سرمست•
• «اعلام وضعیت» سوالات تو ذهنم باز زیاد شده، برام عجیبه که کجام، چیام، باید چیکار کنم، دستاوردم چی بود و همه چیز. سوالات زیاد شده و جای فرار کردن ساکن موندم تا کمی دقت کنم به دور اطرافم، به جزئیات، به خودم و جوابها رو پیدا کنم. نمیدونم در آخر جوابها رو…
•
«اعلام وضعیت»
ساختمونِ لُختِ کوچه بغلی داره سقف میسازه و قرارِ دیدم نسبت به ابرا کمتر شه.
دوست ندارم بمیرم و دلم میخواد زودتر این چند وقت بگذره.
دلم میخواد تا فیها خالدون کتاب بخونم.
دلم میخواد کلبه چوبی خودمو داشته باشم.
دلم میخواد مزرعه خودم رو داشته باشم توش توت فرنگی، گوجه گیلاسی، خیار، فلفل خوراکی، سیب زمینی و پیاز بکارم.
دلم میخواد تو حیاط کلبهم درخت بید مجنون و درخت پرتقال خونی بکارم.
دلم میخواد خونه خودمو داشته باشم و اون شکلی که میخوام بچینمش.
دلم میخواد هر روز صبح زود بیدار شم و طلوع آفتاب رو ببینم.
دلم میخواد هر روز صبح که بیدار میشم برم تو طویله به گاو سفید و سیاهم، به اسب سیاهم و خر طوسیم غذا بدم.
دلم میخواد صبح که بیدار میشم برم به اردکهام نونی که از دیشب تو آب بوده رو بدم و حوض کهنه رو پُر از آب کنم تا توش شنا کنن.
دلم میخواد وقتی بیدار میشم صدای قناری و بلبلِ تو طبیعت رو بشنوم.
به گلهام آب بدم.
قورمه سبزی درست کنم و با سیر تازه بخورم.
رو صندلی مامانبزرگی بشینم و کتاب بخونم و صدامو ضبط کنم.
بشینم رو ایوونُ بنویسم.
دلم میخواد خیاطی بلد باشم.
دلم میخواد قالی بافی بلد باشم.
دلم میخواد نجاری بلد باشم.
دلم میخواد یک عالم بوم نقاشی داشته باشم که نقاشی کنم.
دلم میخواد یه عالم رنگ روغن و اکلریک داشته باشم.
دلم میخواد چند تا ساز داشته باشم و کم کم یادشون بگیرم.
دلم میخواد تا آخر عمر بنویسم و جوهر خودکار تموم نشه و دستم درد نگیره.
من لایق چنین زندگی شهریِ خاکستری نیستم.
من رنگ میخوام، من زندگی میخوام، من طبیعت میخوام.
من نمیخوام به این زودیا بمیرم، من میخوام نامیرا باشم.
اونقدر زنده بمونم که تمام کتابهای کهکشان رو بخونم، تمام موسیقیهای جهان رو گوش بدم و روی متر به متر این کره خاکی قدم بزنم.
کاش نامیرا بودم،
کاش جاودانه بودم،
کاش فنا ناپذیر بودم.
لیک یک انسانِ فناپذیرِ، میرایِ معدوم هستم که نمیدونم چند وقت دیگه زندهام و چقدر دیگه میتونم نفس بکشم.
کاش نامیرا بودم.
کاش نامیرا بودم.
۴تیر۱۴۰۳•
«اعلام وضعیت»
ساختمونِ لُختِ کوچه بغلی داره سقف میسازه و قرارِ دیدم نسبت به ابرا کمتر شه.
دوست ندارم بمیرم و دلم میخواد زودتر این چند وقت بگذره.
دلم میخواد تا فیها خالدون کتاب بخونم.
دلم میخواد کلبه چوبی خودمو داشته باشم.
دلم میخواد مزرعه خودم رو داشته باشم توش توت فرنگی، گوجه گیلاسی، خیار، فلفل خوراکی، سیب زمینی و پیاز بکارم.
دلم میخواد تو حیاط کلبهم درخت بید مجنون و درخت پرتقال خونی بکارم.
دلم میخواد خونه خودمو داشته باشم و اون شکلی که میخوام بچینمش.
دلم میخواد هر روز صبح زود بیدار شم و طلوع آفتاب رو ببینم.
دلم میخواد هر روز صبح که بیدار میشم برم تو طویله به گاو سفید و سیاهم، به اسب سیاهم و خر طوسیم غذا بدم.
دلم میخواد صبح که بیدار میشم برم به اردکهام نونی که از دیشب تو آب بوده رو بدم و حوض کهنه رو پُر از آب کنم تا توش شنا کنن.
دلم میخواد وقتی بیدار میشم صدای قناری و بلبلِ تو طبیعت رو بشنوم.
به گلهام آب بدم.
قورمه سبزی درست کنم و با سیر تازه بخورم.
رو صندلی مامانبزرگی بشینم و کتاب بخونم و صدامو ضبط کنم.
بشینم رو ایوونُ بنویسم.
دلم میخواد خیاطی بلد باشم.
دلم میخواد قالی بافی بلد باشم.
دلم میخواد نجاری بلد باشم.
دلم میخواد یک عالم بوم نقاشی داشته باشم که نقاشی کنم.
دلم میخواد یه عالم رنگ روغن و اکلریک داشته باشم.
دلم میخواد چند تا ساز داشته باشم و کم کم یادشون بگیرم.
دلم میخواد تا آخر عمر بنویسم و جوهر خودکار تموم نشه و دستم درد نگیره.
من لایق چنین زندگی شهریِ خاکستری نیستم.
من رنگ میخوام، من زندگی میخوام، من طبیعت میخوام.
من نمیخوام به این زودیا بمیرم، من میخوام نامیرا باشم.
اونقدر زنده بمونم که تمام کتابهای کهکشان رو بخونم، تمام موسیقیهای جهان رو گوش بدم و روی متر به متر این کره خاکی قدم بزنم.
کاش نامیرا بودم،
کاش جاودانه بودم،
کاش فنا ناپذیر بودم.
لیک یک انسانِ فناپذیرِ، میرایِ معدوم هستم که نمیدونم چند وقت دیگه زندهام و چقدر دیگه میتونم نفس بکشم.
کاش نامیرا بودم.
کاش نامیرا بودم.
۴تیر۱۴۰۳•
تو را دوست میدارم...
همان زمان که از شدت خستگی روی مبل خوابت برده،
همان زمان که کتاب به دست به گوشهای زل میزنی و به برنامه این ماه فکر میکنی،
همان زمان که تهریشهایت ریش شده و وقتی مرا میبوسی صورتم قرمز میشود،
همان زمان که حواست نیست و جای دو فنجان چای یک فنجان میریزی!
تو را دوست میدارم...
همان زمان که پیژامه به تن داری و عطر تلخ به گلوگاه نزدهای،
همان زمان که لباس نو نپوشیدهای و لبخندی دروغین به لب نداری،
تو را دوست میدارم...
همان زمانی که سیگار روشن میکنی و رو به من تعارف میکنی،
همان زمان که بغضت را قورت میدهی و با من خانه را تمیز میکنی،
همان زمان که نقاب برمیداری و بر روی شانهام گریه میکنی،
من تو را دوست میدارم...
همانطور که تو سیگارت را،
همانطور که سیگار لبانَت را،
وَ همانطور که من هر دویتان را...
-صدپاره عاشقانهای برای کسی که نیست.
-غزلحمیدی
همان زمان که از شدت خستگی روی مبل خوابت برده،
همان زمان که کتاب به دست به گوشهای زل میزنی و به برنامه این ماه فکر میکنی،
همان زمان که تهریشهایت ریش شده و وقتی مرا میبوسی صورتم قرمز میشود،
همان زمان که حواست نیست و جای دو فنجان چای یک فنجان میریزی!
تو را دوست میدارم...
همان زمان که پیژامه به تن داری و عطر تلخ به گلوگاه نزدهای،
همان زمان که لباس نو نپوشیدهای و لبخندی دروغین به لب نداری،
تو را دوست میدارم...
همان زمانی که سیگار روشن میکنی و رو به من تعارف میکنی،
همان زمان که بغضت را قورت میدهی و با من خانه را تمیز میکنی،
همان زمان که نقاب برمیداری و بر روی شانهام گریه میکنی،
من تو را دوست میدارم...
همانطور که تو سیگارت را،
همانطور که سیگار لبانَت را،
وَ همانطور که من هر دویتان را...
-صدپاره عاشقانهای برای کسی که نیست.
-غزلحمیدی
ما که دیر رها کردیم، نخکش شدیم لابهلای قلب و عقل.
شما حالا ذکر عشق بگویید، چه میدانم برای عشقتان بجنگید، تغییر کنید، آسیب ببینید، از آینده و آرامشتان بزنید.
در آخر چونِ من نخکش خواهید شد.
این شما و این گوی و این نخجیر!
شما حالا ذکر عشق بگویید، چه میدانم برای عشقتان بجنگید، تغییر کنید، آسیب ببینید، از آینده و آرامشتان بزنید.
در آخر چونِ من نخکش خواهید شد.
این شما و این گوی و این نخجیر!
مهجورِ ماهنشینِ شکوهمندِ عزیز قلبم درود.
امیدوارم حالت خوب باشد.
از آخرین نامهای که برایت نوشتم چند ماه میگذرد؟ چه میدانم... وضعیت این روزها آنقدر وخیم است که تاریخ را میدانم اما ساعات، آخ از این ساعاتِ دونده، ساعات را گم میکنم.
از این حرفها بگذریم.
دریا رفتم و در غروب،
چهره زیبای عالمتابِ تو آمد به یاد...
آبیِ دریا زدهی مغمومِ من،
تو همان پرندهِ نیکبختیِ زندگیِ من بودی،
آرام و با کرشمه آمدی بر روی شانهام نشستی،
وَ بالهای زیبایت را در طوفان بر روی سرم گستراندی...
تو، تو ای پرنده نیکبختیِ سپیدِ من،
تویی که همنام و همقسمِ ماههای خونینِ ایرانی،
تویی که چونِ ایران در پس تمام ویرانی آرامی،
تویی که ریشهداری و در طوفانِ بلا استواری،
تویی که رفیقِ شفیقِ سپیدهدمِ بهارانی،
تو را میستایم ای معنای قدرت.
که من مبهوت تو را مینگرم،
که در وصف تو کلمات ناخودآگاه صف میکشند و در صفحات نامهام میرقصند.
جادوگرِ سِرمهکشِ نیلگونم، از دور تو را میستایم.
من از دور نظارهگر توأم، تو کوهی، تو جنگل سرسبزی، تو دریای مواجی، تو باغی پر از توت فرنگی هستی، تو کتابخانهای با شکوهی و خود نمیدانی، و خود نمیبینی...
پاسدار خودت باش آبان کوچکِ مهجبینِ من.
•نامهای برای آبان، همانکه از دیدگانَش زندگی میجوشد.
امیدوارم حالت خوب باشد.
از آخرین نامهای که برایت نوشتم چند ماه میگذرد؟ چه میدانم... وضعیت این روزها آنقدر وخیم است که تاریخ را میدانم اما ساعات، آخ از این ساعاتِ دونده، ساعات را گم میکنم.
از این حرفها بگذریم.
دریا رفتم و در غروب،
چهره زیبای عالمتابِ تو آمد به یاد...
آبیِ دریا زدهی مغمومِ من،
تو همان پرندهِ نیکبختیِ زندگیِ من بودی،
آرام و با کرشمه آمدی بر روی شانهام نشستی،
وَ بالهای زیبایت را در طوفان بر روی سرم گستراندی...
تو، تو ای پرنده نیکبختیِ سپیدِ من،
تویی که همنام و همقسمِ ماههای خونینِ ایرانی،
تویی که چونِ ایران در پس تمام ویرانی آرامی،
تویی که ریشهداری و در طوفانِ بلا استواری،
تویی که رفیقِ شفیقِ سپیدهدمِ بهارانی،
تو را میستایم ای معنای قدرت.
که من مبهوت تو را مینگرم،
که در وصف تو کلمات ناخودآگاه صف میکشند و در صفحات نامهام میرقصند.
جادوگرِ سِرمهکشِ نیلگونم، از دور تو را میستایم.
من از دور نظارهگر توأم، تو کوهی، تو جنگل سرسبزی، تو دریای مواجی، تو باغی پر از توت فرنگی هستی، تو کتابخانهای با شکوهی و خود نمیدانی، و خود نمیبینی...
پاسدار خودت باش آبان کوچکِ مهجبینِ من.
•نامهای برای آبان، همانکه از دیدگانَش زندگی میجوشد.