تناقض‌های دل
1.26K subscribers
157 photos
14 videos
5 files
320 links
نوشتن برای من همواره در حکم راه و التیام است. در حین نوشتن احساس می‌‌کنم در حال احیای چیزی هستم.
کریستیان بوبن

ارتباط با ادمین:
@eslaminasab
Download Telegram
مهم ترین رسالت انسان در زندگی، گسترده کردن وجود خود است‌.
آدم ها هرکدام به میزانی که جان خود را گسترده می سازند، معنای هستی را درمی یابند.

برای آنکه انسان خود را گسترده سازد، باید نخست پذیرنده خوبی باشد. باید با جهان «همان گونه که هست»، ارتباط برقرار کند. و آن گاه از وجود خود چیزی به جهان ببخشد.

بخش مهمی از ارتباط ما با جهان در مناسبات انسانی ما سامان می یابد.
نقطه اوج رابطه انسانی، «نثار کردن» است و چشیدن طعم نیکوکاری از راه انفاق چیزهایی است که داریم و بالاتر از آن بخشیدن چیزهایی که دوست داریم.

یکی از بهترین چیزهایی که می توانیم در روابط انسانی به یکدیگر هدیه کنیم، گوش هایمان است‌.

بسیاری اوقات انسانی که در برابر ما می نشیند،سرشار است از درد و رنج.

از ما برای درمان دردهای او،کاری برنمی آید، اما می توانیم با گشودگی خاطر،بدون پیش داوری، بدون نصیحت و اظهارنظر در برابرش بنشینیم و به ناله هایش گوش کنیم.
این گوش کردن به دیگری، در حالی که از «خود» خالی هستیم، تسکینی است بر جان دردمند انسان مقابل ما.
گوش دادن بی غرض، در دل دردمند او روزنه ای می گشاید تا غبار جانش آرام آرام خارج شود.
گاهی بهترین چیزی که می توانیم به عزیزی ببخشیم، آن است که خالی از خود، خالی از وسوسه اظهارنظر و موضع گرفتن به او گوش ده‍یم.
کم نیستند دردهایی که به صرف «خوب گوش داده شدن» آرام می یابند.

گوش را اکنون ز غفلت پاک کن
استماع هجر آن غمناک کن

آن زکاتی دان که غمگین را دهی
گوش را چون پیش دستانش نهی

بشنوی غم های رنجوران دل
فاقه جان شریف از آب و گل

خانه پردود دارد پرفنی
مرورا بگشا ز اصغا روزنی

گوش تو او را چو راه دم شود
دود تلخ از خانه او کم شود

غمگساری کن تو با ما ای روی
گر به سوی رب اعلی می روی

#مثنوی #دفتر_سوم


#ما_آدم_ها
هر شب که پلک هایمان را روی هم می گذاریم، به دنیایی ناشناخته می رویم. چند ساعتی از بند زمان و مکان می رهیم و در برابر اتفاقاتی قرار می گیریم که مجموعه ای از پدیده های در مه هستند.معلوم نیست در رویا چه برما می گذرد که گاهی به وقت بیدار شدن،سبکباری و رهایی و سرزندگی رزق ماست، گاهی سنگینی و گرفتگی و خستگی.

هرچه هست ما تسلط کاملی بر رویاهایمان نداریم.
از منظری می توان گفت همه زندگی ما رویایی است. سهم ما از حقیقت ناچیز است و ظرف وجودی ما، عظمتش را تاب نمی آورد‌. ما می جوییم اما آنچه درمی یابیم ناقص است. همین بی قرارمان می کند. دغدغه سلوک داریم اما گاهی سهممان در میدان عمل بلاتکلیفی است، همین سرگشته مان می کند.

باید ایمان بیاوریم که ما در خوابی طولانی هستیم که وقتی از آن برمی خیزیم؛ تازه آن وقت کوتاهی اش را در می یابیم.

ما در خوابیم. انگار دنیا یکسره شب است و گاه گاهی روزنه نوری از جایی می تابد و رویای ما را تعبیر می کند.
چاره ای نیست. باید دل داد به بضاعت محدود انسان در تعبیر رویاهایش.

باید بضاعت محدود را بپذیریم اما همچنان دردمند بمانیم و طالب.

باید دست در دامن آن بیدار مطلق زنیم. باید هر لحظه دست به دعا برداریم...بسیار دیدنی هاست که ما نمی بینیم...بسیار چیزهاست که ما وارونه می بینیم....بسیار راه هاست که ما نرفته ایم... با همه تلاش ها...ما همچنان «ندار» هستیم... هستی بزرگ است و سرشار...گام های ما کوچک است و بضاعتمان محدود... اما آرزو و طلب و دعایمان را سقفی مقدر نیست!

این دعا تو امر کردی ز ابتدا
ورنه خاکی را چه زهره این بدی

چون دعامان امر کردی ای عجاب
این دعای خویش را کن مستجاب

شب شکسته کشتی فهم و حواس
نه امیدی مانده٬ نه خوف و نه یاس

برده در دریای رحمت ایزدم
تا زچه فن پر کند، بفرستدم؟

آن یکی را کرده پر نور جلال
و آن دگر را کرده پر وهم و خیال

گر به خویشم هیچ رای و فن بدی
رای و تدبیرم به حکم من بدی

شب نرفتی هوش بی فرمان من
زیر دام من بدی مرغان من

بودمی آگه ز منزل های جان
وقت خواب و بیهشی و امتحان

چون کفم زین حل و عقد او تهی است
ای عجب این معجبی من ز کیست؟

دیده را نادیده خود انگاشتم
باز زنبیل دعا برداشتم

چون الف چیزی ندارم ای کریم
جز دلی دلتنگ تر از چشم میم

این الف وین میم ام بودِ ماست
میم ام تنگست، الف زو نر گداست


آن الف چیزی ندارد، غافلی است
میم دلتنگ، آن زمان عاقلی است

در زمان بیهشی، خود هیچ من
در زمان هوش، اندر پیچ من

هیچ دیگر بر چنین هیچی منه
نام دولت بر چنین پیچی منه

خود ندارم هیچ، به سازد مرا
که ز وهم دارم است این صد عنا

در ندارم هم تو داراییم کن
رنج دیدم، راحت افزاییم کن

هم در آب دیده عریان بیستم
بر در تو، چون که دیده نیستم

آب دیده بنده ی بی دیده را
سبزه یی بخش و نباتی زین چَرا


#مثنوی
#دفتر_ششم
در قرآن کریم آیه ای هست با این مضمون که " و نیست از شما کسی ، مگر آنکه به دوزخ وارد شود و این فرمان حتمی پروردگار است. سپس پرهیزگاران را برهانیم و ستمگران را فتاده بر زانو به دوزخ وانهیم."

یعنی مقدر شده است که همه ما از نیک و بد، در آتش بسوزیم و آن گاه عده ای رستگار به بهشت برسند و برخی دیگر در آتش بمانند.
مولانا در دفتر دوم مثنوی در تفسیر این آیه می گوید عده ای از مومنان در روز حشر چون متوجه می شوند که بهشت را بر آنان عرضه می دارند به یاد این آیه شریفه می افتند و می پرسند مگر قرارنبود که ابتدا از دوزخ عبور کنیم؟

فرشتگان در پاسخ به ایشان می گویند: شما از دوزخ عبور کرده اید و حالا نوبت آرمیدن در بهشت است.
در واقع دوزخ شما در دنیا با شما بود. چه بسیار کشاکش های دردناک که درون خود احساس کردید، اما توانستید آن ها را مدیریت کنید. چه تلاش هایی کردید که آتش حسد و کینه و خشم و شهوت و طمع و خواستن را در خود مهار کنید.
در وجود شما هم بود همه آنچه در وجود دوزخیان بود، همه آن وسوسه اثبات برتری خود بر دیگری، وسوسه چنگ زدن و تملک کردن، خواستن و دوباره حرص ورزیدن...همه آن امیال که از وجود دوزخیان، آتشی ساخت ماندگار، در شما هم بود:
وسوسه نگاه کردن تملک جویانه به جزء جزء هستی، خود را مرکز همه جهان پنداشتن، زیبایی ها را خرد شمردن و از رنج ها فغان سر دادن ...همه این آتش ها در وجود شما هم شعله می کشید، اما جرات به خرج دادید و در هزار توی وجود خود سرک کشیدید، ناآرامی ها و آتش های زیر خاکستر ، که هرکدام در پستویی پنهان شده و منتظر جرقه ای بودند برای طغیان و انفجار...مشفقانه پیدا کردید و بدون آنکه انکارشان کنید ،کوشیدید هر شعله را به آبی فروبنشانید. خشم را به پایه حلم رساندید، شهوت را به پرهیز مهار کردید. جهل را به سوی علم کشاندید. با خواستن مطلوب های زندگی برای دیگران، حرص را به ایثار بدل کردید و حسد را در خود مهار نمودید.

همه آن وقت ها که آتش در شما زبانه می کشید و شما مهربان تر از هر کس دیگر در حق خودتان، تلاش می کردید شعله هایش را آرام کنید، ما به تماشای شما مشغول بودیم. تماشای شما و تلاش نفس گیرتان برای عبور از دوزخ مقدر...نگاهتان می کردیم و دست به دعا برداشته بودیم که به سلامت از آتش خودتان بگذرید. چراکه ما می دیدیم آن سوی این دوزخ در کام کشنده، چه بهشت امنی است!
و می دانستیم در پی هر سختی و عذابی، امنیت و آرامشی است.
آری! جهنمی بر همه مقدر بود و آن خویشتن شما بود. آن ها که به سلامتی از آن گذشتند، خود را در بهشت امن یافتند و آن ها که هوس عبور نداشتند، در میان شعله هایش ماندند.

#مثنوی
#دفتر_دوم
مومنان در حشر گویند: ای ملک!
نی که دوزخ بود راه مشترک؟

مومن و کافر بر او یابد گذار
ما ندیدیم اندر این ره، دود و نار

نک بهشت و بارگاه ایمنی
پس کجا بود آن گذرگاه دنی؟

پس ملک گوید که آن روضه خضر
که فلان جا دیده اید اندر گذر

دوزخ، آن بود و سیاستگاه سخت
بر شما شد باغ و بستان و درخت

چون شما این نفس دوزخ خوی را
آتشی گبر فتنه جوی را

جهدها کردید و او شد پرصفا
نار را کشتید از بهر خدا

آتش شهوت که شعله می زدی
سبزه تقوی شد و نور هدی

آتش خشم از شما هم حلم شد
ظلمت جهل از شما هم علم شد

آتش حرص از شما ایثار شد
و آن حسد چون خار بد گلزار شد

چون شما این جمله آتش های خویش
بهر حق کشتید جمله پیش پیش

نفس ناری را چو باغی ساختید
اندور تخم وفا انداختید

دوزخ ما نیز در حق شما
سبزه گشت و گلش و برگ و نوا

آری...آتشی بر ما مقدر است. همت کنیم برای بدل ساختنش به بهشت و دست به دعا برداریم:

گفت پیغمبر مر آن بیمار را
این بگو: کای سهل کن دشوار را

آتنا فی دار دنیانا حسن
آتنا فی دار عقبانا حسن

راه را بر ما چو بستان کن لطیف
منزل ما خود تو باشی ای شریف!
چه بسیار وقت‌ها که «احساس چیزی» بر حقیقت حال ما غلبه کرده است.

بسا که ما خود را «فقیر» دانسته ایم و برای رفع فقر دویده ایم و نفس ها زده ایم، غافل از آنکه در حقیقت، فقری در کار نبود، آنچه امان ما را بریده بود، فقر نبود، ترس از فقر بود! آنچه روزهای زندگی ما را بر باد داد، «ناامنی» نبود، «احساس ناامنی» بود. آنچه ما را خسته دل و تشنه لب، به نگرانی و تلاش بی‌وقفه وامی‌داشت، «نیازی کاذب» بود، نتیجه تلقین جامعه، و هرگز خواسته واقعی ما نبود.

چه تکراری است داستان خستگی پاهای ما، داستان بی‌رمقی جان ما و داستان ترک خوردن دل ما، وقتی پشت سر را می‌نگریم و درمی‌یابیم که در تلاش برای ساختن زندگی بهتر، «گوهر زندگی» را از دست داده ایم!

آن چنان کز فقر می‌ترسند خلق
زیر آب شور رفته تا به حلق

گر بترسندی از آن فقر آفرین
گنج هاشان کشف گشتی در زمین

جمله شان از خوف غم در عین غم
در پی «هستی» فتاده در «عدم»



#مثنوی

#دفتر_سوم
چه بسیار وقت‌ها که مچ خطاکاری خود را می‌گیریم و درمی‌یابیم در حال ضایع کردن وقت عزیز و عمر شریفیم.

چه بسیار وقت‌ها که "آگاهی" در یک تجربه، بر ما نازل می‌شود و چشم ما را می‌گشاید؛ ناگهان خود را تماشا می‌کنیم که جان عزیز را بر سر هیچ و پوچ فرسوده‌ایم و آنچه را که می‌بایست جدی بگیریم، سرسری گرفته‌ایم و برای آنچه نمی‌بایست، وزن و اهمیت زیادی قائل شده‌ایم.


اما عجیب آنکه نفس ما، "آگاهی" را به "پشیمانی" بدل می‌کند و برای آنکه خوراکی مناسب مرثیه‌خوانی داشته‌باشد، حسرتی طولانی بر گذشته را برمی‌گزیند.

و درست از وقتی خود را به دست حسرتی طولانی می‌سپاریم، بزرگ‌ترین گناه وجودی، ما را در برمی‌گیرد:
توقف در زمان و مقاومت در برابر جریان گذرای هستی.
حسرت بر گذشته، سرزنش خود و افسوس بر فرسوده‌شدن جان، تباهی‌ای است که "توبه" نامش می‌نهیم.

شاید نشان آگاهی، روان شدن در پی زمان باشد، سپردن دلیرانه خود به رقص هستی که هیچ‌چیز به اندازه "توقف در یک موقعیت و زمان"، با آن ناسازگار نیست.


این پشیمانی قضای دیگر است
این پشیمانی بهل، حق را پرست

ور کنی عادت، پشیمان‌خور شوی
زین پشیمانی، پشیمان‌تر شوی

نیم عمرت در پریشانی رود
نیم دیگر در پشیمانی رود

ترک این فکر و پشیمانی بگو
حال یار و کار نیکوتر بجو


ور نداری کار نیکوتر به دست
پس پشیمانی‌ات بر فوت چه است؟

گر همی دانی ره نیکو، پرست
ور ندانی، چون بدانی کین بد است؟


#مثنوی
#دفتر_چهارم
Forwarded from اتچ بات
بچه‌های این آب و خاک را جلوی دوربین برده‌اند تا بگویند: "شلیک به هواپیما کار اشتباهی نبود، من هم اگر بودم، باید می‌زدم....احساساتی نباشیم!!! منطقی نگاه کنیم و بپذیریم که اپراتوری که شلیک کرد کار درستی کرد و جان بقیه را نجات داد..." و این گونه است که از " سانحه هوایی" و سپس "خطای انسانی"، رسیده‌ایم به "کار درستی کرد. خیر بود‌...تصمیم درستی بود...." هزار آه و افسوس که دختر این سرزمین جلوی دوربین می‌گوید: "من هم اگر بودم، شلیک می‌کردم! کار درستی بود!" دردا و دریغا و حسرتا که آتش زدن هموطنانی که خسته از جور شما، از ایران می گریختند، "تصمیم درست"تان بوده! وای بر ما در آن روزی که هنوز نیامده، روزی که کمر همت به "تصمیم خطا" می‌بندید! خیرتان این است، شرتان چون بود؟؟؟



سوی جامع(مسجد)می‌شد آن یک شهریار
خلق را می‌زد نهیب و چوبدار

آن یکی را سرشکستی چوب‌زن
و آن دگر را بردریدی پیرهن

درمیانه بی‌دلی ده چوب خورد
بی‌گناهی که برو از راه برد

خون‌چکان رو کرد با شاه و بگفت:
ظلم ظاهر بین چه پرسی از نهفت

خیر تو این است، جامع می‌روی
تا چه باشد شر و وزرت ای غوی

گرگ دریابد ولی را به بود
زانک دریابد ولی را نفس بد

زانکه گرگ گرچه که بد استمگری‌ست
لیکش آن فرهنگ و کید و مکر نیست

#مثنوی
#مولانا
بعد از گپ‌وگفت تلگرامی با دوستان قدیمی درباب اینکه چرا این روزها کمتر دلمان گرم می‌شود و شعله و شور زندگی کمتر در ما جان می‌گیرد، نشستم پای دفتر ششم و به‌طور تصادفی رسیدم به ابیاتی در میانه داستان دژ هوش‌ربا‌.
جایی که برادران که دچار بی‌قراری و افسردگی شده‌اند، با یکدیگر دردل می‌کنند و از خود می‌پرسند ما که همیشه در سختی‌ها پشتوانه گرفتاران بودیم، ما که رفیقان را به صبر دعوت می‌کردیم و در سختی‌ها با شوری صادقانه، دلشان را گرم می‌کردیم، چرا درمانی برای دل فسرده خودمان نمی‌یابیم؟ ما که امید می‌پراکندیم و به قلب‌های لرزان قوت می‌بخشیدیم، چرا وقتی نوبت به شب‌های تاریک جان خودمان رسید، آن‌میزان رمق در جان نداریم که نوری بیفکنیم بر شب تاریک روح؟

برادران داستان دژ هوش‌ربا گرفتار کلیشه تکراری "کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی" بودند و باور نمی‌کردند ذخیره روانی آن‌ها که کارشان روشنی و گرمی است، هم روزی به انتها می‌رسد. برادران هنوز نیچه نخوانده‌بودند که "آیا برای دوستت هوای پاک و خلوت و نان و دارو هستی؟
ای بسا کس که زنجیر خویش نتواند گسست، اما بندگسل دوست خویش تواند بود." ای‌بسا قدیسانی که آنچه از ایمان به‌دیگری می‌بخشند، گرم‌تر از ایمان لرزان خودشان باشد.

ابیات زیر شرح حال صادقانه برادران است. نمی‌دانم مولانا چنین تاریکی‌‌ای را در دل خود تجربه کرده یا نه؛ اما می‌دانم به وقت مواجهه با این ابیات باید به شیوه استاد مثنوی عزیزتر از جانم بگویم:
جانم فدای این ابیات و دیگر هیچ!

آن بزرگین گفت: ای اخوان خیر
ما نه نر بودیم اندر نصح غیر؟

از حَشَم هرکه به ما کردی گله
از بلا و فقر و خوف و زلزله

ما همی گفتیم کم نال از حرج
صبرکن، کالصبر مفتاح الحرج

این کلید صبر را اکنون چه شد؟
ای عجب منسوخ شد قانون، چه شد؟

ما نمی‌گفتیم اندر کش‌مکش
اندر آتش همچو زر خندید خوش؟

جمله عالم را نشان داده به صبر
زآنکه صبر آمد چراغ و نور صدر

نوبت ما شد، چه خیره‌سر شدیم؟
چون زنان زشت در چادر شدیم

ای دلی که جمله را کردی تو گرم
گرم کن خود را و از خود دار شرم

ای زبان که جمله را ناصح بدی
نوبت تو گشت، از چه تن‌ زدی؟

ای خرد کو پند شکرخای تو؟
دور توست، این دم چه شد هیهای تو؟

ای ز دل‌ها برده صد تشویش را
نوبت تو شد، بجنبان ریش را

چون به درد دیگران درمان بدی
درد مهمان تو آمد، تن زدی

از نوایت گوش یاران بود خوش
دست بیرون آر و گوش خود بکش

بازی آن توست بر روی بساط
خویش را در طبع آر و در نشاط

#مثنوی
#دفتر_ششم
تردیدی ندارم که مولانا این ابیات را با دغدغه‌های اجتماعی نسروده‌است، با این حال نمی‌دانم چرا در حال‌وهوای این روزها، ورد زبانم شده‌است؛
شاید به این خاطر که نسل ما سرشار از تجربه باز کردن با دست و دندان گره کیسه‌ای است که یا چنان کور بود که باز نشد،
و یا وقتی باز شد، با «خالی» درون کیسه مواجه شدیم.

این تعبیر «عقده سخت است بر کیسه تهی» را من و ما خوب لمس کرده‌ایم:


عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقده سخت است بر کیسه تهی

در گشاد عقده‌ها گشتی تو پیر
عقده چندی دگر بگشاده گیر

عقده‌ای کان بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خسی یا نیک‌بخت

حل این اشکال کن گر آدمی
خرج این کن دم اگر آدم دمی

عمر در محمول و در موضوع رفت
بی‌بصیرت عمر در مسموع رفت

هر دلیلی بی‌نتیجه و بی‌اثر
باطل آمد در نتیجه خود نگر….

#مثنوی
#دفتر_پنجم
#مولانا