گفتی بگو که در چه خیالی و حال چیست؟
ما را خیال توست... تو را در خیال چیست؟
جانم بهلب رسید، چه پرسی ز حال من؟
چون قوت جواب ندارم، سؤال چیست؟!
بیذوق را ز لذت تیغت چه آگهی؟
از حلق تشنه پرس که آب زلال چیست
گفتم: همیشه فکر وصال تو میکنم
در خنده شد که: این همه فکر محال چیست؟ :))
دردا! که عمر در شب هجران گذشت و من
آگه نیم هنوز که روز وصال چیست
چون حل نمیشود بهسخن مشکلات عشق
در حیرتم که فایده قیل و قال چیست!
ای دمبدم بهخون هلالی کشیده تیغ
مسکین چه کرد؟ موجب چندین ملال چیست؟
غزل ۷۰
#هلالی_جغتایی
ما را خیال توست... تو را در خیال چیست؟
جانم بهلب رسید، چه پرسی ز حال من؟
چون قوت جواب ندارم، سؤال چیست؟!
بیذوق را ز لذت تیغت چه آگهی؟
از حلق تشنه پرس که آب زلال چیست
گفتم: همیشه فکر وصال تو میکنم
در خنده شد که: این همه فکر محال چیست؟ :))
دردا! که عمر در شب هجران گذشت و من
آگه نیم هنوز که روز وصال چیست
چون حل نمیشود بهسخن مشکلات عشق
در حیرتم که فایده قیل و قال چیست!
ای دمبدم بهخون هلالی کشیده تیغ
مسکین چه کرد؟ موجب چندین ملال چیست؟
غزل ۷۰
#هلالی_جغتایی
تا کی به ناز رفتن و گفتن که: جان بده؟
جان میدهم، بیا، به تقاضا چه احتیاج؟
واعظ، ملالت تو به بانگ بلند چیست؟
آهسته باش! این همه غوغا چه احتیاج؟!
غزل ۹۰
#هلالی_جغتایی
جان میدهم، بیا، به تقاضا چه احتیاج؟
واعظ، ملالت تو به بانگ بلند چیست؟
آهسته باش! این همه غوغا چه احتیاج؟!
غزل ۹۰
#هلالی_جغتایی
هرکه در کوی تو روزی به هوس پای نهاد
عاقبت هم به سر کوی تو از پا افتد
غزل ۹۷
#هلالی_جغتایی
پ.ن:
هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یکشبه مرد شد و یکه به میدان زد و مرد
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بند توام، آزادم
#علیرضا_آذر
عاقبت هم به سر کوی تو از پا افتد
غزل ۹۷
#هلالی_جغتایی
پ.ن:
هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یکشبه مرد شد و یکه به میدان زد و مرد
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بند توام، آزادم
#علیرضا_آذر
ز روزگار، مرا خود همیشه دردی بود
غم تو آمد و آن را هزارچندان کرد
بلای هجر تو مشکل بود، خوش آن بیدل
که مرد پیش تو و کار بر خود آسان کرد!
جراحت دل ما بر طبیب ظاهر نیست
که تیر غمزه او هر چه کرد پنهان کرد
غزل ۱۰۶
#هلالی_جغتایی
غم تو آمد و آن را هزارچندان کرد
بلای هجر تو مشکل بود، خوش آن بیدل
که مرد پیش تو و کار بر خود آسان کرد!
جراحت دل ما بر طبیب ظاهر نیست
که تیر غمزه او هر چه کرد پنهان کرد
غزل ۱۰۶
#هلالی_جغتایی
من عاشق و دیوانه و مستم، چه توان کرد؟
میخواره و معشوقپرستم، چه توان کرد؟
گر ساغر سی روزه کشیدم، چه توان گفت؟
ور توبه چل ساله شکستم، چه توان کرد؟
گویند که: رندی و خراباتی و بدنام
آری، بخدا، این همه هستم! چه توان کرد؟
برخاستم از صومعه زهد و سلامت
در کوی خرابات نشستم، چه توان کرد؟
عهدم همه با پیر مغانست، هلالی
گر با دگری عهد نبستم، چه توان کرد؟
غزل ۱۰۷
#هلالی_جغتایی
میخواره و معشوقپرستم، چه توان کرد؟
گر ساغر سی روزه کشیدم، چه توان گفت؟
ور توبه چل ساله شکستم، چه توان کرد؟
گویند که: رندی و خراباتی و بدنام
آری، بخدا، این همه هستم! چه توان کرد؟
برخاستم از صومعه زهد و سلامت
در کوی خرابات نشستم، چه توان کرد؟
عهدم همه با پیر مغانست، هلالی
گر با دگری عهد نبستم، چه توان کرد؟
غزل ۱۰۷
#هلالی_جغتایی
یارب، غم بیرحمی جانان به که گویم؟
جانم غم او سوخت... غم جان به که گویم؟
نی یار و نه غمخوار و نه کس محرم اسرار
رنجوری و مهجوری و حرمان به که گویم؟
آشفته شد از قصه من خاطر جمعی
دیگر چه کنم؟ حال پریشان به که گویم؟
گویند طبیبان که: بگو درد خود، اما
دردی که گذشتست ز درمان به که گویم؟
دردی، که مرا ساخته رسوا، همه دانند
داغی، که مرا سوخته پنهان، به که گویم؟
اندوه تو ناگفته و درد تو نهان به
این پیش که ظاهر کنم و آن به که گویم؟
#هلالی_جغتایی
جانم غم او سوخت... غم جان به که گویم؟
نی یار و نه غمخوار و نه کس محرم اسرار
رنجوری و مهجوری و حرمان به که گویم؟
آشفته شد از قصه من خاطر جمعی
دیگر چه کنم؟ حال پریشان به که گویم؟
گویند طبیبان که: بگو درد خود، اما
دردی که گذشتست ز درمان به که گویم؟
دردی، که مرا ساخته رسوا، همه دانند
داغی، که مرا سوخته پنهان، به که گویم؟
اندوه تو ناگفته و درد تو نهان به
این پیش که ظاهر کنم و آن به که گویم؟
#هلالی_جغتایی
از حال و دل و دیده مپرسید که چون شد؟
خون شد دل و از رهگذر دیده برون شد
ما بیخبران، چون خبر از خویش نداریم
حال دل آواره چه دانیم که چون شد؟!
دل خون شد و از دست هنوزش نگذاری
بگذار، خدا را، که دل از دست تو خون شد
تا باد صبا در شکن زلف تو ره یافت
بهر دل ما سلسله جنبان جنون شد...
کردیم بهامید وفا صبر، ولیکن
هر چند که کردیم، جفای تو فزون شد
هر قصر امیدی که برافراخته بودیم
از سیل فراق تو به یکبار نگون شد
در عشق تو گویند: بشد کار هلالی
کاری که مراد دل او بود، کنون شد
غزل ۱۲۱
#هلالی_جغتایی
خون شد دل و از رهگذر دیده برون شد
ما بیخبران، چون خبر از خویش نداریم
حال دل آواره چه دانیم که چون شد؟!
دل خون شد و از دست هنوزش نگذاری
بگذار، خدا را، که دل از دست تو خون شد
تا باد صبا در شکن زلف تو ره یافت
بهر دل ما سلسله جنبان جنون شد...
کردیم بهامید وفا صبر، ولیکن
هر چند که کردیم، جفای تو فزون شد
هر قصر امیدی که برافراخته بودیم
از سیل فراق تو به یکبار نگون شد
در عشق تو گویند: بشد کار هلالی
کاری که مراد دل او بود، کنون شد
غزل ۱۲۱
#هلالی_جغتایی