دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
ما هردومان خاموش خاموشیم اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست
#حسین_منزوی
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
ما هردومان خاموش خاموشیم اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست
#حسین_منزوی
چشمان تو درویش شد و شور به من داد
در پنجه ام آتش زد و تنبور به من داد
ناگاه به هم ریخت فعولن فعلاتم
من مشتعلن مشتعلن مشتعلاتم
#حسین_منزوی
در پنجه ام آتش زد و تنبور به من داد
ناگاه به هم ریخت فعولن فعلاتم
من مشتعلن مشتعلن مشتعلاتم
#حسین_منزوی
هوای فتح توام بود و تارومار شدم
غزل غزل همهٔ دفترم غرامت من
نه راهِ رفتنم از تو ، نه راهِ برگشتن
همیشگیست در این منزلت اقامت من
#حسین_منزوی
غزل غزل همهٔ دفترم غرامت من
نه راهِ رفتنم از تو ، نه راهِ برگشتن
همیشگیست در این منزلت اقامت من
#حسین_منزوی
تشویش
هوای فتح توام بود و تارومار شدم غزل غزل همهٔ دفترم غرامت من نه راهِ رفتنم از تو ، نه راهِ برگشتن همیشگیست در این منزلت اقامت من #حسین_منزوی
الا حمایت تو رمز استقامت من
چنان که سینه ی تو ، ساحل سلامت من
دوباره دیدنت ای جان ، معاد موعود است
قیام قامت قدّیسی ات ، قیامت من
دل از تو بر نکنم جان من ، جهانی نیز
اگر هر آینه خیزد پیِ ملامت من
فنای درد تو زین پیش تر چرا نشدم ؟
همین بس است ازل تا ابد ، ندامت من
هوای فتح توام بود و تار و مار شدم
غزل غزل ، همه ی دفترم غرامت من
نه راه رفتنم از تو ، نه راه برگشتن
همیشگی است در این منزلت ، اقامت من
چنین که نعره بر نام تو می زنم در شهر
به دار می کشد آخر مرا ، شهامت من
ز خیل بوالهوسانم ، تمیز آسان است :
شکوه عشق تو در چشم من ، علامت من
#حسین_منزوی
چنان که سینه ی تو ، ساحل سلامت من
دوباره دیدنت ای جان ، معاد موعود است
قیام قامت قدّیسی ات ، قیامت من
دل از تو بر نکنم جان من ، جهانی نیز
اگر هر آینه خیزد پیِ ملامت من
فنای درد تو زین پیش تر چرا نشدم ؟
همین بس است ازل تا ابد ، ندامت من
هوای فتح توام بود و تار و مار شدم
غزل غزل ، همه ی دفترم غرامت من
نه راه رفتنم از تو ، نه راه برگشتن
همیشگی است در این منزلت ، اقامت من
چنین که نعره بر نام تو می زنم در شهر
به دار می کشد آخر مرا ، شهامت من
ز خیل بوالهوسانم ، تمیز آسان است :
شکوه عشق تو در چشم من ، علامت من
#حسین_منزوی
تشویش
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسهای در من، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغلپیشه، بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غمانگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت، ولی به فکر پریدن بود
#حسین_منزوی
و ماه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسهای در من، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغلپیشه، بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غمانگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت، ولی به فکر پریدن بود
#حسین_منزوی
Forwarded from [خانوم سين]
هزار درد مرا، عاشقانه درمان باش
هزار راه مرا، ای یگانه پایان باش
برای آنکه نگویند، جستهایم و نبود
تو آنکه جسته و پیداش کردهام، آن باش
دوباره زنده کن این خستهی خزان زده را
حلول کن به تنم جان ببخش و جانان باش
کویر تشنهی عشقم، تداوم عطشم
دگر بس است، ز باران مگوی، باران باش
دوباره سبز کن این شاخهی خزان زده را
دوباره در تن من روح نوبهاران باش
بدین صدای حزین، وین نوای آهنگین
به باغ خستهی عشقم، هزاردستان باش
#حسین_منزوی
هزار راه مرا، ای یگانه پایان باش
برای آنکه نگویند، جستهایم و نبود
تو آنکه جسته و پیداش کردهام، آن باش
دوباره زنده کن این خستهی خزان زده را
حلول کن به تنم جان ببخش و جانان باش
کویر تشنهی عشقم، تداوم عطشم
دگر بس است، ز باران مگوی، باران باش
دوباره سبز کن این شاخهی خزان زده را
دوباره در تن من روح نوبهاران باش
بدین صدای حزین، وین نوای آهنگین
به باغ خستهی عشقم، هزاردستان باش
#حسین_منزوی
سفر، گریختنی در مه است سوی امید ؟
ویا گریختن از خویش، ناامیدانه ؟
ز خود چگونه گریزم که بار خویشتنم
امانتی است هم از سرنوشت بر شانه
#حسین_منزوی
ویا گریختن از خویش، ناامیدانه ؟
ز خود چگونه گریزم که بار خویشتنم
امانتی است هم از سرنوشت بر شانه
#حسین_منزوی
ای یار دور دست که دل میبری هنوز
چون آتش نهفته به خاکستری هنوز
هرچند خط کشیده بر آیینهات زمان
در چشمم از تمامی خوبان سری هنوز
#حسین_منزوی
چون آتش نهفته به خاکستری هنوز
هرچند خط کشیده بر آیینهات زمان
در چشمم از تمامی خوبان سری هنوز
#حسین_منزوی
سرگشته دلی دارم، در وادی ِحیرانی
آشفته سری دارم، زآشوب پریشانی
طبعی است مشوّشتر، از باد خزان در من
وز باد گرو برده، در بیسر و سامانی
از یاد زمان رفته، آن قلعه ی متروکم
تن داده به تنهایی، خو کرده به ویرانی
کورم من و سوتم من، پروردهی لوتم من
روح برهوتم من، عریان و بیابانی
تا خود نفسی دارم، با خود قفسی دارم
زندانی و زندانم، زندانم و زندانی
از وهم گرانبارم، چندان که نمییارم
تا تحته برون آرم، زین ورطهی توفانی
فرق است میان من، وین زاهدک پر فن:
پیشانی او بر سنگ، من سنگ به پیشانی
من باد بیابانم، خاشاک میافشانم
در دشت و نمیدانم، در باغ، گل افشانی
سرگشتگی ام چون دید، چون حوصلهام سنجید
میراث به من بخشید، آوارهی یمگانی
#حسین_منزوی
آشفته سری دارم، زآشوب پریشانی
طبعی است مشوّشتر، از باد خزان در من
وز باد گرو برده، در بیسر و سامانی
از یاد زمان رفته، آن قلعه ی متروکم
تن داده به تنهایی، خو کرده به ویرانی
کورم من و سوتم من، پروردهی لوتم من
روح برهوتم من، عریان و بیابانی
تا خود نفسی دارم، با خود قفسی دارم
زندانی و زندانم، زندانم و زندانی
از وهم گرانبارم، چندان که نمییارم
تا تحته برون آرم، زین ورطهی توفانی
فرق است میان من، وین زاهدک پر فن:
پیشانی او بر سنگ، من سنگ به پیشانی
من باد بیابانم، خاشاک میافشانم
در دشت و نمیدانم، در باغ، گل افشانی
سرگشتگی ام چون دید، چون حوصلهام سنجید
میراث به من بخشید، آوارهی یمگانی
#حسین_منزوی
Baagh
9
ای باغ چه شد مدفن خونینکفنانت؟
کو خاک شهیدان کفنپیرهنانت؟
آه ای وطن! ای خورده به بازار شقاوت
بس چوب حراج از طرف بیوطنانت
#علیرضا_قربانی
#حسین_منزوی
کو خاک شهیدان کفنپیرهنانت؟
آه ای وطن! ای خورده به بازار شقاوت
بس چوب حراج از طرف بیوطنانت
#علیرضا_قربانی
#حسین_منزوی
Forwarded from دومان، یعنی مِه
تنم تابوت غمگینی که جانم رانمیفهمد
دلِ تنگم حصار استخوانم را نمیفهمد
شبیه بغض نوزادی که ساعتهاست میگرید
پر از حرفم کسی اما زبانم را نمیفهمد
انارم دانه دانه دانه دانه دانه غم دارم
کسی تا نشکنم راز نهانم را نمیفهمد
دلم تنگ است و میگریم،دلم تنگ است و میخندم
کسی که نیست دیوانه جهانم را نمیفهمد
چنان در آتش غم سوخته جانم که میدانم
پس ازمرگم کسی نام و نشانم را نمیفهمد
@doomanmeh
#حسین_منزوی
دلِ تنگم حصار استخوانم را نمیفهمد
شبیه بغض نوزادی که ساعتهاست میگرید
پر از حرفم کسی اما زبانم را نمیفهمد
انارم دانه دانه دانه دانه دانه غم دارم
کسی تا نشکنم راز نهانم را نمیفهمد
دلم تنگ است و میگریم،دلم تنگ است و میخندم
کسی که نیست دیوانه جهانم را نمیفهمد
چنان در آتش غم سوخته جانم که میدانم
پس ازمرگم کسی نام و نشانم را نمیفهمد
@doomanmeh
#حسین_منزوی
ز نعره کف به لب آورده رود دیوانه
هراز، اشتر مست هزار کوهانه
نسیم خیس ز دریا وزیده گاهی نرم
زند به کاکل سبز درختها، شانه
و گاه در نی سحرآورش ــ به چوپانی ــ
دمان فتاده پی گلههای پروانه
هوای درّهی «یوش است»، این که میآید
ربوده عطر گل از باغهای «افسانه»
مسیر من همه دالان سبز و میگذرم
خموش و میکندم این سوال دیوانه
کزین بهار که من میکنم گذر آیا
به ناگزیر خزان میکند گذر یا نه؟
مرا هوای غزل گفتن است و در سفتن
به گوشواریات ای نازنین دردانه
ببین که تا دهدم سر به دشت و جنگل و کوه
مرا هوای تو بیرون کشیده از خانه
سفر، گریختی در مه است سوی امید؟
و یا گریختن از خویش، ناامیدانه؟
زخود چگونه گریزم که بار خویشتنم
امانتیست هم از سرنوشت بر شانه
#حسین_منزوی
هراز، اشتر مست هزار کوهانه
نسیم خیس ز دریا وزیده گاهی نرم
زند به کاکل سبز درختها، شانه
و گاه در نی سحرآورش ــ به چوپانی ــ
دمان فتاده پی گلههای پروانه
هوای درّهی «یوش است»، این که میآید
ربوده عطر گل از باغهای «افسانه»
مسیر من همه دالان سبز و میگذرم
خموش و میکندم این سوال دیوانه
کزین بهار که من میکنم گذر آیا
به ناگزیر خزان میکند گذر یا نه؟
مرا هوای غزل گفتن است و در سفتن
به گوشواریات ای نازنین دردانه
ببین که تا دهدم سر به دشت و جنگل و کوه
مرا هوای تو بیرون کشیده از خانه
سفر، گریختی در مه است سوی امید؟
و یا گریختن از خویش، ناامیدانه؟
زخود چگونه گریزم که بار خویشتنم
امانتیست هم از سرنوشت بر شانه
#حسین_منزوی
Forwarded from شرح حال
مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطشهایت
مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت
مرا رودی بدان و یاریام کن تا درآویزم
به شوق جذبهوارت تا فروریزم به دریایت
کمک کن یک شبح باشم مهآلود و گماندرگم
کنار سایۀ قندیلها در غار رؤیایت
خیالی، وعدهای، وهمی، امیدی، مژدهای، یادی
به هر نامه که خوش داری تو، بارم ده به دنیایت
اگر باید زنی همچون زنان قصهها باشی
نه عذرا دوستت دارم، نه شیرین و نه لیلایت
که من با پاکبازیهای ویس و شور رودابه
خوشت میدارم و دیوانگیهای زلیخایت
اگر در من هنوز آلایشی از مار میبینی
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت
کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار میتازد
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت
کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشۀ گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت
مرا آن نیمۀ دیگر بدان، آن روح سرگردان
که کامل میشود با نیمۀ خود، روح تنهایت
#حسین_منزوی
| @sharhehaal |
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطشهایت
مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت
مرا رودی بدان و یاریام کن تا درآویزم
به شوق جذبهوارت تا فروریزم به دریایت
کمک کن یک شبح باشم مهآلود و گماندرگم
کنار سایۀ قندیلها در غار رؤیایت
خیالی، وعدهای، وهمی، امیدی، مژدهای، یادی
به هر نامه که خوش داری تو، بارم ده به دنیایت
اگر باید زنی همچون زنان قصهها باشی
نه عذرا دوستت دارم، نه شیرین و نه لیلایت
که من با پاکبازیهای ویس و شور رودابه
خوشت میدارم و دیوانگیهای زلیخایت
اگر در من هنوز آلایشی از مار میبینی
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت
کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار میتازد
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت
کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشۀ گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت
مرا آن نیمۀ دیگر بدان، آن روح سرگردان
که کامل میشود با نیمۀ خود، روح تنهایت
#حسین_منزوی
| @sharhehaal |
Daroone Ayeneh
Homayoun Shajarian Tahmoures Pournazeri
درون آینهی روبهرو چه میبینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه میبینی؟
تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-
در آن دو چشم پر از گفتوگو چه میبینی؟
تو هم شراب خودی هم شرابخوارهی خود
سوای خون دلت در سبو چه میبینی؟
به چشم واسطه در خویشتن که گم شدهای
میان همهمه و های و هو چه میبینی؟
به دار سوخته، این نیمسوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو ، چه میبینی؟
در آن گلولهی آتشگرفتهای که دل است
و باد میبَرَدَش سو به سو چه میبینی؟
#حسین_منزوی
۱۶ اردیبهشت سالروز درگذشت حسین منزوی
تو ترجمان جهانی بگو چه میبینی؟
تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-
در آن دو چشم پر از گفتوگو چه میبینی؟
تو هم شراب خودی هم شرابخوارهی خود
سوای خون دلت در سبو چه میبینی؟
به چشم واسطه در خویشتن که گم شدهای
میان همهمه و های و هو چه میبینی؟
به دار سوخته، این نیمسوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو ، چه میبینی؟
در آن گلولهی آتشگرفتهای که دل است
و باد میبَرَدَش سو به سو چه میبینی؟
#حسین_منزوی
۱۶ اردیبهشت سالروز درگذشت حسین منزوی
چیزی بگو بگذار تا همصحبتت باشم
لختی حریف لحظههای غربتت باشم
ای سهمت از بار امانت هرچه سنگینتر
بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم
تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
من هم ستونی در کنار قامتت باشم
از گوشهای راهی نشان من بده، بگذار
تا رخنهای در قلعهبند فترتت باشم
سنگی شوم در برکهی آرام اندوهت
یا شعلهواری در خمود خلوتت باشم
زخم عمیق انزوایت دیر پاییده ست
وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم...
صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار همچون آینه در خدمتت باشم
در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
معشوق من بگذار زنگ ساعتت باشم
#حسین_منزوی
لختی حریف لحظههای غربتت باشم
ای سهمت از بار امانت هرچه سنگینتر
بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم
تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
من هم ستونی در کنار قامتت باشم
از گوشهای راهی نشان من بده، بگذار
تا رخنهای در قلعهبند فترتت باشم
سنگی شوم در برکهی آرام اندوهت
یا شعلهواری در خمود خلوتت باشم
زخم عمیق انزوایت دیر پاییده ست
وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم...
صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار همچون آینه در خدمتت باشم
در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
معشوق من بگذار زنگ ساعتت باشم
#حسین_منزوی
حسین منزوی | اینک این من، سر به سودای پریشانی نهاده
Schahrouz
از هراس گم شدن در گیسویت با دل چه گویم؟
با دل ــاین گستاخِ پا در راه ظلمانی نهاده_
#حسین_منزوی
@Nafsatolmasdur از
با دل ــاین گستاخِ پا در راه ظلمانی نهاده_
#حسین_منزوی
@Nafsatolmasdur از