#احمد_شاملو
#عباس_معروف
خاطره ای با احمد شاملو
عباس معروفی
نویسندهها وقتی به هم میرسند از همه چیز حرف میزنند، از خصوصیترین مسایل تا شیر پاستوریزه. اما خب چک و چانه زدن بر سر واژه هم همیشه هست. طلافروشها قیمت سکه را از همدیگر میپرسند، سراغ ماهیفروش و نجار نمیروند. اما نکتهی مهم برای داستاننویس این است که سراغ همه میرود، فقط فارغالتحصیلهای دانشکدهی ادبیات واژه نمیشناسند، مردم کوی و برزن بهتر واژهها را به کار میگیرند. و ماهیفروشها و نجارها کلماتی بلدند که لزوماً پستهفروشها بلد نیستند. بنابرین شایسته است نویسنده به جای زبان بودن، گوش باشد. این خاطرهها را میگویم که بدانی اگر در باب واژهای با کسانی حرف بزنی، نمیگویند پر حرفی کرد.
یک شب شاملو همینجور که از پلهها میآمد پایین گفت: «توی شعر تازهم دارم از یه حسی حرف میزنم که واژهشو پیدا نمیکنم. میگم، ببین تو دست و بالت نیست؟! تا به حال دیدهی دخترای خیلی جوون وقتی میبوسیشون یه چیزی میاد به چهرهشون؟ توجه کردهی تا حال؟ یه چیزی میدوه تو گونهشون؟»
گفتم: «شرم؟ یا خجالت؟»
همانجور ایستاده بود. من هم بلند شدم. گفت: «چرا واستادی؟ بشین.» بعد گفت: «شرم نیست این. خجالت هم نیست. اینا رو که بلد بودم خودم.» انگشتهاش را روی هوا بهم کشید چندبار: «یه چیزیه که... میاد میشینه به گونههاشون. خون میدوه تو صورتشون، دقت کردهی؟»
وای، آن شب چقدر بحث کردیم سر این حالت دخترانه. و چقدر حالش خوب بود شاملو. قرار شد بهش فکرکنیم و باز هم حرف بزنیم، که دیگر قسمت نشد، و من از ایران گریخته بودم. چه میدانستم این آخرین دیدار ماست!
@wwwgap8ir
#عباس_معروف
خاطره ای با احمد شاملو
عباس معروفی
نویسندهها وقتی به هم میرسند از همه چیز حرف میزنند، از خصوصیترین مسایل تا شیر پاستوریزه. اما خب چک و چانه زدن بر سر واژه هم همیشه هست. طلافروشها قیمت سکه را از همدیگر میپرسند، سراغ ماهیفروش و نجار نمیروند. اما نکتهی مهم برای داستاننویس این است که سراغ همه میرود، فقط فارغالتحصیلهای دانشکدهی ادبیات واژه نمیشناسند، مردم کوی و برزن بهتر واژهها را به کار میگیرند. و ماهیفروشها و نجارها کلماتی بلدند که لزوماً پستهفروشها بلد نیستند. بنابرین شایسته است نویسنده به جای زبان بودن، گوش باشد. این خاطرهها را میگویم که بدانی اگر در باب واژهای با کسانی حرف بزنی، نمیگویند پر حرفی کرد.
یک شب شاملو همینجور که از پلهها میآمد پایین گفت: «توی شعر تازهم دارم از یه حسی حرف میزنم که واژهشو پیدا نمیکنم. میگم، ببین تو دست و بالت نیست؟! تا به حال دیدهی دخترای خیلی جوون وقتی میبوسیشون یه چیزی میاد به چهرهشون؟ توجه کردهی تا حال؟ یه چیزی میدوه تو گونهشون؟»
گفتم: «شرم؟ یا خجالت؟»
همانجور ایستاده بود. من هم بلند شدم. گفت: «چرا واستادی؟ بشین.» بعد گفت: «شرم نیست این. خجالت هم نیست. اینا رو که بلد بودم خودم.» انگشتهاش را روی هوا بهم کشید چندبار: «یه چیزیه که... میاد میشینه به گونههاشون. خون میدوه تو صورتشون، دقت کردهی؟»
وای، آن شب چقدر بحث کردیم سر این حالت دخترانه. و چقدر حالش خوب بود شاملو. قرار شد بهش فکرکنیم و باز هم حرف بزنیم، که دیگر قسمت نشد، و من از ایران گریخته بودم. چه میدانستم این آخرین دیدار ماست!
@wwwgap8ir