مرگ در میان ابرها
4.65K subscribers
1.02K photos
39 videos
70 files
59 links
Tell me something awful, like you are a poet, trapped inside the body of a finance guy.

http://t.me/HidenChat_Bot?start=256885874
Download Telegram
عاشق این شهرم و به نظرم فقط آدم‌هایی که نمی‌تونن خوب اطرافشونو ببینن، از تهران متنفرن.
Silver Springs - Early Take
Fleetwood Mac
Time cast a spell on you, but you won't forget me
I know I could've loved you, but you would not let me
I'll follow you down 'til the sound of my voice will haunt you
His energies, patience, and industry had been so severely taxed during the years of his life between eighteen and eight-and-twenty, to reach his present stage of progress, that no more seemed to be left in him.
- Thomas Hardy
احساس می‌کنم باید یک نویسنده معمولی بشم. نه اون‌قدری محبوب و ماندگار که تا قرن‌ها تو کتابخونه‌ها زندگی کنم و نه اون‌قدری ناآشنا که همهٔ کلمه‌هام زیر بار یه جلد سخت گیر کنن و نتونن نفس بکشن و کم‌کم بمیرن. بلکه یه نویسنده کاملاً معمولی با یه کتابی که اسمش خیلی معمولیه و تمامش هم راجع‌به آدم‌ها و اتفاقات معمولیه. توی این کتاب نه اژدها وجود داره، نه طاعون، نه جادو، نه قهرمان، نه ضد قهرمان و نه هیچ‌کسی که بخواد همه‌چیز رو راجع‌به خودش کنه. حتی شخصیت اصلی هم نداره. توش آدم‌های مختلفی هستن که سرشون به زندگی‌های کوچیک و ساده و معمولی‌ای گرمه که توجه هیچ اهریمن و خدایی رو جلب نمی‌کنه.
یکی از شخصیت‌هاش، توی اوقات فراغتش با کاردی که روی دسته‌ش گل‌های زرد کم‌رنگ و کوچیک داره، کره رو روی نون داغ پخش می‌کنه و بعد با قاشق‌ کوچیک مربای شاه‌توت بهش اضافه می‌کنه و نون دوم رو روش می‌ذاره، به قطره‌های شهد مربا که روی لباسش می‌ریزن توجه نمی‌کنه و چشماش رو می‌بنده و گاز می‌زنه و قبل از اینکه بخواد دستاش رو پایین بیاره می‌میره و مردنش از هر شعری که خونده شاعرانه‌تره چون درحال انجام‌دادن کار کوچیک و دلگرم‌کنندهٔ خودش بود. یا یکی دیگه از شخصیت‌ها یه بعدازظهر پاییزی با موهای خیس دراز می‌کشه تو تختش و درحال فکرکردن به خرگوشی که توی ده‌سالگی‌ش نگه می‌داشت، چشم‌هاش گرم می‌شه و خوابش می‌بره. اصلاً یه فصل می‌نویسم برای مرگ‌هایی که حین انجام کارهای معمولی زندگی رخ میده و اون آدم‌ها ذره‌ای اذیت نمی‌شن چون مرگ نمی‌تونه کسی رو که واقعاً زندگی کرده رنج بده. احتمالاً اسم این فصل رو هم بذارم «مرگ هنگام پهن‌کردن رخت‌های شسته‌شده در باد.»
صبح‌بخیر آدم‌ها🚪
امشب اومدیم تئاتر استادمون—اهانت به تماشاگر—رو ببینیم و تبدیل شد به عجیب‌ترین نمایشی که تا حالا دیدیم! یا شاید هم بهتره بگم «نانمایش». زل زد رو به ما و گفت: «شما مخاطب نیستید، فقط خطاب قرار می‌گیرید چون در غیر این صورت حوصله‌تون سر می‌ره.» و بعد نشستیم تا به «تماشاگر بودن» و «صاحب هیچ فکری‌ نبودنمون» اهانت کنن. بعد هم تشویقشون کردیم و برگشتیم. البته با کمی فشارِ افتاده و پی‌بردن به اینکه شاید حق با استاده و بازیگرهای اصلی، تماشاگرهان که همیشه سرهای ثابت و هماهنگ و رو‌به‌صحنه‌ای دارن و هیچ‌چیز نمی‌تونه بازی‌ ابدی و ادایی‌شون رو خراب کنه!
پیتر هانتکه‌جان راستش واقعاً معذرت می‌خوایم که برای دنیای واقعی، زیادی غیرواقعی هستیم.
من نمی‌دونم امروز چیکار می‌کنین و چی ذهنتون رو مشغول کرده؛ ولی هرچی که هست فراموشش کنید و این قسمت از Far from the madding crowd از تامس هاردی رو بخونید. 🫖

It was a night when sorrow may come to the brightest without causing any great sense of incongruity: when, with impressible persons, love becomes solicitousness, hope sinks to misgiving, and faith to hope: when the exercise of memory does not stir feelings of regret at opportunities for ambition that have passed by.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
باید پنجشنبه کتاب و ژورنال و لپ‌تاپمو بردارم و برم انقلاب و یه جایی رو پیدا کنم که بشه با تمرکز نوشت و کار کرد. اگه بمونم خونه دیوونه می‌شم توی سروصدا. تقریباً هر هفته اینو به خودم می‌گم و باز هم پنجشنبه که می‌شه چایی و لپ‌تاپ رو میارم توی تخت. پس الان اینو این‌جا می‌نویسم برای سارای پنجشنبه: تو یک 🥔 هستی اگر باز هم بمونی خونه!
a man out of nowhere appeared and then I needed him to never leave:
پامپکین‌لاته واقعاً خوشمزه‌ست. 🎃
November flush and your flannel cure ✪