نه به چشم و دل تنها نگرانیم تو را
همچو دام از همه اعضا نگرانیم تو را
تو به چندین نظر لطف نبینی در ما
ما به یک دیده ز صد جا نگرانیم تو را
نیست نظاره رخسار تو مخصوص به چشم
از سراپا، به سراپا نگرانیم تو را...
پرده چشم سزاوار تماشای تو نیست
از سراپرده دلها نگرانیم تو را :)
چه شود گر به نگاهی دل ما شاد کنی؟
ما که از جمله دنیا نگرانیم تو را...
نیست در دیده حیرتزده مطلب را راه
ما نه از راه تمنا نگرانیم تو را...
نرسد دیدهی بدبین به تو ای وادی عشق
که ز هر آبلهی پا نگرانیم تو را
هست با فکر تو کیفیت دیگر صائب
نه به املا و به انشا نگرانیم تو را
غزل ۴۹۵
#صائب
همچو دام از همه اعضا نگرانیم تو را
تو به چندین نظر لطف نبینی در ما
ما به یک دیده ز صد جا نگرانیم تو را
نیست نظاره رخسار تو مخصوص به چشم
از سراپا، به سراپا نگرانیم تو را...
پرده چشم سزاوار تماشای تو نیست
از سراپرده دلها نگرانیم تو را :)
چه شود گر به نگاهی دل ما شاد کنی؟
ما که از جمله دنیا نگرانیم تو را...
نیست در دیده حیرتزده مطلب را راه
ما نه از راه تمنا نگرانیم تو را...
نرسد دیدهی بدبین به تو ای وادی عشق
که ز هر آبلهی پا نگرانیم تو را
هست با فکر تو کیفیت دیگر صائب
نه به املا و به انشا نگرانیم تو را
غزل ۴۹۵
#صائب
مدار از دامن شب دست، وقت عرض مطلبها
که باشد بادبان کشتی دل، دامن شبها
چه محو ناخدا گردیدهای، ای از خدا غافل؟
ندارد این سفر باد مرادی غیر یاربها
ز بیدردان علاج درد خود جستن به آن ماند
که خار از پا برون آرد کسی با نیش عقربها
مرا از قید مذهبها برون آورد عشق او
که چون خورشید طالع شد، نهان گردند کوکبها
نمیدانم چه در سر دارد آن معشوق بیپروا
که مذهبها گرفت از شوخی او، رنگ مشربها
چنین گر رهزن اطفال خواهد شد جنون من
به اندک فرصتی دربسته خواهد ماند مکتبها
ز شوق گوشه چشم تو ای جان جهان، تا کی
درین صحرای وحشت توتیا گردند قالبها؟
غزل ۴۶۱
#صائب
که باشد بادبان کشتی دل، دامن شبها
چه محو ناخدا گردیدهای، ای از خدا غافل؟
ندارد این سفر باد مرادی غیر یاربها
ز بیدردان علاج درد خود جستن به آن ماند
که خار از پا برون آرد کسی با نیش عقربها
مرا از قید مذهبها برون آورد عشق او
که چون خورشید طالع شد، نهان گردند کوکبها
نمیدانم چه در سر دارد آن معشوق بیپروا
که مذهبها گرفت از شوخی او، رنگ مشربها
چنین گر رهزن اطفال خواهد شد جنون من
به اندک فرصتی دربسته خواهد ماند مکتبها
ز شوق گوشه چشم تو ای جان جهان، تا کی
درین صحرای وحشت توتیا گردند قالبها؟
غزل ۴۶۱
#صائب