مرگ در میان ابرها
4.65K subscribers
1.02K photos
39 videos
70 files
59 links
Tell me something awful, like you are a poet, trapped inside the body of a finance guy.

http://t.me/HidenChat_Bot?start=256885874
Download Telegram
اگر دل‌دردم منو تبدیل به خون‌آشام یا گرگینه نکنه، میام براتون از نقد شکسپیر می‌گم. 🫵🏼
Oh! You Pretty Things (2015 Remastered Version)
David Bowie
I think about a world to come where the books were found by the golden ones
Written in pain, written in awe
By a puzzled man who questioned what we were here for?
ادبیات!
مرگ در میان ابرها
اگر دل‌دردم منو تبدیل به خون‌آشام یا گرگینه نکنه، میام براتون از نقد شکسپیر می‌گم. 🫵🏼
این‌چند‌وقت داشتم مقالهٔ نقد دکتر جانسون درمورد شکسپیر رو می‌خوندم و با این‌که یه نئوکلاسیست واقعیه و خیلی از تفکراتش درمورد ادبیات با من به‌هیچ‌عنوان هم‌خونی نداره ولی یه‌سری ایده‌های خوبی هم درمورد شکسپیر داره. مثلاً این‌که در درجهٔ اول باید بدونیم شکسپیر یه نابغهٔ بی‌نقص نیست. ایراداتی به کاراش وارد هست که شاید علت این‌که خیلی از آدم‌ها نمی‌تونن باهاش ارتباط بگیرن و فکر می‌کنن «شکسپیر اون‌قدرها هم خوب نیست» همین خطاها باشه.
اما چیزهای بزرگی هم این وسط هست که باید حسابی قدردانی بشه. این‌که شکسپیر تمام آثارش رو کاملاً منطبق با طبیعت انسانی نوشته و همهٔ شخصیت‌ها جدا از ویژگی‌های منحصر به خودشون، بیانگر «انسان» هستن. برای همینه که میشه این نمایش‌نامه‌ها رو با انواع برداشت‌ها و دیدگاه‌ها اجرا کرد و بعد قرن‌ها هنوز تئاترها می‌تونن دیدگاه جدیدی نسبت به یک نمایش‌نامه واحد داشته باشن چون اون‌قدر منطبق با ذات آدم‌هاست و اون‌قدر عکس‌العمل‌ها و اشتباهات و نظرات شخصیت‌ها بین نسل بشر رایج و قابل‌درکه، که تقریباً هرکسی می‌تونه با دیدگاه خودش اونا رو قضاوت و بررسی کنه.
در دورهٔ الیزابت و قبل از اون، tragic flaw معمولاً خطایی بود که هرکسی بهش نزدیک نمی‌شد؛ ولی شکسپیر همهٔ نقش‌اصلی‌های آثارش رو به‌خاطر اشتباهی مجازات می‌کنه که از هیچ‌کدوم از ما به‌عنوان انسان جدا نیست. مثلاً هملت قبل از هرکدوم از کارهای عجیبی که کرده مبتلا به «عدم قدرت در تصمیم‌گیری» بوده و واقعاً چند نفر از ما هست که نتونه خودش رو توی هملت ببینه؟ که مدام نشونه‌ها و سیگنال‌ها رو ببینه ولی باور نکنه و دست‌دست کنه تا زمانی که خیلی دیر بشه؟ که برای تبرئه خودش بگه من نمی‌دونستم و مطمئن نبودم اوضاع از چه قراره ولی حقیقت این باشه که از همون روز اول نشونه‌ها خودشون رو نشون می‌دادن؟
موضوع بعدی که به‌نظر ساموئل جانسون خیلی قابل‌ بحثه اینه که قبل از شکسپیر، ما یا تراژدی داشتیم و یا کمدی. شکسپیر اولین فردی بوده که تونسته هردوی این‌ها رو باهم ترکیب و یکی کنه و fool درمقابل king یا tragic hero قرار بگیره و به‌سخره بگیرتش چون مگه زندگی واقعی چیزی جدای از ترکیب هردوی این‌هاست؟ و هنر و تلاشِ شکسپیر توی نشون‌دادن چیزی نزدیک به یک زندگی خیلی واقعی و قابل‌درک همیشه باارزش می‌مونه.

- Preface to Shakespeare by Samuel Johnson
امروز نشستم برای هفته‌ٔ جدید برنامه‌ریزی کردم (در طول هفته به شما هم می‌گم که دارم چی‌کارا می‌کنم.) و اگه دل‌درد دست از سرم برداره و بتونم کل برنامه‌م رو عملی کنم؛ درواقع تونستم روزی ۵۵۰ کلمه ترجمه کنم که تا آخر هفته میشه حدود دوهزار و هشت‌صدتا، برای ارائهٔ سه‌شنبه‌م که درمورد چارلز دیکنزه آماده شدم، برای امتحان‌های تاریخ‌ادبیات و رمان قرون ۱۸ و ۱۹ و ترجمه‌متون‌ اسلامی درس خوندم، سرکار رفتم و به کارهای اون‌جا رسیدم، خوندن مقالهٔ نقد ادبی‌ رو پیش بردم و ریگ‌روان هم خوندم. حالا همه بیاید دعا کنیم ترجیحاً زنده بمونم و روده‌هام تصمیم نگیرن خودشونو پاره کنن. 🕯️🕯️🕯️🕯️
شب‌های بارونی و روشن‌کردن همهٔ شمع‌های تو اتاق.
«می‌دونی که مردم دنیا رو تقسیم می‌کنن به بهره‌مندی سفیدپوست‌ها و ظلم به سیاه‌پوست‌ها، ولی هیچ وقت حرفی از زردپوست‌ها نمی‌زنن که حدود نصف زمین رو اشغال کردن؟»

-ریگ روان، استیو تولتز
و با این‌که همیشه می‌توانستم دوست پیدا کنم، نمی‌توانستم یک دوست قدیمی پیدا کنم-چنین امکانی برای ابد ازم گرفته شده بود.

-ریگ روان، استیو تولتز
در کتا‌بخانهٔ دانشگاه.
برنامه‌م برای ادامهٔ امروز:

• دفتر برنامه‌ریزی‌م رو چک کنم.
• قهوه‌م رو آماده می‌کنم و میارم سر میز.
• کارهایی که باید بکنم رو اولویت‌بندی می‌کنم.
• چندتا نفس عمیق می‌کشم.
• شروع می‌کنم به پنیک‌کردن و هیچ‌ کاری انجام نمی‌دم. 🥮
You told me I could do anything the way no one ever had, and then, I began to actually "can".
The only sound you'll hear from my room these days.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
دیگه فصلِ مربای توت‌فرنگی شده جانم! 🫙🍓
بگو، ای مرد معمایی، کدام را بیشتر دوست داری، پدرت، مادرت، خواهرت یا برادرت؟
نه پدر دارم نه مادر، نه خواهر و نه برادر.
دوستانت؟
سخنی می‌گویید که معنایش تاکنون در نظرم ناشناخته مانده.
وطنت؟
نمی‌دانم در کدام سرزمین جای دارد.
زیبایی؟
او را دوست می‌داشتم اگر به کمال رسیده و جاودانی بود.
زَر؟
از آن بیزارم همانگونه که شما از خدا بیزارید.
هان، پس چه دوست داری، ای بیگانه‌ی عجیب؟
ابرها را دوست دارم، ابرهایی که در آن‌جا می‌گذرند… در آن‌جا… آن ابرهای شگفت‌انگیز.

ملال پاریس، شارل بودلر، ترجمه‌ محمدعلی اسلامی ندوشن
ولی نه برای ما.
مرگ در میان ابرها
امروز نشستم برای هفته‌ٔ جدید برنامه‌ریزی کردم (در طول هفته به شما هم می‌گم که دارم چی‌کارا می‌کنم.) و اگه دل‌درد دست از سرم برداره و بتونم کل برنامه‌م رو عملی کنم؛ درواقع تونستم روزی ۵۵۰ کلمه ترجمه کنم که تا آخر هفته میشه حدود دوهزار و هشت‌صدتا، برای ارائهٔ…
دیگه انگشت‌هام چیزی رو حس نمی‌کنه و چشم‌هامم سخت باز میشه. نمی‌دونم چندتا فنجون چایی ریختم و ازش پرسیدم ای چای جادویی؛ کی از همه خسته‌تره؟ من نمی‌دونستم بزرگ‌شدن قراره این‌همه سخت باشه ولی همه‌چیز تموم شد. فردا ترجمه‌ها رو تحویل می‌دم و بعدش یه نفس‌عمیق می‌کشم چون می‌دونم امید پاندورایی توی دلم دوباره داره می‌رقصه ولی این‌بار جلوش رو نمی‌گیرم. اگه قراره همه نابود بشیم، بذاریم با امید باشه. بعدش هم می‌رم یه جایی که کمی آفتاب داشته باشه و چمن. دراز می‌کشم روی زمین و آسمون رو نگاه می‌کنم و اجازه می‌دم آفتاب بهم غلبه کنه و مطلقاً هیچ‌کاری نمی‌کنم. هیچ‌کاری.