دعوا نکنیم !
- ولم کنید، بگذارید من هم با او بروم زیر خاک، بعد از او زنده بودن فایدهای ندارد. ولم کنید.
دستهای او را گرفته بودند. از پشت شانههای او را میگرفتند. زور میزد که خودش را خلاص کند. پدر را گذاشته بودن توی قبر و میخواستند رویش خاک بریزند. او ناله میکرد، التماس میکرد، نعره میزد، یقه جِر میداد، بیتابی میکرد:
- من تو را خیلی اذیت کردم. چرا مرا تنها میگذاری؟ نااهل و بد بودم. همیشه ازم شکایت داشتی. میگفتی: «آبروی مرا نبر.» گوش نکردم، جوانی کردم. نفهمی کردم. خامی کردم... ولم کنید. بگذارید با او بروم زیر خاک. او نباید تنها باشد.
درکش و واکش خسته کرد همه را. کم کم دست و شانههایش ول شد، رها شد، کَند دستهای خود را. پرید و رفت، از میان حلقه جمعیت، خودش را به قبر رساند. روی کُپه خاک نرم ایستاد. خم شد. داد زد: «پدر میخواهم بیایم پیش تو. نمیگذارند.» دست زد و مشتی از خاک قبر برداشت بر سر ریخت. دست بر سر زد. خاک زیرپایش سُست بود، شُل بود. ریخت. زیر پاش خالی شد. لیز خورد. تا آمد دست به جایی و کسی بگیرد، رفت. همراه خاک رفت. افتاد تو قبر پدر. جماعت نگاهش میکردند. از پایین آدمها را دید که آن بالا ایستاده بودند و نگاهش میکردند؛ تن بزرگ، قد بلند و سرهای کوچک. خنده بر لب. به سختی از روی نعش پدر بلند شد، دست به دیوارهی قبر گرفت، که خود را بالا بکشد. قبر گود بود با دیوارهی بلند و لیز، دست به هر سنگ و کلوخی میگرفت، کنده میشد، صدای همهمه و خنده میشنید. تلاش کرد، خاک و گَرد در چشم داشت؛ نمیدید. خواست از قبر بیرون درآید. نشد. کمی که بالا میآمد لیز میخورد و باز میافتاد. کسی که خاک میریخت توی قبر، روی مُرده، خم شد، دست دراز کرد که او را بگیرد، بالا بکشد. جوان سنگین بود، مرد بیل به دست را کشید توی قبر، افتاد روی خشت، که زیرش صورت پدر بود. مرد افتاد روی او. داد زد: «مرا بالا بکشید!» نفس جوان گرفته بود. چشمهایش کور میشد. تقلا میکرد. التماس کرد پیش مرد بیل به دست:
- بلند شو، کمک کن.
تلاش کرد مرد از روی او بلند شود. حالا دو نفر بودند که توی قبر وول میخوردند. پسر پا بر خشتی گذاشت که بر سینهی پدر بود. خشت کج شد، شکست، بر قفسهی سینهی پدر زور آورد. پسر ندانست چه میکند. همچنان دربند بالا کشیدن خود بود، چنگ بر خاک و سنگریزه و ریشهی خار میزد که دیوارهی قبر بود. نجات خود از خارِ دیوار میجست. به دنبال پدر، در میان خنده و خار و خاک و سنگ میلولید.
پسر که بیرون شد از قبر. ساکت بود. آبی به صورت زد، خاک از چشم و صورت شست. زیر لب گفت: «بابا، آشتی؟ دعوا، نه.»
مادرش گفت: «خجالت بکشید. بس است. شما پدر و پسر دست از دعوا برنمیدارید؟»
هوشنگ مرادی کرمانی
(زاده ۱۶ شهریور ۱۳۲۳)
#داستان_کوتاه
🔶️🔸️@third_script
- ولم کنید، بگذارید من هم با او بروم زیر خاک، بعد از او زنده بودن فایدهای ندارد. ولم کنید.
دستهای او را گرفته بودند. از پشت شانههای او را میگرفتند. زور میزد که خودش را خلاص کند. پدر را گذاشته بودن توی قبر و میخواستند رویش خاک بریزند. او ناله میکرد، التماس میکرد، نعره میزد، یقه جِر میداد، بیتابی میکرد:
- من تو را خیلی اذیت کردم. چرا مرا تنها میگذاری؟ نااهل و بد بودم. همیشه ازم شکایت داشتی. میگفتی: «آبروی مرا نبر.» گوش نکردم، جوانی کردم. نفهمی کردم. خامی کردم... ولم کنید. بگذارید با او بروم زیر خاک. او نباید تنها باشد.
درکش و واکش خسته کرد همه را. کم کم دست و شانههایش ول شد، رها شد، کَند دستهای خود را. پرید و رفت، از میان حلقه جمعیت، خودش را به قبر رساند. روی کُپه خاک نرم ایستاد. خم شد. داد زد: «پدر میخواهم بیایم پیش تو. نمیگذارند.» دست زد و مشتی از خاک قبر برداشت بر سر ریخت. دست بر سر زد. خاک زیرپایش سُست بود، شُل بود. ریخت. زیر پاش خالی شد. لیز خورد. تا آمد دست به جایی و کسی بگیرد، رفت. همراه خاک رفت. افتاد تو قبر پدر. جماعت نگاهش میکردند. از پایین آدمها را دید که آن بالا ایستاده بودند و نگاهش میکردند؛ تن بزرگ، قد بلند و سرهای کوچک. خنده بر لب. به سختی از روی نعش پدر بلند شد، دست به دیوارهی قبر گرفت، که خود را بالا بکشد. قبر گود بود با دیوارهی بلند و لیز، دست به هر سنگ و کلوخی میگرفت، کنده میشد، صدای همهمه و خنده میشنید. تلاش کرد، خاک و گَرد در چشم داشت؛ نمیدید. خواست از قبر بیرون درآید. نشد. کمی که بالا میآمد لیز میخورد و باز میافتاد. کسی که خاک میریخت توی قبر، روی مُرده، خم شد، دست دراز کرد که او را بگیرد، بالا بکشد. جوان سنگین بود، مرد بیل به دست را کشید توی قبر، افتاد روی خشت، که زیرش صورت پدر بود. مرد افتاد روی او. داد زد: «مرا بالا بکشید!» نفس جوان گرفته بود. چشمهایش کور میشد. تقلا میکرد. التماس کرد پیش مرد بیل به دست:
- بلند شو، کمک کن.
تلاش کرد مرد از روی او بلند شود. حالا دو نفر بودند که توی قبر وول میخوردند. پسر پا بر خشتی گذاشت که بر سینهی پدر بود. خشت کج شد، شکست، بر قفسهی سینهی پدر زور آورد. پسر ندانست چه میکند. همچنان دربند بالا کشیدن خود بود، چنگ بر خاک و سنگریزه و ریشهی خار میزد که دیوارهی قبر بود. نجات خود از خارِ دیوار میجست. به دنبال پدر، در میان خنده و خار و خاک و سنگ میلولید.
پسر که بیرون شد از قبر. ساکت بود. آبی به صورت زد، خاک از چشم و صورت شست. زیر لب گفت: «بابا، آشتی؟ دعوا، نه.»
مادرش گفت: «خجالت بکشید. بس است. شما پدر و پسر دست از دعوا برنمیدارید؟»
هوشنگ مرادی کرمانی
(زاده ۱۶ شهریور ۱۳۲۳)
#داستان_کوتاه
🔶️🔸️@third_script
بشنیدهام که عزم سفر میکنی ، مکن
مهر حریف و یار دگر میکنی ، مکن
تو در جهان غریبی ، غربت چه میکنی؟
قصد کدام خسته جگر میکنی؟ مکن ...
از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر میکنی ، مکن
ای مه که چرخ ، زیر و زبر از برای توست
ما را خراب و زیروزبر میکنی مکن
جانم چو کورهای است پرآتش بست نکرد
روی من از فراق چو زر میکنی ، مکن
چون روی درکشی تو ، شود مه سیه ز غم!
قصد خسوف قرص قمر میکنی ، مکن
ما خشک لب شویم چو تو خشک آوری
چشم مرابه اشک چه تر میکنی مکن
#مولوی
🔶️🔸️@third_script
مهر حریف و یار دگر میکنی ، مکن
تو در جهان غریبی ، غربت چه میکنی؟
قصد کدام خسته جگر میکنی؟ مکن ...
از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر میکنی ، مکن
ای مه که چرخ ، زیر و زبر از برای توست
ما را خراب و زیروزبر میکنی مکن
جانم چو کورهای است پرآتش بست نکرد
روی من از فراق چو زر میکنی ، مکن
چون روی درکشی تو ، شود مه سیه ز غم!
قصد خسوف قرص قمر میکنی ، مکن
ما خشک لب شویم چو تو خشک آوری
چشم مرابه اشک چه تر میکنی مکن
#مولوی
🔶️🔸️@third_script
راستش را بخواهي پس از رفتنت دو سه بار بيشتر گريه نكرده بودم.
يك بار همان دو سه ساعت بعد از رفتنت و يك بار هم در سينما، يادم نيست چه بود، ولي اين سومين بار چيز ديگري بود.
گريهای بود كه در همهی عمرم نكرده بودم ، مثل مادر مردهها...
نامهای از جلال آل احمد (۱۱ آذر ۱۳۰۲ – ۱۸ شهریور ۱۳۴۸)
به سیمین دانشور
🔶🔸@third_script
يك بار همان دو سه ساعت بعد از رفتنت و يك بار هم در سينما، يادم نيست چه بود، ولي اين سومين بار چيز ديگري بود.
گريهای بود كه در همهی عمرم نكرده بودم ، مثل مادر مردهها...
نامهای از جلال آل احمد (۱۱ آذر ۱۳۰۲ – ۱۸ شهریور ۱۳۴۸)
به سیمین دانشور
🔶🔸@third_script
من آبگینه سرشتم، زمانه سنگ اندازد
شکسته زاده شدم من، شکسته، از آغاز
ز بسکه دام و قفس در کمین پروازند
بهار میرسد اما، همیشه بی پرواز
حساب سود و زیان در مرام توفان نیست
بتاز ای دل تنگم، بتاز یا بباز...
احمد حیدربیگی
( ۲۹ اسفند ۱۳۱۸ – ۱۹ شهریور ۱۳۸۶)
🔶🔸@third_script
شکسته زاده شدم من، شکسته، از آغاز
ز بسکه دام و قفس در کمین پروازند
بهار میرسد اما، همیشه بی پرواز
حساب سود و زیان در مرام توفان نیست
بتاز ای دل تنگم، بتاز یا بباز...
احمد حیدربیگی
( ۲۹ اسفند ۱۳۱۸ – ۱۹ شهریور ۱۳۸۶)
🔶🔸@third_script
اندر سفر عشق شدن، آسان است و به پایان بردن کار جوانمردان. خود را دریاب که آفتاب به مغرب رسید و عیار مردم بگردید.
امام احمد غزالی
مجموعه آثار فارسی احمد غزّالی
احمد مجاهد
🔶️🔸️@third_script
امام احمد غزالی
مجموعه آثار فارسی احمد غزّالی
احمد مجاهد
🔶️🔸️@third_script
❤1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Darling, where do you go when you disappear..?
Blonde • 2022
Adrien Brody
Director: Andrew Dominik
🔶🔸@third_script
Blonde • 2022
Adrien Brody
Director: Andrew Dominik
🔶🔸@third_script
❤1
سفر ترا به سلامت، مرا به من بسپار
مرا به لحظهی بدرود خویشتن بسپار
مرا که دورترین شاخهام بهاران را
به خاکِ فاجعۀ عریان و بی کفن بسپار
دل مرا که پر از نوحۀ پریشانی ست
به قمریانِ جدا مانده از چمن بسپار
ز خط خاطرهام بگذر ای طلائی رنگ
سفر ترا به سلامت_ مرا به من بسپار...
شیون فومنی
(۳ دی ۱۳۲۵ – ۲۳ شهریور ۱۳۷۷)
🔶🔸@third_script
مرا به لحظهی بدرود خویشتن بسپار
مرا که دورترین شاخهام بهاران را
به خاکِ فاجعۀ عریان و بی کفن بسپار
دل مرا که پر از نوحۀ پریشانی ست
به قمریانِ جدا مانده از چمن بسپار
ز خط خاطرهام بگذر ای طلائی رنگ
سفر ترا به سلامت_ مرا به من بسپار...
شیون فومنی
(۳ دی ۱۳۲۵ – ۲۳ شهریور ۱۳۷۷)
🔶🔸@third_script
زمین فصاحتِ برگِ چنار را
به بادِ خستهی پاییز میسپرد
هوا، ترنمِ سودایی شکفتن را
ز نبضِ بیتپش خاک میگرفت
غروب حرفِ خودش را
به گوش جنگل خاموش گفته بود
به روی شیشهی تار
ملالِ پرده شکست
و از حقیقت اشیا بوی شک برخاست
و با حقیقت اشیا بوی او پیوست
تمام پنجره من،
خیال او شده بود.
یدالله رؤیایی
(۱۷ اردیبهشت ۱۳۱۱ – ۲۳ شهریور ۱۴۰۱)
🔶🔸@third_script
به بادِ خستهی پاییز میسپرد
هوا، ترنمِ سودایی شکفتن را
ز نبضِ بیتپش خاک میگرفت
غروب حرفِ خودش را
به گوش جنگل خاموش گفته بود
به روی شیشهی تار
ملالِ پرده شکست
و از حقیقت اشیا بوی شک برخاست
و با حقیقت اشیا بوی او پیوست
تمام پنجره من،
خیال او شده بود.
یدالله رؤیایی
(۱۷ اردیبهشت ۱۳۱۱ – ۲۳ شهریور ۱۴۰۱)
🔶🔸@third_script
میبارد آسمانِ دل من بیا بیا
دریا مرا گرفته به دامن بیا بیا
ای خندۀ ملیح سحر، ای سپیده دم
ای با ستاره دست به گردن بیا بیا
لبخندِ بامدادی گل بر سلامِ آب
نازِ نگاهِ نور به روزن بیا بیا
لیلای شرق، سوگلی دخترانِ دیر
دیبای آب و آئینه بر تن بیا بیا...
شیون فومنی
(۳ دی ۱۳۲۵ – ۲۳ شهریور ۱۳۷۷)
🔶️🔸️@third_script
دریا مرا گرفته به دامن بیا بیا
ای خندۀ ملیح سحر، ای سپیده دم
ای با ستاره دست به گردن بیا بیا
لبخندِ بامدادی گل بر سلامِ آب
نازِ نگاهِ نور به روزن بیا بیا
لیلای شرق، سوگلی دخترانِ دیر
دیبای آب و آئینه بر تن بیا بیا...
شیون فومنی
(۳ دی ۱۳۲۵ – ۲۳ شهریور ۱۳۷۷)
🔶️🔸️@third_script
❤1