بعضی روزها زندگی خیلی بامزهس. مثلاً امروز داشتیم ترجمههامون رو سرکلاس میخوندیم و استادمون از تکتک کلماتمون ایراد میگرفت و میگفت این بهقدر کافی معنای فلسفهٔ decentralized رو نمیرسونه؛ درحالیکه همین هفتهٔ پیش، صاحب اون کتابی که مشغول ترجمهش بودیم (پل آستر) فوت شد و دیگه هیچوقت نمیفهمه آدمها تو یه قاره دیگه بعد از مرگش دارن راجعبه این حرف میزنن که آیا کلمهٔ گوهر میتونه منظور فلسفهٔ essence رو برسونه یا نه.
مرگ در میان ابرها
آخر هفته و ادبیات مغموم و محزونِ عرب.
ازم میپرسی حال این روزهام چطوره؟
خب، راستش:
خب، راستش:
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بهترین ادیت دنیا:
موش کتابخانهای بودم. با شیاطینِ میلتون رقصیدم، همراه دانته از دوزخ گذشتم، در پسکوچههای پاریس کنار زولا خزیدم و همراه ولتر طعنهها زدم و بعد چه؟ هیچ؟ هیچ نبود، جز اینکه حقیقتی را که تکیهگاهم باشد نیافتم، چیزی که مرا دوباره بیافریند، متمایزم کند و در این سردگمی عظیم ویژگی و امتیازی به من بخشد، هیچ. مدوسای فرهنگ مرا به سنگ تبدیل کرد. مرا بیشتر تباه کرد و همان سوال مرا همچنان تکهتکه میکرد: و بعد چه؟ معنی همهٔ اینها چیست؟
- در بیروت دریایی نیست، غادةالسمان
- در بیروت دریایی نیست، غادةالسمان
بعضی وقتها باید ساعت دوازده شب برای خودت صبحونه درست کنی و بشینی کف زمین آشپزخونه و تنهایی برای خودت با کمنورترین چراغ خونه مربا بخوری و ترجیحاً یه استکان چایشیرین هم تو دستت بگیری، زل بزنی به پایهٔ کابینتها و بری توی عمیقترین افکار درمورد زندگیت! بعد که صبحونهت رو خوردی بیای توی اتاقت، کتابهای درسی و دفترهات رو باز کنی و روی میزت بچینی، یک خط درس بخونی و بعد همهشون رو جمع کنی و برگردی به تختت و دراز بکشی و تا سه صبح کتابت رو بخونی چون هربار که به آدمها فرصت دادی متاسفانه بیشتر ناامیدت کردن و حالا نوبت کتابهاست که بتونن شانسشونو امتحان کنن!
What If
Coldplay
برای شبهایی که هلال ماه از همیشه رویاییتر و زیباتره.
The Sea of Faith
Was once, too, at the full, and round earth’s shore
Lay like the folds of a bright girdle furled.
But now I only hear
Its melancholy, long, withdrawing roar,
Retreating, to the breath
Of the night-wind, down the vast edges drear
And naked shingles of the world.
Ah, love, let us be true
To one another! for the world, which seems
To lie before us like a land of dreams,
So various, so beautiful, so new,
Hath really neither joy, nor love, nor light,
Nor certitude, nor peace, nor help for pain;
And we are here as on a darkling plain
Swept with confused alarms of struggle and flight,
Where ignorant armies clash by night.
-Mathew Arnold, Dover beach
Was once, too, at the full, and round earth’s shore
Lay like the folds of a bright girdle furled.
But now I only hear
Its melancholy, long, withdrawing roar,
Retreating, to the breath
Of the night-wind, down the vast edges drear
And naked shingles of the world.
Ah, love, let us be true
To one another! for the world, which seems
To lie before us like a land of dreams,
So various, so beautiful, so new,
Hath really neither joy, nor love, nor light,
Nor certitude, nor peace, nor help for pain;
And we are here as on a darkling plain
Swept with confused alarms of struggle and flight,
Where ignorant armies clash by night.
-Mathew Arnold, Dover beach
Forwarded from بوتهیِ خُردادی
«شاید بتوان گفت که در یک دوره از تاریخ، همهی انسانها شاعر بودهاند. در آن دورهای که از رویدادهای عادی طبیعت در شگفت میشدند و هر نوع ادراک حسی از محیط برای آنها تازگی داشت، حیرتآور بود و نام نهادن بر اشیا خود الهام شعری بود. دیدن صاعقه یا احساس جریان رودخانه و سقوط برگها بدون هیچگونه نسبتی با زندگی انسان، خودبهخود تجربهی ابتدایی و بیداری شعری و شعوری بود، همه بیدار بودند اما بعد حوزهی استعداد تجربههای شعری محدود میشود، خواب سنگین میشود و فقط بعضی از مردم بیداری و استعداد بیدارشدن دارند و آنهم در لحظههایی زیرا عوامل بیدارکنندهی همگان دیگر مکرر شده است و آگاهی و بیدار نسبت به آنها، آگاهی و بیداری شعوری اولی نیست؛ بلکه نوعی آگاهی از بیداری دیگران است، یعنی فهن و ادراک تجربههای دیگران و تجربهی ثانوی است.»
- استاد شفیعی کدکنی
- استاد شفیعی کدکنی