گفتهاند که باید در زندگی موفق شد تا طعم خوشبختی را چشید...
اما عزیزمن، من به تو میگویم باید زندگی کنی آنطور که میخواهی، این بزرگترین موفقیت است، از زندگی لذت بردن خوشبختیست، دستاوردهای مطلوب دنیا را رها کن، زندگی هولِ محورِ نفسهای تو میگذرد، بیمحابا زندگی کن.
اما عزیزمن، من به تو میگویم باید زندگی کنی آنطور که میخواهی، این بزرگترین موفقیت است، از زندگی لذت بردن خوشبختیست، دستاوردهای مطلوب دنیا را رها کن، زندگی هولِ محورِ نفسهای تو میگذرد، بیمحابا زندگی کن.
سرمست•
• «اعلام وضعیت» ماه کامله، خستهام و کمی مضطرب. دراز کشیدم و کتاب خرده عادتها تموم شده. انگار امروز همه چیز قرمز بود، از مغازه بچگانه دمپایی قرمز خریدم چون دمپایی بزرگسال کوچیک ترین سایزشم زیادی برام بزرگه و فکر میکنم برای خرید کفش هم از این به بعد باید…
•
«اعلام وضعیت»
همین چند دقیقه پیش یادم آمد دو روز است آب نخوردهام.
این دومین لیوانیست که مینوشم.
حالم خوش نبود و دیشب نگریستم، به جایش امروز حرف گوش کردم و فیلم مضحکانهای دیدم تا کمی بخندم، اما هر لحظه گذشته برایم نمایان بود، حتی لحظهای نخندیدم.
غروب برای اینکه غم خفهام نکند خواستم بروم قدم بزنم هر چه پوشیدم کوتاه بود، به تنم نمیآمد، سیاه ترین لباس را پوشیدم و از خانه بیرون رفتم، اما یادم آمد میدانِ زیبای شهرم جنگ است، درد است، بند است.
به هر حال به خانه بازنگشتم قدم زدم و زن بودنم را بالا آوردم.
دلم میخواست برای مردی زنگ بزنم تا بیاید و مرا از دست خودم نجات دهد، دلم میخواست کسی باشد تا بغضِ مانده در گلویم به اشک بدل شود، دلم میخواست آغوش داشتم، دلم میخواست کسی بود تا مرا میبرد به سوی دریا، آن آبیهای دور... وَ برایم آهنگهای مورد علاقهام را پخش میکرد و میگفت من هستم، میبرمت جایی که غم نباشد!
اما کسی نبود، اما کسی نبود...
امروز تنها ترین انسان دنیا بودم،
تنها، غریب، دور و رازآلود.
همیشه همین است دیگر، روزی میرسد که قوی ترین حالت ممکن بدل میشود به نفس کشیدن و خود را از پُل پرتاب نکردن.
امروز تنهاترین، غریبترین و قویترین انسان کهکشان بودم.
که به تنهایی خود را در سیاهیِ کوچه پس کوچههای رشت پنهان کردم.
اوضاع خوب نیست رئیس، چیزی به قلبم چنگ میزند، کاش آدمیزاد فراموشی بگیرد، گذشته زهر است.
۱۱اردیبهشت۱۴۰۳•
«اعلام وضعیت»
همین چند دقیقه پیش یادم آمد دو روز است آب نخوردهام.
این دومین لیوانیست که مینوشم.
حالم خوش نبود و دیشب نگریستم، به جایش امروز حرف گوش کردم و فیلم مضحکانهای دیدم تا کمی بخندم، اما هر لحظه گذشته برایم نمایان بود، حتی لحظهای نخندیدم.
غروب برای اینکه غم خفهام نکند خواستم بروم قدم بزنم هر چه پوشیدم کوتاه بود، به تنم نمیآمد، سیاه ترین لباس را پوشیدم و از خانه بیرون رفتم، اما یادم آمد میدانِ زیبای شهرم جنگ است، درد است، بند است.
به هر حال به خانه بازنگشتم قدم زدم و زن بودنم را بالا آوردم.
دلم میخواست برای مردی زنگ بزنم تا بیاید و مرا از دست خودم نجات دهد، دلم میخواست کسی باشد تا بغضِ مانده در گلویم به اشک بدل شود، دلم میخواست آغوش داشتم، دلم میخواست کسی بود تا مرا میبرد به سوی دریا، آن آبیهای دور... وَ برایم آهنگهای مورد علاقهام را پخش میکرد و میگفت من هستم، میبرمت جایی که غم نباشد!
اما کسی نبود، اما کسی نبود...
امروز تنها ترین انسان دنیا بودم،
تنها، غریب، دور و رازآلود.
همیشه همین است دیگر، روزی میرسد که قوی ترین حالت ممکن بدل میشود به نفس کشیدن و خود را از پُل پرتاب نکردن.
امروز تنهاترین، غریبترین و قویترین انسان کهکشان بودم.
که به تنهایی خود را در سیاهیِ کوچه پس کوچههای رشت پنهان کردم.
اوضاع خوب نیست رئیس، چیزی به قلبم چنگ میزند، کاش آدمیزاد فراموشی بگیرد، گذشته زهر است.
۱۱اردیبهشت۱۴۰۳•
ناخنها را آبی کردم،
آبیِ دورِ تیره،
آبیِ نزدیکِ روشن!
حالا دریا و آسمان را میان دستانم دارم.
هر بار که به انگشتانم نگاه میکنم،
هزاران پروانه سرمست میبینم که در آبیِ ناخن هایم پرواز میکنند و میرقصند.
وَ صدای هزاران امواج دریا که پیامآور زیبایی اند را میشنوم.
چیست این زن بودن؟
که روزی در ناخنهایت دریا و آسمان یکجا داری و روزی تنها سیاهیست که رنگ پاشیده بر زندگانیات؟
چیست زن بودن؟
چیست زن بودن؟
آبیِ دورِ تیره،
آبیِ نزدیکِ روشن!
حالا دریا و آسمان را میان دستانم دارم.
هر بار که به انگشتانم نگاه میکنم،
هزاران پروانه سرمست میبینم که در آبیِ ناخن هایم پرواز میکنند و میرقصند.
وَ صدای هزاران امواج دریا که پیامآور زیبایی اند را میشنوم.
چیست این زن بودن؟
که روزی در ناخنهایت دریا و آسمان یکجا داری و روزی تنها سیاهیست که رنگ پاشیده بر زندگانیات؟
چیست زن بودن؟
چیست زن بودن؟
کاش به مانند کودکی بود، میشد بروی بگویی تویی که نامت را نمیدانم سلام، من تو را درست نمیشناسم، اما دیدم زیبا از سرسره پایین میآیی و مانند من تاب سواری را بسیار دوست داری.
با من دوست میشوی؟
دوست دارم کنار تو از سرسره پایین بیایم.
با من دوست میشوی؟
دوست دارم کنار تو از سرسره پایین بیایم.
دنیا تمام هیچ است برای آدمیزاد.
حقیقت این است هر بار احساس ترس از آینده و نشدنها سراغم میآید به این فکر میکنم که یک درختِ بیدمجنون در قلب یک جنگل وسیع بیشتر از من عمر خواهد کرد.
میدانی؟ هر چه بیشتر بفهمیم و بدانیم بیشتر به این موضوع پی میبریم که چقدر همه چیز کوتاه است، چقدر برای هیچ جنگیدیم، چقدر برای پوچ گِرییدیم.
حالا ما آدمیان خیلی چیزها میدانیم، از عمق خاک تا مرتفع ترین حالت آسمان!
ما انسانها حتی عمر حیوانات را هم تخمین زدیم، لیک مابین این همه دانایی چنان طفلکی هستیم که هنوز نمیدانیم چقدر میخواهیم عمر کنیم...
چند سال، چند ماه، چند روز، چند ساعت، چند دقیقه و چند ثانیه.
دنیایی که چنان یکباره و ناگهانی مرگمان را ممکن است هر لحظه رقم بزند آیا چیزی جز بازیست؟
بازی که هر لحظه ممکن است محکوم به فنا باشیم... بی آنکه به هیچ یک از آرزو و خواستههای پشت گوش گذاشته مان برسیم.
این جهان چیزی نیست جز بازی پیچیدهای که در آخر از آن مرده بیرون میآییم.
و حالا کدامین درد، کدامین رنج، کدامین چالش و کدامین موجود آنقدر ارزشمند است که تمام وقت ما را از آن خود کند، طوری که فقط نفس بکشیم و زندگانی نکنیم...
آدمیزاد، آه است و دَم، هیچ است و همه، حیات است و ممات، رنج است و شادی.
و من به تو میگویم عزیزمن، اتفاقات را بپذیر، رها کن و بگذر.
به تو قول میدهم یک صد سال دیگر هیچ اثری جز خرده کلمات، شعر و موسیقی از ما به جا نماند.
زندگی کن، نترس.
دنیا آنقدر بزرگ است که هیچکس خطای بزرگ زندگیات را هم تا ابد به یاد نخواهد داشت.
پس،
زندگی کن، همین لحظات کوتاه را.
که مرگ آن زمان که باید میآید.
-اردیبهشت۱۴۰۳•
حقیقت این است هر بار احساس ترس از آینده و نشدنها سراغم میآید به این فکر میکنم که یک درختِ بیدمجنون در قلب یک جنگل وسیع بیشتر از من عمر خواهد کرد.
میدانی؟ هر چه بیشتر بفهمیم و بدانیم بیشتر به این موضوع پی میبریم که چقدر همه چیز کوتاه است، چقدر برای هیچ جنگیدیم، چقدر برای پوچ گِرییدیم.
حالا ما آدمیان خیلی چیزها میدانیم، از عمق خاک تا مرتفع ترین حالت آسمان!
ما انسانها حتی عمر حیوانات را هم تخمین زدیم، لیک مابین این همه دانایی چنان طفلکی هستیم که هنوز نمیدانیم چقدر میخواهیم عمر کنیم...
چند سال، چند ماه، چند روز، چند ساعت، چند دقیقه و چند ثانیه.
دنیایی که چنان یکباره و ناگهانی مرگمان را ممکن است هر لحظه رقم بزند آیا چیزی جز بازیست؟
بازی که هر لحظه ممکن است محکوم به فنا باشیم... بی آنکه به هیچ یک از آرزو و خواستههای پشت گوش گذاشته مان برسیم.
این جهان چیزی نیست جز بازی پیچیدهای که در آخر از آن مرده بیرون میآییم.
و حالا کدامین درد، کدامین رنج، کدامین چالش و کدامین موجود آنقدر ارزشمند است که تمام وقت ما را از آن خود کند، طوری که فقط نفس بکشیم و زندگانی نکنیم...
آدمیزاد، آه است و دَم، هیچ است و همه، حیات است و ممات، رنج است و شادی.
و من به تو میگویم عزیزمن، اتفاقات را بپذیر، رها کن و بگذر.
به تو قول میدهم یک صد سال دیگر هیچ اثری جز خرده کلمات، شعر و موسیقی از ما به جا نماند.
زندگی کن، نترس.
دنیا آنقدر بزرگ است که هیچکس خطای بزرگ زندگیات را هم تا ابد به یاد نخواهد داشت.
پس،
زندگی کن، همین لحظات کوتاه را.
که مرگ آن زمان که باید میآید.
-اردیبهشت۱۴۰۳•
آبان عزیزم سلام.
نمیدانی چقدر دلم میخواست جای این نامه خودم این حرفها را دقیقاً روبهرویت به تو بگویم، اما امان از این فاصله...
آبان عزیزم حقیقت این است من عاشق صدا کردن نام دوستانم هستم، وَ نمیدانی وقتی نام تو را صدا میزنم در یک زمان ثابت چه احساس سرور و اندوهی در قلبم جا میگیرد.
آبان تو یادآور روزهای حزن انگیز منی، تو یادآور تلاشهای بیوقفهای، تو یادآور شبهای تا صبح بیداریِ منی، آبان تو یادآور جنگلِ سبزِ سردِ صبحگاهی، آبان تو یادآور خورشیدی، آبان تو یادآور صبح و امیدی...
آبان عزیزم در وجود تو حرفهای بسیاریست برای گفتن، در وجود تو حرفهای بسیاریست برای نوشتن، لیک من تو را بیت به بیت، وزن به وزن، مصراع به مصراع و نُت به نُت گوش میدهم.
من به آوای اشک و درد تو، من به نغمهی مسکوتِ دلنشین تو گوش میدهم.
آبان حقیقت این است دلم میخواهد اگر روزی فرزند دختری داشتم نه تنها هم نام بلکه هم فکر و هم شکل تو باشد... مثل تو قوی، مثل تو خوش قلم، مثل تو زیبا، مثل تو عزیز، مثل تو دلنشین و مثل تو جنگجو!
آبان تو برای من درخت نارنج جهانی،
که وقتی بغض میکنی برگ درختان برای تو اشک میریزد،
که وقتی استخوانت درد میگیرد کمر درختان کوهستان خم میشود،
وَ وقتی به گذشته مینگری و میگریی روحِ درختانِ بارانیِ جنگلهای گلستان زخم میشود...
آبان بخند،
میخواهم پروانهها بخندند،
آبان بخند،
میخواهم پروانهها برقصند.
حرف بسیار است و کلمات کم میآیند از زیادیِ احساس صمیمیتم به تو.
• نامهای برای آبان، همانکه دستانش بوی نارنج میدهد.
نمیدانی چقدر دلم میخواست جای این نامه خودم این حرفها را دقیقاً روبهرویت به تو بگویم، اما امان از این فاصله...
آبان عزیزم حقیقت این است من عاشق صدا کردن نام دوستانم هستم، وَ نمیدانی وقتی نام تو را صدا میزنم در یک زمان ثابت چه احساس سرور و اندوهی در قلبم جا میگیرد.
آبان تو یادآور روزهای حزن انگیز منی، تو یادآور تلاشهای بیوقفهای، تو یادآور شبهای تا صبح بیداریِ منی، آبان تو یادآور جنگلِ سبزِ سردِ صبحگاهی، آبان تو یادآور خورشیدی، آبان تو یادآور صبح و امیدی...
آبان عزیزم در وجود تو حرفهای بسیاریست برای گفتن، در وجود تو حرفهای بسیاریست برای نوشتن، لیک من تو را بیت به بیت، وزن به وزن، مصراع به مصراع و نُت به نُت گوش میدهم.
من به آوای اشک و درد تو، من به نغمهی مسکوتِ دلنشین تو گوش میدهم.
آبان حقیقت این است دلم میخواهد اگر روزی فرزند دختری داشتم نه تنها هم نام بلکه هم فکر و هم شکل تو باشد... مثل تو قوی، مثل تو خوش قلم، مثل تو زیبا، مثل تو عزیز، مثل تو دلنشین و مثل تو جنگجو!
آبان تو برای من درخت نارنج جهانی،
که وقتی بغض میکنی برگ درختان برای تو اشک میریزد،
که وقتی استخوانت درد میگیرد کمر درختان کوهستان خم میشود،
وَ وقتی به گذشته مینگری و میگریی روحِ درختانِ بارانیِ جنگلهای گلستان زخم میشود...
آبان بخند،
میخواهم پروانهها بخندند،
آبان بخند،
میخواهم پروانهها برقصند.
حرف بسیار است و کلمات کم میآیند از زیادیِ احساس صمیمیتم به تو.
• نامهای برای آبان، همانکه دستانش بوی نارنج میدهد.
حال به این فکر میکنم در این وضعیت اسفناکِ هر لحظه رو به ابتذال اگر کسی بود تا سر به روی شانهاش میگذاشتم حالم کمی بهبود مییافت.
خیالتان راحت!
نفس عمیق بکشید و خودتان را نبلعید.
به شما قول میدهم سال ۱۵۰۳ از تمام ما، چیزی جز خرده استخوانی به زیر خاک باقی نمانده باشد.
نفس عمیق بکشید و خودتان را نبلعید.
به شما قول میدهم سال ۱۵۰۳ از تمام ما، چیزی جز خرده استخوانی به زیر خاک باقی نمانده باشد.
بهم گفته بود:
تو مثل یه ماهی آزادی،
اولش فکر میکنن میتونن با یه تور به دستت بیارن، ولی بعد وقتی دارن غرق میشن،
تو بهشون میخندی!
تو مثل یه ماهی آزادی،
اولش فکر میکنن میتونن با یه تور به دستت بیارن، ولی بعد وقتی دارن غرق میشن،
تو بهشون میخندی!
بیا از آن روزها بگویم برایت،
از آن روزها که زندگی وقف مراد بود!
بیا از آن روزها بگویم برایت...
از آن روزها که باغ توت فرنگی خشکیده نبود،
از آن روزها که گلخانه پژمرده نبود،
وَ عطر گل یاس برچیده نبود!
بیا از آن روزها بگویم برایت...
از آن روزها که شعرم قافیه داشت،
از آن روزها که حرفم تابعه داشت،
وَ شاه بیتهایم را بر دیوار شبانه مینوشتند!
بیا از آن روزها بگویم برایت...
از آن روزها که کیکم نمیسوخت،
از آن روزها که مادر چشم به در نمیدوخت،
وَ چَشمهایم از اشک و آه نمیسوخت!
بیا از آن روزها بگویم برایت...
از آن روزها که زندگی بوی نا نمیداد،
از آن روزها که عاشقی جان نمیداد،
وَ هیچ کلامی بوی مرگ نمیداد!
بیا از آن روزها بگویم برایت...
از آن روزها که عشق آسمانی بود،
از آن روزها که زندگی به آسانی بود،
وَ مرام مردمان پهلوانی بود!
۱۷اردیبهشت۱۴۰۳•
-غزلحمیدی•
از آن روزها که زندگی وقف مراد بود!
بیا از آن روزها بگویم برایت...
از آن روزها که باغ توت فرنگی خشکیده نبود،
از آن روزها که گلخانه پژمرده نبود،
وَ عطر گل یاس برچیده نبود!
بیا از آن روزها بگویم برایت...
از آن روزها که شعرم قافیه داشت،
از آن روزها که حرفم تابعه داشت،
وَ شاه بیتهایم را بر دیوار شبانه مینوشتند!
بیا از آن روزها بگویم برایت...
از آن روزها که کیکم نمیسوخت،
از آن روزها که مادر چشم به در نمیدوخت،
وَ چَشمهایم از اشک و آه نمیسوخت!
بیا از آن روزها بگویم برایت...
از آن روزها که زندگی بوی نا نمیداد،
از آن روزها که عاشقی جان نمیداد،
وَ هیچ کلامی بوی مرگ نمیداد!
بیا از آن روزها بگویم برایت...
از آن روزها که عشق آسمانی بود،
از آن روزها که زندگی به آسانی بود،
وَ مرام مردمان پهلوانی بود!
۱۷اردیبهشت۱۴۰۳•
-غزلحمیدی•