تورّق (روح‌اله نخعی)ـ
106 subscribers
855 photos
230 videos
20 files
1.34K links
روح‌اله نخعی
روزنامه‌نگار سیاست بین‌الملل

تلگرام، توییتر و اینستاگرامم: @The_Ruhi
Download Telegram
مدام درباره این که من کِی دوباره بنویسم و چه بنویسم حرف می‌زدیم. حالا اولین حرفم شد خلاصه روایت روزی که با خودش و هدی خداحافظی کردیم و رفتند تا بعد از حبسشان؟ بعد از حبس من؟ کدام زودتر تمام می‌شود؟ که می‌داند.

صبحش با زهرا رفته بودیم برای پیگیری پرونده خودِ فلان‌شده‌ام از دادستان که بگوییم عفو نداده اند و باید بدهند. زهرا بیشتر از من مصر بود. من حالش را دیگر نداشتم اما زهرا می‌گفت حقت است. چرا تو بروی آن تو.

بی‌حاصل بود طبق پیش‌بینی. قرار بود بعدش با هدی بروند اجرای احکام دم اوین که ببینند داستان چیست. گفتم من هم می‌آیم که دم در باشم و بعد که آمدید ببینم چه شد. اصرار کردم و قبول کرد. بعد از بازداشت ۳۱ شهریور اولین بار بود تابلوی «بازداشتگاه اوین» را می‌دیدم. با هم رفتیم از این در تو و ۵۴ روز بعد وقتی بردند زندان‌هایمان، چشم‌بسته بودیم. گوشی‌ها و کیف‌ها را دادند به من. نشستم روی صندلی‌های جلوی ورودی دادسرا منتظر. قرار بود اگر کسی از آشناها زنگ زد به گوشی‌هایشان من جواب بدهم. علی برادرشان زنگ می‌زد و رفیقم علیرضا همسر زهرا.

یک سرباز آمد بیرون. «نخعی کیه؟» بلند شدم. «گوشیشو بده.» گفتم «گوشی کی؟» گفت «خواهرِ هدی.» از قیافه‌ام «چرا؟» را خواند. «چیزی نیست نگران نشو. می‌خواد زنگ بزنه فقط.» دادم. رفت. فکری شدم. شک کردم. زنگ زدم علیرضا که بپرسم کار درستی کردم یا نه. پشت خط بودم. قطع کردم. خود علیرضا زنگ زد. «روح‌اله به هم نریز. آرامشتو حفظ کن.» گفت زهرا زنگ زده و گفته همین الان دارند می‌برندشان تو. گفت می‌آید من را ببرد. ماندم. سرباز آمد گوشی را پس داد. گوشی هدی زنگ خورد. «پدرجون». نگاه کردم. نگاه کردم. نگاه کردم. برنداشتم. ناغافل دیدم دوتایی با چند نفر همراه آمدند. انتظار نداشتم مسیر رفتنشان به زندان از جلوی من باشد. حواسم نبود که چهره‌ام چه شکلی هست یا نیست. دوتایی داشتند می‌خندیدند. قیافه من را که دیدند با همان لبخندها به هم «آخی ببین» گفتند. حواسشان به حال من بود؛ مثل وقتی آخرهای آبان توی دادسرا، بعد از ۵۴ روز ۲۰۹ با ایما و اشاره از آن طرف اتاق حواسشان به من بود که «چند روز انفرادی بودی؟» «ضرب‌دیدگی انگشتت خوب شد؟». سریع سعی کردم تا می‌شود خودم را جمع کنم که ناراحت نشوند. بغلشان کردم و چند جمله آخر و خداحافظی. گفتیم که با این وضع من هم باید ساکم را ببندم. ته دلم نقطه روشنش این که من هم پشت سرشان می‌روم تو. گفتند می‌گویند ما عفوتان را داده بودیم و دادستان مخالفت کرده. می‌خندیدند که ما امروز پیش چه کسی رفته بودیم که یک پرونده بسته شود، نگو دو تای دیگر را هم باز کرده. تلفن‌ها هنوز زنگ می‌خورد. علی و علیرضا توی راه بودند تا اگر شد برسند برای خداحافظی اما معطلی طول نکشید و بردندشان. زنگ زدم به علی. گوشی را برداشت به هوای خواهرش، با کلماتی که برادری اول تماس می‌گوید وقتی فکر می‌کند خواهرش از آخرین لحظات دم در زندان زنگ زده. این ور خط اما دیگر هیچ کدام از خواهرهایش نبودند. من بودم. می‌شود گاهی آدم توانایی تکلم خودش را نفرین کند.

برگشتم پایین. رفتم پشت نیوجرسی‌های آن پایین و تکیه دادم و ولو شدم روی زمین. سه تا گوشی دستم. شروع کردند یکی یکی زنگ زدن. یکی به گوشی من، یکی به گوشی زهرا، یکی به گوشی هدی. فرقی ولی نداشت. «بردنشون تو.» «بردنشون تو.» «بردنشون تو.» «بردنشون تو...»

#زهرا_توحیدی #هدی_توحیدی
#زن_زندگی_آزادی
https://t.me/naghde_safi/182
@Tavarroq