنجا می کند آن گاه انجا برای تو نسبت به سایر جاها متمایز می شود .هر سنگ ،بوته و خار برای تو معنایی دارد و چون برای تومعنایی دارند با بقیه سنگ ها و بوته ها و خار ها متفاوت خواهند بود.
برای من هنوز بسیاری چیز ها در این کویر ممتاز نشده است.دشتی وسیع که مقداری خانه و خیابان و کوچه و تعدادی مردمان چون هم را در خود جا داده است .بویژه طبیعتش هنوز متمایز نشده است. بدین سبب من هنوز یزد را اهلی نکرده ام او هم مرا اهلی نکرده است .زاهدان نیز نااهل تر است.تمام سه باری که من به زاهدان رفتم تند زود و سریع بود و فرصت نشد که از نزدیک بببنمش مز مزه اش کنم و و خیره به او نگاه کنم. البته کرمان مرا بیشتر اهلی کرده است.
نخستین بار کهبه یزد رفتم تنها از فرودگاه به سوی شهر انار رفتم و انجا کارگاه روش تحقیق را در دانشگاه آزاد شهر بر گزار کردم تنها فرصت کمی برای چرخیدن در باغ های پسته بود و انار بیشتر به کرمان نزدیک بود تا به یزد،شاید هم دیگر گونه،نمی دانم.
دومین بار ده سال پس از آن بود که برای کارگاه سه روزه فبک در مرکز مشاوره ای رفتم و سومینو چهارمین بار برای دفاع از پایان نامه های دانشجویان در دانشگاه آزاد که همگی در باره فبک بودند و و پنجمین بار یک کار گاه سه روزه بود در مدرسه ی خانم نیک نام فر و اکنون ششمین بار است.
دردی شدید داشتم انگار باید چیزی را می زایاندم ولی انگار قرعه مکان زاییدنش در یزد بود.
نمی دانستم باید در یزد دردی از جسمم را وا می گذاشتم و یا بخشی از روحم را.پنداشتم که باید آن قطعه که جا می گزارم در یزد دردی باشد از جنس فبک:
"درد نپرسیدن و نیندیشیدن."
از یزد کمی دور شدم، به تفت رسیدم.
دیوارهای محل کارگاه گلی بودند چند مجسمه آدم به دیوار ها آویخته بود .چند آدم زیر دیوار ها خوابیده بودند یعنی نمی دانم که خواب و یا مرده بودند و بقیه شرکت کنندگان صندلی هایشان پیش یا روی خوابیدگان گذاشته بودند و به در زل زده بودند وقتی من وارد کلاس شدم چشم های آنها نزدیک بود از حدقه بیرون بیاید کمی بعد مردگان بر خواستند و زندگان به جای آنها خواببدند و بیدار شدگان به من زل زدند اما چشمهاشان از حدقه بیرون نیامد. لختی بعدی من در کنار خوابیدگان خوابیدم و کسی صندلیش را روی بدن من قرار داد و نشت و به پیش روی خود نگریست کسی چون من ایستاده بود و می خواست به مردم پرسیدن را یاد بدهد.همان دم آنها بر آشفتند همه همه ای درگرفت آنگار جهان بهم ریخته بود انگار آشوب شده بود همه از مردگان و بیداران به خیابان رفته بودند و و در یک سوی خیابان ،همه نوشته هایی را با خود حمل می کردند که نوشته بود "مرگ بر پرسش" و یا "پرسش تو خواب را و زندگانی را از ما می گیری" و شعار می دادند" پرسش اعدام باید گردد".
آن سوی خیابان عده ای به طرفدا ی از پرسش شعار می دادند " تا خون در رگ ماست ،پرسش راهبر ماست " و یا "ما همه پیرو توایم: پرسش، پرسش.
@yahyaghaedi
#فبک_سفر
#فبک
#فبک_یزد
#یحیی_قائدی
سفر/فبک سفر
من بازگشته ام از سفر /سفر از من باز نمی گردد
کاشان/۲بهمن۹۸
یحیی قائدی
تنها همین دیشب بود که آشکار شد من باید زود و تند بروم کاشان و باز گردم.نخستین چیز ذوق زدگی ام بود.دوباره می افتم در دل کویر.تجربه تابستانی را پشت سر گذاشته بودم که در طول چند هفته مدام از آزادگان به اتوبان قم و سپس اتوبان کاشان و آنگاه خود کاشان سیر کرده بودم.عمیق ترین چیزش برای من،محو شدن عمق نگاهم در عمقِ دوردست کویر بود.تا جایی که چشم کار می کرد .و وقتی که باز می گشتم دلم می خواست بنویسم. و می نوشتم.
دیروز دوباره افتادیم در اتوبان آزادگان.این جاده هم عجیب داستانی برای من دارد.مرا به بسیاری مکان ها برده است .مرا به بسیاری جاها وصل کرده و یا باز گردانده است. به شرق ،به جنوب، به شمال و به غرب و گاهی نیز در خود ایستانده است.هر کدامشان نیز داستانهایی دارند. هوا دل و رو گرفته بود نه آنقدر که نشود رویش را دید. کمی که پیشتر رفتیم و هنگامی که در جاده خلیج فارس افتادیم آسمان کاملا رویش را پوشاند. به راننده جوان بشارت دادم که برایتان باران خواهد بارید و او گفت چند روز است که قرار است ببارد ولی نباریده است،گفتم خواهد بارید.
رسم پیشین را بجادآوردم در دنیای مجازی سیر، سیر کردم.برخی کار ها را انجام دادم.کمی چرت زدم سپس انسان خرمند را گشودم.و از آن که رها شدم با راننده جوان گپ و گفت کردم.او چون بسیاری دیگر شاکی بود و مهمترین شکایتش این بود که چقدر جاده های آلمان آسفالتشان بهتر است و یا مهندسی گفته که اصفهانی پول نمی دهند ما خیابان های شهر را درست آسفالت کنیم.بر آن شدم تا او را وادار کنم در هر دو مورد و سپس تر در موارد دیگر بیندیشد و آشکار کند که چقدر گزاره هایش دقیق و درست است.او بیست و نه ساله بود نه کلاس بیشتر درس نخوانده بود و با ماشین خرج پدر و مادرش را می داد و از این جنبه راضی بود.نخست از او پرسیدم آیا تو کتاب می خوانی؟آیا فعالیتی اجتماعی انجام می دهی؟ ایا اساسا پنداری داری در این زمبنه که تو هم باید کاری انجام دهی؟ یا تنها می پنداری کسی که نمی دانی کیست باید همه امور شهر و کشور را سامان دهد.به او گفتم قدمت دانشگاه در دوران جدید در ایران صد سال است و و انها بیشتر از ۱۵ قرن هست که دانشگاه مدرن دارند.
او هاج و واج مرا می نگریست .پنداشتم که نظرش تغییر کرده و حالش نیز بهبود یافته.
به او گفتم تو هنگامیکه سه ساله بودی من می امدم دانشگاه کاشان درس می دادم.آن وقت از این اتوبان خبری نبود و نفست می برید تا فاصله بین قم و کاشان را طی کنی.دانشگاه نوساخت کاشان هم نبود وخیابان فین (امیر کبیر)هم تنها یک کوره راه بود و این همه تاسیسات کنار جاده از خود تهران تا کاشان نبود. و حتا ماشین هم خیلی کم بود.الان تو ماشین سواری! به او گفتم بر خلاف تو من فکر می کنم کاشان و بسیاری جاهای دیگر خیلی پیشرفت کرده اند. در ذهنم داشتم مرور می کرد بزرگترین درد ما ممکن است چه باشد؟
از ورودی کاشان که بسیار زیبا ساخته شده گفتم، گرچه ما از راه دیگری وارد شدیم.
به حیاطی وارد شدیم .اقای مقدس به استقبالمان آمد.من و او تنها وارد سالن شدیم هنوز کسی نیامده بود. همسرش و کودکش در انتهای سالن داشتند بخاری را روشن می کردند.
دیشب پس از ذوق زدگی نخستین ، دوستان فبک کاشان را خبر کرده بودم که من به کاشان می روم.از این رو اولین کسانی که پیدایشان شد انها بودند. علی و سپس ساقی و کودکش با کتاب گزیده اشعار شفیعی کدکنی از طرف بچه های فبک کاشان و بعد امیر حسین که عالی فبک را در کاشان کار می کند.و بعد محبوبه خادمی و همینکه تازه شروع کردم به گفتگو نرگس مندلی زاده با دسته گلی امد جلو و گفت که چون باید برود اکنون می خواهد آن را به من تقدیم کند.وقتی کمی گرم صحبت شدم چشمم به طاهره افتاد که داشت لبخند می زد از ان لبخند های همیشگی.
حدود هفت از سالن بیرون امدم بچه های فبک کاشان هنوز مانده بودند .باران داشت می بارید به آنها گفتم که وعده داده بودم که باران خواهد بارید و سپس به راننده وعده ام را یاد اوری کردم. کمی که در شهر به پیش رفتیم تا از آن خارج شویم.پیام مهدی ساقی را دیدم که با دارو دسته اش سارا و بقیه وطنخواهها امده بودند ولی دیر آمده بودند.سعادت نصیبش نشده بود!
در راه باز بارن آمد به قم که رسیدم باز ایستاد.من وعده نکرده بودم در قم باران بیاید.من همیشه قم را دور می زنم.وقتی از قم رد شدیم برف آمد. برف سنگینی بود .رندی گفت تو وعده باران کرده بودی نه برف و من گفتم بر بنیاد جغرافیا تصمیم می گیرم و اینکه ماهیت باران و برف یکی است.نخواستم چون تالس بگویم جهان از آب ساخته شده است.
#فبک_کاشان
#یحیی_قائدی
#فبک
#فبک_سفر
#فلسفه_برای_کودکان
من بازگشته ام از سفر /سفر از من باز نمی گردد
کاشان/۲بهمن۹۸
یحیی قائدی
تنها همین دیشب بود که آشکار شد من باید زود و تند بروم کاشان و باز گردم.نخستین چیز ذوق زدگی ام بود.دوباره می افتم در دل کویر.تجربه تابستانی را پشت سر گذاشته بودم که در طول چند هفته مدام از آزادگان به اتوبان قم و سپس اتوبان کاشان و آنگاه خود کاشان سیر کرده بودم.عمیق ترین چیزش برای من،محو شدن عمق نگاهم در عمقِ دوردست کویر بود.تا جایی که چشم کار می کرد .و وقتی که باز می گشتم دلم می خواست بنویسم. و می نوشتم.
دیروز دوباره افتادیم در اتوبان آزادگان.این جاده هم عجیب داستانی برای من دارد.مرا به بسیاری مکان ها برده است .مرا به بسیاری جاها وصل کرده و یا باز گردانده است. به شرق ،به جنوب، به شمال و به غرب و گاهی نیز در خود ایستانده است.هر کدامشان نیز داستانهایی دارند. هوا دل و رو گرفته بود نه آنقدر که نشود رویش را دید. کمی که پیشتر رفتیم و هنگامی که در جاده خلیج فارس افتادیم آسمان کاملا رویش را پوشاند. به راننده جوان بشارت دادم که برایتان باران خواهد بارید و او گفت چند روز است که قرار است ببارد ولی نباریده است،گفتم خواهد بارید.
رسم پیشین را بجادآوردم در دنیای مجازی سیر، سیر کردم.برخی کار ها را انجام دادم.کمی چرت زدم سپس انسان خرمند را گشودم.و از آن که رها شدم با راننده جوان گپ و گفت کردم.او چون بسیاری دیگر شاکی بود و مهمترین شکایتش این بود که چقدر جاده های آلمان آسفالتشان بهتر است و یا مهندسی گفته که اصفهانی پول نمی دهند ما خیابان های شهر را درست آسفالت کنیم.بر آن شدم تا او را وادار کنم در هر دو مورد و سپس تر در موارد دیگر بیندیشد و آشکار کند که چقدر گزاره هایش دقیق و درست است.او بیست و نه ساله بود نه کلاس بیشتر درس نخوانده بود و با ماشین خرج پدر و مادرش را می داد و از این جنبه راضی بود.نخست از او پرسیدم آیا تو کتاب می خوانی؟آیا فعالیتی اجتماعی انجام می دهی؟ ایا اساسا پنداری داری در این زمبنه که تو هم باید کاری انجام دهی؟ یا تنها می پنداری کسی که نمی دانی کیست باید همه امور شهر و کشور را سامان دهد.به او گفتم قدمت دانشگاه در دوران جدید در ایران صد سال است و و انها بیشتر از ۱۵ قرن هست که دانشگاه مدرن دارند.
او هاج و واج مرا می نگریست .پنداشتم که نظرش تغییر کرده و حالش نیز بهبود یافته.
به او گفتم تو هنگامیکه سه ساله بودی من می امدم دانشگاه کاشان درس می دادم.آن وقت از این اتوبان خبری نبود و نفست می برید تا فاصله بین قم و کاشان را طی کنی.دانشگاه نوساخت کاشان هم نبود وخیابان فین (امیر کبیر)هم تنها یک کوره راه بود و این همه تاسیسات کنار جاده از خود تهران تا کاشان نبود. و حتا ماشین هم خیلی کم بود.الان تو ماشین سواری! به او گفتم بر خلاف تو من فکر می کنم کاشان و بسیاری جاهای دیگر خیلی پیشرفت کرده اند. در ذهنم داشتم مرور می کرد بزرگترین درد ما ممکن است چه باشد؟
از ورودی کاشان که بسیار زیبا ساخته شده گفتم، گرچه ما از راه دیگری وارد شدیم.
به حیاطی وارد شدیم .اقای مقدس به استقبالمان آمد.من و او تنها وارد سالن شدیم هنوز کسی نیامده بود. همسرش و کودکش در انتهای سالن داشتند بخاری را روشن می کردند.
دیشب پس از ذوق زدگی نخستین ، دوستان فبک کاشان را خبر کرده بودم که من به کاشان می روم.از این رو اولین کسانی که پیدایشان شد انها بودند. علی و سپس ساقی و کودکش با کتاب گزیده اشعار شفیعی کدکنی از طرف بچه های فبک کاشان و بعد امیر حسین که عالی فبک را در کاشان کار می کند.و بعد محبوبه خادمی و همینکه تازه شروع کردم به گفتگو نرگس مندلی زاده با دسته گلی امد جلو و گفت که چون باید برود اکنون می خواهد آن را به من تقدیم کند.وقتی کمی گرم صحبت شدم چشمم به طاهره افتاد که داشت لبخند می زد از ان لبخند های همیشگی.
حدود هفت از سالن بیرون امدم بچه های فبک کاشان هنوز مانده بودند .باران داشت می بارید به آنها گفتم که وعده داده بودم که باران خواهد بارید و سپس به راننده وعده ام را یاد اوری کردم. کمی که در شهر به پیش رفتیم تا از آن خارج شویم.پیام مهدی ساقی را دیدم که با دارو دسته اش سارا و بقیه وطنخواهها امده بودند ولی دیر آمده بودند.سعادت نصیبش نشده بود!
در راه باز بارن آمد به قم که رسیدم باز ایستاد.من وعده نکرده بودم در قم باران بیاید.من همیشه قم را دور می زنم.وقتی از قم رد شدیم برف آمد. برف سنگینی بود .رندی گفت تو وعده باران کرده بودی نه برف و من گفتم بر بنیاد جغرافیا تصمیم می گیرم و اینکه ماهیت باران و برف یکی است.نخواستم چون تالس بگویم جهان از آب ساخته شده است.
#فبک_کاشان
#یحیی_قائدی
#فبک
#فبک_سفر
#فلسفه_برای_کودکان
فبک چیست و چرا؟
۲ بهمن ۱۳۹۸
کاشان، کانون الزهرا/سخنرانی و گفتگوی یحیی قائدی
به قلم علی نجفی
بخش ۴ از ۴
سپس دکتر با اشاره به این که «مدل فبک بر اساس داستان است» چند عنوان کتاب در حوزهی فبک معرفی کردند؛ از جمله داستانهای مثنوی، ماجراهای ساینا، مارک که ترجمه یا بازآفرینی شده اند.
🔸 سخنان پایانی
«بنابراین، شما تا حدودی از هدفها و محتوای این برنامه آگاه شدید. فبک بر مهارت استوار است؛ از جمله همین گوش دادن. نه این که توصیه کنیم؛ بلکه آن را چنان که اینجا انجام دادیم، در کلاس تمرین کنیم. بزرگترین معضل ما اکنون این است؛ که والدین، فرزندان، زنان و مردان به هم گوش نمیدهند؛ هرکس فقط حرفِ خودش را میزند و از ظنِ خودش دیگری را داوری میکند. ما باید اینها را در مدرسه تمرین میکردیم و آرامآرام به بزرگسالانی تبدیل میشدیم که گوش میدهند.
«مورد دیگر، استدلال کردن است. به جرئت میگویم اکثرِ ایرانیها مخالفت کردنِ مستدل را بلد نیستند؛ حتا نمیدانند باید با چه چیزی مخالفت کنند. فقط مخالف اند. یک تکه از کلام را میگیرند و با تو مخالفت میکنند؛ در حالی که حساب و کتاب دارد: اول باید حرفِ حسابِ مرا تشخیص دهی، بعد با آن مخالفت کنی. فوت و فن دارد.
«مهارتهای مهمِ دیگر هم همینطور؛ مثلا موافقت کردن، مخالفت کردن، تحلیل کردن، دستهبندی کردن، گروهبندی کردن، حتا خواندن، مثال زدن. در مدرسه چه میکنیم؟ تقریبا هیچ مهارتی کار نمیشود؛ فقط معلومات میدهیم. باید انجام دهیم تا یاد بگیریم. مثل این است که برای آموزش دوچرخهسواری، آن را با سخنرانی یاد بدهیم؛ یا دربارهی فوتبال یک ساعت سخنرانی کنیم، بعد بخواهیم طرف در نقش فوروارد بازی کند. مهارت انجامدادنی است؛ چنان که میگویند Learning by doing: یادگرفتن با انجامدادن. در فبک، سی مهارت تعریف شده که در طی دوران تحصیل روی آن کار شود.
«اگر شهرتان را دوست دارید و میخواهید شهروندان بهتری باشید یا داشته باشید، به شهروندانی متفکر، مستدل و اهل منطق احتیاج دارید که برایشان فکر و فرهنگ مهمتر از چیزهای دیگر باشد. اگر کاشان میخواهد صبغهی فرهنگی گذشتهاش را احیا کند، به آدمهایی احتیاج دارد که فکر کنند، بهتر بگویند، بهتر بنویسند. شما هم باید پشتیبانِ برنامهای باشید که اندیشیدن و اندیشهورزی را در کودکان رشد دهند. اگر بچهها اندیشیدن را یاد گرفتند و در آن ماهر شدند، در زندگی نمیمانند؛ ولی اگر فقط معدلِ بالا باشند، احتمال درماندگیشان زیاد است. بنابراین، فبک مدلی است که میتواند کمک کند تحول در تربیت اتفاق بیفتد.»
در پایان نیز، دکتر قائدی به برخی پرسشهای حاضران در رابطه با فبک پاسخ دادند. پس از اتمام جلسه، در کنار استاد ایستادیم تا عکس یادگاری بگیریم. باران تندی میبارید؛ خوشحال بودم که خانم ساقی به خاطر فرزندش زودتر رفته بود. من و خانمها خادمی و مبینی را هم آقای ایزدپناه رساند؛ نمونهی واقعیِ تفکر مراقبتی!
#فبک_کاشان
#فبک_کاشان
#فلسفه_برای_کودکان
#یحیی_قائدی
#فبک_سفر
#فبک
@yahyaghaedi
۲ بهمن ۱۳۹۸
کاشان، کانون الزهرا/سخنرانی و گفتگوی یحیی قائدی
به قلم علی نجفی
بخش ۴ از ۴
سپس دکتر با اشاره به این که «مدل فبک بر اساس داستان است» چند عنوان کتاب در حوزهی فبک معرفی کردند؛ از جمله داستانهای مثنوی، ماجراهای ساینا، مارک که ترجمه یا بازآفرینی شده اند.
🔸 سخنان پایانی
«بنابراین، شما تا حدودی از هدفها و محتوای این برنامه آگاه شدید. فبک بر مهارت استوار است؛ از جمله همین گوش دادن. نه این که توصیه کنیم؛ بلکه آن را چنان که اینجا انجام دادیم، در کلاس تمرین کنیم. بزرگترین معضل ما اکنون این است؛ که والدین، فرزندان، زنان و مردان به هم گوش نمیدهند؛ هرکس فقط حرفِ خودش را میزند و از ظنِ خودش دیگری را داوری میکند. ما باید اینها را در مدرسه تمرین میکردیم و آرامآرام به بزرگسالانی تبدیل میشدیم که گوش میدهند.
«مورد دیگر، استدلال کردن است. به جرئت میگویم اکثرِ ایرانیها مخالفت کردنِ مستدل را بلد نیستند؛ حتا نمیدانند باید با چه چیزی مخالفت کنند. فقط مخالف اند. یک تکه از کلام را میگیرند و با تو مخالفت میکنند؛ در حالی که حساب و کتاب دارد: اول باید حرفِ حسابِ مرا تشخیص دهی، بعد با آن مخالفت کنی. فوت و فن دارد.
«مهارتهای مهمِ دیگر هم همینطور؛ مثلا موافقت کردن، مخالفت کردن، تحلیل کردن، دستهبندی کردن، گروهبندی کردن، حتا خواندن، مثال زدن. در مدرسه چه میکنیم؟ تقریبا هیچ مهارتی کار نمیشود؛ فقط معلومات میدهیم. باید انجام دهیم تا یاد بگیریم. مثل این است که برای آموزش دوچرخهسواری، آن را با سخنرانی یاد بدهیم؛ یا دربارهی فوتبال یک ساعت سخنرانی کنیم، بعد بخواهیم طرف در نقش فوروارد بازی کند. مهارت انجامدادنی است؛ چنان که میگویند Learning by doing: یادگرفتن با انجامدادن. در فبک، سی مهارت تعریف شده که در طی دوران تحصیل روی آن کار شود.
«اگر شهرتان را دوست دارید و میخواهید شهروندان بهتری باشید یا داشته باشید، به شهروندانی متفکر، مستدل و اهل منطق احتیاج دارید که برایشان فکر و فرهنگ مهمتر از چیزهای دیگر باشد. اگر کاشان میخواهد صبغهی فرهنگی گذشتهاش را احیا کند، به آدمهایی احتیاج دارد که فکر کنند، بهتر بگویند، بهتر بنویسند. شما هم باید پشتیبانِ برنامهای باشید که اندیشیدن و اندیشهورزی را در کودکان رشد دهند. اگر بچهها اندیشیدن را یاد گرفتند و در آن ماهر شدند، در زندگی نمیمانند؛ ولی اگر فقط معدلِ بالا باشند، احتمال درماندگیشان زیاد است. بنابراین، فبک مدلی است که میتواند کمک کند تحول در تربیت اتفاق بیفتد.»
در پایان نیز، دکتر قائدی به برخی پرسشهای حاضران در رابطه با فبک پاسخ دادند. پس از اتمام جلسه، در کنار استاد ایستادیم تا عکس یادگاری بگیریم. باران تندی میبارید؛ خوشحال بودم که خانم ساقی به خاطر فرزندش زودتر رفته بود. من و خانمها خادمی و مبینی را هم آقای ایزدپناه رساند؛ نمونهی واقعیِ تفکر مراقبتی!
#فبک_کاشان
#فبک_کاشان
#فلسفه_برای_کودکان
#یحیی_قائدی
#فبک_سفر
#فبک
@yahyaghaedi
فلسفه برای کودکان در برنامه درسی دوره ابتدایی (فصل9)
دکتر یحیی قائدی
🎧📚#144🔹Shorer, A., & Quinn, K. (2023). Philosophy for children across the primary curriculum: inspirational themed planning. Taylor & Francis.
🔸فلسفه برای کودکان در برنامه درسی دوره ابتدایی: برنامه ریزی با مضمون الهام بخش (شورر و کوین، 2023).
🔘فصل نهم: سفر
🔸#فبک
🔹#P4C
🔸#فلسفه_برای_کودکان
🔹#philosophy_for_children
🔸#فبک_سفر
🔹#p4c_journey
🔸#سفر
🔹#journey
🔸#فلسفه_برای_کودکان_سفر
🔹#philosophy_for_children_journey
🔸#تعلق_و_سفر
🔹#belonging_and_journey
♦️کانال منبع شناسی مطالعات برنامه درسی:
🆔 @RICS_mmm1959
🌐 http://mehrmohammadi.ir
🔸فلسفه برای کودکان در برنامه درسی دوره ابتدایی: برنامه ریزی با مضمون الهام بخش (شورر و کوین، 2023).
🔘فصل نهم: سفر
🔸#فبک
🔹#P4C
🔸#فلسفه_برای_کودکان
🔹#philosophy_for_children
🔸#فبک_سفر
🔹#p4c_journey
🔸#سفر
🔹#journey
🔸#فلسفه_برای_کودکان_سفر
🔹#philosophy_for_children_journey
🔸#تعلق_و_سفر
🔹#belonging_and_journey
♦️کانال منبع شناسی مطالعات برنامه درسی:
🆔 @RICS_mmm1959
🌐 http://mehrmohammadi.ir
Forwarded from Yahya
گزارش ۱۲
#تنگه_بناب_رویدر
۵تیر ۱۴۰۳
#یحیی_قائدی
#فبک_سفر
برای رفتن به جایی که تنگه بناب بود باید رویدر را پشت سر می گذاشتیم. کوهها کاملا برهنهاند .هیچ کس هم به آنها تذکر نمی دهد انها حتا درخت ها را هم به تن خود راه ندادهاند تا چشم کار می کند خاک و سنگ است و زیباست .جاده اسفالته باریکی از کناره دره عبور می کند ته دره کم کم در خت هایی پیدا می شوند خیسی کمی هم از دور پیداست.جایی می ایستم با کفش نامناسب، من و حبیب و یعقوب از جاده به ته دره می رویم .طاهر براه نیست در ماشین می ماند.انجا آب هست خرما و کهور هم هست صدای پای اب هم می اید.در جایی که گرما چنان می دود و رستنی ها جرات رستن ندارد در ته دره اب شجاعت کافی برای روییدن به انها داده است مردی با سامسونت پیدایش می شود باهاش خوش و بش می کنم بلوچ است امده تا تنش را به اب بسپرد. چند پدرمراقب کودکانشان هستند در اب. گرما و شرجی با هم رفاقت می کنند ادم دلش می خواهد بپرد در اب.
#فبک_هرمزگان
#فبک
https://www.instagram.com/reel/C9Sm3Srt5Nu/?igsh=MWk2OTl4endoZWh4bQ==
#تنگه_بناب_رویدر
۵تیر ۱۴۰۳
#یحیی_قائدی
#فبک_سفر
برای رفتن به جایی که تنگه بناب بود باید رویدر را پشت سر می گذاشتیم. کوهها کاملا برهنهاند .هیچ کس هم به آنها تذکر نمی دهد انها حتا درخت ها را هم به تن خود راه ندادهاند تا چشم کار می کند خاک و سنگ است و زیباست .جاده اسفالته باریکی از کناره دره عبور می کند ته دره کم کم در خت هایی پیدا می شوند خیسی کمی هم از دور پیداست.جایی می ایستم با کفش نامناسب، من و حبیب و یعقوب از جاده به ته دره می رویم .طاهر براه نیست در ماشین می ماند.انجا آب هست خرما و کهور هم هست صدای پای اب هم می اید.در جایی که گرما چنان می دود و رستنی ها جرات رستن ندارد در ته دره اب شجاعت کافی برای روییدن به انها داده است مردی با سامسونت پیدایش می شود باهاش خوش و بش می کنم بلوچ است امده تا تنش را به اب بسپرد. چند پدرمراقب کودکانشان هستند در اب. گرما و شرجی با هم رفاقت می کنند ادم دلش می خواهد بپرد در اب.
#فبک_هرمزگان
#فبک
https://www.instagram.com/reel/C9Sm3Srt5Nu/?igsh=MWk2OTl4endoZWh4bQ==